❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_134 سعی می کنم دیگه گریه نکنم، اما زیاد هم موفق نیستم. یه چیزایی دست خود آدم نیست. مثل…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_135
با چشم های اشکی بهش زل می زنم. به مچ دستم فشاری میاره و منتظر نگام می کنه. سری به نشونه ی منفی تکون می دم. یه خرده اخماش باز می شه. یه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوی خودم می بینم، ولی فقط برای یه لحظه. طاهر و سروش از این جهت خیلی به هم شباهت دارن. چشمای هر دوشون بعضی مواقع مثل گذشته ها غرق مهربونی می شن؛ ولی به لحظه نکشیده دوباره به حالت عادی بر می گردن. با جدیت می گه:
ـ مطمئن باشم؟
سری تکون می دم که عصبانی می شه و می گه:
ـ هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده.
ـ آره داداش.
با لحنی خشن می گه:
ـ باشه، برو تو اتاقت، به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوی مامان و بابا ظاهر نمی شی، شیر فهم شد؟
زمزمه وار باشه ای می گم. اول به گوشه ی اتاق می رم و روسری رو از روی زمین بر می دارم و بعد با قدم های آرومی به سمت در می رم. در رو باز می کنم و می خوام خارج بشم که می گه:
ـ اگه ماجرای امشب دوباره تکرار بشه زندت نمی ذارم. مطمئن باش این بار خودم می کشمت و همه رو خلاص می کنم. پس بهتره حواست رو جمع کنی. حالا هم زودتر گم شو که حوصلتو ندارم.
با ناراحتی در اتاق طاهر رو میبندم و به سمت اتاق خودم حرکت می کنم:
ـ امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه ی دلداری می خواد، یه آغوش گرم واسه ی اشکام. دلم می خواد به یکی زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم؛ اما این وقت شب به کی زنگ بزنم؟ اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم؟! ماندانا که توی کشور غریبه و به خاطر هزینه هاش نمی تونم باهاش تماس بگیرم. جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزی از زندگیم نمی دونه، حتی اگر هم می دونست باز هم مشکلی حل نمی شد، اون زن خودش غرق مشکالته! دلم نمی خواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم. دوست دیگه ای هم ندارم که بخوام یه خرده براش درد و دل کنم. به در اتاقم می رسم. در رو باز می کنم و وارد می شم. در رو پشت سرم می بندم و بعد هم از داخل قفل می کنم. به سمت کامپیوتر می رم. روشنش می کنم و منتظر می مونم تا ویندوز بالا بیاد. روسری رو از سرم باز می کنم و روی تخت می ندازم. آروم آروم به سمت پنجره حرکت می کنم. به آسمون نگاه می کنم؛ بی ستارست. لبخند تلخی رو لبم می شینه. حتی ستاره ها هم از من فراری شدن، اصلا همه ی دنیا از من فراری هستن. ستاره ها که دیگه جای خود دارن! همین جور که از پنجره به بیرون خیره شدم به امشب فکر می کنم. به امشب، به آلاگل، به مهسا، به بهروز، به سیاوش و از همه مهم تر به سروش. با خودم زمزمه می کنم:
ـ یعنی اگه طاهر نمی رسید سروش بهم تجاوز می کرد؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_135
با چشم های اشکی بهش زل می زنم. به مچ دستم فشاری میاره و منتظر نگام می کنه. سری به نشونه ی منفی تکون می دم. یه خرده اخماش باز می شه. یه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوی خودم می بینم، ولی فقط برای یه لحظه. طاهر و سروش از این جهت خیلی به هم شباهت دارن. چشمای هر دوشون بعضی مواقع مثل گذشته ها غرق مهربونی می شن؛ ولی به لحظه نکشیده دوباره به حالت عادی بر می گردن. با جدیت می گه:
ـ مطمئن باشم؟
سری تکون می دم که عصبانی می شه و می گه:
ـ هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده.
ـ آره داداش.
با لحنی خشن می گه:
ـ باشه، برو تو اتاقت، به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوی مامان و بابا ظاهر نمی شی، شیر فهم شد؟
زمزمه وار باشه ای می گم. اول به گوشه ی اتاق می رم و روسری رو از روی زمین بر می دارم و بعد با قدم های آرومی به سمت در می رم. در رو باز می کنم و می خوام خارج بشم که می گه:
ـ اگه ماجرای امشب دوباره تکرار بشه زندت نمی ذارم. مطمئن باش این بار خودم می کشمت و همه رو خلاص می کنم. پس بهتره حواست رو جمع کنی. حالا هم زودتر گم شو که حوصلتو ندارم.
با ناراحتی در اتاق طاهر رو میبندم و به سمت اتاق خودم حرکت می کنم:
ـ امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه ی دلداری می خواد، یه آغوش گرم واسه ی اشکام. دلم می خواد به یکی زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم؛ اما این وقت شب به کی زنگ بزنم؟ اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم؟! ماندانا که توی کشور غریبه و به خاطر هزینه هاش نمی تونم باهاش تماس بگیرم. جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزی از زندگیم نمی دونه، حتی اگر هم می دونست باز هم مشکلی حل نمی شد، اون زن خودش غرق مشکالته! دلم نمی خواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم. دوست دیگه ای هم ندارم که بخوام یه خرده براش درد و دل کنم. به در اتاقم می رسم. در رو باز می کنم و وارد می شم. در رو پشت سرم می بندم و بعد هم از داخل قفل می کنم. به سمت کامپیوتر می رم. روشنش می کنم و منتظر می مونم تا ویندوز بالا بیاد. روسری رو از سرم باز می کنم و روی تخت می ندازم. آروم آروم به سمت پنجره حرکت می کنم. به آسمون نگاه می کنم؛ بی ستارست. لبخند تلخی رو لبم می شینه. حتی ستاره ها هم از من فراری شدن، اصلا همه ی دنیا از من فراری هستن. ستاره ها که دیگه جای خود دارن! همین جور که از پنجره به بیرون خیره شدم به امشب فکر می کنم. به امشب، به آلاگل، به مهسا، به بهروز، به سیاوش و از همه مهم تر به سروش. با خودم زمزمه می کنم:
ـ یعنی اگه طاهر نمی رسید سروش بهم تجاوز می کرد؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_134 - افتضاح! بیشتر از همیشه! - هنوزم دلش جایی گیر نکرده؟ این بار یادآوري دانیار همراه با یک لبخند…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_135
دامن سفید تا روي زانویش خوش تراشی اعصاب خرد کن پاهایش را.
- مرسی. تو خوبی؟
اوهوم. اصلا تغییر نکردیا.
چشمانم را به رگه هاي سرخ آمیخته با سنگ سفید کف سالن دوختم و گفتم:
- توام همین طور.
مهندس با شوق گفت:
- اینم گرافیست ماهري که می خواستی. مدرك گرفته از ایتالیا، مهد طراحی!
پوزخند زدم.
حاج خانم که البته هرگز حج نرفته بود و من این طور صدایش می کردم، در ادامه حرف شوهرش گفت:
- باور کن از وقتی اومده مرتب سراغت رو می گیره.
مهندس حرفش را قطع کرد.
- اونجا هم که بود همش حالت رو می پرسید.
این بار کیمیا به حرف آمد.
- تماسام رو که جواب نمی دادي.
در چه مخمصه اي گرفتار شده بودم. این شرایط دانیار و رك و راستی و بی ملاحظگی و خونسردي اش را می طلبد، نه من که
مجبور بودم به احترام مهندس و زنش سکوت کنم.
بدون این که سرم را بالا بگیرم گفتم:
- فکر نمی کردم برگردي.
سریع جواب داد:
- ولی من که گفته بودم بر می گردم.
بازدم عصبی و حرص زده ام را به بیرون پرت کردم و جواب ندادم. مهندس دلجویانه گفت:
- دلش اینجا بود. باید بر می گشت.
اوف! کاش می توانستم در همین لحظه، این خانه عذاب آور را ترك کنم. مستخدم اعلام کرد که شام حاضر است. هیچ وقت
این خبر تا این حد خوشحالم نکرده بود.
کنارم نشست. چپ چپ نگاهش کردم. موهاي مواجش را پشت گوشش زد و ظرف سالاد را به طرفم گرفت و گفت:
- هنوزم همون قدر اخمویی. یه کم بخند. دلم گرفت به خدا!
این همه تسلط به اعصاب و رفتار از نظر خودم جاي تحسین داشت.
مهندس گفت:
- با شناختی که از تو دارم می دونم کار کیمیا به دلت می شینه. البته قبل از رفتنش هم قبولش داشتی. حالا که دیگه فوق
العاده شده.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_135
دامن سفید تا روي زانویش خوش تراشی اعصاب خرد کن پاهایش را.
- مرسی. تو خوبی؟
اوهوم. اصلا تغییر نکردیا.
چشمانم را به رگه هاي سرخ آمیخته با سنگ سفید کف سالن دوختم و گفتم:
- توام همین طور.
مهندس با شوق گفت:
- اینم گرافیست ماهري که می خواستی. مدرك گرفته از ایتالیا، مهد طراحی!
پوزخند زدم.
حاج خانم که البته هرگز حج نرفته بود و من این طور صدایش می کردم، در ادامه حرف شوهرش گفت:
- باور کن از وقتی اومده مرتب سراغت رو می گیره.
مهندس حرفش را قطع کرد.
- اونجا هم که بود همش حالت رو می پرسید.
این بار کیمیا به حرف آمد.
- تماسام رو که جواب نمی دادي.
در چه مخمصه اي گرفتار شده بودم. این شرایط دانیار و رك و راستی و بی ملاحظگی و خونسردي اش را می طلبد، نه من که
مجبور بودم به احترام مهندس و زنش سکوت کنم.
بدون این که سرم را بالا بگیرم گفتم:
- فکر نمی کردم برگردي.
سریع جواب داد:
- ولی من که گفته بودم بر می گردم.
بازدم عصبی و حرص زده ام را به بیرون پرت کردم و جواب ندادم. مهندس دلجویانه گفت:
- دلش اینجا بود. باید بر می گشت.
اوف! کاش می توانستم در همین لحظه، این خانه عذاب آور را ترك کنم. مستخدم اعلام کرد که شام حاضر است. هیچ وقت
این خبر تا این حد خوشحالم نکرده بود.
کنارم نشست. چپ چپ نگاهش کردم. موهاي مواجش را پشت گوشش زد و ظرف سالاد را به طرفم گرفت و گفت:
- هنوزم همون قدر اخمویی. یه کم بخند. دلم گرفت به خدا!
این همه تسلط به اعصاب و رفتار از نظر خودم جاي تحسین داشت.
مهندس گفت:
- با شناختی که از تو دارم می دونم کار کیمیا به دلت می شینه. البته قبل از رفتنش هم قبولش داشتی. حالا که دیگه فوق
العاده شده.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_134 - جون آبجي راست ميگم كيانا .. خاك تو سرت اين مجد رو تور كن ديگه من اگه تا الان بودم سه تا بچم داشتم ازش ... - خندم گرفته بود ولي…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_135
- اييييش... تحفه!!
هردو زديم زير خنده ..اونروز علاو بر اون چند ساعت شبشم تا نزديكاي ساعت 3 با كتي از هر دري حرف زديم ..
تقسيم حضور و وجود مجد با يكي باعث شده بود كلي آرومتر شم .و البته ناگفته نمونه ميدونستم دهن كتيم قرصه و ازين بابت خيلي خوشحال
بودم !!!!
فرداي اونروز كه روز عروسيم محسوب ميشد ساعت نزديكاي ده بود كه با تكوناي كتي از خواب پريدم :
- هوووي؟؟ چه خبرته چرا اينجوري بيدارم ميكني؟؟؟!
خنديد و گفت :
- بدو دير شد ساعت 11 وقت آرايشگاه گرفتم !!!
خميازه اي كشيدم و گفتم :
- آرايشگاه واسه چي .. حالا مگه چه خبره ..
- واسه تو شايد پررو!! خودش يه مجد داره چشم نداره ببينه ما ميخوايم يكم به خودمون برسيم بلكه يه نيمچه مجديم در اين
خونرو بزنه !!!!
خندم گرفت ميدونستم كتي از اون سبك دخترا نيست و صرفا بخاطر مرتب بودن ميخواد بره آرايشگاه خودمم بدم نميومد
ابروهامو تميز كنم و موهامو يه دستي بكشم واسه ي همين سريع بعد از خوردن صبحانه با هم راهي شديم!!
با يه ربع تاخير رسيديم آرايشگاه... كتي بر خلاف من كه موي لخت رو ترجيح ميدادم عاشق موي حالت دار بود واسه ي همين به
آرايشگر گفت موهاشو بپيچه .. منم يكم زير موهامو مرتب كردم و گفتم لخت برام سشوار كنه از طرفيم گفتم يه رج از زير ابروم
برداره كه خيلي پر و كلفت شده بود .. با اينكار صورتم و پشت چشمم هم بازترمي شد... بعد از اينكه كار موهاي كتي تموم شد
نوبت به آرايش صورتش رسيد اونقدر آرايشگر خوب درستش كرد كه منم هوس كردم صورتمو بسپرم دستش فقط قبلش تاكيد
كردم آرايش مليح كنه و از خظ چشم و سايه هاي اجق وجقم استفاده نكنه ..موقعي كه كار آرايشگر تموم شد كتي با ديدنم سوتي
زد و گقت:
- واي كيانا محشر شدي ...
خودمو كه توي آينه ديدم حرف كتي به نظرم بيراهم نيومد واقعا عوض شده بودم آرايش صورتم در عين سادگي و ملاحت خيلي
چهرمو تغيير داده بود و در كل هردومون از آرايشگاه راضي اومديم بيرون ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_135
- اييييش... تحفه!!
هردو زديم زير خنده ..اونروز علاو بر اون چند ساعت شبشم تا نزديكاي ساعت 3 با كتي از هر دري حرف زديم ..
تقسيم حضور و وجود مجد با يكي باعث شده بود كلي آرومتر شم .و البته ناگفته نمونه ميدونستم دهن كتيم قرصه و ازين بابت خيلي خوشحال
بودم !!!!
فرداي اونروز كه روز عروسيم محسوب ميشد ساعت نزديكاي ده بود كه با تكوناي كتي از خواب پريدم :
- هوووي؟؟ چه خبرته چرا اينجوري بيدارم ميكني؟؟؟!
خنديد و گفت :
- بدو دير شد ساعت 11 وقت آرايشگاه گرفتم !!!
خميازه اي كشيدم و گفتم :
- آرايشگاه واسه چي .. حالا مگه چه خبره ..
- واسه تو شايد پررو!! خودش يه مجد داره چشم نداره ببينه ما ميخوايم يكم به خودمون برسيم بلكه يه نيمچه مجديم در اين
خونرو بزنه !!!!
خندم گرفت ميدونستم كتي از اون سبك دخترا نيست و صرفا بخاطر مرتب بودن ميخواد بره آرايشگاه خودمم بدم نميومد
ابروهامو تميز كنم و موهامو يه دستي بكشم واسه ي همين سريع بعد از خوردن صبحانه با هم راهي شديم!!
با يه ربع تاخير رسيديم آرايشگاه... كتي بر خلاف من كه موي لخت رو ترجيح ميدادم عاشق موي حالت دار بود واسه ي همين به
آرايشگر گفت موهاشو بپيچه .. منم يكم زير موهامو مرتب كردم و گفتم لخت برام سشوار كنه از طرفيم گفتم يه رج از زير ابروم
برداره كه خيلي پر و كلفت شده بود .. با اينكار صورتم و پشت چشمم هم بازترمي شد... بعد از اينكه كار موهاي كتي تموم شد
نوبت به آرايش صورتش رسيد اونقدر آرايشگر خوب درستش كرد كه منم هوس كردم صورتمو بسپرم دستش فقط قبلش تاكيد
كردم آرايش مليح كنه و از خظ چشم و سايه هاي اجق وجقم استفاده نكنه ..موقعي كه كار آرايشگر تموم شد كتي با ديدنم سوتي
زد و گقت:
- واي كيانا محشر شدي ...
خودمو كه توي آينه ديدم حرف كتي به نظرم بيراهم نيومد واقعا عوض شده بودم آرايش صورتم در عين سادگي و ملاحت خيلي
چهرمو تغيير داده بود و در كل هردومون از آرايشگاه راضي اومديم بيرون ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_134 دکمه اتصالو زدم، صدای آرامش بخشش دوباره تو گوشم پیچید: -الو!!!!! قبل ازین که سلام بدم گفتم: ایکاش صداتم مثل خودت بغل…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_135
از وقتی با آرامم لباسامو باهم میخریم ،سلیقش حرف نداره .یه کت شلوار
زغال سنگی خیلی خوش دوخت و یه کروات
وپیرهن به سلیقه آرام برای من خریدیم.
خب، حالا بریم واسه تو خرید کنیم عشقم ،اینجا که اکثرا لباساش مردونست
بریم جای دیگه که من میگم.
نمیخواد سوران من خیلی لباس دارم هنوز نصفشو یه بارم نپوشیدم.
بمن چه میخواستی بپوشی وقتی من لباس میخرم توام باید بخری .اونم به سلیقه من .
خوشگل خندید و صورتشو بایه حالت بامزه جمع کرد :
باشه ،پس بزن بریم.
هر چی ویترینارو نگاه میکردم اونی که میخواستم پیدا نمی کردم،برای آرام یه
لباس میخواستم که هم باز نباشه هم شیک باشه ،چند تا لباس خوشگل دیدیم
ولی مناسب یه مهمونی مختلط نبودن.
زیر چشمی نگاش کردم حواسش همش پرت بود،رد نگاهش رو دنبال کردم .
انگار چشش یه لباسمو گرفته بود خیلی قشنگ بود ولی هم خیلی کوتاه بود
هم یقش زیادی باز بود .
از دور چشمم یه دست لباسو گرفت بنظرم
قشنگ میومد پنجه هامو تو پنجه
هاش قالب کردم و دنبال خودم کشوندمش .
تا رسیدیم پشت ویترین ،با ذوق گفت وااای خوشگله،
خوشت اومد؟بریم بپوشش
آرام:
از لباسه خیلی خوشم اومد میدونستم واسه مهمونی مناسب نیست واسه
همین چیزی نگفتم .
حس کردم داره نگاهم می کنه زودی نگاهمو از لباسه گرفتم ،تا نفهمه ازش
خوشم میاد،ولی خدایی خیلی به دلم نشست یادم باشه بعدا خودم بیام
بخرمش.
دستمو گرفت و برد سمت یه مغازه ،یه ست کت و شلوار و کیف و کفش بود
،خیلی خوشگل بود .
واردمغازه شدیم :
ببخشید ازین لباس سایز خانومم بدین.
تو دلم هی قربون صدقش میرفتم وقتی میگه خانومم انقدر خوشم میاد .
هروقتم باهاش میرم مغازه ای جایی چنان روی فروشنده ها اخم می کنه و
جدی میشه که به اصطلاح پرو نشن.عاشق همین کاراشم.
لباسو ازش گرفتم و رفتم بپوشمش.
کیپ کیپ تنم بود،صورتی دخترونه خوش دوخت،واسه این مهمونی عالی بود.
قبل از این که سوران بخواد توتنم ببینه درش اوردم و اومدم بیرون.
عه چرا نگفتی ببینم ،لباسو دادم دستش و گفتم خوبه همینو برمیدارم.
تا سوران پول لباسو حساب کنه از مغازه اومدم بیرون بیچاره کلی سلفید بابت
لباس.۶۰۰تومن پولش بود.
دوباره چشمم لباس پشت ویترینرو گرفت .
یه پیرهن کوتاه که از کمرش کلوش و چین دار بود ،استین حلقه ای و یقه قایقی
یه پاپیون خوشگلم پشتش میخورد.
همون موقع سوران اومد بیرون ،دستش چند تا پلاستیک بود داد دستم و گفت
بفرما خانوم ،اینم لباس شما.
چیز دیگه نمیخوای؟
نه مرسی،بریم .همین لباسم نیازی نبود.
چقد زیادن این پلاستیکا مگه چند تیکه بود؟
توشو نگاه کن یه چیزی
خریدم ببین خوشت میاد؟
حس کنجکاویم گل کرد و بدون معطلی پالستیکارو زیر و روکردم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_135
از وقتی با آرامم لباسامو باهم میخریم ،سلیقش حرف نداره .یه کت شلوار
زغال سنگی خیلی خوش دوخت و یه کروات
وپیرهن به سلیقه آرام برای من خریدیم.
خب، حالا بریم واسه تو خرید کنیم عشقم ،اینجا که اکثرا لباساش مردونست
بریم جای دیگه که من میگم.
نمیخواد سوران من خیلی لباس دارم هنوز نصفشو یه بارم نپوشیدم.
بمن چه میخواستی بپوشی وقتی من لباس میخرم توام باید بخری .اونم به سلیقه من .
خوشگل خندید و صورتشو بایه حالت بامزه جمع کرد :
باشه ،پس بزن بریم.
هر چی ویترینارو نگاه میکردم اونی که میخواستم پیدا نمی کردم،برای آرام یه
لباس میخواستم که هم باز نباشه هم شیک باشه ،چند تا لباس خوشگل دیدیم
ولی مناسب یه مهمونی مختلط نبودن.
زیر چشمی نگاش کردم حواسش همش پرت بود،رد نگاهش رو دنبال کردم .
انگار چشش یه لباسمو گرفته بود خیلی قشنگ بود ولی هم خیلی کوتاه بود
هم یقش زیادی باز بود .
از دور چشمم یه دست لباسو گرفت بنظرم
قشنگ میومد پنجه هامو تو پنجه
هاش قالب کردم و دنبال خودم کشوندمش .
تا رسیدیم پشت ویترین ،با ذوق گفت وااای خوشگله،
خوشت اومد؟بریم بپوشش
آرام:
از لباسه خیلی خوشم اومد میدونستم واسه مهمونی مناسب نیست واسه
همین چیزی نگفتم .
حس کردم داره نگاهم می کنه زودی نگاهمو از لباسه گرفتم ،تا نفهمه ازش
خوشم میاد،ولی خدایی خیلی به دلم نشست یادم باشه بعدا خودم بیام
بخرمش.
دستمو گرفت و برد سمت یه مغازه ،یه ست کت و شلوار و کیف و کفش بود
،خیلی خوشگل بود .
واردمغازه شدیم :
ببخشید ازین لباس سایز خانومم بدین.
تو دلم هی قربون صدقش میرفتم وقتی میگه خانومم انقدر خوشم میاد .
هروقتم باهاش میرم مغازه ای جایی چنان روی فروشنده ها اخم می کنه و
جدی میشه که به اصطلاح پرو نشن.عاشق همین کاراشم.
لباسو ازش گرفتم و رفتم بپوشمش.
کیپ کیپ تنم بود،صورتی دخترونه خوش دوخت،واسه این مهمونی عالی بود.
قبل از این که سوران بخواد توتنم ببینه درش اوردم و اومدم بیرون.
عه چرا نگفتی ببینم ،لباسو دادم دستش و گفتم خوبه همینو برمیدارم.
تا سوران پول لباسو حساب کنه از مغازه اومدم بیرون بیچاره کلی سلفید بابت
لباس.۶۰۰تومن پولش بود.
دوباره چشمم لباس پشت ویترینرو گرفت .
یه پیرهن کوتاه که از کمرش کلوش و چین دار بود ،استین حلقه ای و یقه قایقی
یه پاپیون خوشگلم پشتش میخورد.
همون موقع سوران اومد بیرون ،دستش چند تا پلاستیک بود داد دستم و گفت
بفرما خانوم ،اینم لباس شما.
چیز دیگه نمیخوای؟
نه مرسی،بریم .همین لباسم نیازی نبود.
چقد زیادن این پلاستیکا مگه چند تیکه بود؟
توشو نگاه کن یه چیزی
خریدم ببین خوشت میاد؟
حس کنجکاویم گل کرد و بدون معطلی پالستیکارو زیر و روکردم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_134 بیا بغل خودم ببینم ... خیلی وقت بود که تو بغل هم نخوابیده بودیم نمیدونم چرا حس میکرد تنها نجات دهنده ام تو ی…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_135
خیلی زود کار های عروسی رو انجام داد .. برای فردا خیلی استرس داشتم تو اتاق در حال حاضر شدنم بودم که ارمان زنگ زد .. - سلام خوبی ؟- سلام میسی توخوبی ؟ رفتی دنبالشون ؟- تو که خوب باشی منم خوبم نه تو راهم میترسم اون ها رسیده باشن ..... - ارمان ، جون من تند نری ها نگران نباش میرسی .... - باشه عزیزم تو حاضری ؟ - اره ولی من با مامان و بابا میام تو دیگه نیا دنبال من ...... - اخه اینطوری که نمیشه .... اشکال نداره ؟- نه ارمان جان چه اشکالی داره مواظب خودت باش باشه ....گوشی رو قطع کردم کت و دامن خوشگلم رو که تازه خریده بودم رو پوشیدم .... یه ارایش سبز رنگ خوش رنگ هم کردم که به لباسم بیاد .... چون کتش بلند بود دیگه مانتوم نپوشیدم شالم رو از روی تخت برداشتم انداختم روی سرم رفتم تو اتاق مامان .... مامان هم داشت حاضر میشد رفتم از پشت بغلش کردم .... ترسد فکر کرد بابا است ... - دختر تو بزرگ نمیشی ؟ فردا قراره عروس بشی اون وقت هنوز هم بچه ای .... با رژ طلاییم لپش رو بوس کردم گونه اش رنگی شد .... - مامان دلت میاد ؟ فردا شب دیگه از دست من راحت میشی ؟یه جور قشنگی بهم نگاه کرد .... - یعنی فردا شب نمیخوای بیای خونه ؟ای مامان شیطون میخواد منو خجالت بده ... - اه مامان پس نرم ؟- نه نه برو من دلم یه نوه ای خوشگل میخواد ..... - مامان !!!!! بابا در زد اومد تو اتاق .... - به به میبینم مادر و دختر با هم تنها کردن .... دویدم صورت بابا رو هم بوس کردم .... - بابا جونی کجا بودی ؟- داشتم خوشگل میکردم خودم رو ... احساس کردم که دوست دارن تنها باشن از اتاق اومدم بیرون ..... یه ذره فیلم دیدم تا مامان و بابا بیان تو اتاق حالا برگشتن به دوران نامزدیشون
صبری خانم تازه از حموم اومده بود صورتش قرمز شده بود .... - عافیت باشه سبزی خانم ؟خندید - مرسی عزیزم حاضر شدی ؟- اره شما نمیایید ؟- نه دخترم پاهام درد میاد سلام منو به سوگل خام برسون .... - چشم حتما .. صدای خنده ی بابا اومد چه عجب بلاخره تشریف اوردن.... به ارمان اس دادم که رسیدن .... خدا رو شکر به موقع رسیده بودن ترافیک خیلی زیاد بود ولی بابا خیلی زود ما رسوند خونه ی عمو .... دوست داشتم قبلا از این که اون ها برسند من اونجا باشم .... رسیدیم زن عمو در حال میوه چیدن بود رفتم لپش رو بوس کردم مثل مامان دوستش داشتم
دریا این ها هنوز نرسیده بود شالم رو دراوردم نامحرم کسی نبود ... چاقو ها رو گذاشتم تو بشقاب ... - خوب عروس خانم استرس که نداری برای فردا ؟با دهن پر گفتم : - وای مادر جون خیلی استرس دارم میترسم فردا خواب بمونم ... - الهی قربونت برم چرا چشم هاتو اینطوری میکنی
؟ شب پیش بخواب دیگه خیالت راحت باشه که بیدارت میکنم ...... بعد از اون شب دیگه پیش ارمان نخوابیدم بودم به امید اینکه دیگه از فردا برای هم میشیم .... یک تیکه موز گذاشتم تو دهنم با لپ ها پر گفتم : - مادر جون میشه بگید سوگل چه نسبتی با شما ارمان داره ؟تموم این مدت ذهنم درگیر این بود که سوگل کیه اگر زنش نبود پس چرا ان قدر رابطه اش خوب بوده ..... - مگه ارمان بهت نگفته ؟-
نه نگفته هر بار که میاد بگه یه اتفاقی میفته نمیشه که تعریف کنه ..... - الهی قربونت برم ذهنت درگیره اره ؟ نکنه تو هم فکر میکردی سوگل زنه ارمانه ؟چه قدر راحت این موضوع رو عنوان میکرد یعنی بقیه هم همچین فکری میکردن ..... - اره فکر میکردم سوگل نامزد ارمانه ....... خندید
؟ مگه شما دختر دارید ؟- نه عزیز دل من دختر ندارم که ....... حوصله داری برات تعریف کنم ؟؟؟؟با خوش حالی گفتم : - اره چرا که نه برام تعریف کنید ...... مشتاق به مادرجون زل زدم تا اخر ببینم این سوگل خانم کیه که ان قدر ارمان هواشو داره .... دلم برای خودم سوخت که تمام اون پنج سال فکر میکردم ارمان زن داره .....
مادر جون با ناراحتی گفت : - این قضیه برمیگرده به چند سال پیش اون موقعی ای که ارمان هنوز به دنیا اومده نیومده ،من و عموت با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم ... چند سال که از ازدواجمون گذشت متوجه شدیم که بچه دار نمیشم خیلی تلاش کردیم ولی نشد انگار خدا نمیخواست که به ما یه بچه بده .... وقتی نا امید شدیم رفتیم سراغ بچه ... یک دختر بچه ی چند ماه رو که مامان و باباش رو از دست داده بود رو اوردیم ... دیگه تموم زندگیمون شد اون دختر بچه .... ان قدر بهش وابسته شده بودم که اگه چند دقیقه پیش نمیموند دیوانه میشدم .... بعد از پنج سال حامله شدم باورم نمیشد اول فکر میکردم جواب ازمایش اشتباه شده ولی انگار واقعی ای بود خدا به برکت این دختر کوچلو یه پسر بهم داد
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_135
خیلی زود کار های عروسی رو انجام داد .. برای فردا خیلی استرس داشتم تو اتاق در حال حاضر شدنم بودم که ارمان زنگ زد .. - سلام خوبی ؟- سلام میسی توخوبی ؟ رفتی دنبالشون ؟- تو که خوب باشی منم خوبم نه تو راهم میترسم اون ها رسیده باشن ..... - ارمان ، جون من تند نری ها نگران نباش میرسی .... - باشه عزیزم تو حاضری ؟ - اره ولی من با مامان و بابا میام تو دیگه نیا دنبال من ...... - اخه اینطوری که نمیشه .... اشکال نداره ؟- نه ارمان جان چه اشکالی داره مواظب خودت باش باشه ....گوشی رو قطع کردم کت و دامن خوشگلم رو که تازه خریده بودم رو پوشیدم .... یه ارایش سبز رنگ خوش رنگ هم کردم که به لباسم بیاد .... چون کتش بلند بود دیگه مانتوم نپوشیدم شالم رو از روی تخت برداشتم انداختم روی سرم رفتم تو اتاق مامان .... مامان هم داشت حاضر میشد رفتم از پشت بغلش کردم .... ترسد فکر کرد بابا است ... - دختر تو بزرگ نمیشی ؟ فردا قراره عروس بشی اون وقت هنوز هم بچه ای .... با رژ طلاییم لپش رو بوس کردم گونه اش رنگی شد .... - مامان دلت میاد ؟ فردا شب دیگه از دست من راحت میشی ؟یه جور قشنگی بهم نگاه کرد .... - یعنی فردا شب نمیخوای بیای خونه ؟ای مامان شیطون میخواد منو خجالت بده ... - اه مامان پس نرم ؟- نه نه برو من دلم یه نوه ای خوشگل میخواد ..... - مامان !!!!! بابا در زد اومد تو اتاق .... - به به میبینم مادر و دختر با هم تنها کردن .... دویدم صورت بابا رو هم بوس کردم .... - بابا جونی کجا بودی ؟- داشتم خوشگل میکردم خودم رو ... احساس کردم که دوست دارن تنها باشن از اتاق اومدم بیرون ..... یه ذره فیلم دیدم تا مامان و بابا بیان تو اتاق حالا برگشتن به دوران نامزدیشون
صبری خانم تازه از حموم اومده بود صورتش قرمز شده بود .... - عافیت باشه سبزی خانم ؟خندید - مرسی عزیزم حاضر شدی ؟- اره شما نمیایید ؟- نه دخترم پاهام درد میاد سلام منو به سوگل خام برسون .... - چشم حتما .. صدای خنده ی بابا اومد چه عجب بلاخره تشریف اوردن.... به ارمان اس دادم که رسیدن .... خدا رو شکر به موقع رسیده بودن ترافیک خیلی زیاد بود ولی بابا خیلی زود ما رسوند خونه ی عمو .... دوست داشتم قبلا از این که اون ها برسند من اونجا باشم .... رسیدیم زن عمو در حال میوه چیدن بود رفتم لپش رو بوس کردم مثل مامان دوستش داشتم
دریا این ها هنوز نرسیده بود شالم رو دراوردم نامحرم کسی نبود ... چاقو ها رو گذاشتم تو بشقاب ... - خوب عروس خانم استرس که نداری برای فردا ؟با دهن پر گفتم : - وای مادر جون خیلی استرس دارم میترسم فردا خواب بمونم ... - الهی قربونت برم چرا چشم هاتو اینطوری میکنی
؟ شب پیش بخواب دیگه خیالت راحت باشه که بیدارت میکنم ...... بعد از اون شب دیگه پیش ارمان نخوابیدم بودم به امید اینکه دیگه از فردا برای هم میشیم .... یک تیکه موز گذاشتم تو دهنم با لپ ها پر گفتم : - مادر جون میشه بگید سوگل چه نسبتی با شما ارمان داره ؟تموم این مدت ذهنم درگیر این بود که سوگل کیه اگر زنش نبود پس چرا ان قدر رابطه اش خوب بوده ..... - مگه ارمان بهت نگفته ؟-
نه نگفته هر بار که میاد بگه یه اتفاقی میفته نمیشه که تعریف کنه ..... - الهی قربونت برم ذهنت درگیره اره ؟ نکنه تو هم فکر میکردی سوگل زنه ارمانه ؟چه قدر راحت این موضوع رو عنوان میکرد یعنی بقیه هم همچین فکری میکردن ..... - اره فکر میکردم سوگل نامزد ارمانه ....... خندید
؟ مگه شما دختر دارید ؟- نه عزیز دل من دختر ندارم که ....... حوصله داری برات تعریف کنم ؟؟؟؟با خوش حالی گفتم : - اره چرا که نه برام تعریف کنید ...... مشتاق به مادرجون زل زدم تا اخر ببینم این سوگل خانم کیه که ان قدر ارمان هواشو داره .... دلم برای خودم سوخت که تمام اون پنج سال فکر میکردم ارمان زن داره .....
مادر جون با ناراحتی گفت : - این قضیه برمیگرده به چند سال پیش اون موقعی ای که ارمان هنوز به دنیا اومده نیومده ،من و عموت با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم ... چند سال که از ازدواجمون گذشت متوجه شدیم که بچه دار نمیشم خیلی تلاش کردیم ولی نشد انگار خدا نمیخواست که به ما یه بچه بده .... وقتی نا امید شدیم رفتیم سراغ بچه ... یک دختر بچه ی چند ماه رو که مامان و باباش رو از دست داده بود رو اوردیم ... دیگه تموم زندگیمون شد اون دختر بچه .... ان قدر بهش وابسته شده بودم که اگه چند دقیقه پیش نمیموند دیوانه میشدم .... بعد از پنج سال حامله شدم باورم نمیشد اول فکر میکردم جواب ازمایش اشتباه شده ولی انگار واقعی ای بود خدا به برکت این دختر کوچلو یه پسر بهم داد
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_134 انگار قلبم را توی مشتم نگه داشته بودم.دوباره دستم سرد شد و نفسم به شمارش افتاد.صدای پايش راكه شنيدم،دهانم خشك شد.نفس…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_135
مخصوصا با گل آرايی ات كه حرف ندارد.اصلا انتظار چنين استقبال و جشن تولدی
را نداشتم.واقعا معركه است.ازت ممنونم..
قسم به شوخی گفت:
ـ ای بابا بعدا هم می شود اين حرفها را زد،فعلا ما گرسنه ايم.
ميز غذا رنگين بود و همه با لذت خوردند و تعريف كردند.بعد از صرف شام،آرزو و قسم هدايا را آوردند و روی ميزچيدند..
اما هديه ی خودم را در ميانشان نديدم.پوريا مامور باز كردن آنها شد و برای هر كدام جمله ای معترضه ای آماده داشت.
دست آخر،همانطور كه با نگاه جستجوگرم روی ميز به دنبال بسته ی خودم میگشتم و اثری از آن نمی ديدم،صدای پوريا بلند و رسا به گوشم رسيد.
ـ خب حالا مهمانان عزيز تو جه فرماييد،همين الان،نمی دانم از كجا يك هديه باارزش و گران قيمت پيدا شد.لطفا آورنده
نام خود را اعلام كند.البته من فكر نمیكنم،مال پدرام باشد،چون بعيد می دانم در بين ما كسی آنقدر او را دوست داشته
باشد كه چنين هديه زيبا و ارزشمندی برايش بخرد.
آرزو گفت:
ـ چرا بعيد می دانی.اتفاقا در بين ما كسی هست كه آنقدر دوستش دارد كه به خاطر برگزاری جشن تولدش كلی زحمت
كشيده و اين هديه هم از طرف اوست.خب پدرام حالا خودت حدس بزن از طرف كيست؟
از اينكه همه ی نگاه ها را متوجه خود ديدم،خجالت كشيدم و سر به زير افكندم.
پوريا ادامه داد:
ـ مها خانم شما كه اين دوست ما را كلی شرمنده كرديد.من كه نمی دانم چه بگويم چه رسد به او.
سپس دست پدرام را بلند كرد و گفت:
ـ بگو ديگر،چرا ساكتی.باز زبانت را گربه خورد.
صداي پدرام در ميان هلهله حاضرين به زحمت شنيده می شد.
ـ فقط می توانم تشكر كنم و بگويم...
پوريا با حرص گفت:
ـ چرا ساكت شدی،بگويم چی؟
سكوت پدرام آزار دهنده بود و اعصابم را بهم ريخت.همه پرسيدند:
ـ بگويم چی!بگو ديگر،همه منتظرند،بشنوند.
ـ بگويم كه واقعا ممنونم.
پوريا گفت:
ـ اّه.پس چرا نمی گويی!اصلی را بگو.ما كه می دانيم در دلت چه می گذرد.
سپس پدرام را هل داد و گفت:زود باش بگو.
ـ آخر گفتن اين جمله خيلی سخت است.
ـ اصلا سخت نيست.نه تنها يك بار،بايد چند بار پشت سر هم بگويی.
هنوز پدرام حرفی نزده بود.دلم شكست.حالم داشت بهم می خورد و سرم گيج میرفت.از اينكه خودم را بازيچه او قرار
داده بودم،نفرت تمام وجودم را فراگرفت.ديگر ماندن در آنجا را جايز نمی دانستم.
به زحمت تكانی به خودم دادم و بلند شدم،پس جواب زحمات من در حد يك تشكر خشك و خالب بود.
تا خواستم به طرف در خروجی سالن بروم،كنترلم را از دست دادم.داشتم می خوردم زمين كه آرزو زير بازويم را گرفت
و گفت:
ـ چی شده مها،حالت بد است؟پدرام بدو يك كمی آب بياور.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_135
مخصوصا با گل آرايی ات كه حرف ندارد.اصلا انتظار چنين استقبال و جشن تولدی
را نداشتم.واقعا معركه است.ازت ممنونم..
قسم به شوخی گفت:
ـ ای بابا بعدا هم می شود اين حرفها را زد،فعلا ما گرسنه ايم.
ميز غذا رنگين بود و همه با لذت خوردند و تعريف كردند.بعد از صرف شام،آرزو و قسم هدايا را آوردند و روی ميزچيدند..
اما هديه ی خودم را در ميانشان نديدم.پوريا مامور باز كردن آنها شد و برای هر كدام جمله ای معترضه ای آماده داشت.
دست آخر،همانطور كه با نگاه جستجوگرم روی ميز به دنبال بسته ی خودم میگشتم و اثری از آن نمی ديدم،صدای پوريا بلند و رسا به گوشم رسيد.
ـ خب حالا مهمانان عزيز تو جه فرماييد،همين الان،نمی دانم از كجا يك هديه باارزش و گران قيمت پيدا شد.لطفا آورنده
نام خود را اعلام كند.البته من فكر نمیكنم،مال پدرام باشد،چون بعيد می دانم در بين ما كسی آنقدر او را دوست داشته
باشد كه چنين هديه زيبا و ارزشمندی برايش بخرد.
آرزو گفت:
ـ چرا بعيد می دانی.اتفاقا در بين ما كسی هست كه آنقدر دوستش دارد كه به خاطر برگزاری جشن تولدش كلی زحمت
كشيده و اين هديه هم از طرف اوست.خب پدرام حالا خودت حدس بزن از طرف كيست؟
از اينكه همه ی نگاه ها را متوجه خود ديدم،خجالت كشيدم و سر به زير افكندم.
پوريا ادامه داد:
ـ مها خانم شما كه اين دوست ما را كلی شرمنده كرديد.من كه نمی دانم چه بگويم چه رسد به او.
سپس دست پدرام را بلند كرد و گفت:
ـ بگو ديگر،چرا ساكتی.باز زبانت را گربه خورد.
صداي پدرام در ميان هلهله حاضرين به زحمت شنيده می شد.
ـ فقط می توانم تشكر كنم و بگويم...
پوريا با حرص گفت:
ـ چرا ساكت شدی،بگويم چی؟
سكوت پدرام آزار دهنده بود و اعصابم را بهم ريخت.همه پرسيدند:
ـ بگويم چی!بگو ديگر،همه منتظرند،بشنوند.
ـ بگويم كه واقعا ممنونم.
پوريا گفت:
ـ اّه.پس چرا نمی گويی!اصلی را بگو.ما كه می دانيم در دلت چه می گذرد.
سپس پدرام را هل داد و گفت:زود باش بگو.
ـ آخر گفتن اين جمله خيلی سخت است.
ـ اصلا سخت نيست.نه تنها يك بار،بايد چند بار پشت سر هم بگويی.
هنوز پدرام حرفی نزده بود.دلم شكست.حالم داشت بهم می خورد و سرم گيج میرفت.از اينكه خودم را بازيچه او قرار
داده بودم،نفرت تمام وجودم را فراگرفت.ديگر ماندن در آنجا را جايز نمی دانستم.
به زحمت تكانی به خودم دادم و بلند شدم،پس جواب زحمات من در حد يك تشكر خشك و خالب بود.
تا خواستم به طرف در خروجی سالن بروم،كنترلم را از دست دادم.داشتم می خوردم زمين كه آرزو زير بازويم را گرفت
و گفت:
ـ چی شده مها،حالت بد است؟پدرام بدو يك كمی آب بياور.