❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_135 با چشم های اشکی بهش زل می زنم. به مچ دستم فشاری میاره و منتظر نگام می کنه. سری به…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_136

واقعا نمی دونم. دلم هم نمی خواد که بدونم. می ترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم. اون تعلل آخرش بهم این امید رو می ده که شاید سروش هنوز اون قدر پست نشده باشه. حتی اگه سروش دیگه واسه ی من هم نباشه دوست ندارم تا این حد بی رحم باشه. سروش همیشه باید مهربون ترین باشه. زمزمه وار می گم:
ـ »خدایا شکرت که امشب گذشت. هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم، قلبم، روحم، شخصیتم، غرورم، اما باز می تونست بدتر از این ها هم باشه.
توی دلم می گم، خدایا شکرت که تنهام نذاشتی، که کمکم کردی. ممنون که با همه ی بدی هام در اون شرایط سخت از من محافظت کردی.
یاد فردا میفتم. تصمیمم رو گرفتم، فردا صبح به آقای رمضانی زنگ می زنم و می گم نمی تونم توی شرکت مهرآسا کار کنم؛ چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه می ده برگردم. فردا مشکلات شخصی رو بهونه می کنم و قید اون شرکت رو می زنم.
بهترین راه همینه. دوست ندارم دیگه چشمام تو چشمای سروش بیفته. هنوز هم وقتی به اون همه بی رحمی و خونسردیش فکر می کنم دلم آتیش می گیره. آهی می کشم و نگامو از بیرون می گیرم به سمت کامپیوترم می رم. همین جور که واستادم دستم به سمت موس می ره. وارد یکی از پوشه ها می شم و رو آهنگ مورد نظر کلیک می کنم. صداش رو تا حد ممکن کم می کنم و برق اتاق رو خاموش می کنم. صدای غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پر می کنه. چراغ خوابم رو روشن می کنم و به سمت تختم می رم. طاق باز روی تخت دراز می کشم .
ـ »دلم بشکنه حرفی نیست، حقیقت رو ازت می خوام بهم راحت بگو می ری، حالا که سرده رویاهام«.
دو ماه دیگه عروسیمونه، حتما تشریف بیارید.
»نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون!
خودت خورشید شدی بی من، منم دلتنگی بارون«.
بعضی مواقع آرزو می کنم ای کاش تو به جای ترانه می رفتی.
»یه بار فکر منم کن که دلم داغون داغونه.
تو می ری عاقبت با اون، که دستام خالی می مونه«.
یه قطره اشک از چشمام سرازیر می شه.
»دلم بشکنه حرفی نیست، فقط کاش لیاقت باشه. می رم از قلب تو بیرون، که عشقش تو دلت جا شه«.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_135 دامن سفید تا روي زانویش خوش تراشی اعصاب خرد کن پاهایش را. - مرسی. تو خوبی؟ اوهوم. اصلا تغییر…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_136

البته قبل از رفتنش هم قبولش داشتی. حالا که دیگه فوق العاده شده
به سردي گفتم:
- چرا خودتون از وجودش استفاده نمی کنین؟
از گوشه چشم دیدم که دست کیمیا در هوا بی حرکت ماند. مهندس هم چند لحظه سکوت کرد و گفت:
- شما دو تا جوونین. کلی ایده هاي جدید دارین. من پیرمردم و مقید به اصول قدیمی. با امثال شما آبم تو یه جوب نمی ره.
لبخندي زدم و گفتم:
- در عالی بودن کار کیمیا شکی نیست، ولی من نیرویی رو که لازم داشتم استخدام کردم.
مهندس اخم کرد و گفت:
- کی؟ تو که تا امروز ظهر درگیر بودي.
تکه اي مرغ به دهانم گذاشتم و جواب دادم:
- یه نفر رو بهم معرفی کردن که از معرفش مطمئنم.
کیمیا برنج توي بشقابم ریخت و گفت:
- من که حقوق نمی خوام. فقط دنبال تجربه هاي جدیدم.
هه! به خاطر همین تجربه هاي جدید قید همه چیز را زده بود.
براي تمام کردن بحث گفتم:
- باشه. حالا بعدا یه نگاهی به آلبومت میندازم.
با خوشحالی گفت:
- پس من فردا میام شرکت. چطوره؟
سرم را تکان دادم. چند دقیقه بعد از اتمام شام برخاستم و گفتم:
- با اجازتون من برم دیگه.
حاج خونم معترضانه گفت:
- کجا؟ تازه سر شبه.
در آبی آشناي چشمانش نگاه کردم و به آرامی گفتم:
- یه کم کار دارم و خیلی هم خستم. ایشاا... تو یه فرصت دیگه درست و حسابی مزاحمتون میشم.
خداحافظی کردم. کیمیا رو به پدر و مادرش گفت:
- من تا دم در همراهیش می کنم.
دندان هایم را روي هم فشردم و از جلو رفتم. پشت سرم دوید و صدایم زد. نایستادم. بازویم را گرفت. با خشم دستم را بیرون
کشیدم و گفتم:
- چی می خواي؟

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_135 - اييييش... تحفه!! هردو زديم زير خنده ..اونروز علاو بر اون چند ساعت شبشم تا نزديكاي ساعت 3 با كتي از هر دري حرف زديم .. تقسيم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_136

آرايش صورتم در عين سادگي و ملاحت خيلي
چهرمو تغيير داده بود و در كل هردومون از آرايشگاه راضي اومديم بيرون ...
ساعت نزديكاي سه بود كه رسيديم خونه , گويا جشن عقد ساعت 5 بود واسه ي همين بلافاصله رفتيم تو اتاق تا حاضر شيم
...موقعي كه لباسمو پوشيدم و اومدم از اتاق بيرون كتي سوتي زد و مامان گفت :
- ماشاا... هزار ماشاا... چقدر ناز شدي مادر .. بعدم بدو رفت توي اشپزخونه اسفند دود كنه ...
كتي خودش در حاليكه يه پيرهن طلايي حرير ماكسي كه واقعا برازنده ي قد و هيكلش بود به تن كرده بود با خنده رو كرد به بابا
و گفت :
- اوووه چه جوگير ... البته خوب تيكه اي شدي ولي نه در حد و اندازه هاي اسفند بهر حال دست خريدار لباس درد نكنه ...
چشم غره اي بهش رفتم ... كه با چشمكي جوابمو داد .. البته از حق نگذريم لباس بهم ميومد ولي مامان نوشينم چاشنيشو زياد
كرده بود ...
به هر تر تيبي بود ساعت 5.4 از در راه افتاديم توي راه مامان نوشين تمام مدت توصيه هاي لازم رو به من ميكرد تا اگه كسي
حرف و زخم زبوني زد ناراحت نشم .. اونقدرم گفت و گفت تا كم كم دلشوره افتاد به جونم .. انگار تازه يادم افتاده بود كه قراره
محمد رو ببينم... با اين افكار بالاخره رسيديم ... عقد توي خونه ي خود خاله نيره اينا بود و واسه ي عروسي گويا بايد ميرفتيم يه
باغ حوالي شهر كه طبق گفته ي بابا راهي نبود و تقريبا بيست دقيقه اي ميرسيديم ...تمام مدت اينكه آسانسور برسه بالا يه
استرسي داشتم كه گويا كتي هم فهميد چون دستمو آروم گرفت و فشار داد و يه دونه ازون خنده هاي با محبتشو به روم زد..
نميدونم چند نفر از آدما طعم داشتن خواهر واقعي رو چشيدن ولي من ميتونم بگم باحضور كتي اين حس تو وجودم 1 00% ارضا
شده بود و هميشه به داشتنش افتخار ميكردم ..
بالاخره رسيديم .. مامان و بابا و بعدم كتي و آخر از همه من وارد شدم ... خاله كه تا اونموقع منو نديده بود و داشت قربون صدقه
ي كتي ميرفت با ديدن من رنگ از صورتش به وضوح پريد و به يه سلام و عليك بدون روبوسي و خوش آمد گويي سرد بسنده
كرد .... نميدونم چرا ولي همون نرسيده برخورد خاله كل اعتماد به نفسمو گرفت .. انگار كتيم فهميد چون آروم زير گوشم گفت :
- نبينم خودتو ببازيا!!! به مجد فكر كن .. بعدم ريز ريز خنديد!!!
نميدونم اين حرف رو براي چي زد ولي تاثير چشم گيري داشت .. كه ناخودآگاه خنده به لبم آورد و باعث شد از سد بقيه اقوام كه
بعضياشون به گرمي ولي با نگاه هاي ترحم انگيز و بعضياشونم با تعجب باهام سلام عليك كردن به راختي بگذرم...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_135 از وقتی با آرامم لباسامو باهم میخریم ،سلیقش حرف نداره .یه کت شلوار  زغال سنگی خیلی خوش دوخت و یه کروات وپیرهن به سلیقه…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_136

چقد زیادن این پلاستیکا مگه چند تیکه بود؟
توشو نگاه کن یه چیزی
خریدم ببین خوشت میاد؟
حس کنجکاویم گل کرد و بدون معطلی پلاستیکارو زیر و روکردم.
خب این یکی که همین لباسیه که خریدم الان،این یکیم که کیف و کفش 
،این یکی چیه؟
ستشه،اینم که پیرهن سوران
تا بازش کردم با دیدن همون لباس خوشگله جیغم رفت هوام.
واااای این لباسههههه،واااای انقد خوشم اومد ازش .
خندید و گفت :
اره قیافت وقتی از چیزی خوشت میاد خیلی تابلو میشه.
مرسی سورانی یه ماچ طلبت.
نگاه تحسین برانگیزی بهم انداختو گفت:
نزنی زیرشا !!!!!!ببین الان خودت گفتی...
حالا من یچیزی گفتم تو جدی نگیر.
شوخی شوخی گفتی ،ولی من جدی جدی میگیرم.
زدم تو بازوش و گفتم:
با شه ،اصلا حاالا که میخوای بری و معلوم
نیست که باز کی ببینمت بدون ماچ 
که نمیشه بری ؟میشه؟
یکه خورد،اخم کمرنگی کرد وگفت:
خیلی را حت در مورد رفتنم حرف میزنیا، بدتم نمیاد برم انگار عجله هم داری...
چرت نگو سوران!!!"
خو چیه تا دیروز که گفتی دیوونه میشم و میمیرم و ...
جدی شدم و گفتم :
الانم دیوونه شدم که میگم
ماچ طلبت دیگه ..وگرنه خودت که میدونی....
دستشو انداخت دور شونه هام و به خودش چسبوندتم.خب حالا ناراحت نشو 
خوشگلم.
خودم میدونم اینکارارو بلد نیستی ،اما غصه نخوریا توچند جلسه فشرده بهت 
یاد میدم .
بالاخره بعد از دوروز التماس کردن مداوم به
مامان،راضی شد برم  مهمونی.
اصلا مگه می شد من نباشم؟؟؟!!!
همش میگفت داری زیاده روی می کنی ،هر چی میگفتم مادر من این یه 
مهمونی کاریه،آخه دلیلی واسه نگرانی نیست،گوشش بدهکار نبود ولی 
بالاخره به هرچرب زبونی که بود راضیش کردمم.
ساعت شیش قرار بود سوران بیاد دنبالم بریم خونه همکارش که محل مهمونی 
بود.چون بعنوان میزبان سوران باید زودتر حضور داشته باشه.
بابا که این روزا انقدر سرش شلوغ بود که اکثرا حتی ناهارم نمیومد خونه،اگرم 
میومد باز میرفت.
بعدازخوردن ناهار سه نفره با مامان و آراد رفتم یه دوش درست و حسابی 
گرفتم.
دوست داشتم امشب انقدری خوب به نظر بیام که هیچ دختری چشم سورانمو 
نگیره.واسه همین یه ارایش خیلی ماهرانه کردم .
یه خط چ شم خیلی نازک کشیدم ازاونجایی که اصلا خط چشم کشیدن ،بلد 
نیستم سی بار پاک کردم و دوباره کشیدم ،
اما در آخر خیلی قشنگ 
شد،چشمای درشتم حالت دار شده بود.
از وقتی مدرسه تموم شده بود یکم زیر ابروهامو تمیز میکردم یعنی مامان 
خودش میگفت اینکارو بکنم .بنظر من هم فکر درستی بود ،درسته که خیلی 
صورتمو دستکاری نمیکردم ولی دوست نداشتم با ابروهای پاچه بزی و
سیبیل شلخته و زشت بنظر بیام.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_135 خیلی زود کار های عروسی رو انجام داد .. برای فردا خیلی استرس داشتم تو اتاق در حال حاضر شدنم بودم که ارمان زنگ…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/296944

#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_136
اسم گل پسرمون رو گذاشتیم ارمان .... سوگل خیلی ارمان رو دوست داشت ولی ارمان از بچه گیش هم مغرور بود و هیچ کی رو محال نمیکرد فقط و فقط سوگل رو دوست داشت با این که ازش کوچک تر بود ولی همیشه مراقبش بود و براش غیرت بازی در میاورد .... تا این که یک روز حرف های و من و باباش رو شنید که سوگل دختر اصلیه ما نیست از اون به بعد نمیدونم چرا از سوگل بدش اومد شاید به خاطر این بود که 17 سال تموم فکر میکرد سوگل خواهرشه .... از دست و باباش هم خیلی ناراحت شد کاری کرد که بچم سوگل تصمیم گرفت از خونه بره .... یکی روز که از خواب بیدار شدم دیدم ارمان رفته نامه نوشته که سوگل بمونه ولی من از این خونه میرم اصلا معنی این کار هاش رو نمیفهمیدم .... هفته ای یک بار میومد من و باباش رو میدید ولی اصلا سوگل رو محال نمیکرد .... چند سال گذشت ..... اقا ارمان بزرگ شد برای خودش کسی شد ولی بازم قبول نمیکرد که بیاد خونه پیش ما ... تا اینکه سوگل تصادف کرد وفراموشی گرفت همه رو از یادش برد تنها کسی که یادش میمومد فقط و فقط ارمان بود ..... خدا میدونه چه قدر اشک ریختم تا بلاخره ارمان راضی بشه سوگل رو ببینه ..... سوگل به هیچ عنوان راضی نمیشد که برگرد خونه میگفت شما مادر و پدر من نیستید ..... ارمان بعد دو هفته راضی شد که بلاخره بیاد بیمارستان تا سوگل باز هم به ما اعتماد کنه .... سوگل که مرخصی شد ارمان دوباره گذشت رفت من نمیدونم این پسر به کی رفته بود که ان قدر مغرور و خودخواه بود؟؟؟؟؟ ..... سوگل خیلی بیتابی میکرد چند بار از خونه فرار کرد .... واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم .... یه روز رفتم خونه ارمان هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم .... بهش گفتم اگر برنگرده خونه شیرم رو حلاش نمیکنم .... این حرف یه ذره روش تاثیر گذاشت ولی ارمان همیشگی نشد .... بچم سوگل داشت جلوی چشم هام از دستم میرفت فقط به خاطر این که هیچی یادش نمییومد .....
نمیدونم چی شد که ارمان سرش به سنگ خورد برگشت خونه کم کم شد همون ارمان که سوگل رو بیشتر از هر کسی دوست داشت ....
همگی دست به دست هم دادیم تا دوباره سوگل حافظه اش رو بدست بیاره ولی نشد ..... الان سوگل نمیدونه من مادر اصلیش نیستم ..... ارمان روز به روز خوشگل تر میشد و به همه دوست های دانشگاهیش گفته بود که سوگل دوست دخترشه ...... زندگیمون خیلی خوب شد بود .... سوگل عاشق یکی از پسر های دانشگاهشون شد و خیلی زود ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش ... وقتی ازدواج کرد ما سال بعدش برای کار ارمان اومدیم ایران همه چی رو برای مامانت تعریف کردم ولی ازش خواستم که به هیچ کس نگه ما یه دختر اوردیم .... اشک هاشو پاک کرد و به من گفت : -حالا فهمیدی سوگل کیه عزیزم ؟ ببخشید اگه زیادی حرف زدم و سرت رو درد اوردم .... تا الان برای هیچ کس اینجور درد و دل نکرده بودم خدا منو نبخشه چه قدر پشت سر ارمان و سوگل حرف زدم چه قدر نفرینشون کردم ..... خدایا منو ببخش چه قدر زود قضاوت کردم ... منم اشک هامو پاک کردم .... - یعنی سوگل خواهر شوهر من میشه ؟ نه این چه حرفیه مادر جون من خودم ازتون خواستم مادر جون خندید ... - اره قربونت برم ولی ازت خواهش میکنم چیزی به ارمان نگو که من برات چیزی تعریف کردم ..... - چشم قول میدم هیچ بهش نگم تا خودش بهم بگه راستی الان بقیه نمیدوند که سوگل دختر شماست ..... - به مامانت گفتم به دریا بگه و اصلا به روی سوگل نیارن اخه بچم بعد از اون تصادف لعنتی هنوز حافظه اش رو بدست نیاورده ... فکر میکنه واقعا دختر ماست ..... - خیالتون راحت ما حواسمون هست .... - وای خاک بر سرم الان میرسند من هنوز چای رو دم نکردم ..... - مادر جون سوگل بچه داره ؟چشم هاش برق زد ..... - اره نمیدونی که یه دختر جیگری داره کپیه ی ارمانه قربون اون مهربونیه خدا برم بچه ی سوگل خیلی شبیه ارمان شده شاید خدا خواسته که سوگل به این قضیه شک نکنه ..... اخی ببین خدا اگه بنده اش رو دوست داشته باشه چی کار میکنه ..... برگشتم تو پذیرایی دریا و فرزاد اومد بودن ..... ولی دانیال نبود .... - دریا دانیال کو ؟- داره تو حیاط با گوسفند بازی میکنی ....... دلم هوای ازاد میخواست به مامان اشاره کردم که من میرم تو حیاط .... صدای دانیال رو میشنیدم که داشت با گوسفنده حرف میزد ... خنده ام گرفت .... - اقای گوسفند شما الان ناراحتید که میخوایید بمیرید ؟.....منتظر نمیشد که گوسفنده مثلا جواب بده دوباره یه سوال دیگه ازش میپرسید ...... با صدای خنده ام برگشت بدو بدو اومد طرف من ..... خواستم بپره بغلم که دست هامو بردم بالا
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_135 مخصوصا با گل آرايی ات كه حرف ندارد.اصلا انتظار چنين استقبال و جشن تولدی را نداشتم.واقعا معركه است.ازت ممنونم.. قسم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_136

آرزو زير بازويم را گرفت
و گفت:
ـ چی شده مها،حالت بد است؟پدرام بدو يك كمی آب بياور.
دستش را كنار زدم و گفتم:
ـ نه،حالم خوب است.
ليوان آب را از دست پدرام نگرفتم و گفتم:
ـ ممنون،نيازی نيست.بهتر شدم.فقط می خواهم زودتر برگردم خانه.
آرزو مرا روی مبل نشاند و گفت:
ـ حالا نه،يك كمب صبر داشته باش.
پوريا با عصبانيت به طرف پدرام رفت و گفت:
ـ من اگر جاب مها بودم،حتی يك لحظه هم تحملت نمی كردم.اين بود نتيجه‌ی همه‌ی محبت هايش.فقط يك تشكر
خشك و خالی.وقتی نمی تونب آنچه را كه در دلت می گذرد به زبان بياری،پس به چه دردی می خوری؟
پدرام مصمم برخاست و يك راست به طرف من آمد.دلم نمی خواست نگاهش كنم.
احساس می كردم قلبم خالی از
عشقش شده و ديگر وجودش برايم اهميتی ندارد،روبه رويم نشست.همه ساكت بودند و هيچ كس حرفی نمی زد.همين كه دستم را گرفت،گرمای مطبوعی در وجودم دويد و صدای لرزانش گوش هايم را نوازش داد:
ـ ديگر نمی توانم ساكت بمانم.هر چقدر اين جمله را بگويم كم گفتم.با تمام وجود دوستت دارم مها.خيلی وقت است كه عاشقت هستم و در اين يك هفته ای كه ازت دور بودم،حتی يك لحظه هم از خاطرم نرفتی.
همه دست زدند و كل كشيدند.قبل از اينكه دستش را از روی دستم بردارد،دوباره گفت «: دوستت دارم .» و برخاست.
گرم شده بودم،درست مثل آتش.دستانم از شدت داغی می سوخت.هنوز باورم نمی شد كه پدرام اين جمله را خطاب به من گفته.
جمله ای كه بيانش،درست مثل خون دادن و جان بخشيدن به بيمار رو به موتی بود.كم كم دور و برمان خلوت شد و همه رفتند.
آرزو موقع خداحافظی بغلم كرد و كنار گوشم گفت:
ـ حالا فهميدی كه او هم دوستت دارد.
آقاي شمس گرم و مهربان دستم را فشرد و گفت:
ـ خدا پشت و پناهت باشد عروس نازنينم.حالا ديگر خيالم از پدرام هم راحت شد.اميدوارم خوشبخت باشيد.خيال دارم جشنی برايتان بگيرم كه نظيرش را هيچ كس نديده باشد.
هنوز باورم نمی شد كه پدرام ان جمله را از ته دل گفته باشد.چه بسا تحت فشار اطرافيان ناچار به بيانش شده.
لباس پوشيدم،آماده ی رفتن رفتن شدم و گفتم:
ـ خب من ديگر بايد بروم.
ـ صبر كن خودم می رسانمت.
فوری سوئيچ اتومبيلش را برداشت و دنبالم آمد.بين راه مدام با خودش كلنجار می رفت،انگار می خواست حرفی بزند.
بالاخره سكوت را شكست و گفت:
ـ از موقعيتی كه پيش آمد،معذرت می خواهم.
حدس می زدم تحت فشار پوريا و اطرافيان،آن حرفها را به من زده با بغض گفتم:
ـ اشكالی ندارد.من هم جدی نگرفتم.
جاخورد و پرسيد:
ـ چی را جدی نگرفتي؟!
ـ همان موقعيت را.
خواست ماشين را نگه دارد كه گفتم:
ـ دارد ديرم می شود.
به راهش ادامه داد و گفت:
ـ چرا فكر می كنی ابراز عشق من دروغ بود؟شايد چون گفتنش در ميان جمع سخت بود،اينطور به نظرت رسيده.
ـ مگر شوخی نبود.يك شوخی بی مزه و دل آزار.
می خواستم حرص او را در بياورم.برای اولين بار از اينكه قصد داشتم عصبانی اش كنم،خوشحال شدم.
-  نه شوخی نبود.كاملا جدی گفتم.اگر تو با قلب و احساس خودت مشكلی داری،من ندارم.