❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
96.6K subscribers
34.6K photos
4.13K videos
1.58K files
6.59K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_212 - دیوونه ای به خدا! تو عشقمی، مامانی هم مادرمه! هر دوتون یه جای خاصی تو دلم دارین.…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_213

سکوت طاهر اذیتش می کنه. حرف آخر طاها بدجور عذابش می ده !
زمزمه وار می گه:
-طاهر تنهاش نذار. تو رو خدا تو هواشو داشته باش! خدایا دیگه اذیتش نمی کنم، فقط همین یه بار رو کمکش کن!
عذاب وجدان از یه طرف، نگرانی هم از طرف دیگه باعث می شه کم کم قواش تحلیل بره. با ناراحتی روی زمین خیس پشت ماشین می شینه و منتظر بقیه حرفا می شه .صدای طاها رو دوباره می شنوه:
-پس امشب هیچی نمی گی! بذار همین امشب ماجرا تموم بشه. ترنم که دیگه همه چی رو می دونه، اون که دیگه می دونه ما
برادرای ناتنیش هستیم؛ می دونه که مادرمون مادر اون نیست! پس بذار این رو هم بدونه که بودنش عذابمون می ده! بذار این رو هم بدونه که تحملش چه قدر سخت و طاقت فرسا شده!
طاهر:
-طاها این قدر سنگدل نباش! ترنم هم همه ی این سال ها عذاب کشیده. دیشب هم...
طاها با خشم می پره وسط حرف طاهر و می گه:
-کمتر ازش طرفداری کن! همه ی این عذاب ها براش کمه! بیشتر از این باید عذاب بکشه!
طاهر با ناراحتی می گه:
-اگه جای ترنم و ترانه عوض می شد، باز هم همین حرف رو می زدی؟
طاها:
-خواهر من هیچ وقت چنین کاری نمی کرد!
با عصبانیت ادامه می ده:
-می فهمی؟! ترانه یه فرشته بود.
آهی که طاهر می کشه دل خودش رو هم می سوزونه!
طاهر با صدایی گرفته می گه:
-بهتره داخل خونه بریم. ممکنه همسایه ها حرفامون رو بشنون!
طاها:
- بریم. فقط در مورد امشب سفارش نکنم!
طاهر زیر لب چیزی زمزمه می کنه که سروش نمی شنوه.
طاها:
-مطمئن باشم؟
طاهر با خشم می گه:
-گفتم باشه! بیشتر از این حرف اضافه نزن. گم شو برو داخل!
طاها می خنده و می گه:
-باشه بابا! چته؟! چه زود هم افسار پاره می کنی؟
دیگه هیچی نمی شنوه. دیگه هیچ صدایی نمی شنوه !با ناراحتی می گه:
-چه زود کوتاه اومدی. طاهر چه زود کوتاه اومدی!

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_212 در اوج شتاب هم پر عشوه به نظر می رسید و به زیبایی اش که از همین فاصله هم چشم را خیره می کرد.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_213

پشیمون شدي یا نشدي، تغییر کردي یا نکردي، زن زندگی شدي یا نشدي هم مهم نیست. تو پنج سال پیش،
به بدترین شکل ممکن دل برادرم رو، غرور و شخصیت یه مرد کُرد رو شکستی. راه هاي بهتري هم واسه پیشرفت کردن
وجود داشت. تو بدترینش رو انتخاب کردي و حالا ...!
باز جلو رفتم. دیگر فاصله اي بینمان نبود.
- و حالا منم راه هاي زیادي واسه دور کردن تو از دیاکو بلدم، اما اگه همین الان نري یا اگه بري و برگردي، بدترینش رو
انتخاب می کنم.
کم آورده بود. ترسیده بود، اما نمی خواست بشکند و فرار کند.
- برو کنار روانی. هیچ غلطی نمی تونی بکنی. فکر کردي کی هستی؟
پوزخند زدم و گفتم:
- کی هستم؟ همونی که تو گفتی. روانی! بترس از یه آدم روانی که هیچی واسه از دست دادن نداره. بترس که یه روز یه
جایی خفتت کنه و بلایی که لایقشی سرت بیاره.
می دانستم، می دیدم که سیاهی چشمان بی فروغم، وحشت زده اش کرده. ضربه آرامی به پیشانی ام زدم و ادامه دادم:
- منو می شناسی. می دونی که جنتلمن نیستم. ادب و شخصیت و این چیزا هم حالیم نمی شه. حتما شنیدي روشم در مورد
زن هایی که زیادي میرن رو اعصابم چیه. اینم می دونی اون قدر معرفت ندارم که بخوام حتی به نامزد سابق برادرم رحم کنم.
اینم می دونی که از پلیس و دادگاه و زندان و اعدامم نمی ترسم. اینم می دونی که پاي حرفی که زدم می مونم و الکی تهدید
نمی کنم. پس به نفعته دست از سر دیاکو برداري، وگرنه بهت قول میدم سري بعد که منو ببینی مرگت رو از خدا طلب می
کنی.
بالاخره شکست. هم خودش هم بغضش.
- دانیار دیوونه نشو. چطور می تونی انقدر بد با من رفتار کنی؟ من فقط اومدم ببینمش. به خودشم گفتم پشیمونم. نمی
خواستم این جوري شه. به خدا من دوستش دارم. به خاطر پدرم ...
با بی حوصلگی حرفش را قطع کردم و گفتم:
- پاي پدرت رو وسط نکش که تومنی صد هزار با تو فرق می کنه. هر چند اگه لازم شه تو روي اون هم می ایستم. اون
دوست داشتنت رو هم بذار در کوزه. شرایط دیاکو حاده. یه هیجان یا استرس دیگه می تونه منجر به مرگش بشه. پس تا قبل
از این که همین یه ذره ادب و احترامم ته بکشه، دمت رو بذار رو کولت و برو. برو و دیگه برنگرد. اگه راست میگی و دوستش
داري دست از سرش بردار. برو.
دستانش از دو طرف بدنش آویزان شد و گفت:
- تو چطور می تونی انقدر بی رحم باشی؟
با بی تفاوتی گفتم:
- کاري نداره که. تو هم بلدي. یادت رفته؟

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_212 ... از تصور اينكه قرار بود با مجد تنها باشم .. يه حالي بودم ولي خوب نبايد از خودم ضعف نشون ميدادم بعد از خداحافظي طولاني با بچه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_213

رفتم تو تا اومدم در رو ببندم دستشو حائل كرد و با يه زور هم در رو باز كرد همم خيلي راحت اومد تو!!!
اخمي كرم و گفتم :
- برين بيرون!!!
يه نفس عميق كشيد و گفت:
- كاريت ندارم!!! ميخوام باهات حرف بزنم!!!
- من با شما حرفي ندارم ... همه ي حرفاتون رو زدين ....!!!!1
نگاش غمگين شد و گفت :
- كيانا دست خودم نبود!!!! درست !!! من نه برادرتم نه پدرت ... ولي قبول كن 8 -9 سال اختلاف سن ... باعث ميشه .. چطور بگم
.. من مردم .. دنيا ديده ترم ...
عصباني نگاش كردم و گفت :
- چون مردين و دنيا ديده به خودتون اجازه ميدين هر قضاوتي بكنيد ؟؟؟؟!! به خودتون اجازه ميدين به من توهين كنيد؟؟؟؟!!!!
من هربار تو بغل يه مردم؟؟؟!!!!! پشيمونم آقاي مجد پشيمونم بعد از اون تعرضي كه به حريم خصوصيم كردين بازم بهتون اعتماد
كردم .. ازتون گذشتم!!!!!
يهو لبخند زد يه لبخند محو ... رو كرد سمتم و گفت :
- چرا باز اعتماد كردي؟؟؟؟!!! دليلت چي بود؟؟؟!!
بعدم عين كسي كه منتظر شنيدن جوابيه كه مد نظرشه زل زد به صورتم ...اخمي كردم و گفتم :
- چون... چون رئيسم بودين!!!
يهو جدي نگام كرد وگفت :
- يعني تو هركس ديگه اي جاي من رئيست بود اينكارو ميكرد اكي بود واست ؟؟؟؟!! آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نه!!!
- پس چي؟؟؟!!
- هيچي!!!
- هيچي جوابم نيست كيانا .. جوابمو بده!!!!!
- چرا ... چرا !! هيچي جوابتونه ...نميدونم... جوابتونه فهميدين؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرشو يكم خم كرد و زل زد بهم ....

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_212 ولی من نباید جلوش ضعف نشون بدم نباید بزارم حس پیروزی بهش دست  بده... عزممو جزم کردم حالشو بگیرم لبخند مصنوعی زدم: …
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_213

آرام میخواستم رئیس شرکتمون رو نشونت بدم که من شغلم و موقعیت الانم رو مدیونشم.
با هیجان گفتم :
واقعا؟اینجاست؟
آره بود،ولی شام نخورده گفت کاری پیش اومده باید بره تهران .
...باخمیازه(:
آها،پس بریم دیگه سوران خیلی خوابم میاد فردام قرار بریم تهران من هیچ وسیله ای جمع نکردم.
تو راه برگشت من یک سر چرت میزدم ولی برعکسه من ،سوران سرحال بود.یه آهنگ خیلی قشنگ تو ماشین پخش میشد و سوران هم باهاش همراهی میکرد 
و بلند بلند برای من میخوند و ویراژ
میداد.. خب دلم پیش توعه-
(علیرضـــا طلیسچی)خوبه عروس کشون نرفتیم وگرنه به کشتنمون میداد. 
بالاخره رسیدیم دم خونه از ماشین که پیاده شدم بازم حس ششم به کار افتاد مرموزبه اطراف نگاه کردم.
چیزی شده آرام؟خیلی امشب اطرافو دید میزنی؟
نه نه،چیزی نیست .نیست که خیلی آدم مهمی هستم همش فکر میکنم یکی  تعقیبم میکنه.
کی مثلا؟چرا باید کسی تعقیبت کنه؟
هیچی بابا ولش کن توهم زدم سوران.بریم که دارم واسه خواب میمیرم.
ناچار سری تکون داد و راه افتادیم سمت در ورودی، اما همین که
میخواستم عرض خیابون رو رد کنم یه ماشین مشکی مدل بالا مثل جت از کنارم رد شد 
.از سر ترس هین بلندی کشیدم و خودم رو به عقب پرت کردم...
قبل ازین که نقش برزمین بشم ،رو دستای سوران فرود اومدم.
چی کار میکنی آرام؟حواست کجاست؟میخوای خودتو به کشتن بدی؟
نگاهم رد ماشینی رو که بی مهابا از کنارم رد شد رو دنبال کرد.چرا حس بدی دارم؟
خونه که رسیدیم به قدری خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.
از استرس یکم سر ناخونام رو میجویدم.تقریبا بیست دقیقه ای میشد که سوران 
زنگ زد و گفت داره میره شرکت تا با بابا صحبت کنه.
دیروز که رسیدیم تهران از همون فرودگاه من اومدم خونه و سوران رفت خونه ی حسام.و چون دیر بود قرار شد امروز بره شرکت بابا و از همونجام بره ساری ..
جدا شدن بعد از این مدت کنار هم بودن حتی برای سه چهار روزم سخت 
بود.ولی چون شوق خونه رو داشتم راحت کنار اومدم.
تو فکر بودم که با وارد شدن مامان رشته افکارم پاره شد.
وااای مامان ،نمیخورم بخدا حالم دیگه داره بهم میخوره!
پوست و استخون شدی دخترم الاقل تا اینجایی بهت برسم .
دستاشو گرفتم تو دستم:
مامان خیلی استرس دارم یعنی بابا قبول میکنه؟بابا خیلی یک دندست وقتی از کسی خوشش نیاد عمرا نظرش عوض بشه،اگه از سوران خوشش نیاد میدونم جنازمم بهش نمیده.
بابا بیخود و بیجهت که با کسی مخالفت نمیکنه،مگر اینکه طرفم مشکل دار باشه که بخواد ردش کنه.
همون موقع صدای گریه ی آراد بلند شد :
من برم آراد بیدار شد صبحونشو بدم توام کامل مخلفات این سینی رو 
میخوری.
این رو گفت و از اتاق خارج شد.
تا بعد از ظهر هیچ خبری نشد ،بابا ناهار نیومد خونه،سورانم که هیچ تماس نگرفت ،هرچی هم بهش زنگ میزنم میگه خاموشه.
برای بار اخر شمارشو گرفتم:
دستگاه مشترک مورد نظر....
با عصبانیت گوشیمو پرت کردم رو تخت.
معلوم نیست کدوم گوریه گوشیش خاموشه!
لبه تخت نشستم .شقیقه هام رو ماساژ دادم.
نکنه اتفاق بدی افتاده اصلا نرفته باشه پیش بابا؟!
با شنیدن صدای بابا ،گوشام تیز شد ،آره باباست، خودشه.
پله هارو دوتا یکی طی کردم و دویدم پایین.
بابا با تعجب نگام کرد.
تند تند شروع کردم حرف زدن :
سلام بابا خسته نباشی،
چیزه ،اوممم،امروز قرار بود...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_212 من فردا صبح زود راه می افتم.چيزی لازم نداری؟ ـ نه،فقط تو را كه با آه و ناله هايت گوشهايم را آزار بدهی .به اميد ديدار.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_213

،اگر بروی پشيمان میشوی.
ـ می دانم.دست خودم نيست.نمی توانم،من رفتم،خداحافظ.
ارتباط را كه قطع كردم،معطلی را جايز نديدم و بدون خداحافظی با خانم شفيعی از در بيرون رفتم.دوست داشتم از دور
ببينمش،اما او مرا نبيند.به سر كوچه كه رسيدم،گوشه ای پنهان شدم.صدای ناله ی قلب نااميدم را می شنيدم كه زبان به
ملامتم گشوده بود.سياهی ماشين اش را كه ديدم،برگشتم تا مرا نبيند.داشت به داخل كوچه می پيچيد كه نگاهش كردم.اشك چشمم مانع از درست ديدنش میشد.مثل گذشته جذاب،ولی كمی لاغرتر و رنگ پريده بود.
جلوی در ويلا ايستاد و دستش را روی بوق ماشين گذاشت.دلم می خواست به طرفش پرواز كنم.تمام وجودم پر از خواستن و خواهش بود.پاهايم بی حس و بی توان،قدرت پرواز را از من می گرفت.
ـ تو اينجايی؟
برگشتم و پوريا را در مقابلم ديدم و در ميان هق هق هايم گفتم:
ـ برو، پشت در است.دارد بوق می زند.
سرش را به طرفم خم كرد و گفت:
ـ نمی توانم پوريا . قدرتش را ندارم.شايد حالا وقتش نيست.شايد هم هيچ وقت.همين الان هم كلی خودم را نگه داشتم.
ـ نگاه كن،هنوز دارد بوق می زند.به خانم شفيعی گفته بودم در را به رويش باز نكند و بگذارد تو خودت اين كار را
بكنی.اين چند قدم فاصله را از ميان بردار.برو جلو.
ـ می دانم در ظاهر فقط چند قدم با من فاصله دارد،اما مهم درونش است كه هزاران فرسنگ از من دور است.ترجيح می دهم
خودش با ميل و رغبت برگردد و من اين چند قدم را برندارم.برو نگذار پشت در بماند.می دانی كه خيلی زود جوش می آورد.
-  تو می روی،ولی اثراتت باقی ست.تا وارد سالن شود.وجودت را حس خواهد كرد.
ـ اينطوری بهتر است.تو خيلی مهربانی پوريا،برای همه چيز ممنون.خداحافظ.
فصل سی و پنجم
هوا آفتابی بود،خورشيد می درخشيد و نورش چشمان گريانم را می زد.شكی نداشتم تا برسم خانه الم شنگه به پا می شود.خودم را آماده خشم و عتاب مادرم كردم.می دانستم دايی محمود راحت نخواهد نشست و در مقابلم خواهد
ايستاد.با وجود اين مگر غير از رفتن چاره ديگری داشتم.
تاكسی گرفتم و به خانه برگشتم.صورتم را آماده سيلی های مامان كردم و بدنم را آماده مشت و لگدهايش.
خشم و كينه اش،پشت نگاه نگرانش پنهان بود،تا مرا ديد بغض گلويش تركيد و بغلم كرد.اشكهايمان درهم
آميخت.سينه اش گرم بود و آرامبخش.
در ميان گريه پرسيد:
ـ كجا بودی؟نگفتی نگرانت می شوم.چرا تلفنت خاموش بود.ديشب كجا ماندی؟ببگو تا خيالم راحت شود.
ـ نپرس.فقط بدان جای بدی نبودم.
ـ مگر می شود نپرسم.بايد بدانم شب كجا بودی؟
ـ ويلای پدرام،ولی خودش نبود.پيش زن سرايدارش خانم شفيعی خوابيدم.
چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
ـ چطور ميتوانی اينقدر راحت در مورد اين موضوع صحبت كنی.تو داری مرا به مرز جنون می رسانی.اين چه كاری بود كردی.
ـ چاره ای نداشتم.بعد از آن ديوانگی ديشب،ديگر نمی توانستم در خانه بمانم.توی خيابان هم كه نمی توانستم بخوابم.
ـ راست بگو،پدرام هم آنجا بود؟