❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_146 سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون می دم و با خودم فکر می کنم »آره، بیشتر از مونا…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_147
درکش می کنم، خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمیم. هر چند ماندانا رو دارم، اما فاصله ها اجازه ی درد و دل رو ازم می گیره. میخندم و می گم:
ـ این جوری نگو پررو می شما!
خنده ی ریزی می کنه و با شیطنت می گه:
ـ یه خرده عیبی نداره.
بعد با مهربونی ادامه می ده:
ـ ترنم تو خیلی خوبی، واقعا خوش به حال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندی. من مطمئنم پدر و مادرت بهت افتخار می کنند. بعضی مواقع به زندگیت غبطه می خورم. خودت این قدر خوبی، لابد خونوادت فرشته هستن. شاید مشکل مالی داشته باشین، اما با همه ی اینا بهت نصیحت می کنم قدر خونوادت رو خیلی بدونی؛ چون پول مهمه، ولی همه چیز نیست.
خنده رو لبام خشک می شه. ناخودآگاه بغضی تو گلوم می شینه. اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه، اما سعی می کنم بخندم. میخوام مثل گذشته ها بشم. مثل گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم، که کسی حریفم نمی شد، که همه از دستم کلافه بودن، که دنیام با آرزوهای خیالی پر می شد، که وقتی چشمامو می بستم فقط خوابای طلایی می دیدم. مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شب های سیاه خبری نبود. آره، می خوام مثل گذشته ها بشم، حتی اگه هیچ کس تو دنیا من رو نخواد من می خوام شاد زندگی کنم، حتی اگه همه ی اون شادی ها تظاهر باشه، دیگه نمی خوام آدمای این دنیا با تمسخر نگام کنند. چرا غمگین باشم؟! برای اشتباهی که نکردم، برای خونواده ای که منو نمی خوان، به خاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد، به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت! واقعا چرا باید غصه بخورم؟! من اگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن، که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون به وجود آوردم. غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن خونوادم بود، اما دیشب فهمیدم من هیچ وقت به این خونواده تعلق نداشتم. غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن مهربونی های سروش بود، اما دیشب فهمیدم چیزی از اون سروش مهربون باقی نمونده.
غم گذشته ی من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود، اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم، خیلی وقته برای همه مردم، خیلی وقته هیچ کس از من یادی نمی کنه، خیلی وقته دل شکستم برای کسی ارزشی نداره. دیشب همه ی امیدهام از دست رفت. من به خاطر برخورد آدم های غریبه افسرده نشده بودم، من به خاطر آشناهایی افسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه ای برام غریبه تر بودن! بغضم رو قورت می دم و با خنده ی ساختگی می گم:
ـ به به، چه خانم معلم خوبی. تو جون می دی واسه معلم شدن. آفلین آفلین مهربون جونی، اگه همین جوری ادامه بدی معلم خوبی میشی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_147
درکش می کنم، خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمیم. هر چند ماندانا رو دارم، اما فاصله ها اجازه ی درد و دل رو ازم می گیره. میخندم و می گم:
ـ این جوری نگو پررو می شما!
خنده ی ریزی می کنه و با شیطنت می گه:
ـ یه خرده عیبی نداره.
بعد با مهربونی ادامه می ده:
ـ ترنم تو خیلی خوبی، واقعا خوش به حال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندی. من مطمئنم پدر و مادرت بهت افتخار می کنند. بعضی مواقع به زندگیت غبطه می خورم. خودت این قدر خوبی، لابد خونوادت فرشته هستن. شاید مشکل مالی داشته باشین، اما با همه ی اینا بهت نصیحت می کنم قدر خونوادت رو خیلی بدونی؛ چون پول مهمه، ولی همه چیز نیست.
خنده رو لبام خشک می شه. ناخودآگاه بغضی تو گلوم می شینه. اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه، اما سعی می کنم بخندم. میخوام مثل گذشته ها بشم. مثل گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم، که کسی حریفم نمی شد، که همه از دستم کلافه بودن، که دنیام با آرزوهای خیالی پر می شد، که وقتی چشمامو می بستم فقط خوابای طلایی می دیدم. مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شب های سیاه خبری نبود. آره، می خوام مثل گذشته ها بشم، حتی اگه هیچ کس تو دنیا من رو نخواد من می خوام شاد زندگی کنم، حتی اگه همه ی اون شادی ها تظاهر باشه، دیگه نمی خوام آدمای این دنیا با تمسخر نگام کنند. چرا غمگین باشم؟! برای اشتباهی که نکردم، برای خونواده ای که منو نمی خوان، به خاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد، به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت! واقعا چرا باید غصه بخورم؟! من اگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن، که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون به وجود آوردم. غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن خونوادم بود، اما دیشب فهمیدم من هیچ وقت به این خونواده تعلق نداشتم. غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن مهربونی های سروش بود، اما دیشب فهمیدم چیزی از اون سروش مهربون باقی نمونده.
غم گذشته ی من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود، اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم، خیلی وقته برای همه مردم، خیلی وقته هیچ کس از من یادی نمی کنه، خیلی وقته دل شکستم برای کسی ارزشی نداره. دیشب همه ی امیدهام از دست رفت. من به خاطر برخورد آدم های غریبه افسرده نشده بودم، من به خاطر آشناهایی افسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه ای برام غریبه تر بودن! بغضم رو قورت می دم و با خنده ی ساختگی می گم:
ـ به به، چه خانم معلم خوبی. تو جون می دی واسه معلم شدن. آفلین آفلین مهربون جونی، اگه همین جوری ادامه بدی معلم خوبی میشی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_146 و من با سرخوشی می خندیدم و در آغوش می گرفتمش. نفس عمیق کشیدم که به اعصابم مسلط شوم، اما بوي…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_147
سینه ام از سنگینی نفسم بالا و پایین شد. تکیه ام را از صندلی برداشتم و گفتم:
ببین دختر جان، اگه الان اینجایی به احترام پدر و مادرته و دین بزرگی که به گردن من و دانیار دارن. نمی دونم عصبانیتاي
- منو یادت مونده یا نه، اما به هر حال بهت توصیه می کنم اون آلبوم لعنتیت رو بذاري رو این میز و بري.
آسمان چشمانش را ابرهاي سیاه پوشاندند. آهی کشید و گفت:
- هنوزم غد و لجباز و یه دنده! اصلا عوض نشدي.
دیگر نتوانستم حرص و خشمم را کنترل کنم. داد زدم:
- بله. عوض نشدم. می بینی؟ همونم که از دستش فرار کردي. همون که گفتی نمی تونی تحملش کنی. حالا که فهمیدي من
تغییر نکردم، پس برو همون جایی که بودي و دست از سر زندگیم بردار.
با ناراحتی گفت:
- من کی گفتم نمی تونم تحملت کنم؟ کی گفته از دست تو فرار کردم؟ به خدا حتی یه روزمم بدون فکر تو نگذشته.
دلم می خواست آن چشمان دروغگوي زیبایش را از کاسه در بیاورم. مشتم را روي میز کوبیدم و گفتم:
- اَه! بس کن دیگه. گوشام درازه یا دم دارم؟ فکر کردي با بچه طرفی؟ یا یه احمق؟ که هر وقت دلت خواست ولش کنی و هر
وقت میلت کشید بري سراغش؟
مشتم را میان دستانش گرفت و گفت:
- به خدا پشیمون شدم. همون ماه هاي اول دلم تنگ شده بود. واسه تو، مامان و بابام، کتی! داشتم دیوونه می شدم، اما روم
نمی شد برگردم. فکر می کردم اونجا کلی اتفاقات جالب منتظرمه، اما وقتی رفتم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم و به خاطر یه
سراب دنیامو از دست دادم.
خواستم مشتم را بیرون بکشم، نذاشت. با تمام خشمی که داشتم دستش را گرفتم و به عقب هلش دادم.
نفهمیدم چه شد. دادش را شنیدم و به خودم که آمدم کیمیا را با فرق شکافته روي زمین دیدم.
شاداب با هراس در را باز کرد و گفت:
- چی شد؟
تا چند ثانیه اول نتوانستم تکان بخورم. همه چیز مثل یک شوك سریع و تکان دهنده بود، اما با دیدن خونی که آبی روسري
اش را محو می کرد به سمتش دویدم. چشمانش باز بود و اشک روي گونه اش سر می خورد. سرش را بلند کردم و روي
زانویم گذاشتم. ناله ضعیفی از گلویش خارج شد. دستم را روي محل شکستگی گذاشتم و گفتم:
- کیمیا؟ خوبی؟
پلک زد و باز اشک ریخت. دستم را زیر پایش انداختم و از زمین جدایش کردم و گفتم:
- نترس. الان می برمت بیمارستان. هیچی نیست. نترس!
روسري از سرش افتاد و موهاي طلایی و خیس از خونش روي بازویم ریخت. سرش را به سینه ام فشردم و به شاداب گفتم:
- حواست به اینجا باشه تا من برگردم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_147
سینه ام از سنگینی نفسم بالا و پایین شد. تکیه ام را از صندلی برداشتم و گفتم:
ببین دختر جان، اگه الان اینجایی به احترام پدر و مادرته و دین بزرگی که به گردن من و دانیار دارن. نمی دونم عصبانیتاي
- منو یادت مونده یا نه، اما به هر حال بهت توصیه می کنم اون آلبوم لعنتیت رو بذاري رو این میز و بري.
آسمان چشمانش را ابرهاي سیاه پوشاندند. آهی کشید و گفت:
- هنوزم غد و لجباز و یه دنده! اصلا عوض نشدي.
دیگر نتوانستم حرص و خشمم را کنترل کنم. داد زدم:
- بله. عوض نشدم. می بینی؟ همونم که از دستش فرار کردي. همون که گفتی نمی تونی تحملش کنی. حالا که فهمیدي من
تغییر نکردم، پس برو همون جایی که بودي و دست از سر زندگیم بردار.
با ناراحتی گفت:
- من کی گفتم نمی تونم تحملت کنم؟ کی گفته از دست تو فرار کردم؟ به خدا حتی یه روزمم بدون فکر تو نگذشته.
دلم می خواست آن چشمان دروغگوي زیبایش را از کاسه در بیاورم. مشتم را روي میز کوبیدم و گفتم:
- اَه! بس کن دیگه. گوشام درازه یا دم دارم؟ فکر کردي با بچه طرفی؟ یا یه احمق؟ که هر وقت دلت خواست ولش کنی و هر
وقت میلت کشید بري سراغش؟
مشتم را میان دستانش گرفت و گفت:
- به خدا پشیمون شدم. همون ماه هاي اول دلم تنگ شده بود. واسه تو، مامان و بابام، کتی! داشتم دیوونه می شدم، اما روم
نمی شد برگردم. فکر می کردم اونجا کلی اتفاقات جالب منتظرمه، اما وقتی رفتم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم و به خاطر یه
سراب دنیامو از دست دادم.
خواستم مشتم را بیرون بکشم، نذاشت. با تمام خشمی که داشتم دستش را گرفتم و به عقب هلش دادم.
نفهمیدم چه شد. دادش را شنیدم و به خودم که آمدم کیمیا را با فرق شکافته روي زمین دیدم.
شاداب با هراس در را باز کرد و گفت:
- چی شد؟
تا چند ثانیه اول نتوانستم تکان بخورم. همه چیز مثل یک شوك سریع و تکان دهنده بود، اما با دیدن خونی که آبی روسري
اش را محو می کرد به سمتش دویدم. چشمانش باز بود و اشک روي گونه اش سر می خورد. سرش را بلند کردم و روي
زانویم گذاشتم. ناله ضعیفی از گلویش خارج شد. دستم را روي محل شکستگی گذاشتم و گفتم:
- کیمیا؟ خوبی؟
پلک زد و باز اشک ریخت. دستم را زیر پایش انداختم و از زمین جدایش کردم و گفتم:
- نترس. الان می برمت بیمارستان. هیچی نیست. نترس!
روسري از سرش افتاد و موهاي طلایی و خیس از خونش روي بازویم ریخت. سرش را به سینه ام فشردم و به شاداب گفتم:
- حواست به اینجا باشه تا من برگردم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_146 از تو فكر اومدم بيرون : - به به كيانا خانوم!!! ... ساعت خواب آبجي خانوم ..تعارف نميكردي .. ميرفتي تا شب.. خندم گرفته بود واسه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_147
هر چه زود تر ردش كنيم بره!!!
نيشگوني از بازوش گرفتم و گفتم :
- كووفت .. آدم يه خواهر مثل تو داشته باشه دشمن نميخواد ...
بعدم با قهر از پله ها رفتم پايين كه دنبالم اومد و با خنده گفت :
- نه بي شوخي بهش گفتم خواهرم فعلا تهران داره ارشد ميخونه و به دلايلي قصد ازدواح نداه اونم گفت تازماني كه درسشون
تموم شه صبر ميكنم ... حالا نظرت چيه قرار امروز توي پاتختي جوابتو به مادرش بديم..
عصبي شدم :
- فكرشم نكن.. جواب رده ...
كتي كه اصولا تيز بود گفت :
- بگو دلم جايي گيره ...
چپ چپ نگاش كردم كه ديگه حرفي نزد منم پي اش رو نگرفتم ميدونستم خود كتي به مامان ميگه كه دست به سرشون كنن..
بعد از خوردن ناهار طرفاي ساعت 5.2 بود كه با كتي اومديم كه حاضر شيم ..... پاتختي گويا از ساعت 5 تا 8 بود هر چند دل
دماغ رفتن نداشتم و ميدونستم صاحب مجلسم علاقه ي چنداني نداره به حضورم ولي به خاطر مامان و حرف مردم تصميم گرفتم
برم .. رفتم حموم ... بعد از اينكه موهامو پشت سرم گوجه اي جمع كردم ...زدم به سيم آخر و پيرهن دكلته ي قرمزمو پوشيدم و
يه ماتيك غليظ قرمز زدم و روش برق لب و داخل و بيرون چشمم يه مداد مشكي كشيدم و يكمم سايه ي تيره زدم پشت پلكم ,
با ريملم مژه هامو حالت دادم و يه رژگونه كمرنگ گلبهيم آراشمو تكميل كرد... خوشم اومده بود از خودم تاحالا ازين آرايشا
نكرده بودم ... كتي كه ديدتم خنديد و گفت :
- واي كيانا چه با حال شدي.. بعدم خنديد و ادامه داد :
- تهران روت تاثير گذاشته ها!!!!
خنديدم و سري تكون دادم خودشم خوشگل شده بوده .. يه كت شلوار بنفش كمرنگ پوشيده بود وموهاشو پشت سرش ساده
جمع كرده بود و با يه آرايش مليح زيباييش كامل شده بود ..
ساعت 5.4 بود از خونه راه افتاديم چون بابا نميومد با 405 رفتيم و تا اونجام كتي روند الحقم توي اين 2 -3 ماهي كه من نبودم
رانندگيش خيلي بهتر شده بود .. پا تختي خونه ي مادر داماد بود واسه ي همين با كمي پرس و جو ي آدرس بالاخره با اينكه مسير
دوري نبود نزديكاي 5 رسيديم ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_147
هر چه زود تر ردش كنيم بره!!!
نيشگوني از بازوش گرفتم و گفتم :
- كووفت .. آدم يه خواهر مثل تو داشته باشه دشمن نميخواد ...
بعدم با قهر از پله ها رفتم پايين كه دنبالم اومد و با خنده گفت :
- نه بي شوخي بهش گفتم خواهرم فعلا تهران داره ارشد ميخونه و به دلايلي قصد ازدواح نداه اونم گفت تازماني كه درسشون
تموم شه صبر ميكنم ... حالا نظرت چيه قرار امروز توي پاتختي جوابتو به مادرش بديم..
عصبي شدم :
- فكرشم نكن.. جواب رده ...
كتي كه اصولا تيز بود گفت :
- بگو دلم جايي گيره ...
چپ چپ نگاش كردم كه ديگه حرفي نزد منم پي اش رو نگرفتم ميدونستم خود كتي به مامان ميگه كه دست به سرشون كنن..
بعد از خوردن ناهار طرفاي ساعت 5.2 بود كه با كتي اومديم كه حاضر شيم ..... پاتختي گويا از ساعت 5 تا 8 بود هر چند دل
دماغ رفتن نداشتم و ميدونستم صاحب مجلسم علاقه ي چنداني نداره به حضورم ولي به خاطر مامان و حرف مردم تصميم گرفتم
برم .. رفتم حموم ... بعد از اينكه موهامو پشت سرم گوجه اي جمع كردم ...زدم به سيم آخر و پيرهن دكلته ي قرمزمو پوشيدم و
يه ماتيك غليظ قرمز زدم و روش برق لب و داخل و بيرون چشمم يه مداد مشكي كشيدم و يكمم سايه ي تيره زدم پشت پلكم ,
با ريملم مژه هامو حالت دادم و يه رژگونه كمرنگ گلبهيم آراشمو تكميل كرد... خوشم اومده بود از خودم تاحالا ازين آرايشا
نكرده بودم ... كتي كه ديدتم خنديد و گفت :
- واي كيانا چه با حال شدي.. بعدم خنديد و ادامه داد :
- تهران روت تاثير گذاشته ها!!!!
خنديدم و سري تكون دادم خودشم خوشگل شده بوده .. يه كت شلوار بنفش كمرنگ پوشيده بود وموهاشو پشت سرش ساده
جمع كرده بود و با يه آرايش مليح زيباييش كامل شده بود ..
ساعت 5.4 بود از خونه راه افتاديم چون بابا نميومد با 405 رفتيم و تا اونجام كتي روند الحقم توي اين 2 -3 ماهي كه من نبودم
رانندگيش خيلي بهتر شده بود .. پا تختي خونه ي مادر داماد بود واسه ي همين با كمي پرس و جو ي آدرس بالاخره با اينكه مسير
دوري نبود نزديكاي 5 رسيديم ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_146 مامان ازکجا میدونه که من منتظر سورانم؟؟؟ -بلندشو نیم ساعت پیش اومد ،گفتممم زنگ میزنه جواب نمیدی ،گفتم بیاد تو بیدارت…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_147
نفس فرا عمیقی کشیدم ،حس می کردم نمیتونم نفس بکشم.
دستشو گرفتم:
بیا بریم تو ماشین بشین هوا خیلی گرمه.
نشست تو ماشین ،کولرو زدم .یه جوری با سوزگریه میکرد ،مثل وقتی که یکی
از عزیزاتو از دست میدی...
صورتشو با دستام قاب گرفتم :
عشقم گریه نکن دیگه ،قبلاهم گفتم بخدا نمیرم بمیرم که،روزی بیست بار
بهت زنگ میزنم ،هروقت بیکار شدم تماس تصویری میگیرم.
با یه لبخند زورکی ..مگه نمی گی
بزودی دانشجوی اونجا میشی؟گریه نداره که یمدت خودتو
سرگرم کن مثل برق می گذره میای پیش خودم اگه گذاشتم از کنارم جم
بخوری!!!"اونوقت خودت میگی دست از سرکچلم بردار.
گریش تقریبا قطع شده بود و نگاهش فقط بین چشمام دودو میزد.
آرامم ،میخوامم یک دل سیر نگات کنم.ولی حیف که دلم سیر نمیشه.
سرمو اروم اوردم جلو و کوتاه لباشو بوسیدم
سرم اوردم عقب و نگاهم از رد ا شک های
خشک شده رو صورتش کشیده
شد سمت چشماش که مثل چراغ بنز گرد شده بود ،تا اومد چیزی بگه انگشتمو
به نشانه سکوت گذاشتم رو لبش :
هیس،هیچی نگو
که خیلی خودمو کنترل کردم.
تو یه حرکت آنی ،دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو گذاشت روسینم:
سورانی خیلی دوستت دارم ...
روی سرشو بوسیدم....منم همینطور.
سرشو اورد بالا گونمو بوسید و ازم جدا شد :
مواظب خودت باش،گوشیت دم دستت باشه زنگ بزنم جواب ندی نگران
میشم.
خداحافظی نمیکنم چون بزودی میبینمت.
بلافاصله در ماشین رو باز کرد و بدون اینکه حتی کلمه ای بگه دوید سمت
خونشون ...
آرام:
دیگه بیشتر ازین نمیتونستم خودمو کنترل کنم،بهترین کاری که تونستم بکنم
این بود که بزنم بیرون وگرنه قطعا نمیزاشتم بره.
نمیخواستم بیشتر ازین با اشک ریختنام فکرشو بهم بریزم.
صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین،نشون از رفتنش میدادن،برنگشتم که به
پشت سرم نگاه کنم.
نفهمیدم کی فاصله کوچه تا خونه رو طی کردم و وارد اتاقمم شدم.
یه چیزی رو دلم سنگینی می کرد،از زور بغض گلوم درد می کرد.
همونجا پشت در سر خوردم رو زمین و تا تونستم گریه کردم.انقدری که
چشمام میسوخت.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_147
نفس فرا عمیقی کشیدم ،حس می کردم نمیتونم نفس بکشم.
دستشو گرفتم:
بیا بریم تو ماشین بشین هوا خیلی گرمه.
نشست تو ماشین ،کولرو زدم .یه جوری با سوزگریه میکرد ،مثل وقتی که یکی
از عزیزاتو از دست میدی...
صورتشو با دستام قاب گرفتم :
عشقم گریه نکن دیگه ،قبلاهم گفتم بخدا نمیرم بمیرم که،روزی بیست بار
بهت زنگ میزنم ،هروقت بیکار شدم تماس تصویری میگیرم.
با یه لبخند زورکی ..مگه نمی گی
بزودی دانشجوی اونجا میشی؟گریه نداره که یمدت خودتو
سرگرم کن مثل برق می گذره میای پیش خودم اگه گذاشتم از کنارم جم
بخوری!!!"اونوقت خودت میگی دست از سرکچلم بردار.
گریش تقریبا قطع شده بود و نگاهش فقط بین چشمام دودو میزد.
آرامم ،میخوامم یک دل سیر نگات کنم.ولی حیف که دلم سیر نمیشه.
سرمو اروم اوردم جلو و کوتاه لباشو بوسیدم
سرم اوردم عقب و نگاهم از رد ا شک های
خشک شده رو صورتش کشیده
شد سمت چشماش که مثل چراغ بنز گرد شده بود ،تا اومد چیزی بگه انگشتمو
به نشانه سکوت گذاشتم رو لبش :
هیس،هیچی نگو
که خیلی خودمو کنترل کردم.
تو یه حرکت آنی ،دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو گذاشت روسینم:
سورانی خیلی دوستت دارم ...
روی سرشو بوسیدم....منم همینطور.
سرشو اورد بالا گونمو بوسید و ازم جدا شد :
مواظب خودت باش،گوشیت دم دستت باشه زنگ بزنم جواب ندی نگران
میشم.
خداحافظی نمیکنم چون بزودی میبینمت.
بلافاصله در ماشین رو باز کرد و بدون اینکه حتی کلمه ای بگه دوید سمت
خونشون ...
آرام:
دیگه بیشتر ازین نمیتونستم خودمو کنترل کنم،بهترین کاری که تونستم بکنم
این بود که بزنم بیرون وگرنه قطعا نمیزاشتم بره.
نمیخواستم بیشتر ازین با اشک ریختنام فکرشو بهم بریزم.
صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین،نشون از رفتنش میدادن،برنگشتم که به
پشت سرم نگاه کنم.
نفهمیدم کی فاصله کوچه تا خونه رو طی کردم و وارد اتاقمم شدم.
یه چیزی رو دلم سنگینی می کرد،از زور بغض گلوم درد می کرد.
همونجا پشت در سر خوردم رو زمین و تا تونستم گریه کردم.انقدری که
چشمام میسوخت.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_146 کشم رو از روی میز عسلی برداشتم موهامو بستم ازجام بلند شدم سرم گیچ میرفت ولی باید بلند میشدم .... از لای در نگاه…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_147
دست هاشو از دور کمرم باز کردم
- ارمان باز شروع نکن که دیرمون میشه ها ....
روی موهام بوس کرد
- چشم عزیزم بریم ....
به لباس هاش نگاه کردم با مانتوی شال من ست کرده بود
یه پیرهن ابی پوشیده بود با یه شلوار کتون سرمه ای دقیقا مثل من ...
شال رو انداختم رفتم پایین ....
رفتیم به یکی از باغ های دوست ارمان که چند سال رفته بودن فرانسه و هیچ کسی تو باغ نبود ....
خیلی زود رسیدیم چون نزدیک بود ....
از ماشین که پیداشدم شالم رو در اوردم نمیدونم چرا احساس سنگینی میکردم .....
با ذوق پریدم بالا .....
- ارمان اون درخت رو نگاه کن میری بالای درخت برام توت بچینی ..
به درخت اشاره کردم خیلی بلند بود ....
با تعجب گفت :
- ساحل جان یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد ها من با این هیکل برم اون بالا توت بچینم ....
هیش بی ذوق .... توت های قرمز خوش رنگ بهم چشمک میزد ...
با ژست های خاصی استین هامو دادم بالا اون نمیتونه بره من که میتونم برم ...
مثل میمون از شاخه ها گرفتم رفتم بالا ارمان شوکه شده بود داشت بهم نگاه میکرد .....
دوید طرفم ....
- یا حسین اون بالا رفتی برای چی اخه دختر الان دست و پات میشکنه بیا پایین جون من .....
دستم رو به شاخه ی اویزون کردم چند تا توت کندم نشسته گذاشتم دهنم .....
- هوم چه خوشمزه است .....
چند تای دیگه کندم ....
- ارمان دهنت رو باز کن از بالا برات توت بندازم ....
با استرس گفت :
- تو رو جون مادرت بیا پایین بابا توت میخوام چی کار کنم ...
به حرفش گوش ندادم چند تا دیگه کندم خوردم ... از تو جیبم یه دستمال دراوردم چند تا هم برای ارمان ریختم توش ...
یه ان حس کردم تو اسمونم تا به خودم بیام با مخم اومدم پایین .... درست در لحظه ی حساس افتادم تو ی بغل ارمان ...
خدا یا شکر نیفتادم زمین مگر نه داغون میشدم ....
ارمان با اخم گفت :
- اخه دختر تو مثلا بزرگ شدی چرا ان قدر شیطونی میکنی حالا توت نمیخوردی چی میشد ....
- نمیشد دیگه ساحل دلش یه چیزی بخواد اون وقت نخوره ...
دستمال رو باز کردم چند تا توت بزرگ انداختم تو دهنش ....
- نکن بچه ها این ها کثیفه باید بشوری بخوری ....
خبر نداری من اون بالا چند تا توت خوردم ... به حرفش گوش نکردم چند تای دیگه گذاشتم تو دهنش ....
تا شب تو باغ بودیم کلی با هم بازی کردیم نزدیک های غروب بود که حس کردم حالت تهوع دارم ولی به روی خودم نیاوردم ....
سوار ماشین شدیم برگردیم تهران ....
وسط های راه ارمان نگه داشت رفت دستشویی ......
چون حالم خوب نبود چشم هامو بستم تا برسیم تهران ...
- ساحل پاشو رسیدیم ....
از ماشین پیاده شدم سرم گیچ میرفت و. دلم پیچ میزد ...
رفتم تو اشپزخونه قرص دل پیچه خوردم به چند ثانیه نرسید که که هر چی اب خورده بودم رو بالا اوردم سریع دیویدم تو دست شویی ....
دست و صورتم رو شستم رنگم شده بود گچ دیوار ....
تو اینه داشتم خودم رو میدیم که ارمان محکم در زد ...
- ساحل بیا بیرون حالم داره بهم میخوره ....
اومدم بیرون اون بد تر از من بود ....
زیر کتری رو روشن کردم حدا اقل چای نبات بخوریم ... باز خراب کاری کردی ساحل خانم یه حسی بهم میگه از توته است ....
ارمان اومد بیرون دو دست هاشو گذاشته بود روی شکمش ....
- ای دلم ... خدا خفت نکنه ساحل من از دست تو چی کار کنم اخه....
با صدای بلندی خندیدم خوب هر ماه براش اتفاقی نمیافته که دلش درد بگیره ....
- اوی حالا یه ذره دلت درد گرفته ببین چی کار میکنه ....
به فاصله ای که من چای رو دم کنم چند بار رفت تو دستشویی ...
دل منم در حال ترکیدن بود ولی به روی خودم نیاوردم که ضایع نشم ...
از ترسمون دوتایی شام نخوردیم ارمان یه ذره بهتر شد ولی من همش حالم بهم میخورد دیگه رنگ به صورتم نمونده بود ....
هر چی باشه من از ارمان بیشتر توت خوردم ....
- اینجوری نمیشه پاشو بریم بیمارستان یه سرمی بزن ؟ رنگت خیلی پریده ....
با بی حالی گفتم :
- نمیخوام قرص بخورم خوب میشم ...
گفتم بلند شو دختره ی بی فکر وقتی بهت یه حرفی رو میزنم گوش که نمیکنی ....
رفت طبقه ی بالا مانتوم رو اورد خودشم لباس های بیرونش رو پوشید ..
سوار ماشین شدیم وسط های راه هی ارمان نگه میداشت ....
دیگه جونی برام نمونده بود ....
به بیمارستان که رسیدیم دستم رو گرفت رفتیم طرف اوژانس ...
- ببخشید اقا دکتر شیفتون کیه فکر کنم خانومم مسموم شده ...
- الان یه خانم دکتر رو صدا میزنم ببریدش توی اون اتاق رو به رویه
روی تخت دراز کشیدم تا دکتر بیاد ارمان دستم رو گرفته بود احساس سنگینی میکردم نفسم در نمیومد ...
یه دکتر میانسالی اومد بالای سرم ...
- سلام عزیزم مشکلته چیه ؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_147
دست هاشو از دور کمرم باز کردم
- ارمان باز شروع نکن که دیرمون میشه ها ....
روی موهام بوس کرد
- چشم عزیزم بریم ....
به لباس هاش نگاه کردم با مانتوی شال من ست کرده بود
یه پیرهن ابی پوشیده بود با یه شلوار کتون سرمه ای دقیقا مثل من ...
شال رو انداختم رفتم پایین ....
رفتیم به یکی از باغ های دوست ارمان که چند سال رفته بودن فرانسه و هیچ کسی تو باغ نبود ....
خیلی زود رسیدیم چون نزدیک بود ....
از ماشین که پیداشدم شالم رو در اوردم نمیدونم چرا احساس سنگینی میکردم .....
با ذوق پریدم بالا .....
- ارمان اون درخت رو نگاه کن میری بالای درخت برام توت بچینی ..
به درخت اشاره کردم خیلی بلند بود ....
با تعجب گفت :
- ساحل جان یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد ها من با این هیکل برم اون بالا توت بچینم ....
هیش بی ذوق .... توت های قرمز خوش رنگ بهم چشمک میزد ...
با ژست های خاصی استین هامو دادم بالا اون نمیتونه بره من که میتونم برم ...
مثل میمون از شاخه ها گرفتم رفتم بالا ارمان شوکه شده بود داشت بهم نگاه میکرد .....
دوید طرفم ....
- یا حسین اون بالا رفتی برای چی اخه دختر الان دست و پات میشکنه بیا پایین جون من .....
دستم رو به شاخه ی اویزون کردم چند تا توت کندم نشسته گذاشتم دهنم .....
- هوم چه خوشمزه است .....
چند تای دیگه کندم ....
- ارمان دهنت رو باز کن از بالا برات توت بندازم ....
با استرس گفت :
- تو رو جون مادرت بیا پایین بابا توت میخوام چی کار کنم ...
به حرفش گوش ندادم چند تا دیگه کندم خوردم ... از تو جیبم یه دستمال دراوردم چند تا هم برای ارمان ریختم توش ...
یه ان حس کردم تو اسمونم تا به خودم بیام با مخم اومدم پایین .... درست در لحظه ی حساس افتادم تو ی بغل ارمان ...
خدا یا شکر نیفتادم زمین مگر نه داغون میشدم ....
ارمان با اخم گفت :
- اخه دختر تو مثلا بزرگ شدی چرا ان قدر شیطونی میکنی حالا توت نمیخوردی چی میشد ....
- نمیشد دیگه ساحل دلش یه چیزی بخواد اون وقت نخوره ...
دستمال رو باز کردم چند تا توت بزرگ انداختم تو دهنش ....
- نکن بچه ها این ها کثیفه باید بشوری بخوری ....
خبر نداری من اون بالا چند تا توت خوردم ... به حرفش گوش نکردم چند تای دیگه گذاشتم تو دهنش ....
تا شب تو باغ بودیم کلی با هم بازی کردیم نزدیک های غروب بود که حس کردم حالت تهوع دارم ولی به روی خودم نیاوردم ....
سوار ماشین شدیم برگردیم تهران ....
وسط های راه ارمان نگه داشت رفت دستشویی ......
چون حالم خوب نبود چشم هامو بستم تا برسیم تهران ...
- ساحل پاشو رسیدیم ....
از ماشین پیاده شدم سرم گیچ میرفت و. دلم پیچ میزد ...
رفتم تو اشپزخونه قرص دل پیچه خوردم به چند ثانیه نرسید که که هر چی اب خورده بودم رو بالا اوردم سریع دیویدم تو دست شویی ....
دست و صورتم رو شستم رنگم شده بود گچ دیوار ....
تو اینه داشتم خودم رو میدیم که ارمان محکم در زد ...
- ساحل بیا بیرون حالم داره بهم میخوره ....
اومدم بیرون اون بد تر از من بود ....
زیر کتری رو روشن کردم حدا اقل چای نبات بخوریم ... باز خراب کاری کردی ساحل خانم یه حسی بهم میگه از توته است ....
ارمان اومد بیرون دو دست هاشو گذاشته بود روی شکمش ....
- ای دلم ... خدا خفت نکنه ساحل من از دست تو چی کار کنم اخه....
با صدای بلندی خندیدم خوب هر ماه براش اتفاقی نمیافته که دلش درد بگیره ....
- اوی حالا یه ذره دلت درد گرفته ببین چی کار میکنه ....
به فاصله ای که من چای رو دم کنم چند بار رفت تو دستشویی ...
دل منم در حال ترکیدن بود ولی به روی خودم نیاوردم که ضایع نشم ...
از ترسمون دوتایی شام نخوردیم ارمان یه ذره بهتر شد ولی من همش حالم بهم میخورد دیگه رنگ به صورتم نمونده بود ....
هر چی باشه من از ارمان بیشتر توت خوردم ....
- اینجوری نمیشه پاشو بریم بیمارستان یه سرمی بزن ؟ رنگت خیلی پریده ....
با بی حالی گفتم :
- نمیخوام قرص بخورم خوب میشم ...
گفتم بلند شو دختره ی بی فکر وقتی بهت یه حرفی رو میزنم گوش که نمیکنی ....
رفت طبقه ی بالا مانتوم رو اورد خودشم لباس های بیرونش رو پوشید ..
سوار ماشین شدیم وسط های راه هی ارمان نگه میداشت ....
دیگه جونی برام نمونده بود ....
به بیمارستان که رسیدیم دستم رو گرفت رفتیم طرف اوژانس ...
- ببخشید اقا دکتر شیفتون کیه فکر کنم خانومم مسموم شده ...
- الان یه خانم دکتر رو صدا میزنم ببریدش توی اون اتاق رو به رویه
روی تخت دراز کشیدم تا دکتر بیاد ارمان دستم رو گرفته بود احساس سنگینی میکردم نفسم در نمیومد ...
یه دکتر میانسالی اومد بالای سرم ...
- سلام عزیزم مشکلته چیه ؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_146 تا مرا ديد با دلخوری روی برگرداند دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: ـ چطوری مژده جان؟ _ برو،اصلا نمی خواهم صدايت را بشنوم،بی…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_147
وقتی رسيديم،مقابل ويلای باشكوهی كه وسط باغ بزرگ و باصفايی قرار داشت،ايستاد و بوق اتومبيل را چند بار پياپی،به
صدا درآورد.تا اينكه مرد مسنی در را به رويمان گشود.
از ديدن فضای سبز و درختان سربه فلك كشيده ميوه و گلهای رنگارنگی كه فقط در آب و هوای شمال رشد میكنند،احساس مطبوعی به وجودم راه يافت.استخر بزرگی كه اب زلالش نشان می داد تازه پر شده و نمای ساختمان سفيد
باشكوهش نگاه را به سوی خود می كشيد.
پياده كه شديم احساس لرز كردم،اما به رويم نياوردم،پوريا گفت:
ـ راستی بچه ها لابد خبر داريد كه انتهای اين ويلا به دريا می رسد،در هر صورت اگر نمی دانيد بياييد برويم نشانتان بدهم.
پدرام گفت:
ـ پوريا جان زحمت نكش.نيازی به راهنمايی تو نيست.
هوای پس از باران،خنك و مطبوع بود.همه به داخل ويلا رفتيم،روی مبل های راحتی لم داديم و زن سرايدار برايمان چايی آورد.
قرار شد من و مژده و قسم در يك اتاق باشيم،آرزو،مادرش و شايان در اتاق ديگر و پدرام با پدرش و پوريا.
وقتی به اتاقمان رفتيم تا ساك ها را باز كنيم و لباس ها را در كمد جا دهيم،مژده گفت:
ـ واقعا خوش سليقه ای مها.پدرام هم خوش قيافه است و هم صدای گرم و خوش طنينی دارد كه مخصوص خودش است
و با فركانس گوش و مغز آدم جور در می آيد.
ـ يادم باشددفعه بعد بيشتر دقت كنم.راستی مژده تو هم سردت است.
با تعجب برگشت و گفت:
ـ ديوانه شده ای.هوا محشر است نه گرم و شرجی و نه سرد.تو يكی غير از همه ی آدميزادها هستی.
ـ پس چرا من دارم می لرزم.الان اصلا حال بازكردن چمدانم را ندارم.باشد بعد. من می روم زير پتو.اگر باز سردم شد يك پتوی
ديگر هم رويم بينداز.تا من يك چرتی بزنم و سرحال شوم.
مژده شروع به غرولند كرد،اما من بدون اينكه لباسم را عوض كنم،وسط حرفهای او خوابم برد.
فصل بيست و چهارم
از نوازش دستی بر روی صورتم چشمهايم را باز كردم.محيط برايم ناآشنا بود.بعيد می دانستم آنجا ويلای آقای شمس باشد.اول ترسيدم،بعد مژده را كه ديدم،آرام گرفتم وپرسيدم:
ـ اينجا كجاست؟
ـ خب معلوم است،بيمارستان.تو كه ابروی ما را بردی،تا يك باد بهت می خورد،رو به موت می شوی.
ـ من كه حالم خوب بود،چرا مرا آورديد اينجا؟
ـ يعنی چه كه چرا مرا آوريد اينجا!ديشب وقتی گفتی می خواهی يك چرتی بزنی،آرزو آمد و گفت،بياييد برويم كناردريا،
ولی هر چه صدايت زدم جوابی ندادی.ديدم بدجوری زير پتو مچاله شدی،يك پتوی ديگر هم انداختم رويت و ما رفتيم.
جای تو خالی خيلی خوش گذشت.
وقتی برگشتيم،هنوز خواب بودی.وسط شام پدرام از سر ميز بلند شد و گفت«می روم يك سری به مها بزنم ». من و آرزو
هم دنبالش رفتيم.پدرام كنار تخت نشست.اول دستت را گرفت،بعد دستی به پيشانی ات زد و يكدفعه با فرياد پوريا را صدا زد،
گفت«زودباش ماشينن را روشن كن،مها دارد از شدت تب می سوزد ». بين خودمان بماند،واقعا خيلی دوستت دارد.تا به حال چنين صحنه ای نديده بودم.داشتم تمام حركاتش را در ذهنم ضبط می كردم تا بعد برايت تعريف كنم.
نمی دانی وقتی بغلت كرد كه ببرد سوار ماشينت كند،چه حالی داشت.از نگرانی و ترسش مرا هم ترساند.همراهش سريع سوار ماشين شدم.وقتی به بيمارستان رسيديم، دوباره بغلت كرد برد به قسمت اورژانس.همه جا را گذاشت روی
سرش،تا اينكه دو تا پزشك متخصص بالای سرت آورد.كاش ان موقع حال پدرام را می ديدی كه مدام اين طرف،آن طرف می رفت و از شدت دلواپسی،يك جا بند نمی شد.تا اينكه دكتر از اتاق تو بيرون آمد و سری تكان داد،به او گفت
«: آقای محترم شما طوری مريض را آورديد و آنقدر سر و صدا راه انداختيد كه همه ی ما فكر كرديم خدانكرده وضع وخيمی دارد»
پدرام وسط كلامش پريد و پرسيد «: حالا چطور است؟»پاسخ داد«چيز مهمی نيست،سرما خورده،برايش نسخه نوشتم،
استراحت كند.حالش خوب می شود.شما برادرش هستيد؟»نمی دانی همچين گفت نه من همسرش هستم كه من جای تو قند توی دلم اب شد.شب هم به من و آقا پوريا گفت شما برويد ويلا،من خودم تا صبح بالای سرش بيدار می مانم.صبح
كه برگشتيم ديديم سرش را لبه ی تخت تو گذاشته و دارد چرت می زند.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_147
وقتی رسيديم،مقابل ويلای باشكوهی كه وسط باغ بزرگ و باصفايی قرار داشت،ايستاد و بوق اتومبيل را چند بار پياپی،به
صدا درآورد.تا اينكه مرد مسنی در را به رويمان گشود.
از ديدن فضای سبز و درختان سربه فلك كشيده ميوه و گلهای رنگارنگی كه فقط در آب و هوای شمال رشد میكنند،احساس مطبوعی به وجودم راه يافت.استخر بزرگی كه اب زلالش نشان می داد تازه پر شده و نمای ساختمان سفيد
باشكوهش نگاه را به سوی خود می كشيد.
پياده كه شديم احساس لرز كردم،اما به رويم نياوردم،پوريا گفت:
ـ راستی بچه ها لابد خبر داريد كه انتهای اين ويلا به دريا می رسد،در هر صورت اگر نمی دانيد بياييد برويم نشانتان بدهم.
پدرام گفت:
ـ پوريا جان زحمت نكش.نيازی به راهنمايی تو نيست.
هوای پس از باران،خنك و مطبوع بود.همه به داخل ويلا رفتيم،روی مبل های راحتی لم داديم و زن سرايدار برايمان چايی آورد.
قرار شد من و مژده و قسم در يك اتاق باشيم،آرزو،مادرش و شايان در اتاق ديگر و پدرام با پدرش و پوريا.
وقتی به اتاقمان رفتيم تا ساك ها را باز كنيم و لباس ها را در كمد جا دهيم،مژده گفت:
ـ واقعا خوش سليقه ای مها.پدرام هم خوش قيافه است و هم صدای گرم و خوش طنينی دارد كه مخصوص خودش است
و با فركانس گوش و مغز آدم جور در می آيد.
ـ يادم باشددفعه بعد بيشتر دقت كنم.راستی مژده تو هم سردت است.
با تعجب برگشت و گفت:
ـ ديوانه شده ای.هوا محشر است نه گرم و شرجی و نه سرد.تو يكی غير از همه ی آدميزادها هستی.
ـ پس چرا من دارم می لرزم.الان اصلا حال بازكردن چمدانم را ندارم.باشد بعد. من می روم زير پتو.اگر باز سردم شد يك پتوی
ديگر هم رويم بينداز.تا من يك چرتی بزنم و سرحال شوم.
مژده شروع به غرولند كرد،اما من بدون اينكه لباسم را عوض كنم،وسط حرفهای او خوابم برد.
فصل بيست و چهارم
از نوازش دستی بر روی صورتم چشمهايم را باز كردم.محيط برايم ناآشنا بود.بعيد می دانستم آنجا ويلای آقای شمس باشد.اول ترسيدم،بعد مژده را كه ديدم،آرام گرفتم وپرسيدم:
ـ اينجا كجاست؟
ـ خب معلوم است،بيمارستان.تو كه ابروی ما را بردی،تا يك باد بهت می خورد،رو به موت می شوی.
ـ من كه حالم خوب بود،چرا مرا آورديد اينجا؟
ـ يعنی چه كه چرا مرا آوريد اينجا!ديشب وقتی گفتی می خواهی يك چرتی بزنی،آرزو آمد و گفت،بياييد برويم كناردريا،
ولی هر چه صدايت زدم جوابی ندادی.ديدم بدجوری زير پتو مچاله شدی،يك پتوی ديگر هم انداختم رويت و ما رفتيم.
جای تو خالی خيلی خوش گذشت.
وقتی برگشتيم،هنوز خواب بودی.وسط شام پدرام از سر ميز بلند شد و گفت«می روم يك سری به مها بزنم ». من و آرزو
هم دنبالش رفتيم.پدرام كنار تخت نشست.اول دستت را گرفت،بعد دستی به پيشانی ات زد و يكدفعه با فرياد پوريا را صدا زد،
گفت«زودباش ماشينن را روشن كن،مها دارد از شدت تب می سوزد ». بين خودمان بماند،واقعا خيلی دوستت دارد.تا به حال چنين صحنه ای نديده بودم.داشتم تمام حركاتش را در ذهنم ضبط می كردم تا بعد برايت تعريف كنم.
نمی دانی وقتی بغلت كرد كه ببرد سوار ماشينت كند،چه حالی داشت.از نگرانی و ترسش مرا هم ترساند.همراهش سريع سوار ماشين شدم.وقتی به بيمارستان رسيديم، دوباره بغلت كرد برد به قسمت اورژانس.همه جا را گذاشت روی
سرش،تا اينكه دو تا پزشك متخصص بالای سرت آورد.كاش ان موقع حال پدرام را می ديدی كه مدام اين طرف،آن طرف می رفت و از شدت دلواپسی،يك جا بند نمی شد.تا اينكه دكتر از اتاق تو بيرون آمد و سری تكان داد،به او گفت
«: آقای محترم شما طوری مريض را آورديد و آنقدر سر و صدا راه انداختيد كه همه ی ما فكر كرديم خدانكرده وضع وخيمی دارد»
پدرام وسط كلامش پريد و پرسيد «: حالا چطور است؟»پاسخ داد«چيز مهمی نيست،سرما خورده،برايش نسخه نوشتم،
استراحت كند.حالش خوب می شود.شما برادرش هستيد؟»نمی دانی همچين گفت نه من همسرش هستم كه من جای تو قند توی دلم اب شد.شب هم به من و آقا پوريا گفت شما برويد ويلا،من خودم تا صبح بالای سرش بيدار می مانم.صبح
كه برگشتيم ديديم سرش را لبه ی تخت تو گذاشته و دارد چرت می زند.