C᭄ᥫ᭡
⚘ســـلام
⚘صبحزیباتونبخیر
⚘امروزتونسرشـار
⚘از مهربانیو اتفاقای
⚘خوب ودلنشین
⚘امیدوارم تنتونسالم
⚘زندگیتون پـُربرکت
⚘و شادیمهمونهمیشگیِ
⚘دلهایمهربونتون باشـه
#صبحتونپُرازشــادی❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘ســـلام
⚘صبحزیباتونبخیر
⚘امروزتونسرشـار
⚘از مهربانیو اتفاقای
⚘خوب ودلنشین
⚘امیدوارم تنتونسالم
⚘زندگیتون پـُربرکت
⚘و شادیمهمونهمیشگیِ
⚘دلهایمهربونتون باشـه
#صبحتونپُرازشــادی❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_176 ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر میشود.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_177
و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت:
ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد.
جمله ی پر حسرت مادرم عين تيری بود كه به قلبم فرو می كردند و دوباره بيرون می كشيدند.همين كه خودم را زدم به
خواب،تا سر فرصت حسرت هايم را يكی يكی بشمارم،خوابم برد،خوابی كه شيرين نبود،اما چون مسكنی آرامم كرد.
با تكان دستی بيدار شدم و فهميدم كه رسيديم،از پله های اتوبوس كه خواستم پايين بروم،سرم گيج رفت و دو پله را يكی كردم.داشتم می خوردم زمين كه مردی از پشت سرم گفت:
ـ می توانم كمك تان بكنم؟
ـ نه ممنون.
چمدانم ا گرفتم ،انگار می دانستم كجا بايد بروم،درست مثل آدمهای مسخ شده قدم برمی داشتم.مامان دستم را گرفت و
گفت:
ـ كجا می روی؟بايد از اين طرف برويم.
ايستادم.ماشين گرفتيم و سوار شديم.وقتی به خانه ی مورد نظر رسيديم،اصلا باورم نمی شد كه آنقدر نزديك دريا باشد.با شوق گفتم:
ـ من م روم كنار دريا.
ـ الان نه.وقت بسيار است.
مامان مرد مسنی را كه در را به رويمان گشود،نشناخت و گفت:
ـ عذر می خواهم با آقای سهرابی كار دارم.
ـ شما؟!
ـ بنده برادرزاده ايشان هستم.
ـ پس تشريف ببريد سه خانه آن طرف تر.همان در كرم رنگ كه می بينيد،منزل آقای سهرابی ست.
چند سال است كه در آنجا زندگی می كنند.
دوباره چمدانهايمان را برداشتيم و راه افتاديم.قبل از اينكه در بزنيم،مردی ميانسالی در را به رويمان گشود.با ديدن او چمدان از دست مامان رها شد و به زمين افتاد.هر دو مات و مبهوت بهم خيره شدند.دستم را روی شانه اش كه گذاشتم
به خود آمد،سلام كرد و جواب شنيد:
ـ معذرت می خواهم،سلام دختر عمو،اگر از ديدنتان يكه خوردم،دليلش اين است كه اصلا نمب توانستم باور كنم كه شما اينجا هستيد.
ـ برايم عجيب است كه چطور مرا شناختيد.
ـ اختيار داريد.مگر ممكن است خاطرات دوران كودكی ام را كه هم بازی هم بوديم و همين طوری دوران نوجوانی و جوانی مان را فراموش كنم.ببخشيد آنقدر هول شدم كه يادم رفت بگويم بفرماييد داخل.
حياط بزرگ و باغ مانندی بود با انبوهی از درختان باصفا و پرميوه،با نمای عمارتی سه طبقه در پيش رويمان.جلوتر از ما پسرعموی مادرم به داخل عمارت رفت و بلافاصله ده نفر از چهره های خندان به استقبالمان آمدند و برای خوش
آمدگويی به طرفمان هجوم آوردند.
به غير از زن و مرد مسنی كه حدس می زدم عمو و زن عموی مادرم باشند،هويت بقيه برايم علامت سوال بود.تا اينكه
دختر جوانی كه به نظر می رسيد همسن من باشد دستم را گرفت و گفت:
ـ مها جان،من زيبا دختر عموی مادرت هستم و دختری كه در كنارم ايستاده،خواهر كوچكترم مهناز.بقيه را هم كم كم
خواهی شناخت،چون اگر الان يكی يكی اسم ببرم،گيج می شوی.تازه بقيه فاميل الان حضور ندارند و منزل خودشان
هستند كه لابد آقاجان به خاطر شما همه را امشب دعوت می كنند كه به اينجا بيايند و جمع ما كامل شود.
عموی مامان گفت:
ـ حتما زيبا جان.خب برادرزاده نامهربانم،حداقل اوايل كه رفته بودی،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی.
بعد به كلی فراموش مان كردی.
همسرش گفت:
ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند داخل،بعد گلايه كن.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_177
و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت:
ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد.
جمله ی پر حسرت مادرم عين تيری بود كه به قلبم فرو می كردند و دوباره بيرون می كشيدند.همين كه خودم را زدم به
خواب،تا سر فرصت حسرت هايم را يكی يكی بشمارم،خوابم برد،خوابی كه شيرين نبود،اما چون مسكنی آرامم كرد.
با تكان دستی بيدار شدم و فهميدم كه رسيديم،از پله های اتوبوس كه خواستم پايين بروم،سرم گيج رفت و دو پله را يكی كردم.داشتم می خوردم زمين كه مردی از پشت سرم گفت:
ـ می توانم كمك تان بكنم؟
ـ نه ممنون.
چمدانم ا گرفتم ،انگار می دانستم كجا بايد بروم،درست مثل آدمهای مسخ شده قدم برمی داشتم.مامان دستم را گرفت و
گفت:
ـ كجا می روی؟بايد از اين طرف برويم.
ايستادم.ماشين گرفتيم و سوار شديم.وقتی به خانه ی مورد نظر رسيديم،اصلا باورم نمی شد كه آنقدر نزديك دريا باشد.با شوق گفتم:
ـ من م روم كنار دريا.
ـ الان نه.وقت بسيار است.
مامان مرد مسنی را كه در را به رويمان گشود،نشناخت و گفت:
ـ عذر می خواهم با آقای سهرابی كار دارم.
ـ شما؟!
ـ بنده برادرزاده ايشان هستم.
ـ پس تشريف ببريد سه خانه آن طرف تر.همان در كرم رنگ كه می بينيد،منزل آقای سهرابی ست.
چند سال است كه در آنجا زندگی می كنند.
دوباره چمدانهايمان را برداشتيم و راه افتاديم.قبل از اينكه در بزنيم،مردی ميانسالی در را به رويمان گشود.با ديدن او چمدان از دست مامان رها شد و به زمين افتاد.هر دو مات و مبهوت بهم خيره شدند.دستم را روی شانه اش كه گذاشتم
به خود آمد،سلام كرد و جواب شنيد:
ـ معذرت می خواهم،سلام دختر عمو،اگر از ديدنتان يكه خوردم،دليلش اين است كه اصلا نمب توانستم باور كنم كه شما اينجا هستيد.
ـ برايم عجيب است كه چطور مرا شناختيد.
ـ اختيار داريد.مگر ممكن است خاطرات دوران كودكی ام را كه هم بازی هم بوديم و همين طوری دوران نوجوانی و جوانی مان را فراموش كنم.ببخشيد آنقدر هول شدم كه يادم رفت بگويم بفرماييد داخل.
حياط بزرگ و باغ مانندی بود با انبوهی از درختان باصفا و پرميوه،با نمای عمارتی سه طبقه در پيش رويمان.جلوتر از ما پسرعموی مادرم به داخل عمارت رفت و بلافاصله ده نفر از چهره های خندان به استقبالمان آمدند و برای خوش
آمدگويی به طرفمان هجوم آوردند.
به غير از زن و مرد مسنی كه حدس می زدم عمو و زن عموی مادرم باشند،هويت بقيه برايم علامت سوال بود.تا اينكه
دختر جوانی كه به نظر می رسيد همسن من باشد دستم را گرفت و گفت:
ـ مها جان،من زيبا دختر عموی مادرت هستم و دختری كه در كنارم ايستاده،خواهر كوچكترم مهناز.بقيه را هم كم كم
خواهی شناخت،چون اگر الان يكی يكی اسم ببرم،گيج می شوی.تازه بقيه فاميل الان حضور ندارند و منزل خودشان
هستند كه لابد آقاجان به خاطر شما همه را امشب دعوت می كنند كه به اينجا بيايند و جمع ما كامل شود.
عموی مامان گفت:
ـ حتما زيبا جان.خب برادرزاده نامهربانم،حداقل اوايل كه رفته بودی،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی.
بعد به كلی فراموش مان كردی.
همسرش گفت:
ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند داخل،بعد گلايه كن.
C᭄ᥫ᭡
⚘این جملهرو هرروزصبح
⚘ با خودتتکرار کن :
⚘″خوشبختی″ یهحسیه
⚘که میشه تولیدشکرد.
#سلامصبحتونقشنگــــ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘این جملهرو هرروزصبح
⚘ با خودتتکرار کن :
⚘″خوشبختی″ یهحسیه
⚘که میشه تولیدشکرد.
#سلامصبحتونقشنگــــ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
یه جا خیلی قشنگ نوشته بود:
من تورو مثل آخرين روز هفته،
مثل پنج دقيقه خوابِ بيشتر،
مثل یه صبحانهى دورهمى،
مثل بوى سنگک داغ،
مثل یه فنجان چای گرم،
مثل یه صندلى كنار شومينه،
مثل يک كلبهى چوبى تو دل جنگل،
مثل خوابيدن زير نور ماه و ستارهها،
مثل لبخند زدن به یه بچه،
مثل قدم زدن زير بارون،
مثل یه مادر،
مثل یه پدر،
مثل یه خانواده،
دوستت دارم..!
من تورو مثل آخرين روز هفته،
مثل پنج دقيقه خوابِ بيشتر،
مثل یه صبحانهى دورهمى،
مثل بوى سنگک داغ،
مثل یه فنجان چای گرم،
مثل یه صندلى كنار شومينه،
مثل يک كلبهى چوبى تو دل جنگل،
مثل خوابيدن زير نور ماه و ستارهها،
مثل لبخند زدن به یه بچه،
مثل قدم زدن زير بارون،
مثل یه مادر،
مثل یه پدر،
مثل یه خانواده،
دوستت دارم..!
C᭄ᥫ᭡
دخترا عاشق پسریکه
سیکسپک داره، ادکلن تلخ میزنه
یاماشین شاسی بلند داره نمیشن
دختراعاشق پسری میشن
که بویامنیت بده...😍♥️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
دخترا عاشق پسریکه
سیکسپک داره، ادکلن تلخ میزنه
یاماشین شاسی بلند داره نمیشن
دختراعاشق پسری میشن
که بویامنیت بده...😍♥️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘ســلام به دوستانی
⚘ که بودنشان
⚘نور امـیدیست در دل
⚘دوستان امروزتان پُراز مهربانی
⚘شادیهاتون بیپایان
⚘لبتون پُرازخنده شیریـن
⚘قلبتون پُراز مهـر
⚘و زندگیتون پُراز عشق
⚘شنبهتون زیبــا❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘ســلام به دوستانی
⚘ که بودنشان
⚘نور امـیدیست در دل
⚘دوستان امروزتان پُراز مهربانی
⚘شادیهاتون بیپایان
⚘لبتون پُرازخنده شیریـن
⚘قلبتون پُراز مهـر
⚘و زندگیتون پُراز عشق
⚘شنبهتون زیبــا❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_177 و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت: ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد. جمله ی پر حسرت مادرم عين تيری بود كه به قلبم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_178
،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی.
بعد به كلي فراموش مان كردی.
همسرش گفت:
ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند داخل،بعد گلايه كن.
آنقدر خسته بودم كه داشتم از پا می افتادم.چند دقيقه ای نشستم تا اينكه مادر دانيال و بيتا كه می شد زن عموی پسرعموی زيبا و مهناز،متوجه خستگی ام شد و گفت:
ـ بيتا مها جان را ببر بالا يك كمی استراحت كند.
چمدانم را برداشتم و همراهش به طبقه بالا رفتم.
بيتا از همان لحظه اولين ديدار به دلم نشست.از پله ها كه بالا رفتيم،گفت:
ـ طبقه اول عمارت در اختيار آقاجون و خانم جون و عمو سهراب است و دومی در اختيار ما و در سومی خانواده زيبا ساكن هستند.
تا من لباسم را عوض كردم و دست و صورتم را شستم،بيتا برايم ميوه و شربت آورد،ولی من فقط نياز به استراحت داشتم،نه چيز ديگری و گفتم:
ـ ممنون زيباجان.الان خسته ام و نمی توانم چيزی بخورم.
ـ پس فقط شربت را بخور كه خنك است،بعد برويم اتاق من.آنجا می توانی راحت استراحت كنی.راستی من بيست و دو سال دارم،توچی؟
ـ من يكسال از تو بزرگترم.
از اتاقش خيلی خوشم آمد.رنگ ديوار صورتی بود و رنگ پرده و روتختی اش صورتی با گلهای آبب.طرز چيدمان وسايلش نشان می داد كه دختر با سليقه ای است.
ـ خب مهاجان تنهايت می گذارم كه خوب استراحت كنی.
روي تخت دراز كشيدم،ذهنم را خالی از تمام خاطرات گذشته كردم و كوشيدم به غير از خواب به هيچ چيز ديگری فكر نكنم.
درست نمی دانم چند ساعت خوابيدم كه با صدای شكسته شدن چيزی از جا پريدم.تا خواستم از در بيرون بروم،نگاهم
در آيينه به موهای پريشانم افتاد.
پس ترجيح دادم اول لباسم را عوض كنم و موهايم را شانه بزنم،بعد در جمع حاضرشوم.
آماده كه شدم،به محض گشودن در،دانيال را در مقابلم ديدم و گفتم:
ـ سلام ،ببخشيد،انگار يك چيزی شكست.
باخنده گفت:
ـ سلام.طبق معمول بيتا دسته گل به آب داده.
همان لحظه بيتا از آشپزخانه بيرون آمد و گفت:
ـ ببخش بيدارت كردم.مثلا می خواستم بی صدا و ارام،يك ليوان شربت به دانيال بدهم كه برعكس با سرو صدايم تو را از خواب پراندم.
ـ مهم نيست.بايد ديگر بيدار می شدم،اما انگار چيزی شكست.
ـ فدای سرت.انگار زيادی با احتياط داشتم ليوان را می شستم كه از دستم افتاد زمين.
از حرفش خنده ام گرفت،ولی اصلا حال خنديدن را نداشتم.همراه بيتا به طبقه پايين رفتم و كنار مادرم نشستم.زيبا گفت:
ـ راستی مها جان،از رويا خانم شنيدم قرار است سه ماه تابستان را پيش ما در ساری بمانيد.اگر اينطور باشد كه عالی ست
و فرصت داريم بيشتر با هم اشنا شويم.
از شنيدن اين خبر،اصلا خوشحال نشدم،چون تحمل دوری از كسانی را كه به آنها انس گرفته بودم،نداشتم.
ادامه داد:
ـ راستش وقتی ايام عيد عمه هايم به ساری می آيند،از اينكه از هوای آلوده و دود ماشين های تهران دور شده اند خيليی
خوشحال می شوند و احساس آرامش می كنند،به نظر می رسد تو اين احساس را نداری.
مامان گفت:
ـ نه زيبا جون،اتفاقا مها خيلی شمال را دوست دارد.فقط چون خانواده دايی اش همراه ما نيستند دلتنگ است.
ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_178
،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی.
بعد به كلي فراموش مان كردی.
همسرش گفت:
ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند داخل،بعد گلايه كن.
آنقدر خسته بودم كه داشتم از پا می افتادم.چند دقيقه ای نشستم تا اينكه مادر دانيال و بيتا كه می شد زن عموی پسرعموی زيبا و مهناز،متوجه خستگی ام شد و گفت:
ـ بيتا مها جان را ببر بالا يك كمی استراحت كند.
چمدانم را برداشتم و همراهش به طبقه بالا رفتم.
بيتا از همان لحظه اولين ديدار به دلم نشست.از پله ها كه بالا رفتيم،گفت:
ـ طبقه اول عمارت در اختيار آقاجون و خانم جون و عمو سهراب است و دومی در اختيار ما و در سومی خانواده زيبا ساكن هستند.
تا من لباسم را عوض كردم و دست و صورتم را شستم،بيتا برايم ميوه و شربت آورد،ولی من فقط نياز به استراحت داشتم،نه چيز ديگری و گفتم:
ـ ممنون زيباجان.الان خسته ام و نمی توانم چيزی بخورم.
ـ پس فقط شربت را بخور كه خنك است،بعد برويم اتاق من.آنجا می توانی راحت استراحت كنی.راستی من بيست و دو سال دارم،توچی؟
ـ من يكسال از تو بزرگترم.
از اتاقش خيلی خوشم آمد.رنگ ديوار صورتی بود و رنگ پرده و روتختی اش صورتی با گلهای آبب.طرز چيدمان وسايلش نشان می داد كه دختر با سليقه ای است.
ـ خب مهاجان تنهايت می گذارم كه خوب استراحت كنی.
روي تخت دراز كشيدم،ذهنم را خالی از تمام خاطرات گذشته كردم و كوشيدم به غير از خواب به هيچ چيز ديگری فكر نكنم.
درست نمی دانم چند ساعت خوابيدم كه با صدای شكسته شدن چيزی از جا پريدم.تا خواستم از در بيرون بروم،نگاهم
در آيينه به موهای پريشانم افتاد.
پس ترجيح دادم اول لباسم را عوض كنم و موهايم را شانه بزنم،بعد در جمع حاضرشوم.
آماده كه شدم،به محض گشودن در،دانيال را در مقابلم ديدم و گفتم:
ـ سلام ،ببخشيد،انگار يك چيزی شكست.
باخنده گفت:
ـ سلام.طبق معمول بيتا دسته گل به آب داده.
همان لحظه بيتا از آشپزخانه بيرون آمد و گفت:
ـ ببخش بيدارت كردم.مثلا می خواستم بی صدا و ارام،يك ليوان شربت به دانيال بدهم كه برعكس با سرو صدايم تو را از خواب پراندم.
ـ مهم نيست.بايد ديگر بيدار می شدم،اما انگار چيزی شكست.
ـ فدای سرت.انگار زيادی با احتياط داشتم ليوان را می شستم كه از دستم افتاد زمين.
از حرفش خنده ام گرفت،ولی اصلا حال خنديدن را نداشتم.همراه بيتا به طبقه پايين رفتم و كنار مادرم نشستم.زيبا گفت:
ـ راستی مها جان،از رويا خانم شنيدم قرار است سه ماه تابستان را پيش ما در ساری بمانيد.اگر اينطور باشد كه عالی ست
و فرصت داريم بيشتر با هم اشنا شويم.
از شنيدن اين خبر،اصلا خوشحال نشدم،چون تحمل دوری از كسانی را كه به آنها انس گرفته بودم،نداشتم.
ادامه داد:
ـ راستش وقتی ايام عيد عمه هايم به ساری می آيند،از اينكه از هوای آلوده و دود ماشين های تهران دور شده اند خيليی
خوشحال می شوند و احساس آرامش می كنند،به نظر می رسد تو اين احساس را نداری.
مامان گفت:
ـ نه زيبا جون،اتفاقا مها خيلی شمال را دوست دارد.فقط چون خانواده دايی اش همراه ما نيستند دلتنگ است.
ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد.
C᭄ᥫ᭡
صبح🌝
رویشِلبخند😍
رویلبـانتوست👄
وقتی بهچشمانِ منتظرم🥺
پیوندمیخورد🫀
#صبحتونبادلبر..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
صبح🌝
رویشِلبخند😍
رویلبـانتوست👄
وقتی بهچشمانِ منتظرم🥺
پیوندمیخورد🫀
#صبحتونبادلبر..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
بهمگفت بیابه جای دوستتدارم
بگیم حواسم بهت هست !
اینجوری هرجا باشیم میتونم بهت بگم دوستت دارم.
وسط جمع نشسته بودیم داد زد:
حواسم بهت هست!
هول کردم داد زدم :
منم دوستت دارم :)
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
بهمگفت بیابه جای دوستتدارم
بگیم حواسم بهت هست !
اینجوری هرجا باشیم میتونم بهت بگم دوستت دارم.
وسط جمع نشسته بودیم داد زد:
حواسم بهت هست!
هول کردم داد زدم :
منم دوستت دارم :)
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️