❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_139 آهنگ حرفی نیست تموم می شه و آهنگ بعدی شروع می شه، ولی من بی توجه به آهنگ می نویسم.…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_140
هنوز حرف طاهر تموم نشده که صدای مامان رو می شنوم که می گه:
ـ امشب تکلیفم رو با این دختر روشن می کنم .
بابا:
ـ مونا، یه لحظه صبر کن.
مامان با داد می گه:
ـ این همه سال صبر کردم چی به دست آوردم؟ دختر دسته گلم که اون طور پرپر شد. تو مراسم خواهر زادم اون طور آبروریزی شد. می دونی از این به بعد خونواده ی شوهرش ممکنه بهش سرکوفت بزنند؟ بماند که واسه ی خودمون هم که آبرویی نموند.
بابا:
ـ مونا!
مامان:
- مونا چی؟ باز هم ساکت بشینم و شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشم؟
با استرس به سمت در می رم. قفل رو می چرخونم و دستگیره رو پایین میارم. در باز می شه و من از اتاقم خارج می شم. مامان با دیدن من به سمتم میاد. طاهر با اخم می گه:
ـ ترنم، برو توی اتا...
هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم می زنه. بابا با ناراحتی می گه:
ـ مونا.
مامان:
ـ هیچی نگو، امشب دیگه هیچی نگو.
طاهر و بابا با ناراحتی نگام می کنند. توی نگاه طاها تمسخر موج می زنه، اما مامان، اما مامان خیلی متفاوته، تو نگاهش فقط و فقط تنفر می بینم. تمام این سال ها یه بار هم روم دست بلند نکره بود، اما امشب انگار همه چیز متفاوته. امشب همه ی آدما تغییر کردن.
بابا با ملایمت می گه:
ـ مونا، الان عصبانی هستی، بهتره بعدا در این مورد حرف بزنیم.
مامان با داد می گه:
ـ حرفشم نزن، امشب می خوام همه چیز رو تموم کنم، امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز هم دختری رو تحمل کنم که مثل مادرش زندگیمو نابود کرد.
با تعجب نگاش می کنم. حرفای مامان رو درک نمی کنم. به کی داره می گه مثل مادرش زندگیم رو نابود کرد؟ زمزمه وار می گم:
ـ مامان.
با خشم نگام می کنه و می گه:
ـ من مادرت نیستم.
طاهر با نگرانی نگام می کنه و می گه:
ـ مامان...
مامان بی توجه به حرف طاهر می گه:
ـ تو هیچ وقت دخترم نبودی. من مجبور بودم تحملت کنم. تمام این سال ها مجبور ب...
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_140
هنوز حرف طاهر تموم نشده که صدای مامان رو می شنوم که می گه:
ـ امشب تکلیفم رو با این دختر روشن می کنم .
بابا:
ـ مونا، یه لحظه صبر کن.
مامان با داد می گه:
ـ این همه سال صبر کردم چی به دست آوردم؟ دختر دسته گلم که اون طور پرپر شد. تو مراسم خواهر زادم اون طور آبروریزی شد. می دونی از این به بعد خونواده ی شوهرش ممکنه بهش سرکوفت بزنند؟ بماند که واسه ی خودمون هم که آبرویی نموند.
بابا:
ـ مونا!
مامان:
- مونا چی؟ باز هم ساکت بشینم و شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشم؟
با استرس به سمت در می رم. قفل رو می چرخونم و دستگیره رو پایین میارم. در باز می شه و من از اتاقم خارج می شم. مامان با دیدن من به سمتم میاد. طاهر با اخم می گه:
ـ ترنم، برو توی اتا...
هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم می زنه. بابا با ناراحتی می گه:
ـ مونا.
مامان:
ـ هیچی نگو، امشب دیگه هیچی نگو.
طاهر و بابا با ناراحتی نگام می کنند. توی نگاه طاها تمسخر موج می زنه، اما مامان، اما مامان خیلی متفاوته، تو نگاهش فقط و فقط تنفر می بینم. تمام این سال ها یه بار هم روم دست بلند نکره بود، اما امشب انگار همه چیز متفاوته. امشب همه ی آدما تغییر کردن.
بابا با ملایمت می گه:
ـ مونا، الان عصبانی هستی، بهتره بعدا در این مورد حرف بزنیم.
مامان با داد می گه:
ـ حرفشم نزن، امشب می خوام همه چیز رو تموم کنم، امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز هم دختری رو تحمل کنم که مثل مادرش زندگیمو نابود کرد.
با تعجب نگاش می کنم. حرفای مامان رو درک نمی کنم. به کی داره می گه مثل مادرش زندگیم رو نابود کرد؟ زمزمه وار می گم:
ـ مامان.
با خشم نگام می کنه و می گه:
ـ من مادرت نیستم.
طاهر با نگرانی نگام می کنه و می گه:
ـ مامان...
مامان بی توجه به حرف طاهر می گه:
ـ تو هیچ وقت دخترم نبودی. من مجبور بودم تحملت کنم. تمام این سال ها مجبور ب...
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_139 دلم می خواست پاهاي خسته و دردناکم را روي میز بگذارم، اما نمی شد دیاکو را بیشتر از این عصبانی…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_140
چوبش رو هم خوردي. عجیبه که بازم درگیرت کرده.
با عصبانیت گفت:
- درگیرم نکرده.
پوزخندم را واضح و آشکار به صورتش پاشیدم.
- شاید بتونی خودت رو گول بزنی، اما منو نه.
همان طور نشسته، دست هایش را توي جیبش فرو برد و گفت:
- باشه. قبول! هنوز دوستش دارم. هنوز واسم مهمه، اما دیگه نمی تونم قبولش کنم. اونم بعد از این همه سال!
این را راست می گفت. پذیرش دوباره این دختر، کسی که یک هفته قبل از عقدشان زیر همه چیز زد و رفت از دیاکو بعید بود!
اما آن مار خوش خط و خالی که من می شناختم ...
- اما می دونی که ولت نمی کنه. توي ایران بهترین گزینه واسه ازدواجش تویی.
رگ روي چانه اش متورم شد. خشمگین غرید:
- منظورت چیه توي ایران؟
می توانستم واکنشش را حدس زنم اما جواب دادم:
- تو که فکر نمی کنی دختري با اون همه زیبایی و لوندي، با اون همه میل به آزادي و تمدن، با اون همه شیطنت و شلوغی،
چهار سال تو یه کشوري مثل ایتالیا آسه اومده و آسه رفته. ها؟
انگار در چشمانش آتش روشن کردند. دستم را بالا بردم و گفتم:
- گیرم که این طورم بوده. اصلا این طوري فکر می کنیم کسی که یه هفته مونده به عقد، به خاطر این که نمی خواد محدود
بشه ول می کنه و میره. چهار سال به کسی که بهش پشت پا زده وفادار می مونه و حتی یه ساحل کوچولو و بیکینی هم تو
کارش نبوده، اما بازم، با این وجود می تونی به کسی که یه بار بهت نارو زده اعتماد کنی؟
با بی قراري گفت:
- نه نمی تونم.
به سمتش خم شدم. زمزمه وار اما تیز و برنده گفتم:
- پس دورش رو یه خط قرمز بکش دیاکو. کیمیا با همه جذابیتاش اونی نیست که تو می خواي.
دیاکو
بارها در زندگی به اوج استیصال رسیده بودم. بارها و بارها! رفتن ناگهانی کیمیا یکی از همان دفعات بود. وقتی که من دنبال
باغ و تالار بودم، وقتی که شب قبلش توي مزون معروفی در شمال تهران لباس عروسی را بر تنش دیدم و ناخن هایم را توي
پوشت و گوشت دستم فرو بردم که مبادا در اثر آن همه زیبایی خبطی از من سر بزند، وقتی خانه را در عرض بیست و چهار
ساعت تخلیه کردم و دوباره طبق سلیقه او چیدمش، وقتی به دستش حلقه انداختم و حلقه اش را پوشیدم، وقتی گردنبند اهدایی ام
را توي گردنش دیدم،
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_140
چوبش رو هم خوردي. عجیبه که بازم درگیرت کرده.
با عصبانیت گفت:
- درگیرم نکرده.
پوزخندم را واضح و آشکار به صورتش پاشیدم.
- شاید بتونی خودت رو گول بزنی، اما منو نه.
همان طور نشسته، دست هایش را توي جیبش فرو برد و گفت:
- باشه. قبول! هنوز دوستش دارم. هنوز واسم مهمه، اما دیگه نمی تونم قبولش کنم. اونم بعد از این همه سال!
این را راست می گفت. پذیرش دوباره این دختر، کسی که یک هفته قبل از عقدشان زیر همه چیز زد و رفت از دیاکو بعید بود!
اما آن مار خوش خط و خالی که من می شناختم ...
- اما می دونی که ولت نمی کنه. توي ایران بهترین گزینه واسه ازدواجش تویی.
رگ روي چانه اش متورم شد. خشمگین غرید:
- منظورت چیه توي ایران؟
می توانستم واکنشش را حدس زنم اما جواب دادم:
- تو که فکر نمی کنی دختري با اون همه زیبایی و لوندي، با اون همه میل به آزادي و تمدن، با اون همه شیطنت و شلوغی،
چهار سال تو یه کشوري مثل ایتالیا آسه اومده و آسه رفته. ها؟
انگار در چشمانش آتش روشن کردند. دستم را بالا بردم و گفتم:
- گیرم که این طورم بوده. اصلا این طوري فکر می کنیم کسی که یه هفته مونده به عقد، به خاطر این که نمی خواد محدود
بشه ول می کنه و میره. چهار سال به کسی که بهش پشت پا زده وفادار می مونه و حتی یه ساحل کوچولو و بیکینی هم تو
کارش نبوده، اما بازم، با این وجود می تونی به کسی که یه بار بهت نارو زده اعتماد کنی؟
با بی قراري گفت:
- نه نمی تونم.
به سمتش خم شدم. زمزمه وار اما تیز و برنده گفتم:
- پس دورش رو یه خط قرمز بکش دیاکو. کیمیا با همه جذابیتاش اونی نیست که تو می خواي.
دیاکو
بارها در زندگی به اوج استیصال رسیده بودم. بارها و بارها! رفتن ناگهانی کیمیا یکی از همان دفعات بود. وقتی که من دنبال
باغ و تالار بودم، وقتی که شب قبلش توي مزون معروفی در شمال تهران لباس عروسی را بر تنش دیدم و ناخن هایم را توي
پوشت و گوشت دستم فرو بردم که مبادا در اثر آن همه زیبایی خبطی از من سر بزند، وقتی خانه را در عرض بیست و چهار
ساعت تخلیه کردم و دوباره طبق سلیقه او چیدمش، وقتی به دستش حلقه انداختم و حلقه اش را پوشیدم، وقتی گردنبند اهدایی ام
را توي گردنش دیدم،
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_139 بلافاصله عقب گرد كردم و از پله ها رفتم پايين ... تمام مدت قلبم تند تند ميزد و يه حس بدي داشتم ... باورم نميشد با ديدنشاينقدر بهم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_140
يه لحظه سنگيني نگا هي رو احساس كردم ... رومو كه چرخوندم با ديدن محمد كه كنار خواهرش و الهام وايساده بود نگاش به من بود
بود اخمي كردم و رومو برگردندم!!!! باخودم آهسته گفتم :
- احمق... انگار نه انگار كه زن داره !!!! كتي كه گويا حرفمو شنيده بود خنده اي كرد و گفت :
- تازه ديدي؟؟؟ از وقتي نشستي عين تلسكوپ هابل روته .... الهامم هي بهش چشم غره ميره... نميدونم كيانا ولي رفتار محمد
با الهام اصلا شبيه اون رفتاري كه با تو داشت نيست ...
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
- نميدونم والا!!!! فعلا كه من..
- بعدم ادامه ي حرفمو خوردم ..كتي واسه ي اينكه حال و هومو عوض نه گفت :
- حالا كدومشون بهترن ؟؟؟
- كدوم چي بهتره ؟!!!
- بابا منظورم بين مجد و محمده كدوم بهترن ؟؟!!!
واقعا خودمم نميدونستم ... واسه ي همين گفتم :
- از چه لحاظ؟؟!!!
- نميدونم قيافه ؟!!
- اون بهتره !!
- تيپ!!
- مجد!!
- اخلاق !!
- اه چه ميدونم كتي .. توام ديوونم كردي!!!
- بلند خنديد و گفت :
- اووه چته ؟؟!!
واقعا چم بود ؟؟؟!! بغضمو با يه جرعه آّب فرو دادم و واسه ي اينكه از دل كتيم در بيارم رو كردم سمتشو گفتم :
- بريم برقصيم؟؟؟!!
خنديد و گفت :
- واست حرف در ميارنا!؟؟!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_140
يه لحظه سنگيني نگا هي رو احساس كردم ... رومو كه چرخوندم با ديدن محمد كه كنار خواهرش و الهام وايساده بود نگاش به من بود
بود اخمي كردم و رومو برگردندم!!!! باخودم آهسته گفتم :
- احمق... انگار نه انگار كه زن داره !!!! كتي كه گويا حرفمو شنيده بود خنده اي كرد و گفت :
- تازه ديدي؟؟؟ از وقتي نشستي عين تلسكوپ هابل روته .... الهامم هي بهش چشم غره ميره... نميدونم كيانا ولي رفتار محمد
با الهام اصلا شبيه اون رفتاري كه با تو داشت نيست ...
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
- نميدونم والا!!!! فعلا كه من..
- بعدم ادامه ي حرفمو خوردم ..كتي واسه ي اينكه حال و هومو عوض نه گفت :
- حالا كدومشون بهترن ؟؟؟
- كدوم چي بهتره ؟!!!
- بابا منظورم بين مجد و محمده كدوم بهترن ؟؟!!!
واقعا خودمم نميدونستم ... واسه ي همين گفتم :
- از چه لحاظ؟؟!!!
- نميدونم قيافه ؟!!
- اون بهتره !!
- تيپ!!
- مجد!!
- اخلاق !!
- اه چه ميدونم كتي .. توام ديوونم كردي!!!
- بلند خنديد و گفت :
- اووه چته ؟؟!!
واقعا چم بود ؟؟؟!! بغضمو با يه جرعه آّب فرو دادم و واسه ي اينكه از دل كتيم در بيارم رو كردم سمتشو گفتم :
- بريم برقصيم؟؟؟!!
خنديد و گفت :
- واست حرف در ميارنا!؟؟!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_139 همونطوری که تعریفشو شنیده بودم،هم متین بود و هم خوش برخورد . برای تعویض لباس گفتن برم اتاقای بالا. سوران باهام میای…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_140
با مشت کوبیدم تو بازوش.
سوران خیلی زورگویی ،هرکار دلت میخواد می کنی!!!
بابا کو هر کار؟؟؟؟بوس نبود که بیشتر شبیهه نوک زدن بود.
حالا هرچی که بود ،من گفتم ماچ طلبت نه لب طلبت!!!
اگه اسم اینو میزاری لب که باید بگم سخت در اشتباهی .
ولی اصلا ناراحت نشو اون جزء درسای بعدیه...الانم بدو که دیر شد و
همزمان دستمو کشید سمت در
عاشق همین دیوونه بازیاش بودم.خدا اخر عاقبتمو با این بشر بخیر کنه.
حالا ببخشید استاد گفتین این درس شماره سه بود میشه بگین یک و دو کدوما
بودن؟
بله حتما !!!!
درس اول اینه که اول سعی می کنی دستاشو بگیری بعد که اروم شد. سعی می
کنی ببوسیش، حالا تو این مرحله باید زرنگ باشی اول پیشونیشمو
میبوسی ،بعدم که خودت درجریانی .
انقدر ازین پرستیا استادی که گرفته بود خندیدم که دل درد گرفتم.
سوران شد تو یه بار کم بیاری؟
نگاهش کردم،حواسش به روبرو بود رد نگاهش رو دنبال کردم .یه مرد و زن
جوون وارد سالن شدن و سعید رفت استقبالشون
آرام اوناهاشن حسام و نادیا هم اومدن.
تا اینو گفت چنان با ترس دستمو از دستش کشیدم بیرون که باعث شد سوران ..
با تعجب نگام کنه!!!!
چیه ،چرا اینجوری می کنی؟
خب زشته ،نمیخوام با خودش بگه چه دختره چسبیده بهش.
خندید و گفت؛ حسامو این حرفا ؟؟؟؟؟
ببین منو میبینی ؟حسام از من بدتره ،راحت باش...
پس کلا ژنتیکیه ؟؟!!""
دستمو دوباره تو دستش گرفت و رفتیم سمت شون ،پشت شون به ما بود .حسام
قدوهیکل شبیهه سوران بود ،نادیا هم بنظر خیلی خوشتیپ و باکلاس میومد
اونطوری هم که سوران ازش تعریف می کرد باید دختر خوبی باشه.
سعید با دیدنمون گفت:
بــَه سوران خان ،همه کارهارو
انداختی گردن من دیگه؟؟؟
تا اینو گفت حسام و نادیا همزمان برگشتن سمت ما.
نادیا یکم نگاهش بین من و سوران چرخید و بعد چند قدم اومد جلو :
شیطنت وار گفت:
به به ،پارسال دوست امسال اشنا؟
حسام که تابحال ساکت بود گفت:
سوران معرفی نمی کنی خانومو؟
دستمو رها کرد و دورکمرم اروم حلقه کرد.با این کاراش از خجالت میخواستم
بمیرم .
نادیا یادته گفتم عشقمو بزودی بهت معرفی می کنم ؟این خانوم کوچولو"
آرام"هستن ،عشق و انشالله همسر اینده ی من.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_140
با مشت کوبیدم تو بازوش.
سوران خیلی زورگویی ،هرکار دلت میخواد می کنی!!!
بابا کو هر کار؟؟؟؟بوس نبود که بیشتر شبیهه نوک زدن بود.
حالا هرچی که بود ،من گفتم ماچ طلبت نه لب طلبت!!!
اگه اسم اینو میزاری لب که باید بگم سخت در اشتباهی .
ولی اصلا ناراحت نشو اون جزء درسای بعدیه...الانم بدو که دیر شد و
همزمان دستمو کشید سمت در
عاشق همین دیوونه بازیاش بودم.خدا اخر عاقبتمو با این بشر بخیر کنه.
حالا ببخشید استاد گفتین این درس شماره سه بود میشه بگین یک و دو کدوما
بودن؟
بله حتما !!!!
درس اول اینه که اول سعی می کنی دستاشو بگیری بعد که اروم شد. سعی می
کنی ببوسیش، حالا تو این مرحله باید زرنگ باشی اول پیشونیشمو
میبوسی ،بعدم که خودت درجریانی .
انقدر ازین پرستیا استادی که گرفته بود خندیدم که دل درد گرفتم.
سوران شد تو یه بار کم بیاری؟
نگاهش کردم،حواسش به روبرو بود رد نگاهش رو دنبال کردم .یه مرد و زن
جوون وارد سالن شدن و سعید رفت استقبالشون
آرام اوناهاشن حسام و نادیا هم اومدن.
تا اینو گفت چنان با ترس دستمو از دستش کشیدم بیرون که باعث شد سوران ..
با تعجب نگام کنه!!!!
چیه ،چرا اینجوری می کنی؟
خب زشته ،نمیخوام با خودش بگه چه دختره چسبیده بهش.
خندید و گفت؛ حسامو این حرفا ؟؟؟؟؟
ببین منو میبینی ؟حسام از من بدتره ،راحت باش...
پس کلا ژنتیکیه ؟؟!!""
دستمو دوباره تو دستش گرفت و رفتیم سمت شون ،پشت شون به ما بود .حسام
قدوهیکل شبیهه سوران بود ،نادیا هم بنظر خیلی خوشتیپ و باکلاس میومد
اونطوری هم که سوران ازش تعریف می کرد باید دختر خوبی باشه.
سعید با دیدنمون گفت:
بــَه سوران خان ،همه کارهارو
انداختی گردن من دیگه؟؟؟
تا اینو گفت حسام و نادیا همزمان برگشتن سمت ما.
نادیا یکم نگاهش بین من و سوران چرخید و بعد چند قدم اومد جلو :
شیطنت وار گفت:
به به ،پارسال دوست امسال اشنا؟
حسام که تابحال ساکت بود گفت:
سوران معرفی نمی کنی خانومو؟
دستمو رها کرد و دورکمرم اروم حلقه کرد.با این کاراش از خجالت میخواستم
بمیرم .
نادیا یادته گفتم عشقمو بزودی بهت معرفی می کنم ؟این خانوم کوچولو"
آرام"هستن ،عشق و انشالله همسر اینده ی من.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_139 داستان #کی_گفته_من_شیطونم قسمت صدو سی و نهم شیطون خودم نهار چی میخوره که براش بگیرم بیارم .... - ببین من اگه…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_140
- نمیدونم والا چی بگم ... کفش هامو از تو پلاستیک دراوردم پوشیدم حالا خوبه با این کفش ها با مخ بیام زمین ابروم بره ... پاشنه ی کفش ها خیلی بلند بود ولی خوب من عادت داشتم ... دریا شنل رو داد دستم انداختم دورم ... صدای موبایلم اومد شیرجه زدم طرف صندلی که موبایلم رو بردارم .... - چه خبرته ساحل مگه هولی ؟ الان افتاده بودی ها ...به جای عروسی باید میرفتیم سر خاک با خنده جواب دادم .... - جانم ؟ بیرونی ؟- چرا میخندی ؟ اره عزیزم بیرونم اماده ای ؟- هیچی از دست دریا باشه الان میام ..... صداش رو یک ذره اروم تر کرد .... - شنلت رو بکش روی صورتت این فیلم بردار ها یکیشون مرده ها .... عاشق این غیرت بازیش بود .... - چشم سروم ..... تلفن رو قطع کردم دریا داشت با حالت چندشی بهم نگاه میکرد ...... - هیش تو چقدر عشوه میای .... - نیست تو برای فرزاد نمیومدی ؟سوگل اومد جلو با خنده گفت: بابا بسه حالا چرا دارید دعوا میکنید اون داداش بیچاره ی من بیرون منتظره ها .... هر سه تامون خندیدم کار دریا و سوگل تموم نشده بود برای همین توی ارایشگاه موندند .... - ساحل کی میرید سالن ؟- نمیدونم الان که فکر کنم میرم اتلیه بعدش رو نمیدونم بهتون زنگ میزنم میگم باشه ؟- باشه ولی مواظب ارایشت باشه ها ... زیادی شیطنت نکنید ؟سرم رو انداختم پایین ... سوگل اومد جلو از زیر شنل دست هامو گرفت - خجالت نداره عروس خانم لوازم ارایش پیشته هر وقت این داداش گل ما رژت رو پاک کرد دوباره بزن .... -با خجالت گفتم : - باشه کاری ندارید ؟؟؟هر دو تاشون با خنده گفتن : - نخیر برو که بیرون منتظرته .. سوگل دختر خیلی خوبی بود ولی من هنوز ازش خجالت میکشیدم یادم باشه فردا ازش حلالیت بخوام .... قامت بلند ارمان رو تو حیاط ارایشگاه دیدم ولی چون اون پشتش به من بود متوجه نشد من اومد .... ماشالله به قدش روز به روز بلند تر میشه .... با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : - ارمان ....... برگشت تندی اومد پیشم .... از زیر شنل دیدمش اونم به اندازه ی من عوض شده بود صورتش رو 6 تیغ که چه عرض کنم 12 تیغ کرده بود ... یه کت و شلوار سرمه ای تیره پوشیده بود با یه پیرهن سفید ... یقه اش بسته بود .. ارایشگر موهاشو خیلی بامزه درست کرده بود نه خیلی مردونه بود و نه خیلی سوسول ...... اومد جلو خواست شنل رو بزنه کنار صورتم رو ببینه که دست هامو گذاشتم جلوی صورتم .... - ارمان بریم یه جای خلوت این جا زشته نگاهمون میکنند .... - از دست تو .. هر چی شما بگی ملکه ی زیبای من .... چه قدر طرز حرف زدنش عوض شده بود ... دست هامو از زیر شنل گرفت رفتنیم جلو یک فیلم بردار زن ود یه فیلم بردار مرد ..... من که نمیتونستم ژست خاصی بگیرم ولی هی به ارمان میگفت که چی کار کنه ..... در ماشین رو برام باز کرد .... - برو تو عزیزم ..... نمیدونستم پاهام رو بلند کنم از یه طرف اگه پاهام رو بلند میکردم لباسم میرفت بالا و از یه طرف دیگه پاشنه کفش ها هم خیلی بلند بودن .... - ارمان ؟- جانم چی میخوای ... - بیا کامل جلوی من واسته برم تو ماشین میترسم پاهامو بلند کنم لباسم بره بالا ..... ماشین شاستی بلند این دردسر ها رو هم داره دیگه .... مثل این بادیگارد ها اومد جلو دست هاشو باز کرد از کمرم گرفت بلندم کرد گذاشت تو ماشین چون خودش جلوم ایستاده بود دیگه پاهام معلوم نشد ..... در رو بست یه چند کلمه با اون مرده حرف زد اومد تو ماشین ... اتلیه ای که میخواستیم بریم خیلی دور بود تموم مدت ارمان دستم رو گرفته بود تو دستش .... - ساحل حالا بگو ببینم چه شکلی شدی ؟با عشوه گفتم : - عزیزم باید خودت ببینی من که نمیتونم بگم .... - پس ایول رفتیم اتلیه خودم حسابت رو میرسم .. دستش رو فشار دادم .... - ارمان دلت میاد ؟؟؟؟؟؟؟- نه والا کی دلش میاد توی ملوس رو اذیت کنه .... تا اتیله سر به سر گذاشت و من هی براش عشوه های خرکی اومدم ... زیر شنل خیلی گرمم شده بود با اینکه ارمان کولر رو سر زیاد گذاشته بود ولی بازم حس میکردم الانه که از سرم بخار بلند شه .... خدا رو شکر رسیدیم از زیر نگاه کردم ببینم ارمان داره چی کار میکنه که اونم داشت به من نگاه میکرد دو تایی زدیم زیر خنده ... - ارمان تو نمیتونی یه دو دقیقه صبر کنی .... با صدای پر انرژی گفت : - نه نمیتونم عزیزم .... میخواستم بگم پس اون پنج سال چی کشیدم .... از ماشین پیاده شد در رو با ژست خاصی باز کرد ... خدایا نیفتیم تو جوب ابرومون بره جلوی مردم .
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_140
- نمیدونم والا چی بگم ... کفش هامو از تو پلاستیک دراوردم پوشیدم حالا خوبه با این کفش ها با مخ بیام زمین ابروم بره ... پاشنه ی کفش ها خیلی بلند بود ولی خوب من عادت داشتم ... دریا شنل رو داد دستم انداختم دورم ... صدای موبایلم اومد شیرجه زدم طرف صندلی که موبایلم رو بردارم .... - چه خبرته ساحل مگه هولی ؟ الان افتاده بودی ها ...به جای عروسی باید میرفتیم سر خاک با خنده جواب دادم .... - جانم ؟ بیرونی ؟- چرا میخندی ؟ اره عزیزم بیرونم اماده ای ؟- هیچی از دست دریا باشه الان میام ..... صداش رو یک ذره اروم تر کرد .... - شنلت رو بکش روی صورتت این فیلم بردار ها یکیشون مرده ها .... عاشق این غیرت بازیش بود .... - چشم سروم ..... تلفن رو قطع کردم دریا داشت با حالت چندشی بهم نگاه میکرد ...... - هیش تو چقدر عشوه میای .... - نیست تو برای فرزاد نمیومدی ؟سوگل اومد جلو با خنده گفت: بابا بسه حالا چرا دارید دعوا میکنید اون داداش بیچاره ی من بیرون منتظره ها .... هر سه تامون خندیدم کار دریا و سوگل تموم نشده بود برای همین توی ارایشگاه موندند .... - ساحل کی میرید سالن ؟- نمیدونم الان که فکر کنم میرم اتلیه بعدش رو نمیدونم بهتون زنگ میزنم میگم باشه ؟- باشه ولی مواظب ارایشت باشه ها ... زیادی شیطنت نکنید ؟سرم رو انداختم پایین ... سوگل اومد جلو از زیر شنل دست هامو گرفت - خجالت نداره عروس خانم لوازم ارایش پیشته هر وقت این داداش گل ما رژت رو پاک کرد دوباره بزن .... -با خجالت گفتم : - باشه کاری ندارید ؟؟؟هر دو تاشون با خنده گفتن : - نخیر برو که بیرون منتظرته .. سوگل دختر خیلی خوبی بود ولی من هنوز ازش خجالت میکشیدم یادم باشه فردا ازش حلالیت بخوام .... قامت بلند ارمان رو تو حیاط ارایشگاه دیدم ولی چون اون پشتش به من بود متوجه نشد من اومد .... ماشالله به قدش روز به روز بلند تر میشه .... با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : - ارمان ....... برگشت تندی اومد پیشم .... از زیر شنل دیدمش اونم به اندازه ی من عوض شده بود صورتش رو 6 تیغ که چه عرض کنم 12 تیغ کرده بود ... یه کت و شلوار سرمه ای تیره پوشیده بود با یه پیرهن سفید ... یقه اش بسته بود .. ارایشگر موهاشو خیلی بامزه درست کرده بود نه خیلی مردونه بود و نه خیلی سوسول ...... اومد جلو خواست شنل رو بزنه کنار صورتم رو ببینه که دست هامو گذاشتم جلوی صورتم .... - ارمان بریم یه جای خلوت این جا زشته نگاهمون میکنند .... - از دست تو .. هر چی شما بگی ملکه ی زیبای من .... چه قدر طرز حرف زدنش عوض شده بود ... دست هامو از زیر شنل گرفت رفتنیم جلو یک فیلم بردار زن ود یه فیلم بردار مرد ..... من که نمیتونستم ژست خاصی بگیرم ولی هی به ارمان میگفت که چی کار کنه ..... در ماشین رو برام باز کرد .... - برو تو عزیزم ..... نمیدونستم پاهام رو بلند کنم از یه طرف اگه پاهام رو بلند میکردم لباسم میرفت بالا و از یه طرف دیگه پاشنه کفش ها هم خیلی بلند بودن .... - ارمان ؟- جانم چی میخوای ... - بیا کامل جلوی من واسته برم تو ماشین میترسم پاهامو بلند کنم لباسم بره بالا ..... ماشین شاستی بلند این دردسر ها رو هم داره دیگه .... مثل این بادیگارد ها اومد جلو دست هاشو باز کرد از کمرم گرفت بلندم کرد گذاشت تو ماشین چون خودش جلوم ایستاده بود دیگه پاهام معلوم نشد ..... در رو بست یه چند کلمه با اون مرده حرف زد اومد تو ماشین ... اتلیه ای که میخواستیم بریم خیلی دور بود تموم مدت ارمان دستم رو گرفته بود تو دستش .... - ساحل حالا بگو ببینم چه شکلی شدی ؟با عشوه گفتم : - عزیزم باید خودت ببینی من که نمیتونم بگم .... - پس ایول رفتیم اتلیه خودم حسابت رو میرسم .. دستش رو فشار دادم .... - ارمان دلت میاد ؟؟؟؟؟؟؟- نه والا کی دلش میاد توی ملوس رو اذیت کنه .... تا اتیله سر به سر گذاشت و من هی براش عشوه های خرکی اومدم ... زیر شنل خیلی گرمم شده بود با اینکه ارمان کولر رو سر زیاد گذاشته بود ولی بازم حس میکردم الانه که از سرم بخار بلند شه .... خدا رو شکر رسیدیم از زیر نگاه کردم ببینم ارمان داره چی کار میکنه که اونم داشت به من نگاه میکرد دو تایی زدیم زیر خنده ... - ارمان تو نمیتونی یه دو دقیقه صبر کنی .... با صدای پر انرژی گفت : - نه نمیتونم عزیزم .... میخواستم بگم پس اون پنج سال چی کشیدم .... از ماشین پیاده شد در رو با ژست خاصی باز کرد ... خدایا نیفتیم تو جوب ابرومون بره جلوی مردم .
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_139 - زير لبی خنديد و گفت: ـ همان كه ديشب زخم شد.راستش عذاب وجدان گرفتم كه نكند عميق باشد. از اينكه يادش مانده بود خوشحال…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_140
ـ نمی دانم،شايد.
به نظر می رسيد شادی به ارتباط ما با هم مشكوك شده ولی نبايد به روی خودم می آوردم.
در اين مدت همش دعا می كردم كه مامان با شناسنامه ام كاری نداشته باشد كه خوشبختانه در اين مورد اوضاع خوب پيش می رفت.
تنها نگرانی ام ادامه ی اين ماجرا بود كه نمی دانستم عاقبت آن چه خواهد شد و به كجا خواهد كشيد.
يك روز موقعی كه داشتم به شركت می رفتم.پوريا سر راهم را گرفت و پس از سلام واحوالپرسی گفت:
ـ شب تولد پدرام،من و پدرش كلی اميدوار شديم كه اوضاع خوب پيش می رود و به زودی خبرهای خوشی خواهيم
شنيد.پس چرا هيچ كاری نكرديد.اين پدرام را بايد مدام هل داد،وگرنه خودش آدمی نيست كه تصيم گيری برايش اسان باشد.
با تاسف سر تكان دادم و گفتم:
ـ از دست من هيچ كاری برنمی آيد،خودم هم مانده و نگرانم.دائم دلشوره دارم كه مبادا خانواده ام در جريان حماقتم
قرار گيرند و پی به عقد پنهانی ام ببرند.پدرام كه اصلا عين خيالش نيست.من هم دوست ندارم خودم را به او تحميل كنم.
ـ يعنی چه!اين حق شماست.بهتر است در اولين فرصت وادارش كنيد تكليفتان را روشن كند.روراست حرفهايتان را بزنيد.همين امروز.
حرفهای پوريا وسوسه ام كرد كه همان روز تكليفم را روشن كنم.يكی دو ساعتی به بهانهی سردرد انجام كارهايم را به تاخير انداختم،
تا بهانه ای برای بيشتر ماندن در شركت داشته باشم.
باران كه گرفت به اجرای نقشه ام اميدوارتر شدم.زنگی به خانه زدم و به مينو گفتم:
ـ به مامان بگو امروز من ديرتر می رسم خانه،نگران نشود،يك كاری هست كه بايد تمامش كنم و تحويل بدهم،بعد بيايم.
كار عقب افتاده ام تمامی نداشت.ديگر بايد پدرام هم می رفت.بالاخره تمامش كردم و آن را به اتاق پدرام بردم . مرا كه
ديد با تعجب نگاهی به ساعتش انداخت و پرسيد:
- شما چطور هنوز نرفتيد؟
ـ تازه كارم تمام شد.
ـ پس صبر كن خودم می رسانمت.
ـ نه ممنون خودم می روم.
ـ مگر نمی بينی باران می آيد.نكند باز هم هوس مريض شدن كردی.آن وقت من بايد دو روز...
جمله اش را ناتمام گذاشت،اما فهميدم چه می خوست بگويد،تا خواستم ميزش را مرتب كنم گفت:
ـ ميز من هميشه بهم ريخته است،خودت را خسته نكن،بيا برويم.
سوار ماشين كه شديم،شيشه ماشين را پايين كشيدم تا لطافت باران را حس كنم.تا به راه افتاد.ماشين سنگينی با سرعت زياد در حال عبور از كنارمان،آب گل آلود را به طرف من پاشيد.
جعبه دستمال كاغذی را به سمت من گرفت و گفت:
ـ بانمك شدی،پاكش كن.
از حرفش خنده ام گرفت.پشت چراغ قرمز كه رسيديم،ماشين فرهاد درست در كنار ما توقف كرد.تا خواستم رويم را برگردانم
كه متوجه من نشود،مرا ديد و با نگاهی معنی دارش دل را در سينه ام لرزاند..در آن لحظه،از شدت غيظ دلم می خواست هم خودم را خفه كنم و هم او را.تمام حيثيت ام را بر باد رفته می ديدم.می دانستم حالا در مورد من چه
فكری می كند.
پدرام كه حواسش جای ديگری بود،تازه متوجه برآشفتگی ام شد و پرسيد:
ـ چرا اينقدر پريشانی،اتفاق خاصی افتاده؟
از بی تفاوتی اش حرصم گرفت و گفتم:
ـ مگر متوجه نشدی،انچه كه از آن می ترسيدم،اتفاق افتاد.فرهاد مرا با تو ديد.حالا می دانی چه می شود؟
با خونسردی پاسخ داد:
ـ خب ديده باشد.
ـ چی؟!ديده باشد!می دانی حالا چه فكری در مورد من می كند؟اگر به دايی ام بگويد،ديگر هيچ بهانه ای نمی توانم بياورم.
ـ خب خانواده ات مرا می شناسند.مشكلی پيش نمی آيد،نگران نشو.
ـ همين كه تو را می شناسند،بدتر است.جريان پارك يادت رفته؟اگر به مينو بگويد بدبخت می شوم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_140
ـ نمی دانم،شايد.
به نظر می رسيد شادی به ارتباط ما با هم مشكوك شده ولی نبايد به روی خودم می آوردم.
در اين مدت همش دعا می كردم كه مامان با شناسنامه ام كاری نداشته باشد كه خوشبختانه در اين مورد اوضاع خوب پيش می رفت.
تنها نگرانی ام ادامه ی اين ماجرا بود كه نمی دانستم عاقبت آن چه خواهد شد و به كجا خواهد كشيد.
يك روز موقعی كه داشتم به شركت می رفتم.پوريا سر راهم را گرفت و پس از سلام واحوالپرسی گفت:
ـ شب تولد پدرام،من و پدرش كلی اميدوار شديم كه اوضاع خوب پيش می رود و به زودی خبرهای خوشی خواهيم
شنيد.پس چرا هيچ كاری نكرديد.اين پدرام را بايد مدام هل داد،وگرنه خودش آدمی نيست كه تصيم گيری برايش اسان باشد.
با تاسف سر تكان دادم و گفتم:
ـ از دست من هيچ كاری برنمی آيد،خودم هم مانده و نگرانم.دائم دلشوره دارم كه مبادا خانواده ام در جريان حماقتم
قرار گيرند و پی به عقد پنهانی ام ببرند.پدرام كه اصلا عين خيالش نيست.من هم دوست ندارم خودم را به او تحميل كنم.
ـ يعنی چه!اين حق شماست.بهتر است در اولين فرصت وادارش كنيد تكليفتان را روشن كند.روراست حرفهايتان را بزنيد.همين امروز.
حرفهای پوريا وسوسه ام كرد كه همان روز تكليفم را روشن كنم.يكی دو ساعتی به بهانهی سردرد انجام كارهايم را به تاخير انداختم،
تا بهانه ای برای بيشتر ماندن در شركت داشته باشم.
باران كه گرفت به اجرای نقشه ام اميدوارتر شدم.زنگی به خانه زدم و به مينو گفتم:
ـ به مامان بگو امروز من ديرتر می رسم خانه،نگران نشود،يك كاری هست كه بايد تمامش كنم و تحويل بدهم،بعد بيايم.
كار عقب افتاده ام تمامی نداشت.ديگر بايد پدرام هم می رفت.بالاخره تمامش كردم و آن را به اتاق پدرام بردم . مرا كه
ديد با تعجب نگاهی به ساعتش انداخت و پرسيد:
- شما چطور هنوز نرفتيد؟
ـ تازه كارم تمام شد.
ـ پس صبر كن خودم می رسانمت.
ـ نه ممنون خودم می روم.
ـ مگر نمی بينی باران می آيد.نكند باز هم هوس مريض شدن كردی.آن وقت من بايد دو روز...
جمله اش را ناتمام گذاشت،اما فهميدم چه می خوست بگويد،تا خواستم ميزش را مرتب كنم گفت:
ـ ميز من هميشه بهم ريخته است،خودت را خسته نكن،بيا برويم.
سوار ماشين كه شديم،شيشه ماشين را پايين كشيدم تا لطافت باران را حس كنم.تا به راه افتاد.ماشين سنگينی با سرعت زياد در حال عبور از كنارمان،آب گل آلود را به طرف من پاشيد.
جعبه دستمال كاغذی را به سمت من گرفت و گفت:
ـ بانمك شدی،پاكش كن.
از حرفش خنده ام گرفت.پشت چراغ قرمز كه رسيديم،ماشين فرهاد درست در كنار ما توقف كرد.تا خواستم رويم را برگردانم
كه متوجه من نشود،مرا ديد و با نگاهی معنی دارش دل را در سينه ام لرزاند..در آن لحظه،از شدت غيظ دلم می خواست هم خودم را خفه كنم و هم او را.تمام حيثيت ام را بر باد رفته می ديدم.می دانستم حالا در مورد من چه
فكری می كند.
پدرام كه حواسش جای ديگری بود،تازه متوجه برآشفتگی ام شد و پرسيد:
ـ چرا اينقدر پريشانی،اتفاق خاصی افتاده؟
از بی تفاوتی اش حرصم گرفت و گفتم:
ـ مگر متوجه نشدی،انچه كه از آن می ترسيدم،اتفاق افتاد.فرهاد مرا با تو ديد.حالا می دانی چه می شود؟
با خونسردی پاسخ داد:
ـ خب ديده باشد.
ـ چی؟!ديده باشد!می دانی حالا چه فكری در مورد من می كند؟اگر به دايی ام بگويد،ديگر هيچ بهانه ای نمی توانم بياورم.
ـ خب خانواده ات مرا می شناسند.مشكلی پيش نمی آيد،نگران نشو.
ـ همين كه تو را می شناسند،بدتر است.جريان پارك يادت رفته؟اگر به مينو بگويد بدبخت می شوم.