❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
87.2K subscribers
34.7K photos
4.44K videos
1.58K files
6.94K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_215 جای مانی خالی که بگه خل و چل بودی. سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون می دم و به…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_216

با شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام. صدای باز شدن در ورودی سالن باعث می شه ترسی تو دلم بشینه! نمی دونم کی اومده .زیر لب می گم:
-نکنه دزد باشه؟
نفسم رو تو سینم حبس می کنم. صدای باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو می شنوم. بعد از چند دقیقه سکوت، صدای بسته شدن در سالن بلند می شه و بعد از اون صدای حرف زدن طاهر و طاها شنیده می شه! طاها با صدای بلند می خنده، اما تو صدای طاهر بی حوصلگی موج می زنه. صدایی از مونا و بابا شنیده نمی شه. این طور حدس میزنم که بابا هنوز خونه نیومده. حوصلم سر رفته، یاد حرف دکتر می افتم. باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندم !زمزمه وار می گم:
-فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم!
روی تختم می شینم و نگاهی به لباسام می ندازم. حوصله ی عوض کردن لباسام رو ندارم. از وقتی اومدم خونه، رو تخت دراز کشیدم و برای خودم خیال پردازی کردم!
بر شیطون لعنت می فرستم و از روی تختم بلند می شم. همون جور که به سمت کمد لباسام می رم، زیر لب غرغر می کنم:
-تو آدم بشو نیستی! مثال می خواستی به هیچ کس و هیچ چیز فکر نکنی! ولی از وقتی اومدی مثل جنازه رو تخت افتادی و مدام به این و اون فکر می کنی! بعد انتظار پیشرفت هم داری!
همین جور که واسه خودم غرغر می کنم در کمد رو باز می کنم. یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمی دارم و با لباس بیرونم عوض می کنم. به سمت دستشویی می رم تا آبی به دست و صورتم بزنم. بعد از این که از دستشویی خارج می شم، صدای بابا رو می شنوم.
اصلا نمی دونم کی اومده. یه خورده استرس دارم. به سمت آینه می رم و نگاهی به خودم می ندازم. از استرس رنگم پریده !زیرلب میگم:
-چته ترنم؟ می خوای در مورد مادرت بپرسی، نمی خوای که گناه کنی!
یه لبخند زوری می زنم و سعی می کنم استرس رو از خودم دور کنم! چشمامو می بندم و چند بار نفس عمیق می کشم. بعد از چند لحظه چشمامو باز می کنم و نگاهی به دختر توی آینه می ندازم !زمزمه وار می گم:
-اینه دختر! اعتماد به نفست رو از دست نده. نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا رو توی این خونواده تجربه کردی!
لبخند رو لبام پررنگ تر می شه، ولی این لبخندم از روی اجبار نیست؛ بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم! نگام رو از آینه می گیرم و با قدم های بلند به سمت در اتاق می رم. کلید رو داخل قفل می چرخونم و دستگیره رو به سمت پایین می کشم. در اتاق باز می شه.
لبخند رو از چهرم پاک می کنم! همه ی جدیتم رو توی صورتم می ریزم. خونسردِ خونسرد! بی تفاوتِ بی تفاوت، آرومِ آروم! بدون استرس و نگرانی؛ در رو کامل باز می کنم و از اتاق خارج می شم!
در رو پشت سرم به آرومی می بندم، با قدم هایی محکم به سمت سالن حرکت می کنم. طاها و بابا رو می بینم که روی مبل مقابل هم نشستن و طاها به آرومی چیزی به بابا می گه. کلافگی از صورت بابا پیداست. صورت طاها رو نمی بینم چون پشتش به منه، بابا میخواد چیزی بگه که نگاهش به من می افته. نگاهش پر از حیرت می شه؛ مدت ها بود که پام رو از اتاق بیرون نذاشته بودم؛ این تعجب و حیرتش رو درک می کنم. با گام هایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکت می کنم. طاها وقتی سکوت بابا رو می بینه به عقب برمی گرده، اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره! خودم رو به مبل می رسونم و به آرومی روی یکی از مبل های یه نفره میشینم .زمزمه وار سلام می کنم که هیچ جوابی نمی شنوم! طاهر از اتاقش خارج می شه. با دیدن من چشماش پر از نگرانی می شه.

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_215 - چی شده؟ چرا ماتت برده؟ چرا رنگت پریده؟ چرا مچت رو می مالی؟ به زور لبخند زدم و گفتم: - چیزي…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_216

- اینم می گذره. عجله نکنین. چیزي لازم ندارین واستون بیارم؟
چشمانش را بست و گفت:
- نه. ممنون. واقعا متاسفم که باعث زحمتت شدم.
زحمت؟ از کدام زحمت حرف می زد؟ او که نمی دانست تمام شب ثانیه ها را شمردم و به صبح التماس کردم که بیاید تا زودتر
بتوانم ببینمش. او که نمی دانست همین پرستاري خشک و خالی هم براي من دنیاییست و با وجود تمام اشتیاقم براي
بهبودش، دوست نداشتم تمام شود.
- نگین این حرفا رو. مامان و شادي هم احوالتون رو مرتب می پرسن. عصر هم واسه ملاقات میان. اگه تا الان نیومدن به
خاطر اینه که نمی خوان مزاحم استراحتتون بشن.
لبخندي زد و تنها گفت:
- لطف دارن.
گوشه در باز شد و دسته گل کوچک تبسم قبل از خودش داخل آمد. با حجب و حیایی که از او بعید می نمود جلو آمد و سلام
کرد. هر دو جوابش را دادیم. دیاکو گفت:
- چرا زحمت کشیدي تبسم خانوم؟
من هم چشم غره اي رفتم و گفتم:
- الان چه وقت ملاقاته کله صبحی؟
گل را روي میز گذاشت و گفت:
- بابا از بس این شاداب وق زد گفتم خودمو زودتر به دیدار آخر برسونم. کلی نقش میگ میگ رو بازي کردم تا از دست
نگهبان و پرستار در رفتم، ولی شما که خدا رو شکر حالتون خوبه.
لبم را گاز گرفتم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشیدم و گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر تبسم. این چه طرز احوال پرسیه؟
با بی خیالی روي صندلی نشست و گفت:
- مگه دروغ میگم؟ مردم از بس تو این چند روز فین فیناي تو رو تحمل کردم.
دریغ از ذره اي شعور و ادراك در وجود این دختر. دیاکو با خنده گفت:
- به هر حال ببخشید. راضی به زحمتتون نبودیم.
تبسم پا روي پا انداخت و گفت:
- حالا که اومدم. اصل حالتون چطوره؟
تا دیاکو خواست جواب بدهد ضربه اي به در خورد و دانیار داخل شد. موهایش خیس خیس بود و نگاهش همچنان خشمگین.
تبسم را دید اما بی توجه به او به سمت کمد رفت و حوله را برداشت و به موهایش کشید و در همان حال گفت:
- به به، خوشحال و خندان!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_215 . من چم شده بود ... اينجام قياس دست از سرم بر نداشت .. محمدم گونمو چند بار بوسيده بود ولي اين كجا و اون كجا .. خدايا چرا قلبم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_216

شونه هامو بالا انداختم و رفتم تو .. وارد كه شدم منشي رو كرد بهم و گفت :
- عزيزم كاري داشتي ؟؟؟!!!
تقريبا منگ نگاهي بهش كردم و گفتم :
ميخوام يكم عوض شم ...
رو كرد به يه خانوم مسن كه گويا مدير سالن بود و براش توضيح داد.. مدير سالن لبخندي زد و در حاليكه روسريمو ميزد كنار
گفت :
- عزيزم مش لايت ؟؟؟! رنگ ؟؟؟! كدوم رو دوست داري؟! ميتونم يه كوپ محشرم برات بكنم !!!
منگ نگاش كردم ... يه لحظه قيافمو توي آينه ديدم .. گفتم :
- اول ابرو و اصلاح بعدم ميخوام موهامو رنگ كنم و يكمم زيرش رو مرتب همين!!
بلافاصله رو كرد به ابرو بردارش و منو سپرد دستش .. تنها چيزي كه از دهنم در اومد اين بود كه نازك نكن!! و مشغول شد ..بعد
از ابرو برداشتن بدون اينكه خودمو نگاه كنم رفتم و رو يه صندلي ديگه نشستم يه دختر جوون ديگه صورتمو اصلاح كرد بعد از
اون همون خانوم مسن بردتم توي يه قسمت ديگه و هزار مدل آلبوم مدل و رنگ مو گذاشت جلوم تا انتخاب كنم .. دلم نميومد
موهام مشكي بود و براق . واسه ي همين تصميم گرفتم فقط يه لايت بلوطي روش بكنم وقتي نظرمو به اون خانوم گفتم بلافاصله
قبول كرد و گفت به نظرش خوبه ومشغول شد تقريبا دوساعتي طول كشيد و آخرم از زير موهام يك سانتي كوتاه كرد و بعد ا
اينكه سشوار كشيد چرخوندتم سمت آينه تا خودمو ببينم!!! خيلي تغيير كرده بودم واقعا ابرومو قشنگ برداشته بود كلفت و يكم
هلالي .. صورتمم باز شده بود تا آخرين باري كه ابروهامو مرتب كرده بودم واسه ي عروسي فريبا بود ... واسه ي همين اينقدر
تغيير كرده بودم از طرفي هاي لايت موهامم صورتمو روشن تر نشون ميداد آرايشگرم راضي به نظر ميومد و مدام از توي آينه
لبخند ميزد و ميگفت خيلي عوض شدم .. بعد از اينكه مو هام با گيره بستم و هزينه ي كارمو حساب و روسريمو سر كردم و از
اونجا اومدم بيرون .. نميدونم چرا ولي حس بهتري داشتم و دوست نداشتم برم خونه ... تحمل تنهايي نداشتم ... واسه ي همين
راه افتادم سمت تجريش و از اونجايي كه پياده چندان راهي نبود واسبي خيال تاكسي شدم سر راهم واسه ي اينكه ضعف نكنم يه
ساندويچ گرفتم و خوردم ساعت نزديكاي 4 بود رسيدم تجريش اول يه سري به قائم زدم و يه ژاكت قرمز خريدم و بعدم رفتم
سمت تنديس و در جا از يه مغازه يه پالتو يه باروني گرفتم ... بعدم با خريد دو تا شلوار جين تتمه ي پول تو جيبم رو هم خرج
كردم .. خندم گرفته بود ... حالا با اين همه خريد چجوري ميرفتم خونه ... ؟؟؟!!!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_215 پس ناچارا یه صیغه محرمیت کوتاه مدت بینتون خونده بشه تا تو اولین  فرصت بیان و قال قضیه کنده بشه. بهت زده به بابا نگاه…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_216

واااای ،سلام سورانیییی
دلم برات تنگ شده بوووود.
دستش دورم حلقه شد:
سلام عشق قشنگم منم دلم تنگ شده بود.
لپشو محکم و ابدار بوسیدم و ازش جدا شدم.
ابروهاش یکم بالا پرید:
خوبه ،آفرین خانومی تمرین کن دیگه رفتیم شیراز همرو ازت امتحان میگیرم.
اخم مصنوعی کردم :
عههه اینجوریه؟من اصلا نمیام شیراز.
چشماشو ریز کرد و باشیطنت گفت:
من که میدونم از خداته آخه چرا واسه من فیلم میای؟
شروع کردم جیغ جیغ کردن که مثلا نه من از خدام نیست.
خیله خب حالا جیغ جیغ نکن معلوم میشه حالا..
نخیرم سوران خان دستت به من نمیخوره ،بابا انقدر سفارش کرد که دیگه میترسم بهت نگاه کنم.
لپممو کشید و گفت :
باشه دستم بهت نمیخوره،پام که میتونه بخوره؟
تازه یادم اومد قرار بود واسه اینکه رفته پیش بابا خود عزیزی کرده و همه چیو گفته حالشو بگیرم.
تا دهن باز کردم حرف بزنم،زد تو حرفم:
خب ،خب چشماتو ببند سورپرایز دارم...
چیییییییییییییی؟
ببند چشماتو زوووود.
باشه ،بیا بستم.
دستمو گرفت:
خب......دیگه ماااال خودم شدیییی
وااااای سورانی چقدر قشنگهههه!!!
یه انگشتر ناز و خوشگل برام خریده بود.
دوباره چسبیدم بهش و بوسیدمش.
مرررررسی ،خیلی سلیقه ات خوبه.
اخم ساختگی کردم و گفتم سوران وا سه چی رفتی همه چیو به بابا گفتی؟اگه بدونی چقدر عصبانی بود.
آبروم رفت پیشش حالا معلوم نیست چه فکرایی با خودش کرده؟
پیش اومد عشقم،ازم پرسید کجا مشغولی ؟نمیشد که دروغ بگم بابات زرنگ تر از این حرفاست .حالا عیب نداره مهم اینه که موافقت کرد.
سوران:
مثل اینکه قانع شد ،دیگه چیزی نگفت.محو تماشاش شدم ،دلم میخواد برم وسط همین کوچه وایستم و خوشحالیم رو فریاد بزنم.
یهوو انگار چیزی یادش اومد:
سوران؟؟؟
جانم؟
گفته بودی بابات عمل داره؟
نفس عمیق کشیدم،یاداوریش ناراحتم کرد:
آره متاسفانه؛؛؛
چرا مگه چی شده؟چرا قبلا چیزی نگفتی؟
منم نمیدونستم بهم نگفته بودن تا نگران نشم ،دیروز که از فرودگاه اومدم خونه ی حسام دیدم نیستن
زنگ زدم که گفت رفتن ساری و اونجا بود که تازه قضیه  رو بهم گفتن.
باتعجب پرسید : پس دیشب کجا بودی؟
رفتم هتل،الانم اگه اینجام فقط
خواستم ببینمت من الان دارم میرم ساری ولی پس فردا برمیگردم.میدونی که مرخصی ندارم بابات گفت پس فردا صیغه محرمیت بینمون جاری بشه که روز بعدش باید برگردیم شیراز دیگه وقتی نیست.
لبخند دلنشینی زد و گفت:
امیدوارم بابات زودتر خوب بشه...بیاد عروس گلشو ببینه
با کیف خندیم....ایشالله...
سورانی ،ا گه میخوای بری زودتر برو چون هوا داره تاریک میشه جاده 
خطرناکه.فقط اگه زنگ بزنم باز جواب ندی کشتمت ها !!!
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_215 تويی،تا حرفم را بزنم.حرفهايی كه مدتها پيش بايد گفته می شد.بگو جواب بده. ـ آره من هستم. ـ خب پس گوش كن.از همان روز اول…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_216

چشمهايم را باز كردم و دوباره بستم.
ـ بيا زود باش.تا خاله رويا خواب است،می توانی چند دقيقه او را ببينی.
صدای دانيال بود كه آهسته و با پچ پچ حرف می زد.نمی دانستم چه كسی همراهش هست،ولی احساس خاصی داشتم.ضربان قلبم تند شد.
ـ من می روم،تو هم زود بيا.فقط چند دقيقه.باشد؟
صدای قدمهای آهسته ای را كه به طرفم می آمد،شنيدم.دستی دستم را گرفت.در دست سردم گرمايش را كه حس كردم،فهميدم خودش است.
ـ مها.مهای خوبم،مهای مهربانم،خواهش می كنم ،مرا ببخش.چشمهايت را باز كن.ببين من دارم گريه می كنم.مگر نمیخواستی مرا بزنی.مگر نمی خواستی خورد شدنم را ببينی ومرا زير پا لگد كنی.من در اختيار تو هستم،هر بلايی می خواهی
سرم بياور.فقط آن چشمهای قشنگت را باز كن و بهم بگو چقدر از من بدت می آيد.خدای من مها،با خودت چه كردی؟چرا اينقدر لاغر شدی؟الهی من بميرم برايت.بر سرم فرياد بزن.ناسزا بگو.اما چشمهايت را باز كن.
با چشم بسته گريه ام گرفت،گرمی اشكم را روی صورتم حس كردم.
ـ مها ديوانه شدم.مها فهميدم كه چقدر شكسته شدی.حالا تو چشمهايت را باز كن ببين من چقدر شكستم.
دستش را روی صورتم كشيد و اشكم را پاك كرد كه صدای فرياد مامان برخاست:
ـ برو بيرون.كی تو را به اينجا راه داده.ديگر چه می خواهی.ديديش،ديدی باهاش چكار كردی؟زير چشمهايش را ببين.اين مهای من بود،آره؟
نتوانستم تحمل كنم،خواستم بلند شوم كه پدرام متوجه شد و خواست به طرفم بيايد كه مامان با فشار دستش او را به
عقب راند،گفت:
ـ بس است ديگر.چيزی ازش نمانده.برو فكر كن مرده.اگر يكبار ديگر تو را دور و بر مها ببينم،هر چه ديدی از چشم خودت ديدی،حالا برو.
دانيال آمد و پدرام را با خود برد.
مامان كمكم كرد كه بنشينم و گفت:
ـ مها نگذار باهات بازی كند.نگذار بفهمد كه تو چی كشيدی.بگذار او هم بكشكند.نخواه به اين راحتی قبولش كنيم.فرصت بده بفهميم،راست می گويد يا نه.
دايی آمد،تا خواست حرفی بزند،مادرم زير بازويش را گرفت و گفت:
ـ بيا برويم داداش.
حرفهای پدرام مدام در گوشم تكرار می شد.شكی نداشتم كه او هم مرا دوست داشت،ولی بايد به مامان ثابت می كرد كه
در احساسش به من ثابت قدم است.
روز مرخص شدنم از بيمارستان كه رسيد،موقع لباس پوشيدن،مينو به كمكم آمد.تا چشمش به من افتاد،اشك درچشمانش حلقه زد و بالاخره نتوانست طاقت بياورد،محكم بغلم كرد و با گريه گفت:
ـ مرا ببخش مها.من بهت بد كردم.هيچ وقت خودم را نمی بخشم.
ـ دلم نمی خواهد ازت گله كنم.ازت توقع نداشتم مينو.درست است رابطه ما قبل از اقدام تو خراب شده بود، اما تو
بدترش كردی و ابرويم را بردی.با وجود اين من تو را بخشيدم.
مامان آمد و با ديدن چشمان گريان ما با نگرانی پرسيد:
ـ چي شده؟چرا گريه می كنی؟
ـ چيزی نيست،مينو دلش به حالم سوخته.
مينو و بيتا زير بازويم را گرفتند.دايی جلوی در بود.نتوانستم نگاهش كنم.می دانستم اعصابش خراب است و به زحمت
خودش را ارام نشان می دهد.تا دايی در ماشين را باز كرد،اتومبيل پدرام پيچيد جلوي ما.دايی با غيظ گفت:
ـ ای بابا،باز اين نامرد آمد.شما هيچ كدام حرفی نزنيد.
قلبم داشت از جا كنده می شد،دستش را با دسته گل رز به طرف من گرفت.دايی او را كنار زد و گفت:
ـ بفرماييد آقا،ما شما را نمیشناسيم.
پدرام سر به زير انداخت و گفت:
ـ مرا ببخشيد.می دانم بد كردم،ولی من مها را دوست دارم.