❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_102 گوهر غذایم را بالا آورد و بی حرف بیرون رفت، غذایم را تنهایی تمام کردم و روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم چه مدت گذشت که…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_103
و تمام اوقاتش به سردی می گذشت و تنها وقتی با خدا راز و نیاز می کرد قلبش نرم می شد و صدایش مهربان!
در خانه عمه فخری و سالار، هرگز صدای یک موسیقی شنیده نمی شد، نه بی حجابی و نه حرف زشتی. سالار در آن لباس سیاه و با آن شال سبز و چهره نورانی قلبم را به لرزه می انداخت و من بی صبرانه منتظر یک ماه محرم دیگر و
یک ماه رمضان دیگر بودم تا سالار را با آن چهره نورانی، با ان محاسن سیاه و براق ببینم. دلم برای ان نگاه سخت و سنگدالنه تنگ بود....
کسی به در کوبید و مرا از افکار درهم بیرون کشید :
- بفرمایین!
گوهر بود که با لبخند همیشگی اش نگاهم کرد و گفت :
- میلاد کارت داره، میری پیشش؟
- البته!
و به سرعت از اتاق خارج شدم.
میلاد هم در ان زمستان غبارآلود و تاریک بی حوصله بود و رفتن من به کنارش برای هردوی ما خوب بود. میلاد هوس کرده بود کمی در حیاط گردش کند و من با پوشاندن لباس مناسب، او را در حیاط همراهی کردم. برف ریزی
که شب قبل روی شاخه های عریان نشسته بود حیاط را زیباتر نشان می داد.
- سالومه زمستون خیلی قشنگه نه؟
نگاهی به دور تا دورم انداختم و گفتم :
- خونه خودمون که بودیم زمستون خیلی قشنگ بود، اما حالا برام جز دلتنگی و غم چیزی نداره...
میلاد حرفی نزد و من ادامه دادم
- می دونی میلاد، فکر می کنم اگه تو و مادرت هم نبودین من چه کار می کردم، بی شک دیوانه می شدم. الان نزدیک به دو ماهه که عمه با من حرفی نزده، من تنها راه می رم، تنها غذا می خورم و تنها با خودم حرف می زنم.
وقت مهمانی جرات پایین امدن ندارم و حتی یک نفر نیست که سراغم رو بگیره. نامه های گلی و بودن شما موجب می شه من هر صبح بلند بشم، اینا همه بیگانه اند!
ویلچر را نگه داشت، با مهارت چرخید و نگاهم کرد. نگاهم را به آسمان دوختم و صدای میلاد را شنیدم :
- سالار چی؟
کمی فکر کردم، سالار برایم بیگانه نبود. عزیزترین کسی بود که دوستش می داشتم و برای دیدنش دلم بی قرار بود. صدای میلاد دوباره تکرار شد :
- سالار چی، فکر نکنم اونم مثل بقیه باشه، هست؟
- نه نیست، از همه بی مهرتر و سنگدل ترِ.
میلاد خندید و گفت :
- اما من بهت می گم که سالار با همه فرق داره، اون برخلاف ظاهرش دل بزرگی داره....
خندیدم و ویلچر را به سمت انتهای حیاط هل دادم، صدای میلاد به گوشم رسید :
- گاهی فکر می کنم کاشکی می شد مداد زندگی ما آدما یه پاک کن داشت.... مثل مداد پاک کن بچگی یامون.
با حیرت پرسیدم :
- چرا؟
- برای اینکه قسمتهای بد و زشت زندگی رو پاک کنیم، اون قسمت هایی رو که نمی خواییم وجود داشته باشه!
خندیدم و گفتم :
- آره خوب بود.
نیم ساعت بعد وقتی وارد خانه شدم، نزدیک آمدن سالار بود. به اتاقم رفتم و خودم را با خواندن مجله سرگرم کردم
نمی دانم چقدر وقت گذشت که صدای در موجب شد سر بلند کنم، گوهر بود. با دیدنش پرسیدم :
- به این زودی وقت ناهار شد، پس کو سینی؟
دستانش را در چارچوب گذاشت و گفت :
- آقا سالار کارت داره!
قلبم می خواست از جا بیرون بزند، نفس عمیقی کشیدم و موجی از خون روی گونه هایم جاری شد. گوهر رفت و من حیرت زده و بی تاب مقابل آینه ایستادم تا خودم را مرتب کنم. نمی دانم چند دقیقه طول کشید تا از پله ها پایین رفتم. سالار سر به زیر با عمه فخری پشت میز غذا نشسته بودند، بعد از این همه مدت دیدن سالار از نزدیک تمام تنم را داغ کرد. چهره سالار گرفته بود. با صدایی که می لرزید سلام کردم. پاسخ سرد و کوتاهی از جانب عمه شنیدم، اما سالار هنوز جوابی نداده بود. نگاهم به سالار بود که صدای سنگینش مثل آوایی شیرین در فضا طنین
انداخت :
- بشین!
پشت میز نشستم و با دلهره به مقابلم خیره شدم. چطور توانسته بودم این همه مدت از او فاصله بگیرم، لباس خاکستری زمستانی پهنای سینه اش را بیشتر نشان می داد. منتظر و بی صبر دستانم را درهم می فشردم تا اینکه احساس کردم سالار نگاهم می کند، سر بلند کردم. دو گوی سیاه چشمان سالار مرا تماشا می کرد، عجب نگاه پر
جذبه ای بود این نگاه سیاه که جرات خیره شدن به آن را نداشتم. صدایش در سکوت سنگین و عمیق سالن پیچید :
- شما حتما خانم فرخ لقا رو می شناسین؟
با حیرت سر بلند کردم و سرم را تکان دادم و سالار تکیه داد، پر غرور و بی اعتنا، ادامه داد :
- پسرش رو هم که می شناسین؟
- بله!
سالار سکوت کرد، فضا بوی تهدید می داد. یک بوی عجیب که خوشایندم نبود. به عمه چشم دوختم، نگاهش به سالار بود. نوعی سکوت بَد در فضا سایه انداخت. لب های برجسته سالار ، خیلی ملایم و سخت روی هم لغزید و از
هم باز شد :
- آقا مانی از شما خواستگاری کرده و .....
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_103
و تمام اوقاتش به سردی می گذشت و تنها وقتی با خدا راز و نیاز می کرد قلبش نرم می شد و صدایش مهربان!
در خانه عمه فخری و سالار، هرگز صدای یک موسیقی شنیده نمی شد، نه بی حجابی و نه حرف زشتی. سالار در آن لباس سیاه و با آن شال سبز و چهره نورانی قلبم را به لرزه می انداخت و من بی صبرانه منتظر یک ماه محرم دیگر و
یک ماه رمضان دیگر بودم تا سالار را با آن چهره نورانی، با ان محاسن سیاه و براق ببینم. دلم برای ان نگاه سخت و سنگدالنه تنگ بود....
کسی به در کوبید و مرا از افکار درهم بیرون کشید :
- بفرمایین!
گوهر بود که با لبخند همیشگی اش نگاهم کرد و گفت :
- میلاد کارت داره، میری پیشش؟
- البته!
و به سرعت از اتاق خارج شدم.
میلاد هم در ان زمستان غبارآلود و تاریک بی حوصله بود و رفتن من به کنارش برای هردوی ما خوب بود. میلاد هوس کرده بود کمی در حیاط گردش کند و من با پوشاندن لباس مناسب، او را در حیاط همراهی کردم. برف ریزی
که شب قبل روی شاخه های عریان نشسته بود حیاط را زیباتر نشان می داد.
- سالومه زمستون خیلی قشنگه نه؟
نگاهی به دور تا دورم انداختم و گفتم :
- خونه خودمون که بودیم زمستون خیلی قشنگ بود، اما حالا برام جز دلتنگی و غم چیزی نداره...
میلاد حرفی نزد و من ادامه دادم
- می دونی میلاد، فکر می کنم اگه تو و مادرت هم نبودین من چه کار می کردم، بی شک دیوانه می شدم. الان نزدیک به دو ماهه که عمه با من حرفی نزده، من تنها راه می رم، تنها غذا می خورم و تنها با خودم حرف می زنم.
وقت مهمانی جرات پایین امدن ندارم و حتی یک نفر نیست که سراغم رو بگیره. نامه های گلی و بودن شما موجب می شه من هر صبح بلند بشم، اینا همه بیگانه اند!
ویلچر را نگه داشت، با مهارت چرخید و نگاهم کرد. نگاهم را به آسمان دوختم و صدای میلاد را شنیدم :
- سالار چی؟
کمی فکر کردم، سالار برایم بیگانه نبود. عزیزترین کسی بود که دوستش می داشتم و برای دیدنش دلم بی قرار بود. صدای میلاد دوباره تکرار شد :
- سالار چی، فکر نکنم اونم مثل بقیه باشه، هست؟
- نه نیست، از همه بی مهرتر و سنگدل ترِ.
میلاد خندید و گفت :
- اما من بهت می گم که سالار با همه فرق داره، اون برخلاف ظاهرش دل بزرگی داره....
خندیدم و ویلچر را به سمت انتهای حیاط هل دادم، صدای میلاد به گوشم رسید :
- گاهی فکر می کنم کاشکی می شد مداد زندگی ما آدما یه پاک کن داشت.... مثل مداد پاک کن بچگی یامون.
با حیرت پرسیدم :
- چرا؟
- برای اینکه قسمتهای بد و زشت زندگی رو پاک کنیم، اون قسمت هایی رو که نمی خواییم وجود داشته باشه!
خندیدم و گفتم :
- آره خوب بود.
نیم ساعت بعد وقتی وارد خانه شدم، نزدیک آمدن سالار بود. به اتاقم رفتم و خودم را با خواندن مجله سرگرم کردم
نمی دانم چقدر وقت گذشت که صدای در موجب شد سر بلند کنم، گوهر بود. با دیدنش پرسیدم :
- به این زودی وقت ناهار شد، پس کو سینی؟
دستانش را در چارچوب گذاشت و گفت :
- آقا سالار کارت داره!
قلبم می خواست از جا بیرون بزند، نفس عمیقی کشیدم و موجی از خون روی گونه هایم جاری شد. گوهر رفت و من حیرت زده و بی تاب مقابل آینه ایستادم تا خودم را مرتب کنم. نمی دانم چند دقیقه طول کشید تا از پله ها پایین رفتم. سالار سر به زیر با عمه فخری پشت میز غذا نشسته بودند، بعد از این همه مدت دیدن سالار از نزدیک تمام تنم را داغ کرد. چهره سالار گرفته بود. با صدایی که می لرزید سلام کردم. پاسخ سرد و کوتاهی از جانب عمه شنیدم، اما سالار هنوز جوابی نداده بود. نگاهم به سالار بود که صدای سنگینش مثل آوایی شیرین در فضا طنین
انداخت :
- بشین!
پشت میز نشستم و با دلهره به مقابلم خیره شدم. چطور توانسته بودم این همه مدت از او فاصله بگیرم، لباس خاکستری زمستانی پهنای سینه اش را بیشتر نشان می داد. منتظر و بی صبر دستانم را درهم می فشردم تا اینکه احساس کردم سالار نگاهم می کند، سر بلند کردم. دو گوی سیاه چشمان سالار مرا تماشا می کرد، عجب نگاه پر
جذبه ای بود این نگاه سیاه که جرات خیره شدن به آن را نداشتم. صدایش در سکوت سنگین و عمیق سالن پیچید :
- شما حتما خانم فرخ لقا رو می شناسین؟
با حیرت سر بلند کردم و سرم را تکان دادم و سالار تکیه داد، پر غرور و بی اعتنا، ادامه داد :
- پسرش رو هم که می شناسین؟
- بله!
سالار سکوت کرد، فضا بوی تهدید می داد. یک بوی عجیب که خوشایندم نبود. به عمه چشم دوختم، نگاهش به سالار بود. نوعی سکوت بَد در فضا سایه انداخت. لب های برجسته سالار ، خیلی ملایم و سخت روی هم لغزید و از
هم باز شد :
- آقا مانی از شما خواستگاری کرده و .....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_103 و تمام اوقاتش به سردی می گذشت و تنها وقتی با خدا راز و نیاز می کرد قلبش نرم می شد و صدایش مهربان! در خانه عمه فخری و…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_104
لب های برجسته سالار ، خیلی ملایم و سخت روی هم لغزید و از هم باز شد :
- آقا مانی از شما خواستگاری کرده و ..
ادامه نداد و من حیرت زده به چشمان سالار خیره شدم، ابروهایش درهم بود و از گاه بی تفاوتش چیزی مشخص نبود.آب سردی روی تنم ریختند، قلبم به درد آمد و آه کشیدم. در مقابلم مردی خردمند، پر صلابت و سرشار از ذکاوت و مملو از بی مهری نشسته بود و من خوشبختانه و یا متاسفانه دوستش داشتم با تمامی دلم و به اندازه تمامی چیزهای خوب دنیا او را میخواستم و حالا این مرد با کمال بی رحمی مرا به دیگری پیشکش می کرد. زبانم به ته حلقم چسبیده بود. مژه های سالار روی هم رفته بود انگاری داشت خودش را از دست فکری سمج رها می کرد. سرم
را تکان دادم تا حرف ها را دوباره در ذهنم تکرار کنم که صدای سالار این بار محکم به گوشم خورد
- شنیدین؟
عطر گس و آشنای سالار را حس میکردم، بوی آشنای او آرامم کرد. نگاهش کردم با تمامی عشق و محبتی که در خود سراغ داشتم، کاش میشد فریاد زد اما سالار نگاه از من گرفت. لب هایم از هم باز شد :
- بله شنیدم!
صدای سالار نامهربان بود :
- من از جانب ...
تند رفتم توی حرفش و قاطع گفتم :
- اما من قصد ازدواج ندارم ... من ...
عمه فخری بعد از روزها صدایش در آمد :
- تو خیال کردی کی هستی دختر؟ مانی هم تحصیل کرده س و هم بسیار با فهم وباشعور. همه ی دخترهای فامیل آرزوشو دارن، اما حالا چی شده که تو رو انتخاب کرده ما هم متعجب هستیم. درست فکر کن، مانی از نظر من و
سالار ایرادی نداره و تو می تونی جواب مثبت بدی!
کمی گلویم را فشرد.م با امیدواری به سالارخیره شدم :
- ولی پسر عمه، من نمیخوام ...
سالار نگاهم نمی کرد. عمه ادامه داد :
- تو می تونی با اون خوشبخت بشی!
ایستادم و رو به عمه گفتم :
_عمه جون از اینکه به فکرخوشبختی من هستین ممنوم، اما من نمیخوام ازدواج کنم .. اگرم خیلی از دست من خسته هستین همین فردا نامه می نویسم به یارمحمد بیاد منو ببره .. هر چند که من روزهاست می خوام از اینجا برم!
عمه با خشم گفت :
- برو بالا سالومه!
و من به سرعت آنجا را ترک کردم. انتظار داشتم سالار حرفی بزدند که به نفع من باشد اما نگفت. صدای عمه در ذهنم تکرار شد « از نظر من و سالار ایرادی نداره .»
از ناراحتی حتی به سینی غذایی که گوهر آورده بود نگاه نکردم، نه میل به غذا داشتم و نه دلم می خواست کسی را ببینم. فقط راه می رفتم و راه می رفتم، دنیایی که از سالار برای خود ساخته بودم به یکباره از هم پاشیده بود. سالار
مرا نمی خواست شاید به دلیل کینه ای که از گذشته داشت شاید هم می دانست که من لیاقتش را ندارم. زمان اگرچه دیر می گذشت اما نفهمیدم چگونه گذشت که وقتی به آسمان خیره شدم اولین ستاره های کم رمق در آسمان می
درخشیدند و شب شده بود و من سرگردان به آسمان نگاه می کردم. وقتی گوهر با سینی شام به اتاق آمد، بی حال روی تخت افتاده بودم. صدایش را شنیدم :
- خدا مرگم بده تو که ناهارتم نخوردی!
حرفی نزدم، روی تخت نشستم و اشکهایم را پاک کردم. گوهر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت :
- چرا گریه کردی؟
وقتی سکوتم را دید با ناراحتی از اتاق خارج شد. سرم سنگین شده بود و مثل یک بازار شلوغ و پر همهمه صدا می کرد. آشفته و دلتنگ و ناراحت به عکس پدر و مادرم خیره شدم، نمی دانم سرنوشت چه بازی برایم پیش بینی کرده
بود اما هرچه بود سخت و غمناک بود، خدا هر چه می خواست همان می شد و من کاری نمی توانستم انجام دهم. هنوز از رنج و غربت رها نشده بودم که صدای گامهای سنگین سالار را شنیدم که به اتاقش می رفت، مثل فنر
از جا پریدم و صورتم را پاک کردم و در را گشودم. ایستادم تا سالار وارد اتاقش شد و در را بست، آهسته و با گامهایی لرزان از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سالار رفتم، پشت در، نفس بلندی کشیدم و آهسته در زدم.
چراغهای پایین خاموش بود. منتظر صدای بم سالار بودم که در به رویم باز شد و سالار رو به رویم ایستاد و نگاهم کرد. ساکت و غم دار نگاهش کردم، لب گشود :
- کاری داشتین؟
صدا با همه ی سردی و بی اعتنایی باز تکانم داد. به چشمان سیاه و براقش خیره شدم، گرمای نفس او را حس می کردم، باز قلبم زیر و رو شد، باز داغ شدم، باز لرزیدم. صدایم آهسته و به سختی از بین لبهایم خارج شد :
- می خواستم با شما حرف بزنم!
از مقابل در کنار رفت و من داخل اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. اتاق مثل همیشه از تمیزی برق می زد و هر چیزی جای خودش قرار داشت، بزرگ و منظم درست مثل صاحبش. سالار کنار دیوار دست به سینه ایستاد و
صدایش در فضا موج برداشت :
- گوش می کنم!
دستم را به پشت مبل راحتی تکیه دادم تا لرزش تنم تسکین یابد. مژگانم عجیب سنگین شده بود.
راجع ... به موضوع امشب می خواستم با شما حرف بزنم....
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_104
لب های برجسته سالار ، خیلی ملایم و سخت روی هم لغزید و از هم باز شد :
- آقا مانی از شما خواستگاری کرده و ..
ادامه نداد و من حیرت زده به چشمان سالار خیره شدم، ابروهایش درهم بود و از گاه بی تفاوتش چیزی مشخص نبود.آب سردی روی تنم ریختند، قلبم به درد آمد و آه کشیدم. در مقابلم مردی خردمند، پر صلابت و سرشار از ذکاوت و مملو از بی مهری نشسته بود و من خوشبختانه و یا متاسفانه دوستش داشتم با تمامی دلم و به اندازه تمامی چیزهای خوب دنیا او را میخواستم و حالا این مرد با کمال بی رحمی مرا به دیگری پیشکش می کرد. زبانم به ته حلقم چسبیده بود. مژه های سالار روی هم رفته بود انگاری داشت خودش را از دست فکری سمج رها می کرد. سرم
را تکان دادم تا حرف ها را دوباره در ذهنم تکرار کنم که صدای سالار این بار محکم به گوشم خورد
- شنیدین؟
عطر گس و آشنای سالار را حس میکردم، بوی آشنای او آرامم کرد. نگاهش کردم با تمامی عشق و محبتی که در خود سراغ داشتم، کاش میشد فریاد زد اما سالار نگاه از من گرفت. لب هایم از هم باز شد :
- بله شنیدم!
صدای سالار نامهربان بود :
- من از جانب ...
تند رفتم توی حرفش و قاطع گفتم :
- اما من قصد ازدواج ندارم ... من ...
عمه فخری بعد از روزها صدایش در آمد :
- تو خیال کردی کی هستی دختر؟ مانی هم تحصیل کرده س و هم بسیار با فهم وباشعور. همه ی دخترهای فامیل آرزوشو دارن، اما حالا چی شده که تو رو انتخاب کرده ما هم متعجب هستیم. درست فکر کن، مانی از نظر من و
سالار ایرادی نداره و تو می تونی جواب مثبت بدی!
کمی گلویم را فشرد.م با امیدواری به سالارخیره شدم :
- ولی پسر عمه، من نمیخوام ...
سالار نگاهم نمی کرد. عمه ادامه داد :
- تو می تونی با اون خوشبخت بشی!
ایستادم و رو به عمه گفتم :
_عمه جون از اینکه به فکرخوشبختی من هستین ممنوم، اما من نمیخوام ازدواج کنم .. اگرم خیلی از دست من خسته هستین همین فردا نامه می نویسم به یارمحمد بیاد منو ببره .. هر چند که من روزهاست می خوام از اینجا برم!
عمه با خشم گفت :
- برو بالا سالومه!
و من به سرعت آنجا را ترک کردم. انتظار داشتم سالار حرفی بزدند که به نفع من باشد اما نگفت. صدای عمه در ذهنم تکرار شد « از نظر من و سالار ایرادی نداره .»
از ناراحتی حتی به سینی غذایی که گوهر آورده بود نگاه نکردم، نه میل به غذا داشتم و نه دلم می خواست کسی را ببینم. فقط راه می رفتم و راه می رفتم، دنیایی که از سالار برای خود ساخته بودم به یکباره از هم پاشیده بود. سالار
مرا نمی خواست شاید به دلیل کینه ای که از گذشته داشت شاید هم می دانست که من لیاقتش را ندارم. زمان اگرچه دیر می گذشت اما نفهمیدم چگونه گذشت که وقتی به آسمان خیره شدم اولین ستاره های کم رمق در آسمان می
درخشیدند و شب شده بود و من سرگردان به آسمان نگاه می کردم. وقتی گوهر با سینی شام به اتاق آمد، بی حال روی تخت افتاده بودم. صدایش را شنیدم :
- خدا مرگم بده تو که ناهارتم نخوردی!
حرفی نزدم، روی تخت نشستم و اشکهایم را پاک کردم. گوهر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت :
- چرا گریه کردی؟
وقتی سکوتم را دید با ناراحتی از اتاق خارج شد. سرم سنگین شده بود و مثل یک بازار شلوغ و پر همهمه صدا می کرد. آشفته و دلتنگ و ناراحت به عکس پدر و مادرم خیره شدم، نمی دانم سرنوشت چه بازی برایم پیش بینی کرده
بود اما هرچه بود سخت و غمناک بود، خدا هر چه می خواست همان می شد و من کاری نمی توانستم انجام دهم. هنوز از رنج و غربت رها نشده بودم که صدای گامهای سنگین سالار را شنیدم که به اتاقش می رفت، مثل فنر
از جا پریدم و صورتم را پاک کردم و در را گشودم. ایستادم تا سالار وارد اتاقش شد و در را بست، آهسته و با گامهایی لرزان از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سالار رفتم، پشت در، نفس بلندی کشیدم و آهسته در زدم.
چراغهای پایین خاموش بود. منتظر صدای بم سالار بودم که در به رویم باز شد و سالار رو به رویم ایستاد و نگاهم کرد. ساکت و غم دار نگاهش کردم، لب گشود :
- کاری داشتین؟
صدا با همه ی سردی و بی اعتنایی باز تکانم داد. به چشمان سیاه و براقش خیره شدم، گرمای نفس او را حس می کردم، باز قلبم زیر و رو شد، باز داغ شدم، باز لرزیدم. صدایم آهسته و به سختی از بین لبهایم خارج شد :
- می خواستم با شما حرف بزنم!
از مقابل در کنار رفت و من داخل اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. اتاق مثل همیشه از تمیزی برق می زد و هر چیزی جای خودش قرار داشت، بزرگ و منظم درست مثل صاحبش. سالار کنار دیوار دست به سینه ایستاد و
صدایش در فضا موج برداشت :
- گوش می کنم!
دستم را به پشت مبل راحتی تکیه دادم تا لرزش تنم تسکین یابد. مژگانم عجیب سنگین شده بود.
راجع ... به موضوع امشب می خواستم با شما حرف بزنم....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_104 لب های برجسته سالار ، خیلی ملایم و سخت روی هم لغزید و از هم باز شد : - آقا مانی از شما خواستگاری کرده و .. ادامه نداد…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_105
دستم را به پشت مبل راحتی تکیه دادم تا لرزش تنم تسکین یابد. مژگانم عجیب سنگین شده بود.
راجع ... به موضوع امشب می خواستم با شما حرف بزنم....
از مقابل در کنار رفت و من داخل اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. اتاق مثل همیشه از تمیزی برق می زد و هر چیزی جای خودش قرار داشت، بزرگ و منظم درست مثل صاحبش. سالار کنار دیوار دست به سینه ایستاد و صدایش در فضا موج برداشت : - گوش می کنم!
دستم را به پشت مبل راحتی تکیه دادم تا لرزش تنم تسکین یابد. مژگانم عجیب سنگین شده بود. گفتم :
- راجع .... به موضوع امشب می خواستم با شما حرف بزنم.... گویا شما و مادر خیلی از من خسته شدین اما من اومدم
صادقانه به شما بگم که هرگز با اون آقا ازدواج نمی کنم و شما هم نمی تونین به جای من تصمیم بگیرین ...
سالار نگاهم کرد، ابروهایش بالا رفت و گفت :
- چرا؟
لبخند روی لبم نشست و گفتم :
- چرا؟ علتش رو نمی دونین؟
شانه بالا انداخت و به سمت آیینه رفت، آنجا روی مبل لم داد. بعد با همان حالت پر غرور شاهانه، لب گشود :
- من نمی دونم، شاید به خاطر اینکه اونو خوب نمی شناسین؟
از این همه بی اعتنایی او لجم در آمد. از روی حرص خنده ام گرفت و گفتم :
- به خاطر شما!
سکوت کرد. نگاهش را به مقابلش دوخت و من ادامه دادم :
- شاید شما معنی عشق و محبت رو درک نکنین گرچه نمی دونم چرا ... اما من با تمام وجودم به شما دلبستم، نباید این طور صریح بیان کنم اما چاره ای ندارم ... من به جز به شما به هیچ کس دیگه ای فکر نمی کنم و نخواهم کرد و
حتی اگه مجبور باشم تا آخر عمر تنها بمونم ... من شما رو دوست دارم، می فهمین؟
بی اعتنا پاسخ داد :
- نه، نمی فهمم!
- مطمئنم می فهمید. عشق وجود داره و شما دیدین، شما شنیدین ... پدرم، مادرم و من ... یادتون هست؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
- استغفرالله ... شما مثل یک ...
ادامه نداد، عجیب بود در آن سرمای زمستان دانه های عرق مثل نگین روی پوست سالار برق می زد. ادامه دادم :
- می دونم من با شما فرق دارم، می دونم شما لیاقت بهترینها رو دارین ... اما دست من نبود به خدا قسم نبود! یه چیزی یواش یواش اومد و دلم رو زیر رو کرد، تا اومدم به خودم بیام دیدم دیر شده .... حالاهم نمی خوام خودم و به شما
تحمیل کنم چون طی این مدت فهمیدم شما اصلا توجهی به من ندارین و حتی یک ذره علاقه، پس فراموش کنین. قول میدم مزاحم شما نشم فقط ازتون می خوام خودتون جواب منفی به اون آقا بدین ... نذارین زندگی و عشقم به تباهی کشیده بشه ... دل آدم فقط واسه ی یه نفر جا داره ... غریبه ای در قلبم نشسته که متاسفانه دوستش
دارم، اونقدر که شب و روز بهش فکر می کنم!
سالار به سمت پنجره رفت، پشت به من ایستاد و سرد و محکم گفت :
- می تونید برید!
- هنوز حرفم تموم نشده پسر عمه!
برنگشت. به هیکل زیبا و تنومندش خیره شدم و گفتم :
- شما خیلی خوبین درسته ... شما خیلی زیبا و جذاب هستین ... درسته ... شما جوان متدین و با خدایی هستین اینم درسته ... شما ثروتمندین درسته ... شما بهترین مردی هستین که تا به حالا دیدم اما ...
بغضی سخت راه گلویم را بست و لرزش صدایم دوباره ایجاد شد ..
- اما آمدن من به اینجا غلط بود ... دل بستن به شما غلط بود ... اصلا خود من غلط هستم و زندگی من ... اما شما رو به او خدایی که می پرستین منو بدبخت نکنین ... من به اندازه ی تمام بدیهای دنیا تنهام ... دیگه نذارین ... اینجا
بمونم ...
آمدن اشکهایم اجازه نداد حرفی بزنم. به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم، در حالیکه عطر سالار هنوز در مشامم بود.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_105
دستم را به پشت مبل راحتی تکیه دادم تا لرزش تنم تسکین یابد. مژگانم عجیب سنگین شده بود.
راجع ... به موضوع امشب می خواستم با شما حرف بزنم....
از مقابل در کنار رفت و من داخل اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. اتاق مثل همیشه از تمیزی برق می زد و هر چیزی جای خودش قرار داشت، بزرگ و منظم درست مثل صاحبش. سالار کنار دیوار دست به سینه ایستاد و صدایش در فضا موج برداشت : - گوش می کنم!
دستم را به پشت مبل راحتی تکیه دادم تا لرزش تنم تسکین یابد. مژگانم عجیب سنگین شده بود. گفتم :
- راجع .... به موضوع امشب می خواستم با شما حرف بزنم.... گویا شما و مادر خیلی از من خسته شدین اما من اومدم
صادقانه به شما بگم که هرگز با اون آقا ازدواج نمی کنم و شما هم نمی تونین به جای من تصمیم بگیرین ...
سالار نگاهم کرد، ابروهایش بالا رفت و گفت :
- چرا؟
لبخند روی لبم نشست و گفتم :
- چرا؟ علتش رو نمی دونین؟
شانه بالا انداخت و به سمت آیینه رفت، آنجا روی مبل لم داد. بعد با همان حالت پر غرور شاهانه، لب گشود :
- من نمی دونم، شاید به خاطر اینکه اونو خوب نمی شناسین؟
از این همه بی اعتنایی او لجم در آمد. از روی حرص خنده ام گرفت و گفتم :
- به خاطر شما!
سکوت کرد. نگاهش را به مقابلش دوخت و من ادامه دادم :
- شاید شما معنی عشق و محبت رو درک نکنین گرچه نمی دونم چرا ... اما من با تمام وجودم به شما دلبستم، نباید این طور صریح بیان کنم اما چاره ای ندارم ... من به جز به شما به هیچ کس دیگه ای فکر نمی کنم و نخواهم کرد و
حتی اگه مجبور باشم تا آخر عمر تنها بمونم ... من شما رو دوست دارم، می فهمین؟
بی اعتنا پاسخ داد :
- نه، نمی فهمم!
- مطمئنم می فهمید. عشق وجود داره و شما دیدین، شما شنیدین ... پدرم، مادرم و من ... یادتون هست؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
- استغفرالله ... شما مثل یک ...
ادامه نداد، عجیب بود در آن سرمای زمستان دانه های عرق مثل نگین روی پوست سالار برق می زد. ادامه دادم :
- می دونم من با شما فرق دارم، می دونم شما لیاقت بهترینها رو دارین ... اما دست من نبود به خدا قسم نبود! یه چیزی یواش یواش اومد و دلم رو زیر رو کرد، تا اومدم به خودم بیام دیدم دیر شده .... حالاهم نمی خوام خودم و به شما
تحمیل کنم چون طی این مدت فهمیدم شما اصلا توجهی به من ندارین و حتی یک ذره علاقه، پس فراموش کنین. قول میدم مزاحم شما نشم فقط ازتون می خوام خودتون جواب منفی به اون آقا بدین ... نذارین زندگی و عشقم به تباهی کشیده بشه ... دل آدم فقط واسه ی یه نفر جا داره ... غریبه ای در قلبم نشسته که متاسفانه دوستش
دارم، اونقدر که شب و روز بهش فکر می کنم!
سالار به سمت پنجره رفت، پشت به من ایستاد و سرد و محکم گفت :
- می تونید برید!
- هنوز حرفم تموم نشده پسر عمه!
برنگشت. به هیکل زیبا و تنومندش خیره شدم و گفتم :
- شما خیلی خوبین درسته ... شما خیلی زیبا و جذاب هستین ... درسته ... شما جوان متدین و با خدایی هستین اینم درسته ... شما ثروتمندین درسته ... شما بهترین مردی هستین که تا به حالا دیدم اما ...
بغضی سخت راه گلویم را بست و لرزش صدایم دوباره ایجاد شد ..
- اما آمدن من به اینجا غلط بود ... دل بستن به شما غلط بود ... اصلا خود من غلط هستم و زندگی من ... اما شما رو به او خدایی که می پرستین منو بدبخت نکنین ... من به اندازه ی تمام بدیهای دنیا تنهام ... دیگه نذارین ... اینجا
بمونم ...
آمدن اشکهایم اجازه نداد حرفی بزنم. به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم، در حالیکه عطر سالار هنوز در مشامم بود.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_105 دستم را به پشت مبل راحتی تکیه دادم تا لرزش تنم تسکین یابد. مژگانم عجیب سنگین شده بود. راجع ... به موضوع امشب می خواستم…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_106
دیگه نذارین ... اینجا
بمونم ...
آمدن اشکهایم اجازه نداد حرفی بزنم. به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم، در حالیکه عطر سالار هنوز در مشامم بود.
آن شب را با افکار درهم به خواب رفتم و صبح دیرتر از معمول از خواب بیدار شدم. دهانم تلخ و بدمزه بود و پلک چشمانم ورم داشت. حمام رفتم تا کمی از التهاب چهره ام کاسته شود. وقتی لباس پوشیدم گوهر برایم صبحانه آورد
و مثل همیشه با لبخند گرمش به من روحیه داد، اما حرفی نگفت و خیلی زود بیرون رفت. مدتی بعد سر و صداهایی که از پایین می آمد خبر از آمدن مهمان می داد. از اتاق خارج شدم و گوش سپردم، خاله فهیمه و دخترانش بودند و
مدتی بعد دختران عمه فخری هم آمدند. به اتاق رفتم، چون می دانستم که نباید تا بودن آنها بیرون بروم. صداها آنقدر بلند و درهم بود که از پشت در اتاق هم به گوش می رسید. داخل بهار خواب ایستادم و حیاط را تماشا کردم.
منظره ای از درختان به خواب رفته و خسته، دلم را غمگین می ساخت. دوباره داخل اتاق کنار بخاری نشستم، نور کم رمقی از پنجره های بلند بهارخواب به درون می تابید. تسلیم بی حسی شدم و سالار مقابل چشمانم قد کشید، در
همان نگاه اول دور و دست نیافتنی به نظرم رسید، دست دراز کردم اما سالار نبود. چانه ام را روی زانوانم گذاشتم و
به گلهای رنگی فرش خیره شدم. به گذشته فکر می کردم به یار محمد، مدرسه، چشمه، کوه ها و تهران این شهر غم دار و خسته، سالار، سالار، سالارو دیگر هیچ چیز ...
- سالومه!
دست گرم گوهر روی سرم گذاشته شد. سر بلند کردم، پرسید :
- خوبی؟
سرم را تکان دادم. ظرف میوه را روی میز گذاشت و نشست و با لحن آرامی شروع به صحبت کرد :
- رنگ و روت پریده ... یه کمی به فکر خودت باش ... می دونم داری عذاب می کشی ... تو که حرفی نمی زنی اما من پایین فهمیدم موضوع سر چیه .... این که ناراحتی نداره .... دختر خوشگل و مهربونی مثل تو هر جا که بره چند تا
خواستگار پیدا می کنه ... اونام که آدمای خوبی هستن .... اما ...
لحنش را آرامتر از قبل کرد و ادامه داد :
- اما بین خودمون باشه ... عمه فهیمه ت مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می ره ... داره از حسودی دق می کنه، می دونی که چند تا دختر داره و پسر فرخ لقا پسر قابلیِ ... اما مستقیم حرفی نمی زده .... تازه کلی هم تو رو سرزنش
می کنن که چرا قبول نمی کنی ... اما دلِ دیگه مادر، هر چی خدا بخواد همون می شه ... اینقدر هم خودت و عذاب نده، من آقا سالار رو می شناسم او کسی نیست که به زور کاری رو انجام بده ... فکر بدبختی کسی هم نیست و توی
هر کاری خدا رو در نظر داره!
بعد بشقاب میوه را مقابلم گذاشت و گفت :
- حالا چند تا از اینا بخور تا کمی حالت جا بیاد!
بلند شد و بی حرف اتاق را ترک کرد. گذر زمان را حس نمی کردم، نه وقت ناهار و نه وقت شام را. وقتی چشم باز کردم هوا تاریک بود و نور ماه را دیدم که به آرامی از پنجره بیرون می تابید. به ساعت نگاه کردم نزدیک ده شب بود و مهمانان رفته بودند، روی تخت نشستم و تکیه دادم. بی حال بودم و سرم گیج می رفت، نای بلند شدن نداشتم.
در اتاق باز شد، گوهر با چادری روی سرش داخل آمد و گفت :
- آقا سالار گفتن بری به اتاقشون!
- حالم بده نمی تونم!
نزدیک آمد و دستم را گرفت :
- آخرش تو خودت رو از بین می بری، دو روز لب به غذا نزدی ... پاشو آقا سالار منتظره!
به سختی خودم را به اتاق سالار رساندم، در زدم و در بی صدا باز شد. سالار در بالاترین نقطه ی اتاق نشسته بود، سر به زیر و اخم آلود و کسی که در را به رویم گشود مانی پسر فرخ لقا بود. حیرت زده نگاهش کردم و مضطرب دستی
به روسریم کشیدم. قلبم به تپش افتاد. داخل رفتم و سلام کردم. مانی در اتاق را بست. لرزش دستانم را انگار حس کرد و گفت :
- بشینید!
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_106
دیگه نذارین ... اینجا
بمونم ...
آمدن اشکهایم اجازه نداد حرفی بزنم. به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم، در حالیکه عطر سالار هنوز در مشامم بود.
آن شب را با افکار درهم به خواب رفتم و صبح دیرتر از معمول از خواب بیدار شدم. دهانم تلخ و بدمزه بود و پلک چشمانم ورم داشت. حمام رفتم تا کمی از التهاب چهره ام کاسته شود. وقتی لباس پوشیدم گوهر برایم صبحانه آورد
و مثل همیشه با لبخند گرمش به من روحیه داد، اما حرفی نگفت و خیلی زود بیرون رفت. مدتی بعد سر و صداهایی که از پایین می آمد خبر از آمدن مهمان می داد. از اتاق خارج شدم و گوش سپردم، خاله فهیمه و دخترانش بودند و
مدتی بعد دختران عمه فخری هم آمدند. به اتاق رفتم، چون می دانستم که نباید تا بودن آنها بیرون بروم. صداها آنقدر بلند و درهم بود که از پشت در اتاق هم به گوش می رسید. داخل بهار خواب ایستادم و حیاط را تماشا کردم.
منظره ای از درختان به خواب رفته و خسته، دلم را غمگین می ساخت. دوباره داخل اتاق کنار بخاری نشستم، نور کم رمقی از پنجره های بلند بهارخواب به درون می تابید. تسلیم بی حسی شدم و سالار مقابل چشمانم قد کشید، در
همان نگاه اول دور و دست نیافتنی به نظرم رسید، دست دراز کردم اما سالار نبود. چانه ام را روی زانوانم گذاشتم و
به گلهای رنگی فرش خیره شدم. به گذشته فکر می کردم به یار محمد، مدرسه، چشمه، کوه ها و تهران این شهر غم دار و خسته، سالار، سالار، سالارو دیگر هیچ چیز ...
- سالومه!
دست گرم گوهر روی سرم گذاشته شد. سر بلند کردم، پرسید :
- خوبی؟
سرم را تکان دادم. ظرف میوه را روی میز گذاشت و نشست و با لحن آرامی شروع به صحبت کرد :
- رنگ و روت پریده ... یه کمی به فکر خودت باش ... می دونم داری عذاب می کشی ... تو که حرفی نمی زنی اما من پایین فهمیدم موضوع سر چیه .... این که ناراحتی نداره .... دختر خوشگل و مهربونی مثل تو هر جا که بره چند تا
خواستگار پیدا می کنه ... اونام که آدمای خوبی هستن .... اما ...
لحنش را آرامتر از قبل کرد و ادامه داد :
- اما بین خودمون باشه ... عمه فهیمه ت مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می ره ... داره از حسودی دق می کنه، می دونی که چند تا دختر داره و پسر فرخ لقا پسر قابلیِ ... اما مستقیم حرفی نمی زده .... تازه کلی هم تو رو سرزنش
می کنن که چرا قبول نمی کنی ... اما دلِ دیگه مادر، هر چی خدا بخواد همون می شه ... اینقدر هم خودت و عذاب نده، من آقا سالار رو می شناسم او کسی نیست که به زور کاری رو انجام بده ... فکر بدبختی کسی هم نیست و توی
هر کاری خدا رو در نظر داره!
بعد بشقاب میوه را مقابلم گذاشت و گفت :
- حالا چند تا از اینا بخور تا کمی حالت جا بیاد!
بلند شد و بی حرف اتاق را ترک کرد. گذر زمان را حس نمی کردم، نه وقت ناهار و نه وقت شام را. وقتی چشم باز کردم هوا تاریک بود و نور ماه را دیدم که به آرامی از پنجره بیرون می تابید. به ساعت نگاه کردم نزدیک ده شب بود و مهمانان رفته بودند، روی تخت نشستم و تکیه دادم. بی حال بودم و سرم گیج می رفت، نای بلند شدن نداشتم.
در اتاق باز شد، گوهر با چادری روی سرش داخل آمد و گفت :
- آقا سالار گفتن بری به اتاقشون!
- حالم بده نمی تونم!
نزدیک آمد و دستم را گرفت :
- آخرش تو خودت رو از بین می بری، دو روز لب به غذا نزدی ... پاشو آقا سالار منتظره!
به سختی خودم را به اتاق سالار رساندم، در زدم و در بی صدا باز شد. سالار در بالاترین نقطه ی اتاق نشسته بود، سر به زیر و اخم آلود و کسی که در را به رویم گشود مانی پسر فرخ لقا بود. حیرت زده نگاهش کردم و مضطرب دستی
به روسریم کشیدم. قلبم به تپش افتاد. داخل رفتم و سلام کردم. مانی در اتاق را بست. لرزش دستانم را انگار حس کرد و گفت :
- بشینید!
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_106 دیگه نذارین ... اینجا بمونم ... آمدن اشکهایم اجازه نداد حرفی بزنم. به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم، در حالیکه عطر سالار…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_107
مضطرب دستی به روسریم کشیدم. قلبم به تپش افتاد. داخل رفتم و سلام کردم. مانی در اتاق را بست. لرزش دستانم را انگار حس کرد و گفت :
- بشینید!
نشستم و به زمین خیره شدم. حالم آنقدر بد بود که دلم می خواست فرار کنم. سر بلند کردم و به سالار خیره شدم.
شاید تیر نگاهم را حس کرد که سر بلند کرد و نگاهم کرد. دامنم را در دستم فشردم، نگاه سالار چه داشت که مرا این چنین به دست و پا می انداخت. نگاه از او گرفتم. مانی کنار مبل سالار روی صندلی گهواره ای نشست و به من
خیره شد. انگار اولین برخورد ما بود، مثل دو غریبه در اولین برخورد چند سرفه، چند آه و چند نگاه، آرامشی غریب اتاق را احاطه کرد. کلافه و بی حال منتظر ماندم تا اینکه صدای مانی را شنیدم که رو به سالار حرف می زد :
- آقا سالار شما اجازه می دین.
صدایی از جانب سالار نشنیدم اما مانی ادامه داد :
- ببخشید خانوم سالومه، قصد مزاحمت نداشتم اگرچه مشخصه حال مساعدی ندارین. من درخواستی داشتم که با آقا سالار در میان گذاشتم ایشون مخالفتی نکردن .... گویا با شما حرف زدن و شما انگار جواب منفی دادین، می تونم
بپرسم چرا؟
سر بلند کردم و به سالار خیره شدم، نگاهم نمی کرد و خاموش به نقطه ای دور خیره شده بود. دیدن حالتش را چقدر دوست داشتم. به مانی نگاه کردم، منتظر نگاهم می کرد. وقتی سکوتم را دید، ادامه داد :
- ببخشید، من اول بار که شما رو دیدم احساس کردم شما کسی هستین که می تونین هر مردی رو خوشبخت کنین،
در نجابت و مهربانی شما شکی نیست و شما اونقدر آرام و صبور رفتار می کنید که .... من نه اینکه خدایی نکرده با نظری بد، بلکه به دید اینکه شما اگر خدا خواست همسرم باشید به شما نگاه کردم، حتما از علاقه مادرم به خودتون
هم خبر دارین ... جسارتِ در حضور آقا سالار اما باید بگم .... ببخشید آقا سالار .... من به شما علاقه دارم و آرزو دادم که شما همسرم باشید .... می تونم بپرسم علت مخالفت شما چیه؟
بوی ادکلن نا آشنای مانی مشامم را پر کرد. فضای اتاق بر خلاف همیشه خفه کننده بود. چه چیزی قرار بود پنهان بماند؟ نفس عمیقی کشیدم و لبهایم را گشودم :
- شما هیچ ایرادی ندارین و من هرگز قصد جسارت یا توهین به شما رو ندارم. دنیای من با دنیای شما یک دنیا فاصله داره، خودتون در جریان هستین که من نه خانواده ای دارم و نه چیزی که شما رو جذب کنه. من با کمترین و
ساده ترین امکانات بزرگ شدم و شما با بهترین امکانات و من توی یک روستا بودم که بعدها تبدیل به یک شهرک شد و پدر من اونجا یک پزشک ساده بود که تمام وقت و درآمدش رو صرف مردم می کرد. ما هیچ چیزی نداشتیپ
جز یکدیگر رو، من با عشق و مهربانی پدر و مادرم بزرگ شدم و نمی تونم اینجا باشم ... شما جوان شایسته و بسیار خوبی هستین و من به شما و مادرتون احترام می گذارم اما دلیل مخالفتم رو نمی تونم بیان کنم .... منو ببخشین! لطفا
وقت با ارزشتون رو برای من به هدر ندیدن!
مانی کلافه پرسید :
- یعنی شما هیچ علاقه ای به ازدواج با من ندارین؟
- نه!
وقتی صراحتم را دید، باز کوتاه نیامد. به سالار نگاه کرد و دوباره گفت :
- می شه ازتون بخوام بازم فکر کنید اگه عیبی در من ...
- هیچ عیبی در شما نمی بینم، شما جز خوبی چیزی ندارین! فقط ...
ایستاد و پرسید :
- فقط چی؟
- عیب از منِ ... لطفا اصرار نکنید ....
بعد ایستادم تا از اتاق خارج شوم، سرم گیج رفت و دستم را به دیوار گرفتم. صدای عصبی مانی در اتاق پیچید :
- شما حالتون خوب نیست؟
لبخند زدم و گفتم :
- خوبم! به مادر سلام برسونید!
به اتاقم پناه بردم و دوباره مثل بیماری در حال مرگ روی تخت افتادم. صبح وقتی چشم باز کردم از دیدن خودم در
آیینه وحشت کردم، رنگ سفید پوستم به زردی می زد و چشمانم گود افتاده بود. صبحانه ای را که گوهر برایم آورد
تا ته خوردم و از اتاق خارج شدم.
هوای پاکیزه ی صبحگاهی حالم را کمی مساعد کرد. به سمت خانه ی گوهر رفتم و سر راهم سید کریم را دیدم که به گرمی و محبت با من احوالپرسی کرد. تا ظهر خودم را با میلاد سرگرم کردم، بودن میلاد در آن خانه غنیمتی بود.
لطیفه هایی که می گفت، شعرهایی که می خواند و کتاب هایی را که به من می داد، همه و همه باعث می شد که من آرامش پیدا کنم. چند روز سرد زمستانی در سکوت گذشت. بعد از روزها احساس می کردم آرامش قبلی خودم را
بدست آورده ام، اگر چه بی اعتنایی سالار رنجم می داد اما سعی می کردم فکرش را نکنم. به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمی خواست.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_107
مضطرب دستی به روسریم کشیدم. قلبم به تپش افتاد. داخل رفتم و سلام کردم. مانی در اتاق را بست. لرزش دستانم را انگار حس کرد و گفت :
- بشینید!
نشستم و به زمین خیره شدم. حالم آنقدر بد بود که دلم می خواست فرار کنم. سر بلند کردم و به سالار خیره شدم.
شاید تیر نگاهم را حس کرد که سر بلند کرد و نگاهم کرد. دامنم را در دستم فشردم، نگاه سالار چه داشت که مرا این چنین به دست و پا می انداخت. نگاه از او گرفتم. مانی کنار مبل سالار روی صندلی گهواره ای نشست و به من
خیره شد. انگار اولین برخورد ما بود، مثل دو غریبه در اولین برخورد چند سرفه، چند آه و چند نگاه، آرامشی غریب اتاق را احاطه کرد. کلافه و بی حال منتظر ماندم تا اینکه صدای مانی را شنیدم که رو به سالار حرف می زد :
- آقا سالار شما اجازه می دین.
صدایی از جانب سالار نشنیدم اما مانی ادامه داد :
- ببخشید خانوم سالومه، قصد مزاحمت نداشتم اگرچه مشخصه حال مساعدی ندارین. من درخواستی داشتم که با آقا سالار در میان گذاشتم ایشون مخالفتی نکردن .... گویا با شما حرف زدن و شما انگار جواب منفی دادین، می تونم
بپرسم چرا؟
سر بلند کردم و به سالار خیره شدم، نگاهم نمی کرد و خاموش به نقطه ای دور خیره شده بود. دیدن حالتش را چقدر دوست داشتم. به مانی نگاه کردم، منتظر نگاهم می کرد. وقتی سکوتم را دید، ادامه داد :
- ببخشید، من اول بار که شما رو دیدم احساس کردم شما کسی هستین که می تونین هر مردی رو خوشبخت کنین،
در نجابت و مهربانی شما شکی نیست و شما اونقدر آرام و صبور رفتار می کنید که .... من نه اینکه خدایی نکرده با نظری بد، بلکه به دید اینکه شما اگر خدا خواست همسرم باشید به شما نگاه کردم، حتما از علاقه مادرم به خودتون
هم خبر دارین ... جسارتِ در حضور آقا سالار اما باید بگم .... ببخشید آقا سالار .... من به شما علاقه دارم و آرزو دادم که شما همسرم باشید .... می تونم بپرسم علت مخالفت شما چیه؟
بوی ادکلن نا آشنای مانی مشامم را پر کرد. فضای اتاق بر خلاف همیشه خفه کننده بود. چه چیزی قرار بود پنهان بماند؟ نفس عمیقی کشیدم و لبهایم را گشودم :
- شما هیچ ایرادی ندارین و من هرگز قصد جسارت یا توهین به شما رو ندارم. دنیای من با دنیای شما یک دنیا فاصله داره، خودتون در جریان هستین که من نه خانواده ای دارم و نه چیزی که شما رو جذب کنه. من با کمترین و
ساده ترین امکانات بزرگ شدم و شما با بهترین امکانات و من توی یک روستا بودم که بعدها تبدیل به یک شهرک شد و پدر من اونجا یک پزشک ساده بود که تمام وقت و درآمدش رو صرف مردم می کرد. ما هیچ چیزی نداشتیپ
جز یکدیگر رو، من با عشق و مهربانی پدر و مادرم بزرگ شدم و نمی تونم اینجا باشم ... شما جوان شایسته و بسیار خوبی هستین و من به شما و مادرتون احترام می گذارم اما دلیل مخالفتم رو نمی تونم بیان کنم .... منو ببخشین! لطفا
وقت با ارزشتون رو برای من به هدر ندیدن!
مانی کلافه پرسید :
- یعنی شما هیچ علاقه ای به ازدواج با من ندارین؟
- نه!
وقتی صراحتم را دید، باز کوتاه نیامد. به سالار نگاه کرد و دوباره گفت :
- می شه ازتون بخوام بازم فکر کنید اگه عیبی در من ...
- هیچ عیبی در شما نمی بینم، شما جز خوبی چیزی ندارین! فقط ...
ایستاد و پرسید :
- فقط چی؟
- عیب از منِ ... لطفا اصرار نکنید ....
بعد ایستادم تا از اتاق خارج شوم، سرم گیج رفت و دستم را به دیوار گرفتم. صدای عصبی مانی در اتاق پیچید :
- شما حالتون خوب نیست؟
لبخند زدم و گفتم :
- خوبم! به مادر سلام برسونید!
به اتاقم پناه بردم و دوباره مثل بیماری در حال مرگ روی تخت افتادم. صبح وقتی چشم باز کردم از دیدن خودم در
آیینه وحشت کردم، رنگ سفید پوستم به زردی می زد و چشمانم گود افتاده بود. صبحانه ای را که گوهر برایم آورد
تا ته خوردم و از اتاق خارج شدم.
هوای پاکیزه ی صبحگاهی حالم را کمی مساعد کرد. به سمت خانه ی گوهر رفتم و سر راهم سید کریم را دیدم که به گرمی و محبت با من احوالپرسی کرد. تا ظهر خودم را با میلاد سرگرم کردم، بودن میلاد در آن خانه غنیمتی بود.
لطیفه هایی که می گفت، شعرهایی که می خواند و کتاب هایی را که به من می داد، همه و همه باعث می شد که من آرامش پیدا کنم. چند روز سرد زمستانی در سکوت گذشت. بعد از روزها احساس می کردم آرامش قبلی خودم را
بدست آورده ام، اگر چه بی اعتنایی سالار رنجم می داد اما سعی می کردم فکرش را نکنم. به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمی خواست.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_107 مضطرب دستی به روسریم کشیدم. قلبم به تپش افتاد. داخل رفتم و سلام کردم. مانی در اتاق را بست. لرزش دستانم را انگار حس کرد…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_108
به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمی خواست.
برف تمام حیاط را سفید کرده بود، آرام آرام داخل حیاط قدم می زدم. عمه فخری در خانه نبود، مثل هر وقت دیگر که می رفت و من خبر نداشتم کجا می رود. گوهر در خانه اش بود و میلاد مدرسه، تنهایی در آن خانه هنوز هم آزارم می داد. خورشید بی رمق و کم نور وسط آسمان بود و سعی داشت برف ها را آب کند. تکه چوبی در دستم بود و با آن روی برف ها خطوط نامفهومی می کشیدم. هنوز داخل حیاط بودم که ماشین سالار وارد حیاط شد و سالار پوشیده در بلوز و شلوار قهوه ای و کاپشن چرم از ماشین پیاده شد. از دور نگاهش کردم. این مرد تمام آرزویم بود و من به او نیاز داشتم. قلبم بی اراده با دیدنش به طپش می افتاد و لرزه ای شیرین بر تنم می نشست. بو کشیدم و بوی آشنای سالار را حس کردم. سالار با گام های بلند و سنگین به طرف ایوان آمد و با دیدنم لحظه ای مکث کرد و
نگاهم کرد، نگاه سیاهش در آن سپیدی برق می زد.
- سلام پسر عمه، خسته نباشین!
- سلام!
بالا رفت و پشت سرش وارد شدم. سالار در حالی که کاپشن از تن خارج می کرد، مقابل شومینه نشست و چشمانش را روی هم گذاشت.
با فنجانی چای داغ مقابلش نشستم و فنجان را روی میز گذاشتم. سالار بی حرکت بود.
- پسر عمه سرد می شه، بفرمایین!
چشم گشود و لحظه ای در نگاهم خیره شد، انگار شعله ای داغ از نگاهش درون نگاهم فرو رفت. لبخند زدم و گفتم :
- عمه جون خونه نیست!
سالار خم شد و فنجان را برداشت. دلم می خواست سکوت را از بین ببرم. شاید هم در این سکوت، صدایی، حرفی بود که من باید می شنیدم. عشق سالار مثل یک پیچک به دور من پیچ می خورد و بالا می رفت آنقدر که دیگر جایی
را نمی دیدم جز همان سالار به دنبال یک حرف بودم، حرفی که سالار را ناراحت نکند. هنوز داشتم فکر می کردم که صدای دلنشین سالار آرام به گوشم خورد :
- شما فکر کردین؟
نگاهش کردم اما سالار وقتی با من حرف می زد نگاهم نمی کرد. پرسیدم :
- در مورد چی؟
سرد و کوتاه گفت :
- در مورد مانی!
نفس در سینه ام حبس شد، گله مندانه نگاهش کردم. چرا نمی فهمید؟ فکر می کردم تمام شده، با سرزنش گفتم :
- چرا این همه اصرار دارید من ....
دستش را تکان داد و گفت :
- چون مسئولیت شما به به عهده من گذاشته شده و مانی امروز صبح اومده بود تا از من جواب بگیره، مانی مردیِ که من اونو بسیار قبول دارم ...
با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم :
- جوابم رو قبلا دادم، مگر اینکه شما بخوایین این ازدوج رو به من تحمیل کنید!
این بار نگاهم کرد، لحن کلامش محکم و سرد بود :
- من قصد چنین کاری ندارم، اما اینم می دونم که اون مرد خوبیِ و شما با اون خوشبخت خواهید شد و اینم می دونم
که اینجا عذاب می کشید پس بهتره که ...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند :
- اما پسر عمه خودتون می دونید چرا جواب منفی دادم، شما می دونید شروع علاقه و عشق از کجاست؟
حرفی نزد و من ادامه دادم :
- نفهمیدم از کجا شروع شد ... اما می دونم که پایانی نداره ...
-
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_108
به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمی خواست.
برف تمام حیاط را سفید کرده بود، آرام آرام داخل حیاط قدم می زدم. عمه فخری در خانه نبود، مثل هر وقت دیگر که می رفت و من خبر نداشتم کجا می رود. گوهر در خانه اش بود و میلاد مدرسه، تنهایی در آن خانه هنوز هم آزارم می داد. خورشید بی رمق و کم نور وسط آسمان بود و سعی داشت برف ها را آب کند. تکه چوبی در دستم بود و با آن روی برف ها خطوط نامفهومی می کشیدم. هنوز داخل حیاط بودم که ماشین سالار وارد حیاط شد و سالار پوشیده در بلوز و شلوار قهوه ای و کاپشن چرم از ماشین پیاده شد. از دور نگاهش کردم. این مرد تمام آرزویم بود و من به او نیاز داشتم. قلبم بی اراده با دیدنش به طپش می افتاد و لرزه ای شیرین بر تنم می نشست. بو کشیدم و بوی آشنای سالار را حس کردم. سالار با گام های بلند و سنگین به طرف ایوان آمد و با دیدنم لحظه ای مکث کرد و
نگاهم کرد، نگاه سیاهش در آن سپیدی برق می زد.
- سلام پسر عمه، خسته نباشین!
- سلام!
بالا رفت و پشت سرش وارد شدم. سالار در حالی که کاپشن از تن خارج می کرد، مقابل شومینه نشست و چشمانش را روی هم گذاشت.
با فنجانی چای داغ مقابلش نشستم و فنجان را روی میز گذاشتم. سالار بی حرکت بود.
- پسر عمه سرد می شه، بفرمایین!
چشم گشود و لحظه ای در نگاهم خیره شد، انگار شعله ای داغ از نگاهش درون نگاهم فرو رفت. لبخند زدم و گفتم :
- عمه جون خونه نیست!
سالار خم شد و فنجان را برداشت. دلم می خواست سکوت را از بین ببرم. شاید هم در این سکوت، صدایی، حرفی بود که من باید می شنیدم. عشق سالار مثل یک پیچک به دور من پیچ می خورد و بالا می رفت آنقدر که دیگر جایی
را نمی دیدم جز همان سالار به دنبال یک حرف بودم، حرفی که سالار را ناراحت نکند. هنوز داشتم فکر می کردم که صدای دلنشین سالار آرام به گوشم خورد :
- شما فکر کردین؟
نگاهش کردم اما سالار وقتی با من حرف می زد نگاهم نمی کرد. پرسیدم :
- در مورد چی؟
سرد و کوتاه گفت :
- در مورد مانی!
نفس در سینه ام حبس شد، گله مندانه نگاهش کردم. چرا نمی فهمید؟ فکر می کردم تمام شده، با سرزنش گفتم :
- چرا این همه اصرار دارید من ....
دستش را تکان داد و گفت :
- چون مسئولیت شما به به عهده من گذاشته شده و مانی امروز صبح اومده بود تا از من جواب بگیره، مانی مردیِ که من اونو بسیار قبول دارم ...
با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم :
- جوابم رو قبلا دادم، مگر اینکه شما بخوایین این ازدوج رو به من تحمیل کنید!
این بار نگاهم کرد، لحن کلامش محکم و سرد بود :
- من قصد چنین کاری ندارم، اما اینم می دونم که اون مرد خوبیِ و شما با اون خوشبخت خواهید شد و اینم می دونم
که اینجا عذاب می کشید پس بهتره که ...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند :
- اما پسر عمه خودتون می دونید چرا جواب منفی دادم، شما می دونید شروع علاقه و عشق از کجاست؟
حرفی نزد و من ادامه دادم :
- نفهمیدم از کجا شروع شد ... اما می دونم که پایانی نداره ...
-
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_108 به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمی خواست. برف تمام حیاط را سفید کرده بود، آرام آرام داخل حیاط قدم می…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_109
شروع علاقه و عشق از کجاست؟
حرفی نزد و من ادامه دادم :
- نفهمیدم از کجا شروع شد ... اما می دونم که پایانی نداره ...
- اما من یکبار نظرم رو گفتم و دیگه هم دلم نمی خواد راجع به این موضوع حرفی بزنم!
نگاهش کردم، در افق گسترده ی نگاه سالار به دنبال یک نقطه ی روشن بودم. نگاهم و نگاهش مثل یک شهاب بر فضا کمان زد. شعله ی سرخ آتش، نوری رقصان در چهره ی روشنش ایجاد کرده بود. گفتم :
- علاقه چیزی نیست که بشه به زور به کسی داد. قلب من یکبار پذیرای عشق شد و این اولین عشق، آخرین عشق هم خواهد بود. بابا فرید با عشق زندگی کرد و متاسفانه یا خوشبختانه من هم یاد گرفتم و این عشق رو اگرچه عذاب
هم باشه دوست دارم!
صدای سالار در فضای سنگین پیچید :
- اما شاید بعد از ازدواج شما با مانی، این چیزی که ازش حرف می زنین ایجاد بشه!
خندیدم و گفتم :
- متاسفانه نمی تونم تمام عمرم کنار مردی باشم و به فکر مردی دیگر، حداقل اینطوری احساس عذاب وجدان نمی کنم. اگه در مقیاس یک تا ده بگین، علاقه ی من به شما عدد یازده ست اما علاقه ی من به مانی صفرِ ...می فهمین؟ و
من نمی خوام با احساسات پاک یه انسان بازی کنم!
ایستاد و سرش را تکان داد. قبل از اینکه برود گفتم :
- پسر عمه!
نگاهم کرد، گفتم :
- خدا به شما همه چیز داده، زیبایی، جذابیت، ایمان، ثروت و علم و یک خانواده .... اما یک چیز نداده و اون قلبِ!
بی اعتنا رفت و از من دور شد، به هیکل باوقارش خیره شدم و لبخند زم. وقتی بالا رفت صدای خواندن نمازش را که با طمانینه و آرامش و با صدای بم می خواند را شنیدم. نمازش همیشه طولانی بود و پشت سرش دعا که یواشکی
گوش می کردم.
یکساعت بعد پشت میز غذا نشسته بود، غذایش را مقابلش گذاشتم و خودم هم آن سوی میز نشستم. سالار در سکوت غذایش را تمام کرد و وقتی چای برایش آوردم، او همچنان در سکوت به مقابلش خیره مانده بود. آنقدر غرق در افکارش بود که چایش داشت سرد می شد.
- پسر عمه چایتون سرد شد!
نگاهی گذرا به من انداخت و چایش را جرعه جرعه نوشید. وقتی نزدیک سالار بودم از هرچه درد و رنج بود رها می شدم حتی از خودم، از همه چیز، انگار لحظه ای که عشق به سراغ آدم می آید آدمی به هیچ چیز جز عشق فکر نمیکند.
وقتی از خود رها می شدم دیگر احتیاجی به هیچ چیز نداشتم، انگار آزاد می شدم. در کتابی خوانده بودم وقتی عشقت را ملاقات می کنی زمان متوقف می شود و حالا انگار برای من زمان متوقف شده بود، دلم می خواست نه کسی
بیاید و نه سالار از جایش تکان بخورد. نگاهش کردم، چشمان نیمه خمار و نیمه بسته اش به نقطه ای دور خیره بود.
- پسر عمه باز چایی بیارم؟
نگاهم کرد و گفت :
- نه!
ایستاد تا به اتاقش برود. در همین وقت عمه فخری همراه سمیه و سارا و نوه هایش با سر و صدای زیادی وارد ساختمان شدند. سالار دیگر به انتهای پله ها رسیده بود و در تیررس نگاه آنها نبود. وقتی عمه و دخترانش به نشیمن
آمدند می خواستم به اتاقم پناه ببرم اما دیر بود، همگی مرا دیدند. سلام کردم اما پاسخی نشنیدم جز پاسخ سرد و کوتاه عمه فخری، سمیه با بدبینی نگاهی به میز انداخت و گفت :
- سالار خونه س مادر!
بعد نگاهی به من انداخت و گفت :
- سالار کجاست؟
سرم را پایین انداختم تا نگاهشان نکنم. هدیه و هنگامه نزدیکم ایستادند. صدای عمه را شنیدم :
- بچه ها سالار خونه س! حتما بالاست، ساکت باشین!
و همه ساکت شدند. بی آنکه میز را جمع کنم به سمت پله ها رفتم. سمیه با کینه ای که نمی دانستم علتش از کجاست گفت :
- دختره ی غربتی پابرهنه، آدم شده و خواستگار به او خوبی رو رد می کنه، دختر تو خیال می کنی کی هستی؟ هر چند خوب شد که درست نشد، مانی داشت عقلش رو از دست می داد اگه با تو ازدواج می کرد ...
از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. دیگر شنیدن متلکها و طعنه های آنها مرا آزار نمی داد، انگار یک صحبت عادی بود. نشستم و به حیاط خیره شدم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_109
شروع علاقه و عشق از کجاست؟
حرفی نزد و من ادامه دادم :
- نفهمیدم از کجا شروع شد ... اما می دونم که پایانی نداره ...
- اما من یکبار نظرم رو گفتم و دیگه هم دلم نمی خواد راجع به این موضوع حرفی بزنم!
نگاهش کردم، در افق گسترده ی نگاه سالار به دنبال یک نقطه ی روشن بودم. نگاهم و نگاهش مثل یک شهاب بر فضا کمان زد. شعله ی سرخ آتش، نوری رقصان در چهره ی روشنش ایجاد کرده بود. گفتم :
- علاقه چیزی نیست که بشه به زور به کسی داد. قلب من یکبار پذیرای عشق شد و این اولین عشق، آخرین عشق هم خواهد بود. بابا فرید با عشق زندگی کرد و متاسفانه یا خوشبختانه من هم یاد گرفتم و این عشق رو اگرچه عذاب
هم باشه دوست دارم!
صدای سالار در فضای سنگین پیچید :
- اما شاید بعد از ازدواج شما با مانی، این چیزی که ازش حرف می زنین ایجاد بشه!
خندیدم و گفتم :
- متاسفانه نمی تونم تمام عمرم کنار مردی باشم و به فکر مردی دیگر، حداقل اینطوری احساس عذاب وجدان نمی کنم. اگه در مقیاس یک تا ده بگین، علاقه ی من به شما عدد یازده ست اما علاقه ی من به مانی صفرِ ...می فهمین؟ و
من نمی خوام با احساسات پاک یه انسان بازی کنم!
ایستاد و سرش را تکان داد. قبل از اینکه برود گفتم :
- پسر عمه!
نگاهم کرد، گفتم :
- خدا به شما همه چیز داده، زیبایی، جذابیت، ایمان، ثروت و علم و یک خانواده .... اما یک چیز نداده و اون قلبِ!
بی اعتنا رفت و از من دور شد، به هیکل باوقارش خیره شدم و لبخند زم. وقتی بالا رفت صدای خواندن نمازش را که با طمانینه و آرامش و با صدای بم می خواند را شنیدم. نمازش همیشه طولانی بود و پشت سرش دعا که یواشکی
گوش می کردم.
یکساعت بعد پشت میز غذا نشسته بود، غذایش را مقابلش گذاشتم و خودم هم آن سوی میز نشستم. سالار در سکوت غذایش را تمام کرد و وقتی چای برایش آوردم، او همچنان در سکوت به مقابلش خیره مانده بود. آنقدر غرق در افکارش بود که چایش داشت سرد می شد.
- پسر عمه چایتون سرد شد!
نگاهی گذرا به من انداخت و چایش را جرعه جرعه نوشید. وقتی نزدیک سالار بودم از هرچه درد و رنج بود رها می شدم حتی از خودم، از همه چیز، انگار لحظه ای که عشق به سراغ آدم می آید آدمی به هیچ چیز جز عشق فکر نمیکند.
وقتی از خود رها می شدم دیگر احتیاجی به هیچ چیز نداشتم، انگار آزاد می شدم. در کتابی خوانده بودم وقتی عشقت را ملاقات می کنی زمان متوقف می شود و حالا انگار برای من زمان متوقف شده بود، دلم می خواست نه کسی
بیاید و نه سالار از جایش تکان بخورد. نگاهش کردم، چشمان نیمه خمار و نیمه بسته اش به نقطه ای دور خیره بود.
- پسر عمه باز چایی بیارم؟
نگاهم کرد و گفت :
- نه!
ایستاد تا به اتاقش برود. در همین وقت عمه فخری همراه سمیه و سارا و نوه هایش با سر و صدای زیادی وارد ساختمان شدند. سالار دیگر به انتهای پله ها رسیده بود و در تیررس نگاه آنها نبود. وقتی عمه و دخترانش به نشیمن
آمدند می خواستم به اتاقم پناه ببرم اما دیر بود، همگی مرا دیدند. سلام کردم اما پاسخی نشنیدم جز پاسخ سرد و کوتاه عمه فخری، سمیه با بدبینی نگاهی به میز انداخت و گفت :
- سالار خونه س مادر!
بعد نگاهی به من انداخت و گفت :
- سالار کجاست؟
سرم را پایین انداختم تا نگاهشان نکنم. هدیه و هنگامه نزدیکم ایستادند. صدای عمه را شنیدم :
- بچه ها سالار خونه س! حتما بالاست، ساکت باشین!
و همه ساکت شدند. بی آنکه میز را جمع کنم به سمت پله ها رفتم. سمیه با کینه ای که نمی دانستم علتش از کجاست گفت :
- دختره ی غربتی پابرهنه، آدم شده و خواستگار به او خوبی رو رد می کنه، دختر تو خیال می کنی کی هستی؟ هر چند خوب شد که درست نشد، مانی داشت عقلش رو از دست می داد اگه با تو ازدواج می کرد ...
از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. دیگر شنیدن متلکها و طعنه های آنها مرا آزار نمی داد، انگار یک صحبت عادی بود. نشستم و به حیاط خیره شدم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_109 شروع علاقه و عشق از کجاست؟ حرفی نزد و من ادامه دادم : - نفهمیدم از کجا شروع شد ... اما می دونم که پایانی نداره ... -…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_110
از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. دیگر شنیدن متلکها و طعنه های آنها مرا آزار نمی داد، انگار یک صحبت عادی بود. نشستم و به حیاط خیره شدم.
چند روز بعد در سکوت و تنهایی گذشت. سالار چند روز بود که وقت ناهار نمی آمد و من هر روز صبح و غروب او را از پنجره تماشا می کردم و به صدای کوبش قلب بی قرارم گوش می سپردم.
عصر جمعه بود و من آرام و غمگین پشت پنجره نشسته بودم. روشنایی کم رمق آسمان از پشت شیشه و پرده های حریر جایی برای جلوه نمی یافت. چشمانم را روی هم فشردم و سرم را تکان دادم. تنها چشمهای سالار بود که تمام تنم
را می جویید، سعی داشتم به چیزی فکر کنم که فکر سالار را از فکرم دور کند. به گذشته فکر کردم، به بچگی ها، به بازیها، به پدر و مادر، اما یک جفت چشم سمج و بی حرف همه را پاک می کرد و من دوباره به آنها فکر می کردم.
به شب چهارشنبه سوری، به عید غدیر، به عید قربان و به باغی که رفتیم و در همه، چشمان سالار بود که مرا زیر و رو می کرد.
آمدن بهار انگار طراوت و شادابی مرا هم آورد، سبکبال و شاد در حیاط می دویدم. دوباره عطر گلها، عطر شکوفه ها مرا سر مست کرده بود. خانه از تمیزی برق می زد و همه چیز آماده ی یک سال جدید بود. گلهای ریز و زرد تمام
باغچه را گرفته بود. بوی کاج و بوی شمشاد را حس می کردم. گوهر می گفت گونه هایم دوباره گلبهی شده، خیلی وقت بود که نسبت به سالار بی اعتنا بودم، یک سلام و دیگر هیچ. حتی نگاهش هم نمی کردم، اگرچه علاقه ام بیشتر
و بیشتر می شد.
خورشید در آن روز روشن می تابید. هوا دلپذیر بود و سایه ی برگهای نورس روی زمین جا به جا می شد.
دوباره پرندگان پر جنب و جوش سر و صدا می کردند و دوباره کلاغها روی درختهای چنار فرود می آمدند و من با دیدن آنها زندگی را بهتر از همیشه می دیدم و خودم را به یک بی خیالی دروغی می زدم و به اجبار لبخند روی لبم
می نشاندم.
- سالومه!
نگاه کردم، میلاد بود که سرحال و خندان با ویلچرش نزدیک می آمد. وقتی مقابلم رسید، خندید و گفت :
- چه کار می کنی؟
- از این هوا، از این همه عطر لذت می برم ...
دستش را به تنه ی درختی کشید و گفت :
- خوشحالم که سرحال می بینمت!
- بهار همیشه منو خوشحال می کنه اگرچه غمگین ترین باشم ... نمی دونم چرا ... مامان همیشه می گفت بهار که می شه تو می شکفی!
روی چمنها نشستم و به میلاد خیره شدم. گفت :
- سال تحویل کاش می اومدی به اتاق ما؟
- نمی شه، می دونی که سال تحویل همه میان اینجا و من باید باشم ... بارو کن دلم می خواد بین این جمع نباشم!
میلاد دیگر ادامه نداد، مدتی سکوت کرد و بعد گفت :
- راستی ما پس فردا می ریم خونه خواهرم .... چند روز نیستیم!
با ناراحتی آه کشیدم :
- باز تنها می شم چون خونه ی عمه هم تا یک هفته پر مهمانِ، بعد از یک هفته هم اینا می رن!
میلاد با انگشت سمت چپ را نشان داد و گفت :
- نگاه کن، چتر درخت سیب دوباره داره باز می شه!
به سمت درخت خیره شدم و مدتی در کنار میلاد، حیاط را دور زدم. میلاد نام تمامی گلها و درختان را بلد بود و به من که نمی دانستم یاد می داد و علی رغم سنش اطلاعات بالایی داشت، اگرچه پایی برای رفتن نداشت اما از انسانهایی
که سالم بودند شاداب تر و صبورتر بود و تمامی وقتش را با کاری تازه می گذراند.
نیم ساعت تا تحویل سال باقی مانده بود. حمام رفتم و لباس پوشیدم و خودم را مرتب کردم. وقتی پائین رفتم سالار و
عمه نشسته بودند، سلام کردم و کنار عمه نشستم . سالار پوشیده درکت و شلوار تیره ، بسیار جذاب شده بود. سعی داشتم نگاهش نکنم اما چیزی قوی مرا به سوی او می کشید ، دوباره سر بلند کردم و نگاه کردم .شال سبز زیر یقه
کت پنهان بود چقدر این شال سبز به او می آمد. به سفره ی پر و زیبا خیره شدم . از جا پریدم و به سمت در خروجی رفتم . صدای عمه بلند در فضا پخش شد:
-کجا می ری؟
-یه چیزی از قلم افتاده می رم بیارم !
و قبل از اینکه عمه حرفی بزند از پذیرایی خارج شدم داخل حیاط زیباترین و خوشبوترین گل ها را چیدم و به پذیرایی برگشتم ، آنها را داخل سفره جای دادم و به عمه گفتم :
-بهتر نشد عمه جون
عمه سرش را تکان داد . بوی عطر گل ها با بوی عطر گس سالار مخلوط شده بود . لباس عمه فخری نو و سنگین ،
لباس سالار هم تازه بود اما لباس من تازه نبود. متاسفانه در این خانه ی اعیانی هیچ پولی نداشتم و نه اجازه ی بیرون
رفتن و نه دیگر به فکر من بودند، اما من نسبت به لباس حساسیت نداشتم . وقتی توپ سال نو شلیک شدلبخندی بر لبم نشست و بلند گفتم
- سال نو مبارک عمه جون ، سال نو مبارک پسر عمه..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_110
از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. دیگر شنیدن متلکها و طعنه های آنها مرا آزار نمی داد، انگار یک صحبت عادی بود. نشستم و به حیاط خیره شدم.
چند روز بعد در سکوت و تنهایی گذشت. سالار چند روز بود که وقت ناهار نمی آمد و من هر روز صبح و غروب او را از پنجره تماشا می کردم و به صدای کوبش قلب بی قرارم گوش می سپردم.
عصر جمعه بود و من آرام و غمگین پشت پنجره نشسته بودم. روشنایی کم رمق آسمان از پشت شیشه و پرده های حریر جایی برای جلوه نمی یافت. چشمانم را روی هم فشردم و سرم را تکان دادم. تنها چشمهای سالار بود که تمام تنم
را می جویید، سعی داشتم به چیزی فکر کنم که فکر سالار را از فکرم دور کند. به گذشته فکر کردم، به بچگی ها، به بازیها، به پدر و مادر، اما یک جفت چشم سمج و بی حرف همه را پاک می کرد و من دوباره به آنها فکر می کردم.
به شب چهارشنبه سوری، به عید غدیر، به عید قربان و به باغی که رفتیم و در همه، چشمان سالار بود که مرا زیر و رو می کرد.
آمدن بهار انگار طراوت و شادابی مرا هم آورد، سبکبال و شاد در حیاط می دویدم. دوباره عطر گلها، عطر شکوفه ها مرا سر مست کرده بود. خانه از تمیزی برق می زد و همه چیز آماده ی یک سال جدید بود. گلهای ریز و زرد تمام
باغچه را گرفته بود. بوی کاج و بوی شمشاد را حس می کردم. گوهر می گفت گونه هایم دوباره گلبهی شده، خیلی وقت بود که نسبت به سالار بی اعتنا بودم، یک سلام و دیگر هیچ. حتی نگاهش هم نمی کردم، اگرچه علاقه ام بیشتر
و بیشتر می شد.
خورشید در آن روز روشن می تابید. هوا دلپذیر بود و سایه ی برگهای نورس روی زمین جا به جا می شد.
دوباره پرندگان پر جنب و جوش سر و صدا می کردند و دوباره کلاغها روی درختهای چنار فرود می آمدند و من با دیدن آنها زندگی را بهتر از همیشه می دیدم و خودم را به یک بی خیالی دروغی می زدم و به اجبار لبخند روی لبم
می نشاندم.
- سالومه!
نگاه کردم، میلاد بود که سرحال و خندان با ویلچرش نزدیک می آمد. وقتی مقابلم رسید، خندید و گفت :
- چه کار می کنی؟
- از این هوا، از این همه عطر لذت می برم ...
دستش را به تنه ی درختی کشید و گفت :
- خوشحالم که سرحال می بینمت!
- بهار همیشه منو خوشحال می کنه اگرچه غمگین ترین باشم ... نمی دونم چرا ... مامان همیشه می گفت بهار که می شه تو می شکفی!
روی چمنها نشستم و به میلاد خیره شدم. گفت :
- سال تحویل کاش می اومدی به اتاق ما؟
- نمی شه، می دونی که سال تحویل همه میان اینجا و من باید باشم ... بارو کن دلم می خواد بین این جمع نباشم!
میلاد دیگر ادامه نداد، مدتی سکوت کرد و بعد گفت :
- راستی ما پس فردا می ریم خونه خواهرم .... چند روز نیستیم!
با ناراحتی آه کشیدم :
- باز تنها می شم چون خونه ی عمه هم تا یک هفته پر مهمانِ، بعد از یک هفته هم اینا می رن!
میلاد با انگشت سمت چپ را نشان داد و گفت :
- نگاه کن، چتر درخت سیب دوباره داره باز می شه!
به سمت درخت خیره شدم و مدتی در کنار میلاد، حیاط را دور زدم. میلاد نام تمامی گلها و درختان را بلد بود و به من که نمی دانستم یاد می داد و علی رغم سنش اطلاعات بالایی داشت، اگرچه پایی برای رفتن نداشت اما از انسانهایی
که سالم بودند شاداب تر و صبورتر بود و تمامی وقتش را با کاری تازه می گذراند.
نیم ساعت تا تحویل سال باقی مانده بود. حمام رفتم و لباس پوشیدم و خودم را مرتب کردم. وقتی پائین رفتم سالار و
عمه نشسته بودند، سلام کردم و کنار عمه نشستم . سالار پوشیده درکت و شلوار تیره ، بسیار جذاب شده بود. سعی داشتم نگاهش نکنم اما چیزی قوی مرا به سوی او می کشید ، دوباره سر بلند کردم و نگاه کردم .شال سبز زیر یقه
کت پنهان بود چقدر این شال سبز به او می آمد. به سفره ی پر و زیبا خیره شدم . از جا پریدم و به سمت در خروجی رفتم . صدای عمه بلند در فضا پخش شد:
-کجا می ری؟
-یه چیزی از قلم افتاده می رم بیارم !
و قبل از اینکه عمه حرفی بزند از پذیرایی خارج شدم داخل حیاط زیباترین و خوشبوترین گل ها را چیدم و به پذیرایی برگشتم ، آنها را داخل سفره جای دادم و به عمه گفتم :
-بهتر نشد عمه جون
عمه سرش را تکان داد . بوی عطر گل ها با بوی عطر گس سالار مخلوط شده بود . لباس عمه فخری نو و سنگین ،
لباس سالار هم تازه بود اما لباس من تازه نبود. متاسفانه در این خانه ی اعیانی هیچ پولی نداشتم و نه اجازه ی بیرون
رفتن و نه دیگر به فکر من بودند، اما من نسبت به لباس حساسیت نداشتم . وقتی توپ سال نو شلیک شدلبخندی بر لبم نشست و بلند گفتم
- سال نو مبارک عمه جون ، سال نو مبارک پسر عمه..
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_110 از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. دیگر شنیدن متلکها و طعنه های آنها مرا آزار نمی داد، انگار یک صحبت عادی بود.…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_111
وقتی توپ سال نو شلیک شدلبخندی بر لبم نشست و بلند گفتم
- سال نو مبارک عمه جون ، سال نو مبارک پسر عمه..
به سمت عمه خم شدم و او را بوسیدم . عمه آرام سال نو را به من تبریک گفت . سالار شمانش را بست و آرام و با صدای دلنشینش شروع به خواندن دعای سال تحویل کرد. از صدای خسته و بمش لذتی شیرین تمام تنم را پر کرد.
بعد قران را باز کرد و شروع به خواندن کرد، اما این بار آهسته و بی صدا. وقتی قرآن را بست رو به عمه با ادب و
احترام همیشگی گفت :
-مادر سال نو مبارک امیدوارم سالیان سال کنار این سفره باشین عمه لبخند زد می دانستم که عاشق سالار است . با عشقی مادرانه او را نگاه کرد و گفت :
-امیدوارم سال خوبی برای تو باشه پسرم
ظرف شیرینی را برداشتم ، ابتدا مقابل عمه گرفتم . عمه برداشت و تشکر کرد. بعد مقابل سالار گرفتم برداشت بدون اینکه نگاهم کند. از آن فاصله کوتاه هرمی دلچسب به صورتم خورد. مدتی بعد سمیه و دخترانش و همسرش ،
سارا و همسرش و عمه فهیمه و فرزندانش حتی احسان ، به آنجا آمدند و من با آمدن آنها بالا رفتم تا قیافه ی احسان را نبینم . تا ظهر رفت و آمدها ادامه داشت و نزدیک ظهر ماشین مانی و فرخ لقا را از پنجره ی اتاقم دیدم که وارد حیاط شد. سرو صدای زیادی بر خلاف روزهای گذشته تمام خانه را پر کرده بود.
تا وقت شام در اتاق بودم که گوهر آمد. با دیدنش شادی تمام وجودم را پر کرد مثل مادری مهربان مرا بوسید و سال نو را به من تبریک گفت . بعد از زیر چادر گلدارش یک بسته بیرون کشید و به دستم داد و با لحن همیشه آرامش
گفت :
-اینم عیدی دختر گلم قابلی نداره !
در حالی که از این همه مهربانی شرمنده بودم بسته را نگاه کردم و گفتم :
-وای شرمندم کردین این ...
دستش را روی دستم گذاشت و گفت :
-عمه فخری گفت برای شام بری پائین
-مهمونا همشون هستن ؟
سرش را تکان داد و ادامه داد :
-همه هستن فقط احسان رفت ...
-جدی ؟ چه خوب
گوهر به سمت در رفت . بلند گفتم :
-وظیفه ی من بود بیام دیدن شما و میلاد ، تا اومدم بیام اونا اومدن و منم اومدم بالا ، ببخشید!
خندید و گفت :
وقت زیاده ...حاضر شو بیا پائین
وقتی گوهر رفت بسته را باز کردم . یک چادر رنگی با گل های حریر ، رنگ قشنگی داشت . با این که وضع مالی مناسبی نداشت اما برای من هدیه گرفته بود. چادری را باز کردم و روی سرم انداختم ، قشنگ بود. آن را مثل شیی
گرانبها در کمدم پنهان کردم و مقابل آیینه ایستادم . لباسم مناسب پائین رفتن نبود و مجبور شدم مانتویی را دختر عمه فخری برایم خریده بود به تن کردم . یک مانتوی کرم رنگ خوش دوخت با یک شلوار جین و یک شال هماهنگ کردم و پائین رفتم . وقتی آخرین پله را طی کردم تمام نگاهها به سمت من چرخید. دستپاچه سلام کردم و تنها صدای گرم فرخ لقا و مانی را که ایستاده بودند شنیدم . به سمت آنها رفتم و با فرخ لقا روبوسی کردم هیچ نشانی از دلخوری و ناراحتی در چهره ی آن دو نبود. به دختران عمه سلام کردم و آنها به پاسخی کوتاه اکتفا کردند. می دانستم دوست ندارند آنها ببوسم بنابراین جلو نرفتم . به عمه فهیمه هم سال نو را تبریک گفتم و گوشه ای نشستم .
دوباره گفتگوی جمع بالا گرفت . سر بلند کردم و به سالار خیره شدم ، سالا سنگین روی مبل تابی خود لم داده بودو آهسته تاب می خورد و مانی کمی دورتر سمت راستش نشسته بود و بعد دامادهای عمه و دیگران . نگاهم در نگاه
مانی گره خورد و لبخند ی هیچ منظوری بر لبش نشست ،لبخند زدم و نگاهم را از او گرفتم . فرخ لقا کنار عمه ها بود و من نمی توانستم با او حرف بزنم..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_111
وقتی توپ سال نو شلیک شدلبخندی بر لبم نشست و بلند گفتم
- سال نو مبارک عمه جون ، سال نو مبارک پسر عمه..
به سمت عمه خم شدم و او را بوسیدم . عمه آرام سال نو را به من تبریک گفت . سالار شمانش را بست و آرام و با صدای دلنشینش شروع به خواندن دعای سال تحویل کرد. از صدای خسته و بمش لذتی شیرین تمام تنم را پر کرد.
بعد قران را باز کرد و شروع به خواندن کرد، اما این بار آهسته و بی صدا. وقتی قرآن را بست رو به عمه با ادب و
احترام همیشگی گفت :
-مادر سال نو مبارک امیدوارم سالیان سال کنار این سفره باشین عمه لبخند زد می دانستم که عاشق سالار است . با عشقی مادرانه او را نگاه کرد و گفت :
-امیدوارم سال خوبی برای تو باشه پسرم
ظرف شیرینی را برداشتم ، ابتدا مقابل عمه گرفتم . عمه برداشت و تشکر کرد. بعد مقابل سالار گرفتم برداشت بدون اینکه نگاهم کند. از آن فاصله کوتاه هرمی دلچسب به صورتم خورد. مدتی بعد سمیه و دخترانش و همسرش ،
سارا و همسرش و عمه فهیمه و فرزندانش حتی احسان ، به آنجا آمدند و من با آمدن آنها بالا رفتم تا قیافه ی احسان را نبینم . تا ظهر رفت و آمدها ادامه داشت و نزدیک ظهر ماشین مانی و فرخ لقا را از پنجره ی اتاقم دیدم که وارد حیاط شد. سرو صدای زیادی بر خلاف روزهای گذشته تمام خانه را پر کرده بود.
تا وقت شام در اتاق بودم که گوهر آمد. با دیدنش شادی تمام وجودم را پر کرد مثل مادری مهربان مرا بوسید و سال نو را به من تبریک گفت . بعد از زیر چادر گلدارش یک بسته بیرون کشید و به دستم داد و با لحن همیشه آرامش
گفت :
-اینم عیدی دختر گلم قابلی نداره !
در حالی که از این همه مهربانی شرمنده بودم بسته را نگاه کردم و گفتم :
-وای شرمندم کردین این ...
دستش را روی دستم گذاشت و گفت :
-عمه فخری گفت برای شام بری پائین
-مهمونا همشون هستن ؟
سرش را تکان داد و ادامه داد :
-همه هستن فقط احسان رفت ...
-جدی ؟ چه خوب
گوهر به سمت در رفت . بلند گفتم :
-وظیفه ی من بود بیام دیدن شما و میلاد ، تا اومدم بیام اونا اومدن و منم اومدم بالا ، ببخشید!
خندید و گفت :
وقت زیاده ...حاضر شو بیا پائین
وقتی گوهر رفت بسته را باز کردم . یک چادر رنگی با گل های حریر ، رنگ قشنگی داشت . با این که وضع مالی مناسبی نداشت اما برای من هدیه گرفته بود. چادری را باز کردم و روی سرم انداختم ، قشنگ بود. آن را مثل شیی
گرانبها در کمدم پنهان کردم و مقابل آیینه ایستادم . لباسم مناسب پائین رفتن نبود و مجبور شدم مانتویی را دختر عمه فخری برایم خریده بود به تن کردم . یک مانتوی کرم رنگ خوش دوخت با یک شلوار جین و یک شال هماهنگ کردم و پائین رفتم . وقتی آخرین پله را طی کردم تمام نگاهها به سمت من چرخید. دستپاچه سلام کردم و تنها صدای گرم فرخ لقا و مانی را که ایستاده بودند شنیدم . به سمت آنها رفتم و با فرخ لقا روبوسی کردم هیچ نشانی از دلخوری و ناراحتی در چهره ی آن دو نبود. به دختران عمه سلام کردم و آنها به پاسخی کوتاه اکتفا کردند. می دانستم دوست ندارند آنها ببوسم بنابراین جلو نرفتم . به عمه فهیمه هم سال نو را تبریک گفتم و گوشه ای نشستم .
دوباره گفتگوی جمع بالا گرفت . سر بلند کردم و به سالار خیره شدم ، سالا سنگین روی مبل تابی خود لم داده بودو آهسته تاب می خورد و مانی کمی دورتر سمت راستش نشسته بود و بعد دامادهای عمه و دیگران . نگاهم در نگاه
مانی گره خورد و لبخند ی هیچ منظوری بر لبش نشست ،لبخند زدم و نگاهم را از او گرفتم . فرخ لقا کنار عمه ها بود و من نمی توانستم با او حرف بزنم..
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_111 وقتی توپ سال نو شلیک شدلبخندی بر لبم نشست و بلند گفتم - سال نو مبارک عمه جون ، سال نو مبارک پسر عمه.. به سمت عمه خم شدم…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_112
نگاهم در نگاه مانی گره خورد و لبخند ی هیچ منظوری بر لبش نشست ،لبخند زدم و نگاهم را از او گرفتم . فرخ لقا کنار عمه ها بود و من نمی توانستم با او حرف بزنم..
وقت شام همه دور تا دور میز بزرگ نشستند. سالار سر جای همیشگی بالای میز نشست میز با چند نوع غذا و سالاد پر شد و گوهر و همان زنی که برای نظافت می آمد تمام مدت در رفت و آمد بودند. همهمه فضا را پُرکرده بود.
هنوز غذا تمام نشده بود که فرخ لقا رو به سالار گفت :
-آقا سالار پس کی آستین بالا می زنی ما خیلی وقته منتظریم !
سالار سر بلند کرد و لبخند محوی گوشه ی لبش نشست . چقدر این لبخند نادر به او می آمد. همین سئوال فرخ لقا بحث را بالا برد و هر کسی حرفی زد و همه صحبت ها به ازدواج سالار ختم شد. عمه فهیمه ، عمه فخری فرخ لقا و دخترهای عمه همه در مورد ازدواج سالار حرف می زدند. او در سکوتی عمیق فقط گوش می داد. تا اینکه مانی با
لحن آرامی پرسید :
-آقا سالار نمی خوای جواب این جمع مشتاق و بدی ؟
سالار غذایش را تمام کرده بود تکیه دادو نفس عمیقی کشید بی آنکه نگاهش کنم نفس را در سینه حبس کردم
عمه فخری که فرصت را مناسب دید لب گشود:
-من که آرزومه از خدا می خوام ازدواج سالار و ببینم اما سالار همیشه مخالف ، اما باید میان ابن جمع به من قول بده که به زودی تصمیم بگیره و آرزوی منو عملی کنه
عمه فهیمه که آرزوی دامادی چون سالار را داشت با لبخندی چاپلوسانه گفت :
-فقط سالار عزیزم شما بله رو بگه ، دختر واست زیاده ، هزار ماشاا.. یه دور تسبیح هواخواه داری
دختران عمه فهیمه با تمنا و عشوه به سوی سالار خیره شدند. نگاه همه به لب های سالار بود و گوش های من تیز برای شنیدن پاسخ سالار که صدای گیرایش مثل آهنگی شیرن در فضا موج برداشت :
-اگه خدا بخواد ان شالله یه فکرایی کردم !
و همین حرف سالار موجب شد همه دست بزنند و هورا بکشند، اما آواری بر سر من فرو ریخت و قلبم تیر کشید و تمام تنم سست شد. طعم غذا در دهانم عوض شد، لیوان آب سر کشیدم تا کمی آرام شوم . به سالار نگاه کردم ،
ساکت و اخم آلود بود ولی صحبتهای اطرافیان ادامه داشت . سرم را پائین انداختم تا التهاب نگاهم را کسی نبیند که
صدای خوش حالت سالار به گوشم نشست :
-کمی آرومتر
همه ساکت شدند. سالار بلند شد وو قسمت شمالی پذیرایی نشست و پشت سرش مانی رفت . بعد از دور شدن آن دو ، عمه با یک لبخند حرف می زد و دو دخترش هر کدام کسی را کاندید می کردند. در این بین تنها دختران عمه و
با یک لبخند و یک سکوت تماشاگر بودند.
-بلند شو اینا رو جمع کن سالومه
صدای سمیه دختر عمه فخری بود که نامهربان مرا صدا می زد، بی آنکه نگاهش کنم بلند شدم و مشغول جمع کردن وسایل روی میز شدم . گوهر رفته بود و من باید با کمک آن زن تازه وارد تمام آن میز بزرگ را جمع می کردم .
وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم همه دور تا دور هم در پذیرایی نشسته بودند. بوی گل و بوی سبزه هایی که گوهر سبزه کرده بوددر تمام فضا پیچیده بود . دور تر از همه نشستم و به سبزه ها خیره شدم که صدای سالار آرام و گیرا
از میان آن همه صدا به گوشم خورد :
-کتاب قرآن رو بیارین
سر بلند کردم طرف کلامش من نبودم . اما دیدم انسیه دختر عمه فهیمه برای اول بار به سرعت از جا پرید و از سر سفره قرآن طلایی را برداشت و به دست سالار داد. او تکیه داد ولای قرآن را باز کرد و از بین آن عیدی تک تک افراد را داد. حتی مانی ، حتی گوهر و برای میلاد هم کنار گذاشت اما نه به سمت من آمد و نه مرا صدا کرد. در حالی
که منتظر بودم گوش تیز کردم اما هیچ کس مرا صدا نزد.
در آن لحظه بود که حقارت درون خود را یافتم و بی آنکه به کسی نگاه کنم از پذیرایی خارج شدم . در اولین شب بهاری آسمان زیبا و پر از ستاره بود . داخل حیاط مشغول قدم زدن شدم . عطر گلهای بهاری هوا را سنگین کرده
بود. حسرت ، درد تمام تنم را پر کرد. سالار قصد ازدواج داشت ، چگونه می توانستم تحمل کنم ، چطور به خود جرات دادم که عاشق او بشوم . کاش سالار هم مثل پدرم بود ، اما نبود . سالار مثل هیچکس نبودو نگاه سنگینش به همه ی نگاه ها فرق داشت نگاهی که حامل یک دنیا غرور و اخم بود. معنی این همه غریبگی و بی تفاوتی در نگاه سالار را نمی یافتم ، لبخند کم رنگی که گوشه ی لبش نشسته بود هنوز در مقابل چشمانم بود.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_112
نگاهم در نگاه مانی گره خورد و لبخند ی هیچ منظوری بر لبش نشست ،لبخند زدم و نگاهم را از او گرفتم . فرخ لقا کنار عمه ها بود و من نمی توانستم با او حرف بزنم..
وقت شام همه دور تا دور میز بزرگ نشستند. سالار سر جای همیشگی بالای میز نشست میز با چند نوع غذا و سالاد پر شد و گوهر و همان زنی که برای نظافت می آمد تمام مدت در رفت و آمد بودند. همهمه فضا را پُرکرده بود.
هنوز غذا تمام نشده بود که فرخ لقا رو به سالار گفت :
-آقا سالار پس کی آستین بالا می زنی ما خیلی وقته منتظریم !
سالار سر بلند کرد و لبخند محوی گوشه ی لبش نشست . چقدر این لبخند نادر به او می آمد. همین سئوال فرخ لقا بحث را بالا برد و هر کسی حرفی زد و همه صحبت ها به ازدواج سالار ختم شد. عمه فهیمه ، عمه فخری فرخ لقا و دخترهای عمه همه در مورد ازدواج سالار حرف می زدند. او در سکوتی عمیق فقط گوش می داد. تا اینکه مانی با
لحن آرامی پرسید :
-آقا سالار نمی خوای جواب این جمع مشتاق و بدی ؟
سالار غذایش را تمام کرده بود تکیه دادو نفس عمیقی کشید بی آنکه نگاهش کنم نفس را در سینه حبس کردم
عمه فخری که فرصت را مناسب دید لب گشود:
-من که آرزومه از خدا می خوام ازدواج سالار و ببینم اما سالار همیشه مخالف ، اما باید میان ابن جمع به من قول بده که به زودی تصمیم بگیره و آرزوی منو عملی کنه
عمه فهیمه که آرزوی دامادی چون سالار را داشت با لبخندی چاپلوسانه گفت :
-فقط سالار عزیزم شما بله رو بگه ، دختر واست زیاده ، هزار ماشاا.. یه دور تسبیح هواخواه داری
دختران عمه فهیمه با تمنا و عشوه به سوی سالار خیره شدند. نگاه همه به لب های سالار بود و گوش های من تیز برای شنیدن پاسخ سالار که صدای گیرایش مثل آهنگی شیرن در فضا موج برداشت :
-اگه خدا بخواد ان شالله یه فکرایی کردم !
و همین حرف سالار موجب شد همه دست بزنند و هورا بکشند، اما آواری بر سر من فرو ریخت و قلبم تیر کشید و تمام تنم سست شد. طعم غذا در دهانم عوض شد، لیوان آب سر کشیدم تا کمی آرام شوم . به سالار نگاه کردم ،
ساکت و اخم آلود بود ولی صحبتهای اطرافیان ادامه داشت . سرم را پائین انداختم تا التهاب نگاهم را کسی نبیند که
صدای خوش حالت سالار به گوشم نشست :
-کمی آرومتر
همه ساکت شدند. سالار بلند شد وو قسمت شمالی پذیرایی نشست و پشت سرش مانی رفت . بعد از دور شدن آن دو ، عمه با یک لبخند حرف می زد و دو دخترش هر کدام کسی را کاندید می کردند. در این بین تنها دختران عمه و
با یک لبخند و یک سکوت تماشاگر بودند.
-بلند شو اینا رو جمع کن سالومه
صدای سمیه دختر عمه فخری بود که نامهربان مرا صدا می زد، بی آنکه نگاهش کنم بلند شدم و مشغول جمع کردن وسایل روی میز شدم . گوهر رفته بود و من باید با کمک آن زن تازه وارد تمام آن میز بزرگ را جمع می کردم .
وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم همه دور تا دور هم در پذیرایی نشسته بودند. بوی گل و بوی سبزه هایی که گوهر سبزه کرده بوددر تمام فضا پیچیده بود . دور تر از همه نشستم و به سبزه ها خیره شدم که صدای سالار آرام و گیرا
از میان آن همه صدا به گوشم خورد :
-کتاب قرآن رو بیارین
سر بلند کردم طرف کلامش من نبودم . اما دیدم انسیه دختر عمه فهیمه برای اول بار به سرعت از جا پرید و از سر سفره قرآن طلایی را برداشت و به دست سالار داد. او تکیه داد ولای قرآن را باز کرد و از بین آن عیدی تک تک افراد را داد. حتی مانی ، حتی گوهر و برای میلاد هم کنار گذاشت اما نه به سمت من آمد و نه مرا صدا کرد. در حالی
که منتظر بودم گوش تیز کردم اما هیچ کس مرا صدا نزد.
در آن لحظه بود که حقارت درون خود را یافتم و بی آنکه به کسی نگاه کنم از پذیرایی خارج شدم . در اولین شب بهاری آسمان زیبا و پر از ستاره بود . داخل حیاط مشغول قدم زدن شدم . عطر گلهای بهاری هوا را سنگین کرده
بود. حسرت ، درد تمام تنم را پر کرد. سالار قصد ازدواج داشت ، چگونه می توانستم تحمل کنم ، چطور به خود جرات دادم که عاشق او بشوم . کاش سالار هم مثل پدرم بود ، اما نبود . سالار مثل هیچکس نبودو نگاه سنگینش به همه ی نگاه ها فرق داشت نگاهی که حامل یک دنیا غرور و اخم بود. معنی این همه غریبگی و بی تفاوتی در نگاه سالار را نمی یافتم ، لبخند کم رنگی که گوشه ی لبش نشسته بود هنوز در مقابل چشمانم بود.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_112 نگاهم در نگاه مانی گره خورد و لبخند ی هیچ منظوری بر لبش نشست ،لبخند زدم و نگاهم را از او گرفتم . فرخ لقا کنار عمه ها …
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_113
معنی این همه غریبگی و بی تفاوتی در نگاه سالار را نمی یافتم ، لبخند کم رنگی که گوشه ی لبش نشسته بود هنوز در مقابل چشمانم بود.
به ماه چشم دوختم و اشک چشمم را پاک کردم اشکی که به نشانه ی حسرت و درد فرود امد. قدم زدم تا بغض سنگینم خالی شود. کاش میتوانستم
برای لحظه ای کوتاه حتی چند ثانیه ی کم جای آن چشمهای سیاه و جذاب باشم و نگاه کنم .
کاش می مردم و نمی شنیدم . مانند کودکی ناتوان از حفظ تعادل تنم را به درختی تکیه دادم . هوا خنک و دلچسب بود اما من لذتی نمی بردم . صدای گام های آشنایی به گوشم خورد ، سید کریم بود. قبل از اینکه مقابلم برسد خودم را از تنه ی درخت جدا کردم :
-سلام سال نو مبارک
-سلام سال نوی تو هم مبارک خلوت کردی؟ تو هم حتما مثل من طاقت شلوغی رو نداری
خندیدم و همگام با سید به سمت انتهای حیاط رفتم . اتاق کوچک سید مثل یک لانه بود مرا به خانه دعوت کرد، اما داخل نرفتم و از او جدا شدم . پشت پنجره ی میلاد ایستادم برقش روشن بود. فکری به سرم زدچند گل از شاخه
جدا کردم و آن را پشت پنجره میلاد گذاشتم و به سرعت از آنجا دور شدم . داشتم می دویدم که فرخ لقا و مانی را مقابلم دیدم و شرمزده سرم را پائین انداختم . صدای فرخ لقا به گوشم خورد:
-سالومه چی شده حیوونی دنبالت کرده
لحن کلامش شوخ بود. خندیدم و نگاهش کردم . بالای ایوان کسی نبود، خوشبختانه در این خانه کسی را تا دم در بدرقه نمی کردند. گفتم :
-نه داشتم هوا می خوردم ، دارین می رین ؟
دستم را گررفت و لبخند زدو گفت :
صدای مانی بدون هیچ غم یا سرزنش در گوشم پیچید...ببخشید...آره دیگه دیر وقته ، تو نیومدی من چند کلام باهات حرف بزنم
-با اجازه ی شما سال خوبی داشته باشین
آنها رفتند و پشت سرشان عمه فهیمه و خانواده ی شلوغش ، دختران عمه و دامادهایش . وقتی تمام ماشین ها از حیاط خانه خارج شدند، داخل ساختمان رفتم . عمه فخری و سالار هنوز نشسته بودندبی آنکه سئوالی بپرسند به آنها
شب بخیر گفتم و بالا رفتم . تاساعتی مشغول نوشتن یک نامه برای گلی بودم ، می خواستم هر طور شده فکر ازدواج با سالار را فراموش کنم . به هر حال سالار با کسی به غیر از من ازدواج می کردو من باید آن اتفاق بد را تماشا می کردم و سکوت می کردم . به هر حال زندگی بر وفق مراد آدمیان پیش نمی رفت .
چند روز از آغاز سال نو می گذشت و هیچ کس در خانه نبود . طی آن چند روز به قدری مهمان آمد و رفت داشت که خسته شده بودم . اگر چه سالار هنوز سی سال نداشت اما تمام بزرگان فامیل و خانواده هابه دیدنش می آمدند، اقوام
دور ، اقوام نزدیک ، اقوام سرهنگ و اقوام پیر پدر بزرگ و مادربزرگ . بچه های کوچک هم این خانه را دوست داشتند، چون صاحبخانه با سخاوت به تک تک بچه ها عیدی می دادو هر بچه ای با لبخند از این خانه خارج می شد . .
با نبود گوهر و میلاد روزها به کندی برایم سپری می شد.
عمه فخری بعد از چند روز میزبانی ، حالا برای دید و بازدید با عمه فهیمه و دخترانش از صبح زود خانه را ترک کرده بود و تنها سید بود که در میان شاخ و برگ درختان باغچه راه می رفت و گاهی به چیزی ور می رفت .
ظرفی پسته در دست گرفتم و داخل حیاط روی صندلی تکی نشستم. آفتاب پر نور و روشن حیاط را غرق در نور کرده بود . عطر یاس تمام مشامم را پر کرد ، نفس کشیدم و از آن هوای پاک لذت بردم .طی این چند روز هیچ توجه ای به سالار نکردم چه فایده او که مرا نمی خواست . داشتم تمرین می کردم . تصیم خود را گرفته بودم ، می خواستم نامه ای برای یار محمد بنویسم و از آن خانه خارج شوم . برای همیشه ، این خانه جای من نبود. اگر می ماندم فقط رنج می کشیدم درد دوری بهتر از دیدن سالار در لباس دامادی بود . تک تک پسته ها را مغز می کردم و به دهانم می گذاشتم . پشت سرم گل های سرخ قراردادشت و مقابلم انبوه درختان مختلف که نام بعضی شان را نمی دانستم،شکوفه هارنگی و براقمیدرخشیدند.
صدای بوق ماشین آمد و سید کریم به سمت در دویدو ماشین سالار داخل حیاط آمد و سالار پوشیده در پیراهن خاکستری با آستین بلند و شلواری تیره تر ، جذاب و زیبا پیاده شد.
نگاهم را از او گرفتم و به مقابلم چشم دوختم .
هر قدمی که سالار نزدیک تر می آمد قلب من صدایش بیشتر میشد.
دلم می خواست نگاهش کنم اما تلاشم راکردم تا از مقابلم بگذرد. اما انگار نگذشت وایستاد سایه ی سنگین او را حس کردم . سر بلند نکردم ، اما سلام کردم . سالار بی آنکه بهانه بگیرد، پاسخ داد و محکم و دستوری گفت :
-بیاین داخل !
بعد خودش داخل شد . یک لحظه ترس همه ی تنم را پر کرد، هنوز هم از ابهت و سردی کلامش می ترسیدم..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_113
معنی این همه غریبگی و بی تفاوتی در نگاه سالار را نمی یافتم ، لبخند کم رنگی که گوشه ی لبش نشسته بود هنوز در مقابل چشمانم بود.
به ماه چشم دوختم و اشک چشمم را پاک کردم اشکی که به نشانه ی حسرت و درد فرود امد. قدم زدم تا بغض سنگینم خالی شود. کاش میتوانستم
برای لحظه ای کوتاه حتی چند ثانیه ی کم جای آن چشمهای سیاه و جذاب باشم و نگاه کنم .
کاش می مردم و نمی شنیدم . مانند کودکی ناتوان از حفظ تعادل تنم را به درختی تکیه دادم . هوا خنک و دلچسب بود اما من لذتی نمی بردم . صدای گام های آشنایی به گوشم خورد ، سید کریم بود. قبل از اینکه مقابلم برسد خودم را از تنه ی درخت جدا کردم :
-سلام سال نو مبارک
-سلام سال نوی تو هم مبارک خلوت کردی؟ تو هم حتما مثل من طاقت شلوغی رو نداری
خندیدم و همگام با سید به سمت انتهای حیاط رفتم . اتاق کوچک سید مثل یک لانه بود مرا به خانه دعوت کرد، اما داخل نرفتم و از او جدا شدم . پشت پنجره ی میلاد ایستادم برقش روشن بود. فکری به سرم زدچند گل از شاخه
جدا کردم و آن را پشت پنجره میلاد گذاشتم و به سرعت از آنجا دور شدم . داشتم می دویدم که فرخ لقا و مانی را مقابلم دیدم و شرمزده سرم را پائین انداختم . صدای فرخ لقا به گوشم خورد:
-سالومه چی شده حیوونی دنبالت کرده
لحن کلامش شوخ بود. خندیدم و نگاهش کردم . بالای ایوان کسی نبود، خوشبختانه در این خانه کسی را تا دم در بدرقه نمی کردند. گفتم :
-نه داشتم هوا می خوردم ، دارین می رین ؟
دستم را گررفت و لبخند زدو گفت :
صدای مانی بدون هیچ غم یا سرزنش در گوشم پیچید...ببخشید...آره دیگه دیر وقته ، تو نیومدی من چند کلام باهات حرف بزنم
-با اجازه ی شما سال خوبی داشته باشین
آنها رفتند و پشت سرشان عمه فهیمه و خانواده ی شلوغش ، دختران عمه و دامادهایش . وقتی تمام ماشین ها از حیاط خانه خارج شدند، داخل ساختمان رفتم . عمه فخری و سالار هنوز نشسته بودندبی آنکه سئوالی بپرسند به آنها
شب بخیر گفتم و بالا رفتم . تاساعتی مشغول نوشتن یک نامه برای گلی بودم ، می خواستم هر طور شده فکر ازدواج با سالار را فراموش کنم . به هر حال سالار با کسی به غیر از من ازدواج می کردو من باید آن اتفاق بد را تماشا می کردم و سکوت می کردم . به هر حال زندگی بر وفق مراد آدمیان پیش نمی رفت .
چند روز از آغاز سال نو می گذشت و هیچ کس در خانه نبود . طی آن چند روز به قدری مهمان آمد و رفت داشت که خسته شده بودم . اگر چه سالار هنوز سی سال نداشت اما تمام بزرگان فامیل و خانواده هابه دیدنش می آمدند، اقوام
دور ، اقوام نزدیک ، اقوام سرهنگ و اقوام پیر پدر بزرگ و مادربزرگ . بچه های کوچک هم این خانه را دوست داشتند، چون صاحبخانه با سخاوت به تک تک بچه ها عیدی می دادو هر بچه ای با لبخند از این خانه خارج می شد . .
با نبود گوهر و میلاد روزها به کندی برایم سپری می شد.
عمه فخری بعد از چند روز میزبانی ، حالا برای دید و بازدید با عمه فهیمه و دخترانش از صبح زود خانه را ترک کرده بود و تنها سید بود که در میان شاخ و برگ درختان باغچه راه می رفت و گاهی به چیزی ور می رفت .
ظرفی پسته در دست گرفتم و داخل حیاط روی صندلی تکی نشستم. آفتاب پر نور و روشن حیاط را غرق در نور کرده بود . عطر یاس تمام مشامم را پر کرد ، نفس کشیدم و از آن هوای پاک لذت بردم .طی این چند روز هیچ توجه ای به سالار نکردم چه فایده او که مرا نمی خواست . داشتم تمرین می کردم . تصیم خود را گرفته بودم ، می خواستم نامه ای برای یار محمد بنویسم و از آن خانه خارج شوم . برای همیشه ، این خانه جای من نبود. اگر می ماندم فقط رنج می کشیدم درد دوری بهتر از دیدن سالار در لباس دامادی بود . تک تک پسته ها را مغز می کردم و به دهانم می گذاشتم . پشت سرم گل های سرخ قراردادشت و مقابلم انبوه درختان مختلف که نام بعضی شان را نمی دانستم،شکوفه هارنگی و براقمیدرخشیدند.
صدای بوق ماشین آمد و سید کریم به سمت در دویدو ماشین سالار داخل حیاط آمد و سالار پوشیده در پیراهن خاکستری با آستین بلند و شلواری تیره تر ، جذاب و زیبا پیاده شد.
نگاهم را از او گرفتم و به مقابلم چشم دوختم .
هر قدمی که سالار نزدیک تر می آمد قلب من صدایش بیشتر میشد.
دلم می خواست نگاهش کنم اما تلاشم راکردم تا از مقابلم بگذرد. اما انگار نگذشت وایستاد سایه ی سنگین او را حس کردم . سر بلند نکردم ، اما سلام کردم . سالار بی آنکه بهانه بگیرد، پاسخ داد و محکم و دستوری گفت :
-بیاین داخل !
بعد خودش داخل شد . یک لحظه ترس همه ی تنم را پر کرد، هنوز هم از ابهت و سردی کلامش می ترسیدم..
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_113 معنی این همه غریبگی و بی تفاوتی در نگاه سالار را نمی یافتم ، لبخند کم رنگی که گوشه ی لبش نشسته بود هنوز در مقابل چشمانم…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_114
بعد خودش داخل شد . یک لحظه ترس همه ی تنم را پر کرد، هنوز هم از ابهت و سردی کلامش می ترسیدم..
مدتی گذشت تا توانستم داخل بروم ، سالا دست و صورت شسته و روی کاناپه به طرز شاهانه ای لم داده بود.
مقابلش کمی دورتر ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
-بامن کاری دارین پسر عمه ؟
صدایش را شنیدم مثل همیشه سرد و محکم و کوتاه :
-بشین
مثل یک بچه ترسو نشستم و به زمین خیره شدم . مدت ها بود که توانسته بودم نگاه سرکش خود را کنترل کنم و در آن چشم های زیبا نگاه نکنم. نفس هایم دشوار و نا آرام بالا می آمد و تیزی نگاه سالار را روی خود احساس می کردم ، اما باز هم حرکتی نکردم . تا اینکه صدای سالار در فضا طنین انداخت .
-شما می دونید که من تا چه اندازه از گناه بیزارم و تمام تلاشم رو می کنم تا کاری نکنم که پیش خدا شرمنده باشم
و توی این مدت زندگیم همیشه سعی کردم و از خدا هم کمک خواستم اما...
سر بلند کردم، از حرف هایش سر در نمی آوردم نگاهش کردم ، سالار سر به زیر ادامه داد :
-اما از روزی که شما آمدین ....هرگز فکر نمی کردم کسی که قبول کردم با ما زندگی کنه باعث بشه من یه روزی این تصمیم رو بگیرم، من نسبت به شما کاملا بی اعتنا بودم مثل همیشه مثل همه ، اما با گذشت زمان و با حرف هایی که به من زدید من کمی فکر کردم . نگاه من به شما بی غرض بود مثل نگاه من به سارا خواهرم ، بی هیچ فکر و یا
تصمیمی ، اما از این به بعد نمی تونم ؛ می ترسم از اینکه نگاه من به شما عوض بشه و من خدای ناکرده مرتکب گناهی شوم . من روزهاست که سعی می کنم مقابل شما ظاهر نشم و یا خونه نیام اما نمی شه و حالا فکر می کنم که ...
با لبخندی گفتم :
-پس حتما اجازه می دین من برم نه ، من که گفتم بزارید برم ، من اشتباه کردم، من نمی خوام باعث گناه شما بشم و شما رو آزار بدم ، شما مرد بسیار خوبی هستین و...
دستش بالا رفت و تکیه داد و من حرفم را قطع کردم . سالار ادامه داد:
-از آنجایی که پدر شما، دایی بنده بودن و قبل از فوتشون نامه ای نوشتن و از ما در خواست کردن که شما رو حمایت کنیم، ما هم شما رو بنابر شرایطی قبول کردیم ، زیرا که پدر زرگ هم قبل از فوت راجع به پدر شما با من
حرف زدند و شما اومدین اینجا...
برای بار اول بود که می دیدم سالار این همه صحبت می کنه و طرف صحبتش من هستم، سالار مکث کردو گفتم :
-ممنونم می دونم تا همینجا هم شما رو خیلی اذیت کردم گرچه نمی دونم پدرم چرا چنین درخواستی داشتن !
حرفی نزد و دستی به صورتش کشید . ته ریشش صورت سفیدش را تیره کرده بود. چشم هایش محو و اسرار آمیز برق می زد، انگار چشم هایش حرفی داشت که پشت پلک هایش پنهان مانده بود. نگاه نجیب و زیبایش را به من دوخت و گفت :
-من می خوام با شما ازدواج کنم !
کاسه ی پسته از دستم رها شد ، نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم ، قلبم در سینه رقصید و زانوانم سست شد. خم شدم تا ظرف شکسته را جمع کنم که صدای سالار را شنیدم :
-ولشون کن، بنشین !
راست نشستم و لبخندی روی لبم نشست . برایم حرف سالار مثل یک رویا، یک سراب بود. گفتم :
- پسر عمه با من شوخی میکنید؟
تکیه داد و دست به سینه نشست صدای محکم و گیرایش در فضا اوج گرفت:
-تا به حال دیدین من با کسی شوخی کنم؟
حرفی برای گفتن نداشتم .سالار ادامه داد:
-ترجیح میدم به جای هرحرف اضافه ای حرف اصلی رو ببزنم !
-پسر عمه شما تنهابه خاطر اینکه گناه نکنید می خواهید بامن ازدواج کنید یا اینکه مجبورهستید؟
سالار نگاهش را به دستانش دوخت و ادامه داد:
-من هرگز به کاری مجبور نبودم انگار حرف زدن آن هم حرف دل را گفتن ،برای سالار سخت ترین کار دنیا بود. مکث کرد و دوباره گفت:
-من تصمیم خودم رو گرفتم و مدت ها فکر کردم ، تصمیم من به خاطر اجبار یا گناه نیست من ...
ادامه نداد .چیزی مثل یک موج گرم وشیرین تمام تنم را پُرکرد واشک از چشمانم سرازیر شدو لبخند زدم.سالارنگاهم نمی کرد هنوز منتظر نگاهش می کردم که گفت :
-من شما رو انتخاب کردم !
قلبم می خواست بیرون بزند. سالار نجیب و پُر شرم این حرف را گفت و سر به زیر انداخت گفتم :
پسر عمه شما به من علاقه دارین؟
سر بلند نکرد اما صدایش گوشم را پُرکرد:
-سوال های سخت نپرسین
-باورم نمی شه شما بخواین با من ازدواج کنین ، آخه شما ...
دستش بالا رفت و من باز هم سکوت کردم . صدای سالار در فضا آوازی شیرین بود:
-با من ازدواج کنید!
خندیدم و از خنده ی من لبخندی زیبا و کم رنگ روی لبهای سالار نشست . گفتم :
-این یک دستور بود پسر عمه ؟
سالار ایستاد ، من هم ایستادم . پشت به من کرد و رو به روی آینه ایستاد، اما صدایش محکم و سرد در گوشم
پیچید:..
نمی خوام با وجود دختری مثل شما مرتکب گناهی شوم..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_114
بعد خودش داخل شد . یک لحظه ترس همه ی تنم را پر کرد، هنوز هم از ابهت و سردی کلامش می ترسیدم..
مدتی گذشت تا توانستم داخل بروم ، سالا دست و صورت شسته و روی کاناپه به طرز شاهانه ای لم داده بود.
مقابلش کمی دورتر ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
-بامن کاری دارین پسر عمه ؟
صدایش را شنیدم مثل همیشه سرد و محکم و کوتاه :
-بشین
مثل یک بچه ترسو نشستم و به زمین خیره شدم . مدت ها بود که توانسته بودم نگاه سرکش خود را کنترل کنم و در آن چشم های زیبا نگاه نکنم. نفس هایم دشوار و نا آرام بالا می آمد و تیزی نگاه سالار را روی خود احساس می کردم ، اما باز هم حرکتی نکردم . تا اینکه صدای سالار در فضا طنین انداخت .
-شما می دونید که من تا چه اندازه از گناه بیزارم و تمام تلاشم رو می کنم تا کاری نکنم که پیش خدا شرمنده باشم
و توی این مدت زندگیم همیشه سعی کردم و از خدا هم کمک خواستم اما...
سر بلند کردم، از حرف هایش سر در نمی آوردم نگاهش کردم ، سالار سر به زیر ادامه داد :
-اما از روزی که شما آمدین ....هرگز فکر نمی کردم کسی که قبول کردم با ما زندگی کنه باعث بشه من یه روزی این تصمیم رو بگیرم، من نسبت به شما کاملا بی اعتنا بودم مثل همیشه مثل همه ، اما با گذشت زمان و با حرف هایی که به من زدید من کمی فکر کردم . نگاه من به شما بی غرض بود مثل نگاه من به سارا خواهرم ، بی هیچ فکر و یا
تصمیمی ، اما از این به بعد نمی تونم ؛ می ترسم از اینکه نگاه من به شما عوض بشه و من خدای ناکرده مرتکب گناهی شوم . من روزهاست که سعی می کنم مقابل شما ظاهر نشم و یا خونه نیام اما نمی شه و حالا فکر می کنم که ...
با لبخندی گفتم :
-پس حتما اجازه می دین من برم نه ، من که گفتم بزارید برم ، من اشتباه کردم، من نمی خوام باعث گناه شما بشم و شما رو آزار بدم ، شما مرد بسیار خوبی هستین و...
دستش بالا رفت و تکیه داد و من حرفم را قطع کردم . سالار ادامه داد:
-از آنجایی که پدر شما، دایی بنده بودن و قبل از فوتشون نامه ای نوشتن و از ما در خواست کردن که شما رو حمایت کنیم، ما هم شما رو بنابر شرایطی قبول کردیم ، زیرا که پدر زرگ هم قبل از فوت راجع به پدر شما با من
حرف زدند و شما اومدین اینجا...
برای بار اول بود که می دیدم سالار این همه صحبت می کنه و طرف صحبتش من هستم، سالار مکث کردو گفتم :
-ممنونم می دونم تا همینجا هم شما رو خیلی اذیت کردم گرچه نمی دونم پدرم چرا چنین درخواستی داشتن !
حرفی نزد و دستی به صورتش کشید . ته ریشش صورت سفیدش را تیره کرده بود. چشم هایش محو و اسرار آمیز برق می زد، انگار چشم هایش حرفی داشت که پشت پلک هایش پنهان مانده بود. نگاه نجیب و زیبایش را به من دوخت و گفت :
-من می خوام با شما ازدواج کنم !
کاسه ی پسته از دستم رها شد ، نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم ، قلبم در سینه رقصید و زانوانم سست شد. خم شدم تا ظرف شکسته را جمع کنم که صدای سالار را شنیدم :
-ولشون کن، بنشین !
راست نشستم و لبخندی روی لبم نشست . برایم حرف سالار مثل یک رویا، یک سراب بود. گفتم :
- پسر عمه با من شوخی میکنید؟
تکیه داد و دست به سینه نشست صدای محکم و گیرایش در فضا اوج گرفت:
-تا به حال دیدین من با کسی شوخی کنم؟
حرفی برای گفتن نداشتم .سالار ادامه داد:
-ترجیح میدم به جای هرحرف اضافه ای حرف اصلی رو ببزنم !
-پسر عمه شما تنهابه خاطر اینکه گناه نکنید می خواهید بامن ازدواج کنید یا اینکه مجبورهستید؟
سالار نگاهش را به دستانش دوخت و ادامه داد:
-من هرگز به کاری مجبور نبودم انگار حرف زدن آن هم حرف دل را گفتن ،برای سالار سخت ترین کار دنیا بود. مکث کرد و دوباره گفت:
-من تصمیم خودم رو گرفتم و مدت ها فکر کردم ، تصمیم من به خاطر اجبار یا گناه نیست من ...
ادامه نداد .چیزی مثل یک موج گرم وشیرین تمام تنم را پُرکرد واشک از چشمانم سرازیر شدو لبخند زدم.سالارنگاهم نمی کرد هنوز منتظر نگاهش می کردم که گفت :
-من شما رو انتخاب کردم !
قلبم می خواست بیرون بزند. سالار نجیب و پُر شرم این حرف را گفت و سر به زیر انداخت گفتم :
پسر عمه شما به من علاقه دارین؟
سر بلند نکرد اما صدایش گوشم را پُرکرد:
-سوال های سخت نپرسین
-باورم نمی شه شما بخواین با من ازدواج کنین ، آخه شما ...
دستش بالا رفت و من باز هم سکوت کردم . صدای سالار در فضا آوازی شیرین بود:
-با من ازدواج کنید!
خندیدم و از خنده ی من لبخندی زیبا و کم رنگ روی لبهای سالار نشست . گفتم :
-این یک دستور بود پسر عمه ؟
سالار ایستاد ، من هم ایستادم . پشت به من کرد و رو به روی آینه ایستاد، اما صدایش محکم و سرد در گوشم
پیچید:..
نمی خوام با وجود دختری مثل شما مرتکب گناهی شوم..
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_114 بعد خودش داخل شد . یک لحظه ترس همه ی تنم را پر کرد، هنوز هم از ابهت و سردی کلامش می ترسیدم.. مدتی گذشت تا توانستم داخل…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_115
-نمی خوام با وجود دختری مثل شما مرتکب گناهی شوم . شما ...
اگر چه حرف از دهان سالار خارج شد اما من باور نداشتم . سالا بود که با کنایه از من حرف می زد؛ حتی محبت کردن و درخواست ازدواج سالار هم با همه فرق داشت و تمام کلماتش با لحنی سرد ادا می شد.سالاربه سمت پله ها رفت ، بلند گفتم :
-پسر عمه پشیمون می شین من انتخاب مناسبی برای شما نیستم !
میان راه ایستاد و کوتاه گفت :
-شاید شما پشیمون بشید!
-من احساس غرور می کنم و خودم رو خوشبخت می دونم .سالار همانطور که پشت به من داشت گفت:
-من خدا رو شکر می کنم
کمی مکث کرد و باز پرسید:
شما مطمئن هستید؟
-هیچ وقت تا این اندازه مطمئن نبودم
آنقدر به سالار خیره شدم تا از مقابل نگاهم ناپدید شد . چیزی که اتفاق افتاد . برایم هنوز هم باور نکردنی بود غیر ممکن بود. سالار با آن همه اخم و سردی مرا انتخاب کرده باشد ، قلبم از شادی در سینهام می رقصید. هنوز ناباور گوشه ای نشسته بودم که سالار آماده و مرتب پائین آمد،با دیدنم ایستاد و گفت :
-حاضر بشید می ریم بیرون ، در ضمن مدارکتون رو هم بدین به من با حیرت به او خیره شدم ، چشمانم پُراز اشک بود. در آن لحظه به هیچ چیز و هیچ کس جز چشمان سالار فکر نمی کردم . نفهمیدم چطور حاضر شدم چطور سوار ماشین شدم و چطور از خانه خارج شدم . سالار حواسش به رانندگی بود. از پشت سر به موهای سیاه و براقش خیره شدم .
دلم می خواست حرفی بزند اما ساکت بود. کمی به جلو خم شدم و گفتم :
-پسر عمه شما راست گفتین که ...
صدای سالار مثل همیشه سرد و محکم بیان شد:
-من هیچ دروغی نمی گم ،تصمیمی هم که می گیرم روزها و ماه ها به اون فکر کردم
-آخه هر چی فکر می کنم می بینم شما لیاقت بهترین ها رو دارین ، به قول خانواده ی شما یک دختر ...
-بس کنید!
صدا چنان محکم بود که مرا میخکوب کرد. تکیه دادم ، حتی ابراز عشق سالار هم متفاوت بود. بی کلام و بی نگاه مدتی تامل کردم. خیابان ها و کوچه ها خلوت و سرسبز بود.نفهمیدم چقدر طول کشید که مقابل ساختمانی ترمز کردو پیاده شد. به دنبالش چون بره ای مطیع به راه افتادم .طبقه ی سوم ساختمان که رسیدایستاد و زنگ زد.آنقدر
حواسم پرت بودکه حتی تابلوهای بالای در را نخواندم . با استرس رو سریم را مرتب کردم ، مردی بلند در را گشود و با دیدن سالار با احترام و لبخند خم شد و دست سالار را در دست فشرد
-سلام جناب میرعماد دفترما رو روشن کردین بفرمائین خیلی وقته منتظرشماهستیم
سالار وارد شد و من به دنبالش، سلام کردم . مرد به همان گرمی پاسخ داد و بعد بی آنکه معطل کند به گرمی و احترام ما را به اتاقی گرم و دلباز راهنمایی کرد. سالار مقابل میز بزرگی نشست و من مقابلش ، مرد از اتاق خارج شد.
سالار سر بلند کردو نگاهم کرد، از پشت پرده ی تار نگاهم ناباورانه نگاهش کردم . لب گشود:
-ترسیدین ؟
-بله
تکیه داد، دکمه کتش را گشود و ادامه داد
-صوتتون رنگی شده !آروم باشین !پیداست که ترسیدین لبخند زدم و گفتم :
-از هیجانه ...هنوز هم متعجبم
سرد و کوتاه گفت:
هنوز هم فرصت هست فکراتون رو کردین؟ بودن با من شاید برای شما قابل تحمل نباشه...
باسرزنش نگاهش کردم و گفتم :
-نزدیک دو سال با شما زندگی می کنم ،فکر می کنم به همه ی رفتارهای شما خوگرفتم ، حتی اخم های شما رو دوست دارم ، من بدون شما نمی تونم زندگی کنم . شما بهترین مردی هستین که من می شناسم نه لبخندی زد و نه حرکتی کردتنها سرش را تکان داد و نرمتر از قبل گفت :
-خوب پس از این به بعد...
با آمدن مرد ساکت شد. مرد با ظرفی شیرینی و چای به ما نزدیک شد . مدتی طول کشید تا مردی روحانی وارد اتاق شد. سالار بلند شد و سلام داد. مرد با دیدن سالار لبخند زد و او را بوسید ،هنوز مشغول احوالپرسی بود . مشخص بود
که سالار را به خوبی می شناسد. بعد رو به من کرد و سلام کردم به همان گرمی پاسخ دادو پشت میزش نشست .
نگاهش با مهربانی روی صورت سالار چرخید:
-وقتی دیشب مرادی به من گفت که شما قصد ازدواج دارین نمی دونی چقدر خوشحال شدم ،با اینکه چند تا کار داشتم اما دوست داشتم خودم این کار و انجام بدم واقعا که باعث افتخار بنده س !
سالار به همان اهستگی پاسخ داد:
-ممنون حاج آقا شما لطف دارین !
مرد روحانی رو به من کرد و گفت :
-عروس خانم مطمئنم دنیا رو بگردی مردی به شریفی آقا سالار پیدا نمی کنید...
حرفی نزدم ، تمام این لحظات مثل یک خواب و رویا می گذشت. صدای مرد دوباره پیچید:
-حاضرید؟
سالار سرش را تکان دادو به من نگاه کرد. هراسی ناشناخته تمام تنم را پُرکرد، نمی دانتم قراراست چه کاری انجام دهم که باید حاضر باشم .
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_115
-نمی خوام با وجود دختری مثل شما مرتکب گناهی شوم . شما ...
اگر چه حرف از دهان سالار خارج شد اما من باور نداشتم . سالا بود که با کنایه از من حرف می زد؛ حتی محبت کردن و درخواست ازدواج سالار هم با همه فرق داشت و تمام کلماتش با لحنی سرد ادا می شد.سالاربه سمت پله ها رفت ، بلند گفتم :
-پسر عمه پشیمون می شین من انتخاب مناسبی برای شما نیستم !
میان راه ایستاد و کوتاه گفت :
-شاید شما پشیمون بشید!
-من احساس غرور می کنم و خودم رو خوشبخت می دونم .سالار همانطور که پشت به من داشت گفت:
-من خدا رو شکر می کنم
کمی مکث کرد و باز پرسید:
شما مطمئن هستید؟
-هیچ وقت تا این اندازه مطمئن نبودم
آنقدر به سالار خیره شدم تا از مقابل نگاهم ناپدید شد . چیزی که اتفاق افتاد . برایم هنوز هم باور نکردنی بود غیر ممکن بود. سالار با آن همه اخم و سردی مرا انتخاب کرده باشد ، قلبم از شادی در سینهام می رقصید. هنوز ناباور گوشه ای نشسته بودم که سالار آماده و مرتب پائین آمد،با دیدنم ایستاد و گفت :
-حاضر بشید می ریم بیرون ، در ضمن مدارکتون رو هم بدین به من با حیرت به او خیره شدم ، چشمانم پُراز اشک بود. در آن لحظه به هیچ چیز و هیچ کس جز چشمان سالار فکر نمی کردم . نفهمیدم چطور حاضر شدم چطور سوار ماشین شدم و چطور از خانه خارج شدم . سالار حواسش به رانندگی بود. از پشت سر به موهای سیاه و براقش خیره شدم .
دلم می خواست حرفی بزند اما ساکت بود. کمی به جلو خم شدم و گفتم :
-پسر عمه شما راست گفتین که ...
صدای سالار مثل همیشه سرد و محکم بیان شد:
-من هیچ دروغی نمی گم ،تصمیمی هم که می گیرم روزها و ماه ها به اون فکر کردم
-آخه هر چی فکر می کنم می بینم شما لیاقت بهترین ها رو دارین ، به قول خانواده ی شما یک دختر ...
-بس کنید!
صدا چنان محکم بود که مرا میخکوب کرد. تکیه دادم ، حتی ابراز عشق سالار هم متفاوت بود. بی کلام و بی نگاه مدتی تامل کردم. خیابان ها و کوچه ها خلوت و سرسبز بود.نفهمیدم چقدر طول کشید که مقابل ساختمانی ترمز کردو پیاده شد. به دنبالش چون بره ای مطیع به راه افتادم .طبقه ی سوم ساختمان که رسیدایستاد و زنگ زد.آنقدر
حواسم پرت بودکه حتی تابلوهای بالای در را نخواندم . با استرس رو سریم را مرتب کردم ، مردی بلند در را گشود و با دیدن سالار با احترام و لبخند خم شد و دست سالار را در دست فشرد
-سلام جناب میرعماد دفترما رو روشن کردین بفرمائین خیلی وقته منتظرشماهستیم
سالار وارد شد و من به دنبالش، سلام کردم . مرد به همان گرمی پاسخ داد و بعد بی آنکه معطل کند به گرمی و احترام ما را به اتاقی گرم و دلباز راهنمایی کرد. سالار مقابل میز بزرگی نشست و من مقابلش ، مرد از اتاق خارج شد.
سالار سر بلند کردو نگاهم کرد، از پشت پرده ی تار نگاهم ناباورانه نگاهش کردم . لب گشود:
-ترسیدین ؟
-بله
تکیه داد، دکمه کتش را گشود و ادامه داد
-صوتتون رنگی شده !آروم باشین !پیداست که ترسیدین لبخند زدم و گفتم :
-از هیجانه ...هنوز هم متعجبم
سرد و کوتاه گفت:
هنوز هم فرصت هست فکراتون رو کردین؟ بودن با من شاید برای شما قابل تحمل نباشه...
باسرزنش نگاهش کردم و گفتم :
-نزدیک دو سال با شما زندگی می کنم ،فکر می کنم به همه ی رفتارهای شما خوگرفتم ، حتی اخم های شما رو دوست دارم ، من بدون شما نمی تونم زندگی کنم . شما بهترین مردی هستین که من می شناسم نه لبخندی زد و نه حرکتی کردتنها سرش را تکان داد و نرمتر از قبل گفت :
-خوب پس از این به بعد...
با آمدن مرد ساکت شد. مرد با ظرفی شیرینی و چای به ما نزدیک شد . مدتی طول کشید تا مردی روحانی وارد اتاق شد. سالار بلند شد و سلام داد. مرد با دیدن سالار لبخند زد و او را بوسید ،هنوز مشغول احوالپرسی بود . مشخص بود
که سالار را به خوبی می شناسد. بعد رو به من کرد و سلام کردم به همان گرمی پاسخ دادو پشت میزش نشست .
نگاهش با مهربانی روی صورت سالار چرخید:
-وقتی دیشب مرادی به من گفت که شما قصد ازدواج دارین نمی دونی چقدر خوشحال شدم ،با اینکه چند تا کار داشتم اما دوست داشتم خودم این کار و انجام بدم واقعا که باعث افتخار بنده س !
سالار به همان اهستگی پاسخ داد:
-ممنون حاج آقا شما لطف دارین !
مرد روحانی رو به من کرد و گفت :
-عروس خانم مطمئنم دنیا رو بگردی مردی به شریفی آقا سالار پیدا نمی کنید...
حرفی نزدم ، تمام این لحظات مثل یک خواب و رویا می گذشت. صدای مرد دوباره پیچید:
-حاضرید؟
سالار سرش را تکان دادو به من نگاه کرد. هراسی ناشناخته تمام تنم را پُرکرد، نمی دانتم قراراست چه کاری انجام دهم که باید حاضر باشم .
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_115 -نمی خوام با وجود دختری مثل شما مرتکب گناهی شوم . شما ... اگر چه حرف از دهان سالار خارج شد اما من باور نداشتم . سالا…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_116
سالار سرش را تکان دادو به من نگاه کرد. هراسی ناشناخته تمام تنم را پُرکرد، نمی دانتم قراراست چه کاری انجام دهم که باید حاضر باشم .
جرات نمی کردم که از سالار حرفی بپرسم فکرم به خواب رفته بود.
صدای مرد روحانی دوباره پیچید :
-لطفا برید توی اتاق کناری ...تا من دفاتر و آماده کنم . میدونید که مرادی خودشون ترتیب کارها رو میدن
سالار ایستاد و به سمت در رفت . پشت سرش به راهنمایی مرادی وارد اتاق بغلی شدیم . اتاق عقد بود، سفره ای ساده و دو مبل و مقداری تزئینات دیگر . با حیرت به سالار خیره شدم و گفتم:
-پسر عمه ما می خواییم عقد کنیم ؟
سالار به دیوار تکیه داد و گفت :
-پشیمونید؟گفتم که من تصمیم خودم رو گرفتم! یک عقد پنهانی و بعد مراسم رو علنی می کنیم
سرم را تکان دادم و گفتم :
-من هرگز پشیمون نیستم اما عمه جون و بقیه چی ؟
صدای سالار در فضای اتاق پیچید:
فعلا باید من و شما به هم محرم بشیم و این موضوع بین من و شما می مونه تا من کارها رو انجام بدم و با مادر هم صحبت کنم؛ نمی خوام طی این مدت شما باعث بشین که من نتونم ...
ادامه نداد. مرد روحانی همراه با مرادی و یک پیر مرد دیگر وارد شدندو بعد از کمی صحبت با سالار ؛ شروع به نوشتن کردند. من که مات و مبهوت بودم نمی توانستم حتی کلامی بگویم ، فقط دست هایم را در هم می فشردم .
باورم نمی شد که سالار اخمو و سرد مرا انتخاب کند، آن هم این طور ناگهانی . صدای مرد مرا از افکار درهمم جدا کرد:
-شما حرفی ندارید خانم ؟ در مورد عقدی که قراره انجام بشه و به گفته ی آقای میر عماد تا یکی یا دو ماه دیگه
دائمی بشه ...
رو به سالار کردم و گفتم که
-من هرچی پسر عمه بگن قبول دارم
مرد با حیرت به سالار خیره شد و گفت :
-آقای میرعماد این خانم با شما نسبتی دارن ؟
سالار سرش را تکان داد و صدای آهسته و متینش در اتاق پیچید:
-این خانم دختر دایی فرید هستن!
مرد با حیرت مرا تماشا کرد. انگار پدرم را به خوبی می شناخت ، اما جرات سئوال پرسیدن نداشت چون دیگر
سئوالی نپرسید. سالار نگاهم کرد و گفت :
-شما همه ی فکراتون رو کردید؟
-بله
قرار بود من و سالار توسط مرد روحانی به عقد هم در آییم ، برای مدتی کوتاه تا سالار کارهای عروسی رو به راه کرده و عمه را راضی کند. تنها و بی کس به عقد مردی در آمدم که تمام آرزویم بود. در آن لحظه به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم . حتی زمانی که سالار از من پرسید، نمی ترسین که ...و من حرفش را قطع کردم و گفتم شما
قابل اعتماد ترین انسانی هستین که سراغ دارم و ذره ای نسبت به شما تردید ندارم و سالار سر به زیر سر جایش نشست و منتظر آمدن مرد روحانی شد . برای من آینده روشن شدو در آن لحظه سالار را همسرم دیدم .
مرد آمد و سریع مراسم را انجام داد. شادی آمیخته با هراسی در دلم چنگ انداخت . وقتی تمام شد .صدای صلوات در فضای کوچک اتاق پیچید حتی چادر سفیدی که روی سر من بود ، برای همان اتاق بود. قبل از عقد سالار وضو
گرفت و مشغول خواندن قرآن شد. مرد روحانی سالار را بوسید و به او و من تبریک گفت و مدتی بعد از اتاق خارج شد و مرادی و آن مرد دیگر هم پشت سرش خارج شدند. من ماندم و سالار ، هنوز هم در حیرت و ناباوری بودم که
صدای بم سالار در گوشم پیچید:
-این مراسم برای این بود که من و شما به هم محرم باشیم و من هر شب دچار اون عذاب نباشم . وقتی شما مقابلم
هستین نمی تونم به شما نگاه نکنم و حالا با خیالی آسوده می تونم با شما حرف بزنم و نگاهتون کنم ، مراسم های
بعدی باشه برای بعد...وقتی کارها تموم شد .حالا شما همسرم هستید.
بعد دست داخل جیب کتش کرد و بسته ی کوچکی بیرون آورد آن را مقابلم گرفت و گفت :
-این برای اینکه لازم بود...
بسته را گرفتم . یک انگشتر نه یک حلقه ، ساده و ظریف ، نور طالیی اش در نگاه سالار برق می زد. انگار ساالار
روزها پیش فکر همه چیز را کرده بود.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_116
سالار سرش را تکان دادو به من نگاه کرد. هراسی ناشناخته تمام تنم را پُرکرد، نمی دانتم قراراست چه کاری انجام دهم که باید حاضر باشم .
جرات نمی کردم که از سالار حرفی بپرسم فکرم به خواب رفته بود.
صدای مرد روحانی دوباره پیچید :
-لطفا برید توی اتاق کناری ...تا من دفاتر و آماده کنم . میدونید که مرادی خودشون ترتیب کارها رو میدن
سالار ایستاد و به سمت در رفت . پشت سرش به راهنمایی مرادی وارد اتاق بغلی شدیم . اتاق عقد بود، سفره ای ساده و دو مبل و مقداری تزئینات دیگر . با حیرت به سالار خیره شدم و گفتم:
-پسر عمه ما می خواییم عقد کنیم ؟
سالار به دیوار تکیه داد و گفت :
-پشیمونید؟گفتم که من تصمیم خودم رو گرفتم! یک عقد پنهانی و بعد مراسم رو علنی می کنیم
سرم را تکان دادم و گفتم :
-من هرگز پشیمون نیستم اما عمه جون و بقیه چی ؟
صدای سالار در فضای اتاق پیچید:
فعلا باید من و شما به هم محرم بشیم و این موضوع بین من و شما می مونه تا من کارها رو انجام بدم و با مادر هم صحبت کنم؛ نمی خوام طی این مدت شما باعث بشین که من نتونم ...
ادامه نداد. مرد روحانی همراه با مرادی و یک پیر مرد دیگر وارد شدندو بعد از کمی صحبت با سالار ؛ شروع به نوشتن کردند. من که مات و مبهوت بودم نمی توانستم حتی کلامی بگویم ، فقط دست هایم را در هم می فشردم .
باورم نمی شد که سالار اخمو و سرد مرا انتخاب کند، آن هم این طور ناگهانی . صدای مرد مرا از افکار درهمم جدا کرد:
-شما حرفی ندارید خانم ؟ در مورد عقدی که قراره انجام بشه و به گفته ی آقای میر عماد تا یکی یا دو ماه دیگه
دائمی بشه ...
رو به سالار کردم و گفتم که
-من هرچی پسر عمه بگن قبول دارم
مرد با حیرت به سالار خیره شد و گفت :
-آقای میرعماد این خانم با شما نسبتی دارن ؟
سالار سرش را تکان داد و صدای آهسته و متینش در اتاق پیچید:
-این خانم دختر دایی فرید هستن!
مرد با حیرت مرا تماشا کرد. انگار پدرم را به خوبی می شناخت ، اما جرات سئوال پرسیدن نداشت چون دیگر
سئوالی نپرسید. سالار نگاهم کرد و گفت :
-شما همه ی فکراتون رو کردید؟
-بله
قرار بود من و سالار توسط مرد روحانی به عقد هم در آییم ، برای مدتی کوتاه تا سالار کارهای عروسی رو به راه کرده و عمه را راضی کند. تنها و بی کس به عقد مردی در آمدم که تمام آرزویم بود. در آن لحظه به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم . حتی زمانی که سالار از من پرسید، نمی ترسین که ...و من حرفش را قطع کردم و گفتم شما
قابل اعتماد ترین انسانی هستین که سراغ دارم و ذره ای نسبت به شما تردید ندارم و سالار سر به زیر سر جایش نشست و منتظر آمدن مرد روحانی شد . برای من آینده روشن شدو در آن لحظه سالار را همسرم دیدم .
مرد آمد و سریع مراسم را انجام داد. شادی آمیخته با هراسی در دلم چنگ انداخت . وقتی تمام شد .صدای صلوات در فضای کوچک اتاق پیچید حتی چادر سفیدی که روی سر من بود ، برای همان اتاق بود. قبل از عقد سالار وضو
گرفت و مشغول خواندن قرآن شد. مرد روحانی سالار را بوسید و به او و من تبریک گفت و مدتی بعد از اتاق خارج شد و مرادی و آن مرد دیگر هم پشت سرش خارج شدند. من ماندم و سالار ، هنوز هم در حیرت و ناباوری بودم که
صدای بم سالار در گوشم پیچید:
-این مراسم برای این بود که من و شما به هم محرم باشیم و من هر شب دچار اون عذاب نباشم . وقتی شما مقابلم
هستین نمی تونم به شما نگاه نکنم و حالا با خیالی آسوده می تونم با شما حرف بزنم و نگاهتون کنم ، مراسم های
بعدی باشه برای بعد...وقتی کارها تموم شد .حالا شما همسرم هستید.
بعد دست داخل جیب کتش کرد و بسته ی کوچکی بیرون آورد آن را مقابلم گرفت و گفت :
-این برای اینکه لازم بود...
بسته را گرفتم . یک انگشتر نه یک حلقه ، ساده و ظریف ، نور طالیی اش در نگاه سالار برق می زد. انگار ساالار
روزها پیش فکر همه چیز را کرده بود.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_116 سالار سرش را تکان دادو به من نگاه کرد. هراسی ناشناخته تمام تنم را پُرکرد، نمی دانتم قراراست چه کاری انجام دهم که باید…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_117
یک انگشتر نه یک حلقه ،ساده وظریف ،نور طلاییاش درنگاه سالار برق می زد.انگار ساالار
روزها پیش فکر همه چیز را کرده بود
-خیلی قشنگه اما واقعا لازم نبود، پیوند من با ۴شماخیلی محکمتر ازاین حرفهاست
سرش گردش کرد و نگاهم کرد، نگاهی آشنا. دلم می خواست پشت این چشمان درشت و سیاه یک حرف ، یک نور ببینم.چیزی وجود داشت اما من نمی فهمیدم . بوی تن سالار ،عطر خوش سالارو گرمای تنش حالی خوش به من داد. انگار از تن سالار بخار بلند می شد. برای ثانیههایی کوتاه در نگاه هم خیره ماندیم .گفتم: -پشیمون نیستین؟
سرش را تکان داد و نزدیک آمد، آنقدر که شانهی گرمش به شانه ام چسبید و لرزشی مطبوع در تمام تنم ایجاد شد.
گفت :
-هیچ وقت تا این اندازه آرامش نداشتم. این چند ماه امتحان سختی بود و یک عذاب دائم برای من !
خندیدم ، بعدخم شدم و دست او را در دست گرفتم . اولین پیوند زناشویی ما در نوع خود عجییب ترین هم بود.
دست گرم سالار را بوسیدم . دستش را عقب کشید و گفت :
-این کارو نکنین !
دستم را جلو بردم و گفتم :
-دستم نمی کنید؟
انگشتر را به آرامی درون دستم فرو کرد و دستم را فشرد. دستش گرم بود انگار نیروی جوانی و شادابی را به من داد. ایستاد و گفت :
-دیگه وقت رفتنه !
سالار هنوز سرد و دستوری حرف می زدو مدتی بعد من و سالار از آن دفتر خارج شدیم .تمام اتفاقات مثل یک رویاگذشت . سالار پشت فرمان نشست و من عقب ،وقتی به راه افتادگفتم :
-فکر می کنید من می تونم شما رو خوشبخت کنم ؟
مدتی فکرکرد و پاسخ داد:
خوشبخت ؟ تا خوشبختی رو توی چی ببینیم ، من خوشبختی رو درون یک جفت چشم روشن و رنگی پیدا کردم .
کار سختی بود اما فکر می کنم درست بود
خندیدم و به جلو خم شدم . دیدن آن انگشتر ظریف به من احساس غرور می داد. گفتم :
-پسر عمه
صدای سالار در فضای کوچک ماشین پیچید:
-من دیگه همسر قانونی شما هستم
-ببخشید
سالار ادامه داد:
-در مقابل همه من پسر عمه هستم و وقتی تنها شدیم من همسر شما هستم ...فقط دوست دارم موقعیت منو درک کنین و مراقب باشین تا وقتش برسه
-هر چی شما بگین! آقا سالار ؟
از آئینه نگاهم کرد. گفتم :
من شما رو خیلی دوست دارم و خیلی دعا کردم تا خدا کمکم کنه ، اونقدر زیاد که نمی تونم بگم ...از این لحظه شما همه ی زندگی من هستید و تنها کسی که دارم ..
حرفی نگفت ، در این وقت تلفن همراه سالار زنگ خورد . سالار گوشه ای نگه داشت و صدای مردانه اش در فضاپیچید:
-سلام مادر ، حالتون خوبه ....من خوبم ...نه بیرونم ...باشه ...باشه مادر ... به امید خدا
وقتی قطع کرد برای یک لحظه یاد عمه سمیه و سارا و عمه فهیمه افتادم . از ترس صندلی ماشین را فشردم . سالار از آئینه نگاهم می کرد و انگار متوجه شد ، چون پرسید:
-چیزی شده ؟
-عمه فخری اگه بفمه ...من می ترسم
سرش را تکان داد و گفت :
-نگران نباش ! سالار فقط از خدا می ترسه ...مادر با من ...باید سر فرصت براش توضیح بدم ، روی حرف من حرف نمی زنه
وقتی به خانه رسیدیم ، هیچ کس در خانه نبود. سالار زودتر از من وارد خانه شد. کنار گلهای سرخ ایستادم و به گل ها خیره شدم . باورم نمی شد، من همسر شرعی سالار بودم . چند گل زیبا و بزرگ چیدم و داخل رفتم سالار پائین نبود. به اتاق رفتم و لباس عوض کردم و شالم را روی سرم مرتب کردم و به اتاق سالار رفتم ،در زدم و صدای سالار مرا به داخل دعوت کرد. سالار کت از تن خارج کرده و روی صندلی لم داده بود ؛ این بار سر تا پایم را نگاه کرد. نگاه سالار هنوز همان نگاه بی تفاوت بود ،نه لبخندی و نه برق مهربانی اما من دوستش داشتم . نزدیک رفتم و
گل ها را به سمت او گرفتم . گل ها را گرفت بو کرد ، بعد آن را روی میز کنار دستش گذاشت . مقابل پایش روی
زمین نشستم گفت :
-چرا روی زمین
-راحتم، مزاحم که نیستم
بهم خیره شدیم، شاید هر کدام از ما میخواستیم چیزی بگوییم اما کلمات را پیدا نمی کردیم . دلم می خواست سرم را روی سینه ی مردانه اش بگذارم . دلم می خواست در آغوش گرم او سر بگذارم . دلم می خواست دستی بر سرم
بکشد اما سالار تکان نخورد دستم را روی زانویش گذاشتم ،بی حرف نگاهم کرد. یک لحظه دست راستش بالا رفت ..از جا پریدم و از این حرکت ، هم من خندیدم و هم آن لبخند نادر روی لبان سالار نشست و گفت :
-هنوز هم از من می ترسین ؟
-شما اون قدر پُرابهت و پُرجذبه هستین که من احساس حقارت می کنم
دستش را روی دستم گذاشت و گفت :
-دیگه حق نداری از من بترسی فهمیدی ؟
لحن کلامش هم بلند بود هم دستوری خندیدم و گفتم :
-چشم
-من دوست دارم همسرم چادر سرکنه و می خوام از این به بعد هر کجا رفتی ، هر کی وارد این خونه شد چادر سرکنی
...این کارو میکنی ؟
- چشم آقا سالار...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_117
یک انگشتر نه یک حلقه ،ساده وظریف ،نور طلاییاش درنگاه سالار برق می زد.انگار ساالار
روزها پیش فکر همه چیز را کرده بود
-خیلی قشنگه اما واقعا لازم نبود، پیوند من با ۴شماخیلی محکمتر ازاین حرفهاست
سرش گردش کرد و نگاهم کرد، نگاهی آشنا. دلم می خواست پشت این چشمان درشت و سیاه یک حرف ، یک نور ببینم.چیزی وجود داشت اما من نمی فهمیدم . بوی تن سالار ،عطر خوش سالارو گرمای تنش حالی خوش به من داد. انگار از تن سالار بخار بلند می شد. برای ثانیههایی کوتاه در نگاه هم خیره ماندیم .گفتم: -پشیمون نیستین؟
سرش را تکان داد و نزدیک آمد، آنقدر که شانهی گرمش به شانه ام چسبید و لرزشی مطبوع در تمام تنم ایجاد شد.
گفت :
-هیچ وقت تا این اندازه آرامش نداشتم. این چند ماه امتحان سختی بود و یک عذاب دائم برای من !
خندیدم ، بعدخم شدم و دست او را در دست گرفتم . اولین پیوند زناشویی ما در نوع خود عجییب ترین هم بود.
دست گرم سالار را بوسیدم . دستش را عقب کشید و گفت :
-این کارو نکنین !
دستم را جلو بردم و گفتم :
-دستم نمی کنید؟
انگشتر را به آرامی درون دستم فرو کرد و دستم را فشرد. دستش گرم بود انگار نیروی جوانی و شادابی را به من داد. ایستاد و گفت :
-دیگه وقت رفتنه !
سالار هنوز سرد و دستوری حرف می زدو مدتی بعد من و سالار از آن دفتر خارج شدیم .تمام اتفاقات مثل یک رویاگذشت . سالار پشت فرمان نشست و من عقب ،وقتی به راه افتادگفتم :
-فکر می کنید من می تونم شما رو خوشبخت کنم ؟
مدتی فکرکرد و پاسخ داد:
خوشبخت ؟ تا خوشبختی رو توی چی ببینیم ، من خوشبختی رو درون یک جفت چشم روشن و رنگی پیدا کردم .
کار سختی بود اما فکر می کنم درست بود
خندیدم و به جلو خم شدم . دیدن آن انگشتر ظریف به من احساس غرور می داد. گفتم :
-پسر عمه
صدای سالار در فضای کوچک ماشین پیچید:
-من دیگه همسر قانونی شما هستم
-ببخشید
سالار ادامه داد:
-در مقابل همه من پسر عمه هستم و وقتی تنها شدیم من همسر شما هستم ...فقط دوست دارم موقعیت منو درک کنین و مراقب باشین تا وقتش برسه
-هر چی شما بگین! آقا سالار ؟
از آئینه نگاهم کرد. گفتم :
من شما رو خیلی دوست دارم و خیلی دعا کردم تا خدا کمکم کنه ، اونقدر زیاد که نمی تونم بگم ...از این لحظه شما همه ی زندگی من هستید و تنها کسی که دارم ..
حرفی نگفت ، در این وقت تلفن همراه سالار زنگ خورد . سالار گوشه ای نگه داشت و صدای مردانه اش در فضاپیچید:
-سلام مادر ، حالتون خوبه ....من خوبم ...نه بیرونم ...باشه ...باشه مادر ... به امید خدا
وقتی قطع کرد برای یک لحظه یاد عمه سمیه و سارا و عمه فهیمه افتادم . از ترس صندلی ماشین را فشردم . سالار از آئینه نگاهم می کرد و انگار متوجه شد ، چون پرسید:
-چیزی شده ؟
-عمه فخری اگه بفمه ...من می ترسم
سرش را تکان داد و گفت :
-نگران نباش ! سالار فقط از خدا می ترسه ...مادر با من ...باید سر فرصت براش توضیح بدم ، روی حرف من حرف نمی زنه
وقتی به خانه رسیدیم ، هیچ کس در خانه نبود. سالار زودتر از من وارد خانه شد. کنار گلهای سرخ ایستادم و به گل ها خیره شدم . باورم نمی شد، من همسر شرعی سالار بودم . چند گل زیبا و بزرگ چیدم و داخل رفتم سالار پائین نبود. به اتاق رفتم و لباس عوض کردم و شالم را روی سرم مرتب کردم و به اتاق سالار رفتم ،در زدم و صدای سالار مرا به داخل دعوت کرد. سالار کت از تن خارج کرده و روی صندلی لم داده بود ؛ این بار سر تا پایم را نگاه کرد. نگاه سالار هنوز همان نگاه بی تفاوت بود ،نه لبخندی و نه برق مهربانی اما من دوستش داشتم . نزدیک رفتم و
گل ها را به سمت او گرفتم . گل ها را گرفت بو کرد ، بعد آن را روی میز کنار دستش گذاشت . مقابل پایش روی
زمین نشستم گفت :
-چرا روی زمین
-راحتم، مزاحم که نیستم
بهم خیره شدیم، شاید هر کدام از ما میخواستیم چیزی بگوییم اما کلمات را پیدا نمی کردیم . دلم می خواست سرم را روی سینه ی مردانه اش بگذارم . دلم می خواست در آغوش گرم او سر بگذارم . دلم می خواست دستی بر سرم
بکشد اما سالار تکان نخورد دستم را روی زانویش گذاشتم ،بی حرف نگاهم کرد. یک لحظه دست راستش بالا رفت ..از جا پریدم و از این حرکت ، هم من خندیدم و هم آن لبخند نادر روی لبان سالار نشست و گفت :
-هنوز هم از من می ترسین ؟
-شما اون قدر پُرابهت و پُرجذبه هستین که من احساس حقارت می کنم
دستش را روی دستم گذاشت و گفت :
-دیگه حق نداری از من بترسی فهمیدی ؟
لحن کلامش هم بلند بود هم دستوری خندیدم و گفتم :
-چشم
-من دوست دارم همسرم چادر سرکنه و می خوام از این به بعد هر کجا رفتی ، هر کی وارد این خونه شد چادر سرکنی
...این کارو میکنی ؟
- چشم آقا سالار...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_117 یک انگشتر نه یک حلقه ،ساده وظریف ،نور طلاییاش درنگاه سالار برق می زد.انگار ساالار روزها پیش فکر همه چیز را کرده بود …
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_118
هر کی وارد این خونه شد چادر سرکنی ..
این کارو میکنی ؟
- چشم آقا سالار..
ایستاد و دستم را کشید ،مقابلش ایستادم قدم تا زیر سینه هایش بود دستانش بالا آمد و روی شانه ام قرارگرفت وموجی شیرین از تمام تنم عبور کرد. احساس شرم کردم اما سالار مرا فشرد، سرم را روی سینه اش گذاشتم . همان آرزوی هر شب، این سینه ی گرم و پهن بهترین تکیه گاه بود و من دیگر احساس تنهایی و غم نمیکردم . صدای
قلبم با صدای قلب سالار آمیخته شد . چرا فکر می کردم سالار قلبی ندارد؟صدای کوبش قلبش بلند به گوشم میرسید ،
برخلاف چهره ی آرام او ،با دست شانه ها یم را عقب برد و نگاهم کرد. بعد دستش را بالا آورد و شال را از روی سرم برداشت ، دنباله موهای بافته شده ام را که تا کمر می رسید باال آورد و لمس کرد. آرام گفت :
-شما خیلی زیبا هستین ،حالا می فهمم چرا دایی فرید رفت و همه چیز را زیر پا گذاشت
مثل پدر بزرگی که سر نوه اش را می بوسید ، روی سرم را بوسید و به سمت در رفت . گفتم :
-جایی می رین آقا سالار؟
-نماز
سجاده ی سالاررا پهن کردم ، گل سرخ را کنار مهر سالار گذاشتم و از اتاقش خارج شدم . چقدر احساس خوشبختی می کردم. به اتاقم رفتم و به عکس پدر و مادر لبخند زدم ، انگار هر دو می خندیدند. از بین تمام چیزهای خوبی که
آورده بودم ،صندوق کوچکی بود که داخل ساکم بود . آن را بیرون کشیدم و از بین خرت و پرت هایی که داخلش بود انگشتر پدرم را پیدا کردم . انگشتری نقره با شش نگین فیروزه و یک نگین سفیددر وسط ، زیبا و درشت بود.
انگشتر را بوسیدم و آن قد نشستم تا نماز سالار تمام شود .وقتی دوباره به اتاقش رفتم سر به سجده داشت . چنان باخشوع سر به سجده داشت . چنان با خشوع سر به سجده می گذاشت که دلم را می لرزاند. خوش به حال سالار با
آن حال خوشی که سرنماز داشت !کنارش نشستم ونگاهش کردم تاوقتی سرش را از روی مهر برداشت شاید یک ربع طول کشید .نگاهم کرد . گفتم:
-قبول باشه
-قبول حق باشه
انگشتر را روی جانمازش گذاشتم . آن را برداشت و نگاه کردگفتم :
-تنهاچیز با ارزشی که دارم ، میدم به شما...مال بابا فریدم...
سالار سربلند کرد و به چشمانم نگریست .شاید پی به بغض صدایم برد که گفت :
-خدا رحمتشون کنه !هرچی خدا بخواد همون می شه !
-تا دیروز احساس بیکسی و غرببی میکردم اما امروز شماجای خالی همه رو برام پُرکردین ،من دیگه احساسناراحتی وتنهایی نمی کنم
انگشتر را داخل انگشتانش جابهجا کرد ،به انگشت دومش اندازه بود بعد دستش را دراز کرد گفتم که
-به نظرتون خوبه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-ممنون
بعدقرآن را برداشت واز انتهای جلدآن چند اسکناس بیرون کشید وگفت :
-این عیدی شمابود که بهتون ندادم
چرا اون روز به من ندادین؟
پاسخ مرا نداد ومشغول جمع کردن جانماز شد . وقتی ایستاد گفت:
-امروز ازغذا خبری نیست؟
خندیدم وگفتم :
-چرا سیدکریم حتما آماده کرده من می رم میزو بچینم و دویدم سبکبال و بیخیال . میز را آماده کردم . سید جوجه گرفته بود با نوشابه و مخلفات دیگرش . سالارسر جای همیشگی نشست و من سرجای همیشگی ، بسمالله گفت و درسکوت شروع به خوردن کرد. بعد مثل همیشه منتظر
نشست تا میز را جمع کردم و با دو فنجان چای برگشتم . آن را مقابل سالار گذاشتم و سر جای خود نشستم . سالار
دست ها را روی میز گذاشته بود و نگاهم می کرد. زیرآن نگاه طاقت نمی آوردم، صدای دلنشین او گوشم را پر کرد
-از نگاه من می ترسی ؟
نگاهم را به چشمانم زیبای او دوختم وبا لحن آرامی گفتم که
-نه چشمهای شما اون قدر پُرجذبه ست که طاقت نمی آرم ، وقتی نگاهتون می کنم تمام قلبم می لرزه و داغ میشم !
سالار از بالار فنجان باز هم نگاهم کرد . گفتم :
-هنوز هم برام مثل یک خوابه که شما آقا سالار ، همسر من شده باشین . امیدوارم لیاقت شما رو داشته باشم .
لحن کلامش همان همیشگی بود:
-اون قدرهم که شما فکر می کنید من خوب نیستم...
خندیدم وگفتم :
-فکر میکنم طی این مدت شما رو خوب شناخته باشم ، من شما رو با تمام وجود دوست دارم
فنجان را در جایش گذاشت وگفت:
-از این به بعد هر احتیاجی داشتین به خودم بگین.. هر چیزی دوست دارم که با من راحت باشی !
-چشم
در نگاهش خیره شدم شاید نشانی از عشق بیابم ، اما نگاه همان نگاه خاموش بود. شاید پشت این نگاه حرف هایی بود پنهان بود ، اما من هنوز هم نمی فهمیدم . نگاه سالار روی میز خیره شد . آرام گفتم :
-آقا سالار
سر بلند کرد و نگاهم کرد، ادامه دادم:
-شما به عشق اعتقاد دارین؟
دستی بین موهای بلند و پرش کشید و تکیه داد و لب هایش از هم باز شد :
-عشق
مدتی سکوت کرد و من چشم به دهانش دوختم ، تا اینکه لب گشود :
-حتما وجود داره که شما منو انتخاب کردین..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_118
هر کی وارد این خونه شد چادر سرکنی ..
این کارو میکنی ؟
- چشم آقا سالار..
ایستاد و دستم را کشید ،مقابلش ایستادم قدم تا زیر سینه هایش بود دستانش بالا آمد و روی شانه ام قرارگرفت وموجی شیرین از تمام تنم عبور کرد. احساس شرم کردم اما سالار مرا فشرد، سرم را روی سینه اش گذاشتم . همان آرزوی هر شب، این سینه ی گرم و پهن بهترین تکیه گاه بود و من دیگر احساس تنهایی و غم نمیکردم . صدای
قلبم با صدای قلب سالار آمیخته شد . چرا فکر می کردم سالار قلبی ندارد؟صدای کوبش قلبش بلند به گوشم میرسید ،
برخلاف چهره ی آرام او ،با دست شانه ها یم را عقب برد و نگاهم کرد. بعد دستش را بالا آورد و شال را از روی سرم برداشت ، دنباله موهای بافته شده ام را که تا کمر می رسید باال آورد و لمس کرد. آرام گفت :
-شما خیلی زیبا هستین ،حالا می فهمم چرا دایی فرید رفت و همه چیز را زیر پا گذاشت
مثل پدر بزرگی که سر نوه اش را می بوسید ، روی سرم را بوسید و به سمت در رفت . گفتم :
-جایی می رین آقا سالار؟
-نماز
سجاده ی سالاررا پهن کردم ، گل سرخ را کنار مهر سالار گذاشتم و از اتاقش خارج شدم . چقدر احساس خوشبختی می کردم. به اتاقم رفتم و به عکس پدر و مادر لبخند زدم ، انگار هر دو می خندیدند. از بین تمام چیزهای خوبی که
آورده بودم ،صندوق کوچکی بود که داخل ساکم بود . آن را بیرون کشیدم و از بین خرت و پرت هایی که داخلش بود انگشتر پدرم را پیدا کردم . انگشتری نقره با شش نگین فیروزه و یک نگین سفیددر وسط ، زیبا و درشت بود.
انگشتر را بوسیدم و آن قد نشستم تا نماز سالار تمام شود .وقتی دوباره به اتاقش رفتم سر به سجده داشت . چنان باخشوع سر به سجده داشت . چنان با خشوع سر به سجده می گذاشت که دلم را می لرزاند. خوش به حال سالار با
آن حال خوشی که سرنماز داشت !کنارش نشستم ونگاهش کردم تاوقتی سرش را از روی مهر برداشت شاید یک ربع طول کشید .نگاهم کرد . گفتم:
-قبول باشه
-قبول حق باشه
انگشتر را روی جانمازش گذاشتم . آن را برداشت و نگاه کردگفتم :
-تنهاچیز با ارزشی که دارم ، میدم به شما...مال بابا فریدم...
سالار سربلند کرد و به چشمانم نگریست .شاید پی به بغض صدایم برد که گفت :
-خدا رحمتشون کنه !هرچی خدا بخواد همون می شه !
-تا دیروز احساس بیکسی و غرببی میکردم اما امروز شماجای خالی همه رو برام پُرکردین ،من دیگه احساسناراحتی وتنهایی نمی کنم
انگشتر را داخل انگشتانش جابهجا کرد ،به انگشت دومش اندازه بود بعد دستش را دراز کرد گفتم که
-به نظرتون خوبه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-ممنون
بعدقرآن را برداشت واز انتهای جلدآن چند اسکناس بیرون کشید وگفت :
-این عیدی شمابود که بهتون ندادم
چرا اون روز به من ندادین؟
پاسخ مرا نداد ومشغول جمع کردن جانماز شد . وقتی ایستاد گفت:
-امروز ازغذا خبری نیست؟
خندیدم وگفتم :
-چرا سیدکریم حتما آماده کرده من می رم میزو بچینم و دویدم سبکبال و بیخیال . میز را آماده کردم . سید جوجه گرفته بود با نوشابه و مخلفات دیگرش . سالارسر جای همیشگی نشست و من سرجای همیشگی ، بسمالله گفت و درسکوت شروع به خوردن کرد. بعد مثل همیشه منتظر
نشست تا میز را جمع کردم و با دو فنجان چای برگشتم . آن را مقابل سالار گذاشتم و سر جای خود نشستم . سالار
دست ها را روی میز گذاشته بود و نگاهم می کرد. زیرآن نگاه طاقت نمی آوردم، صدای دلنشین او گوشم را پر کرد
-از نگاه من می ترسی ؟
نگاهم را به چشمانم زیبای او دوختم وبا لحن آرامی گفتم که
-نه چشمهای شما اون قدر پُرجذبه ست که طاقت نمی آرم ، وقتی نگاهتون می کنم تمام قلبم می لرزه و داغ میشم !
سالار از بالار فنجان باز هم نگاهم کرد . گفتم :
-هنوز هم برام مثل یک خوابه که شما آقا سالار ، همسر من شده باشین . امیدوارم لیاقت شما رو داشته باشم .
لحن کلامش همان همیشگی بود:
-اون قدرهم که شما فکر می کنید من خوب نیستم...
خندیدم وگفتم :
-فکر میکنم طی این مدت شما رو خوب شناخته باشم ، من شما رو با تمام وجود دوست دارم
فنجان را در جایش گذاشت وگفت:
-از این به بعد هر احتیاجی داشتین به خودم بگین.. هر چیزی دوست دارم که با من راحت باشی !
-چشم
در نگاهش خیره شدم شاید نشانی از عشق بیابم ، اما نگاه همان نگاه خاموش بود. شاید پشت این نگاه حرف هایی بود پنهان بود ، اما من هنوز هم نمی فهمیدم . نگاه سالار روی میز خیره شد . آرام گفتم :
-آقا سالار
سر بلند کرد و نگاهم کرد، ادامه دادم:
-شما به عشق اعتقاد دارین؟
دستی بین موهای بلند و پرش کشید و تکیه داد و لب هایش از هم باز شد :
-عشق
مدتی سکوت کرد و من چشم به دهانش دوختم ، تا اینکه لب گشود :
-حتما وجود داره که شما منو انتخاب کردین..
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_118 هر کی وارد این خونه شد چادر سرکنی .. این کارو میکنی ؟ - چشم آقا سالار.. ایستاد و دستم را کشید ،مقابلش ایستادم قدم تا…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_119
-عشق
مدتی سکوت کرد و من چشم به دهانش دوختم ، تا اینکه لب گشود :
-حتما وجود داره که شما منو انتخاب کردین..
در حالی که متوجه منظورش نمی شدم ، لبخند زدم و سرم را تکان دادم . ادامه داد :
وقتی دختر خوبی مثل شما منو قبول می کنه حتما به چیز قوی این میان وجود داره
خندیدم و با عشق تماشایش کردم :
-آقا سالار شما خودتون رو دست کم می گیرین
به قول عمه فهیمه شما یه دور تسبیح هوا خواه دارین
حرفی نگفت و من ادامه دادم:
-بابا فرید می گفت عشق یه فضیلت که خدا آفریده.. می گفت عشق یه موهبت الهی که توی هر دلی ایجاد نمی شه
و من حالا خوشحالم که این عشق در قلب من ایجاد شده و وجود منو گرم کرد، من سال ها شاهد عشق گرم بابا فرید با مادرم بودم و شاید از اونا یاد گرفتم که عاشق بشم ...
سالار بی حرف گوش سپرد و نگاهم کرد ، وقتی سکوت سنگینش را دیدم گفتم :
-سرتون درد گرفت ؟
ایستاد و گفت :
-نه ، شما هر چقدر دلتون می خواد برای من حرف بزنین من گوش می کنم
-ناراحت نمی شین ؟ اخه عمه جون همیشه
می گن شما از حرف زدن زیاد خوشتون نمی آد
در حالی که به سمت پله ها می رفت ، دستش راپشت کمرم گرفت و گفت :
-نه من عادت به حرف زدن زیاد ندارم ! از پر حرفی هم خوشم نمی آد اما حرف های شما رو گوش می کنم
-اما انگار من شما را وادار به حرف زدن می کنم
دست گرمش که گویای هزاران حرف بود پشتم را داغ کرد . اولین پله را بالا رفت و گفت :
-شاید این خوب باشه ! من می رم توی اتاق مادر الان برمی گردم .
ایستادم و رفتن او را تماشا کردم . بعد میز را جمع کردم و آشپزخانه را مرتب کردم و بالا رفتم ، انگشتر را از دستم خارج کردم ، زندگی برای من زیبا تر از همیشه جلوه گری می کرد. پشت پنجره ایستادم و حیاط را تماشا کردم ،
حیاط غرق در نور و زیبایی می درخشید. پنجره را گشودم تا عطر بهار را حس کنم . دلم می خواست کنار سالار بودم. دلم نمی خواست لحظه ای از او جدا باشم . حیاط با آن همه گل و گیاه مرا وسوسه کرد ، از اتاق خارج شدم و به
حیاط دویدم . از شوق بودن یا از عشق نمی دانم آنقدر داخل حیاط دویدم که به نفس نفس افتادم .
گوشه ای نشستم و به آسمان خیره شدم . صدای در موجب شد به سمت در خیره شوم، عمه فخری بود که داخل حیاط آمد و بعد صدای ماشینی که دور شد . وقتی نزدیک آمد سلام کردم . نگاهی به سرتاپایم انداخت و پاسخم را داد . همانطور که شانه به شانه اش به سمت ایوان می رفتم گفتم :
-عمه جون هوا خیلی خوبه نه ؟
سرش را تکان داد و از پله های ایوان بالا رفت و گفت :
-سرو صدا ایجاد نکن سالار جان حتما خوابیده
با خودم فکر کردم ..اگر عمه فخری موضوع را بداند حتما سکته خواهد کرد. از تصور چنین روزی تنم لرزید ؛
مخصوصا اگر سمیه و عمه فهیمه می فهمیدند. سرم را تکان دادم تا روز خوبم را خراب نکنم . باد ملایمی وزید و خش خش برگها و شاخه های جوان فضا را پرکرد . کاش باران می آمد، باران بهار زیباترین پدیده ی طبیعت بود. ساعتی
گذشت اما بارانی نگرفت ..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_119
-عشق
مدتی سکوت کرد و من چشم به دهانش دوختم ، تا اینکه لب گشود :
-حتما وجود داره که شما منو انتخاب کردین..
در حالی که متوجه منظورش نمی شدم ، لبخند زدم و سرم را تکان دادم . ادامه داد :
وقتی دختر خوبی مثل شما منو قبول می کنه حتما به چیز قوی این میان وجود داره
خندیدم و با عشق تماشایش کردم :
-آقا سالار شما خودتون رو دست کم می گیرین
به قول عمه فهیمه شما یه دور تسبیح هوا خواه دارین
حرفی نگفت و من ادامه دادم:
-بابا فرید می گفت عشق یه فضیلت که خدا آفریده.. می گفت عشق یه موهبت الهی که توی هر دلی ایجاد نمی شه
و من حالا خوشحالم که این عشق در قلب من ایجاد شده و وجود منو گرم کرد، من سال ها شاهد عشق گرم بابا فرید با مادرم بودم و شاید از اونا یاد گرفتم که عاشق بشم ...
سالار بی حرف گوش سپرد و نگاهم کرد ، وقتی سکوت سنگینش را دیدم گفتم :
-سرتون درد گرفت ؟
ایستاد و گفت :
-نه ، شما هر چقدر دلتون می خواد برای من حرف بزنین من گوش می کنم
-ناراحت نمی شین ؟ اخه عمه جون همیشه
می گن شما از حرف زدن زیاد خوشتون نمی آد
در حالی که به سمت پله ها می رفت ، دستش راپشت کمرم گرفت و گفت :
-نه من عادت به حرف زدن زیاد ندارم ! از پر حرفی هم خوشم نمی آد اما حرف های شما رو گوش می کنم
-اما انگار من شما را وادار به حرف زدن می کنم
دست گرمش که گویای هزاران حرف بود پشتم را داغ کرد . اولین پله را بالا رفت و گفت :
-شاید این خوب باشه ! من می رم توی اتاق مادر الان برمی گردم .
ایستادم و رفتن او را تماشا کردم . بعد میز را جمع کردم و آشپزخانه را مرتب کردم و بالا رفتم ، انگشتر را از دستم خارج کردم ، زندگی برای من زیبا تر از همیشه جلوه گری می کرد. پشت پنجره ایستادم و حیاط را تماشا کردم ،
حیاط غرق در نور و زیبایی می درخشید. پنجره را گشودم تا عطر بهار را حس کنم . دلم می خواست کنار سالار بودم. دلم نمی خواست لحظه ای از او جدا باشم . حیاط با آن همه گل و گیاه مرا وسوسه کرد ، از اتاق خارج شدم و به
حیاط دویدم . از شوق بودن یا از عشق نمی دانم آنقدر داخل حیاط دویدم که به نفس نفس افتادم .
گوشه ای نشستم و به آسمان خیره شدم . صدای در موجب شد به سمت در خیره شوم، عمه فخری بود که داخل حیاط آمد و بعد صدای ماشینی که دور شد . وقتی نزدیک آمد سلام کردم . نگاهی به سرتاپایم انداخت و پاسخم را داد . همانطور که شانه به شانه اش به سمت ایوان می رفتم گفتم :
-عمه جون هوا خیلی خوبه نه ؟
سرش را تکان داد و از پله های ایوان بالا رفت و گفت :
-سرو صدا ایجاد نکن سالار جان حتما خوابیده
با خودم فکر کردم ..اگر عمه فخری موضوع را بداند حتما سکته خواهد کرد. از تصور چنین روزی تنم لرزید ؛
مخصوصا اگر سمیه و عمه فهیمه می فهمیدند. سرم را تکان دادم تا روز خوبم را خراب نکنم . باد ملایمی وزید و خش خش برگها و شاخه های جوان فضا را پرکرد . کاش باران می آمد، باران بهار زیباترین پدیده ی طبیعت بود. ساعتی
گذشت اما بارانی نگرفت ..
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_119 -عشق مدتی سکوت کرد و من چشم به دهانش دوختم ، تا اینکه لب گشود : -حتما وجود داره که شما منو انتخاب کردین.. در حالی…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_120
کاش باران می آمد، باران بهار زیباترین پدیده ی طبیعت بود. ساعتی
گذشت اما بارانی نگرفت ..
وقتی وارد نشیمن شدم عمه فخری و سالار کنار هم نشسته بودند. دستی به روسریم کشیدم و سلام کردم . سالار سر بلند کرد و نگاهم کرد ، بعد آهسته و سرد پاسخ مرا داد. عمه فخری با سرزنش گفت :
-سالومه سر و وضعت رو ببین خاک خالی شدی
سرم را پائین انداختم و حرفی نگفتم . نمی دانستم علت این همه خشونت و سردی عمه چیست .
صدای سالار مثل یک باران زیبا در یک کویر خشک دلم را ارام کرد..
-مادر امروز ارژنگی با من تماس گرفت ...
عمه با محبت به سالار خیره شد و او ادامه داد:
-براتون بلیط گرفتم
عمه پاسخ داد:
-برای من تنها مگه شما نمی آئین مثل گذشته ؟
سالار سرد و کوتاه گفت :
من کارم زیاده مادر ، امسال نمی تونم بیام . قراره یه مسافرت کاری برم ، همین هفته ی آینده نمی تونم . می تونید به جای من خاله یا سارا رو ببرین بلیط ها دو نفره س
عمه لبخند زد و با محبت گفت :
-دوست داشتم شما هم باشن اما باشه اشکالی نداره
سالار نگاهی به من انداخت ، اما در حضور عمه من سرم را پائین انداختم عمه تکیه داد و گفت :
-بسیار خوب انگار دو ساله قسمت نمی شه
نگاه سالار روی انگشتان دستم چرخید، متوجه جای خالی انگشتر شده بود . صدای عمه باعث شد نگاه سالار به جانب عمه بچرخد.
-پس سالومه چی ؟
سالار بی آنکه نگاهم کند گفت :
-اگه می خواین یه بلیط اضافه بگیرم ؟یا هر طور دوست دارین ، می خواین به جای خاله ایشون رو ببرین ؟
عمه که دلش راضی نمی شد من با او همراه شوم ، فوری گفت :
-نمی خوام دوباره اذیت بشه ، باشه دفعه ی بعد ، دلم می خواد یه سفر با خواهرم برم ...
صدای سالار موج برداشت :
به هر حال اگه تصمیم گرفتین منو خبر کنین ، گوهر خانم و میلاد برمی گردن و سید هم که هست ...
عمه بلند شد و نشیمن را ترک کرد به سالار خیره شدم نگاهش برای لحظه ای کوتاه رنگ عوض کرد. انگار پُر از برق شد و درخشید ، عجب گرمایی داشت . لبخند زدم و آهسته گفتم :
-به این زودی می خوایین از دستم خلاص بشین ؟
یک لبخند محو و کمیاب صورت مهتابی سالار را زینت داد . بلند شدم و آهسته گفتم:
-لبخند به شما خیلی می آید ، اما حیف که خیلی کم می خندین به سمت پله رفتم . اما نگاه سالار را از پشت روی خودم حس می کردم . تا غروب از اتاق خارج نشدم ، صدای اذان از بیرون اتاق به گوشم خورد . در اتاق را باز گذاشتم و نگاهم به در بسته ی اتاق سالار دوختم. مدتی طول کشید
اما در باز نشد . به سمت پله ها رفتم و گوش تیز کردم ، صدای گفتگوی عمه و سالار را شنیدم . به سمت اتاق سالاررفتم عطر سالار در اتاق پیچیده بود. سجاده ی سفید و مخملی سالار را پهن کردم و قرآن بزرگ او را کنار سجاده سجاده گذاشتم . از اتاق خارج شدم و از راهرو گذشتم و داخل حیاط به دنبال یک گل سفید گشتم . وقتی دوباره به ساختمان برگشتم ، هنوز صدای گفتگوی ارام عمه و سالار از پشت در بیمه بسته ی نشیمن به گوش می رسید. گل را داخل سجاده ی سالار گذاشتم و گل های خشک را جمع کردم. از اینکه برای سالار کاری انجام بدهم خوشحال بودم ؛
کارکردن مادرم را با عشق و علاقه در خانه دیده بودم . با ذوق و مهربانی تمام کارهای پدرم را انجام می داد، حتی دکمه های پیراهنش را می بست و موهایش را شانه می زد و به او عطر می زد و من شاهد اعتراض پدرم بودم و باز لبخند گرم مادر و باز تکرار کارهایش برای پدر ، حالا از اینکه برای سالار به عنوان همسرم کاری انجام دهم راضی بودم .
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_120
کاش باران می آمد، باران بهار زیباترین پدیده ی طبیعت بود. ساعتی
گذشت اما بارانی نگرفت ..
وقتی وارد نشیمن شدم عمه فخری و سالار کنار هم نشسته بودند. دستی به روسریم کشیدم و سلام کردم . سالار سر بلند کرد و نگاهم کرد ، بعد آهسته و سرد پاسخ مرا داد. عمه فخری با سرزنش گفت :
-سالومه سر و وضعت رو ببین خاک خالی شدی
سرم را پائین انداختم و حرفی نگفتم . نمی دانستم علت این همه خشونت و سردی عمه چیست .
صدای سالار مثل یک باران زیبا در یک کویر خشک دلم را ارام کرد..
-مادر امروز ارژنگی با من تماس گرفت ...
عمه با محبت به سالار خیره شد و او ادامه داد:
-براتون بلیط گرفتم
عمه پاسخ داد:
-برای من تنها مگه شما نمی آئین مثل گذشته ؟
سالار سرد و کوتاه گفت :
من کارم زیاده مادر ، امسال نمی تونم بیام . قراره یه مسافرت کاری برم ، همین هفته ی آینده نمی تونم . می تونید به جای من خاله یا سارا رو ببرین بلیط ها دو نفره س
عمه لبخند زد و با محبت گفت :
-دوست داشتم شما هم باشن اما باشه اشکالی نداره
سالار نگاهی به من انداخت ، اما در حضور عمه من سرم را پائین انداختم عمه تکیه داد و گفت :
-بسیار خوب انگار دو ساله قسمت نمی شه
نگاه سالار روی انگشتان دستم چرخید، متوجه جای خالی انگشتر شده بود . صدای عمه باعث شد نگاه سالار به جانب عمه بچرخد.
-پس سالومه چی ؟
سالار بی آنکه نگاهم کند گفت :
-اگه می خواین یه بلیط اضافه بگیرم ؟یا هر طور دوست دارین ، می خواین به جای خاله ایشون رو ببرین ؟
عمه که دلش راضی نمی شد من با او همراه شوم ، فوری گفت :
-نمی خوام دوباره اذیت بشه ، باشه دفعه ی بعد ، دلم می خواد یه سفر با خواهرم برم ...
صدای سالار موج برداشت :
به هر حال اگه تصمیم گرفتین منو خبر کنین ، گوهر خانم و میلاد برمی گردن و سید هم که هست ...
عمه بلند شد و نشیمن را ترک کرد به سالار خیره شدم نگاهش برای لحظه ای کوتاه رنگ عوض کرد. انگار پُر از برق شد و درخشید ، عجب گرمایی داشت . لبخند زدم و آهسته گفتم :
-به این زودی می خوایین از دستم خلاص بشین ؟
یک لبخند محو و کمیاب صورت مهتابی سالار را زینت داد . بلند شدم و آهسته گفتم:
-لبخند به شما خیلی می آید ، اما حیف که خیلی کم می خندین به سمت پله رفتم . اما نگاه سالار را از پشت روی خودم حس می کردم . تا غروب از اتاق خارج نشدم ، صدای اذان از بیرون اتاق به گوشم خورد . در اتاق را باز گذاشتم و نگاهم به در بسته ی اتاق سالار دوختم. مدتی طول کشید
اما در باز نشد . به سمت پله ها رفتم و گوش تیز کردم ، صدای گفتگوی عمه و سالار را شنیدم . به سمت اتاق سالاررفتم عطر سالار در اتاق پیچیده بود. سجاده ی سفید و مخملی سالار را پهن کردم و قرآن بزرگ او را کنار سجاده سجاده گذاشتم . از اتاق خارج شدم و از راهرو گذشتم و داخل حیاط به دنبال یک گل سفید گشتم . وقتی دوباره به ساختمان برگشتم ، هنوز صدای گفتگوی ارام عمه و سالار از پشت در بیمه بسته ی نشیمن به گوش می رسید. گل را داخل سجاده ی سالار گذاشتم و گل های خشک را جمع کردم. از اینکه برای سالار کاری انجام بدهم خوشحال بودم ؛
کارکردن مادرم را با عشق و علاقه در خانه دیده بودم . با ذوق و مهربانی تمام کارهای پدرم را انجام می داد، حتی دکمه های پیراهنش را می بست و موهایش را شانه می زد و به او عطر می زد و من شاهد اعتراض پدرم بودم و باز لبخند گرم مادر و باز تکرار کارهایش برای پدر ، حالا از اینکه برای سالار به عنوان همسرم کاری انجام دهم راضی بودم .
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_120 کاش باران می آمد، باران بهار زیباترین پدیده ی طبیعت بود. ساعتی گذشت اما بارانی نگرفت .. وقتی وارد نشیمن شدم عمه فخری…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_121
باز لبخند گرم مادر و باز تکرار کارهایش برای پدر ، حالا از اینکه برای سالار به عنوان همسرم کاری انجام دهم راضی بودم .
پائین ، داخل نشیمن نشستم . سالار نبود ، می دانستم سرسجاده ست ، همیشه نمازش را اول وقت می خواند . عمه در سکوت مشغول بررسی دفاتری بود و گاهی سربلند می کرد و مرا تماشا می کرد. مرتب کانال عوض می کردم تا اینکه صدای عمه بلند شد.
-سالومه می شه این همه کانال عوض نکنی؟
-ببخشید عمه جون ..
و دیگر کانال عوض نکردم . نگاهم روی میز افتاد ، کامپیوتر نقره ای و کوچک سالار روی میز بود. دلم می خواست آن را لمس کنم اما جرات نمی کردم .
عمه جون برای شام می خواین چیزی درست کنم ؟
سربلند کرد و کوتاه دستوری گفت :
-نه از بیرون میگیریم
دعا کردم زودتر گوهر بیاید ، غذاهای او بسیار خوشمزه بود .نگاه سرگردانم روی صفحه ی تلویزیون خیره ماند. تا اینکه صدای گام های سنگین و آهسته ی سالار را شنیدم قلبم لرزید. سالار مقابلم آن سوی میز درست کنار عمه
نشست . عمه دفتر را جمع کرد و با مهربانی گفت:
-قبول باشه!
-قبول حق باشه..
بلند شدم تای چای بیاورم . مدتی طول کشید تا چای را آماده کردم و برگشتم . ابتدا مقابل سالار خم شدم ، فنجان را برداشت و تشکر کوتاهی کرد. مقابل عمه گرفتم ، گفت :
- بذار روی میز
فنجان عمه را مقابلش روی میز گذاشتم و سر جایم نشستم . به سالار خیره شدم ، هنوز همانطور اخم آلودبود . دکمهی آخر پیراهنش باز بود. بر خلاف همیشه به گردنش خیره شدم ، هنوز هم حرارت تنش را در چند ساعت پیش ،
آن لحظه ای که نرم و کوتاه مرا در آغوش گرفت به خاطر داشتم . رخوتی شیرین تمام تنم را پر کرد. نگاه سالارمرا به سوی خود خواند، نگاهم بالا رفت و در نگاه او فرو رفت . این نگاه انگار قداستی داشت ، دست به پیشانی گذاشت
و بعد دستش را مقابل صورت گرفت و به ردیف ناخن های دستش خیره شد . بعد خم شد و کامپیوتر کوچکش را برداشت ، صدای دکمه های کامپیوتر در فضا طنین انداخت . عمه بلند شد و گفت :
- سالومه یه چایی دیگه برای سالار بریز تامن نمازو بخونم ..
به سرعت بلند شدم ، وقتی با چای وارد برگشتم عمه رفته بود چای را روی میز مقابل سالار گذاشتم ، سر بلند نکرد.
اما وقتی سر جایم نشستم نگاهم کرد، نگاهی که تاب آن را نداشتم .
کیفی ناگهانی همه ی تنم را فرا گرفت . نگاه از او گرفتم . اما صدای بم سالار آهسته و سخت گوشم را پر کرد:
-ممنون
اگر چه سرد ادا شد اگر چه آن حرفی نیود که انتظارش را داشتم اما همین یک کلام مرا را خوشحال می کرد لبخند زدم و گفتم :
-میوه می خورین ؟
و قبل از اینکه پاسخی بدهد مشغول پوست گرفت میوه شدم .وقتی از هر نوع میوه ای آماده کردم آن را مقابل سالار گذاشتم و گفتم :
-بفرمائین
دست دراز کرد و مشغول خوردن میوه شد . پوست میوه ها را داخل سطل ریختم و برگشتم . سالار میوه ها را تمام کرده بود . جعبه ی دستمال را مقابل او گرفتم لحظه ای نگاهم کرد و دستمال را برداشت . دستانش را خشک کرد ،
دستمال را از دستش گرفتم . وقتی برگشتم عمه نشسته بود و سالار مشغول کارش بود . از صبح دیگر احساس تنهایی و غم نکرده بودم . چیزی لذت بخش تمام وجودم را پُرکرده بود ، انگار سالار همه ی زندگیم بود.
شام در محیطی ساکت تمام شد ، فقط صدای قاشق و وچنگال ها بو که به ظروف کریستال می خورد و صدا ایجاد می کرد. میز را جمع کردم و مدتی بعد با دو فنجان چای تازه دم برگشتم . در تمام طول مدت شام سالار حتی یکبار هم
سربلند نکرد، من هم به ملاحظه ی او سرم را پائین انداختم و در سکوت به نقطه ای خیره شدم .
موقع خواب با رویای شیرین و لبخندی امیدوار سر روی بالشت گذاشتم و لحظه به لحظه ی آن روز شیرین را به یاد آوردم و دوباره و دوباره مرور کردم . نسیم خنکی که از بین پرده ها ی حریر به درون راه می بافت با خودش
عطرهای گوناگونی را داخل آورد و همین رویای مرا شیرین تر کرد...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_121
باز لبخند گرم مادر و باز تکرار کارهایش برای پدر ، حالا از اینکه برای سالار به عنوان همسرم کاری انجام دهم راضی بودم .
پائین ، داخل نشیمن نشستم . سالار نبود ، می دانستم سرسجاده ست ، همیشه نمازش را اول وقت می خواند . عمه در سکوت مشغول بررسی دفاتری بود و گاهی سربلند می کرد و مرا تماشا می کرد. مرتب کانال عوض می کردم تا اینکه صدای عمه بلند شد.
-سالومه می شه این همه کانال عوض نکنی؟
-ببخشید عمه جون ..
و دیگر کانال عوض نکردم . نگاهم روی میز افتاد ، کامپیوتر نقره ای و کوچک سالار روی میز بود. دلم می خواست آن را لمس کنم اما جرات نمی کردم .
عمه جون برای شام می خواین چیزی درست کنم ؟
سربلند کرد و کوتاه دستوری گفت :
-نه از بیرون میگیریم
دعا کردم زودتر گوهر بیاید ، غذاهای او بسیار خوشمزه بود .نگاه سرگردانم روی صفحه ی تلویزیون خیره ماند. تا اینکه صدای گام های سنگین و آهسته ی سالار را شنیدم قلبم لرزید. سالار مقابلم آن سوی میز درست کنار عمه
نشست . عمه دفتر را جمع کرد و با مهربانی گفت:
-قبول باشه!
-قبول حق باشه..
بلند شدم تای چای بیاورم . مدتی طول کشید تا چای را آماده کردم و برگشتم . ابتدا مقابل سالار خم شدم ، فنجان را برداشت و تشکر کوتاهی کرد. مقابل عمه گرفتم ، گفت :
- بذار روی میز
فنجان عمه را مقابلش روی میز گذاشتم و سر جایم نشستم . به سالار خیره شدم ، هنوز همانطور اخم آلودبود . دکمهی آخر پیراهنش باز بود. بر خلاف همیشه به گردنش خیره شدم ، هنوز هم حرارت تنش را در چند ساعت پیش ،
آن لحظه ای که نرم و کوتاه مرا در آغوش گرفت به خاطر داشتم . رخوتی شیرین تمام تنم را پر کرد. نگاه سالارمرا به سوی خود خواند، نگاهم بالا رفت و در نگاه او فرو رفت . این نگاه انگار قداستی داشت ، دست به پیشانی گذاشت
و بعد دستش را مقابل صورت گرفت و به ردیف ناخن های دستش خیره شد . بعد خم شد و کامپیوتر کوچکش را برداشت ، صدای دکمه های کامپیوتر در فضا طنین انداخت . عمه بلند شد و گفت :
- سالومه یه چایی دیگه برای سالار بریز تامن نمازو بخونم ..
به سرعت بلند شدم ، وقتی با چای وارد برگشتم عمه رفته بود چای را روی میز مقابل سالار گذاشتم ، سر بلند نکرد.
اما وقتی سر جایم نشستم نگاهم کرد، نگاهی که تاب آن را نداشتم .
کیفی ناگهانی همه ی تنم را فرا گرفت . نگاه از او گرفتم . اما صدای بم سالار آهسته و سخت گوشم را پر کرد:
-ممنون
اگر چه سرد ادا شد اگر چه آن حرفی نیود که انتظارش را داشتم اما همین یک کلام مرا را خوشحال می کرد لبخند زدم و گفتم :
-میوه می خورین ؟
و قبل از اینکه پاسخی بدهد مشغول پوست گرفت میوه شدم .وقتی از هر نوع میوه ای آماده کردم آن را مقابل سالار گذاشتم و گفتم :
-بفرمائین
دست دراز کرد و مشغول خوردن میوه شد . پوست میوه ها را داخل سطل ریختم و برگشتم . سالار میوه ها را تمام کرده بود . جعبه ی دستمال را مقابل او گرفتم لحظه ای نگاهم کرد و دستمال را برداشت . دستانش را خشک کرد ،
دستمال را از دستش گرفتم . وقتی برگشتم عمه نشسته بود و سالار مشغول کارش بود . از صبح دیگر احساس تنهایی و غم نکرده بودم . چیزی لذت بخش تمام وجودم را پُرکرده بود ، انگار سالار همه ی زندگیم بود.
شام در محیطی ساکت تمام شد ، فقط صدای قاشق و وچنگال ها بو که به ظروف کریستال می خورد و صدا ایجاد می کرد. میز را جمع کردم و مدتی بعد با دو فنجان چای تازه دم برگشتم . در تمام طول مدت شام سالار حتی یکبار هم
سربلند نکرد، من هم به ملاحظه ی او سرم را پائین انداختم و در سکوت به نقطه ای خیره شدم .
موقع خواب با رویای شیرین و لبخندی امیدوار سر روی بالشت گذاشتم و لحظه به لحظه ی آن روز شیرین را به یاد آوردم و دوباره و دوباره مرور کردم . نسیم خنکی که از بین پرده ها ی حریر به درون راه می بافت با خودش
عطرهای گوناگونی را داخل آورد و همین رویای مرا شیرین تر کرد...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_121 باز لبخند گرم مادر و باز تکرار کارهایش برای پدر ، حالا از اینکه برای سالار به عنوان همسرم کاری انجام دهم راضی بودم .…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_122
نسیم خنکی که از بین پرده ها ی حریر به درون راه می بافت با خودش
عطرهای گوناگونی را داخل آورد و همین رویای مرا شیرین تر کرد....
صبح وقتی چشم باز کردم آفتاب بهاری انوار طلایی خودش را داخل اتاق پاشیده بود . از جا پریدم و داخل حیاط را تماشا کردم ، ماشین سالار نبود و من دلخور از اینکه خواب مانده ام پنجره را بستم . صبحانه را تنها خوردم و داخل
راهرو نشستم ، هیچ صدایی نمی آمد. مدتی طول کشید تا آن زن اخم آلود که حالل می دانستم اسمش مهین است
برای نظافت خانه آمد و کمی سرو صدا ایجاد شد .
روی ایوان ایستاده بودم که عمه حاضر و آماده و تمیز از در خارج شد . سلام کردم پاسخ داد و گفت :
-سالومه من می رم خونه ی سارا یادم رفته به سالار بگم بهش زنگ می زنم .
-ظهر می آیین عمه جون
نگاهم کرد و گفت :
-نه کمی کار دارم سالار هم میآد اون جا می خوای بیایی ؟
می دانستم که تعارفش فقط از روی این است که حرفی زده باشد . بنابراین لبخند زدم و گفتم :
-نه عمه جون شما برین ، سلام برسونین .
عمه کنار در حیاط منتظر آژانس بود از فرصت استفاده کردم و کنار در حیاط ایستادم و داخل کوچه را نگاه کردم .
کوچه بزرگ و پهن و خلوت بود. تمام خانه ها بزرگ بود مثل خانه ی عمه ؛ از این همه سکوت متعجب بودم .
-سالومه برو توی خونه سر بلند کردم و دیدم آژانس امدو عمه سوار شد . من هم داخل برگشتم . آهسته طول حیاط را قدم می زدم و گاهی کنار درختی بوته ای و گلی مکث می کردم . پروانه ای سفید و بزرگ روی گلی چرخ می زد
مدت ها به حرکات پروانه خیره شدم . گاهی روی گل دیگر می نشست و گاهی بالا می رفت چقدر لطیف و زیبا بودآهسته جلو رفتم و
پروانه را گرفتم . هنوز نگاهم به پروانه بود که صدای آشنا سید را شنیدم :
-سالومه
-سلام سید خوبی خسته نباشی..
لبخند مهربانی بر لبش نقش بست و پاسخ داد :
-علیک سلام تنهایی بازم ؟
خندیدم و گفتم :
-آره بازم تنهام کاش میلاد زودتر بیاد
به آسمان چشم دوخت و آه سردی کشید و از زیر لبهای کبودش صدایی آرام بیرون آمد..
-تنهایی بد دردیه ، خدا نصیب هیچ بنده ای نکنه تنهایی مخصوص خداست و بس ..
دلم می خواست از او راجع به خودش بپرسم اما دیدم آهسته از کنارم گذشت و در بین درختان ناپدید شد .
نفس عمیقی کشیدم تا ریه هایم را از عطر بهار پر کنم هوا انگار مهربان بود. صدای ناشناخته ای مثل یک موج گرم سر تا سر وجودم را فرا گرفت ، احساس سبکی و خرسندی می کردم ، با اتفاق روز قبل احساس آسایش و آرامش و شادی
جای تنهایی و اضطرابم را گرفته بود . به آینده ای شیرین فکر می کردم . به یک زندگی به یک خانواده و به سالار که همه ی فکرم را پُرکرده بود.
وقتی از پله ها بالا می رفتم صدای زن خدمتکار را شنیدم که سخت و و آرام در فضا پیچید :
-خانم با اجازه من رفتم .
نگاهش کردم و پاسخ دادم :
-به سلامت ، خسته نباشین .
داخل اتاق رفتم از بین کتاب های میلاد یکی را برداشتم و داخل بهار خواب نشتم . منظره ی حیاط از آن بالا دیدنی تر بود. صدای پرندگان ، صدای خش خش برگ ها و پچ پچ گل ها را می شنیدم. با آرامش خاطر کتاب را بازکردم و
شروع به زمزمه کردم .
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
انسان با نخستین درد
و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
نگاهم به ابرها خیره ماند ، تا قبل از این کتاب های شعری یا غیر درسی نخوانده بودم . اما حالا از وقتی که دل به سالار سپرده بودم به شعر علاقه ی زیادی پیدا کرده بودم و با خواندن هر بیت لذت می بردم . یاد پدر افتادم ، پدرم
هم گاهی اشعاری را برای ما می خواند ، بلند و با لبخند، نگاهش هنگام خواندن به من و مادر خیره می ماند.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_122
نسیم خنکی که از بین پرده ها ی حریر به درون راه می بافت با خودش
عطرهای گوناگونی را داخل آورد و همین رویای مرا شیرین تر کرد....
صبح وقتی چشم باز کردم آفتاب بهاری انوار طلایی خودش را داخل اتاق پاشیده بود . از جا پریدم و داخل حیاط را تماشا کردم ، ماشین سالار نبود و من دلخور از اینکه خواب مانده ام پنجره را بستم . صبحانه را تنها خوردم و داخل
راهرو نشستم ، هیچ صدایی نمی آمد. مدتی طول کشید تا آن زن اخم آلود که حالل می دانستم اسمش مهین است
برای نظافت خانه آمد و کمی سرو صدا ایجاد شد .
روی ایوان ایستاده بودم که عمه حاضر و آماده و تمیز از در خارج شد . سلام کردم پاسخ داد و گفت :
-سالومه من می رم خونه ی سارا یادم رفته به سالار بگم بهش زنگ می زنم .
-ظهر می آیین عمه جون
نگاهم کرد و گفت :
-نه کمی کار دارم سالار هم میآد اون جا می خوای بیایی ؟
می دانستم که تعارفش فقط از روی این است که حرفی زده باشد . بنابراین لبخند زدم و گفتم :
-نه عمه جون شما برین ، سلام برسونین .
عمه کنار در حیاط منتظر آژانس بود از فرصت استفاده کردم و کنار در حیاط ایستادم و داخل کوچه را نگاه کردم .
کوچه بزرگ و پهن و خلوت بود. تمام خانه ها بزرگ بود مثل خانه ی عمه ؛ از این همه سکوت متعجب بودم .
-سالومه برو توی خونه سر بلند کردم و دیدم آژانس امدو عمه سوار شد . من هم داخل برگشتم . آهسته طول حیاط را قدم می زدم و گاهی کنار درختی بوته ای و گلی مکث می کردم . پروانه ای سفید و بزرگ روی گلی چرخ می زد
مدت ها به حرکات پروانه خیره شدم . گاهی روی گل دیگر می نشست و گاهی بالا می رفت چقدر لطیف و زیبا بودآهسته جلو رفتم و
پروانه را گرفتم . هنوز نگاهم به پروانه بود که صدای آشنا سید را شنیدم :
-سالومه
-سلام سید خوبی خسته نباشی..
لبخند مهربانی بر لبش نقش بست و پاسخ داد :
-علیک سلام تنهایی بازم ؟
خندیدم و گفتم :
-آره بازم تنهام کاش میلاد زودتر بیاد
به آسمان چشم دوخت و آه سردی کشید و از زیر لبهای کبودش صدایی آرام بیرون آمد..
-تنهایی بد دردیه ، خدا نصیب هیچ بنده ای نکنه تنهایی مخصوص خداست و بس ..
دلم می خواست از او راجع به خودش بپرسم اما دیدم آهسته از کنارم گذشت و در بین درختان ناپدید شد .
نفس عمیقی کشیدم تا ریه هایم را از عطر بهار پر کنم هوا انگار مهربان بود. صدای ناشناخته ای مثل یک موج گرم سر تا سر وجودم را فرا گرفت ، احساس سبکی و خرسندی می کردم ، با اتفاق روز قبل احساس آسایش و آرامش و شادی
جای تنهایی و اضطرابم را گرفته بود . به آینده ای شیرین فکر می کردم . به یک زندگی به یک خانواده و به سالار که همه ی فکرم را پُرکرده بود.
وقتی از پله ها بالا می رفتم صدای زن خدمتکار را شنیدم که سخت و و آرام در فضا پیچید :
-خانم با اجازه من رفتم .
نگاهش کردم و پاسخ دادم :
-به سلامت ، خسته نباشین .
داخل اتاق رفتم از بین کتاب های میلاد یکی را برداشتم و داخل بهار خواب نشتم . منظره ی حیاط از آن بالا دیدنی تر بود. صدای پرندگان ، صدای خش خش برگ ها و پچ پچ گل ها را می شنیدم. با آرامش خاطر کتاب را بازکردم و
شروع به زمزمه کردم .
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
انسان با نخستین درد
و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
نگاهم به ابرها خیره ماند ، تا قبل از این کتاب های شعری یا غیر درسی نخوانده بودم . اما حالا از وقتی که دل به سالار سپرده بودم به شعر علاقه ی زیادی پیدا کرده بودم و با خواندن هر بیت لذت می بردم . یاد پدر افتادم ، پدرم
هم گاهی اشعاری را برای ما می خواند ، بلند و با لبخند، نگاهش هنگام خواندن به من و مادر خیره می ماند.