❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_110 بعد از تموم شدن حرفش با خشونت ربان رو از موهام می کشه و باعث می شه موهای لختم اطرافم…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_111

همونجور که هق هق میکنم میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده... چونمو با دست آزادش میگیره و دوباره لباش رو روی لبام میذاره...
اینبار با خشونت بیشتری کارش رو انجام میده... اونقدر به کارش ادامه میده که طعم خون رو توی دهنم احساس میکنم ...ولی باز هم دست بردار نیست... نفس کم آوردم... ولی هیچ جوری نمیتونم مخالفت کنم... همه ی راه های سرکشی رو بسته... احساس ضعف
میکنم... حس میکنم دیگه نمیتونم رو پاهای خودم واستم... انگار سروش هم متوجه ی ضعف من میشه... چون لباش رو از رولبام برمیداره و چونمو رها میکنه... با افتادن فاصله چندانی ندارم که دست آزادش رو اینبار دور کمرم حلقه میکنه... به شدت نفس نفس میزنم
با دیدن وضع من نیشخندی میزنه و با بیرحمی میگه: هنوز کاری نکردم کم آوردی؟... هنوز که خیلی زوده
لبام بدجور درد میکنه... حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم... به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کن
با نیشخند میگه: یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوای زودتر کار اصلیم رو شروع کنم
با التماس میگم: سروش با من اینکارو نکن
با تمسخرنگام میکنه و حلقه ی دستش رو شل تر میکنه... بعد از چند لحظه مکث پوزخندی میزنه و دستام رو ول میکنه... کورسوی امیدی توی دلم میدرخشه... ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره
شالم رو به شدت از روی شونم برمیداره به یه گوشه ی باغ پرت میکنه... دستاش رو به سمت گونه هام میاره و با خشونت نوازش
میکنه... هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست... تو رفتاراش خبری از محبت گذشته ها نیست... تنها چیزی که ازش میبینم خشونته و بس
نگاهی به اطراف میندازم... ته باغ هستیم... محاله کسی این اطراف بیاد... باید فرار کنم....تنها چاره همینه... به هر قیمتی که شده باید فرار کنم... حداقلش باید سعیم رو کنم... الان که حلقه ی دستاش شل ترشده الان که دستام آزاد هستن فرصت فرار رو دارم... فرصت
که از دست بره دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد... معلوم نیست چند دقیقه ی بعد چه اتفاقی میفته.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_110 شاداب سرزنشگرانه گفت: - تبسم! خنده ام گرفت و گفتم: حق دارین. خسته شدین. ایشاا... تولد شما…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_111

هم باشیم، همین.
پوف کلافه اي کرد و گفت:
نیم ساعت دیگه اونجام.
از اتاق بیرون رفتم. طبق معمول شاداب و تبسم در حال سر و کله زدن بودند. شاداب حرص می خورد و شادي می خندید. با
دیدن من هر سه سکوت کردند. خواستم به آشپزخانه بروم و نگاهی به کیک بیاندازم که زنگ به صدا آمد. شهاب و افشین
بودند. با سر و صدا داخل آمدند. شهاب بلافاصله سراغ ضبط رفت و گفت:
- از اون جایی که می دونستم سی دي به درد بخور دور و بر تو و دانیار پیدا نمی شه با خودم یه چیز توپ آوردم. البته چیزاي
توپ تري هم داشتما، ولی از اون جایی که تو اهل حال نیستی بی خیال شدم.
چشم غره اي رفتم و با ابرو به دخترها اشاره کردم و به آشپزخانه رفتم. دنبالم آمد و گفت:
- تو هم که دختر نیاوردي نیاوردي، الانم که آوردي چشم بازار رو کور کردي. بابا چیزي تو دست و بالت نبود خودمو خبر می
کردي. آخه ما رو چه به این بقچه پیچا؟
توي چشمانش خیره شدم و گفتم:
- یا گل بگیر در اون دهنت رو و برو بیرون یا خفه شو و بیا کمک که این کیک رو در بیاریم.
خم شدم و کیک را به زحمت از یخچال درآوردم و به عکس دانیار که روي آن حک شده بود نگاه کردم و زیرلب گفتم:
- چی میشه اگه این یه روز رو خوش اخلاق باشی؟
صداي همهمه بچه ها قطع شد و سکوت خانه را گرفت. راست ایستادم و از فضاي کانتر بیرون را نگاه کردم. دانیار با صورت
تکیده و اصلاح نشده میان سالن ایستاده بود.
شهاب و افشین جلو رفتند. دست دادند و تبریک گفتند. چشمان هوشیارش را دنبال من چرخاند. کیک را روي میز گذاشتم و از
آشپزخانه بیرون رفتم. مثل گربه کمین کرده زیر نظرم گرفته بود. دستم را دراز کردم. منتظر نماندم. بازویش را گرفتم و در
آغوش کشیدمش. عضلاتش منقبض بود. آرام گفت:
- اینجا چه خبره؟
ضربه دوستانه اي به پشتش زدم و گفتم:
- بچه ها واست جشن تولد گرفتند.
و به شاداب و تبسم و شادي که به خاطر غیرعادي بودن جو عقب ایستاده بودند اشاره کردم.
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- تولد؟
با سر تایید کردم. پوزخندي زد و گفت:
- مبارك باشه.
از سردي صدایش نا امیدي در وجودم ریخت. نگاهی به تزیینات و تولدت مبارك کرد و بدون هیچ حرفی به اتاق رفت.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_110 وسطاي غذامون بوديم كه زنگ زده شد .. با تعجب نگاش كردم كه گفت : - نگران نشو دم در كارم دارن تو غذاتو بخور الان ميام .. موقعي كه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_111

موهامو با سشوار يكم خشك كردم .. اتو كشيدم .. موهام چند سانتي پايين تر از سر شونم
بودو لخت ريختم دورم!!
بعدم شروع كردم آرايش كردن يه خط چشم سرمه اي كه خيلي بهم ميومد پشت چشمام كشيدم و يكم سايه ي آبي كمرنگ زدم
و با ريمل سرمه اي سيرم مژه هامو حالت دادم گونه هامم رژ گونه ي گلبهي زدم و با يه رزژ و برق لب صورتي آرايشمو تكميل
كردم بنظرم بد نشده بودم صورتمم بخاطر خوابي كه كرده بودم شاداب بود ...
يه جوراب شلواري كلفت رنگ پا پام كردم .. و لباسي كه مجد برام خريده بود رو تنم كرد ... و كمر نقره ايشو بستم ... خيلي
بيشتر از حد تصورم بهم ميومد و كمر باريكم رو به رخ ميكشيد.. راحتي رو ترجيح دادم و يه كفش عروسكي نقره اي تخت ساده
پوشيدم .. البته اصولا خيلي اهل كفش پاشنه بلند نبودم نميدونم چرا ولي قدم كوتاه بود ديگه چه ميشد كرد!!!
كمي عطر زدم و يه گوشواره ي برگ مانند نقرم انداختم به گوشم و با يه كيف كوچيك دستي آبي آسماني ام تيپمو كامل كردم!!
فقط ميموند اينكه چجوري يواشكي برم پايين و بدون اينكه كسي ببينتم زنگ بزنم و برم تو ساعت 9 بود از تو چشمي خوب
بررسي كردم كسي تو راهرو نبود يه پانچو ي سرمه اي با روسري همرنگ لباسم سرم كردم و از پله ها رفتم پايين .. بيرونم
سركي كشيدم دم در پايينم كسي نبود .. سري زنگ رو فشار دادم بلافاصله در باز شد نفس راحتي كشيدم و رفتم تو ... مش رحيم
در رو باز كرد و بعد از گرفتن روسري و پانچوم منو راهنمايي كرد سمت سالن .. تقريبا نصف مهمونا اومده بودن ولي نميدونم
چرا من فقط دنبال يه نفر ميگشتم ... با شنيدن صداي مجد از پشت سرم قلبم براي يه لحظه وايساد :
- سلام خانوم مشفق ...
برگشتم سمتش..
چقدر توي كت شلواري كه با سليقه ي من خريده بود مردونه و جذاب شده بود .. توي چشماش يه برق خاصي بود ... كنارش يه
آقاي ديگه كه نميشناختم و سنش حدود 50 سالي بنظر ميومد وايساده بود واسه ي همين منم رسمي در جوابش گفتم :
- سلام آقاي مجد ...
- مجد رو كرد به سمت آقايي كه كنارش ايستاده بود و گفت :
- آقاي فلاحي معاون شركت ايران پايا!!
بعدم رو كرد به من و گفت :
- خانوم مشفق از مهندسين خوب شركت!!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_110 آها باشه برو بخواب ،ببخشید بیدارت کردم عزیزم،کاری نداری؟ -نه،خداحافظ!!!! و بلافاصله قطع کردم. از خودم عصبانی بودم ،خودم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_111

به بهونه کتابخونه از 
خونه زدم بیرون.
هرچی اطرافمو نگاه کردم سوران رو ندیدم.معمولا همیشه زودتر از ساعت سر 
قرار حاضر میشد .
ولی نمیدونم چرا الان نیومده؟
همین طوری دور و برمو نگاه می کردم که
چشمم به ماشینش افتاد ،نزدیک تر 
رفتم تا مطمئن بشم ،آره خودش بود.
سرش روی فرمون بود،دلشوره گرفتم حتما یه اتفاقی افتاده.
پا تند کردم و رفتم سمتش ،چند تقه به شیشه ماشین زدم.
سرشو بلند کرد ،لبخند زدم اما جواب لبخندم رو بی پاسخ گذاشت.دلم ازین 
حالتای ناشناختش فرو ریخت ،قفل درو زد و سوار شدم.
آروم سلام دادم ،به یک تکون دادن سرش اکتفا کرد.
دیگه کلافه شدم،آخه یعنی چی ؟تحمل آدمم حدی داره.ب کدوم جرم داره 
اینجوری با بی توجهی هاش محکومم می کنه؟
تمام افکارم رو گلایه وار به زبون آوردم.
سوران می شه بگی ازدیروز تا حالا چته؟میشه به من بگی اشتباه من چی بوده؟
نگاهش به رو به رو بود.پوزخند معنا داری زد.
هر لحظه ازین حرکاتش بیشتر خونم به جوش میومد.جوابمم نمیده...
صدام به نسبت قبل بالا گرفت:
سوران می شه مثل آدمیزاد حرف بزنی؟خب دارم می گم چته تو؟؟؟؟
به کدوم گناه نکرده محکومم می کنی؟
تیز به سمتم برگشت،لباش رو روی هم فشار میداد ،انگار میخواد حرفی بزنه 
ولی جلوی خودش رو می گرفت.
با دیدن چهره ای که از عصبانیت و خشم مثل لبو شده بود ،لال شدم.
دستاش روی فرمون بود ،نگاهش رو ازم گرفت و روشو به سمت شیشه 
برگردوند.
به دستاش نگاه کردم که محکم فرمون رو
فشار می داد انگار میخواست تمام 
عصبانیتش رو روی فرمون خالی کنه...
بالاخره به حرف اومد:
دیروز این همه راه و کوبیدم تا اونجا اومدم فقط و فقط به خاطر این که حتی 
شده یک لحظه از دور ببینمت اما....
دوباره نگاهم کرد ،نگاهش رنگ غم داشت لحنش یکم آروم شد.
اما درست وقتی رسیدم ،وقتی دیدمت و دلم به سمتت پرکشید که بایه 
لندهور خوش و خرم قدم میزدی!!!!
(اینا رو با حرص میگفت.)
اون کی بود آرام ؟
واسه همین زنگ زدم بهت،حوصله جواب دادن بهم رو نداشتی؟
واسه این که میخواستی با اون بری بیرون گفتی نیام اونجا؟؟
گوشام از شنیدن حرف هایی که سوران تند تند و بدون معطلی به زبون میاورد 
سوت می کشید.
با چشمای ازحدقه بیرون زده نگاهش می کردم.
پس بگو چرا اینطوری میکنه؟پس بگو دردش چیه؟
سوران حق ندا شت یه طرفه به قاضی بره،حق نداشت هرجوری که دوست 
داشت قضاوتم کنه...
ادامه داد:
دارم می گم کی بود؟پسر عمت؟
داد زد:
-ها؟؟؟با توام؟
پنج دقیقه قبلش باهات حرف زدم حوصله نداشتی جواب منو بدی!!!!
اما با اون یارو میخندیدی!!!
اشک تو چشمام حلقه زد،من کی با راستین خندیدم ؟فقط لحظه اخر از 
کمکی که بهم کرد ازش تشکر کردم و بهش لبخند زدم همین.
انقدر بغضم گرفته بود که هر چی می خواستم لب باز کنم و حرف بزنم لبام به 
سمت پایین کشیده می شد و نمیتونستم چیزی بگم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_110 یه لنز مشکی از تو کشویی در اوردم ... همه ارزو دارن چشم هاش رنگی باشه اون وقت تو چشم هات رنگیه لنز میذاری ...…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/296944

#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_111
دانیال سنگین بود بهم فشار میومد ولی عکس العملی از خودم نشون ندادم .....
به پایین پله که رسیدم نفسم رو دادم بیرون .....خدایا خودت کمکم کن ...
با صدای کفش هام همه متوجه شدن که من اومدم ....
اول با عمو و زن عمو سلام کردم ، جرائت اینکه به ارمان نگه کنم رو نداشتم .....
سرم رو انداخته بودم پایین دریا داشت با تعجب نگاهم میکرد که چرا دانیال رو بغل گرفتم ......
ارمان از جاش بلند شد اومد طرفم ...
سرم رو اروم بلند کردم بقیه با هم حرف میزن که مثلا ما اصلا حواسمون نیست ....
- سلام
بهش نگاه کردم وویی چه خوشگل شده بود ...
خوب از موهاش شروع کنم موهای قهوه ای خوش رنگش رو داد بود بالا
فکر کنم یه ژل کامل رو خالی کرده بود ...
یه کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود یقه اش بر عکس همیشه بسته بود
بوی عطرشم که دیگه نگو ادم رو میبرد تو فاز +25 سال ....
با تکون دانیال که تو بغلم وول میخورد به خودم اومدم دانیال اروم زیر گوشم گفت :
- خاله سلام داد ها ....
- سلام .....
نیشش باز شد ...
- سلام ساحل خانم خوبی ؟ دانیال عمو بیا بغل من ....
دانیال رو از بغلم گرفت از شدت استرس لکنت زبون گرفته بودم ...
یه دسته گل بزرگ دستش بود دانیال رو گذاشت زمین اون رو داد بهم
- نمیدونم خوشت میاد یا نه ؟ امیدوارم دوست داشته باشی ....
فکر کنم یه 300 تومانی پول دسته گل رو داد بود چون هم زیاد گل داشت هم خیلی خوشگل تزیین شده بود .....
دسته گل رو برداشتم گذاشتم روی میز .....
عمو و زن عمو به احترام بلند شدن ...
یه جا کنار دریا خالی بود رفتم نشستم کنارش ....
دریا اروم طوری که بقیه نشنون گفت :
- خوشگل کردی خواهر پس بگو چرا به برادر شوهر بدبخت من جواب منفی دادی .. دیدی گفتم یه نفر رو دوست داری ...
دستم رو گذاشتم روی بینیم .....
- اه ساکت الان میشنون .....
عمو شروع کرد به حرف زدن تمام مدت سرم پایین بود خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم ......
دانیال هم مثل ملخ ورجه و ورجه میکرد .... اخر سرم فرزاد مجبور شد ببرتش تو حیاط تا شیطونی نکنه .....
بعد از کلی حرف زدن که سرم واقعا درد گرفته بود از من و ارمان خواستن بریم حرف هامون رو با هم بزنیم ...
یه منگولا مامان رو نگاه کردم یعنی بریم بالا حرف بزنیم ....
مامان با چشم غره ای بهم اشاره کرد که یعنی بلندشو .....
ارمانم خیره شده بود بهم ......
از جام بلند شدم رفتم طرف اشپزخونه که مامان با صدای بلندی گفت :
- ساحل جان با ارمان برید تو اتاقت صحبت کنید .....
اه مامان همه ی کار ها رو خراب میکنی من با یه پسر نامحرم برم توی اتاق ....
اونم با یه پسری که خطر ناکه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره ....
کاش دست صبری خانم رو میگرفتم با خودم میبردم بالا .....
با صدای ارمان یه متر پریدم حالا خوبه بقیه حواسشون نبود مگر نه کلی میخندیدن ......
- ساحل تو چت شده چرا ان قدر پریشونی ؟ بابا من همون ارمانم یه ذره اروم باش صورتت شده لپ گلی ....
خندید .......
شیطونه میگه همچین بزنم دیگه نتونه نفس بکشه ها ....
- بریم حرف بزنیم ؟
سرم رو تکون دادم ....
از پله ها که میخواستم برم همش مواظب بودم که با مخ نخورم زمین .... ارمان که دید خیلی استرس دارم با یه دستش از پشت دامن بلندم رو گرفت که نخورم زمین ......
به در اتاق که رسید به من تعارف کرد .....
- بفرمایید خانم ؟
رفتم تو اتاق حالا خوبه اتاق رو تمیز کردم مگر نه ابروم پیش ارمان میرفت .....
با ژست قشنگی اومد تو اتاق در رو هم محکم بشت سرش بست .....
ضربان قلبم مثل گنجشک شروع کرد به زدن ......
اروم اومد نشست روی تخت به دور ور اتاق نگاه کرد مثل منگولا گوشه ی اتاق ایستاده بودم داشتم بهش نگاه میکردم ....
- اتاق خوشگلی داره ها قبل از رفتن من سبک اتاقت یه جوری دیگه بود
میخواستم نه تنها اتاقم عوض شده بلکه خودمم عوض شدم .....
- چرا واستادی بیا بشین ؟
رفتم کنارش با فاصله نشستم ، سرم رو انداختم پایین .....
بلند شد کتش رو در اورد دوباره نشست .....
- چه قدر هوا گرم شده نه ؟
به کتش نگاه کردم که گذاشته بود کنارم ....
- خوب نیومدیم بالا همدیگر رو نگاه کنیم ها اومدیم حرف بزنیم یادته اون موقعه ای که من استادت بودم چه قدر حرف میزدی ....

با یاد اوردی اون خاطرات خوب خنده اومد روی لبم چه قدر اذیتش میکردم ولی انگار الان لال شده بودم هیچ حرفی روی زبونم نمی یومد
- میخوای من اول شروع کنم .......
- اره .....
- خوب همین طوری که بهت گفتم من بهت علاقه مند شدم شاید با خودت بگی چرا اون پنج سالی که کنارم بودی ازم خوشت نیومده بود ولی من اون موقع ها فقط و فقط تو رو به چشم خواهرم می دیدم ....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_110 زير بازويم را گرفت و كنار گوشم به نجوا گفت: - ازت می خواهم تنها ننشينی.اگر من كنارت نبودم،برو پيش بابا يا قسم يا پوريا.باشد؟…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_111

.پدر و برادرش رفتند منزل يكی از اقوامشان.
- خيلی خب بمان.فقط مواظب خودت باش.
پدرام پرسيد:
- چی شده،موافقت كرد؟
- بله،البته با كلی اصرار و بهانه ی دوری راه.
- پس پاشو برويم پيش اين پسره ديوانه،ببينم چه غلطی كرده.
شايان از دور چشم به ما داشت.پدرام با غضب نگاهش كرد و به نزديكش كه رسيديم گفت:
- خب ما ماندیم.حالا عكسها را نشان بده.
-همه شب مهمان ما هستيد.اول بگويم،هيچ كس حق اعتراض و شكايت ندارد،چون فقط به قصد خنديدن است.
پوريا گفت:
- بابا زود باش.كشتی مارا،بس كه حاشيه رفتی.
- اتفاقا اولين عكس متعلق به آقا پورياست.
ديگر من حرفی نمی زنم.خودتان قضاوت كنيد.
همه وقتی عكس را ديدند،خنديدند.پوريا داشت با التماس به دخترها نگاه می كرد.
پدرام در حاليكه به قهقه می خنديد،گفت:
- پوريا،اگر به فكر ما نيستی،حداقل به فكر خودت باش.داری هدر می شوی.
- اشكالی ندارد.نوبت تو هم می رسد.
در عكس بعدی،آرزو سرميز شام،چشم به غذاها داشت.
پوريا گفت:
آرزو خانم اگر توی غذاها سم ريختيد،به ما بگوييد.من يكی كلی آرزو در زندگی دارم.
عكس بعدی مربوط به يكي از دوستان شايان بود كه جلوی در دستشويی داشت به خود می پيچيد.
پوريا خطاب به آن مرد گفت:
- اوه،اوه طفلك متحمل چه عذابی شده.حالا خوب شديد؟
- ای بابا شايان،تو كه ابروی مرا بردی.
عكس بعدی متعلق به قسم بود كه داشت به پوريا نگاه می كرد.ناگهان نگاه همه متوجه قسم شد.طفلكی خيلی خجالت كشيد.
پوريا گفت:
-خب آقا پدرام،حالا خودت قضاوت كن.بالاخره ما هم  آرزو داريم،يانه؟
درعكس بعدی پدرام داشت با عصبانيت به پوريا چشم غره می رفت.
- باز هم كه آبروی مرا بردی!آخر مگر چه گناهی از من سر زده كه داشتی چشمهايم را از كاسه در می آوردی.
- حيف كه خانمها اينجا هستند،وگرنه می گفتم داشتی چكار میكردی.
- طوری حرف می زنی كه خانمهای محترم به من شك كنند.به خدا اگر ازدواج كرده باشم.
آرزو گفت:
- خدا می داند ما كه فقط دوتايشان را ديديم.
-  آرزو خانم،شما ديگر چرا،نكند دوست داريد بچه هايم بی پدر شوند.
مژگان گفت:
- آقا پوريا،شما كه می گفتيد،می خواهيد يكی از ماها را بگيريد؟!
- نگران نباشيد،يك فكری برای شما می كنم.
پدرام به شوخی گفت:
خيلی پررویی.تو الان بايد خجالت بكشی.قرمز شوی.
در عكس بعدی پدرام داشت به من نگاه می كرد.كمی تكان خورد.می خواست چيزی بگويد،ولي نتوانست.
پوريا به تلافی گفت:
-  بفرماييد.پدرام هم تو زرد از آب درآمد.آخر تو ديگر چرا؟مها كه همسرت است؟
شايان مهلت جواب را نداد و رفت سرعكس بعدی.قلبم داشت از جا كنده می شد.هيچ كس حرفی نزد.عكس را زمانی كه
ناغافل وارد اتاق خواب شد، از من گرفته بود.پدرام پريد عكس را از دستش قاپيد و با حرص گفت:
- این عكس اصلاخنده دار نيست.پس متعلق به خودم است.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️‍ #قسمت_110 از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. دیگر شنیدن متلکها و طعنه های آنها مرا آزار نمی داد، انگار یک صحبت عادی بود.…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

https://tttttt.me/mitingg/308471

از قسمت اول بخونین👇

#ســالومـه❤️#قسمت_111

وقتی توپ سال نو شلیک شدلبخندی بر لبم نشست و بلند گفتم
- سال نو مبارک عمه جون ، سال نو مبارک پسر عمه..
به سمت عمه خم شدم و او را بوسیدم . عمه آرام سال نو را به من تبریک گفت . سالار شمانش را بست و آرام و با صدای دلنشینش شروع به خواندن دعای سال تحویل کرد. از صدای خسته و بمش لذتی شیرین تمام تنم را پر کرد. 
بعد قران را باز کرد و شروع به خواندن کرد، اما این بار آهسته و بی صدا. وقتی قرآن را بست رو به عمه با ادب و 
احترام همیشگی گفت :
-مادر سال نو مبارک امیدوارم سالیان سال کنار این سفره باشین  عمه لبخند زد می دانستم که عاشق سالار است . با عشقی مادرانه او را نگاه کرد و گفت :
-امیدوارم سال خوبی برای تو باشه پسرم 
ظرف شیرینی را برداشتم ، ابتدا مقابل عمه گرفتم . عمه برداشت و تشکر کرد. بعد مقابل سالار گرفتم برداشت بدون اینکه نگاهم کند. از آن فاصله کوتاه هرمی دلچسب به صورتم خورد. مدتی بعد سمیه و دخترانش و همسرش ، 
سارا و همسرش و عمه فهیمه و فرزندانش حتی احسان ، به آنجا آمدند و من با آمدن آنها بالا رفتم تا قیافه ی احسان را نبینم . تا ظهر رفت و آمدها ادامه داشت و نزدیک ظهر ماشین مانی و فرخ لقا را از پنجره ی اتاقم دیدم که وارد حیاط شد. سرو صدای زیادی بر خلاف روزهای گذشته تمام خانه را پر کرده بود.
تا وقت شام در اتاق بودم که گوهر آمد. با دیدنش شادی تمام وجودم را پر کرد مثل مادری مهربان مرا بوسید و سال  نو را به من تبریک گفت . بعد از زیر چادر گلدارش یک بسته بیرون کشید و به دستم داد و با لحن همیشه آرامش 
گفت :
-اینم عیدی دختر گلم قابلی نداره !
در حالی که از این همه مهربانی شرمنده بودم بسته را نگاه کردم و گفتم :
-وای شرمندم کردین این ...
دستش را روی دستم گذاشت و گفت :
-عمه فخری گفت برای شام بری پائین 
-مهمونا همشون هستن ؟
سرش را تکان داد و ادامه داد :
-همه هستن فقط احسان رفت ...
-جدی ؟ چه خوب 
گوهر به سمت در رفت . بلند گفتم :
-وظیفه ی من بود بیام دیدن شما و میلاد ، تا اومدم بیام اونا اومدن و منم اومدم بالا ، ببخشید!
خندید و گفت :
وقت زیاده ...حاضر شو بیا پائین 
وقتی گوهر رفت بسته را باز کردم . یک چادر رنگی با گل های حریر ، رنگ قشنگی داشت . با این که وضع مالی مناسبی نداشت اما برای من هدیه گرفته بود. چادری را باز کردم و روی سرم انداختم ، قشنگ بود. آن را مثل شیی 
گرانبها در کمدم پنهان کردم و مقابل آیینه ایستادم . لباسم مناسب پائین رفتن نبود و مجبور شدم مانتویی را دختر عمه فخری برایم خریده بود به تن کردم . یک مانتوی کرم رنگ خوش دوخت با یک شلوار جین و یک شال هماهنگ کردم و پائین رفتم . وقتی آخرین پله را طی کردم تمام نگاهها به سمت من چرخید. دستپاچه سلام کردم و تنها صدای گرم فرخ لقا و مانی را که ایستاده بودند شنیدم . به سمت آنها رفتم و با فرخ لقا روبوسی کردم هیچ نشانی از دلخوری و ناراحتی در چهره ی آن دو نبود. به دختران عمه سلام کردم و آنها به پاسخی کوتاه اکتفا کردند. می دانستم دوست ندارند آنها ببوسم بنابراین جلو نرفتم . به عمه فهیمه هم سال نو را تبریک گفتم و گوشه ای نشستم . 
دوباره گفتگوی جمع بالا گرفت . سر بلند کردم و به سالار خیره شدم ، سالا سنگین روی مبل تابی خود لم داده بودو آهسته تاب می خورد و مانی کمی دورتر سمت راستش نشسته بود و بعد دامادهای عمه و دیگران . نگاهم در نگاه 
مانی گره خورد و لبخند ی هیچ منظوری بر لبش نشست ،لبخند زدم و نگاهم را از او گرفتم . فرخ لقا کنار عمه ها  بود و من نمی توانستم با او حرف بزنم..