❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
᭄ᥫ
روزتون را با عشق‌ شروع كنيد
⚘کائنـات فقط انرژی‌شما را می‌بينند
⚘و همـان انرژی را منتقل می‌كنند 👌


  #روزتـون‌شـاااااد ❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
عـݜـق اگــه غـمـڂـوار نـبـود ڇـے مـیـݜـد🥺❤️‍🔥

بـفـرس بـراݜ ••❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
مادربزرگم همیشه میگفت دل نبند، هیچکسی وجود نداره که بخواد پای دلت بمونه...
این آدما از بس رفتن دیگه موندن رو یادشون رفته و هی هوس رفتن به سرشون میزنه.
میگفت دست خودشون نیست...
زیاد موندن آدم رو خسته میکنه و اگه دل ببندی تا یه جایی با تو میان..
مثلا یکی تا سر کوچه باهات راه میاد و بعدش خسته میشه میذاره میره.
اونی که میاد و میمونه باهات عاشقته..
اونی که عاشقت باشه به رفتن فکر نمیکنه...
حتی اگه بخاد بره تو رو هم با خودش میبره و نمیزاره تنها باشی.
گفت میدونی؟ اونی که عاشقت باشه فقط به تو فکر میکنه نه رفتن.
مادر بزرگم همیشه راست میگفت...
دل بستن به آدما میتونه بدترین اشتباه باشه...
آدمایی که فقط ی قدم باهات راه میان و قدم بعدی میزارن میرن و تو میمونی تنها.
آدمایی که رفتن رو به موندن ترجیح میدن....⚘

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
رابطه‌ی یه دختر عصبی و یه‌ پسر خونسرد و آروم، تا قیامت ادامه داره .
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
میگن‌شراب هرچی کهنه‌تر بهتر
ولی من‌میگم
یارهرچی قدیمی‌تر بهتر
😍♥️

  #بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
᭄ᥫ
فرق داری... تو عشق ابدو یه روزه منی❤️
شب و روز منی
الهی دورت بگردم 💕


بفرست واسه عشق ابدیت🥰

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘صبحتون به‌قشنگی
⚘ آسمان پُرنـور
⚘و لبخندتون به زیبایی
⚘گلهای‌شکفته
⚘از آفرینش هستی
⚘روز خوبی براتون آرزو میکنم

   ⚘صبح‌زیبایتون بخیر⚘
   ⚘امروزتون پُراز بهترینها⚘


┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_187 ـ ولی چهره ات چيز ديگری می گويد.راستی ديشب تو بودی فرياد می زدی؟ ـ بله راستش خواب بدي ديدم.ببخشيد اگر بيدارتان كردم.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_188

-  نه نيازی نيست.با اينكه از آقا دانيال خجالت میكشم،ولي در اين مدت آنقدر به من لطف كرده اند كه مثل برادر دوستشان دارم.
بيتا چشم به دهانم دوخته بود.نفس عميقی كشيدم تا ارام شوم و بعد گفتم:
ـ می دانی بيتا،خيلی حرفها هست كه قابل گفتن نيست،بيانش سخت است و به زبان آوردنش انسان را اذيت می كند،در
صورتی كه خيلی لطيف و ارام بخش است.شايد بفهمی منظورم چيست،همان چيزهايی كه بايد خيلی وقت پيش گفته میشد،اما هيچ كس جرات به زبان آوردنش را نداشت.
برای بيان مطلب داشتم از كلمات استفاده می كردم،ولی در حقيقت داشتم با كلمات بازی می كردم.پس از مكث كوتاهی ادامه دادم:
ـ منظور من احساس است كه باعث می شود انسانها از همه چيز در زندگی شان بگذرند.بيتشر آدمها دلشان را به دريا می زنند و بعضی از آنها هم خودشان را به دريا می زنند.
ـ راستش حدس می زدم آن چيزي كه باعث اذيت و ازارت شده،احساس قشنگ عشق و دلبستگی ست،دوست داشتم
آنقدر بهت نزديك باشم كه از همه ماجرا مطلع شوم يا حداقل بدانم او كيست كه توانسته تا به اين حد تو را دگرگون
كند.البته فكر می كنم اسمش را بدانم،درست است؟
ـ بله اسمش را تو و آقا دانيال زياد شنيديد و باعث آزارتان شده؟
ـ اگر واقعا لياقت اين همه علاقه را دارد،پس جای حرفی باقی می ماند.
ـ درد من همين است بيتا.پدرام لياقتش را داشت،اما من خرابش كردم.باشد سر فرصت در اين مورد صحبت می كنيم.
هر دو به فكر فرو ررفتند.از اينكه آن حرفها را به آنها زدم،احساس پشيمانی كردم.فردای آن روز ژاله و بهار با خانواده
هايشان به تهران برگشتند و ما به خانه ی آقا سهراب نقل مكان كرديم.خانه دو طبقه داشت،مامان طبقه اول را انتخاب
كرد،بعد اقا سهراب كه آمد گفت:
ـ طبقه دوم بهتر است.
مادرم روی حرف خودش ماند.دليل اصرارش را نمی دانستم.وسايل را كه جابه جا كرديم،زيبا هم آمد و تا فهميد كجا مستقر شديم،گفت:
-  خاله جون،اگر اشتباه نكنم اين اتاق شما بوده،درست است؟
از شنيدن اين جمله،تعجب كردم،چون در اين مورد چيزی نمی دانستم.مامان كه متوجه حيرتم شد،گفت:
ـ آره،مهاجان،اينجا قبلا خانه ی ما بود،بعد پدرم قبل از رفتنمان به تهران آن را فروخت.
سوال زيادی داشتم،ولی رابطه ام با مادرم آنقدر سرد بود كه به خودم اجازه سوال را نمی دادم.

فصل سی و يكم
از آرامش و سكوت خانه و از اينكه فقط ما در آنجا ساكن بوديم،لذت می بردم.تازه داشتم نفس راحتی می كشيدم كه مامان گفت:
ـ آماده شو برويم منزل عموجان.
با تعجب پرسيدم:
ـ ديگر چرا؟
ـ خب آنها با اين شرط با آمدن ما به اين خانه موافقت كردند كه ناهار و شام را آنجا بخوريم.
ـ ای بابا،من خسته ام.
با اخم گفت:
ـ بلندشو حرف زيادی نزن،تو كه همش در استراحتی.
از ترس اينكه دوباره شروع به ملامتم كند،برخاستم و همراهش رفتم.بيتا با شور و شوق از من استقبال كرد.تنها كه شديم
گفت:
ـ می دانی مهاجان از وقتی آن حرفها را ازت شنيدم،شك كردم،چون به نظر من عشق فقط در كتاب و داستانهاست،وگرنه
در زمان ما كسی هوس عاشق شدن نمی كند.آن هم به اين شكل.جالب اينجاست كه دانيال هم با من هم عقيده است.حتی به من گفت خيلی دوست دارد اين آقا پدرام تو را ببيند تا بداند آيا واقعا ارزش عشق و محبت تو را دارد يا نه؟
᭄ᥫ
⚘راضیم...
⚘به هرچی‌اتفاق افتاد
⚘که اگه خوب‌بودزندگیموقشنگ کرد
⚘و اگه بد بود منو ساخت
⚘مدیونم...
⚘به همه‌ی آدم‌های زندگیم
⚘که خوباشون بهترین حس‌ها رو بهم دادن
⚘و بداش بهترین‌درسا رو
⚘ممنونم از زندگیم
⚘که بهم یادداد همه‌شبیه حرفاشون نیستن
⚘و همیشه اونطوری که‌میخوایم پیش‌نمیره
   
#صبحتون‌قشنگـــ❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
گاهی یک نفربا نفس‌هایش،🫀
با نگاهش، با کلامش،
با وجودش، با بودنش؛
بهشتی می‌سازد ازاین دنیا
برایت که دیگر بدون او
بهشت واقعی راهم نمیخواهی…!


#بفرست‌براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️