❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_145 به نظر خودم جمله ی فوق العاده ایه. آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درک می کنه که تجربش…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_146
سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون می دم و با خودم فکر می کنم »آره، بیشتر از مونا از بابا دل گیرم. مونا مادر واقعیم نبود، بابا که بابای واقعیم بود، اون چرا باورم نکرد؟«
زمزمه وار می گم:
ـ اگه مونا مادرم نیست، پس مادرم کیه؟
اصلا مادرم الان کجاست؟! چی کار می کنه؟ اصلا یادشه دختری هم داره؟ حرف مونا تو گوشیم می پیچه »مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمی خواست!« یعنی مادرم هم دوستم نداره! یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده؟! یعنی مادرم هم من رو نخواست؟«!زیر لب می گم:
ـ مامان هیچ وقت دل تنگم نمی شی؟ من که ندیده دل تنگتم !
واقعا از این به بعد باید چی کار کنم؟! هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنم و حرف بشنوم؟ حالا که دیگه می دونم اگر سالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمی شه. حتی بابایی که یه روز من رو به همه ی خونوادش ترجیح داد و مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه. بدبختی این جاست جایی رو برای زندگی ندارم، وگرنه درنگ نمی کردم. واسه ی همیشه از این خونه می رفتم. یاد سروش میفتم، باید به آقای رمضانی زنگ بزنم. بی خیال این فکر و خیال های بی خود می شم. با ناراحتی آهی می کشم و از جام بلند می شم به سمت کیفم می رم و گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم. باید یه زنگ به آقای رمضانی بزنم و بگم نمی تونم تو شرکت مهرآسا کار کنم. واقعا هم برام سخته. شماره ی شرکت رو می گیرم و منتظر بر
قراری تماس می مونم. بعد از چند تا بوق صدای آشنای مهربان رو می شنوم:
ـ بله؟
لبخندی رو لبام می شینه و با خودم فکر می کنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی های خودم کنم. با ملایمت می گم:
ـ سلام مهربان جان.
با ذوق می گه:
ـ وای ترنم خودتی؟
خندم می گیره و می گم:
- یعنی این قدر دل تنگم بودی؟!
با خوش حالی می گه:
ـ شاید باورت نشه، ولی خیلی بیشتر از اینا.
ـ خیلی بهم لطف داری خانم خانما؛ ولی من که دیروز پیشت بودم!
مهربان:
ـ لطف نیست من حقیقت رو گفتم. بعد از مدت ها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همین جور که هستم می خواد.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_146
سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون می دم و با خودم فکر می کنم »آره، بیشتر از مونا از بابا دل گیرم. مونا مادر واقعیم نبود، بابا که بابای واقعیم بود، اون چرا باورم نکرد؟«
زمزمه وار می گم:
ـ اگه مونا مادرم نیست، پس مادرم کیه؟
اصلا مادرم الان کجاست؟! چی کار می کنه؟ اصلا یادشه دختری هم داره؟ حرف مونا تو گوشیم می پیچه »مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمی خواست!« یعنی مادرم هم دوستم نداره! یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده؟! یعنی مادرم هم من رو نخواست؟«!زیر لب می گم:
ـ مامان هیچ وقت دل تنگم نمی شی؟ من که ندیده دل تنگتم !
واقعا از این به بعد باید چی کار کنم؟! هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنم و حرف بشنوم؟ حالا که دیگه می دونم اگر سالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمی شه. حتی بابایی که یه روز من رو به همه ی خونوادش ترجیح داد و مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه. بدبختی این جاست جایی رو برای زندگی ندارم، وگرنه درنگ نمی کردم. واسه ی همیشه از این خونه می رفتم. یاد سروش میفتم، باید به آقای رمضانی زنگ بزنم. بی خیال این فکر و خیال های بی خود می شم. با ناراحتی آهی می کشم و از جام بلند می شم به سمت کیفم می رم و گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم. باید یه زنگ به آقای رمضانی بزنم و بگم نمی تونم تو شرکت مهرآسا کار کنم. واقعا هم برام سخته. شماره ی شرکت رو می گیرم و منتظر بر
قراری تماس می مونم. بعد از چند تا بوق صدای آشنای مهربان رو می شنوم:
ـ بله؟
لبخندی رو لبام می شینه و با خودم فکر می کنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی های خودم کنم. با ملایمت می گم:
ـ سلام مهربان جان.
با ذوق می گه:
ـ وای ترنم خودتی؟
خندم می گیره و می گم:
- یعنی این قدر دل تنگم بودی؟!
با خوش حالی می گه:
ـ شاید باورت نشه، ولی خیلی بیشتر از اینا.
ـ خیلی بهم لطف داری خانم خانما؛ ولی من که دیروز پیشت بودم!
مهربان:
ـ لطف نیست من حقیقت رو گفتم. بعد از مدت ها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همین جور که هستم می خواد.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_145 زیک امید ضعیف می گرفتم دکمه صفر را فشار دادم. - بله؟ کیمیا کمی به سمت در رفت. با هر قدمی که…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_146
و من با سرخوشی می خندیدم و در آغوش می گرفتمش.
نفس عمیق کشیدم که به اعصابم مسلط شوم، اما بوي عطرش با قدرت هر چه تمام تر در بینی ام نشست و کلافه ترم کرد.
- کیمیا ... آلبوم!
مردمک هایش یک لحظه هم آرام نمی گرفتند. همیشه بابت این حرکت مداوم تیله هاي آبیش سر به سرش می گذاشتم.
- وقتی به یه نفر خیره نگاه می کنی انقدر چشمات رو نچرخون.
مثل یک بچه گربه ملوس خودش را بین بازوانم جا می کرد و می گفت:
- مگه دست منه؟ مدلش همینه.
و بعد غر می زد.
- به همه چی من ایراد می گیري. بداخلاق! شوهراي مردم مرتب قربون صدقه زنشون میرن، شوهر من رو هر قسمت بدنم یه
عیبی می ذاره.
حق داشت غر بزند. او که نمی دانست تا چه حد دیوانه قسمت به قسمت بدنش هستم.
هنوز نگاهم می کرد، ساکت و آرام. دستانم را به سینه زدم و گفتم:
- من کلی کار دارما. اگه آلبومت رو آوردي بده، اگرم نه که خدا نگهدار.
فاصله اش را کمتر کرد و گفت:
- این رسم مهمون نوازي کرداست؟
عجب رویی داشت!
- اینجا محل کارمه نه سالن پذیرایی خونه م. توي این محیط من از پذیرش مهمون معذورم.
تیله هاي آبیش برق زدند.
- یعنی اگه بیام خونه ت خوش اخلاق تري؟ اونجا مهمون نوازي می کنی؟
پوزخند زدم و گفتم:
- می خواي بیاي خونه م؟
سریع جواب داد:
- اگه رام بدي آره.
سرم را تکان دادم.
- چقدر رفتن به خونه یه مرد مجرد و تنها واست راحت شده.
بالاخره چهره خندانش به اخم نشست.
- تو واسه من غریبه نیستی. هیچ وقتم نمی شی. انقدر بدجنس نباش دیگه.
سینه ام از سنگینی نفسم بالا و پایین شد. تکیه ام را از صندلی برداشتم و گفتم:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_146
و من با سرخوشی می خندیدم و در آغوش می گرفتمش.
نفس عمیق کشیدم که به اعصابم مسلط شوم، اما بوي عطرش با قدرت هر چه تمام تر در بینی ام نشست و کلافه ترم کرد.
- کیمیا ... آلبوم!
مردمک هایش یک لحظه هم آرام نمی گرفتند. همیشه بابت این حرکت مداوم تیله هاي آبیش سر به سرش می گذاشتم.
- وقتی به یه نفر خیره نگاه می کنی انقدر چشمات رو نچرخون.
مثل یک بچه گربه ملوس خودش را بین بازوانم جا می کرد و می گفت:
- مگه دست منه؟ مدلش همینه.
و بعد غر می زد.
- به همه چی من ایراد می گیري. بداخلاق! شوهراي مردم مرتب قربون صدقه زنشون میرن، شوهر من رو هر قسمت بدنم یه
عیبی می ذاره.
حق داشت غر بزند. او که نمی دانست تا چه حد دیوانه قسمت به قسمت بدنش هستم.
هنوز نگاهم می کرد، ساکت و آرام. دستانم را به سینه زدم و گفتم:
- من کلی کار دارما. اگه آلبومت رو آوردي بده، اگرم نه که خدا نگهدار.
فاصله اش را کمتر کرد و گفت:
- این رسم مهمون نوازي کرداست؟
عجب رویی داشت!
- اینجا محل کارمه نه سالن پذیرایی خونه م. توي این محیط من از پذیرش مهمون معذورم.
تیله هاي آبیش برق زدند.
- یعنی اگه بیام خونه ت خوش اخلاق تري؟ اونجا مهمون نوازي می کنی؟
پوزخند زدم و گفتم:
- می خواي بیاي خونه م؟
سریع جواب داد:
- اگه رام بدي آره.
سرم را تکان دادم.
- چقدر رفتن به خونه یه مرد مجرد و تنها واست راحت شده.
بالاخره چهره خندانش به اخم نشست.
- تو واسه من غریبه نیستی. هیچ وقتم نمی شی. انقدر بدجنس نباش دیگه.
سینه ام از سنگینی نفسم بالا و پایین شد. تکیه ام را از صندلی برداشتم و گفتم:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_145 نفس عميقي كشيد و ادامه داد... - خواستم بپرسم براي شما كي راحته كه با هم حرف بزنيم؟؟!!! نميدنم چرا ولي دوست نداشتم كسي حتي مامان…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_146
از تو فكر اومدم بيرون :
- به به كيانا خانوم!!! ... ساعت خواب آبجي خانوم ..تعارف نميكردي .. ميرفتي تا شب..
خندم گرفته بود واسه ي اينكه كم نيارم گفتم :
- چيه خيلي سرحالي؟؟!!! نكنه شاهزاده ي سوار بر اسبتو ديشب پيدا كردي؟؟!!
خنديد و گفت :
- نه بابا كو؟؟؟!! كجاست ...؟؟؟!!
زير بازوشو گرفتم و دم گوشش گفتم :
- همون آقاهه كه داشتي باهاش حرف ميزدي !!!!! فكر نكن نديدمتا !!!!!!
بر خلاف انتظارم خنده ي بلندي كرد و بعدم آروم زير گوشم گفت :
- به كاهدون زدي .. طرف داشت راجع به خواهرم سوال جواب ميكرد ...
اول دوزاريم نيفتاد ولي بعد يهو گفتم :
- چييييي؟؟؟!!!
- بله خانوم!! راجع به سركار .. البته اول رفت با مامان حرف زد مامان دل و ماغشو نداشت بعد اومد با من حرف بزنه كه مثلا كد
خدارو ببينه ده رو بچاپه!!!
خندم گرفت از لحنش و گفتم :
- تو چي گفتي؟؟!!
با لحن شيطوني گفت :
- وا... گفتم اين جنس بنجل رو ما از خدامون هر چه زود تر ردش كنيم بره!!!
نيشگوني از بازوش گرفتم و گفتم :
- كووفت .. آدم يه خواهر مثل تو داشته باشه دشمن نميخواد ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_146
از تو فكر اومدم بيرون :
- به به كيانا خانوم!!! ... ساعت خواب آبجي خانوم ..تعارف نميكردي .. ميرفتي تا شب..
خندم گرفته بود واسه ي اينكه كم نيارم گفتم :
- چيه خيلي سرحالي؟؟!!! نكنه شاهزاده ي سوار بر اسبتو ديشب پيدا كردي؟؟!!
خنديد و گفت :
- نه بابا كو؟؟؟!! كجاست ...؟؟؟!!
زير بازوشو گرفتم و دم گوشش گفتم :
- همون آقاهه كه داشتي باهاش حرف ميزدي !!!!! فكر نكن نديدمتا !!!!!!
بر خلاف انتظارم خنده ي بلندي كرد و بعدم آروم زير گوشم گفت :
- به كاهدون زدي .. طرف داشت راجع به خواهرم سوال جواب ميكرد ...
اول دوزاريم نيفتاد ولي بعد يهو گفتم :
- چييييي؟؟؟!!!
- بله خانوم!! راجع به سركار .. البته اول رفت با مامان حرف زد مامان دل و ماغشو نداشت بعد اومد با من حرف بزنه كه مثلا كد
خدارو ببينه ده رو بچاپه!!!
خندم گرفت از لحنش و گفتم :
- تو چي گفتي؟؟!!
با لحن شيطوني گفت :
- وا... گفتم اين جنس بنجل رو ما از خدامون هر چه زود تر ردش كنيم بره!!!
نيشگوني از بازوش گرفتم و گفتم :
- كووفت .. آدم يه خواهر مثل تو داشته باشه دشمن نميخواد ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_145 قبل ازین که سوران حرفی بزنه ،حسام جواب داد: اره از همکارامونن،البته ازین به بعد میشه از همکارای سوران. تیز به سوران…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_146
مامان ازکجا میدونه که من منتظر سورانم؟؟؟
-بلندشو نیم ساعت پیش اومد ،گفتممم زنگ میزنه جواب نمیدی ،گفتم بیاد تو
بیدارت میکنم
اما نزاشت و گفت تا ۱۱:۳۰دوباره برمیگرده.
زودی از جام بلندشدم پریدم تو دسشویی نگاهم که تو آینه به خودم افتاد سکته کردم .
با اینکه صورتمو دیشب شستم اما بازم کل چشمام سیاه شده بود و موهام وز
وزی شده بود ،باعجله دستی به سر و روم کشیدم و اومدم بیرون.
گوشیمو برداشتم و شماره سورانو گرفتم ،انگار منتظر بود با اولین بوقی که
خورد جواب داد:
سلام خانوم خوابالویه خودم.
سلام سورانی کجایی؟؟
سرکوچتون....
جدااااا،وااای ببخشید بخدا اصلا متوجه نشدم چقد خوابیدم چند لحظه صبر
کن الان میام.
با عجله لباسامو عوض کردم ،پله هارو دوتا یکی میدویدم پایین.
آرام صبر کن ببینم...
باصدای مامان به سمتش برگشتم.
کجا میری باز؟مگه دیشب پیشش نبودی؟
باعجله و تند تند گفتم:
مامان میام الان، جایی نمیرم .سوران چندروز میره ماموریت برم خداحافظی
...
عمدا به مامان از شیراز رفتن سوران چیزی نگفتم که بعدا حساس نشه و واسه
دانشجو شدن من سخت گیری کنه
خیلی سریع از خونه خارج شدم ،وقتی از دور دیدمش که به ماشین تکیه داده
بود قلبم فشرده شد ،بغض گلومو فشار میداد،خیلی سعی میکردم ،دم رفتنش
حالشو نگیرم اما خیلی سخت بود،من تو این مدت چی کار کنم چجوری باید
تحمل میکردم؟
دست به سینه ایستاده بود ،تکیش
به ماشین بود،برعکس همیشه که از همون
دور سرزندگی و خوشی با دیدنم تو چهرش موج میزد ،این بار حالش گرفته
بود.
هر چی کلنجار رفتم باخودم و هرچی بازور
بغضم رو فرو دادم اما نشد ،چند
قدم بیشتر ازش فاصله نداشتم که بغضم شکست و گریه کردم....
بلافاصله تکیشو از ماشین برداشت و اومد طرفم:
عه عه عه ،نبینما اینجوری کنی حالم گرفته میشه تا شیراز تصادف میکنما....
انقدر دلم گرفته بود که آروم و بی صدا فقط گریه می کردم.دلم داشت می ترکید
خیلی سخته.
قطعا من نمیتونستم به این زودی ببینمش ،منی که لحظه لحظم باهاش
عجین شده ،حس میکردم دارم یه چیز ارزشمندو از دست میدم.
دستمو گرفت و گفت:
گریه نکن آرام ،اگه می دونمتی وقتی گریه
می کنی چه حالی میشم بخدا یه
قطره اشکم نمیریختی...
سوران:
نفس فرا عمیقی کشیدم ،حس می کردم نمیتونم نفس بکشم.
دستشو گرفتم:
بیا بریم تو ماشین بشین هوا خیلی گرمه.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_146
مامان ازکجا میدونه که من منتظر سورانم؟؟؟
-بلندشو نیم ساعت پیش اومد ،گفتممم زنگ میزنه جواب نمیدی ،گفتم بیاد تو
بیدارت میکنم
اما نزاشت و گفت تا ۱۱:۳۰دوباره برمیگرده.
زودی از جام بلندشدم پریدم تو دسشویی نگاهم که تو آینه به خودم افتاد سکته کردم .
با اینکه صورتمو دیشب شستم اما بازم کل چشمام سیاه شده بود و موهام وز
وزی شده بود ،باعجله دستی به سر و روم کشیدم و اومدم بیرون.
گوشیمو برداشتم و شماره سورانو گرفتم ،انگار منتظر بود با اولین بوقی که
خورد جواب داد:
سلام خانوم خوابالویه خودم.
سلام سورانی کجایی؟؟
سرکوچتون....
جدااااا،وااای ببخشید بخدا اصلا متوجه نشدم چقد خوابیدم چند لحظه صبر
کن الان میام.
با عجله لباسامو عوض کردم ،پله هارو دوتا یکی میدویدم پایین.
آرام صبر کن ببینم...
باصدای مامان به سمتش برگشتم.
کجا میری باز؟مگه دیشب پیشش نبودی؟
باعجله و تند تند گفتم:
مامان میام الان، جایی نمیرم .سوران چندروز میره ماموریت برم خداحافظی
...
عمدا به مامان از شیراز رفتن سوران چیزی نگفتم که بعدا حساس نشه و واسه
دانشجو شدن من سخت گیری کنه
خیلی سریع از خونه خارج شدم ،وقتی از دور دیدمش که به ماشین تکیه داده
بود قلبم فشرده شد ،بغض گلومو فشار میداد،خیلی سعی میکردم ،دم رفتنش
حالشو نگیرم اما خیلی سخت بود،من تو این مدت چی کار کنم چجوری باید
تحمل میکردم؟
دست به سینه ایستاده بود ،تکیش
به ماشین بود،برعکس همیشه که از همون
دور سرزندگی و خوشی با دیدنم تو چهرش موج میزد ،این بار حالش گرفته
بود.
هر چی کلنجار رفتم باخودم و هرچی بازور
بغضم رو فرو دادم اما نشد ،چند
قدم بیشتر ازش فاصله نداشتم که بغضم شکست و گریه کردم....
بلافاصله تکیشو از ماشین برداشت و اومد طرفم:
عه عه عه ،نبینما اینجوری کنی حالم گرفته میشه تا شیراز تصادف میکنما....
انقدر دلم گرفته بود که آروم و بی صدا فقط گریه می کردم.دلم داشت می ترکید
خیلی سخته.
قطعا من نمیتونستم به این زودی ببینمش ،منی که لحظه لحظم باهاش
عجین شده ،حس میکردم دارم یه چیز ارزشمندو از دست میدم.
دستمو گرفت و گفت:
گریه نکن آرام ،اگه می دونمتی وقتی گریه
می کنی چه حالی میشم بخدا یه
قطره اشکم نمیریختی...
سوران:
نفس فرا عمیقی کشیدم ،حس می کردم نمیتونم نفس بکشم.
دستشو گرفتم:
بیا بریم تو ماشین بشین هوا خیلی گرمه.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_145 وقتی دانیال بهت گفت مامان یه لحظه کپ کردم دست هام سرد شد بعدشم که اسم پرهام رو اورد دیگه واقعا قاطی کردم ...…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_146
کشم رو از روی میز عسلی برداشتم موهامو بستم ازجام بلند شدم سرم گیچ میرفت ولی باید بلند میشدم ....
از لای در نگاه کردم مادر جون بود خیالم که راحت شد رفتم وان حموم رو باز کردم پیش به سوی اب بازی ....
یه نیم ساعتی تو حموم بودم چه عجب ارمان نیومد بالا ....
موهامو خشک کردم یه بلیز دامن سفید صورتی پوشیدم ...
یه فکر با حال اومد تو ذهنم چند تا از متکا ها گذاشتم روی تخت که ارمان اومد فکر کنه منم ....
صدای پاش رو که شنیدم دویدم تو حموم چراغ رو هم خاموش کردم که منو نبینه ....
اومد میشنیدم که داره با خودش حرف میزنه ....
نشست روی تخت .. لای در رو باز کردم ببینم چی کار میکنه ....
اروم روی متکا ها زد ...
- ساحل جان عزیزم خوبی ؟ بیدار نمیشی خانومی ...
جوابی نشید اروم گفت :
- الان که باز شیطونی کردم بیدار میشی....
در حال ترکیدن بودم از خنده خدا خفت نکنه اروم خیز برداشت طرف متکا یک دفعه پتو رو کشیده خودش رو انداخت روی متکا ها ....
سرش که خورد به لبه ی تخت تازه فهمید هیچ کس روی تخت نیست ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با صدای بلندی زدم زیر خنده ....
با گیجی برگشت بهم نگاه کرد ...
- میبینم که ضایع شدی استاد ؟
خندید ...
- دارم برات ساحل خانم حالا دیگه منو میذاری سر کار اره ؟
خندم رو خوردم که باز اقا هوس شیطنت نکنه پدر ما رو در بیاره ...
با لحنی که مثلا بخواد خر بشه گفتم :
- ارمان جونم خوب من میخواستم یه ذره بخندم ...
چند قدم اومد جلو تر من رفتم عقب ....
- اه نه بابا الان کی کاری میکنم به جای خنده گریه کنی ...
تا بیام فرار کنم خودش رو رسوند بهم در حموم رو قفل کرد شیر اب یخ باز کرد تو وان منو انداخت توش .....
سنگ کوب نکنم خوب تمامو بدنم میلرزید از سرما .....
- خوب شد خانم خوشگله تا تو باشی دیگه به من نخندی ....
شیر اب داغ رو باز کرد تا اب وان ولرم باشه خودش رو با لباس پرت کرد بغل من ....
- دیگه رسما شدی زن من ها .....
سرم رو انداختم پایین حالا میخواد دوباره منو با حرف هاش خجالت بده ....
- اخی نازی خجالت کشیدی ؟ برات عادی میشه جوجه کوچلو ....
یک ساعت تو وان بازی کردیم بعدش من اومدم بیرون تا اون خودش رو بشوره ....
یاد دانیال افتادم بدون لباس اومده بود جلوی صبری خانم وای که چه قدر اون روز خندیدم ....
رفتم پایین میز صبحونه رو چیده بود پس بگو چرا نمیومد بالا ...
مادر جون کلی خوراکی برامون اورده بود دست گل درد نکنه ...
چای ریختم تا ارمان بیاد بیرون ...
اومد پایین از موهاش اب میچیکید .... چند تا لقمه ای که براش درست کرده بودم رو دادم دستش ....
- به جایی این که من به تو صبحونه بدم تو برای من لقمه درست کردی ..
با دهن پر گفتم :
- اره عزیزم برو قوی شی که میخوای منو اذیت کنی ....
لپم رو گرفت کشید ...
- اخه تو این همه زبون رو از کجا میاری دختر ....
با شیطنت گفتم :
- نمیدونم .....
صبحونه رو که خوردیم رفتیم روی مبل نشستم اومد کنارم ....
- ساحل من بلیط گرفتم بریم ماه عسل برو وسایل هاتو جمع کن ...
ماه عسل؟؟؟ اخه الان چه وقته ماه عسل رفته ....
- حالا کجا میخوایم بریم ....
- اول یه هفته میرم مشهد بعدشم کیش ..
اخ جون چه قدر دلم مشهد میخواست یا امام رضا مرسی که ارمان رو بهم دادی .....
- اخ جون اخ جون پس من برم وسایل هامو جمع کنم ....
تو پله ها بودم که صدام کرد برگشتم ...
با چشم های شیطون ای گفت :
- لباس خواب بنفشه یادت نره ....
دمپاییم رو دراوردم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو صورتش ....
- ای ناکارم کردی که ...پس فردا بابای بچه هات کور میشه ها
- حقته بچه پرو تا تو باشی حرف های زشت نزنی ....
با خوش حالی دویدم به سمت اتاق خوابمون که لباس هامو جمع کنم ...
پیش به سوی ماه عسل ....
یک سال از زندگیه مشترکمون میگذره ؛ ارمان مثل روز های اول زندگیمون شیطون و دست از این شیطنتش بر نمداره ... حالا من شدم ادم مظلومه ارمان شده ادم شیطونه ....
یه نگاهی به اینه کردم همچی مرتب بودم رژم رو برداشتم بزنم که صداش در اومد ....
- ای بابا چی کار میکنی پس خوب یک ساعته میخوای حاضر شی ...
- ان قدر غر نزن دیگه صبر کن رژم رو بزنم بیرون ....
لب هامو بهم مالید اومد از پشت بغلم کرد ....
- لب هاتو اینطوری نکن بچه ها جان ؟
خودم رو زدم به نفهمی ...
- چرا اون وقت ؟
- برای اینکه چشمک میزنه به ادم ...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_146
کشم رو از روی میز عسلی برداشتم موهامو بستم ازجام بلند شدم سرم گیچ میرفت ولی باید بلند میشدم ....
از لای در نگاه کردم مادر جون بود خیالم که راحت شد رفتم وان حموم رو باز کردم پیش به سوی اب بازی ....
یه نیم ساعتی تو حموم بودم چه عجب ارمان نیومد بالا ....
موهامو خشک کردم یه بلیز دامن سفید صورتی پوشیدم ...
یه فکر با حال اومد تو ذهنم چند تا از متکا ها گذاشتم روی تخت که ارمان اومد فکر کنه منم ....
صدای پاش رو که شنیدم دویدم تو حموم چراغ رو هم خاموش کردم که منو نبینه ....
اومد میشنیدم که داره با خودش حرف میزنه ....
نشست روی تخت .. لای در رو باز کردم ببینم چی کار میکنه ....
اروم روی متکا ها زد ...
- ساحل جان عزیزم خوبی ؟ بیدار نمیشی خانومی ...
جوابی نشید اروم گفت :
- الان که باز شیطونی کردم بیدار میشی....
در حال ترکیدن بودم از خنده خدا خفت نکنه اروم خیز برداشت طرف متکا یک دفعه پتو رو کشیده خودش رو انداخت روی متکا ها ....
سرش که خورد به لبه ی تخت تازه فهمید هیچ کس روی تخت نیست ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با صدای بلندی زدم زیر خنده ....
با گیجی برگشت بهم نگاه کرد ...
- میبینم که ضایع شدی استاد ؟
خندید ...
- دارم برات ساحل خانم حالا دیگه منو میذاری سر کار اره ؟
خندم رو خوردم که باز اقا هوس شیطنت نکنه پدر ما رو در بیاره ...
با لحنی که مثلا بخواد خر بشه گفتم :
- ارمان جونم خوب من میخواستم یه ذره بخندم ...
چند قدم اومد جلو تر من رفتم عقب ....
- اه نه بابا الان کی کاری میکنم به جای خنده گریه کنی ...
تا بیام فرار کنم خودش رو رسوند بهم در حموم رو قفل کرد شیر اب یخ باز کرد تو وان منو انداخت توش .....
سنگ کوب نکنم خوب تمامو بدنم میلرزید از سرما .....
- خوب شد خانم خوشگله تا تو باشی دیگه به من نخندی ....
شیر اب داغ رو باز کرد تا اب وان ولرم باشه خودش رو با لباس پرت کرد بغل من ....
- دیگه رسما شدی زن من ها .....
سرم رو انداختم پایین حالا میخواد دوباره منو با حرف هاش خجالت بده ....
- اخی نازی خجالت کشیدی ؟ برات عادی میشه جوجه کوچلو ....
یک ساعت تو وان بازی کردیم بعدش من اومدم بیرون تا اون خودش رو بشوره ....
یاد دانیال افتادم بدون لباس اومده بود جلوی صبری خانم وای که چه قدر اون روز خندیدم ....
رفتم پایین میز صبحونه رو چیده بود پس بگو چرا نمیومد بالا ...
مادر جون کلی خوراکی برامون اورده بود دست گل درد نکنه ...
چای ریختم تا ارمان بیاد بیرون ...
اومد پایین از موهاش اب میچیکید .... چند تا لقمه ای که براش درست کرده بودم رو دادم دستش ....
- به جایی این که من به تو صبحونه بدم تو برای من لقمه درست کردی ..
با دهن پر گفتم :
- اره عزیزم برو قوی شی که میخوای منو اذیت کنی ....
لپم رو گرفت کشید ...
- اخه تو این همه زبون رو از کجا میاری دختر ....
با شیطنت گفتم :
- نمیدونم .....
صبحونه رو که خوردیم رفتیم روی مبل نشستم اومد کنارم ....
- ساحل من بلیط گرفتم بریم ماه عسل برو وسایل هاتو جمع کن ...
ماه عسل؟؟؟ اخه الان چه وقته ماه عسل رفته ....
- حالا کجا میخوایم بریم ....
- اول یه هفته میرم مشهد بعدشم کیش ..
اخ جون چه قدر دلم مشهد میخواست یا امام رضا مرسی که ارمان رو بهم دادی .....
- اخ جون اخ جون پس من برم وسایل هامو جمع کنم ....
تو پله ها بودم که صدام کرد برگشتم ...
با چشم های شیطون ای گفت :
- لباس خواب بنفشه یادت نره ....
دمپاییم رو دراوردم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو صورتش ....
- ای ناکارم کردی که ...پس فردا بابای بچه هات کور میشه ها
- حقته بچه پرو تا تو باشی حرف های زشت نزنی ....
با خوش حالی دویدم به سمت اتاق خوابمون که لباس هامو جمع کنم ...
پیش به سوی ماه عسل ....
یک سال از زندگیه مشترکمون میگذره ؛ ارمان مثل روز های اول زندگیمون شیطون و دست از این شیطنتش بر نمداره ... حالا من شدم ادم مظلومه ارمان شده ادم شیطونه ....
یه نگاهی به اینه کردم همچی مرتب بودم رژم رو برداشتم بزنم که صداش در اومد ....
- ای بابا چی کار میکنی پس خوب یک ساعته میخوای حاضر شی ...
- ان قدر غر نزن دیگه صبر کن رژم رو بزنم بیرون ....
لب هامو بهم مالید اومد از پشت بغلم کرد ....
- لب هاتو اینطوری نکن بچه ها جان ؟
خودم رو زدم به نفهمی ...
- چرا اون وقت ؟
- برای اینکه چشمک میزنه به ادم ...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_145 - من هم مثل شما دلم می خواهد دليلش را بدانم.اين مهاست كه بايد جواب اين سوال را بدهد. اينبار آقای شمس،سرش را به طرف…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_146
تا مرا ديد با دلخوری روی برگرداند دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
ـ چطوری مژده جان؟
_ برو،اصلا نمی خواهم صدايت را بشنوم،بی معرفت تو با شوهرت دعوا كردی،چه ربطی به من دارد كه اصلا تحويلم نمیگيری.
آرزو پرسيد:
ـ مگر با پدرام دعوايتان شده؟
ـ نه بابا چه دعوايی.مژده كمی شلوغش می كند.
با اينكه می خواستم بی تفاوت باشم،ولی به هر طرف نظر انداختم پدرام را نديدم.همه داشتند سوار می شدند،اما از او خبری نبود.
پوريا پرسيد:
ـ پس چرا سوار نمب شويد؟
ـ سوئيچ دست پدرام است.هنوز نيامده.
چشم به اطراف گرداند و بعد به سمت ماشين شايان رفت كه داشت بوق می زد.سپس هر كدام برای يافتنش به سمتی رفتند.
از شدت نگرانی حال خودم را نمی فهميدم.می ترسيدم بلايی سرش آمده باشد.
به نزديك رودخانه كه رسيدم،از داخل جنگل صدای آخ،آخ به گوشم رسيد.جلوتر كه رفتم،صدای پدرام را شناختم و به
آنسو دويدم.با نگرانی پرسيدم:
ـ چی شده پدرام؟
ترسيد،از جا پريد و گفت:
ـ تو اينجا چه كار می كنی؟
ـ داشتم دنبال تو می گشتم.
ـ مثلا آمدم اينجا كه وسط طبيعت زيبايش خلوت كنم كه اين بلا سرم آمد.
ـ خب چه ربطی به زخم عميق پايت كه دارد از آن خون می آيد دارد؟
با لبخند گفت:
ـ خب رفتم بالای درخت تا آن سيب سرخ را براي تو بچينم،يك هو افتادم پايين.
دلخورهايم را از ياد بردم و با صدای بلند خنديدم كه صداي پوريا را از چند قدمي ام شنيدم كه با فرياد مي گفت:
ـ بچه ها شازده پيدايش شد.رفته بود بالاي درخت براي دلبرش سيب سرخ بچيند كه ناشي گري درآورده و از آن بالا
پرت شده پايين.
سپس كنار پدرام زانو زد و افزود:
ـ انگار اين روزها فيلم هندي زياد مي بيني،تو را چه به اين كارها.خب مهاخانم حالا نوبت شماست كه آستين لباستان را
قيچي كنيد بدهيد به آقا كه زخمش را ببندد.زود باشيد،چون بس كه ازش خون رفته،رو به موت است.
و بعد چشمكی به من زد و گفت:
ـ شوخی كردم.الان خودم می روم جعبه كمكهای اوليه را می آورم.
پس از پانسمان پايش،به شانه پوريا تكيه داد،برخاست و گفت:
ـ ببينم شما چرا اينقدر دير آمديد سراغم؟
ـ اگر زيادی حرف بزنی همين جا رهايت می كنيم و می رويم تا شغال بيايند تكه پاره ات كنند.
سوار ماشين كه شديم،نگاه شيفته اش را به نگاهم دوخت و گفت:
ـ حيف كه نتوانستم آن سيب سرخی را كه نشان كرده بودم،برايت بچينم.
مثل هميشه زود رنجيدگی خاطرم را از او به دست فراموشی سپردم.كاش می فهميد چقدر دوستش دارم.
تصميم گرفتم از تمام لحظات اين سفر و بودن در كنارش لذت ببرم و غم و اندوه به دل راه ندهم.
وقتی رسيديم،مقابل ويلای باشكوهی كه وسط باغ بزرگ و باصفايی قرار داشت،ايستاد و بوق اتومبيل را چند بار پياپی،به
صدا درآورد.تا اينكه مرد مسنی در را به رويمان گشود.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_146
تا مرا ديد با دلخوری روی برگرداند دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
ـ چطوری مژده جان؟
_ برو،اصلا نمی خواهم صدايت را بشنوم،بی معرفت تو با شوهرت دعوا كردی،چه ربطی به من دارد كه اصلا تحويلم نمیگيری.
آرزو پرسيد:
ـ مگر با پدرام دعوايتان شده؟
ـ نه بابا چه دعوايی.مژده كمی شلوغش می كند.
با اينكه می خواستم بی تفاوت باشم،ولی به هر طرف نظر انداختم پدرام را نديدم.همه داشتند سوار می شدند،اما از او خبری نبود.
پوريا پرسيد:
ـ پس چرا سوار نمب شويد؟
ـ سوئيچ دست پدرام است.هنوز نيامده.
چشم به اطراف گرداند و بعد به سمت ماشين شايان رفت كه داشت بوق می زد.سپس هر كدام برای يافتنش به سمتی رفتند.
از شدت نگرانی حال خودم را نمی فهميدم.می ترسيدم بلايی سرش آمده باشد.
به نزديك رودخانه كه رسيدم،از داخل جنگل صدای آخ،آخ به گوشم رسيد.جلوتر كه رفتم،صدای پدرام را شناختم و به
آنسو دويدم.با نگرانی پرسيدم:
ـ چی شده پدرام؟
ترسيد،از جا پريد و گفت:
ـ تو اينجا چه كار می كنی؟
ـ داشتم دنبال تو می گشتم.
ـ مثلا آمدم اينجا كه وسط طبيعت زيبايش خلوت كنم كه اين بلا سرم آمد.
ـ خب چه ربطی به زخم عميق پايت كه دارد از آن خون می آيد دارد؟
با لبخند گفت:
ـ خب رفتم بالای درخت تا آن سيب سرخ را براي تو بچينم،يك هو افتادم پايين.
دلخورهايم را از ياد بردم و با صدای بلند خنديدم كه صداي پوريا را از چند قدمي ام شنيدم كه با فرياد مي گفت:
ـ بچه ها شازده پيدايش شد.رفته بود بالاي درخت براي دلبرش سيب سرخ بچيند كه ناشي گري درآورده و از آن بالا
پرت شده پايين.
سپس كنار پدرام زانو زد و افزود:
ـ انگار اين روزها فيلم هندي زياد مي بيني،تو را چه به اين كارها.خب مهاخانم حالا نوبت شماست كه آستين لباستان را
قيچي كنيد بدهيد به آقا كه زخمش را ببندد.زود باشيد،چون بس كه ازش خون رفته،رو به موت است.
و بعد چشمكی به من زد و گفت:
ـ شوخی كردم.الان خودم می روم جعبه كمكهای اوليه را می آورم.
پس از پانسمان پايش،به شانه پوريا تكيه داد،برخاست و گفت:
ـ ببينم شما چرا اينقدر دير آمديد سراغم؟
ـ اگر زيادی حرف بزنی همين جا رهايت می كنيم و می رويم تا شغال بيايند تكه پاره ات كنند.
سوار ماشين كه شديم،نگاه شيفته اش را به نگاهم دوخت و گفت:
ـ حيف كه نتوانستم آن سيب سرخی را كه نشان كرده بودم،برايت بچينم.
مثل هميشه زود رنجيدگی خاطرم را از او به دست فراموشی سپردم.كاش می فهميد چقدر دوستش دارم.
تصميم گرفتم از تمام لحظات اين سفر و بودن در كنارش لذت ببرم و غم و اندوه به دل راه ندهم.
وقتی رسيديم،مقابل ويلای باشكوهی كه وسط باغ بزرگ و باصفايی قرار داشت،ايستاد و بوق اتومبيل را چند بار پياپی،به
صدا درآورد.تا اينكه مرد مسنی در را به رويمان گشود.