❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘اردیبهشت را باید لباسنوپوشید.
⚘پیراهنیگلدار از جنسبهار
⚘از جنس شکوفههایگیلاس،
⚘با طعمتوتفرنگی وعطر یاس.
⚘اردیبهشت را باید یاری برگزید
⚘از جنس برگهای سروِ ماندگار
⚘اردیبهشت را بایدبیدغدغه سر کرد
⚘دوشی از شعفگرفت و به میزبانی
⚘بوسه وچای بهارنارنجیدوستانه رفت.
⚘اردیبهشت را بایدخوشرو بود و پرخنده
⚘اردیبهشت را بایدعاشقی کرد...❤️
⚘همین و تمام!
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘اردیبهشت را باید لباسنوپوشید.
⚘پیراهنیگلدار از جنسبهار
⚘از جنس شکوفههایگیلاس،
⚘با طعمتوتفرنگی وعطر یاس.
⚘اردیبهشت را باید یاری برگزید
⚘از جنس برگهای سروِ ماندگار
⚘اردیبهشت را بایدبیدغدغه سر کرد
⚘دوشی از شعفگرفت و به میزبانی
⚘بوسه وچای بهارنارنجیدوستانه رفت.
⚘اردیبهشت را بایدخوشرو بود و پرخنده
⚘اردیبهشت را بایدعاشقی کرد...❤️
⚘همین و تمام!
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
دوستداشتنت
بذر كوچكیاست در دلم🫀
كه صبحها چند شاخهاش باهـوای
عشقتو شكوفهمیدهند ...
#امروزتونعشق❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
دوستداشتنت
بذر كوچكیاست در دلم🫀
كه صبحها چند شاخهاش باهـوای
عشقتو شكوفهمیدهند ...
#امروزتونعشق❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘من گرهخواهم زد
⚘چشمهارا باخورشید
⚘دلها را باعشق
⚘سایهها را باآب
⚘شاخهها را باباد❤️
#سهرابسپهری
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘من گرهخواهم زد
⚘چشمهارا باخورشید
⚘دلها را باعشق
⚘سایهها را باآب
⚘شاخهها را باباد❤️
#سهرابسپهری
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⠀⠀⠀⠀⠀ ∩_∩
(„• ֊ •„)
•━━━━∪∪━━━━•
𝗨 𝗦𝗪𝗘𝗘𝗧𝗘𝗡𝗘𝗗 𝗠𝗬 𝗪𝗢𝗥𝗟𝗗
« تــو دُنیایِ منو شیرین کردی ..♥️! »
⠀⠀⠀⠀⠀⠀
(„• ֊ •„)
•━━━━∪∪━━━━•
𝗨 𝗦𝗪𝗘𝗘𝗧𝗘𝗡𝗘𝗗 𝗠𝗬 𝗪𝗢𝗥𝗟𝗗
« تــو دُنیایِ منو شیرین کردی ..♥️! »
⠀⠀⠀⠀⠀⠀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
تاحالا شده یه نفرو نگاه کنی
از خدا بخوای هیچوقت
اونو ازت نگیره ؟!
تو دقیقا همون یه نفرِ منی (:
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
تاحالا شده یه نفرو نگاه کنی
از خدا بخوای هیچوقت
اونو ازت نگیره ؟!
تو دقیقا همون یه نفرِ منی (:
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
تولدت مبارک عزیزِقلبم🫀🎂
خوشحالم که تو رو دارم🥹
بودنت دلیل شیرینیه
روزهای زندگیه منه
بمونی برام تاابد❤️
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
تولدت مبارک عزیزِقلبم🫀🎂
خوشحالم که تو رو دارم🥹
بودنت دلیل شیرینیه
روزهای زندگیه منه
بمونی برام تاابد❤️
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘آرزو میڪنم برایت
⚘در پس تمام نرسیدن ها ، نداشتن ها
⚘از یاد نبرے رویاهاے قشنگت را
⚘ڪہ هر تمام شدنی
⚘بہ معناے پایان زندگے نیست ...
⚘زندگیتون پُراز آرامش
⚘وشادیهای تمام نشدنی
⚘الهی آمین❤️🤲🌱
#امروزتون پُراز مهرخدا❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘آرزو میڪنم برایت
⚘در پس تمام نرسیدن ها ، نداشتن ها
⚘از یاد نبرے رویاهاے قشنگت را
⚘ڪہ هر تمام شدنی
⚘بہ معناے پایان زندگے نیست ...
⚘زندگیتون پُراز آرامش
⚘وشادیهای تمام نشدنی
⚘الهی آمین❤️🤲🌱
#امروزتون پُراز مهرخدا❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_160 ـ باز جای شكرش باقی ست كه بقيه آبروداری كردند و نگذاشتند زياد به شما بد بگذرد. صدای فرياد مانند پوريا،مانع از اين شد…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_161
در حاليكه همان احساس مرا داشت گفت:
دوست ندارم اينطوری از هم جدا شويم.پس بخند و بگو به اميد ديدار.
مژده گفت:
ـ ای بابا.اين بازی ها چيست در آورديد.مگر قرار نيست فردا همديگر را ببينيد.
ـ مژده خانم مها سالم دست شما سپرده . وقتی او را تحويل مادرش می دهيد،سفارش كنيد مواظبش باشد كه دوباره سرما نخورد.
ـ نترسيد بادمجان بم آفت ندارد.
سپس سوار ماشين شد و برايم دست تكان داد.
مامان تا در را به رويمان گشود،با شور و حرارت دست به دور گردنم حلقه كرد و در حال بوسيدنم پرسيد:
ـ پس چرا گريه كردی؟
مژده مجال پاسخ را به من نداد و گفت:
ـ هر چی بهش می گويم فردا میایم می بينمت،راضی نمی شود.فكر می كند قرار است بميرم.
ـ ای وای مژده جان،خدا نكند.
مژده پس از اينكه طبق درخواست پدرام،سفارش مرا به مادرم كرد،رفت و تنهايمان گذاشت.
آخر شب بعد از اينكه سوغاتی همه را دادم،وقتی داشتم لباسهايم را از چمدان بيرون می آوردم،عكسی كه شايان از پدرام
در حاليكه داشت مرا نگاه می كرد،انداخته بود،از لای يكی از لباسهايم روی زمين افتاد.
صد در صد كسی ان را توی چمدان من گذاشته بود.هول و دستپاچه،خم شدم آن را برداشتم و داخل كمدم پنهانش كردم.
موقع خواب يادم افتاد كه آن لباس را قبل از رفتن به بيمارستان پوشيده بودم.پس بدون شك پدرام آن را در بيمارستان توی جيبم گذاشته بود.
صبح روز بعد سرحالتر از هميشه آماده رفتن به سركار شدم.جلوی در دايی تا مرا ديد،گفت
ـ صبر كن خودم می رسانمت.
مقابل شركت كه رسيديم،تا خواستم پياده شوم،ديدم پوريا دارد به طرف من می آيد.سريع با دايی خداحافظی كردم و در
جهت مخالف به راه افتادم تا با پوريا روبه رو نشوم.
پس از دور شدن دايی ام،پوريا به طرفم آمد و گفت:
ـ سلام خانم شمس به قوه دو.سفر خوش گذشت.
ـ به لطف دوستان بد نبود.
ـ راستی داشتم خودم را آماده احوالپرسی داغی با شما میكردم كه يك هو راهتان را كج كرديد.
ـ خب دليلش اين بود كه نخواستم مجبور به احوالپرسی داغ با دايی ام هم بشويد.
ـ اِ پس ايشان دايی شما بودند.
از ديدن شادی،فرزانه و صبا خيلی خوشحال شدم،ولی برعكس تصورم آنها به سردی با من برخورد كردند.
با خود گفتم:لابد می خواهند سربه سرم بگذارند.
سوغاتی هايشان را كه دادم،تشكرشان خشك و خالی از محبت بود پشت ميزم كه نشستم،پدرام از دفترش بيرون آمد و
خيلی عادی سلام كرد و حالم را پرسيد.
طاقت نياوردم،بلند شدم رفتم كنار ميز شادی ايستادم و گفتم:
ـ خسته نباشی.
بی آنكه نگاهم كند گفت:
ـ ممنون سفر خوش گذشت؟
انگار داشت يخ شان آب می شد.
ـ جای شما خالی،عالی بود راستی شما سه تا چرا اينطوری شديد؟انگار از دستم دلخوريد.
ـ نه،برای چی دلخور باشيم،مگر تو چه كار كردی؟
ـ پس چرا اينقدر سرد با من برخورد می كنيد؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_161
در حاليكه همان احساس مرا داشت گفت:
دوست ندارم اينطوری از هم جدا شويم.پس بخند و بگو به اميد ديدار.
مژده گفت:
ـ ای بابا.اين بازی ها چيست در آورديد.مگر قرار نيست فردا همديگر را ببينيد.
ـ مژده خانم مها سالم دست شما سپرده . وقتی او را تحويل مادرش می دهيد،سفارش كنيد مواظبش باشد كه دوباره سرما نخورد.
ـ نترسيد بادمجان بم آفت ندارد.
سپس سوار ماشين شد و برايم دست تكان داد.
مامان تا در را به رويمان گشود،با شور و حرارت دست به دور گردنم حلقه كرد و در حال بوسيدنم پرسيد:
ـ پس چرا گريه كردی؟
مژده مجال پاسخ را به من نداد و گفت:
ـ هر چی بهش می گويم فردا میایم می بينمت،راضی نمی شود.فكر می كند قرار است بميرم.
ـ ای وای مژده جان،خدا نكند.
مژده پس از اينكه طبق درخواست پدرام،سفارش مرا به مادرم كرد،رفت و تنهايمان گذاشت.
آخر شب بعد از اينكه سوغاتی همه را دادم،وقتی داشتم لباسهايم را از چمدان بيرون می آوردم،عكسی كه شايان از پدرام
در حاليكه داشت مرا نگاه می كرد،انداخته بود،از لای يكی از لباسهايم روی زمين افتاد.
صد در صد كسی ان را توی چمدان من گذاشته بود.هول و دستپاچه،خم شدم آن را برداشتم و داخل كمدم پنهانش كردم.
موقع خواب يادم افتاد كه آن لباس را قبل از رفتن به بيمارستان پوشيده بودم.پس بدون شك پدرام آن را در بيمارستان توی جيبم گذاشته بود.
صبح روز بعد سرحالتر از هميشه آماده رفتن به سركار شدم.جلوی در دايی تا مرا ديد،گفت
ـ صبر كن خودم می رسانمت.
مقابل شركت كه رسيديم،تا خواستم پياده شوم،ديدم پوريا دارد به طرف من می آيد.سريع با دايی خداحافظی كردم و در
جهت مخالف به راه افتادم تا با پوريا روبه رو نشوم.
پس از دور شدن دايی ام،پوريا به طرفم آمد و گفت:
ـ سلام خانم شمس به قوه دو.سفر خوش گذشت.
ـ به لطف دوستان بد نبود.
ـ راستی داشتم خودم را آماده احوالپرسی داغی با شما میكردم كه يك هو راهتان را كج كرديد.
ـ خب دليلش اين بود كه نخواستم مجبور به احوالپرسی داغ با دايی ام هم بشويد.
ـ اِ پس ايشان دايی شما بودند.
از ديدن شادی،فرزانه و صبا خيلی خوشحال شدم،ولی برعكس تصورم آنها به سردی با من برخورد كردند.
با خود گفتم:لابد می خواهند سربه سرم بگذارند.
سوغاتی هايشان را كه دادم،تشكرشان خشك و خالی از محبت بود پشت ميزم كه نشستم،پدرام از دفترش بيرون آمد و
خيلی عادی سلام كرد و حالم را پرسيد.
طاقت نياوردم،بلند شدم رفتم كنار ميز شادی ايستادم و گفتم:
ـ خسته نباشی.
بی آنكه نگاهم كند گفت:
ـ ممنون سفر خوش گذشت؟
انگار داشت يخ شان آب می شد.
ـ جای شما خالی،عالی بود راستی شما سه تا چرا اينطوری شديد؟انگار از دستم دلخوريد.
ـ نه،برای چی دلخور باشيم،مگر تو چه كار كردی؟
ـ پس چرا اينقدر سرد با من برخورد می كنيد؟