•چندتا ایده برای دِلبری:❤️
وقتی بهت میگه کجایی :
«بگو تو قلبت»
وقتی میگه چقدر دوسم داری :
«بگو مگه دریا حساب موج هاشو داره؟»
وقتی دلت واسش تنگ میشه :
«بگو کجاست بارشی از ابر صدایت؟»
وقتی بهت میگه چطوری؟
«بگو مگه میشه با تو بد باشم»
وقتی بهت میگه چخبر :
«بگو جز تو چیزِ قشنگی برای تعریف کردن ندارم»
وقتی بهت میگه کجایی :
«بگو تو قلبت»
وقتی میگه چقدر دوسم داری :
«بگو مگه دریا حساب موج هاشو داره؟»
وقتی دلت واسش تنگ میشه :
«بگو کجاست بارشی از ابر صدایت؟»
وقتی بهت میگه چطوری؟
«بگو مگه میشه با تو بد باشم»
وقتی بهت میگه چخبر :
«بگو جز تو چیزِ قشنگی برای تعریف کردن ندارم»
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
یه جمله کوردی هست که میگه:
«تاقانهکیناوی دلم»🥰
یعنی: «دوردونهی قلبمن»🫀
یعنی هیچکسی مثلتونیست برایمن..♥️
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
یه جمله کوردی هست که میگه:
«تاقانهکیناوی دلم»🥰
یعنی: «دوردونهی قلبمن»🫀
یعنی هیچکسی مثلتونیست برایمن..♥️
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘صبح کہ میشود قلبم را ♡
⚘از نوبـرای کنارشما تپیدن
⚘کوک میکُنم
⚘این یعنیخودِخودِ زندگی
⚘صـبحقشنگتووون
⚘گـرم عـشـق و مـحـبت
⚘خـیلی دوستتون دارم❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘صبح کہ میشود قلبم را ♡
⚘از نوبـرای کنارشما تپیدن
⚘کوک میکُنم
⚘این یعنیخودِخودِ زندگی
⚘صـبحقشنگتووون
⚘گـرم عـشـق و مـحـبت
⚘خـیلی دوستتون دارم❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_163 ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد. فرصت ادامه…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_164
مامان گفت:
ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقيه ی خواستگارهايش جواب منفی می داد.
ترجيح دادم قبل از اينكه متوجه گوش ايستادنم شوند،به طبقه پايين بروم.چند دقيقه بعد مامان آمد كنارم نشست و گفت:
ـ از داداش شنيدم كه جريان چيست.بگو پس فردا بعدازظهر بيايند.
از اينكه بالاخره داشتم به آرزويم می رسيدم،از خوشحالی روی پايم بند نبودم.چند بار تصميم گرفتم به پدرام زنگ بزنم
و نتيجه صحبتم را به او بگويم،اما پشيمان شدم و ترجيح دادم فردا در شركت در جريان قرارش دهم.
فصل بيست و ششم
صبح روز بعد از خواب كه برخاستم،بيشتر از هميشه به خودم رسيدم و بهترين مانتويم را كه برای عروسی آرزو خريده بودم،پوشيدم.دلم می خواست زيباتر از قبل در نظرش جلوه كنم.از خانه كه بيرون آمدم،هوا ابری بود و طوفانی،باد گرد
و خاك را به سرو صورتم می پاشيد وچشمانم را می سوزاند.
دلم نمی خواست در چنين روزی بد بيارم،اما انگار روزگار با من سرسازش نداشت و خوشبختی گريز می زد تا مرا به آرزويم نرساند.
نيم ساعت ديرتر از هميشه به شركت رسيدم.بلافاصله كيفم را روی ميز گذاشتم و به دفترش رفتم.می دانستم تا مرا می
بيند،خواهد پرسيد «: خب پس چی شد؟»
تا مرا ديد روي برگرداند و پشت به من،رو به پنجره ايستاد و سلام كرد و گفتم:
ـ ببخشيد كه نيم ساعت دير كردم.
از لحن صدايش در موقع پاسخ دانستم شديدا عصبانی است.
ـ كاش به جای اينكه نيم ساعت دير كنی،هرگز نمی آمدی.
جا خوردم.منظورش را نمی فهميدم.يعنی چه؟!به زحمت خونسردی ام را حفظ كردم وپرسيدم:
ـ چرا پدرام،مگر چی شده؟
در پاسخ شروع به خواندن يادداشتی كه در دستش بود كرد:
- سلام،خيلي وقت است چيزی برايت ننوشته ام.آخر دلم گرفته بود،ولي امشب تو را بخشيدم.نمی دانم چرا.
باورم نمی شد اين همان نامه ی من،خطاب به پدرام بود.با خود گفتم:
«انگار همه چيز را فهميده،اما از كجا؟وای خدای من،بدبخت شدم ».
ـ مثل هميشه دوستدار و عاشقت آرزو يا....چی؟يا مها؟مها باورم نمی شود.حتی يك لحظه هم به فكرم نمی رسيد كه
فرستنده آن نامه ها و گل كار تو باشد!
با عجز و درماندگی گفتم:
ـ خواهش می كنم پدرام،بگذار برايت توضيح بدهم.
به حالت خشم دستش را در هوا تكان داد و با غيظ گفت:
ـ چه توضيحی!تو زندگی مرا تباه كردی.مرا بگو كه به اشتباه می پنداشتم،تو بهترينی و زنی كه من ارزو داشتن اش را
دارم،و حالا فهميدم كه فرستادن نامه و گل كار تو بود،چرا مها چرا؟...از تو بعيد است،ازت توقع نداشتم.
وقتی به طرفم برگشت،شراره های خشم را در چشم هايش ديدم.ديگر اثری از عشق و دلدادگی در نگاهش نبود.
به التماس گفتم:
ـ من عاشقت بودم پدرام و به اشتباه گمان می كردم از اين طريق می توانم با تزريق عشقم به قلبت،تو هم به من علاقه پيدا كنی.
ـ علاقه پيدا كردم،ولی بعد از اينكه تو آرزو را از من گرفتی،آره تو،باعث بدبختی ام شدی.
ـ اشتباه می كنی،آرزو ديگر تو را نمیخواست،ولی من تو را دوست داشتم.
ـ من هم دوستت داشتم،اما حالا ديگر نه.از اينجا برو،ديگر نمی خواهم ببينمت.فهميدی،ازت متنفرم مها.كاش هرگز برايم
نامه و گل نمی فرستادی،چر با من اينكار را كردی.من كه...
روی صندلی نشست و دوباره بلند شد.چند قدم به طرف من برداشت.با خشمی غيرقابل مهار سرش را تكان داد و افزود:
ـ من كه تو را دوست داشتم،من كه عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی كار به اينجا بكشد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_164
مامان گفت:
ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقيه ی خواستگارهايش جواب منفی می داد.
ترجيح دادم قبل از اينكه متوجه گوش ايستادنم شوند،به طبقه پايين بروم.چند دقيقه بعد مامان آمد كنارم نشست و گفت:
ـ از داداش شنيدم كه جريان چيست.بگو پس فردا بعدازظهر بيايند.
از اينكه بالاخره داشتم به آرزويم می رسيدم،از خوشحالی روی پايم بند نبودم.چند بار تصميم گرفتم به پدرام زنگ بزنم
و نتيجه صحبتم را به او بگويم،اما پشيمان شدم و ترجيح دادم فردا در شركت در جريان قرارش دهم.
فصل بيست و ششم
صبح روز بعد از خواب كه برخاستم،بيشتر از هميشه به خودم رسيدم و بهترين مانتويم را كه برای عروسی آرزو خريده بودم،پوشيدم.دلم می خواست زيباتر از قبل در نظرش جلوه كنم.از خانه كه بيرون آمدم،هوا ابری بود و طوفانی،باد گرد
و خاك را به سرو صورتم می پاشيد وچشمانم را می سوزاند.
دلم نمی خواست در چنين روزی بد بيارم،اما انگار روزگار با من سرسازش نداشت و خوشبختی گريز می زد تا مرا به آرزويم نرساند.
نيم ساعت ديرتر از هميشه به شركت رسيدم.بلافاصله كيفم را روی ميز گذاشتم و به دفترش رفتم.می دانستم تا مرا می
بيند،خواهد پرسيد «: خب پس چی شد؟»
تا مرا ديد روي برگرداند و پشت به من،رو به پنجره ايستاد و سلام كرد و گفتم:
ـ ببخشيد كه نيم ساعت دير كردم.
از لحن صدايش در موقع پاسخ دانستم شديدا عصبانی است.
ـ كاش به جای اينكه نيم ساعت دير كنی،هرگز نمی آمدی.
جا خوردم.منظورش را نمی فهميدم.يعنی چه؟!به زحمت خونسردی ام را حفظ كردم وپرسيدم:
ـ چرا پدرام،مگر چی شده؟
در پاسخ شروع به خواندن يادداشتی كه در دستش بود كرد:
- سلام،خيلي وقت است چيزی برايت ننوشته ام.آخر دلم گرفته بود،ولي امشب تو را بخشيدم.نمی دانم چرا.
باورم نمی شد اين همان نامه ی من،خطاب به پدرام بود.با خود گفتم:
«انگار همه چيز را فهميده،اما از كجا؟وای خدای من،بدبخت شدم ».
ـ مثل هميشه دوستدار و عاشقت آرزو يا....چی؟يا مها؟مها باورم نمی شود.حتی يك لحظه هم به فكرم نمی رسيد كه
فرستنده آن نامه ها و گل كار تو باشد!
با عجز و درماندگی گفتم:
ـ خواهش می كنم پدرام،بگذار برايت توضيح بدهم.
به حالت خشم دستش را در هوا تكان داد و با غيظ گفت:
ـ چه توضيحی!تو زندگی مرا تباه كردی.مرا بگو كه به اشتباه می پنداشتم،تو بهترينی و زنی كه من ارزو داشتن اش را
دارم،و حالا فهميدم كه فرستادن نامه و گل كار تو بود،چرا مها چرا؟...از تو بعيد است،ازت توقع نداشتم.
وقتی به طرفم برگشت،شراره های خشم را در چشم هايش ديدم.ديگر اثری از عشق و دلدادگی در نگاهش نبود.
به التماس گفتم:
ـ من عاشقت بودم پدرام و به اشتباه گمان می كردم از اين طريق می توانم با تزريق عشقم به قلبت،تو هم به من علاقه پيدا كنی.
ـ علاقه پيدا كردم،ولی بعد از اينكه تو آرزو را از من گرفتی،آره تو،باعث بدبختی ام شدی.
ـ اشتباه می كنی،آرزو ديگر تو را نمیخواست،ولی من تو را دوست داشتم.
ـ من هم دوستت داشتم،اما حالا ديگر نه.از اينجا برو،ديگر نمی خواهم ببينمت.فهميدی،ازت متنفرم مها.كاش هرگز برايم
نامه و گل نمی فرستادی،چر با من اينكار را كردی.من كه...
روی صندلی نشست و دوباره بلند شد.چند قدم به طرف من برداشت.با خشمی غيرقابل مهار سرش را تكان داد و افزود:
ـ من كه تو را دوست داشتم،من كه عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی كار به اينجا بكشد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘زندگیرا زیباترکنیم
⚘گاهی باندیدن ، نشنیدنو نگفتن
⚘زندگیزیبـاتر میشود
⚘با یکگذشت کوچک
⚘با یک دوستتدارم
⚘با یکلبخند ، بایک سلام
⚘به همینسـادگی
#صبحتـوندلانگیـز...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘زندگیرا زیباترکنیم
⚘گاهی باندیدن ، نشنیدنو نگفتن
⚘زندگیزیبـاتر میشود
⚘با یکگذشت کوچک
⚘با یک دوستتدارم
⚘با یکلبخند ، بایک سلام
⚘به همینسـادگی
#صبحتـوندلانگیـز...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
میپرسی: کدامین احساس
در عشق شگفتانگیز است؟
میگویم: "امنیت"
اینکه حس کنی کسی "قلبت" را
تنگ در آغوش میگیرد نه دستانت را..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
میپرسی: کدامین احساس
در عشق شگفتانگیز است؟
میگویم: "امنیت"
اینکه حس کنی کسی "قلبت" را
تنگ در آغوش میگیرد نه دستانت را..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
اگر برگردی عقب چه اشتباهی رو تکرار میکنی؟
دوباره عاشقت میشم :)
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
اگر برگردی عقب چه اشتباهی رو تکرار میکنی؟
دوباره عاشقت میشم :)
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
گفت ازکجافهمیدی عاشق شدی؟
گفتم وقتی پیداش کردم
یه حسِ امن وآشنایی داشتم
که انگار بعد یه سفرطولانی رسیدن خونه...♥️
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
گفت ازکجافهمیدی عاشق شدی؟
گفتم وقتی پیداش کردم
یه حسِ امن وآشنایی داشتم
که انگار بعد یه سفرطولانی رسیدن خونه...♥️
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️