❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_150 مهربان تماس رو قطع می کنه. گوشی رو روی میز می ذارم و می خوام به سمت تختم برم که…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_151
تعجب می کنم و با خودم می گم یعنی چی؟ مگه می شه؟ با ناراحتی می گم:
ـ اما آقای رمضانی من واسه ی این موضوع زنگ نزده بودم.
وقتی لحن ناراحت من رو می شنوه با نگرانی می گه:
ـ چی شده دخترم، اتفاقی افتاده؟!
با لحنی گرفته می گم:
ـ راستش من زنگ زدم بگم نمی تونم توی شرکت مهرآسا کار کنم.
عصبانی می شه و با داد می گه:
ـ چــــــــی؟
با ناراحتی می گم:
ـ واقعا شرمندم!
با عصبانیت می گه:
ـ آخه چرا؟
با شرمندگی می گم:
ـ دلیلش شخصیه.
برای اولین بار سرم داد می زنه و می گه:
ـ مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟
با خجالت می گم :
- درسته.
لحنش رو مالیم تر می کنه و می گه:
ـ حالا که حتی قرار داد رو هم امضا کردی تازه به این فکر افتادی که نمی تونی تو شرکت کار کنی؟! خودت می دونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم! وقتی تو قول می دی انگار من قول دادم.
می خوام بگم من که قرار دادی امضا نکردم، اما آقای رمضانی بهم اجازه ی حرف زدن نمی ده و می گه:
ـ این یه مدت رو اون جا کار کن بعد پیش خودم برگرد.
ـ اما...
آقای رمضانی با تحکم می گه:
ـ دوست ندارم بد قول باشم، بد قولی تو نشونه ی بد قولی منه !
دلم می گیره. باز این سروش همه چیز رو خراب کرد. وقتی آقای رمضانی حرفی از جانب من نمی شنوه با ملاطفت می گه:
ـ ترنم، خودت می دونی تو رو کارمند خودم نمی دونم، تو رو مثل دخترم دوست دارم. فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز.
آهی می کشم. می دونم حق داره. همیشه بهم کمک کرد. دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم، اما خیلی برام سخته! خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده! واقعا سخته! با ناراحتی می گم:
ـ ولی...
با تحکم می گه:
ـ ترنم!
به رو به روم خیره می شم. اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن! با ناراحتی می گم:
ـ هر چی شما بگید.
لحنش رو ملایم تر می کنه و می گه:
ـ من بدت رو نمی خوام.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_151
تعجب می کنم و با خودم می گم یعنی چی؟ مگه می شه؟ با ناراحتی می گم:
ـ اما آقای رمضانی من واسه ی این موضوع زنگ نزده بودم.
وقتی لحن ناراحت من رو می شنوه با نگرانی می گه:
ـ چی شده دخترم، اتفاقی افتاده؟!
با لحنی گرفته می گم:
ـ راستش من زنگ زدم بگم نمی تونم توی شرکت مهرآسا کار کنم.
عصبانی می شه و با داد می گه:
ـ چــــــــی؟
با ناراحتی می گم:
ـ واقعا شرمندم!
با عصبانیت می گه:
ـ آخه چرا؟
با شرمندگی می گم:
ـ دلیلش شخصیه.
برای اولین بار سرم داد می زنه و می گه:
ـ مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟
با خجالت می گم :
- درسته.
لحنش رو مالیم تر می کنه و می گه:
ـ حالا که حتی قرار داد رو هم امضا کردی تازه به این فکر افتادی که نمی تونی تو شرکت کار کنی؟! خودت می دونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم! وقتی تو قول می دی انگار من قول دادم.
می خوام بگم من که قرار دادی امضا نکردم، اما آقای رمضانی بهم اجازه ی حرف زدن نمی ده و می گه:
ـ این یه مدت رو اون جا کار کن بعد پیش خودم برگرد.
ـ اما...
آقای رمضانی با تحکم می گه:
ـ دوست ندارم بد قول باشم، بد قولی تو نشونه ی بد قولی منه !
دلم می گیره. باز این سروش همه چیز رو خراب کرد. وقتی آقای رمضانی حرفی از جانب من نمی شنوه با ملاطفت می گه:
ـ ترنم، خودت می دونی تو رو کارمند خودم نمی دونم، تو رو مثل دخترم دوست دارم. فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز.
آهی می کشم. می دونم حق داره. همیشه بهم کمک کرد. دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم، اما خیلی برام سخته! خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده! واقعا سخته! با ناراحتی می گم:
ـ ولی...
با تحکم می گه:
ـ ترنم!
به رو به روم خیره می شم. اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن! با ناراحتی می گم:
ـ هر چی شما بگید.
لحنش رو ملایم تر می کنه و می گه:
ـ من بدت رو نمی خوام.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_150 دستش را روي دستم گذاشت و گفت: نیومدم با اعصابت بازي کنم. فقط یه فرصت -ازت می خوام. شاید…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_151
ابروهایم بی اختیار به هم چسبیدند.
- چی؟
سرش پایین بود.
- تماس گرفتن و گفتن مشکلی پیش نیومده. نگران نباشین.
شک نداشتم آن زن کیمیا بوده، اما چطور زمین خورده؟ محال بود دیاکو روي زن دست بلند کند.
- خانومه رو می شناختی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- فقط می دونم اسمش کیمیا بود.
لعنتی! مار تا سرش را قطع نکنی نمی میرد و بریدن سر این مار کار دیاکو نبود.
خواستم از در بیرون بروم که صدایم زد:
- آقا دانیار!
جالب بود. به اسم کوچک صدایم زد. در جواب، تنها نگاهش کردم. مردد و خجالت زده گفت:
- این خانوم ...
تا آخر حرفش را خواندم. دستم را توي جیبم کردم و گفتم:
- نامزد سابق دیاکو بوده.
طوري لبش را گاز گرفت که گفتم الان است که خون فواره بزند.
- و البته عشق سابقش!
صدایش انگار از کرات دیگر به گوش می رسید.
- فهمیدم.
از گرفتگی و بی جانی صدایش ترسیدم. نزدیکش شدم. حرکات تنفسی اش را نمی دیدم. سینه اش بی حرکت بود. این چه
دردي بود که آدم ها را این طور گرفتار و زبون می کرد؟
- خانومِ شاداب؟
شاداب! بدترین اسم براي این روزهایش بود.
- اگه سوال دیگه اي نداري من برم.
سرش را بلند کرد و گفت:
- شما تنها کسی هستین که می دونم رك و پوست کنده جوابم رو میدین و به جز تبسم، تنها کسی که راز منو می دونین.
دستم را به لبه میز گرفتم و گفتم:
- خب؟
چشم هایش دو دو می زد.
- هنوزم دوستش داره؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_151
ابروهایم بی اختیار به هم چسبیدند.
- چی؟
سرش پایین بود.
- تماس گرفتن و گفتن مشکلی پیش نیومده. نگران نباشین.
شک نداشتم آن زن کیمیا بوده، اما چطور زمین خورده؟ محال بود دیاکو روي زن دست بلند کند.
- خانومه رو می شناختی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- فقط می دونم اسمش کیمیا بود.
لعنتی! مار تا سرش را قطع نکنی نمی میرد و بریدن سر این مار کار دیاکو نبود.
خواستم از در بیرون بروم که صدایم زد:
- آقا دانیار!
جالب بود. به اسم کوچک صدایم زد. در جواب، تنها نگاهش کردم. مردد و خجالت زده گفت:
- این خانوم ...
تا آخر حرفش را خواندم. دستم را توي جیبم کردم و گفتم:
- نامزد سابق دیاکو بوده.
طوري لبش را گاز گرفت که گفتم الان است که خون فواره بزند.
- و البته عشق سابقش!
صدایش انگار از کرات دیگر به گوش می رسید.
- فهمیدم.
از گرفتگی و بی جانی صدایش ترسیدم. نزدیکش شدم. حرکات تنفسی اش را نمی دیدم. سینه اش بی حرکت بود. این چه
دردي بود که آدم ها را این طور گرفتار و زبون می کرد؟
- خانومِ شاداب؟
شاداب! بدترین اسم براي این روزهایش بود.
- اگه سوال دیگه اي نداري من برم.
سرش را بلند کرد و گفت:
- شما تنها کسی هستین که می دونم رك و پوست کنده جوابم رو میدین و به جز تبسم، تنها کسی که راز منو می دونین.
دستم را به لبه میز گرفتم و گفتم:
- خب؟
چشم هایش دو دو می زد.
- هنوزم دوستش داره؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] به قلم زیبای 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_150 - بعد از نشستنم .. با فاصله اونم نشست و رو كرد سمت من و گفت : - خوبي؟؟!!! - مرسي ممنون...شما چطوري؟ - زندم!!!…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_151
خانواده ي من مذهبي ... تازه تازه بود كه داشتم تفاوت هارو ميديدم و ميترسيدم به خاطر همين تفاوت ها ...پدرت قبولم نكنه ...
كه جلسه ي اول خواستگاري همينم شد... اما من كوتاه نيومدم چندين دفعه با پدرت حرف زدم ... نميدونم شايد اونقدر حرفام
صادقانه بود كه بالاخره پدرت راضي شد ... وقتي سر بسته از علاقم بهت گفتم وقتي از پاكيه عشقم بهت گفتم پدرت بالاخره
كوتاه اومد پدرت مرد بود ميدونست من چطوري ميتونم از لحاظ احساسي تا ته دنيا حمايتت كنم ... انگار خدا جواب تمام راز و
نياز هاي نصفه شبمو داد وبالاخره خانواده ها راضي شدن نامزد شيم و بخاطر احترام به خانواده ي من محرميت خونديم ... يادم
نميره موقعي كه بهم بله دادي كيانا ..اون نگاهت اون خندت ... از همون جا بود كه من شرمندت شدم ..شرمنده ي محبتات ...
باورم نميشد اين خنده ها ديگه مال منه اين نگاه روشنت ... ميدوني اوايل فكر نميكردم يه روزي اينجور ديووونه وار عاشق يه
جفت چشم مشكي روشن بشم ...كيانا.. محمد خيلي وقته پيش به وصالت رسيد از همون موقعي توي پارك با شنيدن حرفام رنگ
نگاهت عوض شد ... از همون موقعي كه پا به پام اومدي و پدرت رو راضي كردي از همون روزي كه به عشقم بله دادي از اولين
بار زير بارون موندنمون كه باعث شد آروم بخزي تو بغلم ... از اولين دعوات كه قهرت 5 دقيقم طول نكشيدو سرتو گذاشتي رو
سينم و گريه كردي و گفتي دلت درد ميكرد عصبي بودي و من فهميدم خانومم مشكلش چيه ...و براي اولين بار احساس مرد
بودن كردم ... از همون وقتي كه براي اولين بار دستتو بوسيدم و وقتي سرمو بلند كردم از گونه هات خون ميچكيد و نگات رنگ
ديگه گرفته بود ... از اولين باري كه بهم گفتي محمد جان ...
بغضم كرفته بود ... محمدم ... صداش ميلرزيد ... براي چند ثانيه سكوت كرد و بعد ادامه داد ...
- اون موقع هيچوقت باورم نميشد كسي يا چيزي بتونه منو ار تو جدا كنه با خوشحالي كار ميكردم و قرار بود پدرمم كمك كنه تا
با گرفتن يه خونه ي نقلي بريم سر زنذگيمون .. ولي انگار خدا ميخواست به من بهشت رو نشون بده و قتي با همه ي وجود حسش
كردم منو از بهشت برونه ... سه روز قبل از اينكه يهو برم و پيدام نشه يه شب بابا اومد ... رنگ به روش نبود ... هر چي ازش
پرسيديم چي شده .. جوابي نداد تا اينكه صبحش مامان صدام كرد تو اتاق و تا رفتم بغضش تركيد از ميون حرفاش فهميدم كه
گويا بابا يه مقداري پول ازعموم ميخواسته كه عموم گفته بود فقط در ازاي يه چك سفيد امضا به بابام حاضر ميشه همچين پولي رو
قرض بده و بابامم قبول كرده بود ... ولي متاسفانه موقعي كه موعد چك ميشه عموم خيلي راحت پا رو همه چيز ميذاره و ميگه تو
حق برادري رو ادا نكردي و رفتي واسه ي پسرت خواستگاري يه از ما بهترون يكي كه حتي حجاب درست و حسابيم نداره تك
دختر من 6 ساله عاشق پسرت و وصيت بابام چيزي نبوه جر اينكه پيوندهاي خانوادگي رو محكم كنيم و خلاصه ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_151
خانواده ي من مذهبي ... تازه تازه بود كه داشتم تفاوت هارو ميديدم و ميترسيدم به خاطر همين تفاوت ها ...پدرت قبولم نكنه ...
كه جلسه ي اول خواستگاري همينم شد... اما من كوتاه نيومدم چندين دفعه با پدرت حرف زدم ... نميدونم شايد اونقدر حرفام
صادقانه بود كه بالاخره پدرت راضي شد ... وقتي سر بسته از علاقم بهت گفتم وقتي از پاكيه عشقم بهت گفتم پدرت بالاخره
كوتاه اومد پدرت مرد بود ميدونست من چطوري ميتونم از لحاظ احساسي تا ته دنيا حمايتت كنم ... انگار خدا جواب تمام راز و
نياز هاي نصفه شبمو داد وبالاخره خانواده ها راضي شدن نامزد شيم و بخاطر احترام به خانواده ي من محرميت خونديم ... يادم
نميره موقعي كه بهم بله دادي كيانا ..اون نگاهت اون خندت ... از همون جا بود كه من شرمندت شدم ..شرمنده ي محبتات ...
باورم نميشد اين خنده ها ديگه مال منه اين نگاه روشنت ... ميدوني اوايل فكر نميكردم يه روزي اينجور ديووونه وار عاشق يه
جفت چشم مشكي روشن بشم ...كيانا.. محمد خيلي وقته پيش به وصالت رسيد از همون موقعي توي پارك با شنيدن حرفام رنگ
نگاهت عوض شد ... از همون موقعي كه پا به پام اومدي و پدرت رو راضي كردي از همون روزي كه به عشقم بله دادي از اولين
بار زير بارون موندنمون كه باعث شد آروم بخزي تو بغلم ... از اولين دعوات كه قهرت 5 دقيقم طول نكشيدو سرتو گذاشتي رو
سينم و گريه كردي و گفتي دلت درد ميكرد عصبي بودي و من فهميدم خانومم مشكلش چيه ...و براي اولين بار احساس مرد
بودن كردم ... از همون وقتي كه براي اولين بار دستتو بوسيدم و وقتي سرمو بلند كردم از گونه هات خون ميچكيد و نگات رنگ
ديگه گرفته بود ... از اولين باري كه بهم گفتي محمد جان ...
بغضم كرفته بود ... محمدم ... صداش ميلرزيد ... براي چند ثانيه سكوت كرد و بعد ادامه داد ...
- اون موقع هيچوقت باورم نميشد كسي يا چيزي بتونه منو ار تو جدا كنه با خوشحالي كار ميكردم و قرار بود پدرمم كمك كنه تا
با گرفتن يه خونه ي نقلي بريم سر زنذگيمون .. ولي انگار خدا ميخواست به من بهشت رو نشون بده و قتي با همه ي وجود حسش
كردم منو از بهشت برونه ... سه روز قبل از اينكه يهو برم و پيدام نشه يه شب بابا اومد ... رنگ به روش نبود ... هر چي ازش
پرسيديم چي شده .. جوابي نداد تا اينكه صبحش مامان صدام كرد تو اتاق و تا رفتم بغضش تركيد از ميون حرفاش فهميدم كه
گويا بابا يه مقداري پول ازعموم ميخواسته كه عموم گفته بود فقط در ازاي يه چك سفيد امضا به بابام حاضر ميشه همچين پولي رو
قرض بده و بابامم قبول كرده بود ... ولي متاسفانه موقعي كه موعد چك ميشه عموم خيلي راحت پا رو همه چيز ميذاره و ميگه تو
حق برادري رو ادا نكردي و رفتي واسه ي پسرت خواستگاري يه از ما بهترون يكي كه حتي حجاب درست و حسابيم نداره تك
دختر من 6 ساله عاشق پسرت و وصيت بابام چيزي نبوه جر اينكه پيوندهاي خانوادگي رو محكم كنيم و خلاصه ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_150 درجوابش فقط لبخند زدم. آراد بدو بدو اومد بغل بابا و شروع کرد براش بلبل زبونی کردن!بابا هم بغلش کرد و رفت تو سالن...…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_151
چیییییییییی؟؟؟!!!"
میگم کوروش میاد دنبالت،حاضر شو بیا اینجا همه سراغتو میگیرن .
شکایت وار نالیدم:
مااااامااااان ....
آرام لوس نشو بیا همه هستن ،هی میگن چرا آرام نیومد،از آدم بدور نیستی که ..
مهلت نداد چیز دیگه ای بگم خداحافظی گفت و قطع کرد.
با اعصاب داغون بلند شدم و زنگ زدم مهدیه و گفتم نیاد،با اون بدبختم دعوا
داشتم اگه تا حالا اومده بود به بهونه اون نمیرفتم.
دقت که می کنم میبینم خیلی بد شدم.من هیچوقت حتی دوست نداشتم ذره ای کسی ازم دلخور باشه اما الان ....
یه آب به دست و صورتم پاشیدم و دم دستی ترین لباسامو پوشیدم.
یه مانتو شلوار اسپرت ادیداس.چند تیکه خرت و پرت هم بیحوصله انداختم
تو کولم و منتظر نشستم.
هرچی من از کوروش فرار می کنم برعکس هی گیر میفتم.
حالا باید تا فردا تیکه کنایه ها
و نگاه های مسخره کوروش و خودشیفتگی های راستین و تحمل کنم.
با صدای زنگ در ،از عالم هپروت اومدم بیرون.از ایفون نگاه کردم خودش بود.
کولمو برداشتم و اومدم بیرون.کوروش پشت فرمون بود و با گوشیش صحبت می کرد .
با دیدنم سرشو به معنای سلام تکون داد ،متقابلا با سر جوابشو دادم و سوار شدم.
چشم،چشم،چیز دیگه ای خواستین زنگ بزنین ...و گوشیشو قطع کرد.
سالاام ،خانوم خانوما!!!
چطوری یا نه؟
لبخند زورکی زدم،ترجیح میدادم کاری نکنم که بخوام باهاش کلکل کنم.
هنوز دانشجو نشده،کلاس میزاری،با ماها نمیپری؟
-نه ،فقط اونجا تنهام چون حوصلم سرمیرفت گفتم نیام.
به هر حال درست نبود دوتا دختر تو خونه شب تنها بمونن.درضمن اونجا هم تنها نیستی ،هم من هستم هم راستیـــن،
(راستین با تاکید بیان کرد)
هه،همچین میگه هم من هستم هم راستین انگار کشته مرده این دوتام .
در جوابش به یک تکون دادن سر اکتفا کردم...
تا حالا که هرجا خواستیم بریم یا درس داشتی نیومدی یا اگرم اومدی سرت تو
کتابات بوده،الان دیگه چه بهونه ای داری؟
کوروش بیخیال ،الان دارم میام دیگه....
آرام ،تو خیلی عوض شدی.من که بالاخره میفهمم تو چته؟؟
کوروش حرف میزد و من به این فکر می کردم که چرا سوران امروز از صبح به من زنگ نزده؟؟؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_151
چیییییییییی؟؟؟!!!"
میگم کوروش میاد دنبالت،حاضر شو بیا اینجا همه سراغتو میگیرن .
شکایت وار نالیدم:
مااااامااااان ....
آرام لوس نشو بیا همه هستن ،هی میگن چرا آرام نیومد،از آدم بدور نیستی که ..
مهلت نداد چیز دیگه ای بگم خداحافظی گفت و قطع کرد.
با اعصاب داغون بلند شدم و زنگ زدم مهدیه و گفتم نیاد،با اون بدبختم دعوا
داشتم اگه تا حالا اومده بود به بهونه اون نمیرفتم.
دقت که می کنم میبینم خیلی بد شدم.من هیچوقت حتی دوست نداشتم ذره ای کسی ازم دلخور باشه اما الان ....
یه آب به دست و صورتم پاشیدم و دم دستی ترین لباسامو پوشیدم.
یه مانتو شلوار اسپرت ادیداس.چند تیکه خرت و پرت هم بیحوصله انداختم
تو کولم و منتظر نشستم.
هرچی من از کوروش فرار می کنم برعکس هی گیر میفتم.
حالا باید تا فردا تیکه کنایه ها
و نگاه های مسخره کوروش و خودشیفتگی های راستین و تحمل کنم.
با صدای زنگ در ،از عالم هپروت اومدم بیرون.از ایفون نگاه کردم خودش بود.
کولمو برداشتم و اومدم بیرون.کوروش پشت فرمون بود و با گوشیش صحبت می کرد .
با دیدنم سرشو به معنای سلام تکون داد ،متقابلا با سر جوابشو دادم و سوار شدم.
چشم،چشم،چیز دیگه ای خواستین زنگ بزنین ...و گوشیشو قطع کرد.
سالاام ،خانوم خانوما!!!
چطوری یا نه؟
لبخند زورکی زدم،ترجیح میدادم کاری نکنم که بخوام باهاش کلکل کنم.
هنوز دانشجو نشده،کلاس میزاری،با ماها نمیپری؟
-نه ،فقط اونجا تنهام چون حوصلم سرمیرفت گفتم نیام.
به هر حال درست نبود دوتا دختر تو خونه شب تنها بمونن.درضمن اونجا هم تنها نیستی ،هم من هستم هم راستیـــن،
(راستین با تاکید بیان کرد)
هه،همچین میگه هم من هستم هم راستین انگار کشته مرده این دوتام .
در جوابش به یک تکون دادن سر اکتفا کردم...
تا حالا که هرجا خواستیم بریم یا درس داشتی نیومدی یا اگرم اومدی سرت تو
کتابات بوده،الان دیگه چه بهونه ای داری؟
کوروش بیخیال ،الان دارم میام دیگه....
آرام ،تو خیلی عوض شدی.من که بالاخره میفهمم تو چته؟؟
کوروش حرف میزد و من به این فکر می کردم که چرا سوران امروز از صبح به من زنگ نزده؟؟؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_ 150 قسمت صدو پنجاهـــم انگار تو برنامه ی کودک بود که بچه ها یه دفعه جیغ و گریه میکردن ها .. مادر جون و مامان و…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_151
قسمت صدو پنجاه ویـــکم
اومدم نزدیکم لب هاشو گذاشت روی لب هام ..... با خشونت خاصی بوسم کرد بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
از تو تاریکی سایه ای دیدم
- ارمان فکر کنم یه نفر تو اتاقه ...
- چی داری میگی ساحل جان ؟
- این دکمه ی چراغ خواب رو بزن ....
دکمه رو زد چهار تا کله از زیر تخت به ترتیب اومدن بیرون ....
یا خدا این ها از اون موقع تو اتاق بودن ...
با شیطنت ه من و ارمان زل زده بودن خوب تاریک بود کار های ما رو ندیدن .....
- ارمان مگه نگفتی خوابیدن ؟
- چرا به خدا پتو هاشون سرشون بود .....
ارتین با زبون قشنگش گفت :
- زیر چهار تا از پتو ها متکا بوده بابا جونی ....
یاد خودم افتادم فردا عروسی با ارمان چی کار کردم ....
ارمان اخم کرد به چهار تاشون ....
- پاشید برید تو اتاقتون دفعه ی اخر باشه بدون اجازه میاید تو اتاق خواب ما ها ....
سارینا با پرویی گفت :
- بابایی داشتی چی کار میکردی ؟
به دنبال حرفش ارشام گفت :
- فکر کنم میخوان یه جین بچه ی دیگه بیارن ....
متکا رو پرت کردم طرفشون ...
- بی ادب ها پاشید ببینم ...
این حرف ها رو دانیال یادشون داده بود .....ارتین خودش رو پرت کرد وسط من و ارمان گفت :
- مامان خوب خودت شیطون بودی ما هم شیطون شدیم ....
دست هامو گرفتم بالا بلند با بدبختی گفتم :
- اخه کی گفته من شیطونم؟؟؟؟؟ .....
چهار تاشون با ارمان زدن زیر خنده .... اون شب چهار تا وروجک کنار منو ارمان خوابیدن .....
احساس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام با وجود با پنج تا گل زندگیم
پایــــــــان..❤️
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_151
قسمت صدو پنجاه ویـــکم
اومدم نزدیکم لب هاشو گذاشت روی لب هام ..... با خشونت خاصی بوسم کرد بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
از تو تاریکی سایه ای دیدم
- ارمان فکر کنم یه نفر تو اتاقه ...
- چی داری میگی ساحل جان ؟
- این دکمه ی چراغ خواب رو بزن ....
دکمه رو زد چهار تا کله از زیر تخت به ترتیب اومدن بیرون ....
یا خدا این ها از اون موقع تو اتاق بودن ...
با شیطنت ه من و ارمان زل زده بودن خوب تاریک بود کار های ما رو ندیدن .....
- ارمان مگه نگفتی خوابیدن ؟
- چرا به خدا پتو هاشون سرشون بود .....
ارتین با زبون قشنگش گفت :
- زیر چهار تا از پتو ها متکا بوده بابا جونی ....
یاد خودم افتادم فردا عروسی با ارمان چی کار کردم ....
ارمان اخم کرد به چهار تاشون ....
- پاشید برید تو اتاقتون دفعه ی اخر باشه بدون اجازه میاید تو اتاق خواب ما ها ....
سارینا با پرویی گفت :
- بابایی داشتی چی کار میکردی ؟
به دنبال حرفش ارشام گفت :
- فکر کنم میخوان یه جین بچه ی دیگه بیارن ....
متکا رو پرت کردم طرفشون ...
- بی ادب ها پاشید ببینم ...
این حرف ها رو دانیال یادشون داده بود .....ارتین خودش رو پرت کرد وسط من و ارمان گفت :
- مامان خوب خودت شیطون بودی ما هم شیطون شدیم ....
دست هامو گرفتم بالا بلند با بدبختی گفتم :
- اخه کی گفته من شیطونم؟؟؟؟؟ .....
چهار تاشون با ارمان زدن زیر خنده .... اون شب چهار تا وروجک کنار منو ارمان خوابیدن .....
احساس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام با وجود با پنج تا گل زندگیم
پایــــــــان..❤️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_150 اصلا حال خودم را نمی فهميدم، داشتم ديوانه می شدم.البته تقصير خودم بود.بايد زودتر متوجه می شدم حالت بد است. به قول مژده،قند…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_151
دیگرحاضر نيستم نقش بازی كنم.ديگر نمی خواهم به كسی دروغ بگويم.
ـ منظورت اين است كه همه ی حرفهايم دروغ بود؟
- مگر می توانست راست باشد،تو ازم خواستی نقش همسرت را بازی كنم كه كردم.خب حالا اين بازی مسخره تمام شد و
نيازی به ادامه اش نيست.همانطور كه ابراز عشق تو نسبت به من مصلحتی و دروغ بود،هيچ كدام از حرفهای من هم
حقيقت نداشت.
باوجود اينكه آنچه می گفتم،حرف دلم نبود،اما بايد می فهميد من در اين مدت چه كشيده ام،بلند شد و مقابلم ايستاد.روی برگرداندم،
چون نمی توانستم توی چشم هايش نگاه كنم و دروغ بگويم.چطور می توانستم عشقی را حاشا كنم كه وجود داشت.
به التماس افتاد:
ـ اين حرفها را نزن مها،چون می دانم حقيقت ندارد.می دانم از حرف خاله ام عصبانیشدي،
ولی او منظوری نداشت.می خواست بگويد كه بايد بيشتر مراقبت باشم.
می خواستم همه چيز همانجا تمام شود.با غيظ گفتم:
ـ به چه مناسبت تو بايد مراقبم باشی؟روی چه حسابی؟
ـ خب...
ـ خب چی؟نكند باورت شده كه واقعا همسرم هستی!
به جبران رنجی كه در اين مدت كشيدم،می خواستم تا سر حد جنون عصبانی اش كنم.
از من فاصله گرفت و در حالی كه به طرف در مي رفت،صدايش زدم و گفتم:
ـ اول جوابم را بده بعد برو.به من بگو آخر اين ماجرا چيست،تا تكليف خودم را بدانم.
ـ اول تو جوابم رابده.كدام يكی از حرفهايت راست بود؟
ـ فقط حرفهای امروز.
با عصبانيت نگاهم كرد.سپس جلوتر آمد.فقط چند قدم با من فاصله داشت.خواستم برگردم كه دستم را گرفت و درست
جايی را كه در بيمارستان سوزن سرنگ را به آن فرو كرده بودند،فشار داد دلم ضعف رفت و فرياد كشيدم:
ـ ولم كن.دستم درد می كند.
كمی بيشتر فشار داد.نزديك بود از هوش بروم،ناله كنان گفتم:
ـ ولم كن ديوانه.جای سوزن است.اينقدر فشار نده از شدت درد دارم از حال می روم.
دستم را رها كرد.آستينم را بالا زدم،ديدم دارد خون می آيد.تا خواست حرفی بزند،با غيظ گفتم:
ـ اگر بگويی ببخشيد،من می دانم و تو.
حرفی نزد و ساكت ماند.از كيفم چسب زخم را كه بيرون آوردم،گفت:
ـ بده به من بزنم.
اهميتی ندادم.بازش كردم تا خواستم آن را روی دستم بزنم،افتاد وكثيف شد.يكی ديگر برداشتم.
ـ بده به من،چرا لج می كنی.
به زور دستم را كشيد و چسب را ازم گرفت.خواستم دستم را رها كنم كه نگذاشت.با تشر گفتم:
ـ چه دليلی دارد تو اين كار را بكنی؟
از حرفم نارحت شد،ولی چسب را به دستم زد.پرسيدم:
ـ نه به من بگو،آخر اين ماجرا چيست؟
ـ تو چی دوست داری؟
شانه بالا انداختم و با لحن بی تفاوتی پاسخ دادم:
ـ ديگر برايم مهم نيست.
ـ دِ مهم است،اگر مهم نبود،آنقدر عصبانی نمی شدی و به خاطرش سرم فرياد نمی زدی.
ـ عصبانی شدم،چون می بينم تو تكليف خودت را نمی دانی و مرا آلت دست خودت كردی.
ـ من تكليف خودم را می دانم،تو هم می دانی.
ـ نه،نمی دانم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_151
دیگرحاضر نيستم نقش بازی كنم.ديگر نمی خواهم به كسی دروغ بگويم.
ـ منظورت اين است كه همه ی حرفهايم دروغ بود؟
- مگر می توانست راست باشد،تو ازم خواستی نقش همسرت را بازی كنم كه كردم.خب حالا اين بازی مسخره تمام شد و
نيازی به ادامه اش نيست.همانطور كه ابراز عشق تو نسبت به من مصلحتی و دروغ بود،هيچ كدام از حرفهای من هم
حقيقت نداشت.
باوجود اينكه آنچه می گفتم،حرف دلم نبود،اما بايد می فهميد من در اين مدت چه كشيده ام،بلند شد و مقابلم ايستاد.روی برگرداندم،
چون نمی توانستم توی چشم هايش نگاه كنم و دروغ بگويم.چطور می توانستم عشقی را حاشا كنم كه وجود داشت.
به التماس افتاد:
ـ اين حرفها را نزن مها،چون می دانم حقيقت ندارد.می دانم از حرف خاله ام عصبانیشدي،
ولی او منظوری نداشت.می خواست بگويد كه بايد بيشتر مراقبت باشم.
می خواستم همه چيز همانجا تمام شود.با غيظ گفتم:
ـ به چه مناسبت تو بايد مراقبم باشی؟روی چه حسابی؟
ـ خب...
ـ خب چی؟نكند باورت شده كه واقعا همسرم هستی!
به جبران رنجی كه در اين مدت كشيدم،می خواستم تا سر حد جنون عصبانی اش كنم.
از من فاصله گرفت و در حالی كه به طرف در مي رفت،صدايش زدم و گفتم:
ـ اول جوابم را بده بعد برو.به من بگو آخر اين ماجرا چيست،تا تكليف خودم را بدانم.
ـ اول تو جوابم رابده.كدام يكی از حرفهايت راست بود؟
ـ فقط حرفهای امروز.
با عصبانيت نگاهم كرد.سپس جلوتر آمد.فقط چند قدم با من فاصله داشت.خواستم برگردم كه دستم را گرفت و درست
جايی را كه در بيمارستان سوزن سرنگ را به آن فرو كرده بودند،فشار داد دلم ضعف رفت و فرياد كشيدم:
ـ ولم كن.دستم درد می كند.
كمی بيشتر فشار داد.نزديك بود از هوش بروم،ناله كنان گفتم:
ـ ولم كن ديوانه.جای سوزن است.اينقدر فشار نده از شدت درد دارم از حال می روم.
دستم را رها كرد.آستينم را بالا زدم،ديدم دارد خون می آيد.تا خواست حرفی بزند،با غيظ گفتم:
ـ اگر بگويی ببخشيد،من می دانم و تو.
حرفی نزد و ساكت ماند.از كيفم چسب زخم را كه بيرون آوردم،گفت:
ـ بده به من بزنم.
اهميتی ندادم.بازش كردم تا خواستم آن را روی دستم بزنم،افتاد وكثيف شد.يكی ديگر برداشتم.
ـ بده به من،چرا لج می كنی.
به زور دستم را كشيد و چسب را ازم گرفت.خواستم دستم را رها كنم كه نگذاشت.با تشر گفتم:
ـ چه دليلی دارد تو اين كار را بكنی؟
از حرفم نارحت شد،ولی چسب را به دستم زد.پرسيدم:
ـ نه به من بگو،آخر اين ماجرا چيست؟
ـ تو چی دوست داری؟
شانه بالا انداختم و با لحن بی تفاوتی پاسخ دادم:
ـ ديگر برايم مهم نيست.
ـ دِ مهم است،اگر مهم نبود،آنقدر عصبانی نمی شدی و به خاطرش سرم فرياد نمی زدی.
ـ عصبانی شدم،چون می بينم تو تكليف خودت را نمی دانی و مرا آلت دست خودت كردی.
ـ من تكليف خودم را می دانم،تو هم می دانی.
ـ نه،نمی دانم.