❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_141 بابا با خشم به سمت مامان میاد و به بازوش چنگ می زنه و می گه: ـ مونا، خفه می شی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_142
شک ندارم همه ی اینا یه خوابه. فکر کنم خدا داره توی خواب این چیزا رو بهم نشون می ده که توی بیداری بیشتر قدر زندگیم رو بدونم. فقط نمی دونم چرا بیدار نمی شم! چرا این کابوس تموم نمی شه! طاهر با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو می گیره. همه چیز زیادی واقعی به نظر می رسه. اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم؟! نکنه بیدارم! یعنی همه ی این چیزا واقعیته؟! یعنی من بچه ی مامانم نیستم! یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست؟! یعنی همه ی این سال ها از من متنفر بود؟ نه محاله، این کسی که جلومه مامانمه. فقط می خواد تنبیهم کنه، مطمئنم. زمزمه وار می گم:
ـ مامان این جوری نگو. من می دونم باز می خوای تنبیهم کنی، اما تحمل ا...
همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن، اما مامان با بی رحمی تموم می گه:
ـ کم تر چرت و پرت بگو. همین که تموم این سال ها تحملت کردم خیلیه. مادرت شوهرم رو از من گرفت و توی هرزه دختر نازنینم رو .
به بابام نگاه می کنم و با چشمای اشکی می گم:
ـ دروغه، مگه نه؟
قطره ای اشک گوشه ی چشمش جمع می شه و بعد هم از خونه خارج می شه. مامان می خواد چیزی بگه که طاهر به طاها اشاره ای می کنه. طاها به سمت مامان می ره و مامان رو به زور به سمت اتاق می بره. طاها همون جور که مامان رو با خودش می بره می گه:
ـ مامان، تو رو خدا آروم باش.
صدای مامان هر لحظه کمرنگ تر می شه:
ـ چه جوری پسرم، چه جوری...
بغض رو توی صداش احساس می کنم. به طاهر نگاه می کنم و می گم:
ـ داداشی همه ی اینا دروغه، مگه نه؟
اشک تو چشماش جمع می شه و سری به نشونه ی نه تکون می ده. با ناراحتی به اطراف نگاه می کنم، ولی این همه سال مامان مونای من بهترین مامان بود، مگه می شه مامان مونا، مامان من نباشه! نگام به عکس روی دیوار میفته؛ یه عکس دسته جمعی از من و ترانه، طاها و طاهر، سروش و سیاوش و مامان و بابا. یه عکس دسته جمعی که تو چشم های همه عشق موج می زنه. به وضوح می
شه خوشبختی رو توی این عکس دید. آهی می کشم و زمزمه وار می گم:
ـ یعنی همیشه اضافه بودم؟!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_142
شک ندارم همه ی اینا یه خوابه. فکر کنم خدا داره توی خواب این چیزا رو بهم نشون می ده که توی بیداری بیشتر قدر زندگیم رو بدونم. فقط نمی دونم چرا بیدار نمی شم! چرا این کابوس تموم نمی شه! طاهر با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو می گیره. همه چیز زیادی واقعی به نظر می رسه. اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم؟! نکنه بیدارم! یعنی همه ی این چیزا واقعیته؟! یعنی من بچه ی مامانم نیستم! یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست؟! یعنی همه ی این سال ها از من متنفر بود؟ نه محاله، این کسی که جلومه مامانمه. فقط می خواد تنبیهم کنه، مطمئنم. زمزمه وار می گم:
ـ مامان این جوری نگو. من می دونم باز می خوای تنبیهم کنی، اما تحمل ا...
همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن، اما مامان با بی رحمی تموم می گه:
ـ کم تر چرت و پرت بگو. همین که تموم این سال ها تحملت کردم خیلیه. مادرت شوهرم رو از من گرفت و توی هرزه دختر نازنینم رو .
به بابام نگاه می کنم و با چشمای اشکی می گم:
ـ دروغه، مگه نه؟
قطره ای اشک گوشه ی چشمش جمع می شه و بعد هم از خونه خارج می شه. مامان می خواد چیزی بگه که طاهر به طاها اشاره ای می کنه. طاها به سمت مامان می ره و مامان رو به زور به سمت اتاق می بره. طاها همون جور که مامان رو با خودش می بره می گه:
ـ مامان، تو رو خدا آروم باش.
صدای مامان هر لحظه کمرنگ تر می شه:
ـ چه جوری پسرم، چه جوری...
بغض رو توی صداش احساس می کنم. به طاهر نگاه می کنم و می گم:
ـ داداشی همه ی اینا دروغه، مگه نه؟
اشک تو چشماش جمع می شه و سری به نشونه ی نه تکون می ده. با ناراحتی به اطراف نگاه می کنم، ولی این همه سال مامان مونای من بهترین مامان بود، مگه می شه مامان مونا، مامان من نباشه! نگام به عکس روی دیوار میفته؛ یه عکس دسته جمعی از من و ترانه، طاها و طاهر، سروش و سیاوش و مامان و بابا. یه عکس دسته جمعی که تو چشم های همه عشق موج می زنه. به وضوح می
شه خوشبختی رو توی این عکس دید. آهی می کشم و زمزمه وار می گم:
ـ یعنی همیشه اضافه بودم؟!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_141 وقتی گردنبند اهدایی ام ام را توي گردنش دیدم، وقتی که بعد از صیغه محرمیت اولین بوسه را از لبش…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_142
صبح روز بعدش دوش گرفتم و مثل همیشه مرتب سر کارم حاضر شدم
فراموش کردم؟ نکردم. نمی گویم در فراغش ماه ها اشک ریختم و خنده از لبم فراري شد و شمع روشن کردم و شعر گفتم،
نه! زندگی از من فولادي ساخته بود که این طوفان ها و زلزله ها و حتی بدترش هم خمش نمی کردند. کیمیا را به نداشته
هایم اضافه کردم و با نبودنش کنار آمدم، اما گوشه اي از قلبم سیاه شد. مثل بافت فاسد شده اي که دیگر کار نمی کند. آن
تکه هم دیگر نزد و کار نکرد. شکستگی اش بند نخورد. جوش نخورد، خوب نشد. ماند تا در چنین روزي بوي تعفنش این
چنین در وجودم پخش شود و عذابم بدهد. ماند تا عذابم بدهد.
چشمم را باز کردم. دانیار پاهایش را روي میز گذاشته بود و سیگار به لب، هوشمندانه و متفکر نگاهم می کرد. لبخند زدم.
کسی که دانیار را بشناسد می فهمد که نگرانی و دلواپسی از جانب او چه لذتی دارد و من چقدر خوشبخت بودم که در عوض
تمام عمرم، دانیار را داشتم که با همه تلخی و سردي اش برادرم بود. نگرانم می شد و حتی در سکوت و تنها با نگاه حمایتم
می کرد.
کمی به جلو خم شدم و به چشم هاي باریک و تاریکش نگاه کردم و گفتم:
- می دونی دلم واسه چی تنگ شده؟
جواب نداد. فقط نگاه کرد.
- واسه اون وقت هایی که قدت تا کمر من بود و دستات رو به زور دور شکمم می رسوندي و محکم بغلم می کردي.
انتظار نداشتم به درخواستم پاسخ مثبت بدهد. همین که خط روي لبش نقش پوزخند نداشت کفایت می کرد.
سیگار را توي جاسیگاري فشار داد و گفت:
- من آدم بد نامی ام داداش. بترس از این که زیادي به من نزدیک شی و انگ همجنس بازي بهت بزنن.
براي پنهان کردن زجري که می کشیدم خندیدم. پس از همه شایعات پشت سرش خبر داشت.
شاداب:
گوشی را در دستم جا به جا کردم و گفتم:
- حوصله ندارم تبسم. سر به سرم نذار.
- اي بابا! تو دیگه چرا؟ حالا من و بگی یه چیزي. یه زن متاهل و هزار سودا. مثل شما مجرداي علاف نیستم که.
چقدر امروز دیاکو دیر کرده بود. با چشم عقربه ها را دنبال کردم و گفتم:
- نشیدي میگن آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره؟ حکایت توئه. پسره سر جمع دو تا اس ام اس بهت داده و والسلام. اون وقت
تو داري واسه بچه ت سیسمونی می خري؟!
قهقهه زد و گفت:
- تو دیگه خفه. حداقل بین ما دو سه تا اس ام اس رد و بدل شده. تو چی میگی که هنوز اندر خم یک کوچه اي؟
دلم فشرده شد. تبسم بی خبر از همه جا به زخمم نیشتر زده بود. با ناخن روي میز خط کشیدم و گفتم:
- دیگه نه کوچه اي وجود داره و نه خمی.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_142
صبح روز بعدش دوش گرفتم و مثل همیشه مرتب سر کارم حاضر شدم
فراموش کردم؟ نکردم. نمی گویم در فراغش ماه ها اشک ریختم و خنده از لبم فراري شد و شمع روشن کردم و شعر گفتم،
نه! زندگی از من فولادي ساخته بود که این طوفان ها و زلزله ها و حتی بدترش هم خمش نمی کردند. کیمیا را به نداشته
هایم اضافه کردم و با نبودنش کنار آمدم، اما گوشه اي از قلبم سیاه شد. مثل بافت فاسد شده اي که دیگر کار نمی کند. آن
تکه هم دیگر نزد و کار نکرد. شکستگی اش بند نخورد. جوش نخورد، خوب نشد. ماند تا در چنین روزي بوي تعفنش این
چنین در وجودم پخش شود و عذابم بدهد. ماند تا عذابم بدهد.
چشمم را باز کردم. دانیار پاهایش را روي میز گذاشته بود و سیگار به لب، هوشمندانه و متفکر نگاهم می کرد. لبخند زدم.
کسی که دانیار را بشناسد می فهمد که نگرانی و دلواپسی از جانب او چه لذتی دارد و من چقدر خوشبخت بودم که در عوض
تمام عمرم، دانیار را داشتم که با همه تلخی و سردي اش برادرم بود. نگرانم می شد و حتی در سکوت و تنها با نگاه حمایتم
می کرد.
کمی به جلو خم شدم و به چشم هاي باریک و تاریکش نگاه کردم و گفتم:
- می دونی دلم واسه چی تنگ شده؟
جواب نداد. فقط نگاه کرد.
- واسه اون وقت هایی که قدت تا کمر من بود و دستات رو به زور دور شکمم می رسوندي و محکم بغلم می کردي.
انتظار نداشتم به درخواستم پاسخ مثبت بدهد. همین که خط روي لبش نقش پوزخند نداشت کفایت می کرد.
سیگار را توي جاسیگاري فشار داد و گفت:
- من آدم بد نامی ام داداش. بترس از این که زیادي به من نزدیک شی و انگ همجنس بازي بهت بزنن.
براي پنهان کردن زجري که می کشیدم خندیدم. پس از همه شایعات پشت سرش خبر داشت.
شاداب:
گوشی را در دستم جا به جا کردم و گفتم:
- حوصله ندارم تبسم. سر به سرم نذار.
- اي بابا! تو دیگه چرا؟ حالا من و بگی یه چیزي. یه زن متاهل و هزار سودا. مثل شما مجرداي علاف نیستم که.
چقدر امروز دیاکو دیر کرده بود. با چشم عقربه ها را دنبال کردم و گفتم:
- نشیدي میگن آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره؟ حکایت توئه. پسره سر جمع دو تا اس ام اس بهت داده و والسلام. اون وقت
تو داري واسه بچه ت سیسمونی می خري؟!
قهقهه زد و گفت:
- تو دیگه خفه. حداقل بین ما دو سه تا اس ام اس رد و بدل شده. تو چی میگی که هنوز اندر خم یک کوچه اي؟
دلم فشرده شد. تبسم بی خبر از همه جا به زخمم نیشتر زده بود. با ناخن روي میز خط کشیدم و گفتم:
- دیگه نه کوچه اي وجود داره و نه خمی.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_141 گفتم : - بريم برقصيم؟؟؟!! خنديد و گفت : - واست حرف در ميارنا!؟؟! - عيبي ندار من بشينم.. پاشم... برم ...بيام... همش حرفه .. با…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
به قلم زیبای 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_142
4سال شب وروزم تو بودی.. تمام اين مدت به اين اميد بودم كه تو
كه منو ميشناسی .. بالاخره يه خبری ازم ميگيره ...
بابات بعد از داستان عكسايي كه با ايميل برات فرستادن .. ديگه نميذاشت پامو تو شعاع 10 كيلومتري خونتونم بذارم چندين بار
اومدم چندين بار تلفن زدم ...ولي هر دفعه يكي بهم جواب سر بالا داد يا مادرت يا پدرت ..آخرشم كه ازم دورت كردن؟!!!
پوزخندي زدم و گفتم :
- چرا اومدي؟؟؟ مگه زن نداشتي؟؟ چرا قبلش نيومدي؟؟!!! توجيه چي رو داري ميكني؟؟؟! تو ميدوني به من چي گذشت؟؟!!!
آره؟؟؟ ميدوني؟؟؟
نگاه عميقي بهم كرد ...و بعد ادامه داد :
- خرف براي گفتن زياد دارم .. امشب وقت مناسبي نيست .. ولي فردا پس فردا هرروز كه تو راحت بودي بگو .. ميخوام ببينمت
كيانا ... من رو زندگيم قمار كردم .. بايد حرفامو بشنوي .. نميخوام برگردم نميخوام برگردي يا حتي منو ببخشي ميخوام دليلمو
بدوني.. شايد بهم حق دادي .. شايد ديگه نفرينم نكردي .. كيانا من نابود شدم كه باهم نابود نشيم ..كيانا من از بين بد و بدتر بد
رو انتخاب كردم ....
تو چشماش پر از غصه بود پر از غم .. تازه تازه انگار داشت يادم ميفتاد محمد كي بود ... چي بود ....ميدونستم دروغ نميگه تو
مرامش نبود... بغض داشتم .. دلم براي اون موقع ها كه بغضم ميگرفت و عين يه داداش مهربون سرمو ميگرفت به سينش تا گريه
كنم تنگ بود ... يادمه هر دق دلي داشتم سرش خالي ميكردم آخرش ميخنديد و ميگفت آروم شدي؟؟ صبور بود ... خيلي صبور
بود و اين غم تو چشماش خيلي خيلي بزرگ وگرنه آدمي نبود كه ناراحتيشو نشون بده ....
تسليم شدم ... رو كردم بهش و گفتم :
- خدا شاهده نفرينت نكردم ... خدا شاهده ... ميدونستم يه دليلي داري ... دليلت رو نشنيدم ولي ميدونم حتما واسه ي خودت
اونقدر محكم بوده كه بخواي چنين كاري كني ... ولي آقاي محترم اين رسمش نبود!!!! ميدوني به من چي گذشت ؟؟؟!!
سرشو تكون داد انداخت پايين :
- پيش اون چيزي كه به من گذشته هيچه ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_142
4سال شب وروزم تو بودی.. تمام اين مدت به اين اميد بودم كه تو
كه منو ميشناسی .. بالاخره يه خبری ازم ميگيره ...
بابات بعد از داستان عكسايي كه با ايميل برات فرستادن .. ديگه نميذاشت پامو تو شعاع 10 كيلومتري خونتونم بذارم چندين بار
اومدم چندين بار تلفن زدم ...ولي هر دفعه يكي بهم جواب سر بالا داد يا مادرت يا پدرت ..آخرشم كه ازم دورت كردن؟!!!
پوزخندي زدم و گفتم :
- چرا اومدي؟؟؟ مگه زن نداشتي؟؟ چرا قبلش نيومدي؟؟!!! توجيه چي رو داري ميكني؟؟؟! تو ميدوني به من چي گذشت؟؟!!!
آره؟؟؟ ميدوني؟؟؟
نگاه عميقي بهم كرد ...و بعد ادامه داد :
- خرف براي گفتن زياد دارم .. امشب وقت مناسبي نيست .. ولي فردا پس فردا هرروز كه تو راحت بودي بگو .. ميخوام ببينمت
كيانا ... من رو زندگيم قمار كردم .. بايد حرفامو بشنوي .. نميخوام برگردم نميخوام برگردي يا حتي منو ببخشي ميخوام دليلمو
بدوني.. شايد بهم حق دادي .. شايد ديگه نفرينم نكردي .. كيانا من نابود شدم كه باهم نابود نشيم ..كيانا من از بين بد و بدتر بد
رو انتخاب كردم ....
تو چشماش پر از غصه بود پر از غم .. تازه تازه انگار داشت يادم ميفتاد محمد كي بود ... چي بود ....ميدونستم دروغ نميگه تو
مرامش نبود... بغض داشتم .. دلم براي اون موقع ها كه بغضم ميگرفت و عين يه داداش مهربون سرمو ميگرفت به سينش تا گريه
كنم تنگ بود ... يادمه هر دق دلي داشتم سرش خالي ميكردم آخرش ميخنديد و ميگفت آروم شدي؟؟ صبور بود ... خيلي صبور
بود و اين غم تو چشماش خيلي خيلي بزرگ وگرنه آدمي نبود كه ناراحتيشو نشون بده ....
تسليم شدم ... رو كردم بهش و گفتم :
- خدا شاهده نفرينت نكردم ... خدا شاهده ... ميدونستم يه دليلي داري ... دليلت رو نشنيدم ولي ميدونم حتما واسه ي خودت
اونقدر محكم بوده كه بخواي چنين كاري كني ... ولي آقاي محترم اين رسمش نبود!!!! ميدوني به من چي گذشت ؟؟؟!!
سرشو تكون داد انداخت پايين :
- پيش اون چيزي كه به من گذشته هيچه ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_141 نادیا یادته گفتم عشقمو بزودی بهت معرفی می کنم ؟این خانوم کوچولو" آرام"هستن ،عشق و انشالله همسر اینده ی من. زیر لبی…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_142
مبارک باشه دیگه واقعا بزرگ شدی .خیلی بهم میاین
ممنون
انگار واقعا خیلی دوسش داری یه ربعه محوش شدی ؟!!"
خندیدم و سر تکون دادم.
حسام فردا دارم میرم ،دارم از تصمیمی که گرفتم پشیمون میشم.چجوری تنها
برم؟؟
عادت می کنی سوران،اولش یکم سخته.... به مامان و بابا هم گفتی
درموردش؟
اره یه چیزایی به مامان گفتم.
بیا بریم ،از این اخرین دیدارات استفاده کن .برو پیشش،کاری باشه من هستم
حسام به نادیا اشاره کرد که بره پیشش.
رفتم جای نادیا کنار ارام نشستم.
چی میگفتین شما دوتا خوب گرم گرفتینا؟؟؟
اوهوم نادیا همونطوری که گفتی دوست داشتنیه
سیبی رو که پوست کنده بود نصف کرد و گرفت سمتم .
همونطوری که سیب و از سر چاقو برمی داشتم گفتم:
ارام فردا دارمیرم ،از الان دلم برات تنگ میشه
خیلی ریلکس ،بدون اینکه بهم نگاه کنه با سیبش مشغول بود
این دلتنگی زیاد طول نمی کشه غصه نخور
با تعجب نگاش کردم :منظورت چیه؟؟؟
نگام کرد و لبخندی به صورتم پاشید:
منظورم اینه که بزودی بهت ملحق میشم گلم ....
واستا ببینم ،درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
شمرده شمرده گفت:
یعنی...اینکه...منم ...خدا بخواد...دانشجوی ...علوم پزشکیه...شیراز میشم.
نصفه سیبه تو دستم رو گذاشتم تو بشقاب:
آرام نمیخوای بگی که...
حرفمو قطعوکرد.
چرا دقیقا میخوام بگم انتخاب رشته کردم و همرو از دم شیراز زدم.
انتظار نداشتی که خیلی راحت بگم برو عزیزم برو،تورو بخیر مارو به سلامت!!!
دهنم از تعجب وا مونده بود ،الان میفهمم که خانوم چرا انقدر ریلکس برخورد
می کنه...
تو دلم از خوشحالی داشتم پس میفتادم ،حتی یک درصدم فکر نمی کردم
درحالی که میتونه تهران بهترین رشته هارو بخونه بیاد شیراز .
آرام مطمعنی بعدا پشیمون نمیشی؟تو بهترین رشته هارو میتونی بخونیا اونم تو
تهران.
اوهوم مطمعنم پشیمون نمیشم.
نوک چاقوی تو دست شو گرفت سمتم و گفت عهههه زرنگی تنها بری اونجا که
چی بشه؟مثل سایه دنبالتم سوران جهنمم بری باهات میام ،نادیا که میگفت
عجیب تو حرفه ی دختر بازی مهارت داری !!!!
زیر لبی گفتم:مگر اینکه دستم بهت نرسه نادیای دهن لق!!!!
تا اینو گفتم یهو با سر انگشتاش اروم زد رو صورتش :
هــــــــیع،مگه راسته؟؟؟؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_142
مبارک باشه دیگه واقعا بزرگ شدی .خیلی بهم میاین
ممنون
انگار واقعا خیلی دوسش داری یه ربعه محوش شدی ؟!!"
خندیدم و سر تکون دادم.
حسام فردا دارم میرم ،دارم از تصمیمی که گرفتم پشیمون میشم.چجوری تنها
برم؟؟
عادت می کنی سوران،اولش یکم سخته.... به مامان و بابا هم گفتی
درموردش؟
اره یه چیزایی به مامان گفتم.
بیا بریم ،از این اخرین دیدارات استفاده کن .برو پیشش،کاری باشه من هستم
حسام به نادیا اشاره کرد که بره پیشش.
رفتم جای نادیا کنار ارام نشستم.
چی میگفتین شما دوتا خوب گرم گرفتینا؟؟؟
اوهوم نادیا همونطوری که گفتی دوست داشتنیه
سیبی رو که پوست کنده بود نصف کرد و گرفت سمتم .
همونطوری که سیب و از سر چاقو برمی داشتم گفتم:
ارام فردا دارمیرم ،از الان دلم برات تنگ میشه
خیلی ریلکس ،بدون اینکه بهم نگاه کنه با سیبش مشغول بود
این دلتنگی زیاد طول نمی کشه غصه نخور
با تعجب نگاش کردم :منظورت چیه؟؟؟
نگام کرد و لبخندی به صورتم پاشید:
منظورم اینه که بزودی بهت ملحق میشم گلم ....
واستا ببینم ،درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
شمرده شمرده گفت:
یعنی...اینکه...منم ...خدا بخواد...دانشجوی ...علوم پزشکیه...شیراز میشم.
نصفه سیبه تو دستم رو گذاشتم تو بشقاب:
آرام نمیخوای بگی که...
حرفمو قطعوکرد.
چرا دقیقا میخوام بگم انتخاب رشته کردم و همرو از دم شیراز زدم.
انتظار نداشتی که خیلی راحت بگم برو عزیزم برو،تورو بخیر مارو به سلامت!!!
دهنم از تعجب وا مونده بود ،الان میفهمم که خانوم چرا انقدر ریلکس برخورد
می کنه...
تو دلم از خوشحالی داشتم پس میفتادم ،حتی یک درصدم فکر نمی کردم
درحالی که میتونه تهران بهترین رشته هارو بخونه بیاد شیراز .
آرام مطمعنی بعدا پشیمون نمیشی؟تو بهترین رشته هارو میتونی بخونیا اونم تو
تهران.
اوهوم مطمعنم پشیمون نمیشم.
نوک چاقوی تو دست شو گرفت سمتم و گفت عهههه زرنگی تنها بری اونجا که
چی بشه؟مثل سایه دنبالتم سوران جهنمم بری باهات میام ،نادیا که میگفت
عجیب تو حرفه ی دختر بازی مهارت داری !!!!
زیر لبی گفتم:مگر اینکه دستم بهت نرسه نادیای دهن لق!!!!
تا اینو گفتم یهو با سر انگشتاش اروم زد رو صورتش :
هــــــــیع،مگه راسته؟؟؟؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_141 قسمت چـــــهل ویکــم مثل قبل اومد جلوم ایستاد و کمک کرد که پیاده بشم ... حالا این دسته گل هم شده برای ما مصیبت…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_142
تویی یکی از ژست ها این بود که ارمان باید روی من خم میشد و با تمام احساس و خشونت لب هامو بوس میکرد ..... بعد از این عکس دیگه از زور خجالت نمیتونستم سرم رو بلند کنم چون ارمان واقعا این کار رو جدی انجام داد اصلا یادش رفت که این برای ژست عکس بود ..... هر چی هلش میدادم نمیرفت عقب .... دختره خنده اش گرفته بود ولی به روی خودش نمیاورد ..... بیا صدای ارومی گفتم : - اره خواهش میکنم جون من یه ذره خودتو کنترل کن بابا ابروم رو بردی ..... - ببخشید یه لحظه رفتم تو ی فاز دیگه ....
یک ساعت و نیم طول کشید تا عکس هامون رو بگیره .... خداییش دختره خیلی وارد بود و یه دونه عکسم خراب نکرد چون قیافه نداره ولی کار بلده ..... تو ماشین ارمان یک اهنگ شاد گذاشته بود و شیشه ها رو کشیده بود بالا حرف های خفن و زشت میزد ...
تو یکی یه دونه ای گل سرخ خونه ای
تو دلم جوونه ای بیا تا باهات حرف بزنم
تو برام نشونه ای شعر عاشقونه ای
واسه من بهونه ای نمیشه ازت دل بکنم
تو عزیز عاشقی لذت دقایقی
تو گل شقایقی چجوری نگاهت نکنم
تویی دشت رازقی تو همه ی حقایقی
توی دریا قایقی بیا خودم و فدات کنم
خوشگل و جیگری و دل من و با خودت می بری
خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حور و پری و
توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی
خوشگل و جیگری و دل منو با خودت میبری
خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حوری و پری و
توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی
تو ستاره ی قشنگه توی شب های منی
تو همون فرشته ی تو خواب و رویای منی
تو همونی که صداش مرحم دردای منه
تویی اون که با نگاش دلم رو از جا می کنه
تویی عشق من تویی دلیل عاشق شدنم
تویی اونکه دستشه بودنم و نبودنم
ارمان هم با خواننده بلند میخوند و به هر شیطنتی که میرسد دستم رو فشار میداد ..... اهنگ باحالی بود تا حالا نشنیده بودم ولی خیلی خوشم اومده بود ... واقعا داشت حال منوتوصیف میکرد ..... - ای جان اینطوری نخند که وسط بزرگ راه میزنم کنار ازت لب میگرم ها ..... - ارمان تو چه قدر بی ادب شدی ؟؟؟؟؟- اخه نمیدونی تو چه وسوه انگیز شدی دلم میخواد همین الان همه رو بپیچونیم بریم خونه ..... بندازمت روی تخت و ........ نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه ... - ارمان ؟؟- چشم چشم حرف های بی ادبی نمیزنم ..... خندیم خدایا هزار مرتبه شکرت که اون ارمان خشن به ارمان مهربون تبدیل شده بود .... بی ادب شدنشم برای من شیرین بود .... سالن پر از مهمون بود به محض وردمون همه دست زدند اولین کسی که دیدم دانیال بود یه کت و شلوار بامزه پوشیده بود اومد جلو .... - سلام مامانی ؟خم شدم طرفش گرفتم بغلم ... تو عروسیمم به من میگفت مامان ... - سلام دانیال گلم چه خوشگل شدی ؟- شما هم خیلی خیلی خوشگل شدی .... میز به میز رفتیم جلو چند تا از دوست های دانشگاهم رو دعوت کرده بودم بیچاره همین ارمان رو دیدند از ترس از جاش بلند شدن ... نمیدونستند من قرار با ارمان ازدواج کنم برای همین خیلی خیلی شکه شدند .... هر میزی که دختر های با لباس های ناجور بودن ارمان سرش رو میانداخت پایین .... این حجب و حیاش منو کشته .... بلاخره بعد از ده بار دور زدن رفتیم تو جایگاه عروس و داماد ... سارگل یه گوشه ای واستاده بود داشت به ارمان نگاه میکرد ...زیر گوش ارمان گفتم : - ارمان ؟- جونم ؟ چی میخوای ؟- برو سارگل بگیر بغلت انگار دلش میخواد بیاد پیشت ... - کو ؟ من که نمیبینم راست میگفت ان قدر که سالن شلوغ بود چیزی دیده نمیشد به طرفی که سارگل ایستاده بود اشاره کردم .... بعد از چند دقیقه اومد دانیال رو هم با خودش اورده بود .... سارگل نشست کنار خودش دانیال هم نشست کنار من چند تا عکس با هم گرفتیم .... سارگل بلیز ارمان رو سفت گرفته بود نمیدونم چرا غریبی میکرد .... - سارگل خاله میای بغلم ؟دانیال تا دید دارم این حرف میزنم خودش رو محکم انداخت بغلم .. من و ارمان از حرکت دانیال زدیم زیر خنده سارگل هم وقتی دید ارمان داره میخنده،، خندید ... - خاله به غیر من هیچ کس نباید باید بغلت باشه ؟به سارگل زبون دراورد .... زیر گوشش گفتم : - دانی خاله این چه حرکتی بود کردی ؟ سارگل مهمون ماست باید باهش دوست باشی .... - نمیخوای خیلی لوسه همش گریه میکنه .... قشنگ معلوم بود که حسابی داره به سارگل حسودی میکنه .... یک ذره با هم بودیم ارمان به بچه ها گفت برن بازی کنند .... - وا چه کار به بچه ها داری ؟- اخه میخوام حرکت های +18 سال انجام بدم گفتم مناسب نیست ... خندیدم ....
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_142
تویی یکی از ژست ها این بود که ارمان باید روی من خم میشد و با تمام احساس و خشونت لب هامو بوس میکرد ..... بعد از این عکس دیگه از زور خجالت نمیتونستم سرم رو بلند کنم چون ارمان واقعا این کار رو جدی انجام داد اصلا یادش رفت که این برای ژست عکس بود ..... هر چی هلش میدادم نمیرفت عقب .... دختره خنده اش گرفته بود ولی به روی خودش نمیاورد ..... بیا صدای ارومی گفتم : - اره خواهش میکنم جون من یه ذره خودتو کنترل کن بابا ابروم رو بردی ..... - ببخشید یه لحظه رفتم تو ی فاز دیگه ....
یک ساعت و نیم طول کشید تا عکس هامون رو بگیره .... خداییش دختره خیلی وارد بود و یه دونه عکسم خراب نکرد چون قیافه نداره ولی کار بلده ..... تو ماشین ارمان یک اهنگ شاد گذاشته بود و شیشه ها رو کشیده بود بالا حرف های خفن و زشت میزد ...
تو یکی یه دونه ای گل سرخ خونه ای
تو دلم جوونه ای بیا تا باهات حرف بزنم
تو برام نشونه ای شعر عاشقونه ای
واسه من بهونه ای نمیشه ازت دل بکنم
تو عزیز عاشقی لذت دقایقی
تو گل شقایقی چجوری نگاهت نکنم
تویی دشت رازقی تو همه ی حقایقی
توی دریا قایقی بیا خودم و فدات کنم
خوشگل و جیگری و دل من و با خودت می بری
خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حور و پری و
توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی
خوشگل و جیگری و دل منو با خودت میبری
خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حوری و پری و
توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی
تو ستاره ی قشنگه توی شب های منی
تو همون فرشته ی تو خواب و رویای منی
تو همونی که صداش مرحم دردای منه
تویی اون که با نگاش دلم رو از جا می کنه
تویی عشق من تویی دلیل عاشق شدنم
تویی اونکه دستشه بودنم و نبودنم
ارمان هم با خواننده بلند میخوند و به هر شیطنتی که میرسد دستم رو فشار میداد ..... اهنگ باحالی بود تا حالا نشنیده بودم ولی خیلی خوشم اومده بود ... واقعا داشت حال منوتوصیف میکرد ..... - ای جان اینطوری نخند که وسط بزرگ راه میزنم کنار ازت لب میگرم ها ..... - ارمان تو چه قدر بی ادب شدی ؟؟؟؟؟- اخه نمیدونی تو چه وسوه انگیز شدی دلم میخواد همین الان همه رو بپیچونیم بریم خونه ..... بندازمت روی تخت و ........ نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه ... - ارمان ؟؟- چشم چشم حرف های بی ادبی نمیزنم ..... خندیم خدایا هزار مرتبه شکرت که اون ارمان خشن به ارمان مهربون تبدیل شده بود .... بی ادب شدنشم برای من شیرین بود .... سالن پر از مهمون بود به محض وردمون همه دست زدند اولین کسی که دیدم دانیال بود یه کت و شلوار بامزه پوشیده بود اومد جلو .... - سلام مامانی ؟خم شدم طرفش گرفتم بغلم ... تو عروسیمم به من میگفت مامان ... - سلام دانیال گلم چه خوشگل شدی ؟- شما هم خیلی خیلی خوشگل شدی .... میز به میز رفتیم جلو چند تا از دوست های دانشگاهم رو دعوت کرده بودم بیچاره همین ارمان رو دیدند از ترس از جاش بلند شدن ... نمیدونستند من قرار با ارمان ازدواج کنم برای همین خیلی خیلی شکه شدند .... هر میزی که دختر های با لباس های ناجور بودن ارمان سرش رو میانداخت پایین .... این حجب و حیاش منو کشته .... بلاخره بعد از ده بار دور زدن رفتیم تو جایگاه عروس و داماد ... سارگل یه گوشه ای واستاده بود داشت به ارمان نگاه میکرد ...زیر گوش ارمان گفتم : - ارمان ؟- جونم ؟ چی میخوای ؟- برو سارگل بگیر بغلت انگار دلش میخواد بیاد پیشت ... - کو ؟ من که نمیبینم راست میگفت ان قدر که سالن شلوغ بود چیزی دیده نمیشد به طرفی که سارگل ایستاده بود اشاره کردم .... بعد از چند دقیقه اومد دانیال رو هم با خودش اورده بود .... سارگل نشست کنار خودش دانیال هم نشست کنار من چند تا عکس با هم گرفتیم .... سارگل بلیز ارمان رو سفت گرفته بود نمیدونم چرا غریبی میکرد .... - سارگل خاله میای بغلم ؟دانیال تا دید دارم این حرف میزنم خودش رو محکم انداخت بغلم .. من و ارمان از حرکت دانیال زدیم زیر خنده سارگل هم وقتی دید ارمان داره میخنده،، خندید ... - خاله به غیر من هیچ کس نباید باید بغلت باشه ؟به سارگل زبون دراورد .... زیر گوشش گفتم : - دانی خاله این چه حرکتی بود کردی ؟ سارگل مهمون ماست باید باهش دوست باشی .... - نمیخوای خیلی لوسه همش گریه میکنه .... قشنگ معلوم بود که حسابی داره به سارگل حسودی میکنه .... یک ذره با هم بودیم ارمان به بچه ها گفت برن بازی کنند .... - وا چه کار به بچه ها داری ؟- اخه میخوام حرکت های +18 سال انجام بدم گفتم مناسب نیست ... خندیدم ....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_141 ـ همين كه تو را می شناسند،بدتر است.جريان پارك يادت رفته؟اگر به مينو بگويد بدبخت می شوم. شايد هم نگويد.تازه می توانی…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_142
.تنها راهم اين بود
كه برای هميشه قيدش را بزنم و دلم را نسبت به او سرد كنم.
رفت و آمد پوريا به شركت ادامه داشت،تا اينكه يك روز پس ازاينكه پدرام برای شركت درجلسه ای به اتاق كنفرانس رفت،پوريا تماس گرفت و گفت:
ـ خانم شمس لطفا شما و ساير خانمهای همكارتان چند لحظه تشريف بياوريد داخل.
در جا خشكم زد.پوریا چه كاری می توانست با ما داشته باشد!شادب كه مثل هميشه حس كنجكاوب اش گل كرده بود
پرسيد:
ـ چی شده،چرا ماتت برده؟
ـ بايد برويم دفتر آقای شمس.آقای رئوف ما را احضار كرده.
ـ چی؟آقای رئوف!او با ما چه كار دارد.نكند می خواهد زن بگيرد و خيال دارد از بين ما چهار تا يكی را انتخاب كند.پس صبا تو كه خرت از پل گذشته نيا.ما سه تا می رويم.
ـ بيخود به دلت صابون نزن،موضوع اين نيست.لابد ماموريتی ست كه آقای شمس به عهده اش گذاشته.به جای اين حرفها حاضر شويد،برويم.
ـ چشم خانم مدير،هر چه شما بفرماييد.تا تو هستی ما چه صابونی می توتوانيم به دلمان بزنيم.
وارد دفتر كه شديم پوريا اشاره كرد كه بنشينيم،سپس خودش هم آمد،روبرويمان نشست وگفت:
ـ غرض از مزاحمت اين است كه قرار شده گروهی از كارمندان اين شركت همراه با خانواده هايشان براي يك سفرتفريحی به شمال بروند.ما برای سرپرستی اين گروه به دو نفر نياز داريم.اگر مايليد می توانيد از بين خودتان دو نفر را
انتخاب كنيد و نتيجه اش را به من اطلاع بدهيد.
از دفتر كه بيرون آمديم،فرزانه گفت:
ـ كاش می شد هر چهارنفرمان با هم می رفتيم،
حيف كه فقط دو نفر می خواهند.نظر تو چيست مها؟
ـ من دلم لك زده برای يك سفر.مردم از اين زندگی يكنواخت كه هی صبح بيايم شركت عصر برگردم خانه.مدتی ست
اصلا حوصله انجام هيچ كاری را ندارم.تو چی می گويي صبا؟
ـ اسم من يكی را خط بزن،چون قرار است همين روزها به سفرماه عسل برويم.
شادی گفت:
ـ پس می ماند ما سه نفر.حالا بايد ببينيم اصلا پدر مادرهايمان اجازه می دهند يا نه.
من هم روی اسم پدرام خط قرمز كشيدم و تصميم گرفتم ديگر اصلا به او فكر نكنم.رفتن و چند روزی دور شدن از مردی كه لكه سياهی بر روي شناسنامه و قلب و احساسم كشيده بود،تا حدودی میتوانست تسكين درد و رنج هايم شود
و از افسردگی روحی ام بكاهد.
آنقدر دلم گرفته بود كه وقتی به خانه رفتم،می ترسيدم كنترلم را از دست بدهم و بزنم زير گريه.
گوشه ی اتاق نشستم و زانوی بغل كردم.مامان آمد كنارم و نشست و پرسيد:
ـ مها جان چی شده،مدتی ست خيلی گرفته ای.از چيزی ناراحتی؟
با بغض گفتم:
ـ راستش از تكرا روزها،بدون هيچ دلخوشی و تحولی خسته شدم.
جا خورد.با لحنی آميخته با نگرانی پرسيد:
ـ چي شده!نكند...
ـ نه،هيچ اتفاقی نيفتاده.فقط دلم برای يك سفر لك زده.بعد از فوت بابا،پايمان از اين چار ديواری بيرون نگذاشتيم.يادش
بخير،آن زمانها چقدر خوش بوديم،حالا فقط حسرتش به جا مانده.امروز كه يكی از مديران شركت گفت می خواهند دو
نفر از قسمت ما را همراه با گروهی برای يك سفر چند روزه به شمال بفرستند،خيلي دلم میخواست يكي از آن دو نفر باشم.
ـ حالا چی شد؟مگر آن دو نفر را انتخاب كردند؟
ـ هنوز نه.خب فقط انتخاب مهم نيست.رضايت خانواده شرط اول است.
ـ غصه اش را نخور.درست می شود.
سپس بی آنكه نظرش را اعلام كند،برخاست و به حياط رفت،با خود گفتم:
شايد چون جوابش منفی ست،پاسخی نداد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_142
.تنها راهم اين بود
كه برای هميشه قيدش را بزنم و دلم را نسبت به او سرد كنم.
رفت و آمد پوريا به شركت ادامه داشت،تا اينكه يك روز پس ازاينكه پدرام برای شركت درجلسه ای به اتاق كنفرانس رفت،پوريا تماس گرفت و گفت:
ـ خانم شمس لطفا شما و ساير خانمهای همكارتان چند لحظه تشريف بياوريد داخل.
در جا خشكم زد.پوریا چه كاری می توانست با ما داشته باشد!شادب كه مثل هميشه حس كنجكاوب اش گل كرده بود
پرسيد:
ـ چی شده،چرا ماتت برده؟
ـ بايد برويم دفتر آقای شمس.آقای رئوف ما را احضار كرده.
ـ چی؟آقای رئوف!او با ما چه كار دارد.نكند می خواهد زن بگيرد و خيال دارد از بين ما چهار تا يكی را انتخاب كند.پس صبا تو كه خرت از پل گذشته نيا.ما سه تا می رويم.
ـ بيخود به دلت صابون نزن،موضوع اين نيست.لابد ماموريتی ست كه آقای شمس به عهده اش گذاشته.به جای اين حرفها حاضر شويد،برويم.
ـ چشم خانم مدير،هر چه شما بفرماييد.تا تو هستی ما چه صابونی می توتوانيم به دلمان بزنيم.
وارد دفتر كه شديم پوريا اشاره كرد كه بنشينيم،سپس خودش هم آمد،روبرويمان نشست وگفت:
ـ غرض از مزاحمت اين است كه قرار شده گروهی از كارمندان اين شركت همراه با خانواده هايشان براي يك سفرتفريحی به شمال بروند.ما برای سرپرستی اين گروه به دو نفر نياز داريم.اگر مايليد می توانيد از بين خودتان دو نفر را
انتخاب كنيد و نتيجه اش را به من اطلاع بدهيد.
از دفتر كه بيرون آمديم،فرزانه گفت:
ـ كاش می شد هر چهارنفرمان با هم می رفتيم،
حيف كه فقط دو نفر می خواهند.نظر تو چيست مها؟
ـ من دلم لك زده برای يك سفر.مردم از اين زندگی يكنواخت كه هی صبح بيايم شركت عصر برگردم خانه.مدتی ست
اصلا حوصله انجام هيچ كاری را ندارم.تو چی می گويي صبا؟
ـ اسم من يكی را خط بزن،چون قرار است همين روزها به سفرماه عسل برويم.
شادی گفت:
ـ پس می ماند ما سه نفر.حالا بايد ببينيم اصلا پدر مادرهايمان اجازه می دهند يا نه.
من هم روی اسم پدرام خط قرمز كشيدم و تصميم گرفتم ديگر اصلا به او فكر نكنم.رفتن و چند روزی دور شدن از مردی كه لكه سياهی بر روي شناسنامه و قلب و احساسم كشيده بود،تا حدودی میتوانست تسكين درد و رنج هايم شود
و از افسردگی روحی ام بكاهد.
آنقدر دلم گرفته بود كه وقتی به خانه رفتم،می ترسيدم كنترلم را از دست بدهم و بزنم زير گريه.
گوشه ی اتاق نشستم و زانوی بغل كردم.مامان آمد كنارم و نشست و پرسيد:
ـ مها جان چی شده،مدتی ست خيلی گرفته ای.از چيزی ناراحتی؟
با بغض گفتم:
ـ راستش از تكرا روزها،بدون هيچ دلخوشی و تحولی خسته شدم.
جا خورد.با لحنی آميخته با نگرانی پرسيد:
ـ چي شده!نكند...
ـ نه،هيچ اتفاقی نيفتاده.فقط دلم برای يك سفر لك زده.بعد از فوت بابا،پايمان از اين چار ديواری بيرون نگذاشتيم.يادش
بخير،آن زمانها چقدر خوش بوديم،حالا فقط حسرتش به جا مانده.امروز كه يكی از مديران شركت گفت می خواهند دو
نفر از قسمت ما را همراه با گروهی برای يك سفر چند روزه به شمال بفرستند،خيلي دلم میخواست يكي از آن دو نفر باشم.
ـ حالا چی شد؟مگر آن دو نفر را انتخاب كردند؟
ـ هنوز نه.خب فقط انتخاب مهم نيست.رضايت خانواده شرط اول است.
ـ غصه اش را نخور.درست می شود.
سپس بی آنكه نظرش را اعلام كند،برخاست و به حياط رفت،با خود گفتم:
شايد چون جوابش منفی ست،پاسخی نداد.