❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_148 قطره اشکی از گوشه ی چشمام سرازیر می شه. مهربان با حرص می گه: ـ مسخرم می کنی؟ می…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_149

تصمیمم رو گرفتم. یه تصمیم قطعی! من این بار دنیام رو متفاوت از گذشته می سازم. مطمئنم که موفق می شم، مطمئنم! مهربان:
- نه، مثل این که واقعا یه چیزت شده!
زمزمه وار می گم:
ـ »آره، خیلی وقته«!
مهربان:
ـ چیزی گفتی؟
ـ آره مهربونی خودم، گفتم نظرت چیه امروز با هم بیرون بریم؟
مهربان انگار که چیزی یادش بیاد می گه:
ـ وای ترنم، مگه قرار نبود امروز خونم بیای؟! به جای بیرون بریم خونه من، حاضری؟
با لبخند می گم:
ـ پ نه پ، غایبم!
مهربان:
ـ ترنم!
با خنده می گم:
ـ با جنس لطیفی مثل من باید با ملایمت حرف زد. چرا این قدر خشن باهام برخورد می کنی؟! نمی گی شبا کابوس می بینم؟!
مهربان:
ـ ترنم بی شوخی میای؟
با مهربونی می گم:
ـ چرا که نه، تازه کلی هم بهمون خوش می گذره.
مهربان:
ـ پس ساعت چند دنبالت بیام؟
ـ تو خودت برو، من هم میام. شاید امروز شرکت نرفتم.
با مهربونی می گه:
ـ باشه، فقط ساعت چند میای؟
ـ چهار خوبه؟
مهربان:
ـ آره، منتظرتما!
ـ باشه گلم، حتما میام.
مهربان با عصبانیت می گه:
ـ وای ترنم بی چاره شدم؟
با ترس می گم:
ـ مهربان چی شده؟
مهربان با ناراحتی می گه:
- خیر سرم تو شرکت هستم، بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف می زنم!
خندم می گیره. مهربان با حرص می گه:
ـ کجای حرفم خنده داره؟
با خنده می گم:
ـ تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شده!
مهربان:
ـ آقای رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بی خودی اشغال کنم.
می دونم راست می گه. آقای رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیره. با مهربونی می گم:
ـ شرمنده گلم، تقصیر من بود.
مهربان:
ـ این حرفا چیه؟ فقط باید زودتر قطع کنم، فعلا کاری نداری؟
ـ نه خانمی، مواظب خودت باش.
مهربان:
ـ تو هم همین طور، پس فعلا خداحافظ.
زمزمه وار می گم:
ـ خداحافظ.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
❣️ فال روزانه | 18 خرداد 1399 ❣️ هر روز 10 صبح در میتینگ عاشقانه ها 😍 🌙فال روزانه متولدین فروردین امروز روابطتان با اطرافیانتان بیش از اندازه خوب پیش می روند و این روبراه بودن غیر قابل باور اوضاع شما را نگران کرده است. خیالتان راحت باشد، این خاصیت امروز…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_149

به مهندس حیدري زنگ می زدم؟ جواب
خانمش را چه می دادم؟
به اتاق کیمیا رفتم. برایش مسکن زده بودند و راحت خوابیده بود. روي سرش ایستادم. رنگ پریده اش بیشتر اذیتم می کرد.
دلم می خواست بیدارش کنم و تیله هاي رقصانش را ببینم. باورم نمی شد این بلا را من بر سرش آورده باشم. در حالی که
گندمزار مواج موهایش را نوازش می کردم، شماره مهندس حیدري را گرفتم و جریان را تعریف کردم. یادم نیست چه گفتم و
یادم نیست چه جوابم را داد. گوشی را توي جیب پیراهنم انداختم و روي صندلی نشستم و به چهره زرد شده کیمیا خیره شدم.
حرفی براي گفتن نداشتم، حتی با خودم. تمام وجودم را سکوت گرفته بود. از خستگی، از این دردسرهاي تمام نشدنی! تا می
خواستم یک نفس راحت بکشم، مصیبت جدیدي از آسمان نازل می شد. تا می خواستم آخرین تکه پازل زندگی ام را که همان
آرامش بود سرجایش بگذارم، طوفانی می وزید و دوباره همه چیز را خراب می کرد. گاهی خودم از این همه صبوري در حیرت
می ماندم. از این همه طاقت، از این همه پوست کلفتی!
با تکان هاي دست کیمیا به دنیاي واقعی برگشتم. چشمانش را کمی باز کرد و نالید:
- دیاکو!
برخاستم و گفتم:
- من اینجام. خوبی؟ چیزي می خواي؟
لب هاي خشکش را به هم زد و گفت:
- آب می خوام.
کمی آب توي لیوان ریختم. دستم را زیر سرش گذاشتم و آرام بلندش کردم. صورتش از درد جمع شد. دستش را روي زخمش
گذاشت و گردنش را به سمت دست من خم کرد. لیوان را بر لبش گذاشتم و کمکش کردم تا کمی آب بنوشد و دوباره
خواباندمش و گفتم:
- من واقعا متاسفم کیمیا. اصلا نفهمیدم چی شد.
مژه هاي بورش را بر هم زد و گفت:
- تقصیر تو نبود. پاي خودم گیر کرد.
- الان بهتري؟ درد نداري؟
باز هم مردمک هایش به رقص درآمدند.
- تا تو پیشم باشی، نه!
چشمم را بستم. نفسم را توي سینه حبس کردم و بعد از چند لحظه با شدت بیرونش دادم و گفتم:
- ببین چطوري با زندگی جفتمون بازي کردي. هنوزم داري ادامه ش میدي. به خدا من خیلی خستم کیمیا. حوصله این جنگ
اعصاباي بیخودي رو ندارم. از همین جا تموش کن. آبی که ریخته شده حتی اگه جمع بشه بازم قابل شرب نیست.
دستش را روي دستم گذاشت و گفت:

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_148 باقي مراسم با شادي و خنده ي اطرافيان و فكر مشغول من گذشت ... هرچند منم توي چند آهنگ كتي رو همراهي كردم و.. خودمو شاد و بي خيال…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_149

- شيطون نكنه مامانو با همين نقشه هاي پليد دودره ميكني !!!؟
خنديد و گفت :
- جون به جونت كنن خواهر بزرگه اي ها!!!!!!
چيزي نگفتم و آروم دسشتو ناز كردم اونم گونمو رو بوسيد از اتاق رفت بيرون ...
روز بعد ساعت نزديكاي 4 بود كه رو كردم به مامان و گفتم :
- مامان منو كتي ميخوايم بريم خريد راستش به همكارا قول دادم براشون از شيراز سوغات بخرم .. شمام مياين ؟؟!!
خدا خدا ميكردم كه جوابش نه باشه كه خوشبختانه رو كرد بهم و گفت :
- نه مادري خودتون برين ولي زود بياين كه واسه ي شام دور هم باشيم ...
گونشو بوسيدم و اشاره زدم به كتي و با هم رفتيم حاضر شديم ....ساعت طرفاي 5.4 بود كه از خونه زديم بيرون دستام از زور
استرس يخ بسته بود .. نميدونم چرا ...در صورتي كه لزومي نداشت اينقدر مضطرب باشم ولي متاسفانه از درون داغون بودم...
بالاخره راس ساعت رسيديم و موقعي كه پياده شدم بر خلاف انتظارم كتي رو كرد بهم و گفت :
- كيانا من ميرم يكي از پاساژ هاي همين اطراف كارت تموم شد به من زنگ بزن بيام دنبالت !!
- مگه تو نمياي ؟!!!
لبخندي زد و گفت :
- فكر نكنم حضور من درست باشه ..
حق با كتي بود سري تكون دادم و وارد پارك شدم ... نميدونم چرا ولي ناخودآگاه رفتم سمت همون نيمكتي كه اولين بار كنار هم
نشستيم ... حدسم درست بود .. اونجا نشسته بود و سرشو بيم دستاش گرفته بود .. جلوتر رفتم و سلام كردم كه با صدام بلافاصله
از جاش بلند شد و سلام كرد و ادامه داد:
- ببخش مزاحمت شدم ... مرسي اومدي .. بفرما بشين ...
- بعد از نشستنم .. با فاصله اونم نشست و رو كرد سمت من و گفت :
- خوبي؟؟!!!
- مرسي ممنون...شما چطوري؟
- زندم!!! شكر!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_148 همونجا پشت در سر خوردم رو زمین و تا تونستم گریه کردم.انقدری که  چشمام میسوخت. نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان از پایین…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_149

ولی از روزی که مال منه چیزی 
ازش ندیدم حتی یه نگاه نامربوط.
اما بعضی دخترا مثل شیطون میمونن و
واسه ر سیدن به خواسته شون هرکاری 
میکنن.
بیحوصله تو اینترنت ولگردی می کردم ،یکم درمورد دانشگاه علوم پزشکی 
شیراز و سطح علمی اساتیدش و امکاناتش اطلاعات گرفتم .
گرسنم بود اما حال نداشتم برم پایین،دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم.
چندتا پیام از مهدیه اومده بود که طبق معمول هر چی فحش بود بسته بود بهمم 
و گفته بود نت نداشته که جوابمو نداده.
تا میخواستم گوشیمو بزارم کنار چند تا پیام از طرف سوران اومد بازش کردم 
یسری عکس از خودش و محل کارش و گوشه کنارا فرستاده بود.
یکم قربون صدقش رفتم ،وای چقد که دلم براش تنگ شده.
در جوابش نوشتم :
کوفتش بشه ...ایشالله هر کی غیر از من نگات کنه چشماش دراد.
همون موقع درد بدی تو معدم پبچید ،چند روز بود درست حسابی نه خوابیدم 
و نه غذا خوردم.
همونطوری دست به معده رفتم دم یخچال.
مامان با تلفن صحبت می کرد.و نگاهش رو حرکات من بود،گوشی بدست با 
ایما و اشاره پرسید چی شده؟
سرمو به معنی اینکه چیز مهمی نیست تکون دادم.
یکم الویه و نون برداشتم و مشغول شدم.
از بس هیچی نمیخوری اخرسر زخم معده میگیری
با ورود مامان به اشپزخونه سرمو بالاگرفتم.
آرام ،هرچی میخوای آماده کن و تا یک ساعت دیگه اماده باش...
)با تعجب(کجا؟؟؟؟
ی )بابای را ستین( چند تا از دو ستا شودعوت کرده باغ لواسون شون
ّ
آقای محب
،ماهم دعوتیم،بعدازظهر میریم تا فردا بعد ازناهار برمیگردیم.
لقمه نجویده تو دهنم موند ،اه که اصلا حسش نیست .
با کلافگی تمام تیکه نون تو دستمو انداختم رو میز
لابد عمه اینا هم هستن؟؟؟؟
اره هستن ،چطور؟؟؟
همینطوری که از پشت میز بلند میشدم گفتم هیچی دیگه نور علی النور شد.
آرام ؟؟؟تو چه پدر کشتگی با این بنده خداها داری؟خب چه بدی بهت کردن 
بگو ماهم بدونیم...
هیچی ،مگه من چیزی گفتم؟
از اشپزخونه اومدم بیرون و سر پله ها که رسیدم گفتم مامان من نمیام شما  برید.
هنوز پامو رو پله نذاشته بودم که مامان مخاطب قرارم داد:
-واستا ببینم...
باصدای چرخیدن کلید تو در حرفش نصفه موند. 
بابا بود ....مامان با دیدن بابا کلا یادش رفت میخواسته چیزی بهم بگه و رفت 
استقبال بابا.
سلام عزیزم خسته نباشی...
سلامم خانوم ،شمام همینطور
آماده این؟؟؟
راه رفت رو برگشتم و سلام دادم:
سلام باباجون خوش اومدین
سلام دخترم ،چه عجب ما تورو دیدیم تو خونه اتاقت چی داره بگو ماهم 
بیایم ببینیم!!!!!
درجوابش فقط لبخند زدم.
آراد بدو بدو اومد بغل بابا و شروع کرد براش بلبل زبونی کردن!بابا هم بغلش 
کرد و رفت تو سالن...
مامان تازه یادش اومد قرار بود یه چیزی بهم بگه.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_148 ارمان نذاشت حرف بزنم .. - خانم دکتر ظهر توت نشسته خورد فکر کنم مسموم شده منم خودم تا چند ساعت پیش حالم خوب نبود…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/296944

#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_149
- اه عزیزم برگشتی ؟ چرا چشم هات قرمزه؟؟؟؟؟؟
دریا بلند زد زیر خنده ...
- بگو برای چی گریه کردی .....
حرف دریا بهونه ای شد که دوباره بزنم زیر گریه ارمان اومد جلو با صدای بلندی گفت :
- جون به سر شدم بگو چی شده ؟
با گریه گفتم :
- هیچ اقای پیش فعال من چهار قلو حامله ام ....
ارمان شوکه شد ولی خیلی زود به خودش اومد دست هاشو باز کرد ...
- الهی من فدات بشم این گریه کردن داره اخه بیا بغل عمو ....
روم رو کردم به طرف دریا ....
- من یه دونه اش رو میخوام .... یا یه دونه یا هیچ کدوم .... تا موقع ی زایمان هم دیگه حق نداری به من دست بزنی ....
مثل پیر زن ها غر غر کردم ...
- هی بهت گفتم اقا ارمان ان قدر شیطونی نکن این قرص های لعنتی اثر نمیکنه هی تو با قربون صدقه خرم کردی بفرما اینم شاهکارتون چهار قلو حامله ام میفهمی یعنی چی ؟ یعنی چهار نفر یه دفعه بهت بگن مامان مامان
دریا و ارمان از خنده غش کرده بودن ولی من هنوز هم داشتم گریه میکردم ....
اصلا باورم نمیشد که چهار قلو حامله شدم پس بگو چرا ان قدر سنگین شده بودم تا چند روز با ارمان قهر بودم ... تقصیر اون بیچاره که نبود حتما خدا خواسته اینطوری باشه ...
خدایا قربونت برم گفتم بچه دوست دارم ولی دیگه چهار تا از فکر اینکه چهار تا بچه بخواد بهم بگه مامانم حالم بد میشد ....
از ترسم دیگه نمیرفتم سونوگرافتی میترسیم هی بچه اضافه بشه ....
ارمان برای چهار تا بچه هاش اتاق درست کرده بود و کلی اسباب بازی گرون قیمت ریخته بود توش ....
بعضی اوقات ان قدر حرصم میداد که حد نداشت اخه ادم برای بچه ی نوزاد میره ماشین بزرگ میخره ....
هر دفعه که با ارمان میرفتیم بیرون کلی لباس های خوشگل میخریدم ..
سونگرافیه ای که با ترس ولرز رفتم نشون داد بچه ها دو تا دخترن دو تا پسر ...
دانیال خیلی خوش حال بود همش میمود پیش من میموند و با شکمم حرف میزد ....
با احساس دردی از خواب بیدار شدم ارمان کنار خواب بود ....
با خودم گفتم حتما مثل دفعه های قبل طبیعیه ولی دردش بیش از حد بود ارمان رو صدا کردم ....
- ارمان پاشو دارم میمیرم ...
درد امونم رو بریده بود شر شر از چشم هام اشک میومد ....
ارمان خیلی زود لباس هامو اورد ...
- ساحل فکر میکنی وقتشه ....
با درد گفتم :
- اارررره
- ولی اخه تو هفت ماهته هنوز .....
با همون حالت که روی شکمم خم شده بودم گفتم :
- میخوای بهشون بگم همون تو بمونند ....
- از دست تو .....
مثل جوجه اردک اروم اروم رفتم طرف ماشین دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم هی جیغ میزدم ....
تو ماشین ارمان هی قربون صدقه ام میرفت ....
- چیه بازم داری خرم میکنی برای بچه ها بعد ....
حالیم نبود دارم چی میگم ولی حس میکردم دل و رودم داره از دهنم میزنه بیرون ....
- ساحل الهی فدات بشم یه ذره تحمل کن رسیدیم خدا منو نکشه این بلا رو سرتو اوردم .....
خدا نکنه .... خیلی زود رسیدیم به بیمارستان سریع منو منتقل کردن تو بخش اوژانس .... پرستار ها چند تا برگه دادن به ارمان که امضا کنه
نکنه میخوام بمیرم خودم خبر ندارم ..... لباس هامو عوض کردن لباس مخصوص تنم کردم تموم این مدت از زور درد فریا میزدم ...
- ارمان به بقیه کمک کن تروخدا اگه من مردم برای خودت زن بگیری ها از اونم چهار تا بچه بیار که بینمون عدل باشه ....
- چرا چرت و پرت عزیزم اروم باش بهت چیزی تزریق کردن سعی کن بخواب باشه بیدار که بشی چهار تا بچه ی خوشگل کنارتن ......
- به بقیه خبر بده .......
بردنم به اتاق عمل ... چه محیط ترسناکی داشت وسایل های جراحی رو که روی تخت دیدم وحشت کردم ... چند دقیقه طول کشید تا ...
بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم ....
با صدای گریه بچه بهوش اومدم ولی چشم هامو باز نکردم حس ارمان رو میشنیدم که به پرستار میگفت چرا بهوش نمیاد ....
لای چشمم رو باز کردم چهار تا بچه ها با پتو های رنگی روی تخت بود یا به خدا این بچه ها منن ....
چهار تاشون یک دفعه زدن زیر گریه یعنی من فهمیدم من بیدار شدم ..
یه تکون اروم خوردم زیر دلم تیر کشید یه داد بلند کشیدم ..... زدم زیر گریه ...
بچه ها با داد من بیشتر گریه کردن ارمان بدون توجه به بچه ها خودش رو رسوند به تخت ...
- ساحل جان خوبی ؟ درد داری اره .....
با گریه گفتم :
- درد چیه دارم میمیرم بگو بیان یه مسکنی بزنن ....
- باشه عزیزم ولی قبل این که بخوابی میشه به بچه ها شیر بدی ببین چه جوری گریه میکنند به خدا گناه دارن ....
- من دارم میمیرم تو میگی شیر بده گرسنه اشونه ....
- باشه باشه خودتو ناراحت نکن
فکر کنم با این وضع ای که من دارم باید شیر خشک بخورن ....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_148 من خودم تا صبح بالای سرش بيدار می مانم.صبح كه برگشتيم ديديم سرش را لبه ی تخت تو گذاشته و دارد چرت می زند. _ الان كجاست؟…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_149

چشم هايم را
بستم و گوش هايم را تيز كردم تا آوای به هم خوردن امواجش را با گوش جان بشنوم.
اخرين باری كه به شمال آمدم،دو سال قبل از فوت پدرم بود و بعد از آن حسرت تجديد آن خاطره ها به دلم ماند.
خم شدم و دستم را به آب زدم.كاش می توانستم لابلای امواجش غلت بزنم و كنار ساحل آرام بگيرم.
پدرام كنار گوشم زمزمه كرد:
ـ آنقدر از خود بی خود شده ای كه وجودم را از ياد برده ای.
در دل گفتم:تنها چيزی كه هرگز از ياد نمی برم وجود توست.
و بعد رو در رويش ايستادم و گفتم:
ـ قرار بود تا رسيديم به مامان زنگ بزنم.حتما دلش خيلی به شور افتاده.چه بسا تا حالا صد بار به موبايلم زنگ زده و جوابی نشنيده.
موبايلش را از جيب اش بيرون آورد ،به من داد و گفت:
ـ ديشب آنقدر دستپاچه به بيمارستان بردمت كه فرصت نشد كيف ات را برداريم.بيا بگير با موبايل من زنگ بزن كه خيالش راحت شود كه رسيديم.
بااولين زنگ،فرهاد گوشی را برداشت و گفت:
ـ بفرماييد.
صدا برايم ناآشنا بود،گفتم:
ـ ببخشيد من مها هستم،شما؟
ـ سلام مها خانم.من فرهاد هستم،فاميل آقا مسعود.خوش می گذرد؟
ـ ممنون آقا فرهاد.می خواستم با مادرم صحبت كنم.
- خواهش می كنم،گوشی خدمتتان.
پدرام ظاهرا داشت به دريا نگاه می كرد،اما حواسش به من بود و از چهره ی غصب آلودش،فهميدم كه عصبانی ست.
مامان تا گوشی برداشت با لحن تندی گفت:
ـ هيچ معلوم است تو كجايی مها.از ديروز تا حالا از شدت نگرانی نصف عمر شدم.
ـ نگران برای چی؟من حالم خوب است و الان دقيقا مقابل دريا ايستاده ام.زنگ زدم شما را هم در لذتی كه می برم،شريك كنم.الان صدای دريا نمی گذارد صدايتان را بشنوم.به همه سلام برسانيد.فردا دوباره تماس می گيرم.الان
موبايل خودم دستم نيست و دارم با موبايل سرپرست مان حرف می زنم.خداحافظ.
ـ خداحافظ عزيزم.به همه سلام برسان.
سپس گوشی را به طرف پدرام گرفتم و گفتم:
ـ مادرم سلام رساند.
ـ بله البته به سرپرستت،نه من.
ـ خب منظور من تو بودی،چون سرپرست ديگری در كار نبود.
طاقت نياورد وپرسيد:
ـ راستی اين اقا فرهاد همانی نيست كه نزديك بود با هم دعوا كنيم؟
ـ چرا همان بود.البته خدا رحم كرد.بخير گذشت.
دلم می خواست اين لحظه ساعتها ادامه داشته باشد،لحظه ای كه بعدها يادآوری خاطره اش لذتبخش می شد.
چشم در چشمش دوختم و گفتم:
ـ مژده می گفت ديشب خيلی باعث نگرانی ات شدم.ببخش.
ـ فقط نگرانی؟!وحشت كردم.اصلا حال خودم را نمی فهميدم، داشتم ديوانه می شدم.البته تقصير خودم بود.بايد زودتر
متوجه می شدم حالت بد است.