🏳 دعاکنید شهید شوم ...
میگفت در دوره آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم.
یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید.
من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود.
دعا کنید ما شهید بشویم!
آقا مرتضی گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!
📚 راوی :دوست بزرگوار شهید
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_رسول_خلیلی 🌷
https://telegram.me/joinchat/Cg9wakFE4CrTg0VE1aPLaQ
میگفت در دوره آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم.
یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید.
من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود.
دعا کنید ما شهید بشویم!
آقا مرتضی گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!
📚 راوی :دوست بزرگوار شهید
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_رسول_خلیلی 🌷
https://telegram.me/joinchat/Cg9wakFE4CrTg0VE1aPLaQ
🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸
#خاطره ای بسیار #زیبا از ...
🌹شهید عماد مغنیہ🌹
😐زنم تو ماشین جامونده !😁
یڪے از دوستان لبنانے تعریف مےڪرد ڪہ سال 1364 بود ڪہ با عماد در تهران زندگے مےڪردیم .
خانہ ای در زیر پل حافظ داشتیم .
محل ڪارمان هم پادگان امام حسین (ع)
(بالای فلڪہ چهارم تهرانپارس –
دانشگاه امام حسین (ع) فعلے) بود ڪہ تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش مےدادیم .
عصر یڪے از روزها ، سوار بر ماشین پیڪانم داشتم از در پادگان خارج مےشدم ڪہ عماد را دیدم .
قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان مےرفت . ایستادم و با او سلام و احوال پرسی ڪردم . پرسید ڪہ بہ خانہ مےروم ؟
وقتے جواب مثبت دادم ، سوار شد تا با هم برویم .
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف مےزدیم . نزدیڪے میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداختہ بود . یڪ دفعہ عماد مڪثے ڪرد و با تعجب گفت :
- ای وای .....
من صبح با ماشین رفتم پادگان ...!🙄
زدم زیر خنده . صبح با ماشین رفتہ پادگان و یادش رفتہ بود . ناگهان داد زد :
- نگہ دار ... نگہ دار ...
گفتم : "خب مسئلہ ای نیست ڪہ . ماشینت توی پارڪینگ پادگانہ . فردا صبح هم با هم میریم اون جا ."
گفت : "نہ . نہ . زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان ."
با تعجب پرسیدم : "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟"
خنده ای ڪرد و گفت :😅
- آره . من صبح با زنم رفتم پادگان .
بہ اون گفتم توی ماشین بمون ، من الان برمےگردم . توی پادگان ڪہ رفتم ، اون قدر سرم شلوغ شد ڪہ اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمہ ."
بدجور خنده ام گرفت .😂
زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود . وقتے وایسادم ، گفت:
- نخند ... خب یادم رفت با اون رفتہ بودم پادگان .
و یڪ ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره .
✍ : روای حمید داوود آبادی
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عماد_مغینہ
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
#خاطره ای بسیار #زیبا از ...
🌹شهید عماد مغنیہ🌹
😐زنم تو ماشین جامونده !😁
یڪے از دوستان لبنانے تعریف مےڪرد ڪہ سال 1364 بود ڪہ با عماد در تهران زندگے مےڪردیم .
خانہ ای در زیر پل حافظ داشتیم .
محل ڪارمان هم پادگان امام حسین (ع)
(بالای فلڪہ چهارم تهرانپارس –
دانشگاه امام حسین (ع) فعلے) بود ڪہ تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش مےدادیم .
عصر یڪے از روزها ، سوار بر ماشین پیڪانم داشتم از در پادگان خارج مےشدم ڪہ عماد را دیدم .
قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان مےرفت . ایستادم و با او سلام و احوال پرسی ڪردم . پرسید ڪہ بہ خانہ مےروم ؟
وقتے جواب مثبت دادم ، سوار شد تا با هم برویم .
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف مےزدیم . نزدیڪے میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداختہ بود . یڪ دفعہ عماد مڪثے ڪرد و با تعجب گفت :
- ای وای .....
من صبح با ماشین رفتم پادگان ...!🙄
زدم زیر خنده . صبح با ماشین رفتہ پادگان و یادش رفتہ بود . ناگهان داد زد :
- نگہ دار ... نگہ دار ...
گفتم : "خب مسئلہ ای نیست ڪہ . ماشینت توی پارڪینگ پادگانہ . فردا صبح هم با هم میریم اون جا ."
گفت : "نہ . نہ . زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان ."
با تعجب پرسیدم : "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟"
خنده ای ڪرد و گفت :😅
- آره . من صبح با زنم رفتم پادگان .
بہ اون گفتم توی ماشین بمون ، من الان برمےگردم . توی پادگان ڪہ رفتم ، اون قدر سرم شلوغ شد ڪہ اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمہ ."
بدجور خنده ام گرفت .😂
زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود . وقتے وایسادم ، گفت:
- نخند ... خب یادم رفت با اون رفتہ بودم پادگان .
و یڪ ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره .
✍ : روای حمید داوود آبادی
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عماد_مغینہ
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
مدافعان حرم بی بی زینب (س)
💠 #وصیت_شهدا 🔰 #امام_زمان 🌸هرگز امام زمان (عج) را فراموش نڪنید ، ڪہ او واسطہ بین خالق و مخلوق است . 🌹 #سردار_شهید_مصطفے_ردانےپور @modafeharam_zeynab
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃
🌹سردار شهید مصطفے ردّانےپور
🔰 #فرمانده_قرارگاه_فاتح
💠 #ڪارت_دعوت_برای_اهل_بیت
🌸مےخواست برای عروسیش ڪارت دعوت بنویسہ اوّل رفتہ بود #سراغ اهل بیت .
یڪ #ڪارت نوشتہ بود برای امام رضا (ع) مشهد .
یڪ ڪارت برای امام زمان (ارواحنا فراه ) مسجد جمڪران .
یڪ ڪارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومہ .
🌺 قبل از عروسے #بـےبـے اومده بود بہ #خوابش ڪہ در عروسیش شرڪت ڪردند !
شهید گفتہ بود قصد مزاحمت نداشتم
فقط مےخواستم احترام ڪنم .
🌸حضرت #فرموده بودند :
"چرا دعوت شما را رد ڪنیم ؟
چرا بہ #عروسے شما نیایم ؟
ڪے بهتر از شما ؟
ببین همه آمدیم "«شما عزیز ما هستے»
🌺امام خطبہ #عقدشان را خواند، مصطفے بہ امام عرض ڪرد ، ما را نصیحتے بفرمایید .
امام (ره) نگاهے بہ عروس ڪردند و فرمودند ، خدا بہ شما #صبر دهد .
🌸 تنها #سہ_روز بعد از عروسیش #گذشتہ بود ڪہ دست خانمش را گذاشت تو دست
مادر و گفت : دلم مےخواهد برای مادرم دخترخوبـے باشے . بعد هم #رفت منطقہ .
و همانطور ڪہ آرزو ڪرده بود پیڪر پاڪش هرگز پیدا نشد .
🔸 #متولد : 1337
🔹 #شهادت : 15/5/1362 ، والفجر 2
🔸 #حاج_عمران_مفقودالجسد
🔹 #خاطرات_ناب
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🌹سردار شهید مصطفے ردّانےپور
🔰 #فرمانده_قرارگاه_فاتح
💠 #ڪارت_دعوت_برای_اهل_بیت
🌸مےخواست برای عروسیش ڪارت دعوت بنویسہ اوّل رفتہ بود #سراغ اهل بیت .
یڪ #ڪارت نوشتہ بود برای امام رضا (ع) مشهد .
یڪ ڪارت برای امام زمان (ارواحنا فراه ) مسجد جمڪران .
یڪ ڪارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومہ .
🌺 قبل از عروسے #بـےبـے اومده بود بہ #خوابش ڪہ در عروسیش شرڪت ڪردند !
شهید گفتہ بود قصد مزاحمت نداشتم
فقط مےخواستم احترام ڪنم .
🌸حضرت #فرموده بودند :
"چرا دعوت شما را رد ڪنیم ؟
چرا بہ #عروسے شما نیایم ؟
ڪے بهتر از شما ؟
ببین همه آمدیم "«شما عزیز ما هستے»
🌺امام خطبہ #عقدشان را خواند، مصطفے بہ امام عرض ڪرد ، ما را نصیحتے بفرمایید .
امام (ره) نگاهے بہ عروس ڪردند و فرمودند ، خدا بہ شما #صبر دهد .
🌸 تنها #سہ_روز بعد از عروسیش #گذشتہ بود ڪہ دست خانمش را گذاشت تو دست
مادر و گفت : دلم مےخواهد برای مادرم دخترخوبـے باشے . بعد هم #رفت منطقہ .
و همانطور ڪہ آرزو ڪرده بود پیڪر پاڪش هرگز پیدا نشد .
🔸 #متولد : 1337
🔹 #شهادت : 15/5/1362 ، والفجر 2
🔸 #حاج_عمران_مفقودالجسد
🔹 #خاطرات_ناب
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃
🌹 شــهیدی ڪہ با #حضــرت_زینـب(س) در جبهـہ دیـــدار داشت ...
♨️ #حتــما_حتـــما_مطالعہ_شود
♥️ #مڪـــاشـفـــہ
🔻یڪبار خــاطـره ای از جبهہ برایم تعریف میڪرد
میگفت :"ڪنار یڪی از زاغہ مهماتها سخت مشغول بودیم .
تو جعبہ های مخصوص مهمـات مےگذاشتیم و درشان را مےبستیم .
🔹گرم ڪار یڪدفعہ چشمم افتاد بہ یڪ خـانــم محجبـہ با چادری مشڪے داشت ،
پا بہ پای ما مهمات مےگذاشت توی جعبہ ها .
با خودم گفتم حتما از این خانمـهاییہ ڪہ میان جبهہ .
🔻اصلا حواسم بہ این نبود ڪہ هیچ زنـے را نمےگذارند وارد آن منطقہ بشود .
بہ بچہ ها نگاه ڪردم مشغول ڪارشان بودند و بـے تفاوت مےرفتند و مےآمدند .
انگار آن خــانـم را نمےدیدند .
🔹قضیہ عــجیب برام سؤال شده بود .
موضوع عــادی بنظر نمےرسید .
🔻ڪنجڪاو شدم بفهمم جریان چیست
رفتم نزدیڪتر تا رعایت ادب شده باشد ،
سینہ ای صاف ڪردم و خیلے با احتیاط گفتم خــانــم ! جاییڪہ ما مردها هستیم شما نباید زحمت بڪشین .
🔹رویش طرف من نبود .
بہ تمام قد ایستاد و فرمود :
مگر شما در راه برادر من زحمت نمےڪشید
یڪ آن یاد امـــام حسیـن علیــه السلام
افتادم و اشڪ توی چشمهام حلقہ زد .
🔻خدا بهم لطف ڪرد ڪہ سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست .
🔹بـےاختیار شده بودم و نمےدونستم چے بگم .
خانم همانطور ڪہ روشان آنطرف بود فرمـودنـد :
🌹("هرڪـــس ڪہ یـــــاور مـــا باشد البتہ مــــا هم یـــــاری اش میڪنیم".)
✍ : بہ نقل از همسر شهید
📙 : خاڪهای نرم ڪوشڪ صفحہ 166
#خاطرات_ناب
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🌹 شــهیدی ڪہ با #حضــرت_زینـب(س) در جبهـہ دیـــدار داشت ...
♨️ #حتــما_حتـــما_مطالعہ_شود
♥️ #مڪـــاشـفـــہ
🔻یڪبار خــاطـره ای از جبهہ برایم تعریف میڪرد
میگفت :"ڪنار یڪی از زاغہ مهماتها سخت مشغول بودیم .
تو جعبہ های مخصوص مهمـات مےگذاشتیم و درشان را مےبستیم .
🔹گرم ڪار یڪدفعہ چشمم افتاد بہ یڪ خـانــم محجبـہ با چادری مشڪے داشت ،
پا بہ پای ما مهمات مےگذاشت توی جعبہ ها .
با خودم گفتم حتما از این خانمـهاییہ ڪہ میان جبهہ .
🔻اصلا حواسم بہ این نبود ڪہ هیچ زنـے را نمےگذارند وارد آن منطقہ بشود .
بہ بچہ ها نگاه ڪردم مشغول ڪارشان بودند و بـے تفاوت مےرفتند و مےآمدند .
انگار آن خــانـم را نمےدیدند .
🔹قضیہ عــجیب برام سؤال شده بود .
موضوع عــادی بنظر نمےرسید .
🔻ڪنجڪاو شدم بفهمم جریان چیست
رفتم نزدیڪتر تا رعایت ادب شده باشد ،
سینہ ای صاف ڪردم و خیلے با احتیاط گفتم خــانــم ! جاییڪہ ما مردها هستیم شما نباید زحمت بڪشین .
🔹رویش طرف من نبود .
بہ تمام قد ایستاد و فرمود :
مگر شما در راه برادر من زحمت نمےڪشید
یڪ آن یاد امـــام حسیـن علیــه السلام
افتادم و اشڪ توی چشمهام حلقہ زد .
🔻خدا بهم لطف ڪرد ڪہ سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست .
🔹بـےاختیار شده بودم و نمےدونستم چے بگم .
خانم همانطور ڪہ روشان آنطرف بود فرمـودنـد :
🌹("هرڪـــس ڪہ یـــــاور مـــا باشد البتہ مــــا هم یـــــاری اش میڪنیم".)
✍ : بہ نقل از همسر شهید
📙 : خاڪهای نرم ڪوشڪ صفحہ 166
#خاطرات_ناب
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـی بـی زیـنـب🌸🍃
🌹شهید علیرضا کریمی🌹
💠 برکت وقت نوجوانی💠
آن روز به مسجد نرسیده بود.برای نماز به خانه آمدو رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم.
حالت عجیبی داشت. انگارخدا در مقابلش ایستاده بود.طوری حمد و سوره را میخواند مثل اینکه خدا را میبیند..
ذکرها را دقیق و شمرده ادا میکرد..
بعد ها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسیدم گفت:اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میزاریم جز برای خدا!
نمازمون رو سریع میخونیم و فکر میکنیم زرنگی کردیم اما یادمون میره اونی که به وقت ها برکت میده فقط خود خداست..
منبع:(مسافرکربلایی،ص۳۲)📚
#خاطرات_ناب_شهدا
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـی بـی زیـنـب🌸🍃
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🌹شهید علیرضا کریمی🌹
💠 برکت وقت نوجوانی💠
آن روز به مسجد نرسیده بود.برای نماز به خانه آمدو رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم.
حالت عجیبی داشت. انگارخدا در مقابلش ایستاده بود.طوری حمد و سوره را میخواند مثل اینکه خدا را میبیند..
ذکرها را دقیق و شمرده ادا میکرد..
بعد ها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسیدم گفت:اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میزاریم جز برای خدا!
نمازمون رو سریع میخونیم و فکر میکنیم زرنگی کردیم اما یادمون میره اونی که به وقت ها برکت میده فقط خود خداست..
منبع:(مسافرکربلایی،ص۳۲)📚
#خاطرات_ناب_شهدا
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـی بـی زیـنـب🌸🍃
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🔼🔼🔼
🔻#پیشنهـــــادمطالعـــه 🔻
💢 #حــــــــق_النــــــــــــاس 💢
🌸 وارد غذاخوری شدم. به ڪلاس نمےرسیدم و صف غذا طولانے بود.
☘ دنبال آشنایے مےگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
🌸 شخصے را دیدم ڪه چهرهای آشنا داشت و قیافهاے مذهبے. نزدیڪ شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: براے من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یڪ ظرف غذا گرفت.
🌸 و براے من ڪه پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
☘ بلند شدم و به ڪنارش رفتم و گفتم: چرا این ڪار را ڪردی و براے خودت غذا نگرفتے؟
🔴👈گفت: من یڪ حق داشتم و از آن استفاده ڪردم و براي شما غذا گرفتم و حالا برمےگردم و براے خودم غذا مےگیرم.👉
#شهیـد_سیـدعبـدالحسیـن_دیالمــه 🕊
#نماینده_مردم_مشهد_در_مجلس
#سالروز_شهادتشان 🕊
#خاطرات_ناب
#به_یاد_شهدای_هفت_تیر 🌷😭🙏
@modafeharam_zeynab
🔻#پیشنهـــــادمطالعـــه 🔻
💢 #حــــــــق_النــــــــــــاس 💢
🌸 وارد غذاخوری شدم. به ڪلاس نمےرسیدم و صف غذا طولانے بود.
☘ دنبال آشنایے مےگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
🌸 شخصے را دیدم ڪه چهرهای آشنا داشت و قیافهاے مذهبے. نزدیڪ شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: براے من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یڪ ظرف غذا گرفت.
🌸 و براے من ڪه پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
☘ بلند شدم و به ڪنارش رفتم و گفتم: چرا این ڪار را ڪردی و براے خودت غذا نگرفتے؟
🔴👈گفت: من یڪ حق داشتم و از آن استفاده ڪردم و براي شما غذا گرفتم و حالا برمےگردم و براے خودم غذا مےگیرم.👉
#شهیـد_سیـدعبـدالحسیـن_دیالمــه 🕊
#نماینده_مردم_مشهد_در_مجلس
#سالروز_شهادتشان 🕊
#خاطرات_ناب
#به_یاد_شهدای_هفت_تیر 🌷😭🙏
@modafeharam_zeynab
💫🕊🍂🕊💫
🌹 #شهیـد_مهدے_خوش_سیرت 🌹
💠 فرمانده تیپ دوم از لشگر قدس گیلان
🔰 #سیــــره_شهــــدا
🌸باختران ڪه بوديم جنب مسجد ترڪان، پيرمردے مغازه داشت ڪه با انقلاب و اسلام ميانه خوبے نداشت، چهره و لبخند آقا مهدے و احوالپرسي هايشان در پيرمرد تأثير گذاشته بود.
🌺پيرمرد مےگفت: من اصلاً با شماها ميانه خوبے ندارم ولے نمےدانم اين يڪے چطورے توے دلم جا گرفته، بےنهايت دوستش دارم، وقتی نمےآيد دلتنگش مےشوم.
🌸از آقا مهدے پرسيدم: چطورے اين پيرمرد را آرام ڪردے و در او تأثير گذاشتے؟
🔴👈با لبخند مليحے ڪه ڪرد گفت :
« به تأسے از ذره ای عمل به شیوه و رفتار پیامبر و ائمه (س) .....»
🍂 #شهید_مهدی_خوش_سیرت
🍃 #سالروز_شهادتشان 🕊
🍂 #خاطرات_ناب
🍃 #سیره_شهدا
🔸ولادت: ۱۳۳۹/۰۶/۱۹
🔹شهادت: ۱۳۶۶/۰۴/۰۶
🔸محل شهادت: ماووت عراق
🔹مزار شهید: آستانه اشرفیه
🇮🇷@modafeharam_zeynab
🌹 #شهیـد_مهدے_خوش_سیرت 🌹
💠 فرمانده تیپ دوم از لشگر قدس گیلان
🔰 #سیــــره_شهــــدا
🌸باختران ڪه بوديم جنب مسجد ترڪان، پيرمردے مغازه داشت ڪه با انقلاب و اسلام ميانه خوبے نداشت، چهره و لبخند آقا مهدے و احوالپرسي هايشان در پيرمرد تأثير گذاشته بود.
🌺پيرمرد مےگفت: من اصلاً با شماها ميانه خوبے ندارم ولے نمےدانم اين يڪے چطورے توے دلم جا گرفته، بےنهايت دوستش دارم، وقتی نمےآيد دلتنگش مےشوم.
🌸از آقا مهدے پرسيدم: چطورے اين پيرمرد را آرام ڪردے و در او تأثير گذاشتے؟
🔴👈با لبخند مليحے ڪه ڪرد گفت :
« به تأسے از ذره ای عمل به شیوه و رفتار پیامبر و ائمه (س) .....»
🍂 #شهید_مهدی_خوش_سیرت
🍃 #سالروز_شهادتشان 🕊
🍂 #خاطرات_ناب
🍃 #سیره_شهدا
🔸ولادت: ۱۳۳۹/۰۶/۱۹
🔹شهادت: ۱۳۶۶/۰۴/۰۶
🔸محل شهادت: ماووت عراق
🔹مزار شهید: آستانه اشرفیه
🇮🇷@modafeharam_zeynab
🌹شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹
#ای_ڪـه_بر_تــربت_من_میگــذری
#روضــه_بخــوان
🌸 یڪ دوست دیگری داشت ڪه به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف میڪرد: با شهید دهقان امیری در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم.
🌸 بعد سر خاڪ بقیه شهدا رفتیم و هر شهیدی را ڪه میشناخت سر خاڪش میایستاد و حدود یڪ ربع راجع به شهید صحبت میڪرد، جوری حرف میزد و خاطره تعریف میڪرد ڪه انگار سال ها با آن شهید رفیق بوده است.
🌸 گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم ڪه گرما را حس نمی ڪردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش ڪنیم و این
🌸جمله شهید خلیلی را یادآوری میڪرد ڪه:
«ای ڪه بر تربت من میگذری، روضه بخوان/نام زیـنب(س) شنوم زیر لحد گریه ڪنم»
🌸 گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار ڪرد و خلاصه یڪ روضه گوش ڪردیم. وقتی تمام شد با آه سوزناڪ سڪوت را شڪست، حسرت داشت،حسرت شهادت.
🌸 بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمیڪنم. خداحافظی ڪردیم و این آخرین خداحافظی من و محمدرضا بود.
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهیـد_محمــدرضــا_دهقـــان 🕊
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
#ای_ڪـه_بر_تــربت_من_میگــذری
#روضــه_بخــوان
🌸 یڪ دوست دیگری داشت ڪه به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف میڪرد: با شهید دهقان امیری در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم.
🌸 بعد سر خاڪ بقیه شهدا رفتیم و هر شهیدی را ڪه میشناخت سر خاڪش میایستاد و حدود یڪ ربع راجع به شهید صحبت میڪرد، جوری حرف میزد و خاطره تعریف میڪرد ڪه انگار سال ها با آن شهید رفیق بوده است.
🌸 گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم ڪه گرما را حس نمی ڪردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش ڪنیم و این
🌸جمله شهید خلیلی را یادآوری میڪرد ڪه:
«ای ڪه بر تربت من میگذری، روضه بخوان/نام زیـنب(س) شنوم زیر لحد گریه ڪنم»
🌸 گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار ڪرد و خلاصه یڪ روضه گوش ڪردیم. وقتی تمام شد با آه سوزناڪ سڪوت را شڪست، حسرت داشت،حسرت شهادت.
🌸 بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمیڪنم. خداحافظی ڪردیم و این آخرین خداحافظی من و محمدرضا بود.
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهیـد_محمــدرضــا_دهقـــان 🕊
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
🔼🔼🔼
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#دامــــــاد_حضــــــــرتــــــ_مـــــــادر...
#زندگـی_به_سبڪــ_شهـــدا
👈 هر وقت ڪه مـادر واسه سـر و سامـون دادن پسـرش نقشه ای میڪشید ... ميگفت:"بچه های مردم تیڪه پاره شدن ... افتادن گوشه ڪنار بیابونا ... اون وقت شما می گید ڪاراتو ول ڪن بیا زن بگییییر ...؟!!!" 💔
👈 با همه این اوصاف ... وقتی پیام حضرتــ امام (ره ) رو شنید ... راضـی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری ... ولی بهشون نگفته بود ڪه این خانوم همسر شهیدن ..! تجربه زندگی مشــــتــرڪو داشتم ... بعد شهادتــ همسرم ...۶ مـــاه هــر چـــــی خـواســـتـگـار اومده بود ردشون
ڪــــردم ...نـمــی خـواســـتـم قـبــول ڪنــم ...اولش ...جوابم به مصطفی هم منفی بود ...! پـیــغـام فرستاد:"امـــــــام گـفـتـن: بــا هـمـســــــــرای شُـــــــــهــدا ازدواج کـنـیــد . قـبـــول نـڪــــردم ، گـفـتـــم:"تــا ســــالگرد همسرم بـایــــد صــبــر ڪـنـیــد💔 ..."گفتش:"شــــمــاســــــیـّـدیــن ... مـیخـوام دومــــــاد حـضـــــرت زهــــــــــــرا (سلام الله عليها) بـشــــــم ... دیـگــــه حـرفــــی نـــزدم و قبول ڪردم ...💍
👈 یه ڪارت دعـوت واسه امام رضـا (عليه السلام) نوشته بود که فرستادش مشهد 💌
یه ڪـارت هم واسه امام زمان (عج) ڪه انداخت تو مسجد جمڪـران ... 💌 یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه (سلام الله عليها) بُردش قم و انداخت تو ضريح ڪـريمه اهل بيت ... 💌
👈 درست قبل عروسی ...حضرت زهرا (سلام الله علیها ) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد : "خانوم جان ...! من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم ؛ حضـرت تو جوابش فرموده بود : چـرا بايد دعوت شما رو رد ڪنیم ...؟ چرا به عروسیتـون نیایم ؟ ڪی بهتر از شما ...؟ ببین ... همه مون اومـدیم ... شما عزیـز ما هستی مصطفـی جـان 💚💚💚
دو هفتــه بعد از عـروسیــمون هم دستـم را گذاشـت تـوی دست مـادرش و گفت : دوسـت دارم دختـر خوبـی برای مادرم باشـی و رفت جبهـه .💔
#گـر_نگاهـی_به_ما_ڪـند_زهــرا_س💚💚
👈ڪـــاری ڪــنیم ڪــه در مجالسمـــــون
ورود ممنــــوع بـــرای مادرمـــــون نداشتــــه باشیــــم .👉
✍همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور
#خاطرات_ناب
#زندگی_به_سبک_شهدا
@modafeharam_zeynab
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#دامــــــاد_حضــــــــرتــــــ_مـــــــادر...
#زندگـی_به_سبڪــ_شهـــدا
👈 هر وقت ڪه مـادر واسه سـر و سامـون دادن پسـرش نقشه ای میڪشید ... ميگفت:"بچه های مردم تیڪه پاره شدن ... افتادن گوشه ڪنار بیابونا ... اون وقت شما می گید ڪاراتو ول ڪن بیا زن بگییییر ...؟!!!" 💔
👈 با همه این اوصاف ... وقتی پیام حضرتــ امام (ره ) رو شنید ... راضـی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری ... ولی بهشون نگفته بود ڪه این خانوم همسر شهیدن ..! تجربه زندگی مشــــتــرڪو داشتم ... بعد شهادتــ همسرم ...۶ مـــاه هــر چـــــی خـواســـتـگـار اومده بود ردشون
ڪــــردم ...نـمــی خـواســـتـم قـبــول ڪنــم ...اولش ...جوابم به مصطفی هم منفی بود ...! پـیــغـام فرستاد:"امـــــــام گـفـتـن: بــا هـمـســــــــرای شُـــــــــهــدا ازدواج کـنـیــد . قـبـــول نـڪــــردم ، گـفـتـــم:"تــا ســــالگرد همسرم بـایــــد صــبــر ڪـنـیــد💔 ..."گفتش:"شــــمــاســــــیـّـدیــن ... مـیخـوام دومــــــاد حـضـــــرت زهــــــــــــرا (سلام الله عليها) بـشــــــم ... دیـگــــه حـرفــــی نـــزدم و قبول ڪردم ...💍
👈 یه ڪارت دعـوت واسه امام رضـا (عليه السلام) نوشته بود که فرستادش مشهد 💌
یه ڪـارت هم واسه امام زمان (عج) ڪه انداخت تو مسجد جمڪـران ... 💌 یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه (سلام الله عليها) بُردش قم و انداخت تو ضريح ڪـريمه اهل بيت ... 💌
👈 درست قبل عروسی ...حضرت زهرا (سلام الله علیها ) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد : "خانوم جان ...! من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم ؛ حضـرت تو جوابش فرموده بود : چـرا بايد دعوت شما رو رد ڪنیم ...؟ چرا به عروسیتـون نیایم ؟ ڪی بهتر از شما ...؟ ببین ... همه مون اومـدیم ... شما عزیـز ما هستی مصطفـی جـان 💚💚💚
دو هفتــه بعد از عـروسیــمون هم دستـم را گذاشـت تـوی دست مـادرش و گفت : دوسـت دارم دختـر خوبـی برای مادرم باشـی و رفت جبهـه .💔
#گـر_نگاهـی_به_ما_ڪـند_زهــرا_س💚💚
👈ڪـــاری ڪــنیم ڪــه در مجالسمـــــون
ورود ممنــــوع بـــرای مادرمـــــون نداشتــــه باشیــــم .👉
✍همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور
#خاطرات_ناب
#زندگی_به_سبک_شهدا
@modafeharam_zeynab
#لطفــــا_بخوانیــــد 👇
🌺 مادرش میگوید:
.یڪی از دوستان #احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
.
🌸 پرسیدم احمدرضا ڪـی بود؟! گفت: یڪی از دوستانـم بود. پرسیدم: چڪار داشت؟!
گفت: هیچـی، خبــر #قـبول شدنم را در #دانشـگاه داد!
👈 گفتم: چـی؟؟ گفت: می گویـد #دانشگـاه #رتبــه_اول را ڪـسب ڪردی.
.
🌺 باخوشحالـی من و پدرش گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا #خوشحـال نیستـی؟؟!!
.
🌸 احمدرضا گفت: " #اتفـاق خاصـی #نیفتاده ڪه بخواهم خوشحال باشم! "
.در همان حال آستین ها را بالا زد #وضو گرفت و رفت #مسجـد !!!....
🌺 یادم هست با اینڪه دانشگاه #قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمـدرضـا تو الان #پزشڪی قبول شده ای، چه احتیاجی هست ڪه به #بنّایـی بروی؟!
می گفت : می خواهم ببینم ڪارگرها چقدر #زحمت می ڪشند!
می خواهم #سختـی ڪـارشان را #لمس ڪـنم!...
🍂 #شهید_احمد_رضا_احدی
🍁 #رتبه_یڪ_ڪنڪور_پزشڪی
🍂 #خاطرات_ناب
🌹 مدافعان حرم بی بی زینب🌹
https://telegram.me/modafeharam_zeynab
🌺 مادرش میگوید:
.یڪی از دوستان #احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
.
🌸 پرسیدم احمدرضا ڪـی بود؟! گفت: یڪی از دوستانـم بود. پرسیدم: چڪار داشت؟!
گفت: هیچـی، خبــر #قـبول شدنم را در #دانشـگاه داد!
👈 گفتم: چـی؟؟ گفت: می گویـد #دانشگـاه #رتبــه_اول را ڪـسب ڪردی.
.
🌺 باخوشحالـی من و پدرش گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا #خوشحـال نیستـی؟؟!!
.
🌸 احمدرضا گفت: " #اتفـاق خاصـی #نیفتاده ڪه بخواهم خوشحال باشم! "
.در همان حال آستین ها را بالا زد #وضو گرفت و رفت #مسجـد !!!....
🌺 یادم هست با اینڪه دانشگاه #قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمـدرضـا تو الان #پزشڪی قبول شده ای، چه احتیاجی هست ڪه به #بنّایـی بروی؟!
می گفت : می خواهم ببینم ڪارگرها چقدر #زحمت می ڪشند!
می خواهم #سختـی ڪـارشان را #لمس ڪـنم!...
🍂 #شهید_احمد_رضا_احدی
🍁 #رتبه_یڪ_ڪنڪور_پزشڪی
🍂 #خاطرات_ناب
🌹 مدافعان حرم بی بی زینب🌹
https://telegram.me/modafeharam_zeynab
💢 #مبــــــارزه_بـــــا_نفــــــــس
#شهیـــــد_محمـــد_هادے_ذوالفقـــارے
یـہ بـار دیـدم دسـت هادے بـہ طـور خـاصـے سـوخـتـہ ، ده روز بـعد دوبـاره هادے را دیدم ، بعـد از گـذشـت ده روز هـنوز زخــم هـادے بہتـر نشده بـود !
بـہ هـادے گـفتـم : ایـن زخـم پشـت دسـتـت براے چیـہ ؟ نمـےخـواسـت جواب بده و موضوع را عوض مے ڪـرد . بـالاخـره تونـستم از زیـر زبـان او حـرف بکشـم !
👈گـفت : مدتـے قـبل ، در یڪـے از شـبہا خیلی اذیت شـده بـود . مے گـفت ڪـہ شیـطان با شہـوت بـہ سـراغ مـن اومـده بـود . « مـن هـم چـاره اے ڪـہ بـہ ذهنـم رسـید ایـن بـود ڪـہ دستـم را بسـوزانـم ! »
#خاطرات_ناب
#مبارزه_با_نفس
#روحـمـــان_بـا_یــادش_شـــاد
#بــا_ذڪــــر_صلــوات
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
🌹 مدافعان حرم بی بی زینب🌹
https://telegram.me/modafeharam_zeynab
#شهیـــــد_محمـــد_هادے_ذوالفقـــارے
یـہ بـار دیـدم دسـت هادے بـہ طـور خـاصـے سـوخـتـہ ، ده روز بـعد دوبـاره هادے را دیدم ، بعـد از گـذشـت ده روز هـنوز زخــم هـادے بہتـر نشده بـود !
بـہ هـادے گـفتـم : ایـن زخـم پشـت دسـتـت براے چیـہ ؟ نمـےخـواسـت جواب بده و موضوع را عوض مے ڪـرد . بـالاخـره تونـستم از زیـر زبـان او حـرف بکشـم !
👈گـفت : مدتـے قـبل ، در یڪـے از شـبہا خیلی اذیت شـده بـود . مے گـفت ڪـہ شیـطان با شہـوت بـہ سـراغ مـن اومـده بـود . « مـن هـم چـاره اے ڪـہ بـہ ذهنـم رسـید ایـن بـود ڪـہ دستـم را بسـوزانـم ! »
#خاطرات_ناب
#مبارزه_با_نفس
#روحـمـــان_بـا_یــادش_شـــاد
#بــا_ذڪــــر_صلــوات
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
🌹 مدافعان حرم بی بی زینب🌹
https://telegram.me/modafeharam_zeynab
Telegram
مدافعان حرم بی بی زینب (س)
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
در عشق اگر چه منزل آخر شهادت است،
تڪلیف اول است #شهیدانه❤️ زیستن...
آن ڪس ڪه شود #شهید❤️ او را لیاقت است،
اهل عمل و صدق و امانت است.
کانالے براے شهدا🌹✌
به نیت شهدا🌹✌
با شهدا🌹✌
در عشق اگر چه منزل آخر شهادت است،
تڪلیف اول است #شهیدانه❤️ زیستن...
آن ڪس ڪه شود #شهید❤️ او را لیاقت است،
اهل عمل و صدق و امانت است.
کانالے براے شهدا🌹✌
به نیت شهدا🌹✌
با شهدا🌹✌
🌹شهید جاویدالاثر حسن رجایـےفر🌹
💠ڪــارهای بــےریــا و خالـــص ...💠
ڪمڪ به نیازمندان. بدون اینڪه ڪسی متوجه شود برای بچه ها و خانواده های نیازمند از حقوق ماهیانه ی خود برای آنها پول واریز میڪرد و به تمام خانواده ها یڪ عدد قران ڪریم اهدا می ڪرد.
و حتی ما هم از این موضوع اطلاعی نداشتیم و پس از شهادتشان خانواده ها آمدند و به ما میگفتند و جوانان را به سمت قرآن میڪشید به همین منظور یڪ دارالقران در محل ساخت و در چهار سال اخیر جوانان بسیار زیادی حافظ.قاری.وتل قرآن شدند.
✍ راوی : برادر شهید
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_حسن_رجایی_فر
@modafeharam_zeynab
💠ڪــارهای بــےریــا و خالـــص ...💠
ڪمڪ به نیازمندان. بدون اینڪه ڪسی متوجه شود برای بچه ها و خانواده های نیازمند از حقوق ماهیانه ی خود برای آنها پول واریز میڪرد و به تمام خانواده ها یڪ عدد قران ڪریم اهدا می ڪرد.
و حتی ما هم از این موضوع اطلاعی نداشتیم و پس از شهادتشان خانواده ها آمدند و به ما میگفتند و جوانان را به سمت قرآن میڪشید به همین منظور یڪ دارالقران در محل ساخت و در چهار سال اخیر جوانان بسیار زیادی حافظ.قاری.وتل قرآن شدند.
✍ راوی : برادر شهید
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_حسن_رجایی_فر
@modafeharam_zeynab
💠 #ڪوچهی_بـےانتها
🌹 #شهید_صیاد_شیرازی
🌸 از یڪ محلہ بہ یڪ مدرسہ مےرفتند اما با دو مسیرِ متفاوت .
هر چه دوستش اصرار مےڪرد ڪہ بیا از همین ڪوچہ بریم ، قبول نمےڪرد .
🔴👈 مےگفت : « این ڪوچہ پُر از دختره ، من نمیام .
معلوم نیست این ڪوچہ بہ ڪجا ختم مےشہ »
📗(ڪتــاب یادگاران11 ،ص8
✨امــام صـادق (علـــيه الســلام)
چشمچرانے يڪے از تيرهاى شيطان است و آن مسموم است ،
و هر ڪس براى خداوند عزّوجلّ آن را ترڪ ڪند نہ براى غير خدا ،
خداوند ايمانے ڪہ مزه آن را شخص درڪ ڪند جايگزين آن خواهد نمود .
📚(وسـائل الشـیعہ ، ج20 ، ص192)
#بہ_مناسبت_۲۱فروردین
#سالگرد_شهادت_شهید_صیاد_شیرازی
#خاطرات_ناب
💔@Modafeharam_zeynab
دوستان خود را دعوت نمایید ...
🌹 #شهید_صیاد_شیرازی
🌸 از یڪ محلہ بہ یڪ مدرسہ مےرفتند اما با دو مسیرِ متفاوت .
هر چه دوستش اصرار مےڪرد ڪہ بیا از همین ڪوچہ بریم ، قبول نمےڪرد .
🔴👈 مےگفت : « این ڪوچہ پُر از دختره ، من نمیام .
معلوم نیست این ڪوچہ بہ ڪجا ختم مےشہ »
📗(ڪتــاب یادگاران11 ،ص8
✨امــام صـادق (علـــيه الســلام)
چشمچرانے يڪے از تيرهاى شيطان است و آن مسموم است ،
و هر ڪس براى خداوند عزّوجلّ آن را ترڪ ڪند نہ براى غير خدا ،
خداوند ايمانے ڪہ مزه آن را شخص درڪ ڪند جايگزين آن خواهد نمود .
📚(وسـائل الشـیعہ ، ج20 ، ص192)
#بہ_مناسبت_۲۱فروردین
#سالگرد_شهادت_شهید_صیاد_شیرازی
#خاطرات_ناب
💔@Modafeharam_zeynab
دوستان خود را دعوت نمایید ...
Telegram
attach 📎