❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
104K subscribers
34.3K photos
3.5K videos
1.58K files
5.94K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
تونهایت شکرمن ازخداوند هستی👰🏻‍♀️🤍🤵🏻‍♂️

بفرست برای همیشگی‌ات♾️🥹

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
دورت بگردم
ناخواسته اومدی و شدی
خواستنی‌ترین موجود زندگیم
حالامن بدون تو یه لحظه‌ام نمیتونم..
♥️

#بفرست‌براش... ❤️

┄•●❥
@mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘هرصبح غم‌هایت را
⚘از پنجره بی‌خیالی بتکان
⚘و شروع شادی را آویزه‌ی گوشت کن!
⚘امید داشته باش
⚘تادنیا جای بهتری برای زندگی باشد
⚘و در و دیوار روزمرگی‌هایت پُراز لبخند تو
❤️🌱

#صبحتون_بهترین...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_155 برای اينكه رهايم كند گفتم: _ شكی نداشته باش كه نظرم منفی ست. به محض شنيدن پاسخم،سيلی محكمی به صورتم زد كه پرت شدم زمين،چهره…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_156

پس چرا با لجبازی هايت می خواهی عذابم بدهی.منتظر جوابت هستم.بگو و خلاصم كن.
همين موقع زنگ در را زدند.هول كردم،ولی عكس العملی نشان ندادم.اين ماجرا چه خوب چه بد بايد تمام می شد.اينكه
دوستش داشتم حقيقتی غيرقابل كتمان بود،اما با سيلی كه به صورتم زد،مرا ترساند.
انگار اجبار و ترس دست به دست هم
داده بودند تا مانع از درست فكر كردنم شوند.
بايد با نگاه به چشمهايش می فهميدم جواب چيست.نگاهی گويا كه می توانست تكليفم را روشن كند.
سرم را بالا گرفتم و مستقيم به چشمهايش خيره شدم و قلبم درست مانند اولين باری كه در جشن عروسی ارزو،نگاهش كردم لرزيد و عشق او را طلب كرد.در عمق چشمانش محبت بود،محبتی كه مرابسوی خودمی كشيد و مانع از آن میشد كه پاسخ منفی دهم.دوباره قطرات اشك بر روی گونه هايم نشست.تازه می فهميدم كه ما بهم چقدر ظلم كرديم.
انگار فهميد كه در دلم چه غوغايی برپاست كه با لبخند گفت:
ـ راست بگو مها اين اشك خداحافظی ست،يا آغاز عشق؟
سوالش برايم بی معنا نبود.تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم.ميان گريه خنديدم و پاسخ دادم:
ـ اين بار شكی ندارم كه احساس و قلبم به من دروغ نگفته و عشقت كه در قلبم يخ كرده بود،حالا گرمتر و پر حرارت تر از قبل جان گرفتم.
خنده بر روی لب هايش شگفت و با صدايی لرزان از شوق گفت:
ـ پس من اشتباه نمی كردم و تو هم دوستم داری.لعنت به من كه به صورتت سيلی زدم،اما انگار كارساز بود،البته قول میدهم ديگر هرگز اين كار را تكرار نكنم،چون آغاز عشق ما بهای گرانی داشت.
صدای شكستن شيشه در ورودی ويلا رشته سخنش را گسست و نگاه وحشت زده هر دوی ما را به آنسو كشاند.
دست پوريا از محل شكستگی شيشه به طرف قفل در دراز شد و آن را باز كرد.سپس همراه بقيه به داخل آمد.
خانم معين و آقای شمس،جلوتر از همه و مضطرب و هراسان به طرف ما دويدند.
خانم معين به محض ديدنم برآشفت و پرسيد:
ـ صورتت چرا قرمز شده؟!
سپس خطاب به پدرام افزود:
ببينم نكند تو به صورت مها سيلی زدی.
آقای شمس با عصبانيت چشم غره ای به پسرش رفت و گفت:
ـ اين كارها چيست كه تو می كنی مگر عقلت را از دست داده ای.اين چه جور ابراز عشق است.
پدرام در حاليكه هنوز لبخند بر روی لبانش رقصان بود،در جواب عاجز ماند و با نگاه خيره اش از من ياری خواست،همه
با نگرانی منتظر جواب بودند.
با نگاهم او را تشويق به پاسخ كرده كه گفت:
ـ راستش يك دعوای كوچك خانوادگی بود.
شايان با لحن نيشداری گفت:
ـ يك دعوای كوچك كه زد و خورد ندارد.
ـ چيز مهمی نبود و خوشبختانه پايان خوشی داشت.
مژده كنار گوشم به نجوا گفت:
ـ پايان خوش!يعنی...
ـ آره،يعنی همان كه حدس زدی.
پدرام بحث را عوض كرد،تا بيش از اين موضوع كش پيدا نكند.قسم و آرزوهمراه با مژده مرا به گوشه ای دور از جمع
كشاندند و هر سه با اشتياق پرسيدند:
ـ زود بگو،جريان چيست؟
ـ همان كه گفتم،اولش يك دعوای كوچك بود،بعد هم آشتی.
سپس برای اينكه از شر كنجكاوی هايشان خلاص شوم،از در بيرون رفتم تا خواستم در را پشت سرم ببندم،پدرام هم
دنبالم آمد.در سكوت كنار هم قدم برمی داشتيم و هر كدام منتظر بوديم تا آن ديگری حرفی بزند،به كنار دريا كه
رسيديم در ساحل،روی تخته سنگی نشستيم.
C᭄ᥫ᭡
اردیبهشت🫶🏼
از اسمش‌مشخص است
که رسمش‌بغل دارد❤️
فراوان و پربُوسه 💋


┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
من از جهان به تو دل بسته ام که جان منی🫀♥️

#شهریار

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
طُ ريسكى هستى ك من هميشه ميپذيرمش♥️
نازتو میخرم گرون♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
تو کنارم باشی
من آنقدر ميخندم ،
که مبادا خنده ی  ديگری را ببینی!
تو کنارم باشی
آنقدر به چشمانت خيره ميشوم ،
که مبادا چشمان ديگری نگاهت را از من بدزدد!
تو کنارم باشی
من عميق تر نفس ميکشم ،
که تمام عطرت سهم من باشد!
تو کنارم باشی
حال من خوب است
❤️🥰

#بفرست‌براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘زندگی من کامل نیست،
⚘ اما من به خاطر
⚘همه ی چیزهایی که دارم
⚘متشکرم.🌱❤️


#امروزتـون_ زیبــا...❤️


┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_156 پس چرا با لجبازی هايت می خواهی عذابم بدهی.منتظر جوابت هستم.بگو و خلاصم كن. همين موقع زنگ در را زدند.هول كردم،ولی عكس…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_157

هر كدام منتظر بوديم تا آن ديگری حرفی بزند،به كنار دريا كه
رسيديم در ساحل،روی تخته سنگی نشستيم.
پدرام در حاليكه چشم به امواج خروشان دريا داشت و از نگاه كردن به من گريزان بود،پرسيد:
ـ تو هم برای رهايی از كنجكاوی دوستان،
آمدی بيرون؟
ـ خب آره،دليلی نمی بينم به تك تك آنها توضيح بدهم كه بين ما چه گذشته.
ـ باور كن مها از شدت شرمندگی نمی توانم روی برگردانم،به صورت قشنگت نگاه كنم و گونه سرخ از سيلی ات را ببينم.
می ترسم اين خاطره تلخ برای هميشه ذهنت را نسبت به من خراب كند و هرگز مرا نبخشی.
ـ فراموشش كن.فقط قول بده تكرار نشود.
دنيايی حرف در دل داشتم كه زبانم قادر به بيانش نبود.چشمهايم را بستم و گوش به صدای غلتيدن امواج و جوش و خروششان
دادم كه گرمای دستی را بر روی دستم حس كردم و صدای پدرام را شنيدم كه می گفت:
ـ دلم می خواهد هميشه من دست تو را گرم كنم.بعضی وقتها با خود می گويم،كاش دست مها سرد باشد و به من بگويد،
دستم را بگير و با حرارت دستت گرمش كن.وقتی تو در كنارم هستی،حس می كنم تمام دنيا مال من و توست،فقط
مال ما دو تا.راستش مها هيچ وقت نفهميدم چشم های تو چه رنگی ست،چون هر لحظه به رنگی در می آيد.اولين باری كه تو را در دفتر آقای سپهر ديدم،بيشتر از اينكه زيركی و كاردانی ات مرا جلب كند،مجذوب زيبايی ات شدم و همان موقع
هم از خودم پرسيدم.راستی چشمهای شهلای اين دختر چه رنگی ست؟البته هيچ وقت يادم نمی رود كه هول شدی و مانتويت را كثيف كردی.
سخنانش شيرين و دلگرم كننده بود.دست مرا كه هنوز در دستش بود پايين آورد،ولی رهايش نكرد،ادامه داد:
ـ آن روز را به ياد داری كه هر دو خم شديم تا خودكار را از روی زمين برداريم.يا آن موقع را كه تو ترسيدی حال من بد
باشد و من دستت را گرفتم؟و بعد وقتی چهره ی رنگ پريده ات را ديدم.هر دو خنديدم.تمام آن خاطره ها،خواسته يا
ناخواسته در ذهنم مانده و حالا می خواهم،خاطره ی اين سفر را همين جا در كنار دريای خروشان جاودانه كنم و هم صدا
با جوش و خروشهايش،در زير نم نم بارانی كه چهره هايمان را نوازش می دهد،فرياد بزنم دوستت دارم مها و می خواهم
هميشه در كنارم باشي و با عطر وجودت هم خانه ي دلم و هم كاشانه ام را معطر كنی.حالا بگو اجازه می دهی وقتی
برگشتيم تهران،به خواستگاری ات بيايم؟
در حاليكه دلم از شادی غنج می زد و تحقق ارزوهايم را نزديك می ديدم،گفتم:
فكر نمی كنی برای اينكار يك كم دير شده باشد و در مورد شناسنامه ی مارك دارم چه توضيحی می توانم به مادرم و دايی ام بدهم؟
ـ كار زياد سختی نيست.بگذار به عهده ی من.
سپس چشمكی به من زد،بذله گويی اش گل كرد و گفت:
ـ تازه من خودسر بدون اجازه ی پدر و مادرم به خواستگاری ات آمده ام،نترس،حتی اگر انها راضی نباشند و طردم
كنند،ار حرفم برنمی گردم.خب عروس خانم بله را بگو و راحتم كن.
قيافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و گفتم:
ـ نه.چون تو باعث شدی يك بار چايی داغ را روی لباسم بريزم و يك بار هم دستم را بسوزانم.
خنديد و گفت:
ـ با اينكه دوست ندارم اين ماجرا را يادآوری كنم،تازه يك بار هم باعث رنجش دلت و بار ديگر ترساندن و سرخی گونه
ات شدم و هر بار هم با يك معذرت خشك و خالی گريز زدم.خب حالا چی؟
ـ برای اينكه آن طرف صورتم را هم با سيلی سرخ نكنی،مجبورم بله را بگويم و خودم را خلاص كنم.
تا گفتم بله،دستم را رها كرد و به طرف دريا دويد و انقدر جلو رفت كه آب تا زير زانويش رسيد.دلم نمی آمد بهش
بگويم ديوانه،چون من از او هم ديوانه تر بودم.
وقتی از اب بيرون آمد،تمام لباس هايش خيس شده بود.خطاب به من كه زير زيركی داشتم می خنديدم.گفت:
ــ پس چرا نمی گويی موش اب كشيده شده ام.نكند می خواهی بگويی،عزيزم سرما میخوری؟خواهش می كنم بگو.
با تعجب پرسيدم:
ـ چی؟!
ـ اگر نگويی عزيزم سرما می خوری،عقده ای می شوم.،پس بگو.
هوا خنك بود و باران ريز و نم نم می باريد.از ترس اينكه واقعا سرما بخورد،گفتم:
_ سرما می خوری عزيزم.
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘حساب هرروز را جدانگه دارید.
⚘امروز فقط امروز است
⚘و ربطی به دیروز وفردا ندارد👌
⚘شور آینده را نداشته باشید
⚘و غم گذشته را هم نخورید⚘
🌞هر روز
⚘از صبح تا شب
⚘فقط برای همان روز زندگی کنید😍

   
امروزتان‌سرشاراززیبایی❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️