❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_147 درکش می کنم، خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمیم. هر چند ماندانا رو دارم، اما فاصله…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_148
قطره اشکی از گوشه ی چشمام سرازیر می شه. مهربان با حرص می گه:
ـ مسخرم می کنی؟
می گم:
ـ من غلط بکنم مهربون خودم رو مسخره کنم .
مهربان:
ـ فعال که همچین غلطی کردی!
با خنده می گم:
ـ کِی؟ خودم که نفهمیدم!
مهربان با تعجب می گه:
ـ ترنم، واقعا خودتی؟
می خندم، یه خنده ی تلخ، قطره اشک دیگه ای از گوشه چشمم سرازیر می شه؛ ولی باز می خندم و با خنده می گم:
ـ نه بابا روحمه.
می دونم این ترنم براش نا آشناس؛ ولی می خوام عوض بشم. مهربان:
ـ ترنم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟
ـ راستش نه زیاد.
می خوام بشم همون ترنم گذشته ها، با این تفاوت که با همه ی آدمای آشنای زندگیم غریبه بشم. آره، می خوام با همه غریبه باشم.
مهربان:
ـ خیلی مسخره ای!
دستمو به سمت صورتم می برم. اشکامو پاک می کنم و با همون لحن شادم می گم:
ـ لازم به گفتن نبود، می دونستم.
از این به بعد دیگه غصه ی هیچ کس رو نمی خورم. نه مونا که تا دیروز مادرم بود! نه بابا که دنیای من بود! نه سروش که تا دیروز عشقم بود! یه چیزی ته دلم می گه یعنی دیگه نیست؟! جوابی برای این حرفم ندارم! مهربان با لحن بامزه ای می گه:
ـ اگه می دونستم این قدر بچه ی بدی هستی محال بود باهات دوست بشم.
ـ خوبه الان داشتی ازم تعریف می کردی!
مهربان:
ـ ذات واقعیتو نشناخته بودم!
ـ یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شدم؟
مهربان:
ـ بله، چه جورم.
با شیطنت می گم:
ـ یه جور بله می گی انگار بله ی سر سفره ی عقد داری می گی!
مهربان با حرص می گه:
ـ ترنــم!
ـ جونـــم!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_148
قطره اشکی از گوشه ی چشمام سرازیر می شه. مهربان با حرص می گه:
ـ مسخرم می کنی؟
می گم:
ـ من غلط بکنم مهربون خودم رو مسخره کنم .
مهربان:
ـ فعال که همچین غلطی کردی!
با خنده می گم:
ـ کِی؟ خودم که نفهمیدم!
مهربان با تعجب می گه:
ـ ترنم، واقعا خودتی؟
می خندم، یه خنده ی تلخ، قطره اشک دیگه ای از گوشه چشمم سرازیر می شه؛ ولی باز می خندم و با خنده می گم:
ـ نه بابا روحمه.
می دونم این ترنم براش نا آشناس؛ ولی می خوام عوض بشم. مهربان:
ـ ترنم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟
ـ راستش نه زیاد.
می خوام بشم همون ترنم گذشته ها، با این تفاوت که با همه ی آدمای آشنای زندگیم غریبه بشم. آره، می خوام با همه غریبه باشم.
مهربان:
ـ خیلی مسخره ای!
دستمو به سمت صورتم می برم. اشکامو پاک می کنم و با همون لحن شادم می گم:
ـ لازم به گفتن نبود، می دونستم.
از این به بعد دیگه غصه ی هیچ کس رو نمی خورم. نه مونا که تا دیروز مادرم بود! نه بابا که دنیای من بود! نه سروش که تا دیروز عشقم بود! یه چیزی ته دلم می گه یعنی دیگه نیست؟! جوابی برای این حرفم ندارم! مهربان با لحن بامزه ای می گه:
ـ اگه می دونستم این قدر بچه ی بدی هستی محال بود باهات دوست بشم.
ـ خوبه الان داشتی ازم تعریف می کردی!
مهربان:
ـ ذات واقعیتو نشناخته بودم!
ـ یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شدم؟
مهربان:
ـ بله، چه جورم.
با شیطنت می گم:
ـ یه جور بله می گی انگار بله ی سر سفره ی عقد داری می گی!
مهربان با حرص می گه:
ـ ترنــم!
ـ جونـــم!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_147 سینه ام از سنگینی نفسم بالا و پایین شد. تکیه ام را از صندلی برداشتم و گفتم: ببین دختر جان،…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_148
سرش را به سینه ام فشردم و به شاداب گفتم:
- حواست به اینجا باشه تا من برگردم.
چنان به دیوار چسبیده بود که انگار می خواست از میانش عبور کند. از کنارش گذشتم و گفتم:
- فقط سرش شکسته. خوب میشه.
و از اتاق بیرون رفتم. دنبالم دوید و گفت:
- اجازه بدین همراتون بیام.
کیمیا را روي دستم جا به جا کردم و گفتم:
- نه. نمی خواد. بیا این در رو باز کن.
خدا خدا می کردم کسی توي آسانسور نباشد و خوشبختانه چون سر ظهر بود با کسی برخورد نکردم. کیمیا را روي صندلی
عقب ماشین خواباندم و با نهایت سرعتی که می توانستم به سمت بیمارستان راندم.
بعد از پانسمان از سرش عکس گرفتند. دکتر مرا به اتاقش خواست. با استرس پرسیدم:
- چی شد دکتر؟ مشکلی هست؟
دکتر از بالاي عینکش نگاهم کرد و گفت:
- شما چه نسبتی با این خانوم دارین؟
چه نسبتی داشتم؟
- دختر همکارمه و البته نامزد سابقم.
- چطور این اتفاق افتاد؟
لعنت به این بخت سیاه که دست از سر من بر نمی داشت.
- من هولش دادم. فکر می کنم پاشنه کفشش گیر کرد به میز که اون جوري افتاد. سرش خورد به پایه فلزي مبل.
دکتر با جدیت گفت:
- این طوري با صراحت اعتراف می کنی، پاي عواقبشم هستی؟
زانویم را در مشت فشردم و گفتم:
- اگه می خواستم از عواقبش فرار کنم اینجا نبودم. فقط بهم بگین حالش چطوره؟
عکس را روي میز گذاشت و گفت:
- خوشبختانه اثري از خونریزي مغزي نیست. البته بیست و چهار ساعت باید تحت نظر باشه، اما بعید می دونم مشکلی پیش
بیاد. ما مجبوریم به نیروي انتظامی گزارش بدیم. شما هم لطفا با خانوادش تماس بگیرین که زودتر بیان بیمارستان بلکه
رضایت بدن.
اي کاش می گفت همین الان برو زندان، اما همچین تقاضایی نمی کرد. با چه رویی به مهندس حیدري زنگ می زدم؟ جواب
خانمش را چه می دادم؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_148
سرش را به سینه ام فشردم و به شاداب گفتم:
- حواست به اینجا باشه تا من برگردم.
چنان به دیوار چسبیده بود که انگار می خواست از میانش عبور کند. از کنارش گذشتم و گفتم:
- فقط سرش شکسته. خوب میشه.
و از اتاق بیرون رفتم. دنبالم دوید و گفت:
- اجازه بدین همراتون بیام.
کیمیا را روي دستم جا به جا کردم و گفتم:
- نه. نمی خواد. بیا این در رو باز کن.
خدا خدا می کردم کسی توي آسانسور نباشد و خوشبختانه چون سر ظهر بود با کسی برخورد نکردم. کیمیا را روي صندلی
عقب ماشین خواباندم و با نهایت سرعتی که می توانستم به سمت بیمارستان راندم.
بعد از پانسمان از سرش عکس گرفتند. دکتر مرا به اتاقش خواست. با استرس پرسیدم:
- چی شد دکتر؟ مشکلی هست؟
دکتر از بالاي عینکش نگاهم کرد و گفت:
- شما چه نسبتی با این خانوم دارین؟
چه نسبتی داشتم؟
- دختر همکارمه و البته نامزد سابقم.
- چطور این اتفاق افتاد؟
لعنت به این بخت سیاه که دست از سر من بر نمی داشت.
- من هولش دادم. فکر می کنم پاشنه کفشش گیر کرد به میز که اون جوري افتاد. سرش خورد به پایه فلزي مبل.
دکتر با جدیت گفت:
- این طوري با صراحت اعتراف می کنی، پاي عواقبشم هستی؟
زانویم را در مشت فشردم و گفتم:
- اگه می خواستم از عواقبش فرار کنم اینجا نبودم. فقط بهم بگین حالش چطوره؟
عکس را روي میز گذاشت و گفت:
- خوشبختانه اثري از خونریزي مغزي نیست. البته بیست و چهار ساعت باید تحت نظر باشه، اما بعید می دونم مشکلی پیش
بیاد. ما مجبوریم به نیروي انتظامی گزارش بدیم. شما هم لطفا با خانوادش تماس بگیرین که زودتر بیان بیمارستان بلکه
رضایت بدن.
اي کاش می گفت همین الان برو زندان، اما همچین تقاضایی نمی کرد. با چه رویی به مهندس حیدري زنگ می زدم؟ جواب
خانمش را چه می دادم؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_147 هر چه زود تر ردش كنيم بره!!! نيشگوني از بازوش گرفتم و گفتم : - كووفت .. آدم يه خواهر مثل تو داشته باشه دشمن نميخواد ... بعدم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_148
واسه ي همين با كمي پرس و جو ي آدرس بالاخره با اينكه مسير
دوري نبود نزديكاي 5 رسيديم ...
تقريبا اكثريت اومده بودن ... مطابق ديروز خاله با ديدنم يه جوري شدو به يه سلام و احوال پرسي بدون روبوسي بسنده كرد ولي
بر خلاف استقبال سرد خاله مادر داماد خيلي گرم برخورد كرد و با مهربوني گونمو بوسيد بهم خوش آمد گفت ...
پيش خودم گفتم قربون هفت پشت غريبه كه صفاشون بيشتره ... بعد از اينكه مامان كادوش رو كه يه سكه تمام بود با يه كتري
برقي داد دست خواهر داماد رفتيم يه گوشه ي سالن نشستيم .. خونه ي بزرگ و دلبازي داشتن و خوشبختانه بخاطر برخورد
خوب صاحبخونه ناخودآگاه احساس آرامش كردم ...
مدتي از نشستنمون نگذشته بود كه الهامم اومد البته بدون مادر و خواهر محمد ... بعدم شنيدم كه گويا مادر محمد مريض احوال
بوده خواهرشم بخاطر اون نيومده .. بعد از تحويل دادن كادوها كه از طرف خودش و اونا بود نگاهي انداخت اطراف سالن و با
ديدن من اومد كنارمو سلام و احوالپرسي كرد و بعدم نشست كنارم .. خوب يكم عجيب بود ولي حرفي نزدم و به خوبي باهاش
برخورد كردم .. البته نگاه ها و پچ پچ هاي در گوشي اطرافيان ازين كار به اوج خودش رسيد .. يكم كه گذشت الهام رو كرد به من
و گفت :
- محمد گفت فردا ساعت 5 بياين همون جايي كه تلفني گفت ..
تشكري كردم و ادامه دادم :
- اميدوارم دركم كني..
سري تكون داد و گفت :
- من محمد رو خيلي دوست دارم .. درسته اون منو .. بعدم بغض كرد و بعد از چند ثانيه آرومتر ادامه داد :
- توروخدا ازم نگيرينش!!!
خندم گرفته بود!!! با خدم فكر كردم ..من اونو از تو نگيرم؟؟!!! .نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- محمد براي من تموم شده ..حتي دليلشم منطقي باشه باعث نميشه كه من اونو از تو بگيرم... اون با ازدواجش تمام راه هاي
بازگشت رو بسته .. خيالت راحت باشه ...
نگاه قدر شناسانه اي بهم كرد و با يه تشكر ازجاش بلند شد و رفت سمت ديگه ي سالن پيش ساير اقوامشون ..
باقي مراسم با شادي و خنده ي اطرافيان و فكر مشغول من گذشت ... هرچند منم توي چند آهنگ كتي رو همراهي كردم و..
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_148
واسه ي همين با كمي پرس و جو ي آدرس بالاخره با اينكه مسير
دوري نبود نزديكاي 5 رسيديم ...
تقريبا اكثريت اومده بودن ... مطابق ديروز خاله با ديدنم يه جوري شدو به يه سلام و احوال پرسي بدون روبوسي بسنده كرد ولي
بر خلاف استقبال سرد خاله مادر داماد خيلي گرم برخورد كرد و با مهربوني گونمو بوسيد بهم خوش آمد گفت ...
پيش خودم گفتم قربون هفت پشت غريبه كه صفاشون بيشتره ... بعد از اينكه مامان كادوش رو كه يه سكه تمام بود با يه كتري
برقي داد دست خواهر داماد رفتيم يه گوشه ي سالن نشستيم .. خونه ي بزرگ و دلبازي داشتن و خوشبختانه بخاطر برخورد
خوب صاحبخونه ناخودآگاه احساس آرامش كردم ...
مدتي از نشستنمون نگذشته بود كه الهامم اومد البته بدون مادر و خواهر محمد ... بعدم شنيدم كه گويا مادر محمد مريض احوال
بوده خواهرشم بخاطر اون نيومده .. بعد از تحويل دادن كادوها كه از طرف خودش و اونا بود نگاهي انداخت اطراف سالن و با
ديدن من اومد كنارمو سلام و احوالپرسي كرد و بعدم نشست كنارم .. خوب يكم عجيب بود ولي حرفي نزدم و به خوبي باهاش
برخورد كردم .. البته نگاه ها و پچ پچ هاي در گوشي اطرافيان ازين كار به اوج خودش رسيد .. يكم كه گذشت الهام رو كرد به من
و گفت :
- محمد گفت فردا ساعت 5 بياين همون جايي كه تلفني گفت ..
تشكري كردم و ادامه دادم :
- اميدوارم دركم كني..
سري تكون داد و گفت :
- من محمد رو خيلي دوست دارم .. درسته اون منو .. بعدم بغض كرد و بعد از چند ثانيه آرومتر ادامه داد :
- توروخدا ازم نگيرينش!!!
خندم گرفته بود!!! با خدم فكر كردم ..من اونو از تو نگيرم؟؟!!! .نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- محمد براي من تموم شده ..حتي دليلشم منطقي باشه باعث نميشه كه من اونو از تو بگيرم... اون با ازدواجش تمام راه هاي
بازگشت رو بسته .. خيالت راحت باشه ...
نگاه قدر شناسانه اي بهم كرد و با يه تشكر ازجاش بلند شد و رفت سمت ديگه ي سالن پيش ساير اقوامشون ..
باقي مراسم با شادي و خنده ي اطرافيان و فكر مشغول من گذشت ... هرچند منم توي چند آهنگ كتي رو همراهي كردم و..
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_148 واسه ي همين با كمي پرس و جو ي آدرس بالاخره با اينكه مسير دوري نبود نزديكاي 5 رسيديم ... تقريبا اكثريت اومده بودن ... مطابق ديروز…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_148
باقي مراسم با شادي و خنده ي اطرافيان و فكر مشغول من گذشت ... هرچند منم توي چند آهنگ كتي رو همراهي كردم و..
خودمو شاد و بي خيال نشون دادم ولي استرس فردا داشت ديوونم ميكرد .. اميدوار بودم دليل محمد ربطي به من نداشته باشه
شايد اين باعث ميشد اعتماد به نفسه از دست رفته به من برگرده ...از همه مهمتر دوست داشتم محمد براي ديگران و اونايي كه
هزار جور عيب و ايراد رو من گذاشتن دليلشو بگه .. بالاخره طرفاي ساعت 8 بود كه كم كم همه عزم رفتن كردن و مام به تبعيت
از بقيه با همه خداحافظي كرديم و رفتيم سمت خونه ...
بعد از اينكه رسيديم خونه و شام خورديم از زور استرس ساعت 10 - 5.10 جمع رو ترك كردم و به بهانه ي خواب اومدم اتاقم
... نميدونم چقدر گذشته بود كه در اتاق باز شد و كتي آروم كنارم نشست و گفت :
- كيانا بيداري؟؟!!
سرمو از زير لحاف آورم بيرون و گفتم :
- آره ..
- فردا قراره با محمد حرف بزني ؟؟؟!!
- تو از كجا فهميدي؟!!
- نا خواسته حرفاتو با الهام شنيدم ... ببخشيد ..
- نه بابا ميخواستم بهت بگم .. ولي نميخوام مامان اينا بفهمن .. گويا قبل از رفتنمم ميخواسته باهام حرف بزنه اونا اجازه ندادن...
سرشو تكون داد و گفت :
- نه خيالت راحت باشه ... اين حقته كه بخواي داستانو بدوني ...
بعدم يكم فكر كرد و گفت :
- فردا به بهانه ي خريد ميريم بيرون ..بگو ميخواي براي همكارات سوغاتي بخري..
خندم گرفت و گفتم :
- شيطون نكنه مامانو با همين نقشه هاي پليد دودره ميكني !!!؟
خنديد و گفت :
- جون به جونت كنن خواهر بزرگه اي ها!!!!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_148
باقي مراسم با شادي و خنده ي اطرافيان و فكر مشغول من گذشت ... هرچند منم توي چند آهنگ كتي رو همراهي كردم و..
خودمو شاد و بي خيال نشون دادم ولي استرس فردا داشت ديوونم ميكرد .. اميدوار بودم دليل محمد ربطي به من نداشته باشه
شايد اين باعث ميشد اعتماد به نفسه از دست رفته به من برگرده ...از همه مهمتر دوست داشتم محمد براي ديگران و اونايي كه
هزار جور عيب و ايراد رو من گذاشتن دليلشو بگه .. بالاخره طرفاي ساعت 8 بود كه كم كم همه عزم رفتن كردن و مام به تبعيت
از بقيه با همه خداحافظي كرديم و رفتيم سمت خونه ...
بعد از اينكه رسيديم خونه و شام خورديم از زور استرس ساعت 10 - 5.10 جمع رو ترك كردم و به بهانه ي خواب اومدم اتاقم
... نميدونم چقدر گذشته بود كه در اتاق باز شد و كتي آروم كنارم نشست و گفت :
- كيانا بيداري؟؟!!
سرمو از زير لحاف آورم بيرون و گفتم :
- آره ..
- فردا قراره با محمد حرف بزني ؟؟؟!!
- تو از كجا فهميدي؟!!
- نا خواسته حرفاتو با الهام شنيدم ... ببخشيد ..
- نه بابا ميخواستم بهت بگم .. ولي نميخوام مامان اينا بفهمن .. گويا قبل از رفتنمم ميخواسته باهام حرف بزنه اونا اجازه ندادن...
سرشو تكون داد و گفت :
- نه خيالت راحت باشه ... اين حقته كه بخواي داستانو بدوني ...
بعدم يكم فكر كرد و گفت :
- فردا به بهانه ي خريد ميريم بيرون ..بگو ميخواي براي همكارات سوغاتي بخري..
خندم گرفت و گفتم :
- شيطون نكنه مامانو با همين نقشه هاي پليد دودره ميكني !!!؟
خنديد و گفت :
- جون به جونت كنن خواهر بزرگه اي ها!!!!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_147 نفس فرا عمیقی کشیدم ،حس می کردم نمیتونم نفس بکشم. دستشو گرفتم: بیا بریم تو ماشین بشین هوا خیلی گرمه. نشست تو ماشین…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_148
همونجا پشت در سر خوردم رو زمین و تا تونستم گریه کردم.انقدری که
چشمام میسوخت.
نمیدونم چقدر گذشته بود که
مامان از پایین صدام میزد،نزدیک شدن صداش حاکی ازین بود که داره میاد
بالا.
برای اینکه اینجوری نبینتم،زودی بلند شدم و پریدم تو حموم.
چندلحظه بعد اومد پشت درحموم:
آرام یکم دست بجنب مامان،دیرم شد ،باید برم کلاس آرادو نمیتونم ببرم.
الان میام مامان !!!!!
چند دقیقه زیر دوش چشمامو بستم تا پفش بخوابه و بعد اومدم بیرون.
مامان آماده جلوی در منتظر من بود ،که با اومدنم خداحافظی کرد و رفت.
با آراد رفتیم اتاقش،هرچی اسباب بازی داشت پیاده کرد جلوم .
آراد از سر و کولم بالا میرفت ومن درظاهر باهاش بازی می کردم ولی تمام
حواسم پی سوران بود.
تا میرفتم تو حال خودم گریم می گرفت اما برای این که آراد نترسه،سعی میکردم
خودمو سرگرم کنم تا حواسم یکم پرت شه...
یک هفته از رفتن سوران میگذره.
مثل معتادی که مواد بهش نرسه عصبی میشه ،با نبودنش بهانه گیر شدم .
به عکسای دونفرمون که شب مهمونی باهم گرفتیم نگاه می کردم.
لبخند تلخی زدم و بوسیدمش
سوران چه میدونه که به دیدنش اعتیاد پیدا کردم .
حتی دیروز سر یه شوخی ساده ی مهدیه،گوشیمو روش قطع کردم.چه گند
اخلاق شدم.
حاالا حتما باخودش فکر میکنه چون رتبش ازمن بهتر شده،بهش حسادت میکنم.
هرچند بلافاصله پشیمون شدم،وبا یک پیامممم بلند بالا ازش معذرت خواستم
ولی انگار قهره که جوابمو نداده.
به اصرار مامان،کلاس پیانو و والیبال ثبت نام کردم .امروز اولین جلسه بود .
اینجوری بهتره باید وقت خودمو تا خرخره پر کنم تا زود زمان بگذره.
روزی بیست بار باهم حرف میزنیم ،اما خیلی کوتاه معمولا سوران اونجا
سرش خیلی شلوغه.
انقدر بهانه گیر شدم ،الکی و سرچیزای چرت باهاش اوقات تلخی راه میندازم.
وقتی فکر می کنم اون دختره که حسام میگفت هم اونجاست ،میخوام بمیرم
میخوام از حسودی بمیرم،خدا نکنه زنگ بزنم دیر جواب بده یا کاری پیش بیاد
و بخواد زود خداحافظی کنه ،همرو میچسبونم به دختره ....
هر چند سوران خیلی اقا تر ازونیه که این بچه بازیایه منو جدی بگیره.وهمیشه
با شوخی و خنده حلش می کنه.
ولی شاید هرکسی هم جای من میبود همین حسو داشت ،من به سوران
اطمینان دارم ،با این که میدونم سابقش خرابه ولی از روزی که مال منه چیزی
ازش ندیدم حتی یه نگاه نامربوط.
اما بعضی دخترا مثل شیطون میمونن و
واسه ر سیدن به خواسته شون هرکاری
میکنن.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_148
همونجا پشت در سر خوردم رو زمین و تا تونستم گریه کردم.انقدری که
چشمام میسوخت.
نمیدونم چقدر گذشته بود که
مامان از پایین صدام میزد،نزدیک شدن صداش حاکی ازین بود که داره میاد
بالا.
برای اینکه اینجوری نبینتم،زودی بلند شدم و پریدم تو حموم.
چندلحظه بعد اومد پشت درحموم:
آرام یکم دست بجنب مامان،دیرم شد ،باید برم کلاس آرادو نمیتونم ببرم.
الان میام مامان !!!!!
چند دقیقه زیر دوش چشمامو بستم تا پفش بخوابه و بعد اومدم بیرون.
مامان آماده جلوی در منتظر من بود ،که با اومدنم خداحافظی کرد و رفت.
با آراد رفتیم اتاقش،هرچی اسباب بازی داشت پیاده کرد جلوم .
آراد از سر و کولم بالا میرفت ومن درظاهر باهاش بازی می کردم ولی تمام
حواسم پی سوران بود.
تا میرفتم تو حال خودم گریم می گرفت اما برای این که آراد نترسه،سعی میکردم
خودمو سرگرم کنم تا حواسم یکم پرت شه...
یک هفته از رفتن سوران میگذره.
مثل معتادی که مواد بهش نرسه عصبی میشه ،با نبودنش بهانه گیر شدم .
به عکسای دونفرمون که شب مهمونی باهم گرفتیم نگاه می کردم.
لبخند تلخی زدم و بوسیدمش
سوران چه میدونه که به دیدنش اعتیاد پیدا کردم .
حتی دیروز سر یه شوخی ساده ی مهدیه،گوشیمو روش قطع کردم.چه گند
اخلاق شدم.
حاالا حتما باخودش فکر میکنه چون رتبش ازمن بهتر شده،بهش حسادت میکنم.
هرچند بلافاصله پشیمون شدم،وبا یک پیامممم بلند بالا ازش معذرت خواستم
ولی انگار قهره که جوابمو نداده.
به اصرار مامان،کلاس پیانو و والیبال ثبت نام کردم .امروز اولین جلسه بود .
اینجوری بهتره باید وقت خودمو تا خرخره پر کنم تا زود زمان بگذره.
روزی بیست بار باهم حرف میزنیم ،اما خیلی کوتاه معمولا سوران اونجا
سرش خیلی شلوغه.
انقدر بهانه گیر شدم ،الکی و سرچیزای چرت باهاش اوقات تلخی راه میندازم.
وقتی فکر می کنم اون دختره که حسام میگفت هم اونجاست ،میخوام بمیرم
میخوام از حسودی بمیرم،خدا نکنه زنگ بزنم دیر جواب بده یا کاری پیش بیاد
و بخواد زود خداحافظی کنه ،همرو میچسبونم به دختره ....
هر چند سوران خیلی اقا تر ازونیه که این بچه بازیایه منو جدی بگیره.وهمیشه
با شوخی و خنده حلش می کنه.
ولی شاید هرکسی هم جای من میبود همین حسو داشت ،من به سوران
اطمینان دارم ،با این که میدونم سابقش خرابه ولی از روزی که مال منه چیزی
ازش ندیدم حتی یه نگاه نامربوط.
اما بعضی دخترا مثل شیطون میمونن و
واسه ر سیدن به خواسته شون هرکاری
میکنن.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_147 دست هاشو از دور کمرم باز کردم - ارمان باز شروع نکن که دیرمون میشه ها .... روی موهام بوس کرد - چشم عزیزم بریم…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_148
ارمان نذاشت حرف بزنم ..
- خانم دکتر ظهر توت نشسته خورد فکر کنم مسموم شده منم خودم تا چند ساعت پیش حالم خوب نبود ....
- اره توت خوردی ؟
سرم رو تکون دادم ...
فشارم رو گرفت .... مشکوک نگاه کرد ...
- ازدواج کردید ؟
نای اینکه جواب بدم رو نداشتم ...ارمان دید نمیتونم خودش جواب داد ...
- بله یه سال از ازدواجمون میگذره ....
چند تا سوال اروم ازم کرد با خجالت جواب دادم ارمان میشنید ولی به روی خودش نمیاورد ....
رو کرد به ارمان و گفت :
- بعید میدونم برای مسمویت باشه خانومتون بارداره ....
من و ارمان همزمان گفتیم :
- باردار ؟؟؟؟؟؟
نه امکان نداره من حامله باشم ....
- خانم دکتر شاید اشتباه میکنید ؟
- نه عزیزم به احتمال 100 درصد حامله ای ...
از روی صندلی بلند شد به ارمان گفت :
- ببریدش پایین باید ازمایش بده .....
دکتره که رفت بیرون ارمان خودش رو رسوند به من با خوش حالی گفت :
- وای یعنی من دارم بابا میشم اخ جون ....
- برو بابا اشتباه میکنه من مطمئنم حامله نیستم .....
- از کجا مطمئنی عزیز دلم پاشو بریم ازمایش بده ...
وای نکنه حامله باشم ... اگه حامله باشم چه غلطی کنم ما تازه ازدواج مردیم خودمون هنوز بچه ایم ..
اگرم باشم نمیذارم زنده بمونه فسقلی حال بهم زن ...
دکتره درست حدس زده بود من حامله بودم ولی چرا خودم متوجه نشدم بودم چند سال پیش دریا رو مسخره کردم حالا سر خودم اومدم ..
بچه دوست داشتم ولی الان خیلی زود بود .... به قول مامان دهنم هنوز بوی شیر میداد ....
ارمان فردای همون روز رفت کلی وسیله ی بچه خرید ان قدر خوش حال بود که نمیتونست چه جوری ابراز کنه منه بدبخت همین جوری باید سکوت میکرد اولش خیلی ناراحت بودم ولی ارمان کلی باهام حرف زد و بهم فهموند که بچه ی هدیه از طرف خداست حالا اگه خدا خواسته ما زود بچه دار بشیم حتما مصلحتی بود ....
مانتوم رو از تو کمد در اوردم با این که دو ماهم بود ولی حسابی سنگین شده بودم شکمم دراومده بود ...
امروز قراره برای اولین بار برم با دریا سونوگرافی ... دلم میخواد بدونم جنسیت بچه ام چیه ...
همیشه از این که ادم شکمش بزننه بیرون بدم میومد برای همین یه مانتوی گشاد پوشیدم تا برجستگیه شکمم معلوم نشه ...
صورتم هم ورم کرده بود ....
یه ذره کرم زدم به صورتم بدون هیچ گونه ارایشی رفتم پایین ارمان داشت خوراکی میذاشت تو پلاستیک که با خودم ببرم تو ماشین بخورم ..
خودشو خفه کرده بود اصلا نمیذاشت هیچ گونه کاری تو خونه بکنم ...
- عزیزم مواظب باشی ها ...
- ای بابا ارمان نه ماهم نیست مواظبم اون پفک تو کابینتم بذار....
یه ویار های عجیبی میکردم که خودمم خنده ام میگرفت ...
از پله ها که اومده بودم پایین نفسم گرفت روی مبل نشستم ...
- ارمان میگم به نظرت بچمون چیه ؟
- هر چی که باشه عزیزه مهم اینکه سالم باشه ولی راستش رو بگم من دوست دارم دختر باشه .....
یه شکلات گذاشتم دهنم ...
- ولی من دوست دارم پسر باشه ....
با سختی از روی مبل بلند شدم ....
- ارمان من زیادی تپل نشدم من فقط دو ماهمه نباید ان قدر چاق بشم که نتونم از جام بلند شدم ...
- عزیزم تو قبلا لاغر بودی حالا یه ذره توپول شدی عیبی نداره که ...
اومد جلو سرش رو گذاشت روی شکمم ...
ای فسقل بابا داری نفس زن منو میگیری ها ...
سرش رو اورد بالا لب هامو خیلی کوتاه بوس کرد
- ساحل فکر کنم بچمون تپله ها ....
صدای زنگ در اومد ..
- برو گلم دریا اومد ترو خدا مواظب باشی ها نمیدونم چرا اجازه نمیدی من بیام با هات ...
- ارمان جان من کلی حرف دارم که از دکتره بپرسم روم نمیشه جلوی تو بپرسم ....
کیف رو اورد داد دستم پیشونیم رو بوس کرد ...
تو بعد از این همه مدت بازم از من خجالت میکشی اره ؟
- اره دیگه ....
ارمان تا دم در اومد سوار ماشینم کرد خودش رفت تو ....
مطب دکتر خیلی شغول بود هر کس برای یه مشکلی اومده بود تو مطب بوی الکل میومد برای این که نفس کم نیارم رفتم بیرون تا نوبتم بشه ...
یه نیم ساعتی تو اتاق دکتر بودیم با حرف دکتر هم من و هم دریا شوک شدیم ..... همه سفارش های لازم رو کرد از اتاق با گریه اومدم بیرون ...
دریا هل شده بود ....
- ساحل جان حالا برای چی گریه میکنی شاید خدا اینطوری خواسته من میرم یه اب میوه ای برات بخرم....
حرف های دکتر اومد تو ذهنم دوباره بلند زدم زیر گریه همه بهم نگاه میکردن ....
اب میوه رو که خوردم سوار اسانسور شدیم رفتیم پایین ....
دریا همش میخندید باید هم میخندید اون که بدبخت نشده بود من بدبخت شده بودم ....
رسیدیم خونه کمکم کرد پیاده شدیم کلید رو از توی کیفم در اوردم دادم به دریا ....
ارمان داشت با لب تابش ور میرفت همین که منو دید اون طرفم ...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_148
ارمان نذاشت حرف بزنم ..
- خانم دکتر ظهر توت نشسته خورد فکر کنم مسموم شده منم خودم تا چند ساعت پیش حالم خوب نبود ....
- اره توت خوردی ؟
سرم رو تکون دادم ...
فشارم رو گرفت .... مشکوک نگاه کرد ...
- ازدواج کردید ؟
نای اینکه جواب بدم رو نداشتم ...ارمان دید نمیتونم خودش جواب داد ...
- بله یه سال از ازدواجمون میگذره ....
چند تا سوال اروم ازم کرد با خجالت جواب دادم ارمان میشنید ولی به روی خودش نمیاورد ....
رو کرد به ارمان و گفت :
- بعید میدونم برای مسمویت باشه خانومتون بارداره ....
من و ارمان همزمان گفتیم :
- باردار ؟؟؟؟؟؟
نه امکان نداره من حامله باشم ....
- خانم دکتر شاید اشتباه میکنید ؟
- نه عزیزم به احتمال 100 درصد حامله ای ...
از روی صندلی بلند شد به ارمان گفت :
- ببریدش پایین باید ازمایش بده .....
دکتره که رفت بیرون ارمان خودش رو رسوند به من با خوش حالی گفت :
- وای یعنی من دارم بابا میشم اخ جون ....
- برو بابا اشتباه میکنه من مطمئنم حامله نیستم .....
- از کجا مطمئنی عزیز دلم پاشو بریم ازمایش بده ...
وای نکنه حامله باشم ... اگه حامله باشم چه غلطی کنم ما تازه ازدواج مردیم خودمون هنوز بچه ایم ..
اگرم باشم نمیذارم زنده بمونه فسقلی حال بهم زن ...
دکتره درست حدس زده بود من حامله بودم ولی چرا خودم متوجه نشدم بودم چند سال پیش دریا رو مسخره کردم حالا سر خودم اومدم ..
بچه دوست داشتم ولی الان خیلی زود بود .... به قول مامان دهنم هنوز بوی شیر میداد ....
ارمان فردای همون روز رفت کلی وسیله ی بچه خرید ان قدر خوش حال بود که نمیتونست چه جوری ابراز کنه منه بدبخت همین جوری باید سکوت میکرد اولش خیلی ناراحت بودم ولی ارمان کلی باهام حرف زد و بهم فهموند که بچه ی هدیه از طرف خداست حالا اگه خدا خواسته ما زود بچه دار بشیم حتما مصلحتی بود ....
مانتوم رو از تو کمد در اوردم با این که دو ماهم بود ولی حسابی سنگین شده بودم شکمم دراومده بود ...
امروز قراره برای اولین بار برم با دریا سونوگرافی ... دلم میخواد بدونم جنسیت بچه ام چیه ...
همیشه از این که ادم شکمش بزننه بیرون بدم میومد برای همین یه مانتوی گشاد پوشیدم تا برجستگیه شکمم معلوم نشه ...
صورتم هم ورم کرده بود ....
یه ذره کرم زدم به صورتم بدون هیچ گونه ارایشی رفتم پایین ارمان داشت خوراکی میذاشت تو پلاستیک که با خودم ببرم تو ماشین بخورم ..
خودشو خفه کرده بود اصلا نمیذاشت هیچ گونه کاری تو خونه بکنم ...
- عزیزم مواظب باشی ها ...
- ای بابا ارمان نه ماهم نیست مواظبم اون پفک تو کابینتم بذار....
یه ویار های عجیبی میکردم که خودمم خنده ام میگرفت ...
از پله ها که اومده بودم پایین نفسم گرفت روی مبل نشستم ...
- ارمان میگم به نظرت بچمون چیه ؟
- هر چی که باشه عزیزه مهم اینکه سالم باشه ولی راستش رو بگم من دوست دارم دختر باشه .....
یه شکلات گذاشتم دهنم ...
- ولی من دوست دارم پسر باشه ....
با سختی از روی مبل بلند شدم ....
- ارمان من زیادی تپل نشدم من فقط دو ماهمه نباید ان قدر چاق بشم که نتونم از جام بلند شدم ...
- عزیزم تو قبلا لاغر بودی حالا یه ذره توپول شدی عیبی نداره که ...
اومد جلو سرش رو گذاشت روی شکمم ...
ای فسقل بابا داری نفس زن منو میگیری ها ...
سرش رو اورد بالا لب هامو خیلی کوتاه بوس کرد
- ساحل فکر کنم بچمون تپله ها ....
صدای زنگ در اومد ..
- برو گلم دریا اومد ترو خدا مواظب باشی ها نمیدونم چرا اجازه نمیدی من بیام با هات ...
- ارمان جان من کلی حرف دارم که از دکتره بپرسم روم نمیشه جلوی تو بپرسم ....
کیف رو اورد داد دستم پیشونیم رو بوس کرد ...
تو بعد از این همه مدت بازم از من خجالت میکشی اره ؟
- اره دیگه ....
ارمان تا دم در اومد سوار ماشینم کرد خودش رفت تو ....
مطب دکتر خیلی شغول بود هر کس برای یه مشکلی اومده بود تو مطب بوی الکل میومد برای این که نفس کم نیارم رفتم بیرون تا نوبتم بشه ...
یه نیم ساعتی تو اتاق دکتر بودیم با حرف دکتر هم من و هم دریا شوک شدیم ..... همه سفارش های لازم رو کرد از اتاق با گریه اومدم بیرون ...
دریا هل شده بود ....
- ساحل جان حالا برای چی گریه میکنی شاید خدا اینطوری خواسته من میرم یه اب میوه ای برات بخرم....
حرف های دکتر اومد تو ذهنم دوباره بلند زدم زیر گریه همه بهم نگاه میکردن ....
اب میوه رو که خوردم سوار اسانسور شدیم رفتیم پایین ....
دریا همش میخندید باید هم میخندید اون که بدبخت نشده بود من بدبخت شده بودم ....
رسیدیم خونه کمکم کرد پیاده شدیم کلید رو از توی کیفم در اوردم دادم به دریا ....
ارمان داشت با لب تابش ور میرفت همین که منو دید اون طرفم ...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_147 وقتی رسيديم،مقابل ويلای باشكوهی كه وسط باغ بزرگ و باصفايی قرار داشت،ايستاد و بوق اتومبيل را چند بار پياپی،به صدا درآورد.تا…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_148
من خودم تا صبح بالای سرش بيدار می مانم.صبح
كه برگشتيم ديديم سرش را لبه ی تخت تو گذاشته و دارد چرت می زند.
_ الان كجاست؟
ـ پوريا به زور او را با خودش برد پايين كه يك چيزی بخورد و هلاك نشود.
از دستپاچگی پدرام و دلسوزب اش به حالم غرق لذت شدم و با خود گفتم:
يعنی هنوز برای تصميم گيری ترديد دارد؟
ـ سلام مهاجان.
سربرگرداندم و پدرام را ديدم كه لبخند بر لب به من نگاه می كند.تا جواب سلامش را دادم،عصبی شد و با تشر گفت:
ـ چرا نشستی،دراز بكش.
ـ نه،حالم خوب است.
ـ دكتر گفته بايد استراحت كنی.تا اجازه ندهد نبايد بلند شوی.
دوباره دراز كشيدم.
پشت سرش پوريا آمد و گفت:
ـ سلام مها خانم.اگر بدانيد ديشب با پدرام چه برنامه ای داشتيم.طفلك درجه حرارت بدنش به 1300رسيد.چيزی نمانده
بود سكته كند و ما از دستش راحت شويم.
دكتر كه برای معاينه ام آمد گفت:
ـ از نظر من شما مرخص هستيد.فقط داروهايتان را مرتب بخوريد و استراحت كنيد.
پدرام گفت:
ـ شايد بهتر باشد يك روز ديگر هم اينجا بماند و استراحت كند.آخر می ترسم دوباره حالش بد شود.
ـ از نظر من كه لازم نيست.مگر اينكه شما دلتان بخواهد همسرتان يك روز ديگر هم دور از شما باشد.آن موقع وضع فرق می كند.
از شنيدن اين جمله،پدرام خجالت كشيد و سر به زير انداخت.دكتر خطاب به من افزود:
_ همسر خوبب داريد،مهربان،دلسوز،البته شنيده ام تازه عقد كرديد،اميدوارم از ازدواج اين علاقه از اين هم كه هست چند
برابر بيشتر شود.
داشتم با كمك مژده آماده رفتن می شدم كه پوريا با لحنی آميخته به شوخی به پدرام گفت:
ـ اگر فكر می كنی هنوز حالش خوب نيست و قدرت راه رفتن ندارد،مثل ديشب خودت يك فكری كن.
فهميدم منظورش چيست،نه من بلكه خود پدرام و مژده هم فهميدند.مژده دستم را فشار داد و خنديد.
در محوطه ی ويلا،از ماشين كه پياده شديم،دلم نمی آمد دريا را نديده به داخل بروم.تا خواستم به مژده پيشنهاد بدهم
كه با هم برويم لب دريا،ديدم همراه بقيه رفته.چند قدمی به طرف راهی كه به دريا ختم می شد برداشتم كه صدای پدرام
را از پشت سرم شنيدم:
ـ كجا داری می ری؟
برگشتم و پاسخ دادم:
ـ از وقتي آمدم هنوز دريا را نديدم.دارم می روم كنار ساحل.
ـ حالا نه غروب دريا ديدنی ست.آن موقع خودم می برمت آنجا.
ـ ولي من دوست دارم الان بروم زود برمی گردم.
ـ يك بار تنهايت گذاشتم كافی ست.الان تو بايد استراحت كنی.
ـ من حالم خوب است و دوست ندارم اين چند روزی را كه اينجا هستيم در رختخواب بگذرانم.خواهش مب كنم،فقط چنددقيقه.
نگاهم ملتمسانه بود،سری تكان داد و گفت:
ـ خيلی خب،بيا برويم.تو لجباز و يك دنده ای و هر كاری دوست داری انجام می دهی.،
دستت را بده به من ببينم تب نداری.
به اين بهانه دستم را گرفت و در كنار هم به راه افتاديم.صدای دريا را كه شنيدم،كنترلم را از دست دادم،دستش را رها كردم
و به آنسو دويدم.دريا طوفانی بود و پرخروش.كفشهايم را بيرون آوردم و پايم را به آب زدم.سپس چشم هايم را
بستم و گوش هايم را تيز كردم تا آوای به هم خوردن امواجش را با گوش جان بشنوم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_148
من خودم تا صبح بالای سرش بيدار می مانم.صبح
كه برگشتيم ديديم سرش را لبه ی تخت تو گذاشته و دارد چرت می زند.
_ الان كجاست؟
ـ پوريا به زور او را با خودش برد پايين كه يك چيزی بخورد و هلاك نشود.
از دستپاچگی پدرام و دلسوزب اش به حالم غرق لذت شدم و با خود گفتم:
يعنی هنوز برای تصميم گيری ترديد دارد؟
ـ سلام مهاجان.
سربرگرداندم و پدرام را ديدم كه لبخند بر لب به من نگاه می كند.تا جواب سلامش را دادم،عصبی شد و با تشر گفت:
ـ چرا نشستی،دراز بكش.
ـ نه،حالم خوب است.
ـ دكتر گفته بايد استراحت كنی.تا اجازه ندهد نبايد بلند شوی.
دوباره دراز كشيدم.
پشت سرش پوريا آمد و گفت:
ـ سلام مها خانم.اگر بدانيد ديشب با پدرام چه برنامه ای داشتيم.طفلك درجه حرارت بدنش به 1300رسيد.چيزی نمانده
بود سكته كند و ما از دستش راحت شويم.
دكتر كه برای معاينه ام آمد گفت:
ـ از نظر من شما مرخص هستيد.فقط داروهايتان را مرتب بخوريد و استراحت كنيد.
پدرام گفت:
ـ شايد بهتر باشد يك روز ديگر هم اينجا بماند و استراحت كند.آخر می ترسم دوباره حالش بد شود.
ـ از نظر من كه لازم نيست.مگر اينكه شما دلتان بخواهد همسرتان يك روز ديگر هم دور از شما باشد.آن موقع وضع فرق می كند.
از شنيدن اين جمله،پدرام خجالت كشيد و سر به زير انداخت.دكتر خطاب به من افزود:
_ همسر خوبب داريد،مهربان،دلسوز،البته شنيده ام تازه عقد كرديد،اميدوارم از ازدواج اين علاقه از اين هم كه هست چند
برابر بيشتر شود.
داشتم با كمك مژده آماده رفتن می شدم كه پوريا با لحنی آميخته به شوخی به پدرام گفت:
ـ اگر فكر می كنی هنوز حالش خوب نيست و قدرت راه رفتن ندارد،مثل ديشب خودت يك فكری كن.
فهميدم منظورش چيست،نه من بلكه خود پدرام و مژده هم فهميدند.مژده دستم را فشار داد و خنديد.
در محوطه ی ويلا،از ماشين كه پياده شديم،دلم نمی آمد دريا را نديده به داخل بروم.تا خواستم به مژده پيشنهاد بدهم
كه با هم برويم لب دريا،ديدم همراه بقيه رفته.چند قدمی به طرف راهی كه به دريا ختم می شد برداشتم كه صدای پدرام
را از پشت سرم شنيدم:
ـ كجا داری می ری؟
برگشتم و پاسخ دادم:
ـ از وقتي آمدم هنوز دريا را نديدم.دارم می روم كنار ساحل.
ـ حالا نه غروب دريا ديدنی ست.آن موقع خودم می برمت آنجا.
ـ ولي من دوست دارم الان بروم زود برمی گردم.
ـ يك بار تنهايت گذاشتم كافی ست.الان تو بايد استراحت كنی.
ـ من حالم خوب است و دوست ندارم اين چند روزی را كه اينجا هستيم در رختخواب بگذرانم.خواهش مب كنم،فقط چنددقيقه.
نگاهم ملتمسانه بود،سری تكان داد و گفت:
ـ خيلی خب،بيا برويم.تو لجباز و يك دنده ای و هر كاری دوست داری انجام می دهی.،
دستت را بده به من ببينم تب نداری.
به اين بهانه دستم را گرفت و در كنار هم به راه افتاديم.صدای دريا را كه شنيدم،كنترلم را از دست دادم،دستش را رها كردم
و به آنسو دويدم.دريا طوفانی بود و پرخروش.كفشهايم را بيرون آوردم و پايم را به آب زدم.سپس چشم هايم را
بستم و گوش هايم را تيز كردم تا آوای به هم خوردن امواجش را با گوش جان بشنوم.