#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری سپید از :
#آزاده_فراهانی
ابتدا شعر،سپس نقد:
"گسلهای بیقرار "
از نگارخانه میآمد
از نستعلیق در باران
تا تمام این خانه
که کاشیهای گرفتهای داشت
و رنگ مدام میپرید
در آن جا که کسی پنهان بود
در غار کبود و خواب
پهلو به پهلوی زنی
تابستان ميشد و
گرم
آنجا که رابعه میآمد
از ردای بصری بر تن
از آبگینهی مصری در چشم ...
و غار بود که میرفت
در عمق و حوض کبود
از خمیازهها و گرم
از پریده و رنگ
ازعمیق و
پنهان در خواب
در اتصال صبح و صحرا
و بسطام که همیشه عاشق باران بود
و زیر درخت ، نیشابور میخواند
🔷
از بسیار میآمد
از زایمان و ضربت
و آن گسل که قعر غار عطسه میکرد
🔷
آن شب "اذا زلزلت " بینهایت بود
آن شب که گسلهای بیقرار
ضربت میشدند
در اتصال که از خون غلیظتر میریخت
و از درختهای غار ، انار ...
بر کاشی های زنی
که در انتظار صبح و صحرا مینشست
# آزاده_فراهانی
1-شعر سپید و بومی نویسی
بارها این حرف پیش آمده است که شعر باید به چه زبانی باشد که در جای جای این سرزمین و حتی نقاط دیگر کره زمین شنیده شود؟
شعر آیا باید بر اساس شناخت همه گونه فرهنگها و نژادها باشد که اصطلاحا جهانی باشد؟! به معنی اولی چه شعری با شرایط سهلتری برجان مخاطب آن هم از طیفهای مختلف مینشیند؟
بگذارید این موضوع را از یک روزنه دیگر ورانداز کنیم!
آیا انسانها در این کره خاکی باید با یک زبان با هم صحبت کنند؟و شعر در این آشفته بازار کجای این دنیای به اصطلاح دهکده جهانی قرار میگیرد؟
به زعم نگارنده همه جملات بالا ما را به این نکته میرساند زیبایی یک اثر هنری چگونه دیده میشود؟
اگر همه آثار هنری در دنیا با نگرشها و فرهنگهای مشابه پدید بیایند دیگر تکثر معنا پیدا نمیکند،و شعرهم از این قاعده پیروی میکند که چشمهای متفاوت زیباییهای منحصر به فرد میآفرینند!
حال اگر یک شاعر در این دنیای آلوده و سراسر کژی که روز به روز و با سرعت زیادی انسان معاصر از زیباییهای معنوی و روحی فاصله میگیرد،بخواهد حرفی بزند که شنیده شود و پشتوانهای داشته باشد،هیچ پشتوانه ای برتر از تکیه گاه های مضمونی تاریخی، فرهنگی،بومی و جامعهشناسی(که خود شاعر از آنها بدون اینکه بخواهد برای شناخت تلاش کند،)بهره بگیرد مناسبترنیست
شاعر چه خوب است از نگاهی بگوید که آن را لمس کرده و به جان دریافت کرده است که این از حس بومی و تعلق خاطر فرهنگی برمیآید.
شاید فکر کنیم شعر سپید که فرزند خردسالی ست چگونه میتواند حرفهای عمیق تاریخی،فرهنگی،مردمی و بومی بزند؟
نکته اینجاست که به دلیل همان ظرفیتی که در شعر آزاد و سپید(که عاری از محدودیتهاست) وجود دارد اتفاقا بسیار خوب می تواند از گذرگاه پرپیچ و خم و مخاطرهآمیز مدرنیته و تقابل با سنتها عبور کند و اگر به طرز صحیحی هدایت شود خوب به ثمر خواهد نشست.
"از نگارخانه میآمد/از نستعلیق در باران/ تا تمام این خانه/که کاشیهای گرفتهای داشت..."
میبینیم شروع این شعر با کلید واژههایی ست که نشان از عمق سنت و بومیگرایی دارد و فضای دلنشینی با این محیط برای مخاطب فراهم میشود.
در ادامه نیز این آراستگی به واژههای قدمایی(نه کهنه) به چشم میخورد،تو گویی که شاعر مانند یک تور لیدر(راهنمایی بازدید) دست مخاطب را گرفته است و به اعماق حس بومی یک منطقه خاص که نشانههایی دارد میبرد
این نشانهها عبارتاند از: کاشی،رنگ،تابستان که تعبیر از تقابل گرما و خنکی دارد،و نهایتا بسطام و نیشابور که با این دو مکان آخری شاعر آگاهانه محیط تأثیرگذاشته بر شعر را عیان میسازد.
اما در این شعر دو واژه"رابعه" و "بصری"به زعم این قلم نتوانستهاند جای خود را در این فضای بومی خوب بیابند،اگر فرض کنیم مقصود از رابعه همان نام کنیزکیست که در تذکره الاولیا عطار نیشابوری و اشارتی به همان تلمیح است باز برای تثبیت نیاز به پرداخت بهینهتری دارد.
2-تغییر لحن،جذبه!
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری سپید از :
#آزاده_فراهانی
ابتدا شعر،سپس نقد:
"گسلهای بیقرار "
از نگارخانه میآمد
از نستعلیق در باران
تا تمام این خانه
که کاشیهای گرفتهای داشت
و رنگ مدام میپرید
در آن جا که کسی پنهان بود
در غار کبود و خواب
پهلو به پهلوی زنی
تابستان ميشد و
گرم
آنجا که رابعه میآمد
از ردای بصری بر تن
از آبگینهی مصری در چشم ...
و غار بود که میرفت
در عمق و حوض کبود
از خمیازهها و گرم
از پریده و رنگ
ازعمیق و
پنهان در خواب
در اتصال صبح و صحرا
و بسطام که همیشه عاشق باران بود
و زیر درخت ، نیشابور میخواند
🔷
از بسیار میآمد
از زایمان و ضربت
و آن گسل که قعر غار عطسه میکرد
🔷
آن شب "اذا زلزلت " بینهایت بود
آن شب که گسلهای بیقرار
ضربت میشدند
در اتصال که از خون غلیظتر میریخت
و از درختهای غار ، انار ...
بر کاشی های زنی
که در انتظار صبح و صحرا مینشست
# آزاده_فراهانی
1-شعر سپید و بومی نویسی
بارها این حرف پیش آمده است که شعر باید به چه زبانی باشد که در جای جای این سرزمین و حتی نقاط دیگر کره زمین شنیده شود؟
شعر آیا باید بر اساس شناخت همه گونه فرهنگها و نژادها باشد که اصطلاحا جهانی باشد؟! به معنی اولی چه شعری با شرایط سهلتری برجان مخاطب آن هم از طیفهای مختلف مینشیند؟
بگذارید این موضوع را از یک روزنه دیگر ورانداز کنیم!
آیا انسانها در این کره خاکی باید با یک زبان با هم صحبت کنند؟و شعر در این آشفته بازار کجای این دنیای به اصطلاح دهکده جهانی قرار میگیرد؟
به زعم نگارنده همه جملات بالا ما را به این نکته میرساند زیبایی یک اثر هنری چگونه دیده میشود؟
اگر همه آثار هنری در دنیا با نگرشها و فرهنگهای مشابه پدید بیایند دیگر تکثر معنا پیدا نمیکند،و شعرهم از این قاعده پیروی میکند که چشمهای متفاوت زیباییهای منحصر به فرد میآفرینند!
حال اگر یک شاعر در این دنیای آلوده و سراسر کژی که روز به روز و با سرعت زیادی انسان معاصر از زیباییهای معنوی و روحی فاصله میگیرد،بخواهد حرفی بزند که شنیده شود و پشتوانهای داشته باشد،هیچ پشتوانه ای برتر از تکیه گاه های مضمونی تاریخی، فرهنگی،بومی و جامعهشناسی(که خود شاعر از آنها بدون اینکه بخواهد برای شناخت تلاش کند،)بهره بگیرد مناسبترنیست
شاعر چه خوب است از نگاهی بگوید که آن را لمس کرده و به جان دریافت کرده است که این از حس بومی و تعلق خاطر فرهنگی برمیآید.
شاید فکر کنیم شعر سپید که فرزند خردسالی ست چگونه میتواند حرفهای عمیق تاریخی،فرهنگی،مردمی و بومی بزند؟
نکته اینجاست که به دلیل همان ظرفیتی که در شعر آزاد و سپید(که عاری از محدودیتهاست) وجود دارد اتفاقا بسیار خوب می تواند از گذرگاه پرپیچ و خم و مخاطرهآمیز مدرنیته و تقابل با سنتها عبور کند و اگر به طرز صحیحی هدایت شود خوب به ثمر خواهد نشست.
"از نگارخانه میآمد/از نستعلیق در باران/ تا تمام این خانه/که کاشیهای گرفتهای داشت..."
میبینیم شروع این شعر با کلید واژههایی ست که نشان از عمق سنت و بومیگرایی دارد و فضای دلنشینی با این محیط برای مخاطب فراهم میشود.
در ادامه نیز این آراستگی به واژههای قدمایی(نه کهنه) به چشم میخورد،تو گویی که شاعر مانند یک تور لیدر(راهنمایی بازدید) دست مخاطب را گرفته است و به اعماق حس بومی یک منطقه خاص که نشانههایی دارد میبرد
این نشانهها عبارتاند از: کاشی،رنگ،تابستان که تعبیر از تقابل گرما و خنکی دارد،و نهایتا بسطام و نیشابور که با این دو مکان آخری شاعر آگاهانه محیط تأثیرگذاشته بر شعر را عیان میسازد.
اما در این شعر دو واژه"رابعه" و "بصری"به زعم این قلم نتوانستهاند جای خود را در این فضای بومی خوب بیابند،اگر فرض کنیم مقصود از رابعه همان نام کنیزکیست که در تذکره الاولیا عطار نیشابوری و اشارتی به همان تلمیح است باز برای تثبیت نیاز به پرداخت بهینهتری دارد.
2-تغییر لحن،جذبه!
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری سپید از :
#آزاده_فراهانی
ابتدا شعر،سپس نقد:
"گسلهای بیقرار "
از نگارخانه میآمد
از نستعلیق در باران
تا تمام این خانه
که کاشیهای گرفتهای داشت
و رنگ مدام میپرید
در آن جا که کسی پنهان بود
در غار کبود و خواب
پهلو به پهلوی زنی
تابستان ميشد و
گرم
آنجا که رابعه میآمد
از ردای بصری بر تن
از آبگینهی مصری در چشم ...
و غار بود که میرفت
در عمق و حوض کبود
از خمیازهها و گرم
از پریده و رنگ
ازعمیق و
پنهان در خواب
در اتصال صبح و صحرا
و بسطام که همیشه عاشق باران بود
و زیر درخت ، نیشابور میخواند
🔷
از بسیار میآمد
از زایمان و ضربت
و آن گسل که قعر غار عطسه میکرد
🔷
آن شب "اذا زلزلت " بینهایت بود
آن شب که گسلهای بیقرار
ضربت میشدند
در اتصال که از خون غلیظتر میریخت
و از درختهای غار ، انار ...
بر کاشی های زنی
که در انتظار صبح و صحرا مینشست
# آزاده_فراهانی
1-شعر سپید و بومی نویسی
بارها این حرف پیش آمده است که شعر باید به چه زبانی باشد که در جای جای این سرزمین و حتی نقاط دیگر کره زمین شنیده شود؟
شعر آیا باید بر اساس شناخت همه گونه فرهنگها و نژادها باشد که اصطلاحا جهانی باشد؟! به معنی اولی چه شعری با شرایط سهلتری برجان مخاطب آن هم از طیفهای مختلف مینشیند؟
بگذارید این موضوع را از یک روزنه دیگر ورانداز کنیم!
آیا انسانها در این کره خاکی باید با یک زبان با هم صحبت کنند؟و شعر در این آشفته بازار کجای این دنیای به اصطلاح دهکده جهانی قرار میگیرد؟
به زعم نگارنده همه جملات بالا ما را به این نکته میرساند زیبایی یک اثر هنری چگونه دیده میشود؟
اگر همه آثار هنری در دنیا با نگرشها و فرهنگهای مشابه پدید بیایند دیگر تکثر معنا پیدا نمیکند،و شعرهم از این قاعده پیروی میکند که چشمهای متفاوت زیباییهای منحصر به فرد میآفرینند!
حال اگر یک شاعر در این دنیای آلوده و سراسر کژی که روز به روز و با سرعت زیادی انسان معاصر از زیباییهای معنوی و روحی فاصله میگیرد،بخواهد حرفی بزند که شنیده شود و پشتوانهای داشته باشد،هیچ پشتوانه ای برتر از تکیه گاه های مضمونی تاریخی، فرهنگی،بومی و جامعهشناسی(که خود شاعر از آنها بدون اینکه بخواهد برای شناخت تلاش کند،)بهره بگیرد مناسبترنیست
شاعر چه خوب است از نگاهی بگوید که آن را لمس کرده و به جان دریافت کرده است که این از حس بومی و تعلق خاطر فرهنگی برمیآید.
شاید فکر کنیم شعر سپید که فرزند خردسالی ست چگونه میتواند حرفهای عمیق تاریخی،فرهنگی،مردمی و بومی بزند؟
نکته اینجاست که به دلیل همان ظرفیتی که در شعر آزاد و سپید(که عاری از محدودیتهاست) وجود دارد اتفاقا بسیار خوب می تواند از گذرگاه پرپیچ و خم و مخاطرهآمیز مدرنیته و تقابل با سنتها عبور کند و اگر به طرز صحیحی هدایت شود خوب به ثمر خواهد نشست.
"از نگارخانه میآمد/از نستعلیق در باران/ تا تمام این خانه/که کاشیهای گرفتهای داشت..."
میبینیم شروع این شعر با کلید واژههایی ست که نشان از عمق سنت و بومیگرایی دارد و فضای دلنشینی با این محیط برای مخاطب فراهم میشود.
در ادامه نیز این آراستگی به واژههای قدمایی(نه کهنه) به چشم میخورد،تو گویی که شاعر مانند یک تور لیدر(راهنمایی بازدید) دست مخاطب را گرفته است و به اعماق حس بومی یک منطقه خاص که نشانههایی دارد میبرد
این نشانهها عبارتاند از: کاشی،رنگ،تابستان که تعبیر از تقابل گرما و خنکی دارد،و نهایتا بسطام و نیشابور که با این دو مکان آخری شاعر آگاهانه محیط تأثیرگذاشته بر شعر را عیان میسازد.
اما در این شعر دو واژه"رابعه" و "بصری"به زعم این قلم نتوانستهاند جای خود را در این فضای بومی خوب بیابند،اگر فرض کنیم مقصود از رابعه همان نام کنیزکیست که در تذکره الاولیا عطار نیشابوری و اشارتی به همان تلمیح است باز برای تثبیت نیاز به پرداخت بهینهتری دارد.
2-تغییر لحن،جذبه!
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری سپید از :
#آزاده_فراهانی
ابتدا شعر،سپس نقد:
"گسلهای بیقرار "
از نگارخانه میآمد
از نستعلیق در باران
تا تمام این خانه
که کاشیهای گرفتهای داشت
و رنگ مدام میپرید
در آن جا که کسی پنهان بود
در غار کبود و خواب
پهلو به پهلوی زنی
تابستان ميشد و
گرم
آنجا که رابعه میآمد
از ردای بصری بر تن
از آبگینهی مصری در چشم ...
و غار بود که میرفت
در عمق و حوض کبود
از خمیازهها و گرم
از پریده و رنگ
ازعمیق و
پنهان در خواب
در اتصال صبح و صحرا
و بسطام که همیشه عاشق باران بود
و زیر درخت ، نیشابور میخواند
🔷
از بسیار میآمد
از زایمان و ضربت
و آن گسل که قعر غار عطسه میکرد
🔷
آن شب "اذا زلزلت " بینهایت بود
آن شب که گسلهای بیقرار
ضربت میشدند
در اتصال که از خون غلیظتر میریخت
و از درختهای غار ، انار ...
بر کاشی های زنی
که در انتظار صبح و صحرا مینشست
# آزاده_فراهانی
1-شعر سپید و بومی نویسی
بارها این حرف پیش آمده است که شعر باید به چه زبانی باشد که در جای جای این سرزمین و حتی نقاط دیگر کره زمین شنیده شود؟
شعر آیا باید بر اساس شناخت همه گونه فرهنگها و نژادها باشد که اصطلاحا جهانی باشد؟! به معنی اولی چه شعری با شرایط سهلتری برجان مخاطب آن هم از طیفهای مختلف مینشیند؟
بگذارید این موضوع را از یک روزنه دیگر ورانداز کنیم!
آیا انسانها در این کره خاکی باید با یک زبان با هم صحبت کنند؟و شعر در این آشفته بازار کجای این دنیای به اصطلاح دهکده جهانی قرار میگیرد؟
به زعم نگارنده همه جملات بالا ما را به این نکته میرساند زیبایی یک اثر هنری چگونه دیده میشود؟
اگر همه آثار هنری در دنیا با نگرشها و فرهنگهای مشابه پدید بیایند دیگر تکثر معنا پیدا نمیکند،و شعرهم از این قاعده پیروی میکند که چشمهای متفاوت زیباییهای منحصر به فرد میآفرینند!
حال اگر یک شاعر در این دنیای آلوده و سراسر کژی که روز به روز و با سرعت زیادی انسان معاصر از زیباییهای معنوی و روحی فاصله میگیرد،بخواهد حرفی بزند که شنیده شود و پشتوانهای داشته باشد،هیچ پشتوانه ای برتر از تکیه گاه های مضمونی تاریخی، فرهنگی،بومی و جامعهشناسی(که خود شاعر از آنها بدون اینکه بخواهد برای شناخت تلاش کند،)بهره بگیرد مناسبترنیست
شاعر چه خوب است از نگاهی بگوید که آن را لمس کرده و به جان دریافت کرده است که این از حس بومی و تعلق خاطر فرهنگی برمیآید.
شاید فکر کنیم شعر سپید که فرزند خردسالی ست چگونه میتواند حرفهای عمیق تاریخی،فرهنگی،مردمی و بومی بزند؟
نکته اینجاست که به دلیل همان ظرفیتی که در شعر آزاد و سپید(که عاری از محدودیتهاست) وجود دارد اتفاقا بسیار خوب می تواند از گذرگاه پرپیچ و خم و مخاطرهآمیز مدرنیته و تقابل با سنتها عبور کند و اگر به طرز صحیحی هدایت شود خوب به ثمر خواهد نشست.
"از نگارخانه میآمد/از نستعلیق در باران/ تا تمام این خانه/که کاشیهای گرفتهای داشت..."
میبینیم شروع این شعر با کلید واژههایی ست که نشان از عمق سنت و بومیگرایی دارد و فضای دلنشینی با این محیط برای مخاطب فراهم میشود.
در ادامه نیز این آراستگی به واژههای قدمایی(نه کهنه) به چشم میخورد،تو گویی که شاعر مانند یک تور لیدر(راهنمایی بازدید) دست مخاطب را گرفته است و به اعماق حس بومی یک منطقه خاص که نشانههایی دارد میبرد
این نشانهها عبارتاند از: کاشی،رنگ،تابستان که تعبیر از تقابل گرما و خنکی دارد،و نهایتا بسطام و نیشابور که با این دو مکان آخری شاعر آگاهانه محیط تأثیرگذاشته بر شعر را عیان میسازد.
اما در این شعر دو واژه"رابعه" و "بصری"به زعم این قلم نتوانستهاند جای خود را در این فضای بومی خوب بیابند،اگر فرض کنیم مقصود از رابعه همان نام کنیزکیست که در تذکره الاولیا عطار نیشابوری و اشارتی به همان تلمیح است باز برای تثبیت نیاز به پرداخت بهینهتری دارد.
2-تغییر لحن،جذبه!
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری از
#نادر_ختایی
چهل سال است زندانی و در دام خودم هستم
ملاقاتی و زندان بان و فرجام خودم هستم
تلاشت سخت بیهوده است محکومم کنی قاضی
خودم مامور بند و حبس و اعدام خودم هستم
حلبچه میشوم مسموم تر از شیمیایی ها
که من دیکتاتور و مجنون و صدام خودم هستم
شبیه داعشی ها حلق خود را میبرم هر شب
و بیهوده ترین تفسیر اسلام خودم هستم
رنسانسم که تفتیش عقاید میکنم خود را
پیاپی هم به فکر قطع اندام خودم هستم
شبی با خویش درگیر و شبی با خویش در سازش
در این دلواپسی تحریم و برجام خودم هستم
خودم را می فرستم سمت تاریخی ترین تبعید
امیر خویش، تیغ خویش، حمام خودم هستم
چهل سال است در اشعار تلخم خودخوری کردم
چهل سال است زهر مار در کام خودم هستم
کبوتر هستم اما در قفسهایی که می سازم
گرفتار خودم، جلد خودم، دام خودم هستم
پرنده آسمان دیگر برایت جای امنی نیست
#نادر_ختایی
و اما نقد :
روال این قلم این است که مبحثهایی را با رویکرد به این شعر مورد خطاب قرار می دهم.
1-شعرهای خودی!
در شعر،مخصوصا شعرهایی که واگویه های اندرونی صاحب اثر در آن رخ می نماید اگر با پرداخت صحیح همراه باشد حرف دل شاعر به بهترین وجه در دل مخاطب قرار می گیرد، حال اگر این اشاره به خود در ردیف در هر بیت و در لفظ نیز به شعر الصاق بشود هم لحن صمیمی و هم اجبار تعقیب خود شاعر از طرف صاحب اثر برای مخاطب باورمندی به همراه دارد،
می خواهم جند نمونه که ذهنم یاری کند بیاورم:
"چنان که متهم رنگ شعله خوی خودم/مگر خودم بنشینم به گفتگوی خودم/
کسی نبود که تهمت پذیر من باشد/ نهادم آینه ای چند روبروی خودم"
محمد بشیر رحیمی،شاعر افغانستانی
یا:
"چرا نه در پی عزم دیار خود باشم/ چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم"
حافظ علیه الرحمه
و:
"من همیشه رها در خودم،شماها چی؟!/
به جستجوی شما در خودم،شماها چی؟!"
محمد تقی قشقایی/خلسه چنارها
البته نمونه های دیگری الان در ذهنم می چرخند که پرگویی خواهد بود،
در شعرهای بالا که به تعبیر بنده "خودی" هستند واژه خود یا خودم ،این خود ذاتی شاعر با دیگران به اشتراک گذاشته شده است،بنا ندارم به قوت و ضعف این روش ارائه بپردازم،اما عرض می شود خود یا خودم در ردیف استدلال ارائه می خواهد به طوری که این دلیل یا دلائل اتفاقا معلوم نباشند! و کاملا طبیعی جلوه کند،
"خودم" در شعر جناب خطایی به زعم بنده کاملا طبیعی عرضه شده است و از شعر و برای شعر آمده است و نیز چون در ردیف آمده همه اجزاء بیت بالاجبار به سمت خود شاعر دوان دوان حرکت کرده است! به نوعی شعر خود محور شده است!
"چهل سال است زندانی و در دام خودم هستم/
ملاقاتی و زندان بان و فرجام خودم هستم"
این منطق ارائه در ردیف البته مانند لبه تیغ است که خطرهایی نیز با خود ! دارد ،
که می تواند از گستردگی شعر بکاهد،
در این شعر البته با درایتی که شاعر داشته و سفرهای مختلف به زمان ها و مکانهای تاریخ معاصر مانند"حلبچه،داعش،صدام،فین کاشان... داشته که این انحصار را برداشته است هرچند ممکن است این اتفاقات تلخ سیاسی از صمیمت "خود شاعر" و شعر کاسته باشد.
بنده قبلا در مقالی عرضه داشتم تعدد تلمیحات ممکن است گمراه کننده باشد و شعر را و مخاطب را دچار پراکندگی ذهنی کند اما به نظر بنده با اینکه تلمیحات نسبتا زیادی در این شعر راه پیدا کرده است ،شعر اما مسیر دلخواه شاعر را با قوت مناسبی پیش گرفته است،
"خودم "در این شعر باور پذیر است و همین نشان لز شاعری دارد که کارش را بلد است.
2-چهل سال آوارگی
چهل در زبان و فرهنگ این مرز و بوم نشان از پختگی انسان دارد،در این مفهوم و بگار گیری چهل حرف های زیادی زده شده است و البته دو سه تحقیق خوب هم ارائه شده است،
همین که انسان به چلّه نشینی می پرداخت می خواست صیقل یابد و به کمال برسد.
اصولا "چهل" مرز امتحان،کمال،تجربه،...است و شاید بخشی از مفهوم تقدس بودن این عدد همین باشد.
در این شعر،چهل سال محور است،نشان از تجربه دیدن رویدادهای مختلفی که اتفاقا بخشی از آن مانند دوربین در حال حرکت،در شعر نمایان شده است،
این چهل سال ،چهل سال آوارگی،شاعرانگی،اندوه و روایت های مختلف بشریت از نگاه خود شاعر تشخص خاصی به شعر داده است،
"چهل سال است در اشعار تلخم خود خوری کردم/چهل سال است زهر مار در کام خودم هستم"
که نشان از دغدغه مندی صاحب اثر دارد،دغدغه هایی قابل احترام،هرچند همین زبان تلخ و واقعی از صمیمیت شعر در بعضی بیتها کاسته است که ناخودآگاه بوده است و به جبر زمانه!
نکته ای که این بین خودنمایی می کند روایت رویدادهای مختلف تاریخی،سیاسی است که البته بنا ندارم به چرایی هریک بپردازم که چگونه آمدن یک حادثه خودش می تواند حرف های دیگری نیز بیاورد،
اما اگر این روایت ها در محدوده 40 سال ارائه می شد،نظم به چاشنی اش افزوده می شد،
روایت شیمیایی شدن در این محدود است(البته صدام به استنباط من به
اجبار قافیه
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری از
#نادر_ختایی
چهل سال است زندانی و در دام خودم هستم
ملاقاتی و زندان بان و فرجام خودم هستم
تلاشت سخت بیهوده است محکومم کنی قاضی
خودم مامور بند و حبس و اعدام خودم هستم
حلبچه میشوم مسموم تر از شیمیایی ها
که من دیکتاتور و مجنون و صدام خودم هستم
شبیه داعشی ها حلق خود را میبرم هر شب
و بیهوده ترین تفسیر اسلام خودم هستم
رنسانسم که تفتیش عقاید میکنم خود را
پیاپی هم به فکر قطع اندام خودم هستم
شبی با خویش درگیر و شبی با خویش در سازش
در این دلواپسی تحریم و برجام خودم هستم
خودم را می فرستم سمت تاریخی ترین تبعید
امیر خویش، تیغ خویش، حمام خودم هستم
چهل سال است در اشعار تلخم خودخوری کردم
چهل سال است زهر مار در کام خودم هستم
کبوتر هستم اما در قفسهایی که می سازم
گرفتار خودم، جلد خودم، دام خودم هستم
پرنده آسمان دیگر برایت جای امنی نیست
#نادر_ختایی
و اما نقد :
روال این قلم این است که مبحثهایی را با رویکرد به این شعر مورد خطاب قرار می دهم.
1-شعرهای خودی!
در شعر،مخصوصا شعرهایی که واگویه های اندرونی صاحب اثر در آن رخ می نماید اگر با پرداخت صحیح همراه باشد حرف دل شاعر به بهترین وجه در دل مخاطب قرار می گیرد، حال اگر این اشاره به خود در ردیف در هر بیت و در لفظ نیز به شعر الصاق بشود هم لحن صمیمی و هم اجبار تعقیب خود شاعر از طرف صاحب اثر برای مخاطب باورمندی به همراه دارد،
می خواهم جند نمونه که ذهنم یاری کند بیاورم:
"چنان که متهم رنگ شعله خوی خودم/مگر خودم بنشینم به گفتگوی خودم/
کسی نبود که تهمت پذیر من باشد/ نهادم آینه ای چند روبروی خودم"
محمد بشیر رحیمی،شاعر افغانستانی
یا:
"چرا نه در پی عزم دیار خود باشم/ چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم"
حافظ علیه الرحمه
و:
"من همیشه رها در خودم،شماها چی؟!/
به جستجوی شما در خودم،شماها چی؟!"
محمد تقی قشقایی/خلسه چنارها
البته نمونه های دیگری الان در ذهنم می چرخند که پرگویی خواهد بود،
در شعرهای بالا که به تعبیر بنده "خودی" هستند واژه خود یا خودم ،این خود ذاتی شاعر با دیگران به اشتراک گذاشته شده است،بنا ندارم به قوت و ضعف این روش ارائه بپردازم،اما عرض می شود خود یا خودم در ردیف استدلال ارائه می خواهد به طوری که این دلیل یا دلائل اتفاقا معلوم نباشند! و کاملا طبیعی جلوه کند،
"خودم" در شعر جناب خطایی به زعم بنده کاملا طبیعی عرضه شده است و از شعر و برای شعر آمده است و نیز چون در ردیف آمده همه اجزاء بیت بالاجبار به سمت خود شاعر دوان دوان حرکت کرده است! به نوعی شعر خود محور شده است!
"چهل سال است زندانی و در دام خودم هستم/
ملاقاتی و زندان بان و فرجام خودم هستم"
این منطق ارائه در ردیف البته مانند لبه تیغ است که خطرهایی نیز با خود ! دارد ،
که می تواند از گستردگی شعر بکاهد،
در این شعر البته با درایتی که شاعر داشته و سفرهای مختلف به زمان ها و مکانهای تاریخ معاصر مانند"حلبچه،داعش،صدام،فین کاشان... داشته که این انحصار را برداشته است هرچند ممکن است این اتفاقات تلخ سیاسی از صمیمت "خود شاعر" و شعر کاسته باشد.
بنده قبلا در مقالی عرضه داشتم تعدد تلمیحات ممکن است گمراه کننده باشد و شعر را و مخاطب را دچار پراکندگی ذهنی کند اما به نظر بنده با اینکه تلمیحات نسبتا زیادی در این شعر راه پیدا کرده است ،شعر اما مسیر دلخواه شاعر را با قوت مناسبی پیش گرفته است،
"خودم "در این شعر باور پذیر است و همین نشان لز شاعری دارد که کارش را بلد است.
2-چهل سال آوارگی
چهل در زبان و فرهنگ این مرز و بوم نشان از پختگی انسان دارد،در این مفهوم و بگار گیری چهل حرف های زیادی زده شده است و البته دو سه تحقیق خوب هم ارائه شده است،
همین که انسان به چلّه نشینی می پرداخت می خواست صیقل یابد و به کمال برسد.
اصولا "چهل" مرز امتحان،کمال،تجربه،...است و شاید بخشی از مفهوم تقدس بودن این عدد همین باشد.
در این شعر،چهل سال محور است،نشان از تجربه دیدن رویدادهای مختلفی که اتفاقا بخشی از آن مانند دوربین در حال حرکت،در شعر نمایان شده است،
این چهل سال ،چهل سال آوارگی،شاعرانگی،اندوه و روایت های مختلف بشریت از نگاه خود شاعر تشخص خاصی به شعر داده است،
"چهل سال است در اشعار تلخم خود خوری کردم/چهل سال است زهر مار در کام خودم هستم"
که نشان از دغدغه مندی صاحب اثر دارد،دغدغه هایی قابل احترام،هرچند همین زبان تلخ و واقعی از صمیمیت شعر در بعضی بیتها کاسته است که ناخودآگاه بوده است و به جبر زمانه!
نکته ای که این بین خودنمایی می کند روایت رویدادهای مختلف تاریخی،سیاسی است که البته بنا ندارم به چرایی هریک بپردازم که چگونه آمدن یک حادثه خودش می تواند حرف های دیگری نیز بیاورد،
اما اگر این روایت ها در محدوده 40 سال ارائه می شد،نظم به چاشنی اش افزوده می شد،
روایت شیمیایی شدن در این محدود است(البته صدام به استنباط من به
اجبار قافیه
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری از
#علی_محمدی_شوپی
ما نوجوانان بدی بودیم
بازیچه مان آتش و آتش بود
کنکور دادیم و نفهمیدیم
مظلوم ما نامش سیاوش بود
"شب بود و وقت قصه گفتن بود"
کنکور دادیم و نفهمیدیم
عاقل شدن رسم و رسومی داشت
پرسیدن از آیینه ها جرم ِ
"تشویش اذهان عمومی" داشت
"روزی که در تاریخ ماسیدیم"
ما قصه گوهای بدی بودیم
در تیرماهِ سال بد ماندیم
ما در امیرآباد مانند ِ
ماهی سیاهی پشت سد ماندیم
"آیینه روی جرممان تف کرد"
ما شعر می گفتیم و انگاری
گفتار ما بوی کلک می داد
یک بیت گفتن از قفس مارا
زندان به زندان قلقلک می داد
"یک چیزهایی یاد ما مانده"
دشمن شدن در دوست بازی ها
درد بزرگی بود اما نه!
چشم تو را بستند و ما گفتیم
مرد بزرگی بود اما نه
"عین دوتا تکبیر بی مشتیم"
مرد بزرگی بین ماها نیست
تقدیر سر بودن فقط سنگ است
مرد بزرگی بین ماها نیست
سرتاسر دنیا همین رنگ است
"ما قهرمان کاغذی بودیم"
حالا تمام سال پاییزیم
حالا زمستان پیش روی ماست
ما قهرمان خط خطی پوشیم
دیوار لای گفتگوی ماست
"نم می زند باران و ابری نیست"
#علی_محمدی_ع_شوپی
#مرکب_حرکت
پ.ن
(زندان که گفتم چیزهایی یادم افتاد- شهرام میرزایی)
در آغاز تشکر می کنم از شاعر ارجمند جناب محمدی که شعرشان را برای بررسی و نقد در اختیار گروه قرار دادند. طبق قرار این قلم از بین مولفه های بیشمار برای بررسی، مواردی را طرح موضوع می کنم که از کلی گویی پرهیز داشته باشم.
1-مرکب حرکت "قالب" یا "روش"
چند صباحی است که گونه ای ادبی درفضای ادبیات کشور پا گرفته است به نام "مرکب حرکت" صرف نظر از اینکه این گونه در تاریخ ادبیات کشور به ماندگاری خواهد رسید یا خیر لازم است کمی بیشتر در مورد آن صحبت شود و با رویکرد به آن به شعر مورد نقد که داعیه همان روش نوشتن را دارد به طور مناسب تر بپردازیم.
شاعری قابل احترام به نام "شهرام میرزایی" در آذربایجان شهرستان خوی که اتفاقا دانش آموخته ادبیات فارسی است به ارائه این ژانر و تبیین ماهوی و چرایی این ژانر پرداخته است. کتابی هم از ایشان در سال 1388 به نام "سکسکههای یک مست" در همین گونه به چاپ رسیده است و البته در سالهای بعد چند مقاله و کتاب دیگر با همین محوریت.
تعریفی که ایشان از این ژانر ارائه داده است را با هم مرور می کنیم:
"مرکّب حرکت» پیشنهادی ادبی است در حیطه فرم و محتوا برای تسهیل در دریافت سریع معنی در شعرهای کلاسیک که به صورت تغییرات ماهوی فرم شعر و نحوه به کارگیری واژگان درچند سال اخیر مخاطبانی را متوجه خود ساخته است. در این پیشنهاد ادبی چنانکه از اسم آن مشخص است، شعر در 2 بازخورد درونی پیش روی مخاطب قرارداده میشود. یکی ترکیب و تلفیق قالب ها و دیگری حرکت معنی از ژرف ساخت به روساخت شعر وجریان آن درطول شعر طوری است که مخاطب از مطالعه شعر «مرکّب حرکت» درعین تعدد معانی از یک منظور کلی لذت میبرد."
و البته در پدید آوری مانیفست این گونه موارد دیگری نیز ارائه شده است که فعلا بنا ندارم به آن بپردازم. چیزی که در این مبحث بیشتر به آن تمرکز خواهم کرد"قالب" و نوعی از ارائه این گونه شعرهاست.
با توجه به شعرهایی که در این فضا خوانده ام دریافتم از مقصود جناب میرزایی و علاقمندان به این نوع نوشتن(مرکب حرکت) این بوده است که شعر کلاسیک با تمام محدودیت ها هنوز ظرفیت بسیار بالایی برای انتقال مفهوم و مضمون دارد. اما این ظرفیت ها به چه سمت و سویی دراین گونه رفته است؟ یا حداقل دوست دارد برود؟
در "مرکب حرکت" شاعرانش علاقمندند که شعر کلاسیک را ترجمه پذیر کنند.و اتفاقا معتقدند که شعر مرکب حرکت اساسا شعرترجمه هست. این قابلیت به خودی خود بد نیست! یعنی شعری کلاسیک که زیبایی ها و موسیقی و دریافتهای قالب خودش را حمل می کند و از آن طرف می شود به راحتی به زبان دیگری ترجمه شود.
دیگر مقصود این نوع نوشتن شاید این است که محدودیت های زبانی از از فرم برداشته شود. زبان به هرکجا که می خواهد سرک بکشد! هیچ مضمون و هیچ مانعی سر راهش نباشد!
و شاید مهمترین ویژگی این گونه به زعم نگارنده این باشد که زبان به سمت مردم کوچه و بازار سوق پیدا کند. البته مردمی که روایت های مختلف و متنوعی از اجتماع و خواسته های مربوط به آن دارند. مردمی که ذهنشان مانند این دنیای پرسرعت تا حدودی لجام گسیخته و کمتر نظم پذیر است.
با لحاظ سطور بالا به شعر مورد نقد می پردازیم:
" ما نوجوانان بدی بودیم
بازیچه مان آتش و آتش بود
کنکور دادیم و نفهمیدیم
مظلوم ما نامش سیاوش بود
"شب بود و وقت قصه گفتن بود"
بند ابتدایی شعر مورد نقد اینگونه آغاز می گردد. یعنی چهار مصرع همانند قاعده ای که در چهارپاره وجود دارد(مصرع های زوج هم قافیه) و یک مصرع در پایان بند که فقط در وزن با مصرع های قبلش مشترک است.
همانطور که دربند اول شاهد هستیم این شعر با قالب مخمس(یعنی مسمط هایی پنج مصراعی) که معمولا چهارمصرع اول هم قافیه است و مصرع پ
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری از
#علی_محمدی_شوپی
ما نوجوانان بدی بودیم
بازیچه مان آتش و آتش بود
کنکور دادیم و نفهمیدیم
مظلوم ما نامش سیاوش بود
"شب بود و وقت قصه گفتن بود"
کنکور دادیم و نفهمیدیم
عاقل شدن رسم و رسومی داشت
پرسیدن از آیینه ها جرم ِ
"تشویش اذهان عمومی" داشت
"روزی که در تاریخ ماسیدیم"
ما قصه گوهای بدی بودیم
در تیرماهِ سال بد ماندیم
ما در امیرآباد مانند ِ
ماهی سیاهی پشت سد ماندیم
"آیینه روی جرممان تف کرد"
ما شعر می گفتیم و انگاری
گفتار ما بوی کلک می داد
یک بیت گفتن از قفس مارا
زندان به زندان قلقلک می داد
"یک چیزهایی یاد ما مانده"
دشمن شدن در دوست بازی ها
درد بزرگی بود اما نه!
چشم تو را بستند و ما گفتیم
مرد بزرگی بود اما نه
"عین دوتا تکبیر بی مشتیم"
مرد بزرگی بین ماها نیست
تقدیر سر بودن فقط سنگ است
مرد بزرگی بین ماها نیست
سرتاسر دنیا همین رنگ است
"ما قهرمان کاغذی بودیم"
حالا تمام سال پاییزیم
حالا زمستان پیش روی ماست
ما قهرمان خط خطی پوشیم
دیوار لای گفتگوی ماست
"نم می زند باران و ابری نیست"
#علی_محمدی_ع_شوپی
#مرکب_حرکت
پ.ن
(زندان که گفتم چیزهایی یادم افتاد- شهرام میرزایی)
در آغاز تشکر می کنم از شاعر ارجمند جناب محمدی که شعرشان را برای بررسی و نقد در اختیار گروه قرار دادند. طبق قرار این قلم از بین مولفه های بیشمار برای بررسی، مواردی را طرح موضوع می کنم که از کلی گویی پرهیز داشته باشم.
1-مرکب حرکت "قالب" یا "روش"
چند صباحی است که گونه ای ادبی درفضای ادبیات کشور پا گرفته است به نام "مرکب حرکت" صرف نظر از اینکه این گونه در تاریخ ادبیات کشور به ماندگاری خواهد رسید یا خیر لازم است کمی بیشتر در مورد آن صحبت شود و با رویکرد به آن به شعر مورد نقد که داعیه همان روش نوشتن را دارد به طور مناسب تر بپردازیم.
شاعری قابل احترام به نام "شهرام میرزایی" در آذربایجان شهرستان خوی که اتفاقا دانش آموخته ادبیات فارسی است به ارائه این ژانر و تبیین ماهوی و چرایی این ژانر پرداخته است. کتابی هم از ایشان در سال 1388 به نام "سکسکههای یک مست" در همین گونه به چاپ رسیده است و البته در سالهای بعد چند مقاله و کتاب دیگر با همین محوریت.
تعریفی که ایشان از این ژانر ارائه داده است را با هم مرور می کنیم:
"مرکّب حرکت» پیشنهادی ادبی است در حیطه فرم و محتوا برای تسهیل در دریافت سریع معنی در شعرهای کلاسیک که به صورت تغییرات ماهوی فرم شعر و نحوه به کارگیری واژگان درچند سال اخیر مخاطبانی را متوجه خود ساخته است. در این پیشنهاد ادبی چنانکه از اسم آن مشخص است، شعر در 2 بازخورد درونی پیش روی مخاطب قرارداده میشود. یکی ترکیب و تلفیق قالب ها و دیگری حرکت معنی از ژرف ساخت به روساخت شعر وجریان آن درطول شعر طوری است که مخاطب از مطالعه شعر «مرکّب حرکت» درعین تعدد معانی از یک منظور کلی لذت میبرد."
و البته در پدید آوری مانیفست این گونه موارد دیگری نیز ارائه شده است که فعلا بنا ندارم به آن بپردازم. چیزی که در این مبحث بیشتر به آن تمرکز خواهم کرد"قالب" و نوعی از ارائه این گونه شعرهاست.
با توجه به شعرهایی که در این فضا خوانده ام دریافتم از مقصود جناب میرزایی و علاقمندان به این نوع نوشتن(مرکب حرکت) این بوده است که شعر کلاسیک با تمام محدودیت ها هنوز ظرفیت بسیار بالایی برای انتقال مفهوم و مضمون دارد. اما این ظرفیت ها به چه سمت و سویی دراین گونه رفته است؟ یا حداقل دوست دارد برود؟
در "مرکب حرکت" شاعرانش علاقمندند که شعر کلاسیک را ترجمه پذیر کنند.و اتفاقا معتقدند که شعر مرکب حرکت اساسا شعرترجمه هست. این قابلیت به خودی خود بد نیست! یعنی شعری کلاسیک که زیبایی ها و موسیقی و دریافتهای قالب خودش را حمل می کند و از آن طرف می شود به راحتی به زبان دیگری ترجمه شود.
دیگر مقصود این نوع نوشتن شاید این است که محدودیت های زبانی از از فرم برداشته شود. زبان به هرکجا که می خواهد سرک بکشد! هیچ مضمون و هیچ مانعی سر راهش نباشد!
و شاید مهمترین ویژگی این گونه به زعم نگارنده این باشد که زبان به سمت مردم کوچه و بازار سوق پیدا کند. البته مردمی که روایت های مختلف و متنوعی از اجتماع و خواسته های مربوط به آن دارند. مردمی که ذهنشان مانند این دنیای پرسرعت تا حدودی لجام گسیخته و کمتر نظم پذیر است.
با لحاظ سطور بالا به شعر مورد نقد می پردازیم:
" ما نوجوانان بدی بودیم
بازیچه مان آتش و آتش بود
کنکور دادیم و نفهمیدیم
مظلوم ما نامش سیاوش بود
"شب بود و وقت قصه گفتن بود"
بند ابتدایی شعر مورد نقد اینگونه آغاز می گردد. یعنی چهار مصرع همانند قاعده ای که در چهارپاره وجود دارد(مصرع های زوج هم قافیه) و یک مصرع در پایان بند که فقط در وزن با مصرع های قبلش مشترک است.
همانطور که دربند اول شاهد هستیم این شعر با قالب مخمس(یعنی مسمط هایی پنج مصراعی) که معمولا چهارمصرع اول هم قافیه است و مصرع پ
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر دو شعر از حسین شکر بیگی
ابتدا شعرها و سپس نقد:
شعر 1
در جولای ۲۰۱۰ میلادی
اّدسا
در کتابی طغیان کرده بود
در کشمیر
رودهای مردد جاری بودند
و در جای گنگی از جهان
دو نفر
یکی سفید
دیگری سیاه
مثل روز روشن بودند .
پوست شفاف گردن تو
راه بندان عجیبی در شارع الحمرا
رقم زده بود
آن سال من صورتی کشیده
و پوستی قهوه ای داشتم
عاشق زنی بودم
در حلب
کهنه سربازی بودم
که در اغلب جنگ های دنیا زخم برداشته بود
جولای ۲۰۱۰ میلادی
ماه بزرگ ِ بیروت
و ستاره یِ آبیِ خالکوبی شده ای بر بازوی یک مرد در طرابلس
می توانستند دنیا را نجات دهند
چیزی که کم بود اما ایمان بود
آن سال من هنوز عاشق زنی بودم
در حلب
مثل ریگزارهای حجاز سوزان بود
و مثل یک صبحانه ی کامل
یک روز زمستانی را نجات می داد
گاهی در صدای آوازه خوان های عرب
با موهای جو گندمی با تو دیدار می کردم
گاه در قصاید معلقات سبعه
تو قصیده ای از معلقات بودی
که غروب های حجاز را دگرگون کرده بود
و ماه را
پرتر از سال پیش
به همه چیز بی اعتنا بودی
حتا به خودت
در موهای زن ام پنهان بودی
در لاله ی گوشش
در لبخندش
که برای ده سال کافی بود
حالا در سوریه
سعی می کنم لبخندت را گرم نگه دارم
و گلوله هایی که از روبرو می آیند
از کتف من عبور می کنند
و هلال پریشان شام
بر تاریخی هدر
می تابد
شعر2
گاهی ناشی تر از آنم که فکر می کنم
مثل آدمی دست و پاچلفتی
که نمی داند با قلبش چه کند!
ناشی تر از آنم که فکر می کنی
با تو
با تن تو
مثل آدم هزار سال پیش
که آتش را کشف کرده
اما نمی داند با آن چه کند !
#حسین_شکربیگی
و اما نقد:
ابتدا تشکر می کنم از شاعر ارجمند این دو شعر به لحاظ قرار دادن آثارشان در بوته بررسی و طبق روال این قلم با رویکرد به شعر های حسین شکر بیگی مواردی را طرح موضوع می کنم امید که مفید واقع گردد،
1-شعرهای تاریخی،تاریخ شعرها
هستند آثار هنری مختلفی که اغلب بارویکردهای اجتماعی و متاثر از اتفاقهایی روی کاغذ آمده است و مخاطب با خوانش آنها احساس قرابت می کند و در این واگویه های عاشقانه از امکانات زبانی و زمانی آن منطقه،شهر،کشور وام گرفته می شود،به شعر معروف حافظ دقت فرمایید:
"اگر آن ترک شیرازی(قشقایی)بدست آرد دل ما را/به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را"
حافظ علیرغم اغراقی که در پرداخت نحو دارد و البته این نوع لحن لازمه ابراز عشق می باشد از چهار منطقه :
شیراز
هند(و)
سمرقند
بخارا
بهره برده است! که البته جزء شعرهایی است که در عین موجز بودن تاریخ آن مناطق را با تمسک به آن درخواست عاشقانه همراه خود آورده است و این رابطه دوسویه شعر و تاریخ به خوبی ایجاد شده اند.
شعر نسبتا بلند مورد نقد با دو اسم خاص که هرکدام تلمیحی ست و اشاره ای ست آغاز می شود: ادسا- کشمیر
کمی جلوتر به کشوری دیگری که خیابانی به نام دیگری به نام الحمرا دارد این روایت آغازین منتقل می شود البته لحن روایت از سوم شخص روایت گونه به مخاطب روبرو(تو)منتقل می شود،
کشور سوریه و شهر حلب و نیز کشور لیبی و شهر طرابلس پایتخت آن مقصد بعدی این روایت،
در همان تاریخ یعنی جولای 2010 به کشور لبنان و پایتختش بیروت،حجاز عربستان تسری پیدا می کند و در انتهای شعر سوریه و حلب مقصد نهایی واگویه های شاعر برای مخاطبش است،
همانجا که حافظ بین شیراز،هند،سمرقند و بخارا ارتباط برقرار کرد اینجا هم می شود بین این مناطق پیوند عاطفی و احساسی شاعر و معشوقه اش(مخاطبش)بوجود بیاید و این نشان از هنرمندی و زبان اهل تفکر این شعر برخاسته است البته هرکدام از این مناطق و تاریخش را اگر تمرکز کنیم شاید به ابزار رساتری برای بیان و مقصود که رسایی بیشتری داشته باشد نیازمندیم.
در شعر دوم نیز تاریخ جریان دارد! وقتی تلمیح کشف آتش عرضه شده است و ارتباط آن با کشف قلب خودش! یا تن تازه مکشوف معشوقه اش با تاریخ پیوند صحیح و شاعرانه ای است که وجه مشترک در هر دوشعر این است که بخشی از تاریخ برای به خدمت گرفتن این مهم در شعر پدید آوری شده است و این نشان از قوت این قلم دارد هرچند برداشت بنده برای شعر اول در این مورد(تاریخ،شعر) این است که جابجایی ها و مناطق تحت تصرف شاعر،شعر،معشوق کمی زیاد است!
2-باز هم شعر،باز هم جنگ !
در مورد شعر با ژانر جنگ در دوسه مقاله چیزهایی نوشته ام فقط در اینجا عرض می کنم روایت از جنگ که اتفاق ناخوبی است در شعر هنرمندی زیادی می طلبد! همانطور که ساخت فیلم در مورد جنگ مهارتهای زیادی را لازم دارد،
در فیلم درخشان بیمار انگلیسی که روایت جنگ از چند منظر عاطفی،سیاسی،شاعرانه،عاشقانه،انساندوستانه و فلسفی بیان می شود ،فیلم با توجه به حضور دوربین در مناطق مختلف(منظور مناطق دور از هم) و دلایل بسیار متقن برای این جابجایی ها بسیار باورپذیر است و البته برای ماندگاری در تاریخ سینما روایت شاعرانه از جنگ این جنگ ابزارگونه نزد سیاسیون، کفایت و صلابت بسیار دارد،
#محمد_تقی_قشقایی
بر دو شعر از حسین شکر بیگی
ابتدا شعرها و سپس نقد:
شعر 1
در جولای ۲۰۱۰ میلادی
اّدسا
در کتابی طغیان کرده بود
در کشمیر
رودهای مردد جاری بودند
و در جای گنگی از جهان
دو نفر
یکی سفید
دیگری سیاه
مثل روز روشن بودند .
پوست شفاف گردن تو
راه بندان عجیبی در شارع الحمرا
رقم زده بود
آن سال من صورتی کشیده
و پوستی قهوه ای داشتم
عاشق زنی بودم
در حلب
کهنه سربازی بودم
که در اغلب جنگ های دنیا زخم برداشته بود
جولای ۲۰۱۰ میلادی
ماه بزرگ ِ بیروت
و ستاره یِ آبیِ خالکوبی شده ای بر بازوی یک مرد در طرابلس
می توانستند دنیا را نجات دهند
چیزی که کم بود اما ایمان بود
آن سال من هنوز عاشق زنی بودم
در حلب
مثل ریگزارهای حجاز سوزان بود
و مثل یک صبحانه ی کامل
یک روز زمستانی را نجات می داد
گاهی در صدای آوازه خوان های عرب
با موهای جو گندمی با تو دیدار می کردم
گاه در قصاید معلقات سبعه
تو قصیده ای از معلقات بودی
که غروب های حجاز را دگرگون کرده بود
و ماه را
پرتر از سال پیش
به همه چیز بی اعتنا بودی
حتا به خودت
در موهای زن ام پنهان بودی
در لاله ی گوشش
در لبخندش
که برای ده سال کافی بود
حالا در سوریه
سعی می کنم لبخندت را گرم نگه دارم
و گلوله هایی که از روبرو می آیند
از کتف من عبور می کنند
و هلال پریشان شام
بر تاریخی هدر
می تابد
شعر2
گاهی ناشی تر از آنم که فکر می کنم
مثل آدمی دست و پاچلفتی
که نمی داند با قلبش چه کند!
ناشی تر از آنم که فکر می کنی
با تو
با تن تو
مثل آدم هزار سال پیش
که آتش را کشف کرده
اما نمی داند با آن چه کند !
#حسین_شکربیگی
و اما نقد:
ابتدا تشکر می کنم از شاعر ارجمند این دو شعر به لحاظ قرار دادن آثارشان در بوته بررسی و طبق روال این قلم با رویکرد به شعر های حسین شکر بیگی مواردی را طرح موضوع می کنم امید که مفید واقع گردد،
1-شعرهای تاریخی،تاریخ شعرها
هستند آثار هنری مختلفی که اغلب بارویکردهای اجتماعی و متاثر از اتفاقهایی روی کاغذ آمده است و مخاطب با خوانش آنها احساس قرابت می کند و در این واگویه های عاشقانه از امکانات زبانی و زمانی آن منطقه،شهر،کشور وام گرفته می شود،به شعر معروف حافظ دقت فرمایید:
"اگر آن ترک شیرازی(قشقایی)بدست آرد دل ما را/به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را"
حافظ علیرغم اغراقی که در پرداخت نحو دارد و البته این نوع لحن لازمه ابراز عشق می باشد از چهار منطقه :
شیراز
هند(و)
سمرقند
بخارا
بهره برده است! که البته جزء شعرهایی است که در عین موجز بودن تاریخ آن مناطق را با تمسک به آن درخواست عاشقانه همراه خود آورده است و این رابطه دوسویه شعر و تاریخ به خوبی ایجاد شده اند.
شعر نسبتا بلند مورد نقد با دو اسم خاص که هرکدام تلمیحی ست و اشاره ای ست آغاز می شود: ادسا- کشمیر
کمی جلوتر به کشوری دیگری که خیابانی به نام دیگری به نام الحمرا دارد این روایت آغازین منتقل می شود البته لحن روایت از سوم شخص روایت گونه به مخاطب روبرو(تو)منتقل می شود،
کشور سوریه و شهر حلب و نیز کشور لیبی و شهر طرابلس پایتخت آن مقصد بعدی این روایت،
در همان تاریخ یعنی جولای 2010 به کشور لبنان و پایتختش بیروت،حجاز عربستان تسری پیدا می کند و در انتهای شعر سوریه و حلب مقصد نهایی واگویه های شاعر برای مخاطبش است،
همانجا که حافظ بین شیراز،هند،سمرقند و بخارا ارتباط برقرار کرد اینجا هم می شود بین این مناطق پیوند عاطفی و احساسی شاعر و معشوقه اش(مخاطبش)بوجود بیاید و این نشان از هنرمندی و زبان اهل تفکر این شعر برخاسته است البته هرکدام از این مناطق و تاریخش را اگر تمرکز کنیم شاید به ابزار رساتری برای بیان و مقصود که رسایی بیشتری داشته باشد نیازمندیم.
در شعر دوم نیز تاریخ جریان دارد! وقتی تلمیح کشف آتش عرضه شده است و ارتباط آن با کشف قلب خودش! یا تن تازه مکشوف معشوقه اش با تاریخ پیوند صحیح و شاعرانه ای است که وجه مشترک در هر دوشعر این است که بخشی از تاریخ برای به خدمت گرفتن این مهم در شعر پدید آوری شده است و این نشان از قوت این قلم دارد هرچند برداشت بنده برای شعر اول در این مورد(تاریخ،شعر) این است که جابجایی ها و مناطق تحت تصرف شاعر،شعر،معشوق کمی زیاد است!
2-باز هم شعر،باز هم جنگ !
در مورد شعر با ژانر جنگ در دوسه مقاله چیزهایی نوشته ام فقط در اینجا عرض می کنم روایت از جنگ که اتفاق ناخوبی است در شعر هنرمندی زیادی می طلبد! همانطور که ساخت فیلم در مورد جنگ مهارتهای زیادی را لازم دارد،
در فیلم درخشان بیمار انگلیسی که روایت جنگ از چند منظر عاطفی،سیاسی،شاعرانه،عاشقانه،انساندوستانه و فلسفی بیان می شود ،فیلم با توجه به حضور دوربین در مناطق مختلف(منظور مناطق دور از هم) و دلایل بسیار متقن برای این جابجایی ها بسیار باورپذیر است و البته برای ماندگاری در تاریخ سینما روایت شاعرانه از جنگ این جنگ ابزارگونه نزد سیاسیون، کفایت و صلابت بسیار دارد،
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر دوبیتی های علیرضا حکمتی
ابتدا شعرها، سپس نقد:
دوبیتی1
رسید و مثل باران، خیس در خیس
و گیسوی درختان، خیس در خیس
رسید و بی خبر، بی چتر،...آمد
خیابان در خیابان، خیس در خیس...
دوبیتی 2
همین احساس مبهم زیر باران
مرا آورد کم کم زیر باران
و این احساس کاری کرد، ماندیم
بدون چتر، با هم، زیر باران...
دوبیتی3
فقط باران، فقط آهی، من و تو
کنار هم فقط گاهی من و تو
هوای بودن با هم نداریم
به قدر شعر کوتاهی، من و تو...
دوبیتی4
فقط نه اینکه چشمان ترم را
کشید آتش تمام پیکرم را
دوبیتی های دریایی نوشتی
گرفته بوی باران دفترم را...
دوبیتی5
نشد پایان، به جز چشم انتظاری
غم گلدان، به جز چشم انتظاری
برایت هیچ کاری ما نکردیم
من و باران، به جز چشم انتظاری...
دوبیتی6
دلت می خواست تا جان می سپردی
و حتی، دین و ایمان می سپردی
دلت آیینه می شد، خوب می شد
اگر دل را به باران می سپردی...
دوبیتی7
گرفته آسمان عطر تنت را
هوای مهربان دامنت را
رسیدی و دوباره لطف کردی
به باران داده ای پیراهنت را...
دوبیتی8
مرا با این دو چشم تر نفهمید
پس از این سال ها آخر نفهمید
خدا را شکر! احوال دلم را
به جز باران کسی دیگر نفهمید...
دوبیتی9
غمش را در خودش گم کرد باران
خودش را وقف مردم کرد باران
گرفت از من غم تنهایی ام را
مرا غرق تبسم کرد باران...
دوبیتی10
رسید و لحظه ها را روح و جان داد
تن خشک درختان را تکان داد
رسید و ذره ذره، مثل باران
به من آیینه بودن را نشان داد...
#علیرضا_حکمتی
در آغاز قدردانی می کنم از شاعر ارجمند جناب علیرضا حکمتی که شعرهایشان را در طَبق بررسی و نقد قرارداده و مشتاقانه به استقبال نقد ها آمده اند.
طبق قرار این قلم و برای پرهیز از پراکنده گویی مواردی را با رویکرد به دوبیتی های فوق به صورت مختصر طرح موضوع می نمایم.
1-دوبیتی، روح شعر!
همانطور که می دانیم دوبیتی از جمله قالب های کهن شعرپارسی است که در گذشته به فهلویات معروف بوده است. وزن دوبیتی بحر هزج مسدّس مقصور(مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل) است. این شعر در گذشته بیشتر به لهجه های محلی سروده می شده است و شاید از همین روست که درجه احساس و عاطفه در این نوع شعر بسیار پررنگ است.
بگذارید کمی به عقبتر برویم!
از شعر چه می خواهیم؟ قرار است شعر چه الزامی برای انسان به بار بیاورد؟ شعر آیا می تواند گره ای از گره های زندگی انسان مخصوصا انسان معاصر را باز کند؟
اگر التذاذ هنری را یکی از خصیصه های شعر خوب بدانیم که همین طور است، دوبیتی قالبی است که با کمترین فاصله نسبت به مخاطب می تواند حس عاطفی و صمیمیت را ارائه نماید.
به واقع در دوبیتی قرار نیست مخاطب نصیحت شود! پند اخلاقی بگیرد و و مخاطب با این شعر قرار نیست به تودرتوهای تفکر و فلسفه و منطق غور کند. روح این شعر لطیف است و این لطافت نتیجه سرگشتگی انسان از ناملایمات زندگی بشری است که با لذت بردن و خلق لحظات شاعرانه می تواند به التیام برسد و در دوبیتی این توانایی وجود دارد!
" همین احساس مبهم زیر باران
مرا آورد کم کم زیر باران
و این احساس کاری کرد، ماندیم
بدون چتر، با هم، زیر باران..."
در این دوبیتی می بینیم شاعر با حس صمیمی که البته لازمه این قالب است با مخاطب به گفتگو نشسته است.بدون چتر زیر باران رفتن با اینکه حرف تازه ای به همراه ندارد اما از خواندنش روی برنمی گردانیم!
در دوبیتی پنجم نیز باران به یاری شعر و شاعر شتافته است. گویی همدمی است که هماره مثل یک دوست این صمیمیت و انتظار را مونس بوده است!
"نشد پایان، به جز چشم انتظاری
غم گلدان، به جز چشم انتظاری
برایت هیچ کاری ما نکردیم
من و باران، به جز چشم انتظاری..."
2-دوبیتی های بارانی!
صحیح است که هر شاعر به فراخور دنیایی که در آن زندگی می کند، پیش زمینه و پس زمینه های ذهنی اش و شرایط مطالعاتی اش به واژه هایی در شعر وابسته می شود! این فرآیند تا آنجا پیش می رود که وقتی شعر یک شاعر را می خوانیم همانند کسی که زیر نوشته ای را امضا کرده پی می بریم که شعر فوق از فلان شاعر بوده است.
شاعرانی که این ویژگی در شعرشان هوایدا می شود البته کم تجربه نیستند! مدتهاست در این فضا تنفس کرده اند و فرم و زبانشان از همین دنیای منحصر به فرد تاثیر گرفته است.
مثلا وقتی سطر های شعرهای مجموعه "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" فرخزاد را می خوانیم همین گونه است که از "مسافر" سپهری سخن به میان می آید و اینگونه است شعرهای"بیژن جلالی" و دیگران.
یادم است که دوبیتی هایی از دوست شاعرم"سید حبیب نظاری" را زمانی بررسی می کردم.کلیدی ترین واژه در تمام دوبیتی های سید حبیب چیزی نبود به جز"گنجشک". بله گنجشک!
نظاری آنقدر هنرمندانه گنجشک را به دوبیتی کشانده بود که گویی این پرنده برای ورود به دوبیتی های سید حبیب نظاری آفریده شده است!
اگر این اتفاق در هرشعری بیفتد یعنی شخصی کردن یک اسم و یک واژه این اتفاق همان امضایی است که زیر شعر
#محمد_تقی_قشقایی
بر دوبیتی های علیرضا حکمتی
ابتدا شعرها، سپس نقد:
دوبیتی1
رسید و مثل باران، خیس در خیس
و گیسوی درختان، خیس در خیس
رسید و بی خبر، بی چتر،...آمد
خیابان در خیابان، خیس در خیس...
دوبیتی 2
همین احساس مبهم زیر باران
مرا آورد کم کم زیر باران
و این احساس کاری کرد، ماندیم
بدون چتر، با هم، زیر باران...
دوبیتی3
فقط باران، فقط آهی، من و تو
کنار هم فقط گاهی من و تو
هوای بودن با هم نداریم
به قدر شعر کوتاهی، من و تو...
دوبیتی4
فقط نه اینکه چشمان ترم را
کشید آتش تمام پیکرم را
دوبیتی های دریایی نوشتی
گرفته بوی باران دفترم را...
دوبیتی5
نشد پایان، به جز چشم انتظاری
غم گلدان، به جز چشم انتظاری
برایت هیچ کاری ما نکردیم
من و باران، به جز چشم انتظاری...
دوبیتی6
دلت می خواست تا جان می سپردی
و حتی، دین و ایمان می سپردی
دلت آیینه می شد، خوب می شد
اگر دل را به باران می سپردی...
دوبیتی7
گرفته آسمان عطر تنت را
هوای مهربان دامنت را
رسیدی و دوباره لطف کردی
به باران داده ای پیراهنت را...
دوبیتی8
مرا با این دو چشم تر نفهمید
پس از این سال ها آخر نفهمید
خدا را شکر! احوال دلم را
به جز باران کسی دیگر نفهمید...
دوبیتی9
غمش را در خودش گم کرد باران
خودش را وقف مردم کرد باران
گرفت از من غم تنهایی ام را
مرا غرق تبسم کرد باران...
دوبیتی10
رسید و لحظه ها را روح و جان داد
تن خشک درختان را تکان داد
رسید و ذره ذره، مثل باران
به من آیینه بودن را نشان داد...
#علیرضا_حکمتی
در آغاز قدردانی می کنم از شاعر ارجمند جناب علیرضا حکمتی که شعرهایشان را در طَبق بررسی و نقد قرارداده و مشتاقانه به استقبال نقد ها آمده اند.
طبق قرار این قلم و برای پرهیز از پراکنده گویی مواردی را با رویکرد به دوبیتی های فوق به صورت مختصر طرح موضوع می نمایم.
1-دوبیتی، روح شعر!
همانطور که می دانیم دوبیتی از جمله قالب های کهن شعرپارسی است که در گذشته به فهلویات معروف بوده است. وزن دوبیتی بحر هزج مسدّس مقصور(مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل) است. این شعر در گذشته بیشتر به لهجه های محلی سروده می شده است و شاید از همین روست که درجه احساس و عاطفه در این نوع شعر بسیار پررنگ است.
بگذارید کمی به عقبتر برویم!
از شعر چه می خواهیم؟ قرار است شعر چه الزامی برای انسان به بار بیاورد؟ شعر آیا می تواند گره ای از گره های زندگی انسان مخصوصا انسان معاصر را باز کند؟
اگر التذاذ هنری را یکی از خصیصه های شعر خوب بدانیم که همین طور است، دوبیتی قالبی است که با کمترین فاصله نسبت به مخاطب می تواند حس عاطفی و صمیمیت را ارائه نماید.
به واقع در دوبیتی قرار نیست مخاطب نصیحت شود! پند اخلاقی بگیرد و و مخاطب با این شعر قرار نیست به تودرتوهای تفکر و فلسفه و منطق غور کند. روح این شعر لطیف است و این لطافت نتیجه سرگشتگی انسان از ناملایمات زندگی بشری است که با لذت بردن و خلق لحظات شاعرانه می تواند به التیام برسد و در دوبیتی این توانایی وجود دارد!
" همین احساس مبهم زیر باران
مرا آورد کم کم زیر باران
و این احساس کاری کرد، ماندیم
بدون چتر، با هم، زیر باران..."
در این دوبیتی می بینیم شاعر با حس صمیمی که البته لازمه این قالب است با مخاطب به گفتگو نشسته است.بدون چتر زیر باران رفتن با اینکه حرف تازه ای به همراه ندارد اما از خواندنش روی برنمی گردانیم!
در دوبیتی پنجم نیز باران به یاری شعر و شاعر شتافته است. گویی همدمی است که هماره مثل یک دوست این صمیمیت و انتظار را مونس بوده است!
"نشد پایان، به جز چشم انتظاری
غم گلدان، به جز چشم انتظاری
برایت هیچ کاری ما نکردیم
من و باران، به جز چشم انتظاری..."
2-دوبیتی های بارانی!
صحیح است که هر شاعر به فراخور دنیایی که در آن زندگی می کند، پیش زمینه و پس زمینه های ذهنی اش و شرایط مطالعاتی اش به واژه هایی در شعر وابسته می شود! این فرآیند تا آنجا پیش می رود که وقتی شعر یک شاعر را می خوانیم همانند کسی که زیر نوشته ای را امضا کرده پی می بریم که شعر فوق از فلان شاعر بوده است.
شاعرانی که این ویژگی در شعرشان هوایدا می شود البته کم تجربه نیستند! مدتهاست در این فضا تنفس کرده اند و فرم و زبانشان از همین دنیای منحصر به فرد تاثیر گرفته است.
مثلا وقتی سطر های شعرهای مجموعه "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" فرخزاد را می خوانیم همین گونه است که از "مسافر" سپهری سخن به میان می آید و اینگونه است شعرهای"بیژن جلالی" و دیگران.
یادم است که دوبیتی هایی از دوست شاعرم"سید حبیب نظاری" را زمانی بررسی می کردم.کلیدی ترین واژه در تمام دوبیتی های سید حبیب چیزی نبود به جز"گنجشک". بله گنجشک!
نظاری آنقدر هنرمندانه گنجشک را به دوبیتی کشانده بود که گویی این پرنده برای ورود به دوبیتی های سید حبیب نظاری آفریده شده است!
اگر این اتفاق در هرشعری بیفتد یعنی شخصی کردن یک اسم و یک واژه این اتفاق همان امضایی است که زیر شعر
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری سپید از :
#آزاده_فراهانی
ابتدا شعر،سپس نقد:
"گسلهای بیقرار "
از نگارخانه میآمد
از نستعلیق در باران
تا تمام این خانه
که کاشیهای گرفتهای داشت
و رنگ مدام میپرید
در آن جا که کسی پنهان بود
در غار کبود و خواب
پهلو به پهلوی زنی
تابستان ميشد و
گرم
آنجا که رابعه میآمد
از ردای بصری بر تن
از آبگینهی مصری در چشم ...
و غار بود که میرفت
در عمق و حوض کبود
از خمیازهها و گرم
از پریده و رنگ
ازعمیق و
پنهان در خواب
در اتصال صبح و صحرا
و بسطام که همیشه عاشق باران بود
و زیر درخت ، نیشابور میخواند
🔷
از بسیار میآمد
از زایمان و ضربت
و آن گسل که قعر غار عطسه میکرد
🔷
آن شب "اذا زلزلت " بینهایت بود
آن شب که گسلهای بیقرار
ضربت میشدند
در اتصال که از خون غلیظتر میریخت
و از درختهای غار ، انار ...
بر کاشی های زنی
که در انتظار صبح و صحرا مینشست
# آزاده_فراهانی
1-شعر سپید و بومی نویسی
بارها این حرف پیش آمده است که شعر باید به چه زبانی باشد که در جای جای این سرزمین و حتی نقاط دیگر کره زمین شنیده شود؟
شعر آیا باید بر اساس شناخت همه گونه فرهنگها و نژادها باشد که اصطلاحا جهانی باشد؟! به معنی اولی چه شعری با شرایط سهلتری برجان مخاطب آن هم از طیفهای مختلف مینشیند؟
بگذارید این موضوع را از یک روزنه دیگر ورانداز کنیم!
آیا انسانها در این کره خاکی باید با یک زبان با هم صحبت کنند؟و شعر در این آشفته بازار کجای این دنیای به اصطلاح دهکده جهانی قرار میگیرد؟
به زعم نگارنده همه جملات بالا ما را به این نکته میرساند زیبایی یک اثر هنری چگونه دیده میشود؟
اگر همه آثار هنری در دنیا با نگرشها و فرهنگهای مشابه پدید بیایند دیگر تکثر معنا پیدا نمیکند،و شعرهم از این قاعده پیروی میکند که چشمهای متفاوت زیباییهای منحصر به فرد میآفرینند!
حال اگر یک شاعر در این دنیای آلوده و سراسر کژی که روز به روز و با سرعت زیادی انسان معاصر از زیباییهای معنوی و روحی فاصله میگیرد،بخواهد حرفی بزند که شنیده شود و پشتوانهای داشته باشد،هیچ پشتوانه ای برتر از تکیه گاه های مضمونی تاریخی، فرهنگی،بومی و جامعهشناسی(که خود شاعر از آنها بدون اینکه بخواهد برای شناخت تلاش کند،)بهره بگیرد مناسبترنیست
شاعر چه خوب است از نگاهی بگوید که آن را لمس کرده و به جان دریافت کرده است که این از حس بومی و تعلق خاطر فرهنگی برمیآید.
شاید فکر کنیم شعر سپید که فرزند خردسالی ست چگونه میتواند حرفهای عمیق تاریخی،فرهنگی،مردمی و بومی بزند؟
نکته اینجاست که به دلیل همان ظرفیتی که در شعر آزاد و سپید(که عاری از محدودیتهاست) وجود دارد اتفاقا بسیار خوب می تواند از گذرگاه پرپیچ و خم و مخاطرهآمیز مدرنیته و تقابل با سنتها عبور کند و اگر به طرز صحیحی هدایت شود خوب به ثمر خواهد نشست.
"از نگارخانه میآمد/از نستعلیق در باران/ تا تمام این خانه/که کاشیهای گرفتهای داشت..."
میبینیم شروع این شعر با کلید واژههایی ست که نشان از عمق سنت و بومیگرایی دارد و فضای دلنشینی با این محیط برای مخاطب فراهم میشود.
در ادامه نیز این آراستگی به واژههای قدمایی(نه کهنه) به چشم میخورد،تو گویی که شاعر مانند یک تور لیدر(راهنمایی بازدید) دست مخاطب را گرفته است و به اعماق حس بومی یک منطقه خاص که نشانههایی دارد میبرد
این نشانهها عبارتاند از: کاشی،رنگ،تابستان که تعبیر از تقابل گرما و خنکی دارد،و نهایتا بسطام و نیشابور که با این دو مکان آخری شاعر آگاهانه محیط تأثیرگذاشته بر شعر را عیان میسازد.
اما در این شعر دو واژه"رابعه" و "بصری"به زعم این قلم نتوانستهاند جای خود را در این فضای بومی خوب بیابند،اگر فرض کنیم مقصود از رابعه همان نام کنیزکیست که در تذکره الاولیا عطار نیشابوری و اشارتی به همان تلمیح است باز برای تثبیت نیاز به پرداخت بهینهتری دارد.
2-تغییر لحن،جذبه!
در شعر عناصر متعددی هستند که کمک میکنند زیباییها بیشتر نمود پیدا کنند،استفاده از ابزار مختلف زبانی،موسیقیایی،و بیانی از این جملهاند.
بگذارید خاطرهای بگویم،
در دوران تحصیل معلم بسیار با دانش و به اصطلاح امروزیها باسوادی داشتیم،اما متأسفانه از بیان خوب و مورد پسندی برخوردار نبود،به همین دلیل واقعا بهره بردن از آن همه فضایل و دانش برای دانشآموزان مقدور نبود! چون واقعا جذبهای در کلامش نبود،و البته موارد دیگر که نمیخواهم به آنها ورود کنم،
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری سپید از :
#آزاده_فراهانی
ابتدا شعر،سپس نقد:
"گسلهای بیقرار "
از نگارخانه میآمد
از نستعلیق در باران
تا تمام این خانه
که کاشیهای گرفتهای داشت
و رنگ مدام میپرید
در آن جا که کسی پنهان بود
در غار کبود و خواب
پهلو به پهلوی زنی
تابستان ميشد و
گرم
آنجا که رابعه میآمد
از ردای بصری بر تن
از آبگینهی مصری در چشم ...
و غار بود که میرفت
در عمق و حوض کبود
از خمیازهها و گرم
از پریده و رنگ
ازعمیق و
پنهان در خواب
در اتصال صبح و صحرا
و بسطام که همیشه عاشق باران بود
و زیر درخت ، نیشابور میخواند
🔷
از بسیار میآمد
از زایمان و ضربت
و آن گسل که قعر غار عطسه میکرد
🔷
آن شب "اذا زلزلت " بینهایت بود
آن شب که گسلهای بیقرار
ضربت میشدند
در اتصال که از خون غلیظتر میریخت
و از درختهای غار ، انار ...
بر کاشی های زنی
که در انتظار صبح و صحرا مینشست
# آزاده_فراهانی
1-شعر سپید و بومی نویسی
بارها این حرف پیش آمده است که شعر باید به چه زبانی باشد که در جای جای این سرزمین و حتی نقاط دیگر کره زمین شنیده شود؟
شعر آیا باید بر اساس شناخت همه گونه فرهنگها و نژادها باشد که اصطلاحا جهانی باشد؟! به معنی اولی چه شعری با شرایط سهلتری برجان مخاطب آن هم از طیفهای مختلف مینشیند؟
بگذارید این موضوع را از یک روزنه دیگر ورانداز کنیم!
آیا انسانها در این کره خاکی باید با یک زبان با هم صحبت کنند؟و شعر در این آشفته بازار کجای این دنیای به اصطلاح دهکده جهانی قرار میگیرد؟
به زعم نگارنده همه جملات بالا ما را به این نکته میرساند زیبایی یک اثر هنری چگونه دیده میشود؟
اگر همه آثار هنری در دنیا با نگرشها و فرهنگهای مشابه پدید بیایند دیگر تکثر معنا پیدا نمیکند،و شعرهم از این قاعده پیروی میکند که چشمهای متفاوت زیباییهای منحصر به فرد میآفرینند!
حال اگر یک شاعر در این دنیای آلوده و سراسر کژی که روز به روز و با سرعت زیادی انسان معاصر از زیباییهای معنوی و روحی فاصله میگیرد،بخواهد حرفی بزند که شنیده شود و پشتوانهای داشته باشد،هیچ پشتوانه ای برتر از تکیه گاه های مضمونی تاریخی، فرهنگی،بومی و جامعهشناسی(که خود شاعر از آنها بدون اینکه بخواهد برای شناخت تلاش کند،)بهره بگیرد مناسبترنیست
شاعر چه خوب است از نگاهی بگوید که آن را لمس کرده و به جان دریافت کرده است که این از حس بومی و تعلق خاطر فرهنگی برمیآید.
شاید فکر کنیم شعر سپید که فرزند خردسالی ست چگونه میتواند حرفهای عمیق تاریخی،فرهنگی،مردمی و بومی بزند؟
نکته اینجاست که به دلیل همان ظرفیتی که در شعر آزاد و سپید(که عاری از محدودیتهاست) وجود دارد اتفاقا بسیار خوب می تواند از گذرگاه پرپیچ و خم و مخاطرهآمیز مدرنیته و تقابل با سنتها عبور کند و اگر به طرز صحیحی هدایت شود خوب به ثمر خواهد نشست.
"از نگارخانه میآمد/از نستعلیق در باران/ تا تمام این خانه/که کاشیهای گرفتهای داشت..."
میبینیم شروع این شعر با کلید واژههایی ست که نشان از عمق سنت و بومیگرایی دارد و فضای دلنشینی با این محیط برای مخاطب فراهم میشود.
در ادامه نیز این آراستگی به واژههای قدمایی(نه کهنه) به چشم میخورد،تو گویی که شاعر مانند یک تور لیدر(راهنمایی بازدید) دست مخاطب را گرفته است و به اعماق حس بومی یک منطقه خاص که نشانههایی دارد میبرد
این نشانهها عبارتاند از: کاشی،رنگ،تابستان که تعبیر از تقابل گرما و خنکی دارد،و نهایتا بسطام و نیشابور که با این دو مکان آخری شاعر آگاهانه محیط تأثیرگذاشته بر شعر را عیان میسازد.
اما در این شعر دو واژه"رابعه" و "بصری"به زعم این قلم نتوانستهاند جای خود را در این فضای بومی خوب بیابند،اگر فرض کنیم مقصود از رابعه همان نام کنیزکیست که در تذکره الاولیا عطار نیشابوری و اشارتی به همان تلمیح است باز برای تثبیت نیاز به پرداخت بهینهتری دارد.
2-تغییر لحن،جذبه!
در شعر عناصر متعددی هستند که کمک میکنند زیباییها بیشتر نمود پیدا کنند،استفاده از ابزار مختلف زبانی،موسیقیایی،و بیانی از این جملهاند.
بگذارید خاطرهای بگویم،
در دوران تحصیل معلم بسیار با دانش و به اصطلاح امروزیها باسوادی داشتیم،اما متأسفانه از بیان خوب و مورد پسندی برخوردار نبود،به همین دلیل واقعا بهره بردن از آن همه فضایل و دانش برای دانشآموزان مقدور نبود! چون واقعا جذبهای در کلامش نبود،و البته موارد دیگر که نمیخواهم به آنها ورود کنم،
#نقد_غزلی_از_سیده_زهرا_حسینی
خوشه ی افتاده بر خاکیم ما ، این روزها
واژگون بر خاک نمناکیم ما ، این روزها
بر فراز شاخه ها انگور سرخی می شدیم
داغ مانده بر دل تاکیم ما ، این روزها
جایمان گرچه میان شاخه های سبز بود
همنشین سنگ و خاشاکیم ما ، این روزها
زیر پای عابران له می شویم از این به بعد
سو ظن دار یم و شکاکیم ما ، این روزها
باد وحشی با درختان جوان آخر چه کرد ؟
کاینچنین دلتنگ و غمناکیم ما ، این روزها
1- اهمیت تناسب
همانطور که می دانیم،تناسب در شعر یکی از مفاهیم شایسته سازی و تطبیق واژه ها و مفاهیم در شعر می باشد. به عبارت واضح تر تناسب در شعر هم به صورت بیرونی و ظاهری است که در اجزاء بیرونی مثل زبان،موسیقی، چینش به هنگام و به جای کلمات صورت می گیرد یا نمی گیرد! و هم تناسب بین مفاهیم برگرفته شده از اجزاء شعر می باشد که می توان به آن تناسب درونی یا مفهومی تعبیر کرد.بسیاری این تناسب را حسن تالیف و نارسایی در آن را ضعف تالیف می نامند.
در این شعر مشاهده می کنیم تناسب در دو بیت اول به خوبی اتفاق افتاده و در بیت چهارم تناسب مخوصا بین دو مصرع کمرنگ شده است،
به دلیل اینکه تناسب و ارتباط بین له شدن زیر پای عابران،با شک و تردید در مصرع بعد همین بیت به خوبی ایجاد نشده است،شاید بتوان بر اساس مواردی ذهنی چیزهایی برای این تناسب کنار هم چید اما شاید دور از ذهن پدید بیاید!
حتی در بیت سوم که اشاره دوری به موضوعی اجتماعی سیاسی شده است این ایجاد تناسب به کارکرد بهتری نیاز دارد.
2- قالب غزل،شدن ها،نشدن ها
در مورد قالب غزل سخنهای بیشماری شنیده ایم و خوانده ایم. در این مقال کوتاه بنا ندارم به دسته بندی های غزل بپردازم که از چه نوعی است این غزل،
آیا در معنا و کارکرد اصیل غزل یعنی مفهوم عاشقانه باید باشد؟
آیا در کارکردهای دیگری مثل اجتماعی،سیاسی،اخلاقی و ...می توان در غزل به نتایج خوبی رسید؟
و یا سوالات مختلف و بیشتر فراگیر در مورد غزل که در این سالها نام های مختلفی در محیطهای مجازی و حقیقی به خود دیده است و صرف نظر از همه این نام گذاری های بعضا مقطعی می خواهیم بررسی کنیم آیا کارکرد های مختلف در غزل و در نتیجه شعر خانم حسینی شدنی ست یا خیر؟!
از تلفیق وزن و قافیه و ردیف چیزی که به شعر می رسد شعریت شعر نیست،آنچه به شعر میرسد قالب آن است و در غزل نیز اینگونه است.حالا اگر فرض کنیم در یک غزل وزن و قافیه را بگیریم اگر برایندی که باقی می ماند یعنی اندیشه جاری در آن،اگر این اندیشه دست ما را بگیرد و به جایی ببرد صرف نظر از اینکه آن فضا عاشقانه ،عارفانه،اجتماعی،سیاسی و...باشد
به این معنی است که قالب در خدمت اندیشه و به خاطر آن و به احترام آن آمده است یعنی قالب در رکاب اندیشه قرار گرفته است و این به زعم بنده مهمترین کارکردی است که در قالب با هر رویکرد مفهومی به ثمر می رسد.
در غزل خانم حسینی فرض می کنیم یک آن وزن و قافیه ...یعنی ابزار موسیقی برونی را از آن سلب می کنیم!
اینطور می بینیم که در بیت اول مفهوم با ارزشی در شعر جریان دارد و همینطور در بیت دوم و سوم.
در بیت سوم و چهارم قافیه در غزل که نقش محوری می تواند ایفا کند به کمک تبیین اندیشه شاعر به زعم بنده نیامده است و به نظر به بازنگری بیشتری نیاز دارد.
و نهایتا در این غزل کوتاه با شاعری دغدغه مند روبرو هستیم آن هم از نوع دغدغه های اجتماعی و مظهر این دغدغه مندی"ما" در تکرار ابیات است که تلاش دارد غزل را و اندیشه این غزل را برای ما به ارمغان بیاورد و این قابل احترام است.
#محمد_تقی_قشقایی
#از_کتاب_بیست_باضافه_پنج_شاعر_بیست_باضافه_پنج_نقد
#انتشارات_نظری
@mohammad_ghashghaei
خوشه ی افتاده بر خاکیم ما ، این روزها
واژگون بر خاک نمناکیم ما ، این روزها
بر فراز شاخه ها انگور سرخی می شدیم
داغ مانده بر دل تاکیم ما ، این روزها
جایمان گرچه میان شاخه های سبز بود
همنشین سنگ و خاشاکیم ما ، این روزها
زیر پای عابران له می شویم از این به بعد
سو ظن دار یم و شکاکیم ما ، این روزها
باد وحشی با درختان جوان آخر چه کرد ؟
کاینچنین دلتنگ و غمناکیم ما ، این روزها
1- اهمیت تناسب
همانطور که می دانیم،تناسب در شعر یکی از مفاهیم شایسته سازی و تطبیق واژه ها و مفاهیم در شعر می باشد. به عبارت واضح تر تناسب در شعر هم به صورت بیرونی و ظاهری است که در اجزاء بیرونی مثل زبان،موسیقی، چینش به هنگام و به جای کلمات صورت می گیرد یا نمی گیرد! و هم تناسب بین مفاهیم برگرفته شده از اجزاء شعر می باشد که می توان به آن تناسب درونی یا مفهومی تعبیر کرد.بسیاری این تناسب را حسن تالیف و نارسایی در آن را ضعف تالیف می نامند.
در این شعر مشاهده می کنیم تناسب در دو بیت اول به خوبی اتفاق افتاده و در بیت چهارم تناسب مخوصا بین دو مصرع کمرنگ شده است،
به دلیل اینکه تناسب و ارتباط بین له شدن زیر پای عابران،با شک و تردید در مصرع بعد همین بیت به خوبی ایجاد نشده است،شاید بتوان بر اساس مواردی ذهنی چیزهایی برای این تناسب کنار هم چید اما شاید دور از ذهن پدید بیاید!
حتی در بیت سوم که اشاره دوری به موضوعی اجتماعی سیاسی شده است این ایجاد تناسب به کارکرد بهتری نیاز دارد.
2- قالب غزل،شدن ها،نشدن ها
در مورد قالب غزل سخنهای بیشماری شنیده ایم و خوانده ایم. در این مقال کوتاه بنا ندارم به دسته بندی های غزل بپردازم که از چه نوعی است این غزل،
آیا در معنا و کارکرد اصیل غزل یعنی مفهوم عاشقانه باید باشد؟
آیا در کارکردهای دیگری مثل اجتماعی،سیاسی،اخلاقی و ...می توان در غزل به نتایج خوبی رسید؟
و یا سوالات مختلف و بیشتر فراگیر در مورد غزل که در این سالها نام های مختلفی در محیطهای مجازی و حقیقی به خود دیده است و صرف نظر از همه این نام گذاری های بعضا مقطعی می خواهیم بررسی کنیم آیا کارکرد های مختلف در غزل و در نتیجه شعر خانم حسینی شدنی ست یا خیر؟!
از تلفیق وزن و قافیه و ردیف چیزی که به شعر می رسد شعریت شعر نیست،آنچه به شعر میرسد قالب آن است و در غزل نیز اینگونه است.حالا اگر فرض کنیم در یک غزل وزن و قافیه را بگیریم اگر برایندی که باقی می ماند یعنی اندیشه جاری در آن،اگر این اندیشه دست ما را بگیرد و به جایی ببرد صرف نظر از اینکه آن فضا عاشقانه ،عارفانه،اجتماعی،سیاسی و...باشد
به این معنی است که قالب در خدمت اندیشه و به خاطر آن و به احترام آن آمده است یعنی قالب در رکاب اندیشه قرار گرفته است و این به زعم بنده مهمترین کارکردی است که در قالب با هر رویکرد مفهومی به ثمر می رسد.
در غزل خانم حسینی فرض می کنیم یک آن وزن و قافیه ...یعنی ابزار موسیقی برونی را از آن سلب می کنیم!
اینطور می بینیم که در بیت اول مفهوم با ارزشی در شعر جریان دارد و همینطور در بیت دوم و سوم.
در بیت سوم و چهارم قافیه در غزل که نقش محوری می تواند ایفا کند به کمک تبیین اندیشه شاعر به زعم بنده نیامده است و به نظر به بازنگری بیشتری نیاز دارد.
و نهایتا در این غزل کوتاه با شاعری دغدغه مند روبرو هستیم آن هم از نوع دغدغه های اجتماعی و مظهر این دغدغه مندی"ما" در تکرار ابیات است که تلاش دارد غزل را و اندیشه این غزل را برای ما به ارمغان بیاورد و این قابل احترام است.
#محمد_تقی_قشقایی
#از_کتاب_بیست_باضافه_پنج_شاعر_بیست_باضافه_پنج_نقد
#انتشارات_نظری
@mohammad_ghashghaei
Forwarded from محمد تقی قشقایی
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر دوبیتی های علیرضا حکمتی
ابتدا شعرها، سپس نقد:
دوبیتی1
رسید و مثل باران، خیس در خیس
و گیسوی درختان، خیس در خیس
رسید و بی خبر، بی چتر،...آمد
خیابان در خیابان، خیس در خیس...
دوبیتی 2
همین احساس مبهم زیر باران
مرا آورد کم کم زیر باران
و این احساس کاری کرد، ماندیم
بدون چتر، با هم، زیر باران...
دوبیتی3
فقط باران، فقط آهی، من و تو
کنار هم فقط گاهی من و تو
هوای بودن با هم نداریم
به قدر شعر کوتاهی، من و تو...
دوبیتی4
فقط نه اینکه چشمان ترم را
کشید آتش تمام پیکرم را
دوبیتی های دریایی نوشتی
گرفته بوی باران دفترم را...
دوبیتی5
نشد پایان، به جز چشم انتظاری
غم گلدان، به جز چشم انتظاری
برایت هیچ کاری ما نکردیم
من و باران، به جز چشم انتظاری...
دوبیتی6
دلت می خواست تا جان می سپردی
و حتی، دین و ایمان می سپردی
دلت آیینه می شد، خوب می شد
اگر دل را به باران می سپردی...
دوبیتی7
گرفته آسمان عطر تنت را
هوای مهربان دامنت را
رسیدی و دوباره لطف کردی
به باران داده ای پیراهنت را...
دوبیتی8
مرا با این دو چشم تر نفهمید
پس از این سال ها آخر نفهمید
خدا را شکر! احوال دلم را
به جز باران کسی دیگر نفهمید...
دوبیتی9
غمش را در خودش گم کرد باران
خودش را وقف مردم کرد باران
گرفت از من غم تنهایی ام را
مرا غرق تبسم کرد باران...
دوبیتی10
رسید و لحظه ها را روح و جان داد
تن خشک درختان را تکان داد
رسید و ذره ذره، مثل باران
به من آیینه بودن را نشان داد...
#علیرضا_حکمتی
در آغاز قدردانی می کنم از شاعر ارجمند جناب علیرضا حکمتی که شعرهایشان را در طَبق بررسی و نقد قرارداده و مشتاقانه به استقبال نقد ها آمده اند.
طبق قرار این قلم و برای پرهیز از پراکنده گویی مواردی را با رویکرد به دوبیتی های فوق به صورت مختصر طرح موضوع می نمایم.
1-دوبیتی، روح شعر!
همانطور که می دانیم دوبیتی از جمله قالب های کهن شعرپارسی است که در گذشته به فهلویات معروف بوده است. وزن دوبیتی بحر هزج مسدّس مقصور(مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل) است. این شعر در گذشته بیشتر به لهجه های محلی سروده می شده است و شاید از همین روست که درجه احساس و عاطفه در این نوع شعر بسیار پررنگ است.
بگذارید کمی به عقبتر برویم!
از شعر چه می خواهیم؟ قرار است شعر چه الزامی برای انسان به بار بیاورد؟ شعر آیا می تواند گره ای از گره های زندگی انسان مخصوصا انسان معاصر را باز کند؟
اگر التذاذ هنری را یکی از خصیصه های شعر خوب بدانیم که همین طور است، دوبیتی قالبی است که با کمترین فاصله نسبت به مخاطب می تواند حس عاطفی و صمیمیت را ارائه نماید.
به واقع در دوبیتی قرار نیست مخاطب نصیحت شود! پند اخلاقی بگیرد و و مخاطب با این شعر قرار نیست به تودرتوهای تفکر و فلسفه و منطق غور کند. روح این شعر لطیف است و این لطافت نتیجه سرگشتگی انسان از ناملایمات زندگی بشری است که با لذت بردن و خلق لحظات شاعرانه می تواند به التیام برسد و در دوبیتی این توانایی وجود دارد!
" همین احساس مبهم زیر باران
مرا آورد کم کم زیر باران
و این احساس کاری کرد، ماندیم
بدون چتر، با هم، زیر باران..."
در این دوبیتی می بینیم شاعر با حس صمیمی که البته لازمه این قالب است با مخاطب به گفتگو نشسته است.بدون چتر زیر باران رفتن با اینکه حرف تازه ای به همراه ندارد اما از خواندنش روی برنمی گردانیم!
در دوبیتی پنجم نیز باران به یاری شعر و شاعر شتافته است. گویی همدمی است که هماره مثل یک دوست این صمیمیت و انتظار را مونس بوده است!
"نشد پایان، به جز چشم انتظاری
غم گلدان، به جز چشم انتظاری
برایت هیچ کاری ما نکردیم
من و باران، به جز چشم انتظاری..."
2-دوبیتی های بارانی!
صحیح است که هر شاعر به فراخور دنیایی که در آن زندگی می کند، پیش زمینه و پس زمینه های ذهنی اش و شرایط مطالعاتی اش به واژه هایی در شعر وابسته می شود! این فرآیند تا آنجا پیش می رود که وقتی شعر یک شاعر را می خوانیم همانند کسی که زیر نوشته ای را امضا کرده پی می بریم که شعر فوق از فلان شاعر بوده است.
شاعرانی که این ویژگی در شعرشان هوایدا می شود البته کم تجربه نیستند! مدتهاست در این فضا تنفس کرده اند و فرم و زبانشان از همین دنیای منحصر به فرد تاثیر گرفته است.
مثلا وقتی سطر های شعرهای مجموعه "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" فرخزاد را می خوانیم همین گونه است که از "مسافر" سپهری سخن به میان می آید و اینگونه است شعرهای"بیژن جلالی" و دیگران.
یادم است که دوبیتی هایی از دوست شاعرم"سید حبیب نظاری" را زمانی بررسی می کردم.کلیدی ترین واژه در تمام دوبیتی های سید حبیب چیزی نبود به جز"گنجشک". بله گنجشک!
نظاری آنقدر هنرمندانه گنجشک را به دوبیتی کشانده بود که گویی این پرنده برای ورود به دوبیتی های سید حبیب نظاری آفریده شده است!
اگر این اتفاق در هرشعری بیفتد یعنی شخصی کردن یک اسم و یک واژه این اتفاق همان امضایی است که زیر شعر
#محمد_تقی_قشقایی
بر دوبیتی های علیرضا حکمتی
ابتدا شعرها، سپس نقد:
دوبیتی1
رسید و مثل باران، خیس در خیس
و گیسوی درختان، خیس در خیس
رسید و بی خبر، بی چتر،...آمد
خیابان در خیابان، خیس در خیس...
دوبیتی 2
همین احساس مبهم زیر باران
مرا آورد کم کم زیر باران
و این احساس کاری کرد، ماندیم
بدون چتر، با هم، زیر باران...
دوبیتی3
فقط باران، فقط آهی، من و تو
کنار هم فقط گاهی من و تو
هوای بودن با هم نداریم
به قدر شعر کوتاهی، من و تو...
دوبیتی4
فقط نه اینکه چشمان ترم را
کشید آتش تمام پیکرم را
دوبیتی های دریایی نوشتی
گرفته بوی باران دفترم را...
دوبیتی5
نشد پایان، به جز چشم انتظاری
غم گلدان، به جز چشم انتظاری
برایت هیچ کاری ما نکردیم
من و باران، به جز چشم انتظاری...
دوبیتی6
دلت می خواست تا جان می سپردی
و حتی، دین و ایمان می سپردی
دلت آیینه می شد، خوب می شد
اگر دل را به باران می سپردی...
دوبیتی7
گرفته آسمان عطر تنت را
هوای مهربان دامنت را
رسیدی و دوباره لطف کردی
به باران داده ای پیراهنت را...
دوبیتی8
مرا با این دو چشم تر نفهمید
پس از این سال ها آخر نفهمید
خدا را شکر! احوال دلم را
به جز باران کسی دیگر نفهمید...
دوبیتی9
غمش را در خودش گم کرد باران
خودش را وقف مردم کرد باران
گرفت از من غم تنهایی ام را
مرا غرق تبسم کرد باران...
دوبیتی10
رسید و لحظه ها را روح و جان داد
تن خشک درختان را تکان داد
رسید و ذره ذره، مثل باران
به من آیینه بودن را نشان داد...
#علیرضا_حکمتی
در آغاز قدردانی می کنم از شاعر ارجمند جناب علیرضا حکمتی که شعرهایشان را در طَبق بررسی و نقد قرارداده و مشتاقانه به استقبال نقد ها آمده اند.
طبق قرار این قلم و برای پرهیز از پراکنده گویی مواردی را با رویکرد به دوبیتی های فوق به صورت مختصر طرح موضوع می نمایم.
1-دوبیتی، روح شعر!
همانطور که می دانیم دوبیتی از جمله قالب های کهن شعرپارسی است که در گذشته به فهلویات معروف بوده است. وزن دوبیتی بحر هزج مسدّس مقصور(مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل) است. این شعر در گذشته بیشتر به لهجه های محلی سروده می شده است و شاید از همین روست که درجه احساس و عاطفه در این نوع شعر بسیار پررنگ است.
بگذارید کمی به عقبتر برویم!
از شعر چه می خواهیم؟ قرار است شعر چه الزامی برای انسان به بار بیاورد؟ شعر آیا می تواند گره ای از گره های زندگی انسان مخصوصا انسان معاصر را باز کند؟
اگر التذاذ هنری را یکی از خصیصه های شعر خوب بدانیم که همین طور است، دوبیتی قالبی است که با کمترین فاصله نسبت به مخاطب می تواند حس عاطفی و صمیمیت را ارائه نماید.
به واقع در دوبیتی قرار نیست مخاطب نصیحت شود! پند اخلاقی بگیرد و و مخاطب با این شعر قرار نیست به تودرتوهای تفکر و فلسفه و منطق غور کند. روح این شعر لطیف است و این لطافت نتیجه سرگشتگی انسان از ناملایمات زندگی بشری است که با لذت بردن و خلق لحظات شاعرانه می تواند به التیام برسد و در دوبیتی این توانایی وجود دارد!
" همین احساس مبهم زیر باران
مرا آورد کم کم زیر باران
و این احساس کاری کرد، ماندیم
بدون چتر، با هم، زیر باران..."
در این دوبیتی می بینیم شاعر با حس صمیمی که البته لازمه این قالب است با مخاطب به گفتگو نشسته است.بدون چتر زیر باران رفتن با اینکه حرف تازه ای به همراه ندارد اما از خواندنش روی برنمی گردانیم!
در دوبیتی پنجم نیز باران به یاری شعر و شاعر شتافته است. گویی همدمی است که هماره مثل یک دوست این صمیمیت و انتظار را مونس بوده است!
"نشد پایان، به جز چشم انتظاری
غم گلدان، به جز چشم انتظاری
برایت هیچ کاری ما نکردیم
من و باران، به جز چشم انتظاری..."
2-دوبیتی های بارانی!
صحیح است که هر شاعر به فراخور دنیایی که در آن زندگی می کند، پیش زمینه و پس زمینه های ذهنی اش و شرایط مطالعاتی اش به واژه هایی در شعر وابسته می شود! این فرآیند تا آنجا پیش می رود که وقتی شعر یک شاعر را می خوانیم همانند کسی که زیر نوشته ای را امضا کرده پی می بریم که شعر فوق از فلان شاعر بوده است.
شاعرانی که این ویژگی در شعرشان هوایدا می شود البته کم تجربه نیستند! مدتهاست در این فضا تنفس کرده اند و فرم و زبانشان از همین دنیای منحصر به فرد تاثیر گرفته است.
مثلا وقتی سطر های شعرهای مجموعه "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" فرخزاد را می خوانیم همین گونه است که از "مسافر" سپهری سخن به میان می آید و اینگونه است شعرهای"بیژن جلالی" و دیگران.
یادم است که دوبیتی هایی از دوست شاعرم"سید حبیب نظاری" را زمانی بررسی می کردم.کلیدی ترین واژه در تمام دوبیتی های سید حبیب چیزی نبود به جز"گنجشک". بله گنجشک!
نظاری آنقدر هنرمندانه گنجشک را به دوبیتی کشانده بود که گویی این پرنده برای ورود به دوبیتی های سید حبیب نظاری آفریده شده است!
اگر این اتفاق در هرشعری بیفتد یعنی شخصی کردن یک اسم و یک واژه این اتفاق همان امضایی است که زیر شعر
#نقد_شعر
نقد محمد تقی قشقایی بر
شعری از سید صابر موسوی
"پدر دریای مواجی ست... گاه آرام می گیرد
که دریا از سکوتش هم تلاطم وام می گیرد
که دریا از نفس افتادن خود را پس از طوفان
از او از حال بعد از موج او الهام می گیرد
سکوتش شعر غمگینی ست، بنشین، گوش کن، آرام...
ولی لعنت به این موجی که بی هنگام می گیرد
زن همسایه با دریا غریب است و مقصر نیست
که گاهی از صدای موج ها سرسام می گیرد
پدر جمع نقیضین است... طوفانی از آرامش
که در آغوش این طوفان دلم آرام می گیرد
به لطف صورتش زیبا شدند انگار تاول ها
حباب روی دریا نیز دریا نام می گیرد"
سید صابر موسوی
طبق قرار این قلم و برای اینکه در بررسی دچار پراکنده گویی نشوم و بتوانیم مواردی را ازبین مولفه های بسیار زیاد به کنکاش بنشینیم، یکی دو موضوع را با رویکرد به این شعر طرح خواهم کرد. امید که به کار بیاید.
1- نگاه منحصر به فرد به پدیده ها !
درهنر همه کسانی که به نام هنرمند شناخته می شوند اگر بتوانند نگاه منحصر به فرد خودشان را که در کره زمین هیچ کس مانند آنها و همانند دیدگان آنها به زندگی و اطراف و اکناف آن نگاه نمی کند،داشته باشند به معنای اخص کلمه هنر پدیدار خواهد شد! شعر هم که بی اغراق (بدون مناقشه) سر آمد تمام هنرهاست.
برای اثبات کردن اینکه یک نوشته صرف نظر از منظوم بودن یا غیر منظوم بودنش! شعر است راه سختی نداریم. نیک می دانیم چه نظم های زیادی که از شعر فاصله دارند و البته در آثار همه شاعران قدمایی و معاصر هم یافت می شود! و همینطور چه نوشته هایی که بعد از نیما به خورد من و شما داده شد به نام شعر و البته نامهای زیادی هم به خود گرفت. البته شعرهای رفیعی که درژانر نیمایی ، آزاد ، سپید و...سروده شدند که ادبیات را قوام بخشیدند...
برگردیم به موضوع ، شعر با"خلق" و "کشف" رابطه مستقیم دارد و شاعری موفق تر می نماید که بتواند دو واژه ذکرشده که کلید واژه در شعر به معنای واقعی و ذاتی اش هستند را با شرایط مناسبی از ذهن چالشگر و دقیقه یاب خودش بگذراند و به سرمنزل مقصود که همان مخاطب است به سلامت برساند.
این فرآیند برای انجامش به نگاه و زبانی احتیاج دارد که شاعر همه جوره برآن مسلط باشد و هیچ منظره ای را آنقدر شاعر بر آن مسلط نیست جز منظره ای که چشم خودش می بیند و با همه وجودش لمس می کند. شاعر در پی این فرآیند یعنی نگاه منحصر به فرد خودش(گاه کاملا شخصی) اثری را خلق می کند برای ارتباط با مخاطب راحت ترین مسیر را طی می کند.
وقتی بسیاری شعر از شاعران شناخته شده می خوانیم که کمترمورد پسند مخاطب جدی ادبیات قرار می گیرد شاید یکی از دلایل همین باشد که آن شعر مختص خود شاعر نیست! علیرغم اینکه شاعر آن را نوشته است!
در این نوشته مقصودم از نگاه اختصاصی به هیچ عنوان فردی صرف نیست! منظور برداشتی است که شاعر با توجه به تجربیات واقعی خودش ، مشاهدات و حوزه مطالعاتی که داشته است به شعر رسیده است. شاعری که مثلا از گل نرگس بگوید امّا گل نرگس را ندیده باشد شعرش ابتدا برای خودش و سپس در نظر دیگران باورمند نخواهد بود.
شعر موسوی از این منظرمشخص است که شعری است که شاعر با پوست و خون و دلش اجزایش را درک کرده است. و چون این ادراک واقعی بوده است بخش شهودی نیز به خوبی مکمل آن شده است.
شعر اینطور آغاز می شود:
" پدر دریای مواجی ست... گاه آرام می گیرد/ که دریا از سکوتش هم تلاطم وام می گیرد"
همین شروع یعنی کلید واژه "پدر" نشان از طرح موضوعی دارد که قرار است ما را با دنیایی اختصاصی و نگاه بر آمده از آن روبرو کند. البته به لحاظ انتظاری که می توانست مخاطب را تا انتهای شعر هراسان تر نگه دارد به زعم نگارنده اگر"پدر" در بیت آغازین استفاده نمی شد و شعر که اتفاقا اجزا و کنش هایی دارد که دست مخاطب را به خوبی می گرفت و به پدر در انتها می رساند ، به زعم بنده مناسب تر می نمود که البته این آغاز نیزکفایت می کند.
در بیت سوم" سکوتش شعر غمگینی ست، بنشین، گوش کن، آرام.../ ولی لعنت به این موجی که بی هنگام می گیرد " به سادگی و صمیمت و البته با پارادوکس ایجابی که موج بی هنگام را به طور غیرمنتظره و مطبوعی! پس ازآرامش و سکوت دوست داشتنی ارائه کرده است ، به دلبستگی و انتقال این حس از طرف شاعر کمک شایانی کرده است.
و همینطور بیتهای دیگر این غزل که برآمده از این نگاه اختصاصی شاعر دارند که اوج این نگاه را در بیت پایانی می توانیم به نظاره بنشینیم:
" به لطف صورتش زیبا شدند انگار تاول ها/ حباب روی دریا نیز دریا نام می گیرد"
2- شعر،جنگ و مجال ارائه
از این قلم در مورد ادبیات جنگ البته با رویکردهای مختلف چیزهایی دیده شده است! در این مقال بنا دارم به گوشه ای از این رابطه بپردازم یعنی ارتباط متقابل ادبیات و جنگ!
نقد محمد تقی قشقایی بر
شعری از سید صابر موسوی
"پدر دریای مواجی ست... گاه آرام می گیرد
که دریا از سکوتش هم تلاطم وام می گیرد
که دریا از نفس افتادن خود را پس از طوفان
از او از حال بعد از موج او الهام می گیرد
سکوتش شعر غمگینی ست، بنشین، گوش کن، آرام...
ولی لعنت به این موجی که بی هنگام می گیرد
زن همسایه با دریا غریب است و مقصر نیست
که گاهی از صدای موج ها سرسام می گیرد
پدر جمع نقیضین است... طوفانی از آرامش
که در آغوش این طوفان دلم آرام می گیرد
به لطف صورتش زیبا شدند انگار تاول ها
حباب روی دریا نیز دریا نام می گیرد"
سید صابر موسوی
طبق قرار این قلم و برای اینکه در بررسی دچار پراکنده گویی نشوم و بتوانیم مواردی را ازبین مولفه های بسیار زیاد به کنکاش بنشینیم، یکی دو موضوع را با رویکرد به این شعر طرح خواهم کرد. امید که به کار بیاید.
1- نگاه منحصر به فرد به پدیده ها !
درهنر همه کسانی که به نام هنرمند شناخته می شوند اگر بتوانند نگاه منحصر به فرد خودشان را که در کره زمین هیچ کس مانند آنها و همانند دیدگان آنها به زندگی و اطراف و اکناف آن نگاه نمی کند،داشته باشند به معنای اخص کلمه هنر پدیدار خواهد شد! شعر هم که بی اغراق (بدون مناقشه) سر آمد تمام هنرهاست.
برای اثبات کردن اینکه یک نوشته صرف نظر از منظوم بودن یا غیر منظوم بودنش! شعر است راه سختی نداریم. نیک می دانیم چه نظم های زیادی که از شعر فاصله دارند و البته در آثار همه شاعران قدمایی و معاصر هم یافت می شود! و همینطور چه نوشته هایی که بعد از نیما به خورد من و شما داده شد به نام شعر و البته نامهای زیادی هم به خود گرفت. البته شعرهای رفیعی که درژانر نیمایی ، آزاد ، سپید و...سروده شدند که ادبیات را قوام بخشیدند...
برگردیم به موضوع ، شعر با"خلق" و "کشف" رابطه مستقیم دارد و شاعری موفق تر می نماید که بتواند دو واژه ذکرشده که کلید واژه در شعر به معنای واقعی و ذاتی اش هستند را با شرایط مناسبی از ذهن چالشگر و دقیقه یاب خودش بگذراند و به سرمنزل مقصود که همان مخاطب است به سلامت برساند.
این فرآیند برای انجامش به نگاه و زبانی احتیاج دارد که شاعر همه جوره برآن مسلط باشد و هیچ منظره ای را آنقدر شاعر بر آن مسلط نیست جز منظره ای که چشم خودش می بیند و با همه وجودش لمس می کند. شاعر در پی این فرآیند یعنی نگاه منحصر به فرد خودش(گاه کاملا شخصی) اثری را خلق می کند برای ارتباط با مخاطب راحت ترین مسیر را طی می کند.
وقتی بسیاری شعر از شاعران شناخته شده می خوانیم که کمترمورد پسند مخاطب جدی ادبیات قرار می گیرد شاید یکی از دلایل همین باشد که آن شعر مختص خود شاعر نیست! علیرغم اینکه شاعر آن را نوشته است!
در این نوشته مقصودم از نگاه اختصاصی به هیچ عنوان فردی صرف نیست! منظور برداشتی است که شاعر با توجه به تجربیات واقعی خودش ، مشاهدات و حوزه مطالعاتی که داشته است به شعر رسیده است. شاعری که مثلا از گل نرگس بگوید امّا گل نرگس را ندیده باشد شعرش ابتدا برای خودش و سپس در نظر دیگران باورمند نخواهد بود.
شعر موسوی از این منظرمشخص است که شعری است که شاعر با پوست و خون و دلش اجزایش را درک کرده است. و چون این ادراک واقعی بوده است بخش شهودی نیز به خوبی مکمل آن شده است.
شعر اینطور آغاز می شود:
" پدر دریای مواجی ست... گاه آرام می گیرد/ که دریا از سکوتش هم تلاطم وام می گیرد"
همین شروع یعنی کلید واژه "پدر" نشان از طرح موضوعی دارد که قرار است ما را با دنیایی اختصاصی و نگاه بر آمده از آن روبرو کند. البته به لحاظ انتظاری که می توانست مخاطب را تا انتهای شعر هراسان تر نگه دارد به زعم نگارنده اگر"پدر" در بیت آغازین استفاده نمی شد و شعر که اتفاقا اجزا و کنش هایی دارد که دست مخاطب را به خوبی می گرفت و به پدر در انتها می رساند ، به زعم بنده مناسب تر می نمود که البته این آغاز نیزکفایت می کند.
در بیت سوم" سکوتش شعر غمگینی ست، بنشین، گوش کن، آرام.../ ولی لعنت به این موجی که بی هنگام می گیرد " به سادگی و صمیمت و البته با پارادوکس ایجابی که موج بی هنگام را به طور غیرمنتظره و مطبوعی! پس ازآرامش و سکوت دوست داشتنی ارائه کرده است ، به دلبستگی و انتقال این حس از طرف شاعر کمک شایانی کرده است.
و همینطور بیتهای دیگر این غزل که برآمده از این نگاه اختصاصی شاعر دارند که اوج این نگاه را در بیت پایانی می توانیم به نظاره بنشینیم:
" به لطف صورتش زیبا شدند انگار تاول ها/ حباب روی دریا نیز دریا نام می گیرد"
2- شعر،جنگ و مجال ارائه
از این قلم در مورد ادبیات جنگ البته با رویکردهای مختلف چیزهایی دیده شده است! در این مقال بنا دارم به گوشه ای از این رابطه بپردازم یعنی ارتباط متقابل ادبیات و جنگ!
Forwarded from محمد تقی قشقایی
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری سپید از :
#آزاده_فراهانی
ابتدا شعر،سپس نقد:
"گسلهای بیقرار "
از نگارخانه میآمد
از نستعلیق در باران
تا تمام این خانه
که کاشیهای گرفتهای داشت
و رنگ مدام میپرید
در آن جا که کسی پنهان بود
در غار کبود و خواب
پهلو به پهلوی زنی
تابستان ميشد و
گرم
آنجا که رابعه میآمد
از ردای بصری بر تن
از آبگینهی مصری در چشم ...
و غار بود که میرفت
در عمق و حوض کبود
از خمیازهها و گرم
از پریده و رنگ
ازعمیق و
پنهان در خواب
در اتصال صبح و صحرا
و بسطام که همیشه عاشق باران بود
و زیر درخت ، نیشابور میخواند
🔷
از بسیار میآمد
از زایمان و ضربت
و آن گسل که قعر غار عطسه میکرد
🔷
آن شب "اذا زلزلت " بینهایت بود
آن شب که گسلهای بیقرار
ضربت میشدند
در اتصال که از خون غلیظتر میریخت
و از درختهای غار ، انار ...
بر کاشی های زنی
که در انتظار صبح و صحرا مینشست
# آزاده_فراهانی
1-شعر سپید و بومی نویسی
بارها این حرف پیش آمده است که شعر باید به چه زبانی باشد که در جای جای این سرزمین و حتی نقاط دیگر کره زمین شنیده شود؟
شعر آیا باید بر اساس شناخت همه گونه فرهنگها و نژادها باشد که اصطلاحا جهانی باشد؟! به معنی اولی چه شعری با شرایط سهلتری برجان مخاطب آن هم از طیفهای مختلف مینشیند؟
بگذارید این موضوع را از یک روزنه دیگر ورانداز کنیم!
آیا انسانها در این کره خاکی باید با یک زبان با هم صحبت کنند؟و شعر در این آشفته بازار کجای این دنیای به اصطلاح دهکده جهانی قرار میگیرد؟
به زعم نگارنده همه جملات بالا ما را به این نکته میرساند زیبایی یک اثر هنری چگونه دیده میشود؟
اگر همه آثار هنری در دنیا با نگرشها و فرهنگهای مشابه پدید بیایند دیگر تکثر معنا پیدا نمیکند،و شعرهم از این قاعده پیروی میکند که چشمهای متفاوت زیباییهای منحصر به فرد میآفرینند!
حال اگر یک شاعر در این دنیای آلوده و سراسر کژی که روز به روز و با سرعت زیادی انسان معاصر از زیباییهای معنوی و روحی فاصله میگیرد،بخواهد حرفی بزند که شنیده شود و پشتوانهای داشته باشد،هیچ پشتوانه ای برتر از تکیه گاه های مضمونی تاریخی، فرهنگی،بومی و جامعهشناسی(که خود شاعر از آنها بدون اینکه بخواهد برای شناخت تلاش کند،)بهره بگیرد مناسبترنیست
شاعر چه خوب است از نگاهی بگوید که آن را لمس کرده و به جان دریافت کرده است که این از حس بومی و تعلق خاطر فرهنگی برمیآید.
شاید فکر کنیم شعر سپید که فرزند خردسالی ست چگونه میتواند حرفهای عمیق تاریخی،فرهنگی،مردمی و بومی بزند؟
نکته اینجاست که به دلیل همان ظرفیتی که در شعر آزاد و سپید(که عاری از محدودیتهاست) وجود دارد اتفاقا بسیار خوب می تواند از گذرگاه پرپیچ و خم و مخاطرهآمیز مدرنیته و تقابل با سنتها عبور کند و اگر به طرز صحیحی هدایت شود خوب به ثمر خواهد نشست.
"از نگارخانه میآمد/از نستعلیق در باران/ تا تمام این خانه/که کاشیهای گرفتهای داشت..."
میبینیم شروع این شعر با کلید واژههایی ست که نشان از عمق سنت و بومیگرایی دارد و فضای دلنشینی با این محیط برای مخاطب فراهم میشود.
در ادامه نیز این آراستگی به واژههای قدمایی(نه کهنه) به چشم میخورد،تو گویی که شاعر مانند یک تور لیدر(راهنمایی بازدید) دست مخاطب را گرفته است و به اعماق حس بومی یک منطقه خاص که نشانههایی دارد میبرد
این نشانهها عبارتاند از: کاشی،رنگ،تابستان که تعبیر از تقابل گرما و خنکی دارد،و نهایتا بسطام و نیشابور که با این دو مکان آخری شاعر آگاهانه محیط تأثیرگذاشته بر شعر را عیان میسازد.
اما در این شعر دو واژه"رابعه" و "بصری"به زعم این قلم نتوانستهاند جای خود را در این فضای بومی خوب بیابند،اگر فرض کنیم مقصود از رابعه همان نام کنیزکیست که در تذکره الاولیا عطار نیشابوری و اشارتی به همان تلمیح است باز برای تثبیت نیاز به پرداخت بهینهتری دارد.
2-تغییر لحن،جذبه!
در شعر عناصر متعددی هستند که کمک میکنند زیباییها بیشتر نمود پیدا کنند،استفاده از ابزار مختلف زبانی،موسیقیایی،و بیانی از این جملهاند.
بگذارید خاطرهای بگویم،
در دوران تحصیل معلم بسیار با دانش و به اصطلاح امروزیها باسوادی داشتیم،اما متأسفانه از بیان خوب و مورد پسندی برخوردار نبود،به همین دلیل واقعا بهره بردن از آن همه فضایل و دانش برای دانشآموزان مقدور نبود! چون واقعا جذبهای در کلامش نبود،و البته موارد دیگر که نمیخواهم به آنها ورود کنم،
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری سپید از :
#آزاده_فراهانی
ابتدا شعر،سپس نقد:
"گسلهای بیقرار "
از نگارخانه میآمد
از نستعلیق در باران
تا تمام این خانه
که کاشیهای گرفتهای داشت
و رنگ مدام میپرید
در آن جا که کسی پنهان بود
در غار کبود و خواب
پهلو به پهلوی زنی
تابستان ميشد و
گرم
آنجا که رابعه میآمد
از ردای بصری بر تن
از آبگینهی مصری در چشم ...
و غار بود که میرفت
در عمق و حوض کبود
از خمیازهها و گرم
از پریده و رنگ
ازعمیق و
پنهان در خواب
در اتصال صبح و صحرا
و بسطام که همیشه عاشق باران بود
و زیر درخت ، نیشابور میخواند
🔷
از بسیار میآمد
از زایمان و ضربت
و آن گسل که قعر غار عطسه میکرد
🔷
آن شب "اذا زلزلت " بینهایت بود
آن شب که گسلهای بیقرار
ضربت میشدند
در اتصال که از خون غلیظتر میریخت
و از درختهای غار ، انار ...
بر کاشی های زنی
که در انتظار صبح و صحرا مینشست
# آزاده_فراهانی
1-شعر سپید و بومی نویسی
بارها این حرف پیش آمده است که شعر باید به چه زبانی باشد که در جای جای این سرزمین و حتی نقاط دیگر کره زمین شنیده شود؟
شعر آیا باید بر اساس شناخت همه گونه فرهنگها و نژادها باشد که اصطلاحا جهانی باشد؟! به معنی اولی چه شعری با شرایط سهلتری برجان مخاطب آن هم از طیفهای مختلف مینشیند؟
بگذارید این موضوع را از یک روزنه دیگر ورانداز کنیم!
آیا انسانها در این کره خاکی باید با یک زبان با هم صحبت کنند؟و شعر در این آشفته بازار کجای این دنیای به اصطلاح دهکده جهانی قرار میگیرد؟
به زعم نگارنده همه جملات بالا ما را به این نکته میرساند زیبایی یک اثر هنری چگونه دیده میشود؟
اگر همه آثار هنری در دنیا با نگرشها و فرهنگهای مشابه پدید بیایند دیگر تکثر معنا پیدا نمیکند،و شعرهم از این قاعده پیروی میکند که چشمهای متفاوت زیباییهای منحصر به فرد میآفرینند!
حال اگر یک شاعر در این دنیای آلوده و سراسر کژی که روز به روز و با سرعت زیادی انسان معاصر از زیباییهای معنوی و روحی فاصله میگیرد،بخواهد حرفی بزند که شنیده شود و پشتوانهای داشته باشد،هیچ پشتوانه ای برتر از تکیه گاه های مضمونی تاریخی، فرهنگی،بومی و جامعهشناسی(که خود شاعر از آنها بدون اینکه بخواهد برای شناخت تلاش کند،)بهره بگیرد مناسبترنیست
شاعر چه خوب است از نگاهی بگوید که آن را لمس کرده و به جان دریافت کرده است که این از حس بومی و تعلق خاطر فرهنگی برمیآید.
شاید فکر کنیم شعر سپید که فرزند خردسالی ست چگونه میتواند حرفهای عمیق تاریخی،فرهنگی،مردمی و بومی بزند؟
نکته اینجاست که به دلیل همان ظرفیتی که در شعر آزاد و سپید(که عاری از محدودیتهاست) وجود دارد اتفاقا بسیار خوب می تواند از گذرگاه پرپیچ و خم و مخاطرهآمیز مدرنیته و تقابل با سنتها عبور کند و اگر به طرز صحیحی هدایت شود خوب به ثمر خواهد نشست.
"از نگارخانه میآمد/از نستعلیق در باران/ تا تمام این خانه/که کاشیهای گرفتهای داشت..."
میبینیم شروع این شعر با کلید واژههایی ست که نشان از عمق سنت و بومیگرایی دارد و فضای دلنشینی با این محیط برای مخاطب فراهم میشود.
در ادامه نیز این آراستگی به واژههای قدمایی(نه کهنه) به چشم میخورد،تو گویی که شاعر مانند یک تور لیدر(راهنمایی بازدید) دست مخاطب را گرفته است و به اعماق حس بومی یک منطقه خاص که نشانههایی دارد میبرد
این نشانهها عبارتاند از: کاشی،رنگ،تابستان که تعبیر از تقابل گرما و خنکی دارد،و نهایتا بسطام و نیشابور که با این دو مکان آخری شاعر آگاهانه محیط تأثیرگذاشته بر شعر را عیان میسازد.
اما در این شعر دو واژه"رابعه" و "بصری"به زعم این قلم نتوانستهاند جای خود را در این فضای بومی خوب بیابند،اگر فرض کنیم مقصود از رابعه همان نام کنیزکیست که در تذکره الاولیا عطار نیشابوری و اشارتی به همان تلمیح است باز برای تثبیت نیاز به پرداخت بهینهتری دارد.
2-تغییر لحن،جذبه!
در شعر عناصر متعددی هستند که کمک میکنند زیباییها بیشتر نمود پیدا کنند،استفاده از ابزار مختلف زبانی،موسیقیایی،و بیانی از این جملهاند.
بگذارید خاطرهای بگویم،
در دوران تحصیل معلم بسیار با دانش و به اصطلاح امروزیها باسوادی داشتیم،اما متأسفانه از بیان خوب و مورد پسندی برخوردار نبود،به همین دلیل واقعا بهره بردن از آن همه فضایل و دانش برای دانشآموزان مقدور نبود! چون واقعا جذبهای در کلامش نبود،و البته موارد دیگر که نمیخواهم به آنها ورود کنم،
#نقد
محمد تقی قشقایی
بر 10دوبیتی سید حبیب نظاری
ابتدا شعر ها و سپس نقد:
1
همیشه بر تن گنجشکها باش
پر از رقصیدن گنجشکها باش
به مردم اعتمادی نیست، باران!
خودت پیراهن گنجشکها باش
2
رها، افتاده، عاشق، مهربان، شاد
پر و بالی به هم میزد، میافتاد
کنار حوض سنگی داشت گنجشک
به فواره پریدن یاد میداد
3
گل سنگم تنم کی میشود بال؟
پَر رقصیدنم کی میشود بال؟
دلم کیمیتپد، گنجشک گنجشک
گلِ پیراهنم کی میشود بال؟
4
نمیگریم بر احوال کسی که...
نمیگردم به دنبال کسی که...
اگر گنجشک من باشی، از امروز
نخواهم شد پر و بال کسی که...
5
منِ تنهای بیگنجشک، بیتو
در این دنیای بیگنجشک، بیتو
خیابانهای سوت و کور شهرند
دوبیتیهای بیگنجشک بیتو
6
«من از این شهر بیزارم» نگفتهست
«به دست غم گرفتارم» نگفتهست
به جز من، هیچ گنجشکی به باران
«عزیزم دوستت دارم» نگفتهست
7
به شوق ماندنت برگشت باران
پی رقصاندنت برگشت باران
تو یک دفتر پر از گنجشک هستی
برای خواندنت برگشت باران
8
صداها، سایهها، کم میشناسند
نمیدانم چرا کم میشناسند
تو گنجشک رهای دشتهایی
خیابانها تو را کم میشناسند
9
به باران ها تنت را می فروشی؟
بهار دامنت را می فروشی؟
به گنجشکان شهر آهن و دود
گل پیراهنت را می فروشی؟
10
تو که بال و پر پرواز داری
پر از گنجشکهای بیقراری
اگر توفان بیاید آسمان را
کجای بالهایت میگذاری؟
# سید حبیب نظاری
در آغاز تشکر می کنم از برادر عزیز سید حبیب نظاری به جهت اینکه شعرهایشان را برای نقد و بررسی به گروه دادند و نیز طبق قرار این قلم به دلیل اینکه در بحث دچار پراکنده گویی نشوم از بین مولفه های بی شمار ،با رویکرد به این دوبیتی ها مواردی را طرح موضوع می کنم.امید که مفید واقع شود.
1-گنجشک و کودکی
گنجشک از آن پرنده هایی ست که به دلیل نزدیکی با محیط زندگی انسان تقریبا کودکی بیشتر انسانها را متوجه خود کرده است،و چون هم در محیط شهر و هم در محیط روستا و کلا به دلیل شرایط زندگی اش که تقریبا در بیشتر جغرافیایی زیست محیطی می تواند حیات داشته باشد بیشتر در معرض دید انسانهاست.گنجشک نه آنقدر اهلی ست! که لابلای دست و پای انسانها باشد و نه آنقدر دور و وحشی که در هر خانه و کوچه و محله ای نتوانش دید!
شاعر این دوبیتی ها با درایت به پرنده ای نزدیک شده است که قابلیت های مختلفی دارد،
گنجشک، بی آزار،گرم،پرجنب و جوش،پر سرو صدا،تابع زندگی گروهی و اجتماعی،
و نهایتا پر از نکاتی برای مرور گذشته و برای شاعر ترکیب همه موارد بالا و کودکی اوست،
گنجشک است که به عنوان یک همدم و یار درد دل شاعر را می فهمد و این ارتباط به طور متقابل وجود دارد،آنجا که گنجشک همه هستی شاعر می شود که می خواهد حتی از باران بخواهد که تنپوشی برای گنجشکها باشد:
به مردم اعتمادی نیست،باران!
خودت پیراهن گنجشک ها باش!
یا جایی که مانند یک دوربین و به عنوان کسی که خودش مسحور گنجشک شده تصور تدریس پرواز گنجشک به فواره را یاد آور می شود:
"کنار حوض سنگی داشت گنجشک
به فواره پریدن یاد می داد"
و همینطور است که گنجشک در وجود شاعر و شعر ته نشین شده است:
"دلم کی می تپد گنجشک،گنجشک
گل پیراهنم کی می شود بال؟"
در "خلسه چنارها" در شعری نوشته بودم:
"صورتم را به شیشه می چسبانم/ که باران ببیند مرا!/من فقط سهمی می خواهم از دیوانگی گنجشکان..."
و مثالهای دیگری نیز در ذهن دارم که در آن صاحب اثر دنیای کودکی و بازیگوشی و نشاط و سرخوشی را با دیوانگی و شور پرندگان و بیشترشان با گنجشک ها پیوند زده اند و به همان دلایلی که در بالا ذکر شد اتفاقا برای مخاطب صمیمیت و یکرنگی و صداقت به همراه آورده است.
سید حبیب نظاری دست گنجشک ها را از کودکی گرفته است و به دنیای جوانی و امروز آدم بزرگ ها آورده است و تلخی های این روزگار را به آن گنجشک ها و همینطور نبود محبوب و معشوق که حتی نبودن گنجشک یعنی همان صفات معصومیت و پاکی ها که نام برده شد با همین نشانه ها در شعر آمده است:
"خیابان های سوت و کور شهرند
دوبیتی های بی گنجشک بی تو!"
2-طبیعت زبان
وقتی به مقوله زبان شعر اشاره می شود مولفه های زیادی برای شکل گیری زبان شعر یک شاعر و نهایتا تثبیت آن زبان وجود دارد که هر کدام خود معلول هستند و علتهایی سبب وجود و بروز آنها در زبان شعر می شود،
به تعبیر اولی موارد تشکیل دهنده و تثبیت کننده زبان شعر خود متاثّر از متغیّر هایی مانند
بافت واژه ها،فرهنگ به کارگیری در زبان،مبدا زبان مولف،شناخت مطالعاتی،محیط پیرامونی و نظایر اینها...
امّا موردی را که بنا دارم به آن بپردازم این نکته است که بخش زیادی از طبیعت زبان هرشاعر ذاتی است و بخش دیگری نیز منشعب از اکتساباتی است که در طول دوره زندگی به اندیشه و درونیات او افزوده شده است،
محمد تقی قشقایی
بر 10دوبیتی سید حبیب نظاری
ابتدا شعر ها و سپس نقد:
1
همیشه بر تن گنجشکها باش
پر از رقصیدن گنجشکها باش
به مردم اعتمادی نیست، باران!
خودت پیراهن گنجشکها باش
2
رها، افتاده، عاشق، مهربان، شاد
پر و بالی به هم میزد، میافتاد
کنار حوض سنگی داشت گنجشک
به فواره پریدن یاد میداد
3
گل سنگم تنم کی میشود بال؟
پَر رقصیدنم کی میشود بال؟
دلم کیمیتپد، گنجشک گنجشک
گلِ پیراهنم کی میشود بال؟
4
نمیگریم بر احوال کسی که...
نمیگردم به دنبال کسی که...
اگر گنجشک من باشی، از امروز
نخواهم شد پر و بال کسی که...
5
منِ تنهای بیگنجشک، بیتو
در این دنیای بیگنجشک، بیتو
خیابانهای سوت و کور شهرند
دوبیتیهای بیگنجشک بیتو
6
«من از این شهر بیزارم» نگفتهست
«به دست غم گرفتارم» نگفتهست
به جز من، هیچ گنجشکی به باران
«عزیزم دوستت دارم» نگفتهست
7
به شوق ماندنت برگشت باران
پی رقصاندنت برگشت باران
تو یک دفتر پر از گنجشک هستی
برای خواندنت برگشت باران
8
صداها، سایهها، کم میشناسند
نمیدانم چرا کم میشناسند
تو گنجشک رهای دشتهایی
خیابانها تو را کم میشناسند
9
به باران ها تنت را می فروشی؟
بهار دامنت را می فروشی؟
به گنجشکان شهر آهن و دود
گل پیراهنت را می فروشی؟
10
تو که بال و پر پرواز داری
پر از گنجشکهای بیقراری
اگر توفان بیاید آسمان را
کجای بالهایت میگذاری؟
# سید حبیب نظاری
در آغاز تشکر می کنم از برادر عزیز سید حبیب نظاری به جهت اینکه شعرهایشان را برای نقد و بررسی به گروه دادند و نیز طبق قرار این قلم به دلیل اینکه در بحث دچار پراکنده گویی نشوم از بین مولفه های بی شمار ،با رویکرد به این دوبیتی ها مواردی را طرح موضوع می کنم.امید که مفید واقع شود.
1-گنجشک و کودکی
گنجشک از آن پرنده هایی ست که به دلیل نزدیکی با محیط زندگی انسان تقریبا کودکی بیشتر انسانها را متوجه خود کرده است،و چون هم در محیط شهر و هم در محیط روستا و کلا به دلیل شرایط زندگی اش که تقریبا در بیشتر جغرافیایی زیست محیطی می تواند حیات داشته باشد بیشتر در معرض دید انسانهاست.گنجشک نه آنقدر اهلی ست! که لابلای دست و پای انسانها باشد و نه آنقدر دور و وحشی که در هر خانه و کوچه و محله ای نتوانش دید!
شاعر این دوبیتی ها با درایت به پرنده ای نزدیک شده است که قابلیت های مختلفی دارد،
گنجشک، بی آزار،گرم،پرجنب و جوش،پر سرو صدا،تابع زندگی گروهی و اجتماعی،
و نهایتا پر از نکاتی برای مرور گذشته و برای شاعر ترکیب همه موارد بالا و کودکی اوست،
گنجشک است که به عنوان یک همدم و یار درد دل شاعر را می فهمد و این ارتباط به طور متقابل وجود دارد،آنجا که گنجشک همه هستی شاعر می شود که می خواهد حتی از باران بخواهد که تنپوشی برای گنجشکها باشد:
به مردم اعتمادی نیست،باران!
خودت پیراهن گنجشک ها باش!
یا جایی که مانند یک دوربین و به عنوان کسی که خودش مسحور گنجشک شده تصور تدریس پرواز گنجشک به فواره را یاد آور می شود:
"کنار حوض سنگی داشت گنجشک
به فواره پریدن یاد می داد"
و همینطور است که گنجشک در وجود شاعر و شعر ته نشین شده است:
"دلم کی می تپد گنجشک،گنجشک
گل پیراهنم کی می شود بال؟"
در "خلسه چنارها" در شعری نوشته بودم:
"صورتم را به شیشه می چسبانم/ که باران ببیند مرا!/من فقط سهمی می خواهم از دیوانگی گنجشکان..."
و مثالهای دیگری نیز در ذهن دارم که در آن صاحب اثر دنیای کودکی و بازیگوشی و نشاط و سرخوشی را با دیوانگی و شور پرندگان و بیشترشان با گنجشک ها پیوند زده اند و به همان دلایلی که در بالا ذکر شد اتفاقا برای مخاطب صمیمیت و یکرنگی و صداقت به همراه آورده است.
سید حبیب نظاری دست گنجشک ها را از کودکی گرفته است و به دنیای جوانی و امروز آدم بزرگ ها آورده است و تلخی های این روزگار را به آن گنجشک ها و همینطور نبود محبوب و معشوق که حتی نبودن گنجشک یعنی همان صفات معصومیت و پاکی ها که نام برده شد با همین نشانه ها در شعر آمده است:
"خیابان های سوت و کور شهرند
دوبیتی های بی گنجشک بی تو!"
2-طبیعت زبان
وقتی به مقوله زبان شعر اشاره می شود مولفه های زیادی برای شکل گیری زبان شعر یک شاعر و نهایتا تثبیت آن زبان وجود دارد که هر کدام خود معلول هستند و علتهایی سبب وجود و بروز آنها در زبان شعر می شود،
به تعبیر اولی موارد تشکیل دهنده و تثبیت کننده زبان شعر خود متاثّر از متغیّر هایی مانند
بافت واژه ها،فرهنگ به کارگیری در زبان،مبدا زبان مولف،شناخت مطالعاتی،محیط پیرامونی و نظایر اینها...
امّا موردی را که بنا دارم به آن بپردازم این نکته است که بخش زیادی از طبیعت زبان هرشاعر ذاتی است و بخش دیگری نیز منشعب از اکتساباتی است که در طول دوره زندگی به اندیشه و درونیات او افزوده شده است،
#نقد
نقد و بررسی
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری فولکلور از شهره سادات حقدوست اسکویی
ابتدا شعر،سپس نقد
«چله سفید»
بیبی چندساله میخواد چله سفیده بگیره
ولی کو؟
برف نمیاد
آقاجون که بیبیشو خیلی زیاد دوست داره
چون میخواد شاد باشه
آخر عمری امیدوار باشه
هی میگه برف میاد
همهجا سفید میشه
دور کرسی جمع میشیم
باز برامون همهجور قصّه میگی
برف و شیره میخوریم...
بیبی نالون و پکر جواب میده:
بزکه بز بزکه!
امسالو نمیر بمون بهار میاد
یه زمین کمبزه با خیار میاد
نه جونم برف کدومه
دیگه چشم پیر من خواب سفیدی ببینه
طفلکی ببین چقد غصّه داره
انگاری زمین میخواد پر از سیاهی بمونه
انگاری ابرا میخوان اخمو و تیره بمونن
چی میشه سگرمههاشون وا بشه
یه کم از نحسی درآن و پیرن مشکیشونو دربیارن
باز به جون هم نیافتن صدای هوار نیاد
بیبیام شاد بشه
آخر عمری دلش باز بشه
چی میشه برف بیاد
مخمل سفیدشو پهن کنه
نقطهنقطه کلاغا پیدا بشن
رو چنار جار بزنن
با کمون بچهها سنگ بخورن
توی برفا چال بشن
بیبی جز سفیدی رنگی نبینه
تو چشاش یه دنیا شادی بشینه"
شهره سادات حقدوست اسکویی۷۸
از کتاب پری من پری تو
مجموعه اشعار فولکلور"
و اما نقد:
با توجه به مجال کمی که در اختیار دارم، مواردی را با رویکرد به شعر فولکلور چله سفید،سروده شهره سادات حقدوست اسکویی مورد بحث قرار می دهم.
1-فولکلورها،تلفیقی از خیال و واقعیت
در مورد ادبیات عامه مردم،سخنان بعضا مختلفی نقل شده است که در بیشتر موارد این نکات به نقطه مشترک می رسند و البته در بعضی موارد کمی از هم فاصله دارند.
نقطه مشترکی که لابلای مکتوبات و شفاهیات با موضوع شعر فولکلور می توان یافت این است که اینگونه شعرها که در بعضی موارد به متل ها نیز تشابه دارد،زندگی مردم عادی(عامه) با کنش و واکنش های بسیار معمولی و دم دستی همین مردم را در خود دارد،
استاد فرزانه"سعید وزیری"در مقدمه کتاب"برو زود امامزاده دخیل ببند! " می گوید:
"متل ها،سخنان موزون ،خیال انگیزی هستند که دنیای ما را لبریز از راز و رمزی بی پایان می کنند."
وقتی این تعبیر را مرور می کنیم خیال انگیز بودن و موزون بودن جزء موارد تببین این گونه شعرها تعبیر شده است.
حال اگر صاحب اثر در دوره کودکی و نوجوانی و رشد در منطقه و بومی روزگار سپری کرده باشد که نقلهای داستان ها و ادبیات سینه به سینه نقل شده،سنت باشد این ویژگی برجسته تر خواهد شد،
پس گونه ای از ژانر ادبیات فولکلور می تواند "متل" باشد اما لزوما همه آن نیست، متل ها تقریبا صاحب مشخصی ندارند و آنقدر عام هستند که همه مردم می توانند آن را به خود متعلق بدانند! و دارای سادگی و بی پیرایگی بسیار هستند،
عمو زنجیر باف!
زنجیر منو بافتی؟!
پشت کوه انداختی؟!
...
این گونه متلها آنقدر تکرار شده اند انگار در همه خانه ها یک گوشه ای جایشان مشخص است.
اما شعرهای فولکلور نظیر همین شعر "چله سفید "خانم حقدوست،با اینکه خیلی معمولی به نظر می رسد و از شرایطی که بر یک بی بی و یک آقاجون گذشته است نشأت گرفته است ،اما دم دستی نیست!
مخاطب چه بخواهد،چه نخواهد غیر از شنیدن واژه های موزون و آهنگین،ناچار است کمی فکر کند! و شاید یکی از وجوه تمایز اینگونه شعرها و متل ها نیز همین باشد،به تعبیر ارجح تر مخاطب بیشتر متل ها قرار نیست به لایه های زیرین متن برسند،اما در شعر چله سفید کمی تفکر،اندوه،دلدادگی و مراودات پرسناژهای اثر نمایان تر است و اینگونه است که می توان مخاطب اینگونه شعر را به همه گروه های سنی بسط داد.
"طفلکی ببین چقد غصه داره/انگاری زمین میخواد پر از سیاهی بمونه/انگاری ابرا میخوان اخمو و تیره بمونن..."
و یا:
آقا جون که بی بی شو خیلی زیاد دوست داره/چون می خواد شاد باشه/آخر عمری امیدوار باشه/هی میگه برف میاد!/همه جا سفید میشه/دور کرسی جمع میشیم!"
این روال،همان روح حاکم بر کل اثر است که علاوه بر ریتمیک بودن،حس عاطفی فیمابین پدربزرگ و بی بی این روایت را همراه دارد.
البته این شعر همانطور که از سطرهایش پیداست واقعیت و وهم در هم آمیخته شده است و همین ویژگی در کنار نکات مثبت که می تواند مخاطب را با خودش هم مسیر کند اگر ترتیب چیدمان وقایع در آن و پرش های ارائه شده تقدم و تأخر را به تناسب تعیین تکلیف نکند نوعی سردرگمی همراه خواهد داشت.
2-شعر فولکلور ساده،سخت
این دست شعرها در ظاهر نوعی سادگی در لفظ دارند به طوری که ممکن است که هرکسی به این تفکر برسد خوب! اینطور نوشتن که از هر قلمی بر می آید!
و شاعر کار خاصی نکرده است! اما به دلیل سهل بودن این ژانر نبود که فاصله ای عمیق بین شعرهای شاملو که قریب به چند دهه از سرودن آنها(به تعبیر برخی گردآوری این متلها و گوشه های فرهنگ عامه توسط شاملو صورت گرفته است) و برو زود امامزاده دخیل ببند! که شعرهای فولکلور شاعر که بیشترشان در دهه 70 سروده شده است،فاصله وجود دارد .البته بزرگانی نظیر زنده یاد منوچهر احترامی شعرهای کودک که کمی در
نقد و بررسی
#محمد_تقی_قشقایی
بر شعری فولکلور از شهره سادات حقدوست اسکویی
ابتدا شعر،سپس نقد
«چله سفید»
بیبی چندساله میخواد چله سفیده بگیره
ولی کو؟
برف نمیاد
آقاجون که بیبیشو خیلی زیاد دوست داره
چون میخواد شاد باشه
آخر عمری امیدوار باشه
هی میگه برف میاد
همهجا سفید میشه
دور کرسی جمع میشیم
باز برامون همهجور قصّه میگی
برف و شیره میخوریم...
بیبی نالون و پکر جواب میده:
بزکه بز بزکه!
امسالو نمیر بمون بهار میاد
یه زمین کمبزه با خیار میاد
نه جونم برف کدومه
دیگه چشم پیر من خواب سفیدی ببینه
طفلکی ببین چقد غصّه داره
انگاری زمین میخواد پر از سیاهی بمونه
انگاری ابرا میخوان اخمو و تیره بمونن
چی میشه سگرمههاشون وا بشه
یه کم از نحسی درآن و پیرن مشکیشونو دربیارن
باز به جون هم نیافتن صدای هوار نیاد
بیبیام شاد بشه
آخر عمری دلش باز بشه
چی میشه برف بیاد
مخمل سفیدشو پهن کنه
نقطهنقطه کلاغا پیدا بشن
رو چنار جار بزنن
با کمون بچهها سنگ بخورن
توی برفا چال بشن
بیبی جز سفیدی رنگی نبینه
تو چشاش یه دنیا شادی بشینه"
شهره سادات حقدوست اسکویی۷۸
از کتاب پری من پری تو
مجموعه اشعار فولکلور"
و اما نقد:
با توجه به مجال کمی که در اختیار دارم، مواردی را با رویکرد به شعر فولکلور چله سفید،سروده شهره سادات حقدوست اسکویی مورد بحث قرار می دهم.
1-فولکلورها،تلفیقی از خیال و واقعیت
در مورد ادبیات عامه مردم،سخنان بعضا مختلفی نقل شده است که در بیشتر موارد این نکات به نقطه مشترک می رسند و البته در بعضی موارد کمی از هم فاصله دارند.
نقطه مشترکی که لابلای مکتوبات و شفاهیات با موضوع شعر فولکلور می توان یافت این است که اینگونه شعرها که در بعضی موارد به متل ها نیز تشابه دارد،زندگی مردم عادی(عامه) با کنش و واکنش های بسیار معمولی و دم دستی همین مردم را در خود دارد،
استاد فرزانه"سعید وزیری"در مقدمه کتاب"برو زود امامزاده دخیل ببند! " می گوید:
"متل ها،سخنان موزون ،خیال انگیزی هستند که دنیای ما را لبریز از راز و رمزی بی پایان می کنند."
وقتی این تعبیر را مرور می کنیم خیال انگیز بودن و موزون بودن جزء موارد تببین این گونه شعرها تعبیر شده است.
حال اگر صاحب اثر در دوره کودکی و نوجوانی و رشد در منطقه و بومی روزگار سپری کرده باشد که نقلهای داستان ها و ادبیات سینه به سینه نقل شده،سنت باشد این ویژگی برجسته تر خواهد شد،
پس گونه ای از ژانر ادبیات فولکلور می تواند "متل" باشد اما لزوما همه آن نیست، متل ها تقریبا صاحب مشخصی ندارند و آنقدر عام هستند که همه مردم می توانند آن را به خود متعلق بدانند! و دارای سادگی و بی پیرایگی بسیار هستند،
عمو زنجیر باف!
زنجیر منو بافتی؟!
پشت کوه انداختی؟!
...
این گونه متلها آنقدر تکرار شده اند انگار در همه خانه ها یک گوشه ای جایشان مشخص است.
اما شعرهای فولکلور نظیر همین شعر "چله سفید "خانم حقدوست،با اینکه خیلی معمولی به نظر می رسد و از شرایطی که بر یک بی بی و یک آقاجون گذشته است نشأت گرفته است ،اما دم دستی نیست!
مخاطب چه بخواهد،چه نخواهد غیر از شنیدن واژه های موزون و آهنگین،ناچار است کمی فکر کند! و شاید یکی از وجوه تمایز اینگونه شعرها و متل ها نیز همین باشد،به تعبیر ارجح تر مخاطب بیشتر متل ها قرار نیست به لایه های زیرین متن برسند،اما در شعر چله سفید کمی تفکر،اندوه،دلدادگی و مراودات پرسناژهای اثر نمایان تر است و اینگونه است که می توان مخاطب اینگونه شعر را به همه گروه های سنی بسط داد.
"طفلکی ببین چقد غصه داره/انگاری زمین میخواد پر از سیاهی بمونه/انگاری ابرا میخوان اخمو و تیره بمونن..."
و یا:
آقا جون که بی بی شو خیلی زیاد دوست داره/چون می خواد شاد باشه/آخر عمری امیدوار باشه/هی میگه برف میاد!/همه جا سفید میشه/دور کرسی جمع میشیم!"
این روال،همان روح حاکم بر کل اثر است که علاوه بر ریتمیک بودن،حس عاطفی فیمابین پدربزرگ و بی بی این روایت را همراه دارد.
البته این شعر همانطور که از سطرهایش پیداست واقعیت و وهم در هم آمیخته شده است و همین ویژگی در کنار نکات مثبت که می تواند مخاطب را با خودش هم مسیر کند اگر ترتیب چیدمان وقایع در آن و پرش های ارائه شده تقدم و تأخر را به تناسب تعیین تکلیف نکند نوعی سردرگمی همراه خواهد داشت.
2-شعر فولکلور ساده،سخت
این دست شعرها در ظاهر نوعی سادگی در لفظ دارند به طوری که ممکن است که هرکسی به این تفکر برسد خوب! اینطور نوشتن که از هر قلمی بر می آید!
و شاعر کار خاصی نکرده است! اما به دلیل سهل بودن این ژانر نبود که فاصله ای عمیق بین شعرهای شاملو که قریب به چند دهه از سرودن آنها(به تعبیر برخی گردآوری این متلها و گوشه های فرهنگ عامه توسط شاملو صورت گرفته است) و برو زود امامزاده دخیل ببند! که شعرهای فولکلور شاعر که بیشترشان در دهه 70 سروده شده است،فاصله وجود دارد .البته بزرگانی نظیر زنده یاد منوچهر احترامی شعرهای کودک که کمی در
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر دوشعرسپید از
#زهرا_یونسی
ابتدا شعرها،سپس نقد:
شعر1:
در گذر ایستاده
منم
بخشیده ام
رنگ لب ها را به درخت
تا آواز پرنده سرخ شود
چه بگویم به کسی
که تعادل رویاهایم را به هم ریخت
دربازگفت یک بعید
شاید
کلاغی که سیاهی را در باد می تکاند
فکر می کند به پایان قصه
اما هنوز
خواب هایم بیدارند
برای آواز هایم
دهان از پرنده می گیرم .
شعر2:
کسی را که روبرویتان ایستاده
زیاد جدی نگیرید
تصویری است مجازی
که خشک شده نگاهش
به یک سمت جهان
چون آفتابگردان های ونگوگ
که مجال چرخیدنشان نیست
پشت هر لبخندش
مردی نشسته به طنز
که عرض دنیا را خندیده است
کسی را که روبرویتان می بینید
گوشه ای از تاریخ است
که ارابه ای از رویش
گذشته است .
#زهرا_یونسی
1- بی پیرایه و صادق!
در شعر از مواردی که می تواند شعر و مخاطب را از هم دور کند"تکلف" است. تکلف هم می تواند در زبان اتفاق بیفتد و هم در گستره و کنه شعر.
صحبت از تکلف به معنای امروزی آن شد یاد رباعی از دیوان شمس متعلق به جلاالدین محمد بلخی افتادم:
" عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت"
اگر اشتباه نکنم همایون شجریان نیز این شعر را خوانده است.
وقتی سخن از تکلف به میان می آید می تواند طرف دیگر سخن گفتن یا رفتار کردن صداقت محض و البته با خلوص نیت باشد!
بسیار شعرهای خوبی به لحاظ تکنیکی و زبانی خوانده ایم وقتی به عنوان مخاطب اهل مداقه می خواهیم با پوست و خونمان لمسش کنیم انگار نمی توانیم به شعر نزدیک شویم! دلیلش شاید این موضوع باشد که شاعر خود آگاه یا ناخود آگاه در زبانش و لحن کلامش نوعی آراستگی و تکلف دیده می شود. نوعی آراستگی که در برخی موارد به بازیهای زبانی ختم می شود و برخی موارد به زورآزمایی هایی می ماند که انگار شاعر با آن می خواهد قدرت نمایی کند و زور و بازوی شعرش را نشان بدهد!
اینجاست که بین شعر و خواننده آنطور که باید ارتباط صمیمی برقرار نمی شود.
هستند شعرهایی که خلاف جملات بالا رفتار می کنند! به تعبیراولی ویژگی خاصی در کلام و جوهره شعر می بینیم که ناخود آگاه از روی صداقتی که در شعر دیده ایم می توانیم رفتار واژه ها و سطرهای شعر را باور کنیم! این ویژگی به خودی خود بسیار مورد پسند و وثوق مخاطب دقیقه یاب است!
" در گذر ایستاده
منم
بخشیده ام
رنگ لب ها را به درخت
تا آواز پرنده سرخ شود
چه بگویم به کسی
که تعادل رویاهایم را به هم ریخت"
شروع شعر اول را وقتی اینگونه می بینیم به جنسی از کلام بر می خوریم که انگارقرار است صادقانه سخن بگوید و بدون تکلف!
و همینطور آغاز شعر دوم نیز ما را با همین دنیا آشنا می نماید:
" کسی را که روبرویتان ایستاده
زیاد جدی نگیرید
تصویری است مجازی
که خشک شده نگاهش
به یک سمت جهان"
شروع هر دو شعر اینگونه است، بی پیرایه و صادق. بی حاشیه و البته نه آنطور مستقیم که شعر را رک بنمایاند! هر دو شعر با روایتی از خود شاعر آغاز می شود برای کنش هایی که بعدا در شعر اتفاق بیفتد.
و وقتی طرح لبخندهایش را واگویه می کند به روشی صادقانه به نیشخندهایی برمی خورد که انگار دنیا را آنگونه که هست برایمان روشن می کند:
" پشت هر لبخندش
مردی نشسته به طنز
که عرض دنیا را خندیده است
کسی را که روبرویتان می بینید
گوشه ای از تاریخ است
که ارابه ای از رویش
گذشته است"
2-حل شدن در طبیعت!
شعرهایی که از عناصر و ویژگی های طبیعی در سطرها و در آثار کلاسیک مصرع ها سود می برند بخشی از مسیر همراهی با مخاطب را طی می کنند،
علت هم این است که ذات طبیعت زیباست و بخش طبیعی کلام به دلیل همین تلفیق و فطری بودن مورد وثوق چشمهای جستجوگر زیبایی قرار می گیرد.
کیست که دریا،درخت،کویر،کوه،دشت،مزارع ذرت و گندم و...را ببیند متحیر نشود؟!
شاید پاسخ این باشد بسیار انسانهایی هستند که نسبت به مخلوقات خداوند بی تفاوتند!
خوب! مقصود ما از انسانها انسانهایی است که البته مانند سهراب "راز گل سرخ" و مانند اغلب شاعران قدمایی و معاصر حتی یک برگ گل و خار اطرافش برایش با اهمیت اند و اتفاقا اینها منشا سرایش بسیاری از شعرها در طول تاریخ ادبیات بوده اند.
البته نیک می دانیم برای اینکه کسی طبیعت در شعرش جاری شود می بایست با آن قرابت داشته باشد،قرابتی از نوع عینی و دستی یافتنی!
شعر اول با واگویه ای از پرسناژ شعر و ارتباط با درخت و پرنده دو عنصری که اگر به درستی در شعر قرار بگیرند بسیار دوست داشتنی می نمایند،در ادامه وقتی به سطرهای کلاغ و باد و قصه معروفش می رسیم شعر از عناصر طبیعی بهره می گیرد و بین امروز و گذشته در نوسان است و
#محمد_تقی_قشقایی
بر دوشعرسپید از
#زهرا_یونسی
ابتدا شعرها،سپس نقد:
شعر1:
در گذر ایستاده
منم
بخشیده ام
رنگ لب ها را به درخت
تا آواز پرنده سرخ شود
چه بگویم به کسی
که تعادل رویاهایم را به هم ریخت
دربازگفت یک بعید
شاید
کلاغی که سیاهی را در باد می تکاند
فکر می کند به پایان قصه
اما هنوز
خواب هایم بیدارند
برای آواز هایم
دهان از پرنده می گیرم .
شعر2:
کسی را که روبرویتان ایستاده
زیاد جدی نگیرید
تصویری است مجازی
که خشک شده نگاهش
به یک سمت جهان
چون آفتابگردان های ونگوگ
که مجال چرخیدنشان نیست
پشت هر لبخندش
مردی نشسته به طنز
که عرض دنیا را خندیده است
کسی را که روبرویتان می بینید
گوشه ای از تاریخ است
که ارابه ای از رویش
گذشته است .
#زهرا_یونسی
1- بی پیرایه و صادق!
در شعر از مواردی که می تواند شعر و مخاطب را از هم دور کند"تکلف" است. تکلف هم می تواند در زبان اتفاق بیفتد و هم در گستره و کنه شعر.
صحبت از تکلف به معنای امروزی آن شد یاد رباعی از دیوان شمس متعلق به جلاالدین محمد بلخی افتادم:
" عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت"
اگر اشتباه نکنم همایون شجریان نیز این شعر را خوانده است.
وقتی سخن از تکلف به میان می آید می تواند طرف دیگر سخن گفتن یا رفتار کردن صداقت محض و البته با خلوص نیت باشد!
بسیار شعرهای خوبی به لحاظ تکنیکی و زبانی خوانده ایم وقتی به عنوان مخاطب اهل مداقه می خواهیم با پوست و خونمان لمسش کنیم انگار نمی توانیم به شعر نزدیک شویم! دلیلش شاید این موضوع باشد که شاعر خود آگاه یا ناخود آگاه در زبانش و لحن کلامش نوعی آراستگی و تکلف دیده می شود. نوعی آراستگی که در برخی موارد به بازیهای زبانی ختم می شود و برخی موارد به زورآزمایی هایی می ماند که انگار شاعر با آن می خواهد قدرت نمایی کند و زور و بازوی شعرش را نشان بدهد!
اینجاست که بین شعر و خواننده آنطور که باید ارتباط صمیمی برقرار نمی شود.
هستند شعرهایی که خلاف جملات بالا رفتار می کنند! به تعبیراولی ویژگی خاصی در کلام و جوهره شعر می بینیم که ناخود آگاه از روی صداقتی که در شعر دیده ایم می توانیم رفتار واژه ها و سطرهای شعر را باور کنیم! این ویژگی به خودی خود بسیار مورد پسند و وثوق مخاطب دقیقه یاب است!
" در گذر ایستاده
منم
بخشیده ام
رنگ لب ها را به درخت
تا آواز پرنده سرخ شود
چه بگویم به کسی
که تعادل رویاهایم را به هم ریخت"
شروع شعر اول را وقتی اینگونه می بینیم به جنسی از کلام بر می خوریم که انگارقرار است صادقانه سخن بگوید و بدون تکلف!
و همینطور آغاز شعر دوم نیز ما را با همین دنیا آشنا می نماید:
" کسی را که روبرویتان ایستاده
زیاد جدی نگیرید
تصویری است مجازی
که خشک شده نگاهش
به یک سمت جهان"
شروع هر دو شعر اینگونه است، بی پیرایه و صادق. بی حاشیه و البته نه آنطور مستقیم که شعر را رک بنمایاند! هر دو شعر با روایتی از خود شاعر آغاز می شود برای کنش هایی که بعدا در شعر اتفاق بیفتد.
و وقتی طرح لبخندهایش را واگویه می کند به روشی صادقانه به نیشخندهایی برمی خورد که انگار دنیا را آنگونه که هست برایمان روشن می کند:
" پشت هر لبخندش
مردی نشسته به طنز
که عرض دنیا را خندیده است
کسی را که روبرویتان می بینید
گوشه ای از تاریخ است
که ارابه ای از رویش
گذشته است"
2-حل شدن در طبیعت!
شعرهایی که از عناصر و ویژگی های طبیعی در سطرها و در آثار کلاسیک مصرع ها سود می برند بخشی از مسیر همراهی با مخاطب را طی می کنند،
علت هم این است که ذات طبیعت زیباست و بخش طبیعی کلام به دلیل همین تلفیق و فطری بودن مورد وثوق چشمهای جستجوگر زیبایی قرار می گیرد.
کیست که دریا،درخت،کویر،کوه،دشت،مزارع ذرت و گندم و...را ببیند متحیر نشود؟!
شاید پاسخ این باشد بسیار انسانهایی هستند که نسبت به مخلوقات خداوند بی تفاوتند!
خوب! مقصود ما از انسانها انسانهایی است که البته مانند سهراب "راز گل سرخ" و مانند اغلب شاعران قدمایی و معاصر حتی یک برگ گل و خار اطرافش برایش با اهمیت اند و اتفاقا اینها منشا سرایش بسیاری از شعرها در طول تاریخ ادبیات بوده اند.
البته نیک می دانیم برای اینکه کسی طبیعت در شعرش جاری شود می بایست با آن قرابت داشته باشد،قرابتی از نوع عینی و دستی یافتنی!
شعر اول با واگویه ای از پرسناژ شعر و ارتباط با درخت و پرنده دو عنصری که اگر به درستی در شعر قرار بگیرند بسیار دوست داشتنی می نمایند،در ادامه وقتی به سطرهای کلاغ و باد و قصه معروفش می رسیم شعر از عناصر طبیعی بهره می گیرد و بین امروز و گذشته در نوسان است و
#نقد
#محمد_تقی_قشقایی
بر دو شعر سپید از "اعظم کمالی"
ابتدا شعر ها، سپس نقد:
شعر 1
چه وسعتی دارند
دیوارها و سایه ها
تمام خانه
قاب است و گلدان است و
پرندگانی در قفس
مغرب و مشرق را گم کرده ام
رو به سوی درب خروجی خانه
نماز می خوانم
از مجموعه ی :
"هنوز مونالیزا نبود که من بودم"
شعر2
به صرف چای آمدم
تا لب هایت
آمدم تا نمناکی دستهایت
به وقت شرم
آمدم تا از گونه های جاریت میان رود
سرخ ترین را
انتخاب کنم
به وقت خنده
جمع شدم در میان حروف
در میان یکان یکان حرکات
گذشته صرف تازه ای بود
مع الغیر
و حال
متکلم جان
آمدم که آمده باشم
از چشمهایت
تا چشم هایم
چند جرعه بردارم
به وقت مبادا
#اعظم_کمالی
طبق قرار نگارنده، برای پرهیز از پراکنده گویی و از بین بیشمار مولفه برای بررسی مواردی را با رویکرد به این شعر ها طرح موضوع می نمایم. امید که مفید واقع گردد.
1-شعر، نمناکی لحظه ها !
شعر از هنرهایی است که به راستی وجه غالبش اگر احساس و عاطفه سرشار باشد خیلی از مسیر ارتباط با مخاطب را به راحتی طی می کند.به تعبیر اولی شعری که بی تکلف باشد و از تصنع فاصله داشته باشد. در این مجال بنا ندارم که به موضوع وحی و جوشش و قص علی هذا ...بپردازم و که می دانیم بسیاری به ظاهر شعر هستند ظاهرشان مثل یک عروسک بزک شده است و البته وقتی دوباره یا سه باره می خوانیم همان واژه عروسک! تعبیر مناسبی می تواند دربرابرش باشد. عروسک به تعبیر تصنعی شدن شعر و عروس به معنی طبیعی بودنش!
حال بعد از اتفاقاتی که در شعر نو و آزاد و بعدها در این سی چهل سال اخیررخ داده است و شعر "سپید" تقریبا هویت قابل باوری پیدا کرده است، علارغم اینکه بسیار جوان است(به لحاظ تئوریزه شدن و چارچوب و قواعد) یکی از ویژگی هایی که واقعا به بالندگی اش کمک کرده است تاثیرات بهینه عاطفه در نمونه های خوب این قبیل شعرهای آزاد و سپید است.
"کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم"- شاملو
و نمونه ای دیگر:
"چون درختی درپاییز هستم
نیمی از برگ ها فرو ریخته است
شاخه ها پیدا شده اند
باد ملایمی می وزد
و من با برگ هایم
آهسته اشک می ریزم"- بیژن جلالی
و یا :
"من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد"- فروغ فرخ زاد
نمونه های اشاره شده از سه شاعر تاثیرگذار در شعر آزاد و سپید به این نکته اذعان دارد که اگر احساس یاور اتمسفر شعر باشد کمبود های احتمالی کمتر به چشم می آید! نکته با اهمیت این سرفصل این است که می بایست بیت نوشته احساسی و ذوقی و شعری که غاطبه اش و بن مایه اش عاطفی است تمیز قائل شویم! قرار نیست هر نوشته ای که فقط به صرف احساساتی شدن در لحظه ای و دقیقه ای شاعر را مجبور به برداشتن قلم بکند را شعر تلقی کنیم. نکته با اهمیت این است که از لابلای لحظات و ثانیه های زمان و از بین وجوه قابل دیدار این جهان طبیعی چه واژه هایی به استخدام شعر در بیایند که واقعا طبیعی به نظر برسند و البته در شعر حل شده باشند!
نکته دیگری که از سه شاهد مثال بالا می توان گفت این است که غیر از بقیه موارد و عناصر شعر که هرکدام قابل ارائه و تحلیلند نظیر بافت شعر، موسیقی، زبان، هم نشینی واژه ها و سطر نویسی...نوع جمله نویسی احساسی اول شخص است. این موضوع می تواند کمک بیشتری به باورمندی بیشتر شعر بنماید.
یکی از نمونه های موفق نوشتار اول شخص در ادبیات داستانی ما همان مقدمه"بوف کور" است که در آن به تاکید نویسنده می گوید پرسناژ داستان من نیستم! ولی شما باور نخواهید کرد!
البته تاکید می شود هر شعری که از من شاعر بگوید قرار نیست لزوما شعر قوتمندی باشد .
" چه وسعتی دارند
دیوارها و سایه ها
تمام خانه
قاب است و گلدان است و
پرندگانی در قفس "
تا اینجای شعر ، شاعر درپی ارائه محیط احساسی شعر است و هنوز پرسناژ شاعر به آن وارد نشده است! بعد از آن می بینیم:
" مغرب و مشرق را گم کرده ام
رو به سوی درب خروجی خانه
نماز می خوانم "
گویی همان قفسی که دور پرسناژ شعر را احاطه کرده است با تمام خانه با لحن و روشنی ملموسیبه تصویر درآمده است. البته واژه نماز را اگر به تعبیر نیایش و عبادت تعبیر کنیم خیلی در این شعر صواب به نظر نمی آید ولی اگر به معنی "تعظیم" ، "اطاعت" ، "فرمان برداری" و تسلیم شدن پنداشته شود تا حدی تناسب رویت می شود. البته گم کردن مسیر در قفس خودش را به اثبات رسانده است.
در شعر دوم ، به دلیل نزدیکی محیط شعر به مخاطب درونی وجهه احساسی شعر پر رنگ تر به
#محمد_تقی_قشقایی
بر دو شعر سپید از "اعظم کمالی"
ابتدا شعر ها، سپس نقد:
شعر 1
چه وسعتی دارند
دیوارها و سایه ها
تمام خانه
قاب است و گلدان است و
پرندگانی در قفس
مغرب و مشرق را گم کرده ام
رو به سوی درب خروجی خانه
نماز می خوانم
از مجموعه ی :
"هنوز مونالیزا نبود که من بودم"
شعر2
به صرف چای آمدم
تا لب هایت
آمدم تا نمناکی دستهایت
به وقت شرم
آمدم تا از گونه های جاریت میان رود
سرخ ترین را
انتخاب کنم
به وقت خنده
جمع شدم در میان حروف
در میان یکان یکان حرکات
گذشته صرف تازه ای بود
مع الغیر
و حال
متکلم جان
آمدم که آمده باشم
از چشمهایت
تا چشم هایم
چند جرعه بردارم
به وقت مبادا
#اعظم_کمالی
طبق قرار نگارنده، برای پرهیز از پراکنده گویی و از بین بیشمار مولفه برای بررسی مواردی را با رویکرد به این شعر ها طرح موضوع می نمایم. امید که مفید واقع گردد.
1-شعر، نمناکی لحظه ها !
شعر از هنرهایی است که به راستی وجه غالبش اگر احساس و عاطفه سرشار باشد خیلی از مسیر ارتباط با مخاطب را به راحتی طی می کند.به تعبیر اولی شعری که بی تکلف باشد و از تصنع فاصله داشته باشد. در این مجال بنا ندارم که به موضوع وحی و جوشش و قص علی هذا ...بپردازم و که می دانیم بسیاری به ظاهر شعر هستند ظاهرشان مثل یک عروسک بزک شده است و البته وقتی دوباره یا سه باره می خوانیم همان واژه عروسک! تعبیر مناسبی می تواند دربرابرش باشد. عروسک به تعبیر تصنعی شدن شعر و عروس به معنی طبیعی بودنش!
حال بعد از اتفاقاتی که در شعر نو و آزاد و بعدها در این سی چهل سال اخیررخ داده است و شعر "سپید" تقریبا هویت قابل باوری پیدا کرده است، علارغم اینکه بسیار جوان است(به لحاظ تئوریزه شدن و چارچوب و قواعد) یکی از ویژگی هایی که واقعا به بالندگی اش کمک کرده است تاثیرات بهینه عاطفه در نمونه های خوب این قبیل شعرهای آزاد و سپید است.
"کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم"- شاملو
و نمونه ای دیگر:
"چون درختی درپاییز هستم
نیمی از برگ ها فرو ریخته است
شاخه ها پیدا شده اند
باد ملایمی می وزد
و من با برگ هایم
آهسته اشک می ریزم"- بیژن جلالی
و یا :
"من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد"- فروغ فرخ زاد
نمونه های اشاره شده از سه شاعر تاثیرگذار در شعر آزاد و سپید به این نکته اذعان دارد که اگر احساس یاور اتمسفر شعر باشد کمبود های احتمالی کمتر به چشم می آید! نکته با اهمیت این سرفصل این است که می بایست بیت نوشته احساسی و ذوقی و شعری که غاطبه اش و بن مایه اش عاطفی است تمیز قائل شویم! قرار نیست هر نوشته ای که فقط به صرف احساساتی شدن در لحظه ای و دقیقه ای شاعر را مجبور به برداشتن قلم بکند را شعر تلقی کنیم. نکته با اهمیت این است که از لابلای لحظات و ثانیه های زمان و از بین وجوه قابل دیدار این جهان طبیعی چه واژه هایی به استخدام شعر در بیایند که واقعا طبیعی به نظر برسند و البته در شعر حل شده باشند!
نکته دیگری که از سه شاهد مثال بالا می توان گفت این است که غیر از بقیه موارد و عناصر شعر که هرکدام قابل ارائه و تحلیلند نظیر بافت شعر، موسیقی، زبان، هم نشینی واژه ها و سطر نویسی...نوع جمله نویسی احساسی اول شخص است. این موضوع می تواند کمک بیشتری به باورمندی بیشتر شعر بنماید.
یکی از نمونه های موفق نوشتار اول شخص در ادبیات داستانی ما همان مقدمه"بوف کور" است که در آن به تاکید نویسنده می گوید پرسناژ داستان من نیستم! ولی شما باور نخواهید کرد!
البته تاکید می شود هر شعری که از من شاعر بگوید قرار نیست لزوما شعر قوتمندی باشد .
" چه وسعتی دارند
دیوارها و سایه ها
تمام خانه
قاب است و گلدان است و
پرندگانی در قفس "
تا اینجای شعر ، شاعر درپی ارائه محیط احساسی شعر است و هنوز پرسناژ شاعر به آن وارد نشده است! بعد از آن می بینیم:
" مغرب و مشرق را گم کرده ام
رو به سوی درب خروجی خانه
نماز می خوانم "
گویی همان قفسی که دور پرسناژ شعر را احاطه کرده است با تمام خانه با لحن و روشنی ملموسیبه تصویر درآمده است. البته واژه نماز را اگر به تعبیر نیایش و عبادت تعبیر کنیم خیلی در این شعر صواب به نظر نمی آید ولی اگر به معنی "تعظیم" ، "اطاعت" ، "فرمان برداری" و تسلیم شدن پنداشته شود تا حدی تناسب رویت می شود. البته گم کردن مسیر در قفس خودش را به اثبات رسانده است.
در شعر دوم ، به دلیل نزدیکی محیط شعر به مخاطب درونی وجهه احساسی شعر پر رنگ تر به