❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_133 وقتی بهم می رسه جلوم وایمیسته و به سمت من خیز بر می داره و با خشم به بازوهام چنگ…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_134

سعی می کنم دیگه گریه نکنم، اما زیاد هم موفق نیستم. یه چیزایی دست خود آدم نیست. مثل همین اشکای من که بدون اجازه جاری می شن. مثل بغضی که تو گلوم می شینه و بدون اجازه می شکنه. مثل دلی که با یه خنجر زخمی می شه و با هیچ مرحمی دردش آروم نمی گیره. واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نیست. مثل الان که دلم خیلی گرفته، هم از دست سروش، هم از دست خیلیای دیگه.
هیچ جوری نمی تونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم. دلم هوای اتاقم رو کرده، دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو می خواد. ای کاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم. فقط چند چیزه که الان می تونه آرومم کنه؛ یه اتاق تاریک، یه آهنگ غمگین و یه دنیا اشک و در آخر هم یه خواب آروم. هر چند این آخریه واسه ی من جزو محالاته! با فریاد می گه:
ـ مگه نمی گم گریه نکن! بدجور رو اعصابمی.
وقتی می بینه آروم نمی گیرم با عصبانیت به طرفم میاد. به سرعت از جام بلند می شم و با ترس می گم:
ـ دادا...
هنوز حرفم تموم نشده که بهم می رسه و دستش می ره بالا. دستمو جلوی صورتم می گیرم. چشمامو می بندم و با جیغ می گم:
ـ داداش نزن.
هر چقدر منتظر می مونم خبری از سیلی نمی شه. چشمام رو آروم آروم باز می کنم که با چشم های اشکی و ابروهای در هم طاهر رو به رو می شم. چشماش غرق اشکه و در چهرش اخمی نشسته و به گردنم خیره شده. تازه متوجه ی روسریم می شم. گره ی روسریم شل شده و گردنم یه خرده دیده می شه. لابد نگاه طاهر هم به کبودی گردنم افتاده. سریع می خوام گره ی روسریم رو سفت کنم که طاهر مچ دستمو می گیره و با اون یکی دستش روسری رو از سرم در میاره. دستش رو به سمت کبودی گردنم می بره و با پشت دست کبودی رو نوازش می کنه. یه قطره از اشکام روی دستش می چکه. تازه به خودش میاد. روسری رو به گوشه ی اتاق پرت می کنه و با داد می گه:
ـ اون کثافت که کاری نکرد؟
با ترس می خوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار می ده و با لحن ملایم تری می پرسه:
ـ کاری که نتونست بکنه؟ درسته؟

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_133 یه مهندس معروف و کاربلد شده واسه خودش. مهندس محتاطانه پرسید: با همون اخلاقاي خاص؟ تجسم قیافه…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_134

- افتضاح! بیشتر از همیشه!
- هنوزم دلش جایی گیر نکرده؟
این بار یادآوري دانیار همراه با یک لبخند تلخ بود.
- مگه دل داره که جایی گیر کنه؟
حاج خانم زمزمه کرد:
- بمیرم واسش. بمیرم واستون.
کمی از شربت نوشیدم و گفتم:
- از کتی چه خبر؟ از شوهرش؟ بچه ش دیگه الان باید دبیرستانی باشه، درسته؟
چشمان مهندس برق زد و گفت:
- بچه نه، بچه ها. پارسال یه دو قلوي ناز نصیبشون شد.
با خوشحالی گفتم:
- جدي میگین؟ چقدر عالی! واقعا دلم واسشون تنگ شده.
- واسه من چطور؟
خدایی بود که لیوان شربت از دستم نیفتاد. چنان سرم را چرخاندم که مهره هاي گردنم صدا دادند. لب هایم بی اجازه از من
نامش را خواندند.
- کیمیا؟
خندید و جلو آمد.
- آره خودمم.
دستش را به سمتم دراز کرد.
- سلام!
لیوان به دست برخاستم و نگاهش کردم.
قد بلند، پوست سفید، موهاي بور و چشمان آبی!
کیمیا برگشته بود.
چند لحظه به انگشتان سفید و کشیده دستش خیره شدم و بعد نشستم. لیوان را روي میز گذاشتم و گفتم:
- خوش اومدي.
در هم رفتن چهره اش چند لحظه بیشتر طول نکشید. با همان لبخند گشاده اش رو به رویم نشست و گفت:
- خوبی؟
نگاهش کردم. مثل همیشه خوش پوش، خوش رو، خوش صحبت! بلوز زرد چسبان و آستین کوتاه دلفریبی بالا تنه اش را به
رخ می کشید و دامن سفید تا روي زانویش خوش تراشی اعصاب خرد کن پاهایش را.
- مرسی. تو خوبی؟

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_133 - تقصير كتي شد اون ميدونست گفت نگو سورپريز شه .. مامانم خنديد و گفت : - بيا بريم تو .. بيا تعريف كن ببينم ... خانوم مهندسه من…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_134

- جون آبجي راست ميگم كيانا .. خاك تو سرت اين مجد رو تور كن ديگه من اگه تا الان بودم سه تا بچم داشتم ازش ...
- خندم گرفته بود ولي در حاليكه سعي ميكردم جدي باشم گفتم :
- كتي خجالت بكش ...بعدشم اون يه سر داره هزار سودا!!!
- وا چرا ؟؟؟؟ جوون به اين خوشتيپي...وا... ثوابم داشت .. از اين منجلاب فساد ميكشيدمش بيرون!!!!...
خنديدم و گفتم :
- حالا گيرم منم ازش خوشم بياد از كجا معلوم اون از من خوشش بياد؟؟!!
- وآآآآآ... من كه هر چي از اين بد بخت شنيدم توجه بود!!! مگر اينكه توهم زده باشي منم با توهماتت سر كار رفته باشم
- گمشو كتي .. توهم كدومه همون چيزايي رو گفتم كه اتفاق افتاده مگه روانيم!!!
خنديد و گفت :
- رواني كه ... اي يي ..يي!!! بگي نگي !!! اگه نبودي تا الان توام عين من از مجد سه تا بچه داشتي !!!!
بعد از اينكه به اندازه ي كافي به نظريه پردازي هاي كتي راجع به مجد گوش دادم بحث رو سوق دادم به سمت عروسي ... كتيم كه
انگار يه موضوع جديد دادن دستش .. شروع كرد با آب و تاب از خبر هاي دست اول گفتن ..
- راستش كيانا گويا خاله خيلي رضا نبوده تو بياي ديروز شنيدم مامان به بابا ميگفت " مردم خواهر دارن ما هم خواهر داريم پرو
پرو برگشته به زبون بي زبوني ميگه بهتر كيانا نباشه حالا من كه به كيانا چيزي نگفتم تا بچم ناراحت نشه ولي به اونم نگفتم كه
كيانا مياد يا نه بگو تو خاله اي ؟ به جاي اينكه طرف دختر خواهرت باشي وايسادي روبروش!!! " خلاصه اينكه كيانا با اين حرفا
اونجور كه بوش مياد اومدن تو مساوي با پس افتادن خاله نيره و فريبا!! راستي لباس اينا آوردي؟؟
- آره واسه ي عروسي همون لباسي كه مجد خريد رو آوردم واسه ي پاتختيم اون دكلته قرمزه كه تازه خودم خريده بودم...
- اي ول مجد!! برو بيار لباسشو ببينم ..
- نه ديگه بذار همون فردا ...
كتي به مسخره روشو به حالت قهر كرد اونورگفت :
- اييييش... تحفه!!
هردو زديم زير خنده ..اونروز علاو بر اون چند ساعت شبشم تا نزديكاي ساعت 3 با كتي از هر دري حرف زديم ..

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_133 فکر این که تماس از سمت آرام بود.پنچر شدم. -الو جانم سعید سلام سوران خوبی؟خواب بودی؟ برفرض که بودم ،بنال ؟!! خونتی؟…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_134

دکمه اتصالو زدم، صدای آرامش بخشش دوباره تو گوشم پیچید:
-الو!!!!!
قبل ازین که سلام بدم گفتم:
ایکاش صداتم مثل خودت بغل کردنی بود .
خوشگل خندید :
سلام دیوونه خوبی؟
سلام ،خوبم ،خداروشکرجز دوری شما ملالی نیست .کجا بودی جواب 
ندادی دوبار زنگت زدم.
با لحنی که خوشحالی توش موج می زد گفت:
با مهدیه رفته بودیم واسه انتخاب رشته ،الانم تقریبا رسیدم دم خونه.
عه بسالمتی. دیگه انتخاب رشته نمیخواد بدی کسی. تو هر چی بزنی قبولی.
هعی ،نه سورانی ،این مشاور گفت رتبت به علوم پزشکی تهران نمیخوره.ولی 
مهدیه قبوله بدون شک باز خوشحال شد:
ولی بغیر از اون ،هر رشته ای که بخوام میتونم مستقیم تا دکتری یا ارشد  بخونم.
اوهوم خیلی خوبه...راستی آرام ،منو سعید تصمیم گرفتیم یه گودبای پارتی راه 
بندازیم واسه پنجشنبه شب.
مشکلی که نداری میای دیگه؟
-اوممم،باید مامانو راضی کنم .ولی مگه میشه نیام.هرجور شده میام 
.اخجون خوش میگذره.
راستی سوران ،از داداشت خجالت می کشم ،نگه این دختره چه پروعه.
نه بابا هنوز تازه میخوام بهشون معرفی کنمت.
تو لحن حرف زدنش هیچ اثری از ناراحتی نبود ،حتی من حس کردم خوشحالم هست.
درسته که اصلا طاقت دیدن ناراحتیش رو ندارم ولی انتظار هم نداشتم انقدر 
خوشحال برخورد کنه ،خب هر چی با شه این مهمونی به مناسبت رفتن ما از شرکت تهران بود .
ولی هرچقدرهم که از این رفتارش دلخور شدم ،اما به روم نیاوردم.
برای ساعت پنج بعدازظهر فردا قرار شد برم دنبالش.که باهم بریم خرید.
یجورایی نگران شدم،آرام خیلی زود با نبودن و ندیدن من کنار اومد ،این زنگ 
خطرهارو برام به صدا در میاورد اگه من نباشم میتونه پس راحت فراموشم کنه.
به خودم توپیدم :
بسه سوران،تو نمیزاری همچین اتفاقی بیفته آرام هم واقعا دو ستت داره،دیگه 
باید اینو فهمیده باشی!!!!!!
ساعت اداری که تموم شد ،زودی رفتم خونه،امروز خیلی کار داشتم از صبح 
با سعید دنبال تهیه تدارکات لازم بودیم.برگشتیم شرکت یکم به کارای عقب 
افتادم رسیدم .
وقت ناهار درست کردن نداشتم ،سرراه یه پرس غذا برای خودم خریدم و رفتم 
خونه.
بعداز اینکه ناهار خوردم فقط رسیدم که یه دوش بگیرم وآماده بشم.
سرساعت پنج رفتم دنبالش و رفتیم مرکز خریدی که آرام می گفت.
از وقتی با آرامم لباسامو باهم میخریم ،سلیقش حرف نداره .یه کت شلوار 
زغال سنگی خیلی خوش دوخت و یه کروات
وپیرهن به سلیقه آرام برای من خریدیم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_133 خیلی بدی ساحل ولی من بر عکس قلب سنگدل تو دلم خیلی تنگ شده بود  - نه بابا سوغاتی های من کو - الان مثلا رفتم تو…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/296944

#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_134
بیا بغل خودم ببینم ... خیلی وقت بود که تو بغل هم نخوابیده بودیم نمیدونم چرا حس میکرد تنها نجات دهنده ام تو ی اون پنج سال فقط و فقط دانیال رو بوده چون اگه نبود من میمردم .......
کش موهامو باز کردم روی تخت دو تایی جا نمیشدیم یک ذره رفتم عقب تر تا کاملا جا بشه .... خودشو چسبوند بهم ... - دوست دارم خاله جونم ... - منم عزیز دلم .... موهاشو ناز کردم تا خوابش برد .... تو فکر این بودم که چرا دانیال ان قدر شبیه منه تمام شیطنتش به خودم رفته بود..... صدای در اومد برگشتم دیدم ارمانه .... اومد بالای سرم بهم خندید ..... - کاش من الان جای دانیال بودم .... دانیال دو تا دست هاشو دور کمرم انداخته بود ... بهش خندیدم ..... - فرزاد گفت دانیال رو ببرم پایین - دانیال خوابه برو بگو یش من میمونه ... بهم اخم کرد - بده ببرمش پایین امشب من پیش شما میخوابم شیطونک خانم .... اجازه نداد حرف بزنم دست های دانیال رو باز کرد بردش پایین .... پس بگو چرا دریا یک دفعه از این اتاق رفت ..... به چند دقیقه نگذشت که با چند تا پتو برگشت ... ماشالله چه زوری داره که چند تا پتو رو با هم اورده ... یعنی ارمان امشب میخواد پیش من بخوابه ؟ ... یک پتوی بزرگ انداخت زمین دو تا متکا هم گذاشت وسط پتو کنار هم .... با تعجب داشتم نگاهش میکرد .. میخواد منم زمین بخوابم ای بابا چرا این ها یه نظر از من نمیخوان .... - چه چرا اینطوری نگاه میکنی خانم ؟- ارمان تو نمیخوای یه نظر از من بخوای کی به تو گفت بیای بالا .... - یعنی میخوام پیش زنم بخوام باید اجازه بگیرم راست میگفت من زن شرعی و قانونیش بودم ولی نمیخواستم قبلا از عروسیمون اتفاقی بیفته...دوباره رفت پایین یک ساک کوچلو اورد حتما میخواد لباس هاشو عوض کنه ..... از تو ساک یه تیشرت و شلوارک اورد بیرون .. دستش که رفت طرف بلیزش سریه روم رو کردم طرف دیوار .. بی حیا جلوی من میخواد لباس هاشو عوض کنه ....- خانم خجالتی تموم شد برگرد ....برگشتم تا حالا با شلوارک ندیده بودش چه قدر بامزه شده بود ..... - به چی میخندی ؟- هیچی به شلوارکت ... - تو نمیخوای لباس هاتو عوض کنی ؟به بلیز و شلوارام نگاه کردم چیه حتما الان توقع داره برم براش لباس خواب بپوشم ...
- نه راحتم .... ابرو هاش رو انداخت بالا .....- تو از کی تا حالا با شلوار لی میخوابی ؟حالا گیر داد به شلوار لیم... راست میگفت اخه عادت نداشتم با شلوار لی بخوابم.. از تو کولیم شلوارکم رو دراوردم خیلی کوتاه بود ولی خوب چه اشکل داشت جلوش بپوشم به قول خودش دیگه شوهرم بود ... به بهونه ی مسواک شلوارم هم برداشتم که برم عوض کنم تمام مدت ارمان با شیطنت داشت بهم نگاه میکرد ... مسواک رو که زدم تو دستشویی شلوارمم عوض کردم ... نگاهی به دور و اطراف نگاه کردک در اتاق دریا بسته بود خوب خدا رو شکر که فرزاد تو اتاق دیگه برنمیگرد ه ... همون طوری با شلوارک رفتم تو اتاق ... ارمان نگاهش به پای سفیدم افتاد سرش رو انداخت پایین تو که بی جنبه ای چرا میگی شلوارتو عوض کن ...شلوار لیم رو گذاشتم روی تخت .... ارمان روی پتو دراز کشید دست هاشو باز کرد ...- چراغ رو خاموش کن بدو بیا بغل عمو ... - ارمان نمیشه من روی تخت بخوابم اخه نمیخوام که قبل از ....انگار فهمید میخوام چی بگم چون نذاشت ادامه بدم گفت : - ساحل تو راجع به من چی فکری کردی هان ؟الهی خدا نکشتت که ناراحتش کردی ... رفتم تو بغلش ولی یادم رفت چرا رو خاموش کنم ...تو بغلش بودم ولی از دستم ناراحت بود .. - ارمانی ؟ لپش رو بوس کردم ...- ارمانی ؟ خوب ببخشید من فکر کردم تو میخوای امشب .. سفت بغلم کرد خدایا شکرت که اشتی کرد مگر نه عذاب وجدان میگرفتم ...تو چشم هاش شیطنت بود بهم زل زد ...- میخوای فکرت رو عملی کنم ... زدم تو بازوش ...- ارمان سعی کن خودتو کنترل کنی باشه ؟- چشم برای این که زیر حرفم نزده باشم هیچ کاری که تو دوست نداشته باشی نمیکنم ... دست هاشو از دور من باز کرد بلند شد چراغ رو خاموش کرد .. دوباره منو بغل کرد چون ی اون تاریکی خدا میدونه چه جوری منو پیدا کرد .. خوبه چراغ رو خاموش کرد مگر نه خوابم نمیبرد ... پیشونیم رو بوس کرد .- امشب اولین شبیه که کنار تو میخوابم خدا کنه همیشه کنار هم باشیم .. خدایا هیچ وقت این ارمان رو از من نگیر ....پیشونیم روبوس کرد ..- شب بخیر شیطون خودم .. با همون حالت که تو بغلش بودم گفتم : - کی گفته من شیطونم ؟؟دست هامو گرفت تو دستش دو تایی خندیدم اره جون خودم من که اصلا شیطون نیستم اون چند روزی که شمال بودیم خیلی به همه خوش گذشت مخصوصا به من که در کنار ارمان بودم ...تو ماشین موقع برگشت ارمان گیر داد که باید تا چند روز دیگه عروسی بگیریم ... منم مثل همیشه باید سکوت کنم و حرف اقای زورگو رو گوش بدم
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_133 ـ نه لازم نيست.شما به كارها برسيد.دور و بر خانه همه چيز هست.فقط يادتان نرود كه آقای شمس قبلا نبايد در جريان قرار بگيرد.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_134

انگار قلبم را توی مشتم نگه داشته بودم.دوباره دستم سرد شد و نفسم به شمارش افتاد.صدای پايش راكه شنيدم،دهانم خشك شد.نفس از سينه ام بيرون نمی آمد.
كليد را كه در قفل انداخت،نزديك بود پس بيفتم.تا اينكه در باز شد و سايه پدرام را ديدم.چند لحظه همانجا ايستاد و به
روبه رو،يعنی به جايی كه من ايستاده بودم،خيره شد.انگار قدرت روشن كردن چراغها را نداشت بالاخره دست پيش برد و كليد برق را زد.
وقتی مرا ديد،هيچ حرفی نزد،فقط نگاهش در نگاهم گره خورد.به خودم فشار آوردم و گفتم:
ـ تولدت مبارك.
انگار تازه فهميد كجاست،می خواست حرفی بزند،ولی نتوانست.بالاخره به خود آمد و گفت:
ـ ممنون.
ناگهان همه از مخفی گاهشان بيرون امدند و يك صدا تبريك گفتند.
پدرام بهت زده بر جا ماند.اصلا باورش نمی شد.گردش نگاهش از سویی به سوی ديگر می رفت و دوباره برمی گشت و
بر روی چهره ی من متوقف مي ماند.شور و شوق در صدايش موج می زد:
ـ آنقدر هيجان دارم كه اصلا نمی دانم چه بگويم . راستش شوكه شده ام و هنوز باورم نمی شود.وقتی مها تبريك گفت،فكر
كردم خواب مب بينم.خانه واقعا رنگ و بو گرفته،دلم می خواهد بدانم اين فكر و ايده ی چه كسی بود و بانی اين مهمانی
كيست؟
پاسخش را قسم داد:
ـ خب معلوم است وفقط كار خود مهاست.
آرزو دنباله ی حرف او را گرفت و افزود:
ـ طفلكی از ديروز دارد زحمت می كشد.نمی دانی وقتی دير كردی،چه حالی شد.
اشاره كردم كه بقيه اش را نگويد.نگاه پدرام به من،گرم و مهرآميز بود و باعث دلگرمی ام می شد.
پوريا كنار پدرام نشست و گفت:
ـ بايد اشاره كنم كه مهاخانم از ديروز به اندازه يك سر سوزن هم برای شركت زحمت نكشيده و فقط در خدمت تدارك جشن تولدت بوده.
پس تو بدجنس می دانستی امشب اينجا چه خبر است و قبلا مرا در جريان نذاشتی!
ـ من فقط رازداری كردم.اينجوری مزه اش بيشتر بود.مگر نه؟خب حالا وقت شام است،ما داريم از گرسنگی هلاك میشويم.خدا می داند چيزی برای خوردن پيدا می شود يا نه.عطر و بويش كه خوب است،اما از مزه اش خبر ندارم.
بلند شدم و رفتم اشپزخانه،قسم هم به دنبالم آمد تا در كشيدن غذاها كمكم كند.گفتم:
ـ خدا كند پدرام اين غذاها را دوست داشته باشد راستش بيشتر از اينها بلد نبودم.
ـ نگران نباش.من همه اش را چشيدم.لذيذ و خوشمزه است،حتما خوشش می آيد.
برگشتم و پدرام را ديدم كه پشت سرم ايستاده . برخاستم و مقابلش ايستادم كه گفت:
ـ نمی دانم چطور ازت تشكر كنم زحمتی را كه تو كشيدی،با يك تشكر خشك و خالی نمی شود جبران كرد.تو هم به خانه‌ی
من روح بخشيدی و هم به قلب ام.مخصوصا با گل آرايی ات كه حرف ندارد.اصلا انتظار چنين استقبال و جشن تولدی
را نداشتم.واقعا معركه است.ازت ممنونم.