مدافعان حرم بی بی زینب (س)
34 subscribers
6.96K photos
1.23K videos
42 files
611 links
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

در عشق اگر چه منزل آخر شهادت است،

تڪلیف اول است #شهیدانه❤️ زیستن...

آن ڪس ڪه شود #شهید❤️ او را لیاقت است،
اهل عمل و صدق و امانت است.

کانالے براے شهدا🌹

به نیت شهدا🌹

با شهدا🌹
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹

مصاحبه با خانواده
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری

#قسمت_پنجم

🔸با دیدن کارت ملی اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چه بهت نگاه کنم

🔸آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم بلند شوید از خانه برویدبیرون و این برای خانواده خیلی عجیب بود. همه گفتن این موقع صبح کجا برویم؟دخترم همان لحظه گفت برای شهید  عبدالله باقری در بهشت‌زهرا مراسمی گرفتند برویم آنجا. من تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود گفت شما هم بیا. من گفتم نمی‌آیم شما خودتان بروید, می‌خواهم خانه را مرتب کنم و احساس می‌کردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت.خانواده حدود ساعت 9 صبح به بهشت زهرا(س) رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود همانگونه بود.من احساس می‌کردم که باید خانه را خلوت کنیم حتی یادم است که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است, با دیدن کارت ملی اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چی بهت نگاه کنم

🔸هر روز صبح پیراهنش را بو می‌کردم و گریه می‌کردم

🔸برای اینکه بهتر بتوانم دوری‌اش را تحمل کنم یکی از پیراهن‌هایش را روی چوب‌لباسی اتاق آویزان کرده بودم و هر روز صبح پیراهنش را بو می‌کردم و گریه می‌کردم که شوهرم و دخترم می‌گفتند:«مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو می‌کنی!» ولی من با این چیزها 45 روز را طاقت آوردم اما آن روز همه اینها را جمع کردم. اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ می‌زد می‌خواستم آن خبری را که می‌دانستم به آنها بگویم اما می‌گفتم این خبر موثق نیست و اگر بگویم ممکن است نگران شوند. برگشت خانواده خیلی طول  کشید حدود ساعت 2 بعد از ظهر برگشتند سریع سفره ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم, چون به خودم می‌گفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.

#ادامه_دارد...

@Modafeharam_zeynab
Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹

مصاحبه با خانواده
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری

#قسمت_ششم

🔺به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را می‌خواهند بدهند

🔸درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم کی است، گفت آقا مصطفی‌ است تا این را گفت گفتم:«علی! خبر شهادت محمدرضا را می‌خواهد بهت بدهد» شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است می‌زنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد. آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که علی‌آقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا. وقتی صحبتش تمام شد,لباسش را پوشید و رفت. من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را می‌خواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود. چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم چی شد؟ گفت: چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند. من گفتم «اصلا این کارها مهم نیست محمد رضا شهید شده مگه نه؟»شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: بله و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت.

🔸گفتم برای چه گریه می‌کنی محمدرضا را می‌خواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است

🔸همه دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانه ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتما غش کرده ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم, شروع به شیون و گریه و زاری کرد. من گفتم برای چه گریه می‌کنی محمدرضا را می‌خواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است محمدرضا به آرزویش رسید. اما همسایه به ما می‌گفت شما کوهی!گریه کن، داد بزن شما چرا مثل کوه می‌مانی؟ و من اصلا گریه نمی‌کردم. قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود. وقتی که نماز تمام شد و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود. آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت محمدرضا را تایید کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت: این وصیتنامه شهید است و می‌خواهیم خوانده شود.

#ادامه_دارد...

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🆔 @modafeharam_zeynab
Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹

مصاحبه با خانواده
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری

#قسمت_هفتم

🔺من گفتم اجازه دهید وصیت‌نامه‌اش را اول ما بخوانیم و همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیت‌نامه‌ا ش را خواندیم. وصیت‌نامه حاوی 5،6 صفحه بود که 3 صفحه‌اش عمومی بود و بقیه‌اش به صورت خصوصی است که مثلا گفته نماز و روزه‌هایم را این شکلی بخوانید و مراسم‌هایم را اینطوری برگزار کنید. وقتی ما 3 صفحه اصلی وصیت‌نامه راخواندیم محمدرضا حالتی آن را نوشته بود که از نوشته‌های محمدرضا خنده‌مان گرفت. آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا  و گفتم خبر شهادت را شما نیاوردید خبر شهادت را برادرم به من داد.

در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!»

🔺تسنیم: وقتی خبر را شنیدید و به معراج شهدا رفتید چه حسی‌داشتید و در اولین دیدارتان با پیکر محمدرضا به او چه گفتید؟

🔸مادر شهید: آن روز که این خبر را به ما دادند گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم. آن لحظه دوست داشتم دوستان محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود وبرای من خیلی جذاب بود و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا می‌گشتیم و همش دوست داشتم آنها را ببینم و آماده‌شان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم دوست داشتم  عکس‌العمل دوستانش را ببینم. ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج می‌رفتیم و هر شهیدی را که می‌آوردند می‌رفتیم و می‌دیدیم. آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستاده‌اند و حالت‌های خیلی ناراحتی دارند که من احساس می‌کردم که همه آنها از درون در حال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند.

🔸پیکر را که آوردند من نگران این بودم که پیکر بی‌سر باشد و  به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بی‌سر برگردم افتادم و به خودم می‌گفتم حتما الان بدون سر است. وقتی صورتش را دیدم ,خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!» در صورتی که وقتی فرماندهان نحوه شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بی‌سر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده  و همانطوری که خودش می‌خواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش بگیریم.


#ادامه_دارد...

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🆔 @modafeharam_zeynab
Forwarded from اتچ بات
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹

مصاحبه با خانواده
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری

#قسمت_هشتم


🔺محمدرضا سفارش کرده بود برایش یک انگشتر عقیق یمن که روی‌آن کلمه یا زهرا حک شده است بگیریم

🔸تمام نگرانی من در آن لحظه این بود که حضرت زینب(س) این هدیه را ما نپذیرد و در آن لحظه به یاد مصیبت‌های حضرت زینب در حادثه کربلا بودم. به محمدرضا گفتم پاشو بشین چرا خوابیدی؟ تو که اینقدر بی‌ادب نبودی؟من به آن یک دیدار بسنده نکردم و فردا هم رفتم و پیکر محمدرضا را دیدم چون محمدرضا دو امانت نزد ما گذاشته و من دوست داشتم حتما امانتی‌هایش را به او بدهم. به همراه دخترم‌ امانتهایی را که گفته بود دستش کردیم. محمدرضا سفارش کرده بود که برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویش کلمه یا زهرا حک شده است را بگیریم که ما این کار را کردیم و رفتیم کفنش را باز کردیم و انگشتر را دستش کردیم و شال عزایش را که از کودکی برایش خریده بودم و سفارش کرده بود که من به این شال عزا نیاز دارم برایش بردم و دور سرش پیچیدم.

🔺تسنیم: حس و حال شما از لحظه دیدار پیکر محمدرضا چه بود؟

🔸خواهر شهید: من همیشه به برگشت محمدرضا امیدوار بودم و مطمئن بودم به خاطر وعده‌هایی که می‌دهد برمی‌گردد.  وقتی پدر آمد و گفت محمدرضا تیر خورده خیلی امیدوار شدم و گفتم چیزی نیست. اما وقتی خبر شهادتش را دادند یادم هست فقط در خانه راه می‌رفتم و زیر لب «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را با خود تکرار می‌کردم. زمانی که برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم من مطمئن بودم که محمدرضا ایستاده و منتظر ما است. وقتی وارد معراج شهدا شدیم و دوست‌هایش را یکی یکی می‌دیدم مطمئن شدم که محمد ایستاده است. وقتی پیکرش را دیدم خیلی مات و مبهوت شدم و مانند یک غریبه به او نگاه می‌کردم و احساس کردم که ا و را نمی‌شناسم. احساس کردم که دارم کم می‌آورم سرم را نزدیک صورتش بردم و گفتم «تو همان محمدرضایی یا نه؟». کم کم باورم شد و برایم اثبات شد که این محمدرضاست. با همان تیپ خواهر بزرگتری تهدیدش می‌کردم و گفتم «حالا که رفتی بالا این کار را بکنی و اینجاها بری‌». دوست داشتم انگشترش را به او بدهم و خیلی ذوق داشتم خودم این انگشتر را دستش کنم. یادم هست انگشترش را نزدیک صورتش بردم و ازش پرسیدم انگشترت قشنگ است؟ می‌پسندی؟. دیدارمان از نظر کلامی دیدار صمیمی بود اما فضای سنگینی داشت. 

🔺تسنیم: نحوه شهادت محمدرضا چگونه بود؟

🔸مادر شهید:  دقیقا ساعت یک ربع به 7 شب در عملیات العیس در حومه حلب مورد اصابت گلوله مستقیم توپ 23 قرار می‌گیرد و از سر و گردن و قسمت چپ بدن او از بین می‌رود که حتی فرماندهانش می‌گفتند از بین آن 4 شهید یگان فاتحین نحوه شهادت محمدرضا از همه دلخراش‌تر بود و آن 3 شهید دیگر با ترکش‌های این گلوله‌ای که به محمدرضا خورده بود شهید شدند.  


#ادامه_دارد...

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🆔 @modafeharam_zeynab
Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹

مصاحبه با خانواده
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری

#قسمت_نهم


🔺تسنیم: دلیل اینکه در امامزاده علی اکبر چیذر دفن شدند چه بود؟

🔸خواهر شهید: خواست و وصیت خودش بود و به مادرم این قضی
را گفته بود.

محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا می‌رفت من هم همراه او می‌مردم

🔺تسنیم: در این مدت جای خالی‌اش را احساس کردید؟

🔸مادر شهید: جدای اینکه آیه قرآن می‌فرماید شهدا زنده‌اند ولی من حضورش را با تمام وجودم احساس می‌کنم. آنقدر عشق و علاقه‌ای بین من و محمدرضا بود که اگر محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا می‌رفت به خانواده گفته بودم که من را هم باید همراه محمدرضا دفن کنید و کسی بودم که شاید به مراسم هفتم محمدرضا هم نمی‌رسیدم اما حالا این مقام شهادت یک مقام عظیمی است که باعث شده ما آرامش داشته باشیم.

🔸هر موقع که دلتنگش می‌شویم پیش ما می‌آید و بوی عطر خاصی را که استفاده می‌کرد را استشمام می‌کنیم

🔸هر موقع که دلتنگش می‌شویم پیش ما می‌آید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده می‌کرد را استشمام می‌کنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر می‌دهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی  که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانه‌هایش را احساس کردم.

#ادامه_دارد...

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🆔 @modafeharam_zeynab
Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹

مصاحبه با خانواده
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری

#قسمت_دهم

🔸در خانه مدام احساسش می‌کنیم و با او حرف می‌زنیم صبح که دلم برایش تنگ می‌شود و گریه می‌کنم شب به خوابم می‌آید و من را دعوا می‌کند و می‌گوید «برای چه ناراحتی؟».از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی‌گفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره می‌رفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح می‌گفت «فلانی را اینقدر سوال‌پیچ نکن وقتی سوال می‌کنی اون غصه می‌خوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت می‌گویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.

🔸خواهر شهید: مراسم هفتم محمدرضا که در مدرسه عالی برگزار شد اولین باری بود که کاملا وجودش را احساس کردیم. من هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که وارد مدرسه عالی شوم و محمدرضا آنجا نباشد. آن روز حالم بد شد و فضا برایم سنگین بود. از مراسم بیرون آمدم و در آن راهرو راه می‌رفتم و سر محمدرضا غُر می‌زدم. چند دقیقه بعد بوی عطر محمدرضا اطرافم پیچید و تپش قلبم زیاد شد. دور و برم را دیدم اما کسی آنجا نبودو مطمئن شدم محمدرضا پیشم آمده. در خوابم  هم می‌آید و یکسری غُرغُرهایی می‌کند و نشان می‌دهد که حواسش به ما است.


#ادامه_دارد...

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🆔 @modafeharam_zeynab
Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹

مصاحبه با خانواده
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری

#قسمت_یازدهم

🔺تسنیم: با توجه به اینکه محمدرضا دهه هفتادی بوده و بسیاری از جوانان  تحت تاثیر او قرار گرفتند در این مدت عنایت خاصی شامل حال کسی شده؟

🔸مادرشهید: خیلی از این موضوعات اتفاقا افتاده است. یک مورد که برای خودم نیز عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه می‌کرد. او تعریف می‌کرد که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچه‌ای پاک و طاهر بودم و قرآن‌خوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم. به سبب آشنایی با دوستان ناباب از راه به‌در شدم و 17 سال خدا و ائمه را منکر شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است.

🔸اسم من مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند.یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا می‌زند  «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم و چهره‌اش به دلم نشست.

🔸10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم. آن جوان می‌گفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبه‌ام و مال‌های حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگی‌ام را فروختم تا مال‌های حرام از زندگی‌ام بیرون برود و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.مواردی دیگر و چیزهای عجیبی رخ می‌داد که روحیه‌ام منقلب شدیم که به نظرم دلیل این اتفاق این است که محمدرضا سن و سال کمی دارد و برای همه عجیب است که این جوان با این سن و سال رفته و دفاع کرده است. محمدرضا یک معامله با خدا کرده و به خاطر این معامله خدا خریدارش شد.

🔸می‌گفت اگر من بخواهم با این چشم‌ها صورت امام زمان را ببینم آیا با چشمهایم می‌توانم به نامحرم نگاه کنم؟



#ادامه_دارد...

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🆔 @modafeharam_zeynab
Forwarded from اتچ بات
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹

مصاحبه با خانواده
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری

#قسمت_دوازدهم

🔺تسنیم: کلام آخر؟

🔸مادر شهید: محمدرضا فوق‌العاده از خودش مراقبت می‌کرد, ظاهر امروزی داشت و اصلا به ظاهرش پایبند نبود. به خاطر پاکی و صداقت درونش خدا خریدارش شد. محمدرضا موقعیت‌های زیادی داشت و می‌توانست کارهای زیادی که همه جوانان می‌کند را انجام دهد اما محمدرضا در چارچوب‌های مشخص حرکت می‌کرد.با تمام وجود می‌گفت من سرباز امام زمانم و سر این موضوع می‌ایستاد.با دوستانش خیلی صمیمی بود و راحت با همسر یکی دو تا  از دوستانش که نامزد کرده بودندصحبت می‌کرد ولی نگاه و رفتار حرامی نداشت.

🔸یکبار صحبت خواستگاری محمدرضا شد من گفتم محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه روزی صدتا عروس می‌بیند این جمله را که گفتم محمدرضا اینقدر مسخره‌بازی و بگو بخند کرد و گفت «صدتا چیه دویست‌تا سیصدتا، بیشتر مامان چشمات را بستی» به محمدرضا گفتم که وقتی بیرون می‌روی مگر چشم‌بند می‌بندی که اینها را نمی‌بینی؟ اما محمدرضا طفره می‌رفت و خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت« مامان به خدا قسم نمی‌بینم,اگر من بخواهم سرباز امام زمان شوم و با این چشمهایم صورت امام زمان را ببینم آیا با این چشم‌هایم می‌توانم آدمهای اینجوری را ببینم؟» و وقتی این حرف را زد خیلی متعجب شدم و نتوانستم چیزی به او بگویم.

🔸محمدرضا به خاطر این چیزها بود که با خدا معامله کرد, در این دنیا هم اهل معامله بود و هر وقت مرا با موتور جابه‌جا می‌کرد می‌گفت کرایه‌ات اینقدر شده و تا ندهی من داخل نمی‌آیم! در آن معامله که با خدا کرد به خدا گفت خدایا من یک حاجت دارم  و حاجتم شهادت است و شما می‌گویید که این کار حرام است باشد انجام نمی‌دهم ولی خدایا من دربست در اختیار شما هستم و یک حاجت دارم که آن را برآورده کنید. محمدرضا در این راه سماجت کرد و با چشم باز به سوریه رفت و می‌دانست آن طرف چه خبر است و هیچ مشکلی در زندگی نداشت و با اعتقاد رفت و دفاع جانانه‌ای کرد.

#پایان

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🆔 @modafeharam_zeynab
مزار #رسول_خلیلی که میرفت
این جمله اش را یادآوری میکرد😢

" ای که بر تربت من میگذری
روضه بخوان
نام زینب شنوم
زیر لحد گریه کنم😭

#شهید_محمد_رضا_دهقان
هر دو شهید فدایی عمه سادات🌷
@Modafeharam_zeynab
سه #شهیدمدافع حرم
در یک قاب
#شهید_مصطفی_موسوی#شهید_محمد_رضا_دهقان 
#شهید_مسعود_عسگری .🕊🌴🌷😭💔

@Modafeharam_zeynab
🕊🌷🕊
در مکتب شهادت
در محضر شهدای مدافع حرم
#شهید_محمد_رضا_دهقان

#اخلاص

محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیات برود .

در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد.

یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.

استاد پناهیان آن شب از #اخلاص میگفت و چند خاطره از شهدای مدافع حرم .

بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی بیادت بودیم.

انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم.
به او گفتم:

🔹 "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید #خالص بشی"🔹


آخرین تماسش با خانواده دوشنبه هجدهم آبان بود .
آن شب به مادرش سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید #اخلاص داشته باشی .

محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود:

"این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"


تخففوا تلحقوا...
سبکبار شوید، تا برسید...

شرط #شهادت، خلاصه شده
در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،
سبکبار شدن...
خالص شدن...
و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ...

کجایند مردان خوب خدا
یاد یاران سفر کرده بخیر
🌷🕊@Modafeharam_zeynab
ایستاده ام چو شمع
مترسان ز آتشم
رزمنده رزم می شناسد
نه سن و سال
#شهید_محمد_رضا_دهقان🌹
#جوان_ترین_شهید_مدافع_حرم🍃
@Modafeharam_zeynab