❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_117 سیاوش با ناباوری به سروش خیره می شه و سروش با داد می گه: ـ می خواستم بی آبروش کنم؛…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_118
سیاوش با شرمندگی می گه:
ـ طاهر...
طاهر با داد می پره وسط حرفشو می گه:
ـ هیچی نگو سیاوش؛ هیچی نگو. اگه امروز کاری به سروش ندارم از روی بی غیرتیم نیست، دارم داغون می شم، ولی نمی خوام حرمت اون روزا شکسته بشن.
بعد زمزمه وار می گه:
ـ هر چند سروش امروز اون حرمت ها رو شکست!
سیاوش سرشو پایین می ندازه و هیچی نمی گه. طاهر با خشم از جاش بلند می شه که باعث می شه سیاوش فکر کنه طاهر قصد دعوا داره؛ چون برای جلوگیری از دعواهای احتمالی یه قدم به سمت طاهر بر می داره که با داد طاهر خطاب به سروش سرجاش متوقف می
شه. طاهر با داد می گه:
- می خواستی کی رو نابود کنی، هان؟ ترنم رو، یه نگاه بهش بنداز، مگه چیزی ازش مونده !
با دادی بلندتر می گه:
ـ سروش با توام؟ می گم مگه چیزی ازش مونده؟ آره، در گذشته یه غلطی کرد، ولی بابتش مجازات شد؛ هنوز هم داره مجازات می شه. ببین چی ازش مونده؟ نه لبخندی، نه شیطنتی، نه احساسی، نه خانواده ای! می خوای از کی انتقام بگیری؟ از ترنم! با یه نگاه هم
می شه فهمید این اون ترنم نیست. این دختر اصلا هیچی نیست. سروش اون هیچی نداره. تو تموم این سال ها فقط ترحم فامیل عذابت می داد؟ اما خونوادت کنارت بودن. از لحاظ مالی ساپورت می شدی. سرشار از محبت اطرافیانت بودی، اما ترنم تمام این سال ها تنهای تنها بود. از همه حرف شنیده، از خونواده، از فامیل، از همسایه، هر کسی که از کنارش می گذشت پوزخندی نثارش می کرد. اگه اون گناه کاره تاوان گناهش رو پس داده. اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل می کنه به خاطر چی؟ به خاطر یه اشتباه .
اشک تو چشمام جمع می شه. سیاوش:
ـ طاهر به خدا شرمندتم.
طاهر پوزخندی می زنه و می گه:
ـ تو چرا؟
سروش با ناراحتی می گه:
ـ باور کن کنترلم رو از دست دادم.
طاهر با اخم می گه:
ـ این حرفا الان چه فایده ای برام دارن؟ معلوم نیست اگه من نمی رسیدم چه بلایی سر خواهرم می آوردی؟ بماند که اگه من اون رو توی این وضعیت نمی دیدم اصلا حرفاش رو باور نمی کردم و مثل همیشه اون رو مقصر می دونستم. ترنم همین الان هم از خونواده طرد شده، ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون می نداخت!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_118
سیاوش با شرمندگی می گه:
ـ طاهر...
طاهر با داد می پره وسط حرفشو می گه:
ـ هیچی نگو سیاوش؛ هیچی نگو. اگه امروز کاری به سروش ندارم از روی بی غیرتیم نیست، دارم داغون می شم، ولی نمی خوام حرمت اون روزا شکسته بشن.
بعد زمزمه وار می گه:
ـ هر چند سروش امروز اون حرمت ها رو شکست!
سیاوش سرشو پایین می ندازه و هیچی نمی گه. طاهر با خشم از جاش بلند می شه که باعث می شه سیاوش فکر کنه طاهر قصد دعوا داره؛ چون برای جلوگیری از دعواهای احتمالی یه قدم به سمت طاهر بر می داره که با داد طاهر خطاب به سروش سرجاش متوقف می
شه. طاهر با داد می گه:
- می خواستی کی رو نابود کنی، هان؟ ترنم رو، یه نگاه بهش بنداز، مگه چیزی ازش مونده !
با دادی بلندتر می گه:
ـ سروش با توام؟ می گم مگه چیزی ازش مونده؟ آره، در گذشته یه غلطی کرد، ولی بابتش مجازات شد؛ هنوز هم داره مجازات می شه. ببین چی ازش مونده؟ نه لبخندی، نه شیطنتی، نه احساسی، نه خانواده ای! می خوای از کی انتقام بگیری؟ از ترنم! با یه نگاه هم
می شه فهمید این اون ترنم نیست. این دختر اصلا هیچی نیست. سروش اون هیچی نداره. تو تموم این سال ها فقط ترحم فامیل عذابت می داد؟ اما خونوادت کنارت بودن. از لحاظ مالی ساپورت می شدی. سرشار از محبت اطرافیانت بودی، اما ترنم تمام این سال ها تنهای تنها بود. از همه حرف شنیده، از خونواده، از فامیل، از همسایه، هر کسی که از کنارش می گذشت پوزخندی نثارش می کرد. اگه اون گناه کاره تاوان گناهش رو پس داده. اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل می کنه به خاطر چی؟ به خاطر یه اشتباه .
اشک تو چشمام جمع می شه. سیاوش:
ـ طاهر به خدا شرمندتم.
طاهر پوزخندی می زنه و می گه:
ـ تو چرا؟
سروش با ناراحتی می گه:
ـ باور کن کنترلم رو از دست دادم.
طاهر با اخم می گه:
ـ این حرفا الان چه فایده ای برام دارن؟ معلوم نیست اگه من نمی رسیدم چه بلایی سر خواهرم می آوردی؟ بماند که اگه من اون رو توی این وضعیت نمی دیدم اصلا حرفاش رو باور نمی کردم و مثل همیشه اون رو مقصر می دونستم. ترنم همین الان هم از خونواده طرد شده، ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون می نداخت!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_117 اصلا شاید کسر شانش هم بودم وقتی کنارش می نشستم یا راه می رفتم. شاید! اشکم را با پشت دستم پاك…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_118
مودب و متین نشسته بود و با افشین حرف می زد. شادي هم سرش را با میوه
خوردن گرم کرده بود.
- به من بگو چی شده وگرنه همین الان، وسط همین جمع میرم سراغ دانیار. هیچ کس حق نداره به مهمون خونه من توهین
کنه یا برنجوندش.
ملتمسانه گفتم:
- به خدا نه توهین کرده، نه رنجونده. هدف من جشن گرفتن واسه ایشون بود. خب وقتی نمی خوان شرکت کنن دیگه اینجا
موندنم بی معنیه.
دستش را انداخت و سرش را به علامت افسوس تکان داد. دوباره نگاهم را به دور دست دوختم و گفتم:
- شیرینی و میوه و سالاد آماده ست. فقط زحمت پذیراییش میفته گردن خودتون. شایدم اگه ما بریم و مجلستون مردونه بشه
آقا دانیار هم از اتاق بیرون بیان.
آهی کشید و گفت:
- من واقعا معذرت می خوام شاداب. بهت گفته بودم این کارا جواب نمی ده. من دانیار رو بهتر از تو می شناسم، اما واقعا
شرمنده ت شدم.
به زور لبخندي زدم و گفتم:
- دشمنتون. به هر حال من تمام تلاشم رو کردم. ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیومد.
منتظر جوابش نشدم. به سمت تبسم و شادي رفتم و گفتم:
- بریم بچه ها.
افشین با ناراحتی گفت:
- هنوز که خیلی زوده.
به لبخند کمرنگی اکتفا کردم. تبسم بلند شد و زیر گوشم گفت:
- ایشاا... داغت به دل دیاکو بمونه شاداب. تازه ترموستاتش رو روشن کرده بودم.
بی حال نگاهش کردم و هیچی نگفتم. کیفم را از دست شادي گرفتم. خداحافظی کردم و به سمت در رفتم. شادي و تبسم هم
پشت سرم آمدند. دیاکو مغموم و گرفته نگاهمان می کرد. در را که باز کردم صداي دانیار را شنیدم.
- کجا میري خوشحال؟ من هنوز شمعاي تولدمو فوت نکردم.
متحیر و گیج برگشتم و دانیار را دیدم. با پیراهن سورمه اي چهارخانه و لبخند مرموزي که گوشه لبش خانه کرده بود.
باورم نمی شد. بیشتر نگاهش کردم. چهار انگشت دست هایش را توي جیب شلوار جین مشکی اش فرو برده بود و بدون پلک
زدن نگاهم می کرد. پیراهنی که برایش دوخته بودم کاملا اندازه اش بود و به شکل برازنده اي در تنش نشسته بود. نمی
خواستم بمانم. نمی توانستم. مستاصل به تبسم نگاه کردم که باز صدایش در سالن پیچید.
- مگه نگفتی باید کیکمو خودم بِبرم؟ برو بیارش دیگه.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_118
مودب و متین نشسته بود و با افشین حرف می زد. شادي هم سرش را با میوه
خوردن گرم کرده بود.
- به من بگو چی شده وگرنه همین الان، وسط همین جمع میرم سراغ دانیار. هیچ کس حق نداره به مهمون خونه من توهین
کنه یا برنجوندش.
ملتمسانه گفتم:
- به خدا نه توهین کرده، نه رنجونده. هدف من جشن گرفتن واسه ایشون بود. خب وقتی نمی خوان شرکت کنن دیگه اینجا
موندنم بی معنیه.
دستش را انداخت و سرش را به علامت افسوس تکان داد. دوباره نگاهم را به دور دست دوختم و گفتم:
- شیرینی و میوه و سالاد آماده ست. فقط زحمت پذیراییش میفته گردن خودتون. شایدم اگه ما بریم و مجلستون مردونه بشه
آقا دانیار هم از اتاق بیرون بیان.
آهی کشید و گفت:
- من واقعا معذرت می خوام شاداب. بهت گفته بودم این کارا جواب نمی ده. من دانیار رو بهتر از تو می شناسم، اما واقعا
شرمنده ت شدم.
به زور لبخندي زدم و گفتم:
- دشمنتون. به هر حال من تمام تلاشم رو کردم. ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیومد.
منتظر جوابش نشدم. به سمت تبسم و شادي رفتم و گفتم:
- بریم بچه ها.
افشین با ناراحتی گفت:
- هنوز که خیلی زوده.
به لبخند کمرنگی اکتفا کردم. تبسم بلند شد و زیر گوشم گفت:
- ایشاا... داغت به دل دیاکو بمونه شاداب. تازه ترموستاتش رو روشن کرده بودم.
بی حال نگاهش کردم و هیچی نگفتم. کیفم را از دست شادي گرفتم. خداحافظی کردم و به سمت در رفتم. شادي و تبسم هم
پشت سرم آمدند. دیاکو مغموم و گرفته نگاهمان می کرد. در را که باز کردم صداي دانیار را شنیدم.
- کجا میري خوشحال؟ من هنوز شمعاي تولدمو فوت نکردم.
متحیر و گیج برگشتم و دانیار را دیدم. با پیراهن سورمه اي چهارخانه و لبخند مرموزي که گوشه لبش خانه کرده بود.
باورم نمی شد. بیشتر نگاهش کردم. چهار انگشت دست هایش را توي جیب شلوار جین مشکی اش فرو برده بود و بدون پلک
زدن نگاهم می کرد. پیراهنی که برایش دوخته بودم کاملا اندازه اش بود و به شکل برازنده اي در تنش نشسته بود. نمی
خواستم بمانم. نمی توانستم. مستاصل به تبسم نگاه کردم که باز صدایش در سالن پیچید.
- مگه نگفتی باید کیکمو خودم بِبرم؟ برو بیارش دیگه.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_117 شام تموم شده بود همه جوونها با انرژي بيشتري وسط بودن و ميرقصيدن فاطمه و آتوسا هم با هم داشتم ميرقصيدن كه با ديدنمن ... دستمو گرفتن…
😍 رمان زیبای [کیانا]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_118
من ميگم عاشقتم صدام كن ...
با چشمات بازم منو نگاه كن ..
هرچي خواستي تو بگي قبوله ..
روي دوست داشتن من حساب كن...
*
نميدونم چرا بدون اينكه به حرف راد توجهي كنم رومو كردم سمت مجد كه نگاهمون براي چند ثانيه با هم تلاقي كرد ... نميدونم
توي نگاش چي بود كه با بيتي كه خواننده خوند باعث شد يه بغض بدي چنگ بندازه به گلوم ...
دوست دارم..
به دلم خيلي نشستي ...
نگو دل به من نبستي ..
اون كه ميخوام پيش من باشه ...
تو هستي !!
به دلم خيلي نشستي...
**
بالاخره با هر جون كندني بود آهنگ تمو م شد راد مجدد سر خم كرد و منم ازش تشكر كردم كه گفت :
- آهنگ بديم ...
وسط حرفش پريدم گفتم :
- مرسي ترجيح ميدم بعدي رو تماشاچي باشم ..
پسر خوبي بود بدون اينكه ناراحت شه لبخندي زد و گفت :
- هرجور شما مايليد .. ممنونم بابت لطفي كه كرديد!!
لبخندي زدم و برگشتم سمت بچه ها و كنار آتوسا نشستم!!!
انگار اونام خيلي از زوج مجد و رامش خوششون نميومد چون بلافاصله فاطمه رو كرد به ما و گفت :
- خدايي از مجد بعيده به اين سبك دخترا اينقدر رو بده !!!!! اين دختره كيه ديگه!!!! مست مسته!!!
آتوسا خنديد و گفت :
- آهنگ يكم ديگه ادامه پيدا ميكرد .. جلوي ما مجد رو كلا بغل ميكرد!!!
فاطمه خنده اي كرد و با سر حرف آتوسا رو تاييدكرد و در ادامه گفت :
- ولي مجدم سعي ميكرد لبخند بزنه ها وگرنه موقعي كه ميرفت رامش تو بغلش تمام عضله هاي فكش از حرص منقبض ميشد..
آتوسا رو كرد به جفتمون و گفت :
- مجد زرنگه .. فعلا واسه ي منافعشه كه به اين دختره چيزي نميگه ... وگرنه ما كه ديگه ميدونيم آخر عاقبت رابطه ي اين تيپا
با مجد چيه ....
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_118
من ميگم عاشقتم صدام كن ...
با چشمات بازم منو نگاه كن ..
هرچي خواستي تو بگي قبوله ..
روي دوست داشتن من حساب كن...
*
نميدونم چرا بدون اينكه به حرف راد توجهي كنم رومو كردم سمت مجد كه نگاهمون براي چند ثانيه با هم تلاقي كرد ... نميدونم
توي نگاش چي بود كه با بيتي كه خواننده خوند باعث شد يه بغض بدي چنگ بندازه به گلوم ...
دوست دارم..
به دلم خيلي نشستي ...
نگو دل به من نبستي ..
اون كه ميخوام پيش من باشه ...
تو هستي !!
به دلم خيلي نشستي...
**
بالاخره با هر جون كندني بود آهنگ تمو م شد راد مجدد سر خم كرد و منم ازش تشكر كردم كه گفت :
- آهنگ بديم ...
وسط حرفش پريدم گفتم :
- مرسي ترجيح ميدم بعدي رو تماشاچي باشم ..
پسر خوبي بود بدون اينكه ناراحت شه لبخندي زد و گفت :
- هرجور شما مايليد .. ممنونم بابت لطفي كه كرديد!!
لبخندي زدم و برگشتم سمت بچه ها و كنار آتوسا نشستم!!!
انگار اونام خيلي از زوج مجد و رامش خوششون نميومد چون بلافاصله فاطمه رو كرد به ما و گفت :
- خدايي از مجد بعيده به اين سبك دخترا اينقدر رو بده !!!!! اين دختره كيه ديگه!!!! مست مسته!!!
آتوسا خنديد و گفت :
- آهنگ يكم ديگه ادامه پيدا ميكرد .. جلوي ما مجد رو كلا بغل ميكرد!!!
فاطمه خنده اي كرد و با سر حرف آتوسا رو تاييدكرد و در ادامه گفت :
- ولي مجدم سعي ميكرد لبخند بزنه ها وگرنه موقعي كه ميرفت رامش تو بغلش تمام عضله هاي فكش از حرص منقبض ميشد..
آتوسا رو كرد به جفتمون و گفت :
- مجد زرنگه .. فعلا واسه ي منافعشه كه به اين دختره چيزي نميگه ... وگرنه ما كه ديگه ميدونيم آخر عاقبت رابطه ي اين تيپا
با مجد چيه ....
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_117 من اگر برم شیراز آیندم رو ساختم ولی اگه دوروز آرام رو نبینم دق می کنم. اونم الان که هروز و هرشب رو به عشق دیدنش صبح…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_118
دلم براش یذره شده ...و همزمان ازجام بلند شدم و منتظر حرکت بعدی از
سمت مامان نشدم و در رفتم.
،خوشبختانه دمپایی بعدیش به در اصابت کرد.
خاله که فقط میخندید و مامانم غرغر میکرد .
حیا نداره این پسر ...عه عه پرو پرو زل زده میگه دلم یه ذره شده حالاشیش
ماه شیش ماه مارو نبینه ککش نمیگزه .
دهنمو گذاشتم لای شکاف در و گفتم :
ای مادر شوهر حسود...
بعدم بلافاصله زدم بیرون
محمد یه نمایشگاه لوازم صوتی تصویری زده بود،قرار بود برم اونجا دنبالش تا
باهم ناهار بریم بیرون
به سلام داداش سوران خودمون.
یه قدم رفت عقب ،از دور براندازم کرد با دستاش به سرتاپام اشاره کرد .
-مردی شدی واس خودت ،جان خودم همین چند ماهه کلی چهرت مردونه
شده.
توام همینطور ،مبارک باشه کار و کاسبی،فعاااال شدی؟؟!!
-چه کار کنیم دیگه زن و زندگی خرج داره!!!
ابروهام بالا پرید:
-نترس بابا ،هنوز مزدوج نشدم .ولی به زودی اگه خدا بخواد.
ترسیدم فکر کردم یه شام عروسی از دست دادم....راستی
ببینم همون سمیرا خانوم دیگه؟!!!
سرشو به معنی تایید تکون داد و خندید.
بالاخره کار خودتو کردی؟؟؟!!!
دستمو گذاشتم پشتش و گفتم :
با ماشین من بریم ؟
-بریم....
باهم به یه رستوران سنتی رفتیم .محمد عاشق این جور سبکا بود.
دیزی....کله پاچه...جیگر و....
دوپرس دیزی سفارش داد و مشغول شدیم.
یه دسته دختر رو تخت کناری ما نشسته بودن و خفن نخ میدادن.
محمد چشم و ابرویی اومد و گفت:
یکی رو پسند کن دیگه سوران خفه کردن خودشونو.
تک خنده ای کردم و بی توجه بهشون مشغول خوردن غذام شدم .
-سوران یه چیزی میپرسم راستشو بگو.
خبریه؟
تو یه همچین موقع هایی سورانی که من میشناختم معمولا چهار پنج تا
همزمان تور می کرد .حالا چی شده نگاهشونم نمیکنی؟
یا توبه کردی یا عاشق شدی ازین دوحالت خارج نیست!!!
محمد چقدر حرف میزنی غذاتو بخور.
پس درست حدس زدم عاشق شدی؟!!!!
شایدم توبه کردم از کجا معلوم؟
نه قیافت به توبه نمیخوره...
درد خنده ای کردم ،اشتهام دیگه کور شده بود ،قاشقم رو توی کاسه ول کردم و
به پشتی تکیه دادم:
محمد بدجور دلم گیره ،باورت میشه؟دارم خفه میشم تو هوایی که اون نیست
نمیتونم نفس بکشم.
محمد چارچشمی نگام می کرد ،دهنش از تعجب وا مونده بود .
چیه؟ چته- محمد چرا مثل اسب ابی نگاه میکنی؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_118
دلم براش یذره شده ...و همزمان ازجام بلند شدم و منتظر حرکت بعدی از
سمت مامان نشدم و در رفتم.
،خوشبختانه دمپایی بعدیش به در اصابت کرد.
خاله که فقط میخندید و مامانم غرغر میکرد .
حیا نداره این پسر ...عه عه پرو پرو زل زده میگه دلم یه ذره شده حالاشیش
ماه شیش ماه مارو نبینه ککش نمیگزه .
دهنمو گذاشتم لای شکاف در و گفتم :
ای مادر شوهر حسود...
بعدم بلافاصله زدم بیرون
محمد یه نمایشگاه لوازم صوتی تصویری زده بود،قرار بود برم اونجا دنبالش تا
باهم ناهار بریم بیرون
به سلام داداش سوران خودمون.
یه قدم رفت عقب ،از دور براندازم کرد با دستاش به سرتاپام اشاره کرد .
-مردی شدی واس خودت ،جان خودم همین چند ماهه کلی چهرت مردونه
شده.
توام همینطور ،مبارک باشه کار و کاسبی،فعاااال شدی؟؟!!
-چه کار کنیم دیگه زن و زندگی خرج داره!!!
ابروهام بالا پرید:
-نترس بابا ،هنوز مزدوج نشدم .ولی به زودی اگه خدا بخواد.
ترسیدم فکر کردم یه شام عروسی از دست دادم....راستی
ببینم همون سمیرا خانوم دیگه؟!!!
سرشو به معنی تایید تکون داد و خندید.
بالاخره کار خودتو کردی؟؟؟!!!
دستمو گذاشتم پشتش و گفتم :
با ماشین من بریم ؟
-بریم....
باهم به یه رستوران سنتی رفتیم .محمد عاشق این جور سبکا بود.
دیزی....کله پاچه...جیگر و....
دوپرس دیزی سفارش داد و مشغول شدیم.
یه دسته دختر رو تخت کناری ما نشسته بودن و خفن نخ میدادن.
محمد چشم و ابرویی اومد و گفت:
یکی رو پسند کن دیگه سوران خفه کردن خودشونو.
تک خنده ای کردم و بی توجه بهشون مشغول خوردن غذام شدم .
-سوران یه چیزی میپرسم راستشو بگو.
خبریه؟
تو یه همچین موقع هایی سورانی که من میشناختم معمولا چهار پنج تا
همزمان تور می کرد .حالا چی شده نگاهشونم نمیکنی؟
یا توبه کردی یا عاشق شدی ازین دوحالت خارج نیست!!!
محمد چقدر حرف میزنی غذاتو بخور.
پس درست حدس زدم عاشق شدی؟!!!!
شایدم توبه کردم از کجا معلوم؟
نه قیافت به توبه نمیخوره...
درد خنده ای کردم ،اشتهام دیگه کور شده بود ،قاشقم رو توی کاسه ول کردم و
به پشتی تکیه دادم:
محمد بدجور دلم گیره ،باورت میشه؟دارم خفه میشم تو هوایی که اون نیست
نمیتونم نفس بکشم.
محمد چارچشمی نگام می کرد ،دهنش از تعجب وا مونده بود .
چیه؟ چته- محمد چرا مثل اسب ابی نگاه میکنی؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_117 اومد جلو خودش رو انداخت روم که بغلم کنه از روی تخت جا خالی دادم اونم محکم افتاد روی تخت ... بیچاره از این سرعت…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_118
- خیله خوب بابا ساعتش رو برام اسمس کنم باشه....
کلید ماشین رو از روی تخت برداشت
- کاری نداری گلم ان شالله بعد ار ظهر که محرم شدیم حسابی به خدمت میرسم....
- بچه پرو برو زود تر به زن عمو زنگ بزن بیچاره الان سکته میکنه...
نمیدونستم به کدوم کار باید برسم برم حموم یا ارایشگاه ...
مامان رو صدا کردم تا اون یه ذره بهم کمک کنه
در زد اومد تو
چشم هاش پر اشک بود
- اوا مامان چی شده ؟
اشک هاشو پاک کرد
- وای ساحل یعنی تو ان قدر بزرگ شدی که میخوای عروس بشی .ای خدا
ای باباهمچین گریه کرد گفتم کی مرده
رفتم بغلش
- مامان خوشگلم خودت همیشه میگفتی دوست دارم زود عروس بشی
- اره عزیزم گریه ی خوش حالیه خوب حالا الان چی کار داری که برات انجام بدم ؟
- مامان لباس هامو اماده میکنی من برم حموم زود بیام بعدش برم ارایشگاه ...
- مگه میخواید جشن بگیرد یا خبریه ؟
- نه بابا نمیدونم چرا این ارمان یه دفعه گیر داد باید عقد کنیم هیچ خبری نیست میخوام برم ارایشگاه ابرو ها رو یه ذره تمیز کنم مهون هم ندارن فقط خودمونیم
- باشه مادر پس برو زود تر حموم ...
یه نیم ساعتی تو حموم بودم حوله رو پیچیدم دور خودم سریع اومدم بیرون بیچاره مامان همه ی لباس هامو اماده کرده بود لباس هامو که پوشیدم رفتم پایین .....
مامان تو اشپزخونه بود
- مامان دستت در نکنه مانتو و لباس هامو اماده کردی ؟
- خواهش میکنم گلم الان به دریا هم خبر دادم که بعد از ظهر برن خونه ی زن عموت
- باشه مامانی کاری نداری من رفتم ؟
- خودت میری ؟
- اره کارم که تموم شد میام خونه که همه با هم بریم
سریع حرکت کردم به طرف ارایش مورد نظرم حالا خدا کنه وقت داشته باشه .....
این ارمان با این تصمیم های سریعش همه رو به دردسر میندازه ....
خدا رو شکر ارایشگاه زیاد شلوغ نبود
ابرو هام رو برداشت بهش گفتم هم یه ذره نازک تر کنه هم رنگش کنه که قیافه ام هم عوض بشه ....
بعد از ابرو نوبت به اصلاح صورتم رسید .....
هر دفعه سر این اصلاح اشک من در میومد .... کارش که تموم شد به صورتم نگاه کردم چه قدر رنگم باز شد ..... یعنی من ان قدر مو داشتم خودم خبر نداشتم
موهام رو هم یه مدل ساده ولی شیک درست کرد
- عزیزم لباست چه رنگیه که من همون رنگ ارایشت کنم
وای حالا لباس چی بپوشم
ولش کن حالا یه چیزی میپوشم دیگه
- نمیدونم خانم یه جوری ارایش کنید که به همه رنگ لباس بیاد ....
بیچاره خیلی روی صورتم کار کرد تا اون ارایشی رو که من دوست داشته باشم از اب در بیاد .....
کارم که تموم شد پول ارایشگاه رو حساب کردم اومدم بیرون موبایلم زنگ خورد
- جانم ؟
- سلام خانومی خوبی ؟ کجایی ؟
- مرسی خوبم ارایشگاه بودم
- اه میخوای بیام دنبالت ؟
- نه خودم ماشین دارم تو کجایی ؟
- من طلا فروشیم اومدم با اجازتون حلقه بخرم
خوبه فکر همچی رو هم کرده
- دست شما درد نکنه اقا ارمان راستی عاقد ساعت چند میاد ؟
- بهش گفتم ساعت 7 خونه امون باشه
به ساعتم نگاه کردم ساعت 5 بعد ار ظهر بود
- باشه پس من تا ساعت 6 میام
- باشه وای ساحل دعا کن کار هام تموم بشه من برم خونه دوش بگیرم
خندیدم
- اشکال نداره کثیفت هم خوشگله
- اه نه بابا نمیدونستم نمیخوام میخوام وقتی زنم بوسم کرد تمیز باشم
گر گرفتم هنوز محرم نشدیم شروع کرده ....
- باز بی ادب شدی کاری نداری ؟
- نه خانم خجالتی زود بیای ها
- باشه بای بای .....
پیش به سوی خونه .....
باورم نمیشد قرار تا یکی دو ساعت دیگه زن شرعی و قانونیه ارمان بشم
وقتی رسیدم خونه مامان و بابا جاضر نشسته بودن روی صندلی ...
مامان تا منو دید دوباره مثل صبح زد زیر گریه ، ای بابا من و ارمان که نمیخوایم بریم سر خونه و زندگیمون
بابا اومد جلو پیشونیم رو بوس کرد
- ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ؟
- مرسی بابا جون شما حاضر شدید ؟
- اره دیگه دیر میشه ها
نیم ساعت مونده بود به 6 سریع رفتم بالا
سرم رو کردم تو کمدم تا یه چیز خوب برای امشب پیدا کنم چه چیزی میخواستم که نه باز رسمی باشه نه زیاد معمولی ....
مشغول پیدا کردن لباس بودم که دریا به گوشیم زنگ زد
موبایل رو بردم طرف گوشم ولی حواسم به لباس هام بود
- جانم دریا؟
صدای سر و صدا میومد
- الو ساحل سلام خوبی /؟
- سلام دریا جان مرسی کجایی ؟
- من خیابونم اومدم برای خودم لباس بگیرم یه پیرهن خیلی خوشگل دیدم برای تو میخواستم ببینم برات بگیرم یا نه ؟
وای کاش از خدا چیز بهتری میخواستم با ذوق گفتم :
- وای اره تروخدا بگیر از اون موقع سرم تو کمده چیزی مناسبی برای امشب پیدا نکردم
- باشه پس من الان میرم میارم خونهی عمو تو زود تر بیا تا قبلا از مراسم بپوشی
- باشه باشه اومدم فقط سایزم رو درست بگیری ها نمیخوام زیاد گشاد باشه
- باشه عزیزم فعلا کاری نداری؟
- نه بای
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_118
- خیله خوب بابا ساعتش رو برام اسمس کنم باشه....
کلید ماشین رو از روی تخت برداشت
- کاری نداری گلم ان شالله بعد ار ظهر که محرم شدیم حسابی به خدمت میرسم....
- بچه پرو برو زود تر به زن عمو زنگ بزن بیچاره الان سکته میکنه...
نمیدونستم به کدوم کار باید برسم برم حموم یا ارایشگاه ...
مامان رو صدا کردم تا اون یه ذره بهم کمک کنه
در زد اومد تو
چشم هاش پر اشک بود
- اوا مامان چی شده ؟
اشک هاشو پاک کرد
- وای ساحل یعنی تو ان قدر بزرگ شدی که میخوای عروس بشی .ای خدا
ای باباهمچین گریه کرد گفتم کی مرده
رفتم بغلش
- مامان خوشگلم خودت همیشه میگفتی دوست دارم زود عروس بشی
- اره عزیزم گریه ی خوش حالیه خوب حالا الان چی کار داری که برات انجام بدم ؟
- مامان لباس هامو اماده میکنی من برم حموم زود بیام بعدش برم ارایشگاه ...
- مگه میخواید جشن بگیرد یا خبریه ؟
- نه بابا نمیدونم چرا این ارمان یه دفعه گیر داد باید عقد کنیم هیچ خبری نیست میخوام برم ارایشگاه ابرو ها رو یه ذره تمیز کنم مهون هم ندارن فقط خودمونیم
- باشه مادر پس برو زود تر حموم ...
یه نیم ساعتی تو حموم بودم حوله رو پیچیدم دور خودم سریع اومدم بیرون بیچاره مامان همه ی لباس هامو اماده کرده بود لباس هامو که پوشیدم رفتم پایین .....
مامان تو اشپزخونه بود
- مامان دستت در نکنه مانتو و لباس هامو اماده کردی ؟
- خواهش میکنم گلم الان به دریا هم خبر دادم که بعد از ظهر برن خونه ی زن عموت
- باشه مامانی کاری نداری من رفتم ؟
- خودت میری ؟
- اره کارم که تموم شد میام خونه که همه با هم بریم
سریع حرکت کردم به طرف ارایش مورد نظرم حالا خدا کنه وقت داشته باشه .....
این ارمان با این تصمیم های سریعش همه رو به دردسر میندازه ....
خدا رو شکر ارایشگاه زیاد شلوغ نبود
ابرو هام رو برداشت بهش گفتم هم یه ذره نازک تر کنه هم رنگش کنه که قیافه ام هم عوض بشه ....
بعد از ابرو نوبت به اصلاح صورتم رسید .....
هر دفعه سر این اصلاح اشک من در میومد .... کارش که تموم شد به صورتم نگاه کردم چه قدر رنگم باز شد ..... یعنی من ان قدر مو داشتم خودم خبر نداشتم
موهام رو هم یه مدل ساده ولی شیک درست کرد
- عزیزم لباست چه رنگیه که من همون رنگ ارایشت کنم
وای حالا لباس چی بپوشم
ولش کن حالا یه چیزی میپوشم دیگه
- نمیدونم خانم یه جوری ارایش کنید که به همه رنگ لباس بیاد ....
بیچاره خیلی روی صورتم کار کرد تا اون ارایشی رو که من دوست داشته باشم از اب در بیاد .....
کارم که تموم شد پول ارایشگاه رو حساب کردم اومدم بیرون موبایلم زنگ خورد
- جانم ؟
- سلام خانومی خوبی ؟ کجایی ؟
- مرسی خوبم ارایشگاه بودم
- اه میخوای بیام دنبالت ؟
- نه خودم ماشین دارم تو کجایی ؟
- من طلا فروشیم اومدم با اجازتون حلقه بخرم
خوبه فکر همچی رو هم کرده
- دست شما درد نکنه اقا ارمان راستی عاقد ساعت چند میاد ؟
- بهش گفتم ساعت 7 خونه امون باشه
به ساعتم نگاه کردم ساعت 5 بعد ار ظهر بود
- باشه پس من تا ساعت 6 میام
- باشه وای ساحل دعا کن کار هام تموم بشه من برم خونه دوش بگیرم
خندیدم
- اشکال نداره کثیفت هم خوشگله
- اه نه بابا نمیدونستم نمیخوام میخوام وقتی زنم بوسم کرد تمیز باشم
گر گرفتم هنوز محرم نشدیم شروع کرده ....
- باز بی ادب شدی کاری نداری ؟
- نه خانم خجالتی زود بیای ها
- باشه بای بای .....
پیش به سوی خونه .....
باورم نمیشد قرار تا یکی دو ساعت دیگه زن شرعی و قانونیه ارمان بشم
وقتی رسیدم خونه مامان و بابا جاضر نشسته بودن روی صندلی ...
مامان تا منو دید دوباره مثل صبح زد زیر گریه ، ای بابا من و ارمان که نمیخوایم بریم سر خونه و زندگیمون
بابا اومد جلو پیشونیم رو بوس کرد
- ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ؟
- مرسی بابا جون شما حاضر شدید ؟
- اره دیگه دیر میشه ها
نیم ساعت مونده بود به 6 سریع رفتم بالا
سرم رو کردم تو کمدم تا یه چیز خوب برای امشب پیدا کنم چه چیزی میخواستم که نه باز رسمی باشه نه زیاد معمولی ....
مشغول پیدا کردن لباس بودم که دریا به گوشیم زنگ زد
موبایل رو بردم طرف گوشم ولی حواسم به لباس هام بود
- جانم دریا؟
صدای سر و صدا میومد
- الو ساحل سلام خوبی /؟
- سلام دریا جان مرسی کجایی ؟
- من خیابونم اومدم برای خودم لباس بگیرم یه پیرهن خیلی خوشگل دیدم برای تو میخواستم ببینم برات بگیرم یا نه ؟
وای کاش از خدا چیز بهتری میخواستم با ذوق گفتم :
- وای اره تروخدا بگیر از اون موقع سرم تو کمده چیزی مناسبی برای امشب پیدا نکردم
- باشه پس من الان میرم میارم خونهی عمو تو زود تر بیا تا قبلا از مراسم بپوشی
- باشه باشه اومدم فقط سایزم رو درست بگیری ها نمیخوام زیاد گشاد باشه
- باشه عزیزم فعلا کاری نداری؟
- نه بای
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_117 اتومبيل فرهاد جلوی پايم ترمز كرد و شيرين سرش را از پنجره بيرون آرود و گفت: - مها سوار شو.قرار شد تو با ما بيايی. تا…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_118
- نه مشکلی نیست شما بفرمایید..
- خواهش می كنم.می بينيد كه من تنها هستم و ماشينم خالی ست.
- خواهش می كنم.می بينيد كه من تنها هستم و ماشينم خالی ست.
- باشد.پس رضا ومها خانم با شما می آيند.
البته همان طور كه گفتم ما از نظر تنگی جا مشكلی نداريم،خودمان خواستیم
همه با هم باشيم،و گرنه ماشين دايی مها خانم هم بود.
رضا گفت:
- دست شما درد نكند آقای شمس كه نجاتم داديد،داشتم خفه می شدم.بالاخره از دست مسعود خلاص شدم.
كاش رضا نمی آمد و فقط من با پدرام می رفتم.فقط از اين نظر خوشحال شدم كه فرهاد در قضاوتش اشتباه كرده.چندباری كه نگاهم به ماشين فرهاد افتاد،ديدم مسعود بدجوری نگاهم می كند،طوری كه انگار مرتكب گناهی شده ام،رضا بی مقدمه پرسيد:
- راستی آقای شمس اگر حمل بر فضولی نباشد،می توانم بپرسم شما ازدواج كرده ايد يا نه؟
- هنوز نه،ولی به زودی چرا.
- نظری به آيينه ماشين انداختم.اما ديگر نتوانستم نگاهم را برگردانم.چون در همانجا خشك شد.چه چشم های زيباو گيرايی داشت.تا نگاهش در آيينه به من افتاد،سريع سرم را انداختم پايين.قلبم تند می زد.
دايی كه زودتر رسيده بود،جلوی در انتظار آمدن ما را می كشيد.
رضا زودتر پياده شد،وقت را غنيمت شمردم و گفتم:
معذرت می خواهم كه اين طور شد.
- مقصر من بودم كه بوق می زدم.معذرت می خواهم.
-بفرماييد تو.راستی نگفتيد شما جلوی در پارك چه كار می كرديد؟
- اگر بنا به دروغ باشد،بايد بگويم داشتم می رفتم جايی واگر...
مسعود باعث شد كه پدرام بقيه حرفش را نزند،چون ناغافل سر رسيد و گفت:
- آقای شمس بفرمایید داخل .
- نه ممنون،بايد بروم.مزاحم نمی شوم.شب خوش.
سپس سوار ماشين شد و رفت.
دلم می خواست مسعود را خفه كنم،چه می شد اگر كمی دیرتر تعارف می كرد وسر بزنگاه نمی رسيد.آن از تلفن و اين هم از الان.
بقيه هم با وجود اصرار دايی و مينو،نماندند و سوار ماشين خودشان شدند،رفتند.
فصل نوزدهم
آن شب خيلی زود رفتم خوابيدم.صبح تمام بدنم درد می كرد.از يك طرف دلم می خواست تمام روز در خانه بمانم استراحت كنم،
از طرف ديگر شوق ديدار پدرام به من نيروی برخاستن را می داد.با وجود اينكه در آغاز فصل طراوت و شادابی،بهار عشقم هم داشت شكوفا می شد،خستگی توان راه رفتن را از من می گرفت.
- شادی تا مرا ديد،با نگرانی پرسيد:
مها خوبی؟!چرا قيافه ات اين جوری شده؟!
-خوبم،فقط كمی خسته ام.
پدرام كه آمد تصميم گرفتم زياد تحوليش نگيرم و كم محلی كنم.
از سلام سردم يكه خورد.كمی مكث كرد بعد رفت به دفترش.دلم به حالش سوخت،چون اصلا انتظار اين برخورد را نداشت.
هر بار به اتاقش می رفتم،بدون اينكه نگاهش كنم،كارم را انجام می دادم و برمی گشتم.
هوا مثل دل من ابری بود.كنارپنچره ايستادم و چشم بيرون دوختم.كاش می شد اين ابرها را كنار زد،ولی افسوس كه نمی شد.تا پدرام نمی خواست،هيچ اتفاقی نمی افتاد.با اينكه بهار رادوست داشتم اما هر وقت ابری بود،دلم می گرفت.
شادی آمد كنارم نشست و گفت:
- راست بگو مها چی شده.اين روزها اصلا به حال خودت نيستی.كی بلا راسرت آورده.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_118
- نه مشکلی نیست شما بفرمایید..
- خواهش می كنم.می بينيد كه من تنها هستم و ماشينم خالی ست.
- خواهش می كنم.می بينيد كه من تنها هستم و ماشينم خالی ست.
- باشد.پس رضا ومها خانم با شما می آيند.
البته همان طور كه گفتم ما از نظر تنگی جا مشكلی نداريم،خودمان خواستیم
همه با هم باشيم،و گرنه ماشين دايی مها خانم هم بود.
رضا گفت:
- دست شما درد نكند آقای شمس كه نجاتم داديد،داشتم خفه می شدم.بالاخره از دست مسعود خلاص شدم.
كاش رضا نمی آمد و فقط من با پدرام می رفتم.فقط از اين نظر خوشحال شدم كه فرهاد در قضاوتش اشتباه كرده.چندباری كه نگاهم به ماشين فرهاد افتاد،ديدم مسعود بدجوری نگاهم می كند،طوری كه انگار مرتكب گناهی شده ام،رضا بی مقدمه پرسيد:
- راستی آقای شمس اگر حمل بر فضولی نباشد،می توانم بپرسم شما ازدواج كرده ايد يا نه؟
- هنوز نه،ولی به زودی چرا.
- نظری به آيينه ماشين انداختم.اما ديگر نتوانستم نگاهم را برگردانم.چون در همانجا خشك شد.چه چشم های زيباو گيرايی داشت.تا نگاهش در آيينه به من افتاد،سريع سرم را انداختم پايين.قلبم تند می زد.
دايی كه زودتر رسيده بود،جلوی در انتظار آمدن ما را می كشيد.
رضا زودتر پياده شد،وقت را غنيمت شمردم و گفتم:
معذرت می خواهم كه اين طور شد.
- مقصر من بودم كه بوق می زدم.معذرت می خواهم.
-بفرماييد تو.راستی نگفتيد شما جلوی در پارك چه كار می كرديد؟
- اگر بنا به دروغ باشد،بايد بگويم داشتم می رفتم جايی واگر...
مسعود باعث شد كه پدرام بقيه حرفش را نزند،چون ناغافل سر رسيد و گفت:
- آقای شمس بفرمایید داخل .
- نه ممنون،بايد بروم.مزاحم نمی شوم.شب خوش.
سپس سوار ماشين شد و رفت.
دلم می خواست مسعود را خفه كنم،چه می شد اگر كمی دیرتر تعارف می كرد وسر بزنگاه نمی رسيد.آن از تلفن و اين هم از الان.
بقيه هم با وجود اصرار دايی و مينو،نماندند و سوار ماشين خودشان شدند،رفتند.
فصل نوزدهم
آن شب خيلی زود رفتم خوابيدم.صبح تمام بدنم درد می كرد.از يك طرف دلم می خواست تمام روز در خانه بمانم استراحت كنم،
از طرف ديگر شوق ديدار پدرام به من نيروی برخاستن را می داد.با وجود اينكه در آغاز فصل طراوت و شادابی،بهار عشقم هم داشت شكوفا می شد،خستگی توان راه رفتن را از من می گرفت.
- شادی تا مرا ديد،با نگرانی پرسيد:
مها خوبی؟!چرا قيافه ات اين جوری شده؟!
-خوبم،فقط كمی خسته ام.
پدرام كه آمد تصميم گرفتم زياد تحوليش نگيرم و كم محلی كنم.
از سلام سردم يكه خورد.كمی مكث كرد بعد رفت به دفترش.دلم به حالش سوخت،چون اصلا انتظار اين برخورد را نداشت.
هر بار به اتاقش می رفتم،بدون اينكه نگاهش كنم،كارم را انجام می دادم و برمی گشتم.
هوا مثل دل من ابری بود.كنارپنچره ايستادم و چشم بيرون دوختم.كاش می شد اين ابرها را كنار زد،ولی افسوس كه نمی شد.تا پدرام نمی خواست،هيچ اتفاقی نمی افتاد.با اينكه بهار رادوست داشتم اما هر وقت ابری بود،دلم می گرفت.
شادی آمد كنارم نشست و گفت:
- راست بگو مها چی شده.اين روزها اصلا به حال خودت نيستی.كی بلا راسرت آورده.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_117 یک انگشتر نه یک حلقه ،ساده وظریف ،نور طلاییاش درنگاه سالار برق می زد.انگار ساالار روزها پیش فکر همه چیز را کرده بود …
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_118
هر کی وارد این خونه شد چادر سرکنی ..
این کارو میکنی ؟
- چشم آقا سالار..
ایستاد و دستم را کشید ،مقابلش ایستادم قدم تا زیر سینه هایش بود دستانش بالا آمد و روی شانه ام قرارگرفت وموجی شیرین از تمام تنم عبور کرد. احساس شرم کردم اما سالار مرا فشرد، سرم را روی سینه اش گذاشتم . همان آرزوی هر شب، این سینه ی گرم و پهن بهترین تکیه گاه بود و من دیگر احساس تنهایی و غم نمیکردم . صدای
قلبم با صدای قلب سالار آمیخته شد . چرا فکر می کردم سالار قلبی ندارد؟صدای کوبش قلبش بلند به گوشم میرسید ،
برخلاف چهره ی آرام او ،با دست شانه ها یم را عقب برد و نگاهم کرد. بعد دستش را بالا آورد و شال را از روی سرم برداشت ، دنباله موهای بافته شده ام را که تا کمر می رسید باال آورد و لمس کرد. آرام گفت :
-شما خیلی زیبا هستین ،حالا می فهمم چرا دایی فرید رفت و همه چیز را زیر پا گذاشت
مثل پدر بزرگی که سر نوه اش را می بوسید ، روی سرم را بوسید و به سمت در رفت . گفتم :
-جایی می رین آقا سالار؟
-نماز
سجاده ی سالاررا پهن کردم ، گل سرخ را کنار مهر سالار گذاشتم و از اتاقش خارج شدم . چقدر احساس خوشبختی می کردم. به اتاقم رفتم و به عکس پدر و مادر لبخند زدم ، انگار هر دو می خندیدند. از بین تمام چیزهای خوبی که
آورده بودم ،صندوق کوچکی بود که داخل ساکم بود . آن را بیرون کشیدم و از بین خرت و پرت هایی که داخلش بود انگشتر پدرم را پیدا کردم . انگشتری نقره با شش نگین فیروزه و یک نگین سفیددر وسط ، زیبا و درشت بود.
انگشتر را بوسیدم و آن قد نشستم تا نماز سالار تمام شود .وقتی دوباره به اتاقش رفتم سر به سجده داشت . چنان باخشوع سر به سجده داشت . چنان با خشوع سر به سجده می گذاشت که دلم را می لرزاند. خوش به حال سالار با
آن حال خوشی که سرنماز داشت !کنارش نشستم ونگاهش کردم تاوقتی سرش را از روی مهر برداشت شاید یک ربع طول کشید .نگاهم کرد . گفتم:
-قبول باشه
-قبول حق باشه
انگشتر را روی جانمازش گذاشتم . آن را برداشت و نگاه کردگفتم :
-تنهاچیز با ارزشی که دارم ، میدم به شما...مال بابا فریدم...
سالار سربلند کرد و به چشمانم نگریست .شاید پی به بغض صدایم برد که گفت :
-خدا رحمتشون کنه !هرچی خدا بخواد همون می شه !
-تا دیروز احساس بیکسی و غرببی میکردم اما امروز شماجای خالی همه رو برام پُرکردین ،من دیگه احساسناراحتی وتنهایی نمی کنم
انگشتر را داخل انگشتانش جابهجا کرد ،به انگشت دومش اندازه بود بعد دستش را دراز کرد گفتم که
-به نظرتون خوبه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-ممنون
بعدقرآن را برداشت واز انتهای جلدآن چند اسکناس بیرون کشید وگفت :
-این عیدی شمابود که بهتون ندادم
چرا اون روز به من ندادین؟
پاسخ مرا نداد ومشغول جمع کردن جانماز شد . وقتی ایستاد گفت:
-امروز ازغذا خبری نیست؟
خندیدم وگفتم :
-چرا سیدکریم حتما آماده کرده من می رم میزو بچینم و دویدم سبکبال و بیخیال . میز را آماده کردم . سید جوجه گرفته بود با نوشابه و مخلفات دیگرش . سالارسر جای همیشگی نشست و من سرجای همیشگی ، بسمالله گفت و درسکوت شروع به خوردن کرد. بعد مثل همیشه منتظر
نشست تا میز را جمع کردم و با دو فنجان چای برگشتم . آن را مقابل سالار گذاشتم و سر جای خود نشستم . سالار
دست ها را روی میز گذاشته بود و نگاهم می کرد. زیرآن نگاه طاقت نمی آوردم، صدای دلنشین او گوشم را پر کرد
-از نگاه من می ترسی ؟
نگاهم را به چشمانم زیبای او دوختم وبا لحن آرامی گفتم که
-نه چشمهای شما اون قدر پُرجذبه ست که طاقت نمی آرم ، وقتی نگاهتون می کنم تمام قلبم می لرزه و داغ میشم !
سالار از بالار فنجان باز هم نگاهم کرد . گفتم :
-هنوز هم برام مثل یک خوابه که شما آقا سالار ، همسر من شده باشین . امیدوارم لیاقت شما رو داشته باشم .
لحن کلامش همان همیشگی بود:
-اون قدرهم که شما فکر می کنید من خوب نیستم...
خندیدم وگفتم :
-فکر میکنم طی این مدت شما رو خوب شناخته باشم ، من شما رو با تمام وجود دوست دارم
فنجان را در جایش گذاشت وگفت:
-از این به بعد هر احتیاجی داشتین به خودم بگین.. هر چیزی دوست دارم که با من راحت باشی !
-چشم
در نگاهش خیره شدم شاید نشانی از عشق بیابم ، اما نگاه همان نگاه خاموش بود. شاید پشت این نگاه حرف هایی بود پنهان بود ، اما من هنوز هم نمی فهمیدم . نگاه سالار روی میز خیره شد . آرام گفتم :
-آقا سالار
سر بلند کرد و نگاهم کرد، ادامه دادم:
-شما به عشق اعتقاد دارین؟
دستی بین موهای بلند و پرش کشید و تکیه داد و لب هایش از هم باز شد :
-عشق
مدتی سکوت کرد و من چشم به دهانش دوختم ، تا اینکه لب گشود :
-حتما وجود داره که شما منو انتخاب کردین..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_118
هر کی وارد این خونه شد چادر سرکنی ..
این کارو میکنی ؟
- چشم آقا سالار..
ایستاد و دستم را کشید ،مقابلش ایستادم قدم تا زیر سینه هایش بود دستانش بالا آمد و روی شانه ام قرارگرفت وموجی شیرین از تمام تنم عبور کرد. احساس شرم کردم اما سالار مرا فشرد، سرم را روی سینه اش گذاشتم . همان آرزوی هر شب، این سینه ی گرم و پهن بهترین تکیه گاه بود و من دیگر احساس تنهایی و غم نمیکردم . صدای
قلبم با صدای قلب سالار آمیخته شد . چرا فکر می کردم سالار قلبی ندارد؟صدای کوبش قلبش بلند به گوشم میرسید ،
برخلاف چهره ی آرام او ،با دست شانه ها یم را عقب برد و نگاهم کرد. بعد دستش را بالا آورد و شال را از روی سرم برداشت ، دنباله موهای بافته شده ام را که تا کمر می رسید باال آورد و لمس کرد. آرام گفت :
-شما خیلی زیبا هستین ،حالا می فهمم چرا دایی فرید رفت و همه چیز را زیر پا گذاشت
مثل پدر بزرگی که سر نوه اش را می بوسید ، روی سرم را بوسید و به سمت در رفت . گفتم :
-جایی می رین آقا سالار؟
-نماز
سجاده ی سالاررا پهن کردم ، گل سرخ را کنار مهر سالار گذاشتم و از اتاقش خارج شدم . چقدر احساس خوشبختی می کردم. به اتاقم رفتم و به عکس پدر و مادر لبخند زدم ، انگار هر دو می خندیدند. از بین تمام چیزهای خوبی که
آورده بودم ،صندوق کوچکی بود که داخل ساکم بود . آن را بیرون کشیدم و از بین خرت و پرت هایی که داخلش بود انگشتر پدرم را پیدا کردم . انگشتری نقره با شش نگین فیروزه و یک نگین سفیددر وسط ، زیبا و درشت بود.
انگشتر را بوسیدم و آن قد نشستم تا نماز سالار تمام شود .وقتی دوباره به اتاقش رفتم سر به سجده داشت . چنان باخشوع سر به سجده داشت . چنان با خشوع سر به سجده می گذاشت که دلم را می لرزاند. خوش به حال سالار با
آن حال خوشی که سرنماز داشت !کنارش نشستم ونگاهش کردم تاوقتی سرش را از روی مهر برداشت شاید یک ربع طول کشید .نگاهم کرد . گفتم:
-قبول باشه
-قبول حق باشه
انگشتر را روی جانمازش گذاشتم . آن را برداشت و نگاه کردگفتم :
-تنهاچیز با ارزشی که دارم ، میدم به شما...مال بابا فریدم...
سالار سربلند کرد و به چشمانم نگریست .شاید پی به بغض صدایم برد که گفت :
-خدا رحمتشون کنه !هرچی خدا بخواد همون می شه !
-تا دیروز احساس بیکسی و غرببی میکردم اما امروز شماجای خالی همه رو برام پُرکردین ،من دیگه احساسناراحتی وتنهایی نمی کنم
انگشتر را داخل انگشتانش جابهجا کرد ،به انگشت دومش اندازه بود بعد دستش را دراز کرد گفتم که
-به نظرتون خوبه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-ممنون
بعدقرآن را برداشت واز انتهای جلدآن چند اسکناس بیرون کشید وگفت :
-این عیدی شمابود که بهتون ندادم
چرا اون روز به من ندادین؟
پاسخ مرا نداد ومشغول جمع کردن جانماز شد . وقتی ایستاد گفت:
-امروز ازغذا خبری نیست؟
خندیدم وگفتم :
-چرا سیدکریم حتما آماده کرده من می رم میزو بچینم و دویدم سبکبال و بیخیال . میز را آماده کردم . سید جوجه گرفته بود با نوشابه و مخلفات دیگرش . سالارسر جای همیشگی نشست و من سرجای همیشگی ، بسمالله گفت و درسکوت شروع به خوردن کرد. بعد مثل همیشه منتظر
نشست تا میز را جمع کردم و با دو فنجان چای برگشتم . آن را مقابل سالار گذاشتم و سر جای خود نشستم . سالار
دست ها را روی میز گذاشته بود و نگاهم می کرد. زیرآن نگاه طاقت نمی آوردم، صدای دلنشین او گوشم را پر کرد
-از نگاه من می ترسی ؟
نگاهم را به چشمانم زیبای او دوختم وبا لحن آرامی گفتم که
-نه چشمهای شما اون قدر پُرجذبه ست که طاقت نمی آرم ، وقتی نگاهتون می کنم تمام قلبم می لرزه و داغ میشم !
سالار از بالار فنجان باز هم نگاهم کرد . گفتم :
-هنوز هم برام مثل یک خوابه که شما آقا سالار ، همسر من شده باشین . امیدوارم لیاقت شما رو داشته باشم .
لحن کلامش همان همیشگی بود:
-اون قدرهم که شما فکر می کنید من خوب نیستم...
خندیدم وگفتم :
-فکر میکنم طی این مدت شما رو خوب شناخته باشم ، من شما رو با تمام وجود دوست دارم
فنجان را در جایش گذاشت وگفت:
-از این به بعد هر احتیاجی داشتین به خودم بگین.. هر چیزی دوست دارم که با من راحت باشی !
-چشم
در نگاهش خیره شدم شاید نشانی از عشق بیابم ، اما نگاه همان نگاه خاموش بود. شاید پشت این نگاه حرف هایی بود پنهان بود ، اما من هنوز هم نمی فهمیدم . نگاه سالار روی میز خیره شد . آرام گفتم :
-آقا سالار
سر بلند کرد و نگاهم کرد، ادامه دادم:
-شما به عشق اعتقاد دارین؟
دستی بین موهای بلند و پرش کشید و تکیه داد و لب هایش از هم باز شد :
-عشق
مدتی سکوت کرد و من چشم به دهانش دوختم ، تا اینکه لب گشود :
-حتما وجود داره که شما منو انتخاب کردین..