This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘منمیگویم
⚘صبحقشنگتریناتفاق زندگیست
⚘اگربا لبخندبهدنیـا سلامکنی و
⚘با اهدافپُررنگتر قلمسرنوشتت
⚘را به دست بگیری ...
⚘صبح را باسبـزترین انرژیهاشروع کن
⚘که آیندهی سبزتری انتظارت را بکشد
⚘جـانـــم♡
#صبحتونقشنگ...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘منمیگویم
⚘صبحقشنگتریناتفاق زندگیست
⚘اگربا لبخندبهدنیـا سلامکنی و
⚘با اهدافپُررنگتر قلمسرنوشتت
⚘را به دست بگیری ...
⚘صبح را باسبـزترین انرژیهاشروع کن
⚘که آیندهی سبزتری انتظارت را بکشد
⚘جـانـــم♡
#صبحتونقشنگ...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_158 هوا خنك بود و باران ريز و نم نم می باريد.از ترس اينكه واقعا سرما بخورد،گفتم: _ سرما میخوری عزيزم. ولی انگار نشنيد.دوباره…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_159
آقای شمس دست به دور كمر پدرام حلقه كرد و گفت:
ـ ممنون كه مرا به آرزويم رساندی.
آن شب از شدن خوشحالی و شور و هيجان خوابم نمی برد و غرق در رويای شيرين آينده بودم.صبح با نشاط،از خواب برخاستم و با اشتها سرگرم صرف صبحانه شدم كه موبايل پدرام زنگ زد.پس از ينكه جواب داد،گوشی را به طرف من
گرفت و گفت:
ـ دختر دايی تان با شما كار دارد.
تا اسم مينو آمد،ته دلم خالی شد.تعجب می كردم كه چرا به موبايل خودم زنگ نزده . شكی نداشتم كه عمدا شماره او را
گرفته كه از من حرف بكشد.
لبخند مصنوعی زدم و موبايل را از دستش گرفتم.مينو صدايم را كه شنيد،گفت:
ـ سلام مها،خوش می گذرد؟
نيش كلامش مانند هميشه آزار دهنده بود.با اكراه پاسخ دادم:
ـ ممنون.جای تو خالی،اتفاقی افتاده؟
ـنه چطور مگر؟
ـ پس چرا به تلفن خودم زنگ نزدی.
ـ زدم،ولی در دسترس نبودی.بعد يادم افتاد كه تو يك بار با اين شماره از شمال به ما زنگ زدی،اگر اشتباه نكنم آن آقا
كه به اين شماره جواب داد،آقای شمس بود؟
ـ همين طور است،از كجا شناختی؟
ـ فقط حدس زدم.
ـ كاش به او زنگ نمی زدی،چون من با آقای شمس رودربايستی دارم.
ـ داشته باش.شايد اين كار من باعث آشنايی بيشترتان شود،مرد خوبی به نظر می رسد.
ـ همين طور است.خب حالا كار واجب چی بود؟
ـ هيچی.فقط خواستم حالت را بپرسم.خداحافظ.
صحبت با مينو عصبی ام كرد،گوشی را به پدرام دادم و گفتم:
ـ ممنون.
با نگرانی پرسيد:
ـاتفاقی افتاده؟
ـ نه بابا،فضولی و كنجكاوی باعث شده به جای گوشی من،به گوشی تو زنگ بزند.خيلی سعی كرد از زير زبانم حرف بكشد.فكر كنم شك كرده.
ـ حالا ديگر مهم نيست،چون همين كه برگرديم تهران همه چيز آشكار می شود.پس لازم نيست ديگر چيزی را از كسی پنهان كنی.
مژده ساكت بود.بدقلقی من در اين سفر،نگذاشته بود به او خوش بگذرد.دستش را گرفتم و با خنده گفتم:
ـ پاشو مژده جان.بلندشو با هم برويم لب دريا.
سپس خطاب به بقيه افزودم:
ـ امروز هوا عالی ست.باران ديشب،آرامش را به دريا بازگردانده،حيف است توی ويلا بمانيم،مگر نه پدرام؟
پدرام سريع برخاست و گفت:
ـ در خدمتم مهاخانم.ما آماده ايم.بقيه هم همين الان آماده می شوند.
همه برخاستند و پشت سرما به راه افتادند.پدرام از مژده پرسيد:
ـ تا امروز سفر چطور بود؟اميدوارم زياد بد نگذشته باشد.
ـ اگر از شما و مها فاكتور بگيريم،سفر بدی نبود.
ـ باز جای شكرش باقی ست كه بقيه آبروداری كردند و نگذاشتند زياد به شما بد بگذرد.
صدای فرياد مانند پوريا،مانع از اين شد كه پدرام بقيه حرفش را بزند.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_159
آقای شمس دست به دور كمر پدرام حلقه كرد و گفت:
ـ ممنون كه مرا به آرزويم رساندی.
آن شب از شدن خوشحالی و شور و هيجان خوابم نمی برد و غرق در رويای شيرين آينده بودم.صبح با نشاط،از خواب برخاستم و با اشتها سرگرم صرف صبحانه شدم كه موبايل پدرام زنگ زد.پس از ينكه جواب داد،گوشی را به طرف من
گرفت و گفت:
ـ دختر دايی تان با شما كار دارد.
تا اسم مينو آمد،ته دلم خالی شد.تعجب می كردم كه چرا به موبايل خودم زنگ نزده . شكی نداشتم كه عمدا شماره او را
گرفته كه از من حرف بكشد.
لبخند مصنوعی زدم و موبايل را از دستش گرفتم.مينو صدايم را كه شنيد،گفت:
ـ سلام مها،خوش می گذرد؟
نيش كلامش مانند هميشه آزار دهنده بود.با اكراه پاسخ دادم:
ـ ممنون.جای تو خالی،اتفاقی افتاده؟
ـنه چطور مگر؟
ـ پس چرا به تلفن خودم زنگ نزدی.
ـ زدم،ولی در دسترس نبودی.بعد يادم افتاد كه تو يك بار با اين شماره از شمال به ما زنگ زدی،اگر اشتباه نكنم آن آقا
كه به اين شماره جواب داد،آقای شمس بود؟
ـ همين طور است،از كجا شناختی؟
ـ فقط حدس زدم.
ـ كاش به او زنگ نمی زدی،چون من با آقای شمس رودربايستی دارم.
ـ داشته باش.شايد اين كار من باعث آشنايی بيشترتان شود،مرد خوبی به نظر می رسد.
ـ همين طور است.خب حالا كار واجب چی بود؟
ـ هيچی.فقط خواستم حالت را بپرسم.خداحافظ.
صحبت با مينو عصبی ام كرد،گوشی را به پدرام دادم و گفتم:
ـ ممنون.
با نگرانی پرسيد:
ـاتفاقی افتاده؟
ـ نه بابا،فضولی و كنجكاوی باعث شده به جای گوشی من،به گوشی تو زنگ بزند.خيلی سعی كرد از زير زبانم حرف بكشد.فكر كنم شك كرده.
ـ حالا ديگر مهم نيست،چون همين كه برگرديم تهران همه چيز آشكار می شود.پس لازم نيست ديگر چيزی را از كسی پنهان كنی.
مژده ساكت بود.بدقلقی من در اين سفر،نگذاشته بود به او خوش بگذرد.دستش را گرفتم و با خنده گفتم:
ـ پاشو مژده جان.بلندشو با هم برويم لب دريا.
سپس خطاب به بقيه افزودم:
ـ امروز هوا عالی ست.باران ديشب،آرامش را به دريا بازگردانده،حيف است توی ويلا بمانيم،مگر نه پدرام؟
پدرام سريع برخاست و گفت:
ـ در خدمتم مهاخانم.ما آماده ايم.بقيه هم همين الان آماده می شوند.
همه برخاستند و پشت سرما به راه افتادند.پدرام از مژده پرسيد:
ـ تا امروز سفر چطور بود؟اميدوارم زياد بد نگذشته باشد.
ـ اگر از شما و مها فاكتور بگيريم،سفر بدی نبود.
ـ باز جای شكرش باقی ست كه بقيه آبروداری كردند و نگذاشتند زياد به شما بد بگذرد.
صدای فرياد مانند پوريا،مانع از اين شد كه پدرام بقيه حرفش را بزند.
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘پیام امروز
⚘زندگی ریموت نداره
⚘پاشوخودت کانالزندگیتو
⚘ عوضکن
⚘به سمت شادی❤️
⚘همينامروز
⚘همينحالا...😊
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘پیام امروز
⚘زندگی ریموت نداره
⚘پاشوخودت کانالزندگیتو
⚘ عوضکن
⚘به سمت شادی❤️
⚘همينامروز
⚘همينحالا...😊
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
تو شیشهیِ عمرِ منی!
من تورو برایِ تمامِ ثانیهها،
برایِ تمامِ دقایق ،برایِ تمامِ ساعتها،
برایِ تمامِ روزها و ماهها و سالها،
کنارِ خودم میخوام!
من تورو برایِ زندگی،
و برایِ تمامِ لذتهایِ کوچیک وبزرگش میخوام
برایِ نوشیدنِ چای درکنار هم ،
برایِ تماشایِ یه فیلمِ جدید،
برایِ تجربهی هیجاناتِ جدید،
برایِ سفر به مکانهایِ جدید،
برایِ کنارِ هم موندن و کنارِ هم ساختن،
تورو برایِ رقص، برایِ خندیدن، برایِ شادی،
من تورو برایِ درکِ معنایِ زندگی میخوام...........💋🫀
#بفرستواسهعشقت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
تو شیشهیِ عمرِ منی!
من تورو برایِ تمامِ ثانیهها،
برایِ تمامِ دقایق ،برایِ تمامِ ساعتها،
برایِ تمامِ روزها و ماهها و سالها،
کنارِ خودم میخوام!
من تورو برایِ زندگی،
و برایِ تمامِ لذتهایِ کوچیک وبزرگش میخوام
برایِ نوشیدنِ چای درکنار هم ،
برایِ تماشایِ یه فیلمِ جدید،
برایِ تجربهی هیجاناتِ جدید،
برایِ سفر به مکانهایِ جدید،
برایِ کنارِ هم موندن و کنارِ هم ساختن،
تورو برایِ رقص، برایِ خندیدن، برایِ شادی،
من تورو برایِ درکِ معنایِ زندگی میخوام...........💋🫀
#بفرستواسهعشقت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
بودَنْت بَرایِ مَن
شُد زِندِگی
شُد دَلیل
شُد عِشق
شُد اُمید
شُد لَبخَند
بُودنت اِنقَدر قشنگه که
قُربُونِ لَحظهِ به لَحظهِ یِ بُودَنت!♡
شُد زِندِگی
شُد دَلیل
شُد عِشق
شُد اُمید
شُد لَبخَند
بُودنت اِنقَدر قشنگه که
قُربُونِ لَحظهِ به لَحظهِ یِ بُودَنت!♡
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
فدای تويی ڪه..🥰
اگر تو همہ دنیا واست جا نباشہ
تو قلب من اندازہ تموم دنیا
واست جا هست❤️🫠
#بفرستواسهجونت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
فدای تويی ڪه..🥰
اگر تو همہ دنیا واست جا نباشہ
تو قلب من اندازہ تموم دنیا
واست جا هست❤️🫠
#بفرستواسهجونت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘تو زندگی هر روزی که
⚘برای دلت زندگی کردی ،
⚘بـُردی ...
⚘امیدوارم امروز براتون
⚘بهترینا رقم بخوره
#سلام_صبحتونقشنگـــــ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘تو زندگی هر روزی که
⚘برای دلت زندگی کردی ،
⚘بـُردی ...
⚘امیدوارم امروز براتون
⚘بهترینا رقم بخوره
#سلام_صبحتونقشنگـــــ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_159 آقای شمس دست به دور كمر پدرام حلقه كرد و گفت: ـ ممنون كه مرا به آرزويم رساندی. آن شب از شدن خوشحالی و شور و هيجان خوابم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_160
ـ باز جای شكرش باقی ست كه بقيه آبروداری كردند و نگذاشتند زياد به شما بد بگذرد.
صدای فرياد مانند پوريا،مانع از اين شد كه پدرام بقيه حرفش را بزند
- جناب آقای پدرام شمس يك سوال مهم.بفرماييد ببينم در طول اين سفر محض رضای خدا شد كه تو هم يك بار دست
توی جيب مباركت كنی؟
ـ خب هر بار سردم می شد،دستم می رفت توی جيبم.
ـ باز تو ديشب توی آب نمك خوابيدی؟حداقل جلوی مژده خانم و قسم خانم آبروداری كن.
ـ جلوی مژده خانم را درست می گويی،اما در مورد قسم خانم تو بايد بگويی نه من.
پوريا رو به قسم كرد و با خنده گفت:
ـ قسم خانم،باور كنيد من بچه خوبی هستم.اين پدرام است كه نمی تواند حرف را توی دهانش مزه مزه كند.
ـ خب چه عيبی دارد.اول محض رضای خدا شما اين كار را بكنيد تا آقا پدرام هم ياد بگيرد.
ـ چشم.البته من اين حرف را زدم تا پدرام كمی به خودش بيايد،وگرنه همه می دانند من دست به خرجم خوب است.
به كنار دريا كه رسيديم،پوريا غيبش زد و چند دقيقه بعد با بستنی و آب ميوه برگشت و گفت:
ـ حالا معلوم می شود دست چه كسی توی جيبش می رود.
بستنی را كه خورديم،مژده به جای پوريا از پدرام تشكر كرد.پوريا شاكی شد و گفت:
ـ البته پول من و پدرام ندارد،ولی خب،دليل اين كارتان چی بود؟
ـ درست است شما خرج كرديد،اما حرفهای آقای پدرام شما را تحت تاثير قرار داد.
پدرام مقابل مژده به حالت تغظيم سر خم كرد و گفت:
ـ خواهش ميیكنم.
پوريا نتوانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف او حمله ور شد.هر دو با هم توی آب افتادند و هر كدام سعی می كرد
سر ان ديگري را زير اب فرو كند.
آقای شمس با نگرانی صدايشان زد و ميگفت:
ـ بياييد بيرون،سرما می خوريد.
بالاخره هر دو خيس آب بيرون آمدند و پيراهن های خيس را از تنشان بيرون اوردند.قسم خطاب به من گفت:
ـ می ترسم پوريا سرما بخورد.
نگاه معنی داری به او كردم و گفتم:
ـ خب سرما بخورد،به تو چه ربطی دارد؟اگر خيلی نگرانش هستی،مانتوی خودت را بده بپوشد.
ـ وا...بعد خودم چی بپوشم؟
مژده با خنده گفت:
ـ خب شريكی مانتو را بپوشيد.
قسم خجالت كشيد و گفت:
ـ كاری نكن كه من هم مثل پوريا،تو را توی آب بيندازم.
قسم و مژده سر به سر هم می گذاشتند،می خنديدند،آرزو هم به جمع آنها پيوست.به پدرام كه نگاه كردم،بی اختيار ياد
شبی افتادم كه به اصرار شايان شب در منزل آنها مانديم و او كنار تخت نشسته،خوابيده بود.
مژده به شوخی گفت:
ـ چی شده مها خانم دارط به آقا پدرام نگاه می كنی،من اگر جای آقای شما بودم هميشه همين جور می گشتم تا دخترها را دق بدهم.
پدرام لباسش را كه هنوز نم داشت پوشيد در حاليكه موهای خيس اش بر جذابيت چهره اش می افزود،آمد كنار من نشست.
دو روز ديگر با تمام خوشی و لذت هايش تمام شد.به سفارش پدرام كلی سوغاتی خريديم و راهی تهران شديم.
پايان سفر و جدايی از پدرام دلتنگم می كرد،اما از طرفی دلم به اين خوش بود كه به زودی خواستگاری رسمی انجام می
گرفت و ديگر نيازی به پنهان كاری نبود،در موقع خداحافظی نتوانستم خودم را كنترل كنم و سد ديدگانم شكست.پدرام
در حاليكه همان احساس مرا داشت گفت:
دوست ندارم اينطوری از هم جدا شويم.پس بخند و بگو به اميد ديدار.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_160
ـ باز جای شكرش باقی ست كه بقيه آبروداری كردند و نگذاشتند زياد به شما بد بگذرد.
صدای فرياد مانند پوريا،مانع از اين شد كه پدرام بقيه حرفش را بزند
- جناب آقای پدرام شمس يك سوال مهم.بفرماييد ببينم در طول اين سفر محض رضای خدا شد كه تو هم يك بار دست
توی جيب مباركت كنی؟
ـ خب هر بار سردم می شد،دستم می رفت توی جيبم.
ـ باز تو ديشب توی آب نمك خوابيدی؟حداقل جلوی مژده خانم و قسم خانم آبروداری كن.
ـ جلوی مژده خانم را درست می گويی،اما در مورد قسم خانم تو بايد بگويی نه من.
پوريا رو به قسم كرد و با خنده گفت:
ـ قسم خانم،باور كنيد من بچه خوبی هستم.اين پدرام است كه نمی تواند حرف را توی دهانش مزه مزه كند.
ـ خب چه عيبی دارد.اول محض رضای خدا شما اين كار را بكنيد تا آقا پدرام هم ياد بگيرد.
ـ چشم.البته من اين حرف را زدم تا پدرام كمی به خودش بيايد،وگرنه همه می دانند من دست به خرجم خوب است.
به كنار دريا كه رسيديم،پوريا غيبش زد و چند دقيقه بعد با بستنی و آب ميوه برگشت و گفت:
ـ حالا معلوم می شود دست چه كسی توی جيبش می رود.
بستنی را كه خورديم،مژده به جای پوريا از پدرام تشكر كرد.پوريا شاكی شد و گفت:
ـ البته پول من و پدرام ندارد،ولی خب،دليل اين كارتان چی بود؟
ـ درست است شما خرج كرديد،اما حرفهای آقای پدرام شما را تحت تاثير قرار داد.
پدرام مقابل مژده به حالت تغظيم سر خم كرد و گفت:
ـ خواهش ميیكنم.
پوريا نتوانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف او حمله ور شد.هر دو با هم توی آب افتادند و هر كدام سعی می كرد
سر ان ديگري را زير اب فرو كند.
آقای شمس با نگرانی صدايشان زد و ميگفت:
ـ بياييد بيرون،سرما می خوريد.
بالاخره هر دو خيس آب بيرون آمدند و پيراهن های خيس را از تنشان بيرون اوردند.قسم خطاب به من گفت:
ـ می ترسم پوريا سرما بخورد.
نگاه معنی داری به او كردم و گفتم:
ـ خب سرما بخورد،به تو چه ربطی دارد؟اگر خيلی نگرانش هستی،مانتوی خودت را بده بپوشد.
ـ وا...بعد خودم چی بپوشم؟
مژده با خنده گفت:
ـ خب شريكی مانتو را بپوشيد.
قسم خجالت كشيد و گفت:
ـ كاری نكن كه من هم مثل پوريا،تو را توی آب بيندازم.
قسم و مژده سر به سر هم می گذاشتند،می خنديدند،آرزو هم به جمع آنها پيوست.به پدرام كه نگاه كردم،بی اختيار ياد
شبی افتادم كه به اصرار شايان شب در منزل آنها مانديم و او كنار تخت نشسته،خوابيده بود.
مژده به شوخی گفت:
ـ چی شده مها خانم دارط به آقا پدرام نگاه می كنی،من اگر جای آقای شما بودم هميشه همين جور می گشتم تا دخترها را دق بدهم.
پدرام لباسش را كه هنوز نم داشت پوشيد در حاليكه موهای خيس اش بر جذابيت چهره اش می افزود،آمد كنار من نشست.
دو روز ديگر با تمام خوشی و لذت هايش تمام شد.به سفارش پدرام كلی سوغاتی خريديم و راهی تهران شديم.
پايان سفر و جدايی از پدرام دلتنگم می كرد،اما از طرفی دلم به اين خوش بود كه به زودی خواستگاری رسمی انجام می
گرفت و ديگر نيازی به پنهان كاری نبود،در موقع خداحافظی نتوانستم خودم را كنترل كنم و سد ديدگانم شكست.پدرام
در حاليكه همان احساس مرا داشت گفت:
دوست ندارم اينطوری از هم جدا شويم.پس بخند و بگو به اميد ديدار.