❀্᭄͜͡ᥫ᭡
🎈زندگیباغی است
⚘که با عشقباقی است
🎈مشغولِ دلباش
⚘نه دلمشغول
🎈بیشتر غُصههای ما
⚘از قصههای خیالی ماست
🎈پس بدان اگرفرهاد باشی
⚘همه چیز شیرین است
🎈کسیهرگز نمیداند
⚘چه سازیمیزند فردا
🎈زندگی رادریاب...
امروزتونقشنگ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
🎈زندگیباغی است
⚘که با عشقباقی است
🎈مشغولِ دلباش
⚘نه دلمشغول
🎈بیشتر غُصههای ما
⚘از قصههای خیالی ماست
🎈پس بدان اگرفرهاد باشی
⚘همه چیز شیرین است
🎈کسیهرگز نمیداند
⚘چه سازیمیزند فردا
🎈زندگی رادریاب...
امروزتونقشنگ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_171 با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج رفت و نقش زمين شد از صدای فرياد زن دايی مينو هراسن خود…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_172
با التماس گفتم:
ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم.
با نفرت گفت:
- چه می خواهی به آن عوضی بگويی.او حتی حاضر نيست نگاهت كند.تو چقدر ساده ای دختر.اگر يك كم عقل داشتی كه گولش را
نمی خوردی.
دستم را كشيد و مرا با خود به طبقه بالا برد.وارد دفترخانه كه شدم،پدرام را ديدم كه عصبی و ناآرام روی صندلی نشسته.دستم يخ كرده بود.تمام بدنم می لرزيد.چند قدمی به طرفش برداشتم و بی آنكه اعتنايی به اعتراض مادرم كنم،
بازهم جلوتر رفتم.خودم هم نمی دانستم چه می خواهم بگويم.قلبم آنقدر تند می تپيد كه می ترسيدم از جا كنده شود.
سرش را بالا آورد،ولی نگاهم نكرد.خدايا،ديگر مرا نمی خواست،در حاليكه اشك می ريختم كنار مادرم نشستم و خودم
را به دست سرنوشت سپردم.صدای آقايی را كه با كلماتش،داشت ما را به نقطه پايان ماجرا می رساند نمی شنيدم،موقع جواب خواستن از من كمی مكث كرد،انگار دلش به حالم سوخته بود.بايد جواب می دادم.برای آخرين بار به پدرام نگاه كردم و در نگاهش چيزی به غيراز نفرت نديدم.با صدای لرزانی جواب دادم و بعد همه چيز تمام شد،تباه و نابود.
دستم در موقع امضای دفتر لرزيد.پدرام رفت و ما هم پشت سرش داشتيم می رفتيم كه آن آقا صدايش زد.وقتی برگشت،نگاهش به نگاهم خورد.ناخودآگاه ايستادم.آخر چطور می توانستم آن نگاه،آن چشم های جذاب را به دست
فراموشی بسپارم،آن نگاه برايم زندگی بخش بود.بايد حرفی می زدم.اشك هايم را پاك كردم و گفتم:
ـ خداحافظ پدرام.
بی روح و بی عشق بدون هيچ كلامی می رفت.
صبرم تمام شد و با شتاب از پله ها پايين رفتم.مامان پشت سرم می آمد،اما
نمی توانست به من برسد،بالاخره خسته شد و ايستاد.من ماندم و راهی كه فقط آن را می شناختم.از كنار هر كسی می گذشتم،برمی گشت و با نگرانی به من خيره می شد.تا بالاخره به پاركی رسيدم و صندلی خالی ای را يافتم تا همراهم
گريه كند.وقتی نشستم،غصه های تمام عمرم را به يادآوردم و های های گريستم.
اصلا به اطرافم توجه ای نداشتم و به حال خودم بودم.كمی كه سبك شدم،برخاستم و با حال زارخودم را به خانه رساندم.صدای گريه مامان را كه شنيدم،در آغوشش پناه گرفتم و همراهش گريستم.
دستم را گرفت و گفت:
ـ انگار باز تب كردی.بايد استراحت كنی.
سپس مرا با خود به اتاقم برد،در تختم خواباند و كنارم نشست،گفت:
- تو اصلا جای هيچ حرفی باقی نگذاشتی،كاری كردی كه اصلا نمی توانم بفهمم جرا.آخر مگر چقدر دوستش داشتی كه حاضر به چنين فداكاری بزرگی شدی و گذاشتی ازت به نفع خودش سوءاستفاده كند و من غافل آنقدر بهت اطمينان
داشتم كه اصلا نمی فهميدم داری چكار می كني.كاش همه ی اين اتفاقات خواب بود.اگرپدر خدا بيامرزت زنده بود،هرگز
نمی گذاشت چنين اتفاقی بيفتد.
وقتی با حسرت اين جمله را گفت،تازه فهميدم چقدر بهش صدمه زدم و حق دارد هيچ وقت مرا نبخشد.
ـ داداش می خواست بيايد بپرسد چرا حال تو بد شده،ولی من نگذاشتم و گفتم،چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_172
با التماس گفتم:
ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم.
با نفرت گفت:
- چه می خواهی به آن عوضی بگويی.او حتی حاضر نيست نگاهت كند.تو چقدر ساده ای دختر.اگر يك كم عقل داشتی كه گولش را
نمی خوردی.
دستم را كشيد و مرا با خود به طبقه بالا برد.وارد دفترخانه كه شدم،پدرام را ديدم كه عصبی و ناآرام روی صندلی نشسته.دستم يخ كرده بود.تمام بدنم می لرزيد.چند قدمی به طرفش برداشتم و بی آنكه اعتنايی به اعتراض مادرم كنم،
بازهم جلوتر رفتم.خودم هم نمی دانستم چه می خواهم بگويم.قلبم آنقدر تند می تپيد كه می ترسيدم از جا كنده شود.
سرش را بالا آورد،ولی نگاهم نكرد.خدايا،ديگر مرا نمی خواست،در حاليكه اشك می ريختم كنار مادرم نشستم و خودم
را به دست سرنوشت سپردم.صدای آقايی را كه با كلماتش،داشت ما را به نقطه پايان ماجرا می رساند نمی شنيدم،موقع جواب خواستن از من كمی مكث كرد،انگار دلش به حالم سوخته بود.بايد جواب می دادم.برای آخرين بار به پدرام نگاه كردم و در نگاهش چيزی به غيراز نفرت نديدم.با صدای لرزانی جواب دادم و بعد همه چيز تمام شد،تباه و نابود.
دستم در موقع امضای دفتر لرزيد.پدرام رفت و ما هم پشت سرش داشتيم می رفتيم كه آن آقا صدايش زد.وقتی برگشت،نگاهش به نگاهم خورد.ناخودآگاه ايستادم.آخر چطور می توانستم آن نگاه،آن چشم های جذاب را به دست
فراموشی بسپارم،آن نگاه برايم زندگی بخش بود.بايد حرفی می زدم.اشك هايم را پاك كردم و گفتم:
ـ خداحافظ پدرام.
بی روح و بی عشق بدون هيچ كلامی می رفت.
صبرم تمام شد و با شتاب از پله ها پايين رفتم.مامان پشت سرم می آمد،اما
نمی توانست به من برسد،بالاخره خسته شد و ايستاد.من ماندم و راهی كه فقط آن را می شناختم.از كنار هر كسی می گذشتم،برمی گشت و با نگرانی به من خيره می شد.تا بالاخره به پاركی رسيدم و صندلی خالی ای را يافتم تا همراهم
گريه كند.وقتی نشستم،غصه های تمام عمرم را به يادآوردم و های های گريستم.
اصلا به اطرافم توجه ای نداشتم و به حال خودم بودم.كمی كه سبك شدم،برخاستم و با حال زارخودم را به خانه رساندم.صدای گريه مامان را كه شنيدم،در آغوشش پناه گرفتم و همراهش گريستم.
دستم را گرفت و گفت:
ـ انگار باز تب كردی.بايد استراحت كنی.
سپس مرا با خود به اتاقم برد،در تختم خواباند و كنارم نشست،گفت:
- تو اصلا جای هيچ حرفی باقی نگذاشتی،كاری كردی كه اصلا نمی توانم بفهمم جرا.آخر مگر چقدر دوستش داشتی كه حاضر به چنين فداكاری بزرگی شدی و گذاشتی ازت به نفع خودش سوءاستفاده كند و من غافل آنقدر بهت اطمينان
داشتم كه اصلا نمی فهميدم داری چكار می كني.كاش همه ی اين اتفاقات خواب بود.اگرپدر خدا بيامرزت زنده بود،هرگز
نمی گذاشت چنين اتفاقی بيفتد.
وقتی با حسرت اين جمله را گفت،تازه فهميدم چقدر بهش صدمه زدم و حق دارد هيچ وقت مرا نبخشد.
ـ داداش می خواست بيايد بپرسد چرا حال تو بد شده،ولی من نگذاشتم و گفتم،چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
هوایش راداشتهباش
دلم را میگویـــم ،.🫀
قولمیدهم برای توباشد
همهی عاشقـیاش ...🫠
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
هوایش راداشتهباش
دلم را میگویـــم ،.🫀
قولمیدهم برای توباشد
همهی عاشقـیاش ...🫠
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
واسم همونی باش که از خستگی هام بهش پناه میارم .
همونی که وقتی دلم از دنیا گرفته ، سرمو رویِ شونه اش بزارم .
همونی باش که حاضره واسهِ دیدنِ لبخندم، تلاش کنه .
همونی که سیگار وُ از لبام برمیداره و لباشُ روی لبم میزاره .
آره عشقِ من ، واسم همونی باش که پُزشو به دنیا میدم .
همونی که وقتی دلم از دنیا گرفته ، سرمو رویِ شونه اش بزارم .
همونی باش که حاضره واسهِ دیدنِ لبخندم، تلاش کنه .
همونی که سیگار وُ از لبام برمیداره و لباشُ روی لبم میزاره .
آره عشقِ من ، واسم همونی باش که پُزشو به دنیا میدم .
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘یادتنرود که امید را
⚘به روز خودسنجاق کنی
⚘اگر سر راه چاله ناامیدی
⚘جلوی پایتسبز شد
⚘بدان که امید سنجاق شدهات
⚘همیشه با تو و محافظ توست
⚘چاله را دور بزن وروزت را ادامه بده ..
#امروزتونعــالی❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘یادتنرود که امید را
⚘به روز خودسنجاق کنی
⚘اگر سر راه چاله ناامیدی
⚘جلوی پایتسبز شد
⚘بدان که امید سنجاق شدهات
⚘همیشه با تو و محافظ توست
⚘چاله را دور بزن وروزت را ادامه بده ..
#امروزتونعــالی❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_172 با التماس گفتم: ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم. با نفرت گفت: - چه می خواهی به آن عوضی بگويی.او…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_173
چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
فصل بيست و هشتم
با اشك ريختن زير پتو و فكر كردن به حرفهای مادرم خوابيدم.صبح كه از خواب برخاستم،سرگيجه داشتم و اصلا حالم
خوب نبود.بلاتكليفی داشت ديوانه ام می كرد.
بعيد می دانستم به اين زودی ها بتوانم خودم را پيدا كنم.
اصلا گذر زمان را نفهميدم.صدای زنگ در كه به گوش رسيد،مامان برای گشودنش به حياط رفت.از پنجره كه نگاه كردم
ديدم پسر همسايه شهاب،دسته گل به دست دارد با مادرم حرف می زند.
دسته گل را كه ديدم،تمام بدنم يخ كرد.داشتم ديوانه می شدم.با چنان حرصی از پله ها پايين رفتم كه چيزی نمانده بود با سر به زمين بخورم.
مرا كه ديد بی توجه به خشم و غضب ام لبخندی زد و گفت:
ـ سلام،حالتان چطور است؟شنيدم كسالت داريد،آمدم هم حالی از شما بپرسم و هم كه...
پس از مكث كوتاهی ادامه داد:
ـ راستش من خيلی وقت است كه می خواهم مزاحم شوم،ولی هر دفعه خجالت مانع می شود.اصلا نمی دانم چطور درخواستم را مطرح كنم.
مامان حرفی نمی زد و فقط گوش می داد.شهاب جلوتر آمد و جلوی تخت كنار حوض ايستاد و گفت:
ـ فكر نكنيد قصد مزاحمت دارم.شايد خودتان فهميده باشيد كه قصد من خواستگاری از شماست.
از شنيدناين جمله آتش خشم در وجودم زبانه كشيد،تا خواستم حرفي بزنم،دوباره در زدند.اينبار مادرش بود.تا رسید،با غيظ خطاب به پسرش گفت:
ـ آخر پسره خودسر،مگر من بهت نگفتم كه نرو.
تحملم را از دست دادم و با خشم فرياد زدم:
ـ كسی از او نخواست كه به اينجا بيايد.زود پسرتان را برداريد و ببريد.
دست به كمر زد و به طعنه گفت:
ـ خيلی هم دلتان بخواهد.پسرم هر چه نداشته باشد،آبرو كه دارد.
در همين حين،دايی محمود همراه با مسعود در را باز كردند و به داخل آمدند.كنترلم را از دست دادم و گفتم:
ـ يكبار ديگر آنچه را گفتيد تكرار كنيد.زود باشيد،با شما هستم.
مامان گفت:
ـ بس كن مها.شما هم بفرماييد تشريف ببريد خانم.
ـ شما هم لطفا جلکی دخترتان را بگيريد تا پسر مرا اغفال نكند.
دستم را به سينه اش زدم و با غيظ گفتم:
ـ برو بيرون.
دايی كه با بهت و حيرت شاهد جرو بحث ما بود،با نگرانی پرسيد:
ـ مها جان چی شده؟رويا تو بگو جريان چيست و اين خانم چرا اين حرفها را می زند؟
مادر شهاب مجال جواب را به ما نداد و گفت:
ـ از خواهر زاده خودتان بپرسيد.جريان چيست كه پسر مرا هم می خواهد مثل مدير شركتشان بدنام كند.
تا خواستم به طرفش حمله كنم،مامان جلويم را گرفت و من از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و فرياد زدم:
- خفه شو،برو گمشو بيرون.
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_173
چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
فصل بيست و هشتم
با اشك ريختن زير پتو و فكر كردن به حرفهای مادرم خوابيدم.صبح كه از خواب برخاستم،سرگيجه داشتم و اصلا حالم
خوب نبود.بلاتكليفی داشت ديوانه ام می كرد.
بعيد می دانستم به اين زودی ها بتوانم خودم را پيدا كنم.
اصلا گذر زمان را نفهميدم.صدای زنگ در كه به گوش رسيد،مامان برای گشودنش به حياط رفت.از پنجره كه نگاه كردم
ديدم پسر همسايه شهاب،دسته گل به دست دارد با مادرم حرف می زند.
دسته گل را كه ديدم،تمام بدنم يخ كرد.داشتم ديوانه می شدم.با چنان حرصی از پله ها پايين رفتم كه چيزی نمانده بود با سر به زمين بخورم.
مرا كه ديد بی توجه به خشم و غضب ام لبخندی زد و گفت:
ـ سلام،حالتان چطور است؟شنيدم كسالت داريد،آمدم هم حالی از شما بپرسم و هم كه...
پس از مكث كوتاهی ادامه داد:
ـ راستش من خيلی وقت است كه می خواهم مزاحم شوم،ولی هر دفعه خجالت مانع می شود.اصلا نمی دانم چطور درخواستم را مطرح كنم.
مامان حرفی نمی زد و فقط گوش می داد.شهاب جلوتر آمد و جلوی تخت كنار حوض ايستاد و گفت:
ـ فكر نكنيد قصد مزاحمت دارم.شايد خودتان فهميده باشيد كه قصد من خواستگاری از شماست.
از شنيدناين جمله آتش خشم در وجودم زبانه كشيد،تا خواستم حرفي بزنم،دوباره در زدند.اينبار مادرش بود.تا رسید،با غيظ خطاب به پسرش گفت:
ـ آخر پسره خودسر،مگر من بهت نگفتم كه نرو.
تحملم را از دست دادم و با خشم فرياد زدم:
ـ كسی از او نخواست كه به اينجا بيايد.زود پسرتان را برداريد و ببريد.
دست به كمر زد و به طعنه گفت:
ـ خيلی هم دلتان بخواهد.پسرم هر چه نداشته باشد،آبرو كه دارد.
در همين حين،دايی محمود همراه با مسعود در را باز كردند و به داخل آمدند.كنترلم را از دست دادم و گفتم:
ـ يكبار ديگر آنچه را گفتيد تكرار كنيد.زود باشيد،با شما هستم.
مامان گفت:
ـ بس كن مها.شما هم بفرماييد تشريف ببريد خانم.
ـ شما هم لطفا جلکی دخترتان را بگيريد تا پسر مرا اغفال نكند.
دستم را به سينه اش زدم و با غيظ گفتم:
ـ برو بيرون.
دايی كه با بهت و حيرت شاهد جرو بحث ما بود،با نگرانی پرسيد:
ـ مها جان چی شده؟رويا تو بگو جريان چيست و اين خانم چرا اين حرفها را می زند؟
مادر شهاب مجال جواب را به ما نداد و گفت:
ـ از خواهر زاده خودتان بپرسيد.جريان چيست كه پسر مرا هم می خواهد مثل مدير شركتشان بدنام كند.
تا خواستم به طرفش حمله كنم،مامان جلويم را گرفت و من از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و فرياد زدم:
- خفه شو،برو گمشو بيرون.
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.