#پسا_مجردی
توصیههایی برای همسران
آیا چک کردن گوشی همسر و خواندن پیامهاش جایزه؟
🔸همه مراجع معتقدند #بررسی و چک کردن گوشی همسر، #بدون اجازه خود او جایز نیست، چرا که#مصداق سوءظن و تجسس در حریم خصوصی دیگران بوده و #حرام است.
@mojaradan
توصیههایی برای همسران
آیا چک کردن گوشی همسر و خواندن پیامهاش جایزه؟
🔸همه مراجع معتقدند #بررسی و چک کردن گوشی همسر، #بدون اجازه خود او جایز نیست، چرا که#مصداق سوءظن و تجسس در حریم خصوصی دیگران بوده و #حرام است.
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ_تصویری
💞روایت غلامعلی افروز از اهمیت انتخاب در امر ازدواج
💕استاد ممتاز دانشگاه تهران: انتخابهمسر مهمترین انتخاب بشر است و خانوادهها و حاکمیّت باید بستر ازدواج را برای جوانان فراهم کنند.
#قبل_از_ازدواج
#بدون_توقف
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💞روایت غلامعلی افروز از اهمیت انتخاب در امر ازدواج
💕استاد ممتاز دانشگاه تهران: انتخابهمسر مهمترین انتخاب بشر است و خانوادهها و حاکمیّت باید بستر ازدواج را برای جوانان فراهم کنند.
#قبل_از_ازدواج
#بدون_توقف
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✅ #خواستگاری_تفریحی
باید بدانید در صورتی که خانواده دختر، #بدون تحقیق اولیه و به راحتی به مادر پسر #اجازه خواستگاری ندهند، خواستگاری تفریحی (مادر پسر هفته ای دو سه بار به #خواستگاری دخترهای مختلف می رود) شکل نمی گیرد.
💠 مشکلات ایجاد شده در این نوع خواستگاری:
💫1- در صورت #پاسخ منفی به دختر خانم، شکست روحی را در وی به وجود می آورد.
💫2- در صورت پاسخ منفی دختر، #اعتماد به نفس آقا پسر تضعیف می شود.
💫 3- #فشارهای روحی بر دختر و خانواده اش ایجاد می کند.
💫 4- خواستگاری #بیهوده، هزینه هایی را بر خانواده دختر برای پذیرایی تحمیل می کند.
💫5- #وقت هر دو خانواده هدر می رود.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلاب🇮🇷✌️ی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✅ #خواستگاری_تفریحی
باید بدانید در صورتی که خانواده دختر، #بدون تحقیق اولیه و به راحتی به مادر پسر #اجازه خواستگاری ندهند، خواستگاری تفریحی (مادر پسر هفته ای دو سه بار به #خواستگاری دخترهای مختلف می رود) شکل نمی گیرد.
💠 مشکلات ایجاد شده در این نوع خواستگاری:
💫1- در صورت #پاسخ منفی به دختر خانم، شکست روحی را در وی به وجود می آورد.
💫2- در صورت پاسخ منفی دختر، #اعتماد به نفس آقا پسر تضعیف می شود.
💫 3- #فشارهای روحی بر دختر و خانواده اش ایجاد می کند.
💫 4- خواستگاری #بیهوده، هزینه هایی را بر خانواده دختر برای پذیرایی تحمیل می کند.
💫5- #وقت هر دو خانواده هدر می رود.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلاب🇮🇷✌️ی
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
⛔️ #بدون_توقف ...!✋
🎥 حداقل #زمان لازم برای
#شناخت #دختر و #پسر
از یکدیگر چقدر است؟
غلامعلی افروز استاد
#دانشگاه_تهران پاسخ میدهد
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
⛔️ #بدون_توقف ...!✋
🎥 حداقل #زمان لازم برای
#شناخت #دختر و #پسر
از یکدیگر چقدر است؟
غلامعلی افروز استاد
#دانشگاه_تهران پاسخ میدهد
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✭🕊🤍✭
💢 #کلیپ_تصویری
⛔️ #بدون_توقف ...!✋
🎥 انتقادات غلامعلی افروز استاد دانشگاه از #سختگیری های خانواده ها در امر #ازدواج #جوانان
افروز: برخی خانواده ها راضی میشوند جوانان وارد #روابط_نامشروع شوند اما حاضر نیستند شرایط #ازدواج آنها را مهیا کنند
ـ ـ ـ ـــــــــــــــ᯽ـــــــــــــــــ ـ ـ ـ
🐣⃟😎¦⇢ #کلیپ_آموزشی ✫
‹‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
💢 #کلیپ_تصویری
⛔️ #بدون_توقف ...!✋
🎥 انتقادات غلامعلی افروز استاد دانشگاه از #سختگیری های خانواده ها در امر #ازدواج #جوانان
افروز: برخی خانواده ها راضی میشوند جوانان وارد #روابط_نامشروع شوند اما حاضر نیستند شرایط #ازدواج آنها را مهیا کنند
ـ ـ ـ ـــــــــــــــ᯽ـــــــــــــــــ ـ ـ ـ
🐣⃟😎¦⇢ #کلیپ_آموزشی ✫
‹‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸💕 #رابطه.قبل.ازدواج
😳💔 #بدون.محرمیت 🤐
#کلیپ_آموزشی
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
😳💔 #بدون.محرمیت 🤐
#کلیپ_آموزشی
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️شرط عاشق شدن برای ازدواج درست است یا غلط؟
غلامعلی افروز استاد دانشگاه تهران پاسخ میدهد
#قبل_از_ازدواج
#بدون_توقف
💝◾#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
غلامعلی افروز استاد دانشگاه تهران پاسخ میدهد
#قبل_از_ازدواج
#بدون_توقف
💝◾#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💓 اهمیت مدرک تحصیلی در امر ازدواج چقدر است؟
🔻 غلامعلی افروز استاد دانشگاه تهران پاسخ میدهد
#قبل_از_ازدواج
#بدون_توقف
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🔻 غلامعلی افروز استاد دانشگاه تهران پاسخ میدهد
#قبل_از_ازدواج
#بدون_توقف
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ_تصویری
💕 انتقادات غلامعلی افروز استاد دانشگاه از سختگیری های خانواده ها در امر ازدواج جوانان
افروز: برخی خانواده ها راضی میشوند جوانان وارد روابط نامشروع شوند اما حاضر نیستند شرایط ازدواج آنها را مهیا کنند
#قبل_از_ازدواج
#بدون_توقف
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💕 انتقادات غلامعلی افروز استاد دانشگاه از سختگیری های خانواده ها در امر ازدواج جوانان
افروز: برخی خانواده ها راضی میشوند جوانان وارد روابط نامشروع شوند اما حاضر نیستند شرایط ازدواج آنها را مهیا کنند
#قبل_از_ازدواج
#بدون_توقف
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💞 اصلی ترین عامل کُفویت بین دختر و پسر از نگاه حجتالاسلام عباسی ولدی
#بدون_توقف
#قبل_از_ازدواج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#بدون_توقف
#قبل_از_ازدواج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ_تصویری
🔰 قواعد تحقیق در ازدواج چیست؟
🔹 حجتالاسلام عباسی ولدی پاسخ میدهد...
#بدون_توقف
#قبل_از_ازدواج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🔰 قواعد تحقیق در ازدواج چیست؟
🔹 حجتالاسلام عباسی ولدی پاسخ میدهد...
#بدون_توقف
#قبل_از_ازدواج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💞 روابط مجازی بین دختر و پسر قبل از ازدواج چه تأثیراتی دارد؟
#بدون_توقف
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ_تصویری
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#بدون_توقف
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ_تصویری
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎞 #کلیپ_تصویری|عوامل مؤثر در انتخاب همسر
‼️واقعی فکر کنید...
⁉️روابط بین دختر و پسر قبل از ازدواج چه تأثیراتی در زندگی آنها دارد؟
🎙حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#بدون_توقف
@mojaradan
‼️واقعی فکر کنید...
⁉️روابط بین دختر و پسر قبل از ازدواج چه تأثیراتی در زندگی آنها دارد؟
🎙حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#بدون_توقف
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
#حـــــــــرمٺ_عشــق قسمـــٺ دوم
اینطور آرامتر میشد..
و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد.
_سلام حاجی😊
_به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی!
_ این چه حرفیه ما که زیاد میایم
همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت:
_خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟
یوسف کارت عابربانکش 💳را ازجیب درآورد.کارت راکشید.
_ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟
_اره باباجان همونه.
کارتش را در جیبش گذاشت...
کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت.
_ممنون حاجی..امری ندارین!؟
_بسلامت، برو دست خدا😊
با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد..
هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد.
فخری خانم مادرش بود.
_جانم مامان کاری داری؟دارم میام.
+ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن.
_ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!!😐
+یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم.
_حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟
_نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره
_اکی. یاعلی
کفری بود از دست خودش...
منتظر فرصت بود.فرصتی که باید #بدون_هیچ_بی_حرمتی به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمیباید انجام شود...!
اما بهرحال فخری خانم بود و همین یک خواهر.خانواده خاله شهین؛ شوهرش اکبرآقا، سهیلا، سمیرا و حمید.
خاله شهین همیشه آرزوی دامادی یوسف و یاشار را برای دخترانش در سر داشت. و همیشه در مهمانی ها، کاری میکرد که دخترانش، بیشتر با آن دو در ارتباط باشند.!
اما یوسف را بیشتر!!
چرا که جذبه و استیل مردانه اش، و البته زیبایی خدادادی او، دل هردختری را جذب او میکرد.
اما رفتار توام با #حجب_وحیای یوسف، همیشه کار را برای آنها سخت و دشوار میکرد، و هیچگاه به مقصودشان نمیرسیدند.
فخری خانم هم، همیشه کمک میکرد به خواهرش، او هم دختران خواهرش را عروس آینده اش میدید.پشت سر هم، میهمانی میگرفت تا رو در رو شوند. دختران با پسرکش. شاید موفق میشدند. شاید دل میبردند...!
سوار ماشین شد و راه افتاد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
#حـــــــــرمٺ_عشــق قسمـــٺ دوم
اینطور آرامتر میشد..
و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد.
_سلام حاجی😊
_به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی!
_ این چه حرفیه ما که زیاد میایم
همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت:
_خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟
یوسف کارت عابربانکش 💳را ازجیب درآورد.کارت راکشید.
_ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟
_اره باباجان همونه.
کارتش را در جیبش گذاشت...
کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت.
_ممنون حاجی..امری ندارین!؟
_بسلامت، برو دست خدا😊
با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد..
هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد.
فخری خانم مادرش بود.
_جانم مامان کاری داری؟دارم میام.
+ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن.
_ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!!😐
+یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم.
_حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟
_نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره
_اکی. یاعلی
کفری بود از دست خودش...
منتظر فرصت بود.فرصتی که باید #بدون_هیچ_بی_حرمتی به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمیباید انجام شود...!
اما بهرحال فخری خانم بود و همین یک خواهر.خانواده خاله شهین؛ شوهرش اکبرآقا، سهیلا، سمیرا و حمید.
خاله شهین همیشه آرزوی دامادی یوسف و یاشار را برای دخترانش در سر داشت. و همیشه در مهمانی ها، کاری میکرد که دخترانش، بیشتر با آن دو در ارتباط باشند.!
اما یوسف را بیشتر!!
چرا که جذبه و استیل مردانه اش، و البته زیبایی خدادادی او، دل هردختری را جذب او میکرد.
اما رفتار توام با #حجب_وحیای یوسف، همیشه کار را برای آنها سخت و دشوار میکرد، و هیچگاه به مقصودشان نمیرسیدند.
فخری خانم هم، همیشه کمک میکرد به خواهرش، او هم دختران خواهرش را عروس آینده اش میدید.پشت سر هم، میهمانی میگرفت تا رو در رو شوند. دختران با پسرکش. شاید موفق میشدند. شاید دل میبردند...!
سوار ماشین شد و راه افتاد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے #حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ پنجم بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،.. میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان #شریک نمیشد، حرفش را زده بود،…
رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
#حـــــــــرمٺ_عشـق💞قسمـــٺ ششم
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...😭
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 #ازایمانم از #نفسم!😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭
سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
@mojaradan
#حـــــــــرمٺ_عشـق💞قسمـــٺ ششم
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...😭
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 #ازایمانم از #نفسم!😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭
سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎞#کلیپ_تصویری |عوامل مؤثر در انتخاب همسر
‼️حدود 50 درصد طلاق ها در جامعه ما در 5 سال اول اتفاق میفته!😔
‼️حدود یک شش طلاق ها در سال اول اتفاق میفته!😱
⁉️آیا روش انتخاب در جامعه ما صحیح است؟!🤔
🎙 حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#بدون_توقف
@mojaradan
‼️حدود 50 درصد طلاق ها در جامعه ما در 5 سال اول اتفاق میفته!😔
‼️حدود یک شش طلاق ها در سال اول اتفاق میفته!😱
⁉️آیا روش انتخاب در جامعه ما صحیح است؟!🤔
🎙 حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#بدون_توقف
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ هجده
چند روزی گذشت...
صبح بود و یوسف مشغول مطالعه.
ذهنش بسمت کنکور پرکشید...
کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.😍نگران آینده اش بود...
فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود.
هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم #بدون_اینکه دل پدر و مادرش #بشکند...!
کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود...
فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را #وسوسه کند..!
همه در خانه در تکاپو بودند...
خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!!
کوروش خان نتوانست...
به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند.
اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت..
که یاشار با چن بار #بحث_ودعوا حرفش به کرسی نشست..!
اما یوسف #باآرامش و بدون اینکه #بی_احترامی به آنها کرده باشد.
در این میان، کسی یادش نبود..
که نتیجه کنکور یوسف می آمد!.
چه کرده بود...!؟
قبول میشد..!!؟؟
چه رشته ای زده بود...!؟
😞فقط پول حرف اول را میزد.!
باصدای زنگ گوشی به خودش آمد...
بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد.
_الو سلام
صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود.
_سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟
_آره عمو چطور.؟!
_ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟
سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت
_الان عمو؟!
_الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!!
اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این thanks مغزش نبود که فرمان میداد..!
_باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم
_آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی
_یاعلی☺️
هیئت عمومحمد💚 تکیه ای بود صدمتری..
@mojaradan
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ هجده
چند روزی گذشت...
صبح بود و یوسف مشغول مطالعه.
ذهنش بسمت کنکور پرکشید...
کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.😍نگران آینده اش بود...
فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود.
هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم #بدون_اینکه دل پدر و مادرش #بشکند...!
کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود...
فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را #وسوسه کند..!
همه در خانه در تکاپو بودند...
خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!!
کوروش خان نتوانست...
به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند.
اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت..
که یاشار با چن بار #بحث_ودعوا حرفش به کرسی نشست..!
اما یوسف #باآرامش و بدون اینکه #بی_احترامی به آنها کرده باشد.
در این میان، کسی یادش نبود..
که نتیجه کنکور یوسف می آمد!.
چه کرده بود...!؟
قبول میشد..!!؟؟
چه رشته ای زده بود...!؟
😞فقط پول حرف اول را میزد.!
باصدای زنگ گوشی به خودش آمد...
بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد.
_الو سلام
صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود.
_سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟
_آره عمو چطور.؟!
_ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟
سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت
_الان عمو؟!
_الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!!
اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این thanks مغزش نبود که فرمان میداد..!
_باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم
_آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی
_یاعلی☺️
هیئت عمومحمد💚 تکیه ای بود صدمتری..
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست
مراسم شروع شده بود...
اما خبری از عمومحمد نبود.بیرون هیئت رفت. گوشه ای مشغول صحبت با گوشی اش بود.
باید به ریحانه میگفت...
که سیستم را چک کرده بود. نمیدانست چطور او را #صدا کند.اهل خجالت نبود اما کمی #شرمش می آمد که صدایش کند.نزدیک درب ورودی خواهران که رسید،
ریحانه را دید...
#نیم_نگاهی کرد. #سریع نگاهش را به زیر انداخت. گویی جسمی سنگین به زمین افتاده بود.چیزی در وجودش پایین ریخت...
پشیمان از حرف زدن با ریحانه، آرام خواست وارد قسمت برادران شود، که باصدای ریحانه ایستاد.
ریحانه_ ببخشید آقایوسف مجلس شلوغه، سیستم دو الان قطع شده،مشکل از سیمش هم نیست. بیزحمت یه چک کنین.
ناخواسته به تته پته افتاده بود.!
سرش را #بیشتر پایین برد، با ته صدایی که بیرون می آمد، گفت:
_ب...بله... چ.. چشم الان چک میکنم.
جمله اخر را سریع گفت و #بدون هیچ نگاهی سریع وارد مجلس شد.مهران قرار بود سیستمها را چک کند بعد به کمک میثم رود..!
علی مشغول خواندن✨زیارت عاشور✨بود. مجلس شلوغ بود.بسمت آمپلی فایر رفت.
خواست سیستم دو را درست کند، کلا بلندگو را قطع کرد....! بعد دقایقی مستمعین صلواتی فرستادند..
دستی بر شانه یوسف نشست...
عمو محمد بود. یوسف سریع بلند شد. سرش را شرمنده به زیر انداخت.😓عمو محمد سریع بلندگو را وصل کرد.
یوسف_سیستم دو... قطع شده بود..!
جمله اش را بریده، پایان رسانید..
شرمنده و کلافه، از زیر نگاه سنگین عمو فرار کرد.سرش را بلند نکرده بود که چهره عمو را ببیند.خودش نمیدانست چه میکند.سریع از مجلس بیرون رفت.
میانه راه حمید را دید. دست حمید را گرفت و باسرعت راه رفت.
یوسف _ماشینت کجا پارک کردی؟
حمید_ چیشده..؟
جواب حمید سکوت بود...
_اوناهاش اونجا ست
بسمت ماشین رفتند.یوسف در سرنشین را باز کرد و سریع سوار شد.
حمید_ اومده بودم خیر سرم هیئت! نمیذاری که...!!
باز هم یوسف سکوت کرد.حمید ماشین را دور زد خواست سوار شود
حمید _میگی چیشده یا برم؟!
یوسف کلافه از ماشین پیاده شد دستی به گردنش کشید.
_هیچی.. هیچی... میخای بری برو..!!
حمید در ماشین را بست. بسمت یوسف آمد و گفت:
_خل شدی تو پسر..! یه کاره منو میکشونی اینجا.. بعد میگی میخای بری برو... یوسف حالت خوبه؟؟!!
سرش را پایین انداخت...
کلافه دستی به گردنش کشید. و بسمت هیئت رفت.حمید با قدمهای تند خودش را به او رساند. بازویش را گرفت با لحنی تند گفت:
_وایسا ببینم..!! تو چت شده اصلا..
یوسف کلافه گفت:
_نمیدونم حمید...! نمیدونم...! اصلا هیچی نمیدونم....! ولم کن...!!!
کلافگی و آشفتگی یوسف، #کاملاهویدا بود...
حمید با تعجب به یوسف نگاه کرد. در سکوت زیرچشمی نگاهی به یوسف میکرد.متحیر و متعجب بود.!
تا حالا یوسف را به این حال ندیده بود.!
یوسف چنان #عمیق در فکر بود...
که نگاه های سنگین حمید را ندیده بود. اهل برملا کردن رازهای دلش نبود.حتی به حمید، حتی به علی.حمید هم سکوت کرد. آرام در کنار هم راه میرفتند...
به هیئت رسیدند...
آنطرف تر،خانمی بهمراه دو دخترش، بیرون از هیئت، در گوشه ای، با ریحانه گرم حرف زدن بودند.
یوسف سرش را بالا آورد، تا از حمید خداحافظی کند..
ریحانه روبرویش بود، چشمش به ریحانه خورد، #سریع چشمش را به زیر افکند.
با همین نگاه دلش لرزید...
نگاه های متعجب و پرسوال را بیخیال شد.! بدون خداحافظی، برگشت، و بسمت خانه رفت...
قدرت حرف زدن نداشت، تنها راهش همین بود که به خانه رود...
میثم و مهران، یوسف را دیدند که کلافه ست، حمید بسمتشان رفت. چای و کیکی از روی میز برداشت.
حسین_ یوسف چش شد یهو..!
مهران_چقدر کلافه بود.!
#آشفتگی_یوسف را هرکه میدید، میفهمید. حتی اگر یوسف را نمیشناخت، چه برسد به رفقای هیئتی اش که عمری با آنها بود.
حمید سلام و احوال پرسی کرد. او هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده.!😕 به مهران و میثم دست داد.و بداخل مجلس رفت...
گرچه عمو محمد، عموی یوسف بود، اما حمید هم، به او عمومحمد میگفت.
او را دید...
بعد از سلام و احوال پرسی، عمو محمد، سراغ یوسف را گرفت.حمید از جانب یوسف، عذرخواهی کرد.
عمو محمد لبخندی زد.و چیزی نگفت...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست
مراسم شروع شده بود...
اما خبری از عمومحمد نبود.بیرون هیئت رفت. گوشه ای مشغول صحبت با گوشی اش بود.
باید به ریحانه میگفت...
که سیستم را چک کرده بود. نمیدانست چطور او را #صدا کند.اهل خجالت نبود اما کمی #شرمش می آمد که صدایش کند.نزدیک درب ورودی خواهران که رسید،
ریحانه را دید...
#نیم_نگاهی کرد. #سریع نگاهش را به زیر انداخت. گویی جسمی سنگین به زمین افتاده بود.چیزی در وجودش پایین ریخت...
پشیمان از حرف زدن با ریحانه، آرام خواست وارد قسمت برادران شود، که باصدای ریحانه ایستاد.
ریحانه_ ببخشید آقایوسف مجلس شلوغه، سیستم دو الان قطع شده،مشکل از سیمش هم نیست. بیزحمت یه چک کنین.
ناخواسته به تته پته افتاده بود.!
سرش را #بیشتر پایین برد، با ته صدایی که بیرون می آمد، گفت:
_ب...بله... چ.. چشم الان چک میکنم.
جمله اخر را سریع گفت و #بدون هیچ نگاهی سریع وارد مجلس شد.مهران قرار بود سیستمها را چک کند بعد به کمک میثم رود..!
علی مشغول خواندن✨زیارت عاشور✨بود. مجلس شلوغ بود.بسمت آمپلی فایر رفت.
خواست سیستم دو را درست کند، کلا بلندگو را قطع کرد....! بعد دقایقی مستمعین صلواتی فرستادند..
دستی بر شانه یوسف نشست...
عمو محمد بود. یوسف سریع بلند شد. سرش را شرمنده به زیر انداخت.😓عمو محمد سریع بلندگو را وصل کرد.
یوسف_سیستم دو... قطع شده بود..!
جمله اش را بریده، پایان رسانید..
شرمنده و کلافه، از زیر نگاه سنگین عمو فرار کرد.سرش را بلند نکرده بود که چهره عمو را ببیند.خودش نمیدانست چه میکند.سریع از مجلس بیرون رفت.
میانه راه حمید را دید. دست حمید را گرفت و باسرعت راه رفت.
یوسف _ماشینت کجا پارک کردی؟
حمید_ چیشده..؟
جواب حمید سکوت بود...
_اوناهاش اونجا ست
بسمت ماشین رفتند.یوسف در سرنشین را باز کرد و سریع سوار شد.
حمید_ اومده بودم خیر سرم هیئت! نمیذاری که...!!
باز هم یوسف سکوت کرد.حمید ماشین را دور زد خواست سوار شود
حمید _میگی چیشده یا برم؟!
یوسف کلافه از ماشین پیاده شد دستی به گردنش کشید.
_هیچی.. هیچی... میخای بری برو..!!
حمید در ماشین را بست. بسمت یوسف آمد و گفت:
_خل شدی تو پسر..! یه کاره منو میکشونی اینجا.. بعد میگی میخای بری برو... یوسف حالت خوبه؟؟!!
سرش را پایین انداخت...
کلافه دستی به گردنش کشید. و بسمت هیئت رفت.حمید با قدمهای تند خودش را به او رساند. بازویش را گرفت با لحنی تند گفت:
_وایسا ببینم..!! تو چت شده اصلا..
یوسف کلافه گفت:
_نمیدونم حمید...! نمیدونم...! اصلا هیچی نمیدونم....! ولم کن...!!!
کلافگی و آشفتگی یوسف، #کاملاهویدا بود...
حمید با تعجب به یوسف نگاه کرد. در سکوت زیرچشمی نگاهی به یوسف میکرد.متحیر و متعجب بود.!
تا حالا یوسف را به این حال ندیده بود.!
یوسف چنان #عمیق در فکر بود...
که نگاه های سنگین حمید را ندیده بود. اهل برملا کردن رازهای دلش نبود.حتی به حمید، حتی به علی.حمید هم سکوت کرد. آرام در کنار هم راه میرفتند...
به هیئت رسیدند...
آنطرف تر،خانمی بهمراه دو دخترش، بیرون از هیئت، در گوشه ای، با ریحانه گرم حرف زدن بودند.
یوسف سرش را بالا آورد، تا از حمید خداحافظی کند..
ریحانه روبرویش بود، چشمش به ریحانه خورد، #سریع چشمش را به زیر افکند.
با همین نگاه دلش لرزید...
نگاه های متعجب و پرسوال را بیخیال شد.! بدون خداحافظی، برگشت، و بسمت خانه رفت...
قدرت حرف زدن نداشت، تنها راهش همین بود که به خانه رود...
میثم و مهران، یوسف را دیدند که کلافه ست، حمید بسمتشان رفت. چای و کیکی از روی میز برداشت.
حسین_ یوسف چش شد یهو..!
مهران_چقدر کلافه بود.!
#آشفتگی_یوسف را هرکه میدید، میفهمید. حتی اگر یوسف را نمیشناخت، چه برسد به رفقای هیئتی اش که عمری با آنها بود.
حمید سلام و احوال پرسی کرد. او هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده.!😕 به مهران و میثم دست داد.و بداخل مجلس رفت...
گرچه عمو محمد، عموی یوسف بود، اما حمید هم، به او عمومحمد میگفت.
او را دید...
بعد از سلام و احوال پرسی، عمو محمد، سراغ یوسف را گرفت.حمید از جانب یوسف، عذرخواهی کرد.
عمو محمد لبخندی زد.و چیزی نگفت...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan