❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_144 با لبخند تلخی می گم: ـ از من انتظار انصاف نداشته باش، وقتی کسی با من با انصاف رفتار…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_145
به نظر خودم جمله ی فوق العاده ایه. آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درک می کنه که تجربش کنه. چشمامو می بندم و به فکر فرو می رم. اون قدر به ماجراهای رنگا رنگ امشب فکر می کنم تا به خواب برم.
چشمامو باز می کنم. همه ی بدنم درد می کنه. به زحمت روی تخت می شینم و خمیازه ای می کشم. نگاهی به ساعت می ندازم، ساعت هشت و نیمه! دادم می ره هوا.
ـ واای !
به سرعت پتو رو از روی پام کنار می زنم و از تخت خارج می شم.
ـ دیرم ش...
حرف تو دهنم می مونه. یهو همه چیز یادم میاد. مثل یه پرده ی سینما همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان. آره دوباره همه ی اون اتفاق ها رو جلوی چشمم می بینم. مهمونی، باغ، سروش، تجاوز، طاهر، خونه، مامان. اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب می کردم. با ناراحتی روی تختم می شینم و سرم رو بین دستام می گیرم. بعضی مواقع خواب رو به بیداری ترجیح می دم. حداقل تو خواب به خیلی چیزا فکر نمی کنم. هر چند خواب های من هم با کابوس عجین شدن! همون جور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله می گم:
- حالا چی کار کنم؟
حس می کنم برای دومین بار تو زندگیم درمونده شدم. اولین بار بعد از مرگ ترانه بود، اون موقع هم نمی دونستم باید چی کار کنم. یاد حرف مامان میفتم. نمی دونم چرا هنوز مامان صداش می کنم! یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفت شیرش رو حلالم نمی کنه. پوزخندی رو لبام می شینه. آخه کدوم شیر! نمی دونم از این به بعد چه جوری باید زندگی کنم؛ ولی یه چیز رو خوب می دونم که با دونستن واقعیت ها زندگی برام سخت تر شده. بعضی مواقع بی خبری بهتر از دونستن واقعیته! ندونستن رو به دونستن با درد ترجیح می دم.
خیلی سخته از جلوی کسی رد بشم که تا دیروز ادعای مادری داشت؛ ولی امروز می گه از من متنفره. خودم هم نمی دونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟ بدجور بلاتکلیفم. خودم هم نمی دونم چی می خوام؟ فقط می دونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست! شاید اگه چهار سال قبل می فهمیدم که مونا مادرم نیست کلی هم ممنونش می شدم که این همه سال بزرگم کرد، که تحملم کرد، که یه بار هم روم دست بلند نکرد، که بین من و بچه هاش فرق نذاشت. حتی اگه محبت هاش از روی اجبار هم بود، ناراحت نمی شدم، حتی اگه آغوش پر مهرش هم پر از کینه و نفرت بود، بهم بر نمی خورد؛ ولی الان بخشش خیلی سخته. هر چند دیگه انتظاری از هیچ کس ندارم.
بیشتر از این که از مامان دل گیر باشم از بابا دل گیرم. زمزمه وار می گم:
ـ مامان نه، مونا. یاد بگیر، از همین الان یاد بگیر لعنتی! اون دوست نداره مامان صداش کنی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_145
به نظر خودم جمله ی فوق العاده ایه. آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درک می کنه که تجربش کنه. چشمامو می بندم و به فکر فرو می رم. اون قدر به ماجراهای رنگا رنگ امشب فکر می کنم تا به خواب برم.
چشمامو باز می کنم. همه ی بدنم درد می کنه. به زحمت روی تخت می شینم و خمیازه ای می کشم. نگاهی به ساعت می ندازم، ساعت هشت و نیمه! دادم می ره هوا.
ـ واای !
به سرعت پتو رو از روی پام کنار می زنم و از تخت خارج می شم.
ـ دیرم ش...
حرف تو دهنم می مونه. یهو همه چیز یادم میاد. مثل یه پرده ی سینما همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان. آره دوباره همه ی اون اتفاق ها رو جلوی چشمم می بینم. مهمونی، باغ، سروش، تجاوز، طاهر، خونه، مامان. اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب می کردم. با ناراحتی روی تختم می شینم و سرم رو بین دستام می گیرم. بعضی مواقع خواب رو به بیداری ترجیح می دم. حداقل تو خواب به خیلی چیزا فکر نمی کنم. هر چند خواب های من هم با کابوس عجین شدن! همون جور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله می گم:
- حالا چی کار کنم؟
حس می کنم برای دومین بار تو زندگیم درمونده شدم. اولین بار بعد از مرگ ترانه بود، اون موقع هم نمی دونستم باید چی کار کنم. یاد حرف مامان میفتم. نمی دونم چرا هنوز مامان صداش می کنم! یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفت شیرش رو حلالم نمی کنه. پوزخندی رو لبام می شینه. آخه کدوم شیر! نمی دونم از این به بعد چه جوری باید زندگی کنم؛ ولی یه چیز رو خوب می دونم که با دونستن واقعیت ها زندگی برام سخت تر شده. بعضی مواقع بی خبری بهتر از دونستن واقعیته! ندونستن رو به دونستن با درد ترجیح می دم.
خیلی سخته از جلوی کسی رد بشم که تا دیروز ادعای مادری داشت؛ ولی امروز می گه از من متنفره. خودم هم نمی دونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟ بدجور بلاتکلیفم. خودم هم نمی دونم چی می خوام؟ فقط می دونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست! شاید اگه چهار سال قبل می فهمیدم که مونا مادرم نیست کلی هم ممنونش می شدم که این همه سال بزرگم کرد، که تحملم کرد، که یه بار هم روم دست بلند نکرد، که بین من و بچه هاش فرق نذاشت. حتی اگه محبت هاش از روی اجبار هم بود، ناراحت نمی شدم، حتی اگه آغوش پر مهرش هم پر از کینه و نفرت بود، بهم بر نمی خورد؛ ولی الان بخشش خیلی سخته. هر چند دیگه انتظاری از هیچ کس ندارم.
بیشتر از این که از مامان دل گیر باشم از بابا دل گیرم. زمزمه وار می گم:
ـ مامان نه، مونا. یاد بگیر، از همین الان یاد بگیر لعنتی! اون دوست نداره مامان صداش کنی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_144 دلم می خواست تا ابد به خنده اش نگاه کنم. به زور نگاهم را از صورتش جدا کردم و گفتم: - مال خودم…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_145
زیک امید ضعیف می گرفتم دکمه صفر را فشار دادم.
- بله؟
کیمیا کمی به سمت در رفت. با هر قدمی که بر می داشت بوي عطرش سالن را خنک می کرد.
- یه خانوم به اسم کیمیا اومدن و می خوان شما رو ببینن.
با سکوتش امیدم کمی جان گرفت، اما جمله بعدي اش دنیا را بر سرم آوار کرد.
- بفرستش داخل و تا زمانی که اینجاست نه کسی رو راه بده و نه تلفنی رو وصل کن.
چشمی که گفتم را خودم هم نشنیدم چه رسیده به او.
- بفرمایین داخل خانوم.
چهره شیرین و گشاده اش را با لبخند زیبایی آراست و گفت:
- مرسی عزیزم.
از پشت نگاهش کردم. دلم می خواست می توانستم مانع ورودش شوم. اگر می توانستم حتی التماسش می کردم که از اینجا
برود و پشت سرش را هم نگاه نکند، اما رفت و در را پشت سرش بست و مرا شکست.
چه درد وحشتناکی بود که این زن این همه به دیاکو می آمد.
دیاکو:
نسبت به چهار سال پیش قیافه اش جا افتاده تر و زیبایی اش پخته تر شده بود. آن موقع فقط زیبا بود اما الان جذابیت ها و
ظرافت هاي زنانه را هم چاشنی هر حرکتش کرده بود و همین دلفریب ترش می کرد.
- چقدر شرکتت خوشگله! معلومه حسابی کارت گل کرده.
چشمانم از بی خوابی دیشب می سوخت. کمی مالیدمشان و گفتم:
- آلبومت رو آوردي؟
چینی در پیشانی اش انداخت و گفت:
- سرت درد می کنه؟ می خواي واست مسکن بیارم؟
دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
- آلبومت رو بده به من و برو.
کنار میزم ایستاد. به صندلی تکیه دادم و نگاهش کردم. گونه هایش مثل قبل سرخ بودند. آن روزها براي این که اذیتش کنم با
اخم می گفتم:
- باز با سرخاب سفیداب خودت رو رنگ کردي؟
و او با اعتراض دستم را می گرفت و روي صورتش می کشید و بعد انگشتانم را مقابل چشمانم می گرفت و می گفت:
- کو؟ سرخاب کجا بوده؟
و من با سرخوشی می خندیدم و در آغوش می گرفتمش.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_145
زیک امید ضعیف می گرفتم دکمه صفر را فشار دادم.
- بله؟
کیمیا کمی به سمت در رفت. با هر قدمی که بر می داشت بوي عطرش سالن را خنک می کرد.
- یه خانوم به اسم کیمیا اومدن و می خوان شما رو ببینن.
با سکوتش امیدم کمی جان گرفت، اما جمله بعدي اش دنیا را بر سرم آوار کرد.
- بفرستش داخل و تا زمانی که اینجاست نه کسی رو راه بده و نه تلفنی رو وصل کن.
چشمی که گفتم را خودم هم نشنیدم چه رسیده به او.
- بفرمایین داخل خانوم.
چهره شیرین و گشاده اش را با لبخند زیبایی آراست و گفت:
- مرسی عزیزم.
از پشت نگاهش کردم. دلم می خواست می توانستم مانع ورودش شوم. اگر می توانستم حتی التماسش می کردم که از اینجا
برود و پشت سرش را هم نگاه نکند، اما رفت و در را پشت سرش بست و مرا شکست.
چه درد وحشتناکی بود که این زن این همه به دیاکو می آمد.
دیاکو:
نسبت به چهار سال پیش قیافه اش جا افتاده تر و زیبایی اش پخته تر شده بود. آن موقع فقط زیبا بود اما الان جذابیت ها و
ظرافت هاي زنانه را هم چاشنی هر حرکتش کرده بود و همین دلفریب ترش می کرد.
- چقدر شرکتت خوشگله! معلومه حسابی کارت گل کرده.
چشمانم از بی خوابی دیشب می سوخت. کمی مالیدمشان و گفتم:
- آلبومت رو آوردي؟
چینی در پیشانی اش انداخت و گفت:
- سرت درد می کنه؟ می خواي واست مسکن بیارم؟
دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
- آلبومت رو بده به من و برو.
کنار میزم ایستاد. به صندلی تکیه دادم و نگاهش کردم. گونه هایش مثل قبل سرخ بودند. آن روزها براي این که اذیتش کنم با
اخم می گفتم:
- باز با سرخاب سفیداب خودت رو رنگ کردي؟
و او با اعتراض دستم را می گرفت و روي صورتش می کشید و بعد انگشتانم را مقابل چشمانم می گرفت و می گفت:
- کو؟ سرخاب کجا بوده؟
و من با سرخوشی می خندیدم و در آغوش می گرفتمش.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_144 و صد البته نه خاله و فريبا مايل به حضور ما ... واسه ي همين به پيشنهادمامان و بابا يه راست اومديم خونه ... علاوه بر خستگي جسم اونقدر…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_145
نفس عميقي كشيد و ادامه داد...
- خواستم بپرسم براي شما كي راحته كه با هم حرف بزنيم؟؟!!!
نميدنم چرا ولي دوست نداشتم كسي حتي مامان اينام ازين موضوع با خبر شه البته كتي سواي همه بود ... با خودم كمي فكر كردم
و گفتم :
- فكر كنم فردا برام راحت تر باشه ... فردا طرفاي عصر...
- باشه .. فقط ميشه بريم .. همون پارك دم دانشگاه ؟؟!
همون جايي رو گفت كه اولين بار ازم خواستگاري كرده بود ... نميدونم ... برا م خيلي فرقي نميكرد .. ولي پيش خودم گفتم شايد
اونجا راحت تر بتونه حرف بزنه ... يه حالي بودم ... يه حس سرماي بدي داشتم .. سرمايي كه رو لحنمم اثر گذاشت :
- واسه ي من جاش فرق نميكنه ...
صداش عوض شد و با يه غمي گفت :
- يادته ميگفتم لحنت كه سرد ميشه قلبم از حركت وايميسه ؟؟؟!!
يادم بود..
با لحن جدي اي گفتم :
- يادمه خيلي حرفا ميزديد!!!! ولي خوب ... كو عمل..
نفس عميقي كشيد :
- من رو بيشتر ازين شرمندم نكن ... از روزي كه بهم جواب بله دادي شرمندت بودم ...تازه ميخواستم با خوشبخت كردنت اونو
جبران كنم كه ....
وسط حرفش پريدم و گفتم :
- حرفا باشه براي فردا ... ساعتشو تا قبل از ظهرش برام sms كن..
- با شه خانوم ...
- خداحافظ..
- منتظر نشدم جواب بده و گوشي رو گذاشتم با حرفاش تمام اون صحنه ها تك تك از جلوي چشمام گذشت ... محبتاش .... كياناخانوم گفتناش .. يادمه هيچوقت بدون خانوم صدام نميكرد ... آه بلندي كشيدم و از تخت اومدم پايين ...
موقعي كه از در اتاق اومدم بيرون با صداي سر حال كتي از تو فكر اومدم بيرون :
- به به كيانا خانوم!!! ... ساعت خواب آبجي خانوم ..تعارف نميكردي .. ميرفتي تا شب..
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_145
نفس عميقي كشيد و ادامه داد...
- خواستم بپرسم براي شما كي راحته كه با هم حرف بزنيم؟؟!!!
نميدنم چرا ولي دوست نداشتم كسي حتي مامان اينام ازين موضوع با خبر شه البته كتي سواي همه بود ... با خودم كمي فكر كردم
و گفتم :
- فكر كنم فردا برام راحت تر باشه ... فردا طرفاي عصر...
- باشه .. فقط ميشه بريم .. همون پارك دم دانشگاه ؟؟!
همون جايي رو گفت كه اولين بار ازم خواستگاري كرده بود ... نميدونم ... برا م خيلي فرقي نميكرد .. ولي پيش خودم گفتم شايد
اونجا راحت تر بتونه حرف بزنه ... يه حالي بودم ... يه حس سرماي بدي داشتم .. سرمايي كه رو لحنمم اثر گذاشت :
- واسه ي من جاش فرق نميكنه ...
صداش عوض شد و با يه غمي گفت :
- يادته ميگفتم لحنت كه سرد ميشه قلبم از حركت وايميسه ؟؟؟!!
يادم بود..
با لحن جدي اي گفتم :
- يادمه خيلي حرفا ميزديد!!!! ولي خوب ... كو عمل..
نفس عميقي كشيد :
- من رو بيشتر ازين شرمندم نكن ... از روزي كه بهم جواب بله دادي شرمندت بودم ...تازه ميخواستم با خوشبخت كردنت اونو
جبران كنم كه ....
وسط حرفش پريدم و گفتم :
- حرفا باشه براي فردا ... ساعتشو تا قبل از ظهرش برام sms كن..
- با شه خانوم ...
- خداحافظ..
- منتظر نشدم جواب بده و گوشي رو گذاشتم با حرفاش تمام اون صحنه ها تك تك از جلوي چشمام گذشت ... محبتاش .... كياناخانوم گفتناش .. يادمه هيچوقت بدون خانوم صدام نميكرد ... آه بلندي كشيدم و از تخت اومدم پايين ...
موقعي كه از در اتاق اومدم بيرون با صداي سر حال كتي از تو فكر اومدم بيرون :
- به به كيانا خانوم!!! ... ساعت خواب آبجي خانوم ..تعارف نميكردي .. ميرفتي تا شب..
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_144 سوراااان،دهنت سرویس اینو چجوری تور کردی؟خدایی خیلی خانومه با این که بچست ولی خیلی با کلاسه،عطری که زده بود میشناسم،اصل…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_145
قبل ازین که سوران حرفی بزنه ،حسام جواب داد:
اره از همکارامونن،البته ازین به بعد میشه از همکارای سوران.
تیز به سوران نگاه کردم
یعنی چی؟
سوران با حرص رو به حسام گفت:
خب مرض داری ؟حالا دهن من سرویس بشه، تو راحت میشی؟
حسام که از اذیت کردن سوران کیف کرده بود و بلند بلند می خندید گفت:
خب چی کار کنم ؟مگه من گفتم آویزونت شه؟
صداشو آروم کردو دم گوشم گفت :آرام جان حواست باشه خلاصه ،نگارمعتمد زیادی دور سوران میپلکه !!!هرچند سوران محلش نمیده اما شیطونه
دیگه یهوو دیدی....
نادیا صداش درومد :
حساااااام اذیتشون نکن!!!
سوران دستمو کشید وگفت، ما رفتیم
.موندن جایز نیست.حسام خان دارم
برات.
بماند که تو راه چقدر غرغر کردم و سوال پیچ کردم ،که این دختره کیه و چرا
چیزی بهم نگفته و چرا میخواد بیاد شیرازو ...
سوران اخر سرکفرش درومده بود ،منم دیگه حرفی نزدم.مشخص بود بچم
بی تقصیره و کرم از دخترست واسه همین دیگه چیزی نگفتم ...
ازونجایی که سوران از ارتفاع میترسید و حالش بد می شد،قرار بود با ماشین
خودش بره شیراز.
وقتی منو رسوند خونه گفت فردا قبل از حرکت میاد خداحافظی .
ساعت۱2بود وارد سالن شدم،برقا همه خاموش بود ،مامان چه ریلکس شده
از وقتی رفتم تاحالا یه زنگ نزد کجایی؟االانم که تخت گرفته خوابیده.
کفشامو که از پام دراوردم حس می کردم دارم رو ابرا راه میرم ،چجوری بعضیا
باهمین پاشنه ها میرقصن من که حتی نمیتونم راه برم.
لباسامو عوض کردم،مسواک زدم .
از غصه اینکه فردا سوران میره،و من حداقل تا چهل روز دیگه که وقت ثبت
نامم برسه نمیبینمش؛بغضم گرفت.یه قطره
اشک از گو شه چشمم چکید اما
خسته تر ازونی بودم که بخوام بیدار بمونم و خیلی زود خوابم برد.
با صدای کنارکشیده شدن پرده و نوری که
مستقیم توی چشمم زد ازخواب
بیدار شدم.
مامان بود که طبق معمول سحرخیز تشریف داشتن.
پاشو آرامممم،پاشو صبحونت بخور یه ساعت هوای آراد داشته باش میخوام برم
کلاس.
پتو رو کشیدم رو کلم :
مامان تو روخدا یکم دیگه بخوابم....
پاشو ساعت یازدهه...
مثل فنر ازجام پریدم و گوشیمو برداشتم چهار پنج تا تماس ازدست رفته
داشتم از سوران .دلم هری ریخت پایین .
واااای نکنه زنگ زده حالیم نشده اونم رفته باشه؟؟؟
مامان با تعجب به حرکاتم نگاه می کرد:
چیه باز حتما با سوران قرار داری؟؟
من که دوساعت ضجه بزنم عین خیالت نیست منتها تا یادت میاد سوران خان
منتظرن عین جت سرعت عمل میگیری.
با تعجب به مامان نگاه کردم!!!!""
مامان ازکجا میدونه که من منتظر سورانم؟؟؟
-بلندشو نیم ساعت پیش اومد ،گفتممم زنگ میزنه جواب نمیدی ،گفتم بیاد تو
بیدارت میکنم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_145
قبل ازین که سوران حرفی بزنه ،حسام جواب داد:
اره از همکارامونن،البته ازین به بعد میشه از همکارای سوران.
تیز به سوران نگاه کردم
یعنی چی؟
سوران با حرص رو به حسام گفت:
خب مرض داری ؟حالا دهن من سرویس بشه، تو راحت میشی؟
حسام که از اذیت کردن سوران کیف کرده بود و بلند بلند می خندید گفت:
خب چی کار کنم ؟مگه من گفتم آویزونت شه؟
صداشو آروم کردو دم گوشم گفت :آرام جان حواست باشه خلاصه ،نگارمعتمد زیادی دور سوران میپلکه !!!هرچند سوران محلش نمیده اما شیطونه
دیگه یهوو دیدی....
نادیا صداش درومد :
حساااااام اذیتشون نکن!!!
سوران دستمو کشید وگفت، ما رفتیم
.موندن جایز نیست.حسام خان دارم
برات.
بماند که تو راه چقدر غرغر کردم و سوال پیچ کردم ،که این دختره کیه و چرا
چیزی بهم نگفته و چرا میخواد بیاد شیرازو ...
سوران اخر سرکفرش درومده بود ،منم دیگه حرفی نزدم.مشخص بود بچم
بی تقصیره و کرم از دخترست واسه همین دیگه چیزی نگفتم ...
ازونجایی که سوران از ارتفاع میترسید و حالش بد می شد،قرار بود با ماشین
خودش بره شیراز.
وقتی منو رسوند خونه گفت فردا قبل از حرکت میاد خداحافظی .
ساعت۱2بود وارد سالن شدم،برقا همه خاموش بود ،مامان چه ریلکس شده
از وقتی رفتم تاحالا یه زنگ نزد کجایی؟االانم که تخت گرفته خوابیده.
کفشامو که از پام دراوردم حس می کردم دارم رو ابرا راه میرم ،چجوری بعضیا
باهمین پاشنه ها میرقصن من که حتی نمیتونم راه برم.
لباسامو عوض کردم،مسواک زدم .
از غصه اینکه فردا سوران میره،و من حداقل تا چهل روز دیگه که وقت ثبت
نامم برسه نمیبینمش؛بغضم گرفت.یه قطره
اشک از گو شه چشمم چکید اما
خسته تر ازونی بودم که بخوام بیدار بمونم و خیلی زود خوابم برد.
با صدای کنارکشیده شدن پرده و نوری که
مستقیم توی چشمم زد ازخواب
بیدار شدم.
مامان بود که طبق معمول سحرخیز تشریف داشتن.
پاشو آرامممم،پاشو صبحونت بخور یه ساعت هوای آراد داشته باش میخوام برم
کلاس.
پتو رو کشیدم رو کلم :
مامان تو روخدا یکم دیگه بخوابم....
پاشو ساعت یازدهه...
مثل فنر ازجام پریدم و گوشیمو برداشتم چهار پنج تا تماس ازدست رفته
داشتم از سوران .دلم هری ریخت پایین .
واااای نکنه زنگ زده حالیم نشده اونم رفته باشه؟؟؟
مامان با تعجب به حرکاتم نگاه می کرد:
چیه باز حتما با سوران قرار داری؟؟
من که دوساعت ضجه بزنم عین خیالت نیست منتها تا یادت میاد سوران خان
منتظرن عین جت سرعت عمل میگیری.
با تعجب به مامان نگاه کردم!!!!""
مامان ازکجا میدونه که من منتظر سورانم؟؟؟
-بلندشو نیم ساعت پیش اومد ،گفتممم زنگ میزنه جواب نمیدی ،گفتم بیاد تو
بیدارت میکنم
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_144 - ارمان چی کار میکنی ؟ سرش رو اورد بالا از این که از تو حس دراورده بودمش عصبانی بود ... - چیه چرا اینطوری میکنی…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_145
وقتی دانیال بهت گفت مامان یه لحظه کپ کردم دست هام سرد شد بعدشم که اسم پرهام رو اورد دیگه واقعا قاطی کردم ...
وقتی رفتم تو خونه اصلا انگار صدای زن عمو رو نمیشنیدم فقط صدای دانیال بود که تو ذهنم میومد .... با یه ترفندی از عمو پرسیدم که دانیال پسر تو یا دریا ....وقتی گفتند دریا انگار زندگیم رو بهم پست دادند ....
بعد از پنج سال راحت روی تخت خوابیدم ولی با بوی تن تو از خواب پریدم ولی چشم هامو باز نکردم تو اومدی نزدیکم دست رو کشیدی تو صورتم ... خیلی خوش حال شدم این نشون میداد که تو هنو دوست داری مگر نه لزومی نداشت منو لمس کنی .....
از این که دستت روی صورتم بود یه جوری شدم تو هی صدام میکرد ولی جواب نمیدادم بعد از چند دقیقه خیلی عادی بهت گفتم جانم ...
چشم هات از تعجب اندازه ی گردو شده بود ....
اون تصادف باعث شد من بیشتر از قبل دوستت داشته باشم ...
تو بیمارستان هی کرم میرختم و تو رو اذیت میکردم ..... از این حرصت میدادم خوشم میومد .....
بازم غرورم اجازه نمیداد بهت بگم دوست دارم تا اینکه قضیه ی خواستگاری پرهام پیش اومد و ..... دیگه خودت بقیه اش رو میدونی ...
- ارمان خیلی بدی چرا زود تر بهم نگفتی ؟؟ چرا گذاشتی این همه سختی بکشم ...
- الهی من برم زیر کامیون یه چرخ خوبه ؟ میگم اجازه میدی وارد مرحله ها جالب بشیم .....
حرف های ارمان باعث شد یک ذره از ترس و استرسم کم بشه ....
- نوچ نمیشه ؟
- ساحل جون من اذیت نکن میدونی من قدر تو رویا هام این شب رو تصور کردم ....
ارمان شوهرم بود مالک جسم و روحم پس بهش اجازه دادم ......
وقتی خنده ام رو دید اومد جلو شروع کرد به قلقلک دادنم ...
- مرسی عزیزم که اجازه دادی ....
خودم رو سپردم به مردی که حالا فهمیدم توی اون پنج سال اونم منو دوست داشته ....
نزدیک های صبح بودم که خوابیدم دیگه واقعا و رسما شدم زن اقا ارمان یا شاید بهتر بگم زن مغرور ترین استاد دنیا ....
با صدای زنگ در خونه از خواب پریدم سرم روی شونه ی ارمان بود ...
اولی صبحی کی میتونه باشه حوصله ی این که بلند شم برم دم ایفون در نداشتم ... نگاهم که به ارمان افتاد یاد دیشب افتادم ازش خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم باید بیدارش میکردم ....
اروم صداش کردم ...
- ارمان جان بلند شو ببین کیه داره زنگ میزنه ....
یه تکون ارومی خورد ولی دوباره خوابید ... دوباره صداش کردم ولی دریغ از یه چشم باز کردن ... اهان فهمیدم چه جوری بیدارت کنم با صدای بلندی گفتم :
- ارمان ......
یه متر پرید با خواب الودگی گفت :
- من کیم ؟ تو کی هستی ؟ چرا جیغ میزنی ؟
خندم رو خوردم ...
- ارمان پاشو دارن زنگ میزنن من سرم گیچ میره نمیتونم بلند شم ...
- ولش کن بابا هر کی باشه خودش خسته میشه میره ....
با جیغ بنفش من بلند شد ....
- خوب بابا کر شدم ....
با چشم های بسته و خواب الود رفت طرف در اتاق ...
صداش کردم ....
- ارمان این طوری نری پایین ها انگار یادت رفته لباس نداری ....
چشم هاشو باز کرد یه نگاهی به خودش و من کرد ... دست ها گذاشت روی چشمش ...
- اوا خواهر شما چرا هیچی تنت نیست ....
خندیدم یه بلیز و شلوار پوشید رفت پایین .....
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_145
وقتی دانیال بهت گفت مامان یه لحظه کپ کردم دست هام سرد شد بعدشم که اسم پرهام رو اورد دیگه واقعا قاطی کردم ...
وقتی رفتم تو خونه اصلا انگار صدای زن عمو رو نمیشنیدم فقط صدای دانیال بود که تو ذهنم میومد .... با یه ترفندی از عمو پرسیدم که دانیال پسر تو یا دریا ....وقتی گفتند دریا انگار زندگیم رو بهم پست دادند ....
بعد از پنج سال راحت روی تخت خوابیدم ولی با بوی تن تو از خواب پریدم ولی چشم هامو باز نکردم تو اومدی نزدیکم دست رو کشیدی تو صورتم ... خیلی خوش حال شدم این نشون میداد که تو هنو دوست داری مگر نه لزومی نداشت منو لمس کنی .....
از این که دستت روی صورتم بود یه جوری شدم تو هی صدام میکرد ولی جواب نمیدادم بعد از چند دقیقه خیلی عادی بهت گفتم جانم ...
چشم هات از تعجب اندازه ی گردو شده بود ....
اون تصادف باعث شد من بیشتر از قبل دوستت داشته باشم ...
تو بیمارستان هی کرم میرختم و تو رو اذیت میکردم ..... از این حرصت میدادم خوشم میومد .....
بازم غرورم اجازه نمیداد بهت بگم دوست دارم تا اینکه قضیه ی خواستگاری پرهام پیش اومد و ..... دیگه خودت بقیه اش رو میدونی ...
- ارمان خیلی بدی چرا زود تر بهم نگفتی ؟؟ چرا گذاشتی این همه سختی بکشم ...
- الهی من برم زیر کامیون یه چرخ خوبه ؟ میگم اجازه میدی وارد مرحله ها جالب بشیم .....
حرف های ارمان باعث شد یک ذره از ترس و استرسم کم بشه ....
- نوچ نمیشه ؟
- ساحل جون من اذیت نکن میدونی من قدر تو رویا هام این شب رو تصور کردم ....
ارمان شوهرم بود مالک جسم و روحم پس بهش اجازه دادم ......
وقتی خنده ام رو دید اومد جلو شروع کرد به قلقلک دادنم ...
- مرسی عزیزم که اجازه دادی ....
خودم رو سپردم به مردی که حالا فهمیدم توی اون پنج سال اونم منو دوست داشته ....
نزدیک های صبح بودم که خوابیدم دیگه واقعا و رسما شدم زن اقا ارمان یا شاید بهتر بگم زن مغرور ترین استاد دنیا ....
با صدای زنگ در خونه از خواب پریدم سرم روی شونه ی ارمان بود ...
اولی صبحی کی میتونه باشه حوصله ی این که بلند شم برم دم ایفون در نداشتم ... نگاهم که به ارمان افتاد یاد دیشب افتادم ازش خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم باید بیدارش میکردم ....
اروم صداش کردم ...
- ارمان جان بلند شو ببین کیه داره زنگ میزنه ....
یه تکون ارومی خورد ولی دوباره خوابید ... دوباره صداش کردم ولی دریغ از یه چشم باز کردن ... اهان فهمیدم چه جوری بیدارت کنم با صدای بلندی گفتم :
- ارمان ......
یه متر پرید با خواب الودگی گفت :
- من کیم ؟ تو کی هستی ؟ چرا جیغ میزنی ؟
خندم رو خوردم ...
- ارمان پاشو دارن زنگ میزنن من سرم گیچ میره نمیتونم بلند شم ...
- ولش کن بابا هر کی باشه خودش خسته میشه میره ....
با جیغ بنفش من بلند شد ....
- خوب بابا کر شدم ....
با چشم های بسته و خواب الود رفت طرف در اتاق ...
صداش کردم ....
- ارمان این طوری نری پایین ها انگار یادت رفته لباس نداری ....
چشم هاشو باز کرد یه نگاهی به خودش و من کرد ... دست ها گذاشت روی چشمش ...
- اوا خواهر شما چرا هیچی تنت نیست ....
خندیدم یه بلیز و شلوار پوشید رفت پایین .....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_144 ـ خيالتان راحت باشد،مسافران اين تور همه خانواده هستند،هيچ مشكلی پيش نخواهد آمد. فصل بيست و سوم مادر مژده به راحتی زير…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_145
- من هم مثل شما دلم می خواهد دليلش را بدانم.اين مهاست كه بايد جواب اين سوال را بدهد.
اينبار آقای شمس،سرش را به طرف من خم كرد و پرسيد:
ـ به من بگو عروس خوشگلم،باز اين پسر چه دسته گلی به آب داده كه چشم ديدنش را نداری؟
ـ فكر كنم خودتان جوابش را می دانيد پدرجان.اين وضع قابل دوام نيست.فقط از دست پدرام نيست كه ناراحتم،بيشتر از
خودم لجم می گيرد كه با تصميم عجولانه ام كار را به اينجا كشاندم.
ـ می فهمم چه می گويی.من هم در اين مورد با تو هم عقيده ام.اين موضوع بيشتر از اين نبايد كش پيدا كند و پدرام بايد
هر چه زودتر تصميمش را بگيرد.
از سكوت پدرام حرص می خوردم.انگار نه انگار كه يك طرف موضوع مورد بحث اوست.ترجيح می دادم من هم سكوت
اختيار كنم و حرفی نزنم.آنقدر از پشت شيشه،چشم به طبيعت سرسبز و با صفای جاده چالوس دوختم،كه كم كم
چشمهايم سنگين شد و خوابم برد.بيدار كه شدم،ديدم پتویی رويم انداخته اند و من در اتومبيل تنها هستم.با وجود اينكه
بخاری ماشين هم روشن بود،باز هم احساس سرما می كردم.پتو را كنار زدم و خواستم برخيزم كه در باز شد و پدرام در
حاليكه لبخند بر لب داشت به داخل آمد،كنارم نشست و با لحنی گرم و صميمی پرسيد:
ـ بهتر شدي؟
بی آنكه نگاهش كنم،گفتم:
ـ از چه لحاظ؟من حالم خوب است،مشكليپی ندارم،فقط چون شبها نمی تونم خوب بخوابم كسر خواب داشتم كه تا حدودی جبران شد.
ـ دليل بی خوابی ات من هستم،درست است؟
ـ تو و مشكلاتی كه برايم به وجود آوردی و باعث شدی هميشه با اضطراب و دلشوره زندگی كنم.
ـ می دانم . مرا ببخش.قول می دهم جبران كنم.همه گرسنه اند.پياده شو چيزی بخوريم.بلندشو بيا برويم،همه منتظر تو
هستند.حالا بخند تا مطمئن شوم كه از من دلگير نيستی.
ـ خنده من هيچ چيز را عوض نمی كند.دليل آمدن من به اين سفر اين بود كه از تو و خاطرات تلخ گذشته دور شوم،اگر
می دانستم تو همراه با سايه ی گذشته ها همسفرمان هستی،هرگز نمی آمدم.
- من سايه نيستم مها و هرگز نمی گذارم از من دور شوی.
پوريا صدايمان زد:
ـ حالا چه وقت درد دل است.چرا نمی آييد؟
پدرام دستم را گرفت و گفت:
ـ اينجا به اندازه كافی فرصت برای درد دل و شكوه و گلايه داريم.فعلا تا صدای بقيه هم در نيامده بيا برويم.
خاله تا مرا ديد گفت:
ـ بيا اينجا كنار خودم بنشين.
گرسنه ام نبود،چند لقمه ای خوردم،بعد كنار رودخانه نشستم و كمی اب به صورتم زدم.آب آنقدر سرد بود كه صورتم يخ كرد.
پوريا پرسيد:
ـ آب رودخانه خيلی سرد است،مگرنه؟
ـ چرا،ولی سرمايش دلچسب است.
دور از بقيه كنارم نشست وگفت:
ـ من نمی دونم بين شما و پدرام چه گذاشته،اما يقين دارم كه از دستش ناراحت هستيد و تا حدودی هم حدس می زنم
دليل ناراحتی تان چيست.شايد اين سفر كارساز باشد و مشكل تان را حل كند.يك كمی هم به دوست تان برسيد.خيلی دل آزرده است.در هر صورت مژده خانم به خاطر شما آمده كه خوش بگذراند،نه اينكه شاهد اخم و تخم هايتان باشد.
پوريا حق داشت.من در اين مدت حتی يك كلام هم با مژده صحبت نكرده بودم.دنبالش گشتم و ديدم كه با ارزو گرم گفتگوست.
تا مرا ديد با دلخوری روی برگرداند دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
ـ چطوری مژده جان؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_145
- من هم مثل شما دلم می خواهد دليلش را بدانم.اين مهاست كه بايد جواب اين سوال را بدهد.
اينبار آقای شمس،سرش را به طرف من خم كرد و پرسيد:
ـ به من بگو عروس خوشگلم،باز اين پسر چه دسته گلی به آب داده كه چشم ديدنش را نداری؟
ـ فكر كنم خودتان جوابش را می دانيد پدرجان.اين وضع قابل دوام نيست.فقط از دست پدرام نيست كه ناراحتم،بيشتر از
خودم لجم می گيرد كه با تصميم عجولانه ام كار را به اينجا كشاندم.
ـ می فهمم چه می گويی.من هم در اين مورد با تو هم عقيده ام.اين موضوع بيشتر از اين نبايد كش پيدا كند و پدرام بايد
هر چه زودتر تصميمش را بگيرد.
از سكوت پدرام حرص می خوردم.انگار نه انگار كه يك طرف موضوع مورد بحث اوست.ترجيح می دادم من هم سكوت
اختيار كنم و حرفی نزنم.آنقدر از پشت شيشه،چشم به طبيعت سرسبز و با صفای جاده چالوس دوختم،كه كم كم
چشمهايم سنگين شد و خوابم برد.بيدار كه شدم،ديدم پتویی رويم انداخته اند و من در اتومبيل تنها هستم.با وجود اينكه
بخاری ماشين هم روشن بود،باز هم احساس سرما می كردم.پتو را كنار زدم و خواستم برخيزم كه در باز شد و پدرام در
حاليكه لبخند بر لب داشت به داخل آمد،كنارم نشست و با لحنی گرم و صميمی پرسيد:
ـ بهتر شدي؟
بی آنكه نگاهش كنم،گفتم:
ـ از چه لحاظ؟من حالم خوب است،مشكليپی ندارم،فقط چون شبها نمی تونم خوب بخوابم كسر خواب داشتم كه تا حدودی جبران شد.
ـ دليل بی خوابی ات من هستم،درست است؟
ـ تو و مشكلاتی كه برايم به وجود آوردی و باعث شدی هميشه با اضطراب و دلشوره زندگی كنم.
ـ می دانم . مرا ببخش.قول می دهم جبران كنم.همه گرسنه اند.پياده شو چيزی بخوريم.بلندشو بيا برويم،همه منتظر تو
هستند.حالا بخند تا مطمئن شوم كه از من دلگير نيستی.
ـ خنده من هيچ چيز را عوض نمی كند.دليل آمدن من به اين سفر اين بود كه از تو و خاطرات تلخ گذشته دور شوم،اگر
می دانستم تو همراه با سايه ی گذشته ها همسفرمان هستی،هرگز نمی آمدم.
- من سايه نيستم مها و هرگز نمی گذارم از من دور شوی.
پوريا صدايمان زد:
ـ حالا چه وقت درد دل است.چرا نمی آييد؟
پدرام دستم را گرفت و گفت:
ـ اينجا به اندازه كافی فرصت برای درد دل و شكوه و گلايه داريم.فعلا تا صدای بقيه هم در نيامده بيا برويم.
خاله تا مرا ديد گفت:
ـ بيا اينجا كنار خودم بنشين.
گرسنه ام نبود،چند لقمه ای خوردم،بعد كنار رودخانه نشستم و كمی اب به صورتم زدم.آب آنقدر سرد بود كه صورتم يخ كرد.
پوريا پرسيد:
ـ آب رودخانه خيلی سرد است،مگرنه؟
ـ چرا،ولی سرمايش دلچسب است.
دور از بقيه كنارم نشست وگفت:
ـ من نمی دونم بين شما و پدرام چه گذاشته،اما يقين دارم كه از دستش ناراحت هستيد و تا حدودی هم حدس می زنم
دليل ناراحتی تان چيست.شايد اين سفر كارساز باشد و مشكل تان را حل كند.يك كمی هم به دوست تان برسيد.خيلی دل آزرده است.در هر صورت مژده خانم به خاطر شما آمده كه خوش بگذراند،نه اينكه شاهد اخم و تخم هايتان باشد.
پوريا حق داشت.من در اين مدت حتی يك كلام هم با مژده صحبت نكرده بودم.دنبالش گشتم و ديدم كه با ارزو گرم گفتگوست.
تا مرا ديد با دلخوری روی برگرداند دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
ـ چطوری مژده جان؟