❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
87.1K subscribers
34.7K photos
4.44K videos
1.58K files
6.94K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_216 با شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام. صدای باز شدن در ورودی سالن باعث می شه…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_217

این بار من متعجب می شم! عکس العمل متفاوت طاهر برام جای سوال داره؛ به جای تعجب نگاهش پر از ترس و نگرانیه! مونا هم وارد سالن می شه و با دیدن من اخماش تو هم می ره! به سمت بابا برمی گرده و می گه:
-پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟!
بابا:
-مونا ساکت باش!
مونا با اخم نگاهش رو از بابا می گیره و به داخل آشپخونه می ره. بابا با عصبانیت به طرف من برمی گرده و می گه:
-با اجازه ی کی از اتاقت اومدی بیرون؟
این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب می شه! با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روی یه مبل دو نفری نشسته بود؛ می شینه و به من خیره می شه .لبخندی می زنم و با تحکم و در عین حال با احترام می گم:
-باید باهاتون حرف بزنم!
طاها:
-ما هم باهات حرف داریم.
بابا با داد می گه:
-طاها!
طاها با خشم از جاش بلند می شه و می گه:
-بابا...
بابا با اخم می گه:
-طاها اگه یک کلمه حرف بزنی من می دونم و تو! بشین و ساکت باش.
طاها با ناراحتی سرجاش می شینه و هیچی نمی گه .با تعجب به همگیشون نگاه می کنم. حرفای طاها و مونا رو درک نمی کنم.
همچنین نگرانی طاهر و عصبانیت بابا هم برام جای سوال داره !بابا به طرف من برمی گرده و می گه:
-می شنوم! بگو.
از فکر رفتارای عجیب و غریب خونوادم بیرون میام و سعی می کنم با آرامش حرفم رو بزنم .به چشم های بابام خیره می شم و می گم:
-می خوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟
از سوالم متعجب نشد. اخمم نکرد؛ هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد. به جز کلافگی! انگار منتظر این سوال از جانب من بود !از جاش بلند می شه و با تحکم می گه:
-دنبالم بیا.
بعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت می کنه؛ من هم به آرومی از جام بلند می شم و پشت سرش می رم. بابا به اتاق مورد نظر می رسه. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صدای مونا متوقف می شه!

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_216 - اینم می گذره. عجله نکنین. چیزي لازم ندارین واستون بیارم؟ چشمانش را بست و گفت: - نه. ممنون.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_217

و حوله را برداشت و به موهایش کشید و در همان حال گفت:
- به به، خوشحال و خندان!
تبسم نگاهی به دانیار کرد و نگاهی به دیاکو و نگاهی به من و در آخر گفت:
- خوشحال که تویی، خندان کیه؟ نکنه با منه؟
نامحسوس سرم را تکان دادم. تبسم تند گردنش را چرخاند و رو به دانیار گفت:
- به من میگین خندان؟
دانیار بدون این که کوچک ترین انعطافی در چهره اش نشان دهد جواب داد:
- مگه نیستی؟
از حساسیت تبسم روي اسمش خبر داشتم. معتقد بود تنها چیز درست و حسابی ست که در زندگی دارد.
- معلومه که نه. این چه عادت زشتیه شما دارین؟ خوشتون میاد منم به شما بگم خاویار؟
از یک طرف خنده ام گرفته بود، از یک طرف دلم می خواست گریه کنم. شوخی با دانیار، آن هم در این صبح شوم!
خنده قاه قاه دیاکو کمی آرامم کرد. من هم به خنده ام اجازه رها شدن دادم، اما دانیار جلوي آینه موهایش را شانه زد و به
سردي گفت:
- می دونستی که خیلی با نمکی؟
تبسم پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- نه الان که خودمو با شما مقایسه کردم فهمیدم.
واي! به دانیار گفت بی نمک. با نگاه التماسش کردم که ادامه ندهد. دانیار گوشی دیاکو و عابر بانکش را به دست من داد و
گفت:
- حیف که الان حوصله ندارم. به وقتش باهات تسویه می کنم.
خداحافظ آرامی گفت و از در بیرون رفت. تبسم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
- آخ جون! فکر کنم بساط تجاوز جور شد.
خیلی تلاش کردم خودم را کنترل کنم، اما قیافه مضحک تبسم اختیار از دستم خارج کرد. دیاکو هم با لبخند نگاهمان کرد و
هیچ نگفت.
دانیار:
بالاخره بعد از ده روز، تاریخی که منتظرش بودم رسید و هواپیمایی که چشم انتظارش بودم نشست. مثل دامادي پشت در
آرایشگاه، قدم زدم و چشم دوختم به ترانزیت ورودي. به نظرم باید گل می خریدم، اما نخریدم. نه آدرس گل فروشی هاي شهر
را می دانستم، نه هرگز به چشمم آمده بودند و نه جدا کردن و سلیقه به خرج دادن را بلد بودم. گل را از ذهنم بیرون کردم و
ذهن همیشه بیدارم را به کنکاش وا داشتم. کنکاش میان خاطره هاي مردي که گفت "این کوه را که رد کنید در امانید." رد
کردیم و دیگر ندیدیمش. سال ها بعد دیاکو از طریق یک دوست پیدایش کرد. گفتند از ایران رفته. گفتند بعد از جنگ نتوانسته..

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_216 شونه هامو بالا انداختم و رفتم تو .. وارد كه شدم منشي رو كرد بهم و گفت : - عزيزم كاري داشتي ؟؟؟!!! تقريبا منگ نگاهي بهش كردم و…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_217

بعدم با خريد دو تا شلوار جين تتمه ي پول تو جيبم رو هم خرج
كردم .. خندم گرفته بود ... حالا با اين همه خريد چجوري ميرفتم خونه ... ؟؟؟!!!
.. ؟؟؟!!! فقط 4 هزار تومن برام مونده بود و با گرفتن يه
دربستي و چك وچونه زدن بالاخره راضيش كردم با اين مبلغ منو برسونه خونه ... ... ساعت نزديكاي 9 بود كه داخل ساختمونشدم .. ازونجا كه دستم بند بود چراغ رو روشن نكردم و كيسه هارو با هن هن از پله هل بردم بالا درست روي آخرين پله سينه
به سينه ي مجددر اومدم... توي تاريكي معلوم نبودم واسه ي همين خوشحال بودم قيافه ي جديدمو نميبينه زير لب گفت :
- كجا بودي؟؟؟!!!
روم نشد نگاش كنم ...منم آروم جواب دادم :
- بيرون ..
خم شد و كيسه هامو گرفت .. منم بدون مقاومت دادمشون دستش .. داشتم در رو باز ميكردم صداي نفساش از پشت سرم ميومد
رفتم تو و در رو باز گذاشتم .. از همون جا كيسه هاي خريدم رو گذاشت تو منم چراغ ها رو زدم .. سرش رو كه بلند كرد يهو
نگاش رو موها و صورتم ثابت موند و لبخندي به پهناي صورت زد و با تحسين نگاهم كرد .. نميدونم چم شده بود از نگاهش
گرمم شد ... تاب نياوردم و سرمو انداختم پايين كه گفت :
- ديدم تحويل نميگيري .. نگو رفتي..... بعدم خنديد .. يه خنده ي مهربون ...
دلم ضعف رفت و سرمو كه آوردم بالا درست روبروم بود ...آّب دهنمو قورت دادم كه گفت :
- ميشه امشب يه چايي مهمونت باشم؟؟؟!!
سرمو به نشانه ي مثبت تكون دادم و رفتم بالا يه شلوار و بلوز قهوه اي سوخته كه به لايت موهام بياد تنم كردم و ناخودآگاه يكمم
عطر زدم به خودم و بدو اومدم پايين ... و رفتم سمت آشپزخونه و كتري رو گذاشتم و اومدم كنارش .. لبخندي زد و گفت :
- كيانا ؟؟؟! رئيس كشكه ديگه؟؟؟!!نبايد يه زنگ بزني بگي نمياي؟؟؟!!
- خواب موندم!!!
- خوش بحالت من ديشب تا صبح نخوابيدم!!
ناخود آگاه گفتم :
- چرا؟؟؟!!!
نفس عميقي كشيد و گفت :
- از خودت بپرس!!!!!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_216 واااای ،سلام سورانیییی دلم برات تنگ شده بوووود. دستش دورم حلقه شد: سلام عشق قشنگم منم دلم تنگ شده بود. لپشو محکم و…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_217

چون هوا داره تاریک میشه جاده 
خطرناکه.فقط اگه زنگ بزنم باز جواب ندی کشتمت ها !!!
حس کردم یه چیزی میخواد بگه..
آرام چیزی میخوای بگی؟چیزی شده؟
خُب منم یه سورپرایزدارم برات
اوممممم،
جدا؟؟؟چی هست؟
اومد جلو و تو کسری از ثانیه لب هاش رو روی لب هام گذاشت و با شدت بوسید.
ازین حرکت اصلا دیده نشده از آرام،شوکه شدم.
قبل ازین که عکس العملی نشون بدم جدا شد.
اِی الهی من به فدات خوشگلم ...
عجب سورپرایزی لامصب،اصلا تا خود ساری تخته گاز میرم فول انرژی 
شدم.
شجاع شدی تو ماشین؟نترسیدی کسی ببینه؟
کف جفت دستاشو گذاشت رو صورتش:
وااااای،هیچی نگو خجالت کشیدممم....
باهر زور و ضربی بود ازهم دل کندیم ،خداحافظی کرد و رفت .
خُل نشم خیلیه.
به دور شدنش نگاه کردم ،خدایا از شدت دوست داشتن خُل نشم خیلیه.
غافل ازین که سرنوشت گاهی جوری رقم میخوره که ورق به کل برمیگرده
شب بود که رسیدم ساری،مستقیم رفتم بیمارستان ،خوشبختانه عمل بابا 
موفقیت آمیز بود و حالشم خوب بود،حسابی رفع دلتنگی کردم اون شب رو به 
اصرار حسام رفتم خونه و نزاشت که بمونم بیمارستان.
از قضیه خودم وآرامم چیزی به کسی نگفتم و ترجیح دادم که همه حواس ها 
متوجه بابا باشه تا این که دلهره ی منو داشته باشن...
وارد ا تاقم شدم.همه چیز همون جور دست نخورده بود ،نگاهم افتاد به 
کامپیوترم که حالا ملافه کشیده و بدون
استفاده بود،یادش بخیر که چه دورانی 
داشتیم.حالاکه فکر میکنم از روزی که آرام وارد زندگیم شد.همه چیز تغییر  کرد کی فکرشو می کرد سورانی که تا لنگ ظهر میخوابید و کاری غیر از مخ زنی و الافی و خوش گذرونی بلد نبود حالا توهمین یکسال و خورده ای این 
همه تغییر کنه !!
اگه خدا بخواد به زودی هم شرکت مستقلی راه میندازم و خودم میشم آقای خودم
تا مجبور نباشم زیردست کسی کار کنم.
فقط حیف که هنوز از نظر مالی وابسته ی شرکت بودم وگرنه هرچه زودتر کارمو جدا میکردم.
با تقه ای که به در وارد شد از عالم هپروت اومدم بیرون.
-بفرمایید...
نادیا بود،که باز مثل همیشه لبخند به لب وارد شد.
با اومدنش بلند شدم نشستم...
اوهوع،مودب شدی ؟ تا دیروز که لنگتو میکردی تو حلق ما ،نه مثل اینکه آرام 
خیلی خوب روت کار کرده.آفرین کارش درسته.
ناراحتی االانم لنگمو بکنم توحلقت؟؟
دهن کجی کرد و گفت:
لنگتو بکن تو حلق آرام جونت بچه پرو!
خلاصه که یه چی اون گفت یه چی من گفتم ،این یه قانون نانوشته بود ،که من 
و نادیا باید هر طور شده روی همو کم کنیم...
این دوروزم خیلی زود گذشت ،بابا رو آوردیم خونه خداروشکر خیلی بهتر شده بود .
هرچند دلم میخواست بیشتر بمونم و کمک حالشون باشم ولی واقعا مرخصی نداشمتم.
فقط لحظه ی اخر سربسته یه چیزایی برای مامان گفتم تا خودشو برای یه خواستگاری آماده کنه.
صبح روز سوم بود که حرکت کردم به سمت تهران ،قرار بود مستقیم برم خونه 
ی آرام اینا و بریم یه محضر همون نزدیکی یه صیغه محرمیت دوماهه خونده بشه ،تا وقتی آرام برای امتحاناتش تعطیل شد بیایم تهران و من با خوانواده به صورت رسمی بیام خواستگاری و همه چیز علنی بشه .
تهران که رسیدم اول رفتم هتل سه چهار ساعتی وقت داشتم اول یه دوش گرفتم 
و کلی به خودم رسیدم ،دل تو دلم نبود .یه دست کت و شلوار خوشگل پوشیدم ،
جلوی آینه یکم خودمو برانداز کردم همه چیز عالی بود،به به شاه داماد .
شاداماد؟یجوری شدم ،ایکاش می شد مامان و بابا هم می بودن،یجورایی تنها 
بودن حس ب چه یتیمی بهم میداد که مثل آدمای بیکس و کار تک و تنها برم  خونشون.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_216 چشمهايم را باز كردم و دوباره بستم. ـ بيا زود باش.تا خاله رويا خواب است،می توانی چند دقيقه او را ببينی. صدای دانيال…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_217

ـ بفرماييد آقا،ما شما را نمیشناسيم.
پدرام سر به زير انداخت و گفت:
ـ مرا ببخشيد.می دانم بد كردم،ولی من مها را دوست دارم.
- به محض شنيدن اين جمله،دايی سيلی محكمی به صورتش زد كه پرت شد روی زمين.به زحمت برخاست و گفت:
- شما حق داريد بزنيد باوركنيد من پشيمانم،حاضرم هر كاری بكنم تا شما بفهميد كه من.....
سيلی بعدی محكم تر از قبل بود و سوزنده تر.سرم گيج رفت.نمی توانستم خواری اش را ببينم.داشت جلوی من كتك می خورد.
با التماس گفتم:
ـ مامان جلويش را بگير.نگذار او را بزند.
دستم را گرفت و گفت:
ـ صبر كن.تحمل داشته باش.
دايی فرياد زد:
ـ می روی كنار يا منتظر بقيه ی ماجراييی؟
ـ شما هر كاری كنيد من دم نمی زنم.فقط....
ـ برو،حرف مفت نزن.چند تا مشت و لگد بخوری،در عوض شما مرا ببخشيد و اجازه بدهيد كه....
دايی به ميان كلامش پريد و گفت:
ـ تو كه باز حرف خودت را می زني.
سپس چندبار پشت سرهم هلش داد تا سر پدرام به ماشين خودش خورد.بعد در آن را باز كرد و گفت:
ـ از اينجا برو،وگرنه هم خودت،هم ماشين را آتش می زنم.
اينبار كوتاه آمد،سوار شد و رفت.اشك از چشمانم سرازير شد،برای اينكه دایی متوجه نشود،صورتم را برگرداندم.به پشت سرم كه نگاه كردم،پدرام را نديدم.از فكر اينكه ديگر برنگردد و برای هميشه تركم كند،از شدت ناراحتی،داشتم
به مرز جنون نزديك می شدم،به نزديك خانه كه رسيديم،از دور ماشين پدرام را ديدم كه جلوی خانه پارك كرده،ولی او
كه آدرس ما را نداشت،مگر اينكه دانيال داده باشد.
دايی مشت به فرمان كوبيد و با خشم گفت:
- ن پسر دست بردار نيست.عجب كنه ای ست.
پدرام در حاليكه چوبی در دست داشت،پياده شد.هول كردم.نمی دانستم می خواهد چكار كند.چوب را به طرف دايی گرفت و گفت:
ـ با اين تا سرحد مرگ مرا بزنيد.تا حدی كه دلتان نسبت به من صاف شود و اجازه بدهيد به خواستگاری مها بيايم.
دايی در عين خشم به تمسخر خنديد و گفت:
ـ فكر می كنی قدرت تحمل را اری.با همان ضربه ی اول خودت را می بازی و به التماس می افتی كه كافي ست.
ـ من بايد بشكنم تا بفهمم مها چه كشيده.
ـ مها با يك بار راضی نمی شود.تو بايد هر روز بشكنی،نه يك روز بلكه چند سال.می فهمی؟
از شدت ترس داشتم می مردم.باالتماس به مادرم گفتم:
ـ خواهش می كنم جلوی دايی را بگيريد.
دستم را كشيد و گفت:
ـ صبر كن.
پدرام سينه سپر كرد و گفت:
ـ شما هر روز مرا بشكنيد،اما مها را از من نگيريد.
ـ باشد،چوب را به من بده.
دست دايی را گرفتم و به التماس گفتم:
ـ نه دايی نه،خواهش می كنم.نمی گذارم ديگر پدرام را بزنيد.
چشم غره ای به من رفت سپس خطاب به بابك گفت:
ـ بگير با اين چوب با اخرين قدرت اين نامرد را بزن.