#داستان_کوتاه
📚☕️
@Man_az_baraye_digaran
جغدی كه خدا بود
یكی نبود و آن كه بود جغدی بود كه نیمه شب بی ستاره ای بر شاخه ی درخت بلوطی نشسته بود. دو موش صحرایی، می خواستند بی صدا و بدون این که توجهی به خود جلب کنند، از آنجا بگذرند. جغد گفت: "اهو!" موش ها، كه نمی توانستند باور کنند، در آن تاریكی ضخیم كسی قادر است آنها را ببیند، با ترس و تعجب پرسیدند: "با كی هستی؟" جغد گفت: "با تو."
موش ها متعجب باز گشتند و به سایر مخلوقات دشت و جنگل گفتند كه جغد عظیم ترین و عاقل ترین مخلوقات است، زیرا در تاریكی قدرت بینایی دارد و می تواند هر سوالی را پاسخ گوید، پرنده ای كه منشی بود، گفت: "در این باره تحقیق خواهم کرد."
و شب دیگری كه باز بسیار تیره و تار بود به سراغ جغد رفت و پرسید:
- "این چند تاست؟"
- " دو."
و پاسخ صحیح بود.
پرنده منشی پرسید: " من كی هستم؟"
جغد گفت: "تو؟ تو."
پرنده منشی پرسید: "انگور بر چه درختی است؟»
جغد گفت: "مو."
پرنده منشی با شتاب بازگشت و به دیگر موجودات گفت: "جغد واقعاً عظیم ترین و عاقل ترین حیوانات دنیاست ، چون در تاریکی می بیند و به هر سوالی جواب می گوید."
شغال مو قرمزی پرسید: "در روز هم می بیند؟"
موش صحرایی و سگ پودل یك صدا گفتند: "بله!" و بقیهٌ مخلوقات به این سؤال احمقانه که "در روز هم می بیند؟" به آوای بلند خندیدند و سر در پی شغال مو قرمز گذاشتند، او و دوستانش را از آن محوطه بیرون راندند. بعد پیکی نزد جغد فرستادند و از او دعوت كردند كه راهنما و راهبر آنان باشد.
هنگامی كه جغد میان جانوران هویدا شد نیمروز بود و خورشید درخشنده می تابید. او آهسته گام بر می داشت و این مطلب به او وقار و صلابتی بخشیده بود ؛ و با چشمان خیره درشتش اطراف و جوانب را می نگریست، و این قضیه حالت بزرگان را به او داده بود. مرغ فریاد كشید: "خداست!" و سایرین این شعار را استقبال کردند و همه فریاد کشیدند: "خداست!" و به این ترتیب هر كجا می رفت، همه به تبعیت از او می رفتند و وقتی با شیئی تصادم می كرد دیگران هم به آن تنه می زدند. آخر به میان جاده اصلی اسفالت رسید و از میان آن به راهش ادامه داد، بقیهٌ موجودات همچنان به دنبالش بودند. در این حیص و بیص عقاب كه جلودار کاروان بود، مشاهده کرد که ماشین باری بزرگی با سرعت 50 میل در ساعت به طرف آنها پیش می آید و به پرنده منشی خبر داد. پرنده منشی به جغد گزارش داد و گفت: " خطری در پیش است". جغد گفت: "اوهوا؟" پرنده منشی به او گفت: " آیا نمی ترسید؟ " و جغد كه ماشین باری را نمی توانست ببیند به آرامی گفت: "برو!"
موجودات دوباره فریاد کشیدند: "خداست!" و هنگامی كه ماشین باری آنها را زیر می گرفت، هنوز می گفتند: "خداست!"
بعضی حیوانات فقط مجروح شدند اما اکثر آنها من جمله جغد مردند.
نتیجهٌ اخلاقی: بسیاری از مردم را تا مدت های مدید می توان خر كرد.
نویسنده: #جمیز_تربر
مترجم: #مهشید_امیرشاهی
💠به جمع ما بپیوندید
داستان کوتاه🖋☕️
@Man_az_baraye_digaran👈 ڪلیڪ
📚☕️
@Man_az_baraye_digaran
جغدی كه خدا بود
یكی نبود و آن كه بود جغدی بود كه نیمه شب بی ستاره ای بر شاخه ی درخت بلوطی نشسته بود. دو موش صحرایی، می خواستند بی صدا و بدون این که توجهی به خود جلب کنند، از آنجا بگذرند. جغد گفت: "اهو!" موش ها، كه نمی توانستند باور کنند، در آن تاریكی ضخیم كسی قادر است آنها را ببیند، با ترس و تعجب پرسیدند: "با كی هستی؟" جغد گفت: "با تو."
موش ها متعجب باز گشتند و به سایر مخلوقات دشت و جنگل گفتند كه جغد عظیم ترین و عاقل ترین مخلوقات است، زیرا در تاریكی قدرت بینایی دارد و می تواند هر سوالی را پاسخ گوید، پرنده ای كه منشی بود، گفت: "در این باره تحقیق خواهم کرد."
و شب دیگری كه باز بسیار تیره و تار بود به سراغ جغد رفت و پرسید:
- "این چند تاست؟"
- " دو."
و پاسخ صحیح بود.
پرنده منشی پرسید: " من كی هستم؟"
جغد گفت: "تو؟ تو."
پرنده منشی پرسید: "انگور بر چه درختی است؟»
جغد گفت: "مو."
پرنده منشی با شتاب بازگشت و به دیگر موجودات گفت: "جغد واقعاً عظیم ترین و عاقل ترین حیوانات دنیاست ، چون در تاریکی می بیند و به هر سوالی جواب می گوید."
شغال مو قرمزی پرسید: "در روز هم می بیند؟"
موش صحرایی و سگ پودل یك صدا گفتند: "بله!" و بقیهٌ مخلوقات به این سؤال احمقانه که "در روز هم می بیند؟" به آوای بلند خندیدند و سر در پی شغال مو قرمز گذاشتند، او و دوستانش را از آن محوطه بیرون راندند. بعد پیکی نزد جغد فرستادند و از او دعوت كردند كه راهنما و راهبر آنان باشد.
هنگامی كه جغد میان جانوران هویدا شد نیمروز بود و خورشید درخشنده می تابید. او آهسته گام بر می داشت و این مطلب به او وقار و صلابتی بخشیده بود ؛ و با چشمان خیره درشتش اطراف و جوانب را می نگریست، و این قضیه حالت بزرگان را به او داده بود. مرغ فریاد كشید: "خداست!" و سایرین این شعار را استقبال کردند و همه فریاد کشیدند: "خداست!" و به این ترتیب هر كجا می رفت، همه به تبعیت از او می رفتند و وقتی با شیئی تصادم می كرد دیگران هم به آن تنه می زدند. آخر به میان جاده اصلی اسفالت رسید و از میان آن به راهش ادامه داد، بقیهٌ موجودات همچنان به دنبالش بودند. در این حیص و بیص عقاب كه جلودار کاروان بود، مشاهده کرد که ماشین باری بزرگی با سرعت 50 میل در ساعت به طرف آنها پیش می آید و به پرنده منشی خبر داد. پرنده منشی به جغد گزارش داد و گفت: " خطری در پیش است". جغد گفت: "اوهوا؟" پرنده منشی به او گفت: " آیا نمی ترسید؟ " و جغد كه ماشین باری را نمی توانست ببیند به آرامی گفت: "برو!"
موجودات دوباره فریاد کشیدند: "خداست!" و هنگامی كه ماشین باری آنها را زیر می گرفت، هنوز می گفتند: "خداست!"
بعضی حیوانات فقط مجروح شدند اما اکثر آنها من جمله جغد مردند.
نتیجهٌ اخلاقی: بسیاری از مردم را تا مدت های مدید می توان خر كرد.
نویسنده: #جمیز_تربر
مترجم: #مهشید_امیرشاهی
💠به جمع ما بپیوندید
داستان کوتاه🖋☕️
@Man_az_baraye_digaran👈 ڪلیڪ
Forwarded from Deleted Account
#داستان_کوتاه
📚☕️
@Man_az_baraye_digaran👈 ڪلیڪ
شلوار پاریسی
روز باشکوهی بود. نسیم شمال همه جای اروپا را فرا گرفته بود. پاره های ابر با نسیم رو به جنوب پر می کشید. هوای آفتابی به هر چیزی رنگ تازه ای می داد. خنکای دلپذیری توی هوا موج می زد.
در چنین روزی، سیمون موندک رییس بخش بازرگانی شرکت حاضر می شد که سر کار خود برود. بر خلاف معمول به جای سوار شدن به اتوبوس پیاده راه افتاد. دلش می خواست در این هوای دلچسب، شلوار نویی را که خریده بود به رخ این و آن بکشد.
شلوار پاریسی مشکی و راه راهِ آخرین مد را از بازار بزرگ خریده بود. تمام عمر آرزوی پوشیدن چنین شلواری را در سر می پروراند. جرارد فیلیپ توی یکی از فیلم هایش عین همین شلوار را پایش کرده بود. اما بین این همه آدم فقط او توانسته بود یکی برای خودش بخرد.
آقای سیمون شلوارش را پوشید و سلانه سلانه راه افتاد. هوای دلچسب و آفتابی و سیاست های تازه و جَو دموکراتیک جامعه او را به خود مشغول کرده بود؛ اما گذشته از این ها زیر چشمی رهگذران را می پایید که تاثیر شلوار نو را توی صورت آن ها بخواند؛ اما انگار نه انگار.
همه با قیافه های عبوس و گرفته، در افکار دور و دراز خود فرو رفته بودند و توجهی به او نداشتند. همشان شلوار معمولی به پا داشتند. با عجله از کنار او می گذشتند و حتی نگاه هم نمی کردند. گویی عمدی در این کار بود. رییس موندک پکر شد، ولی به هر حال خودش را یه جوری راضی کرد: "عجب مردمی هستیم ما! همه سرشان به کار خودشان است. انگار نه انگار که ما آدمیم. اصلاً شلوارم را در بیارم چکار می کنید؟ ها؟ چکار می کنید؟ بلی، لیاقت شما همین است. بلی، باید این کار را بکنم که بفهمید دنیا دست کیه!"
دوید سوار اتوبوس شد و خودش را دلداری داد. توی اداره شلوار شیک رییس چشم خیلی ها را می گرفت. اما آنجا هم تیرش به سنگ خورد. همه سرشان به شرط بندی و مسابقه گرم بود.
رییس زیر لب گفت: "چرا این جا این قدر شلوغ است؟"
ناگهان زد به سرش و تصمیم گرفت دست به کاری غیر عادی بزند. هنوز نمی دانست چه کاری. انگار دیوانه شده بود.
ِآن روز بیشتر از همیشه توی اداره ماند و به خانه نرفت. سر میز نشست و صورتش را با دست پوشاند. یکهو از جا پرید. لبخند پیروزی روی لب هایش نشست. چشم هایش از شوق برق می زد. زنگ زد. مستخدم به دفتر او آمد. موندک گفت: "فلیکس جان! دیدم با این شلوار کهنه کار می کنی خجالت کشیدم... بیا این شلوار نو مال تو،" شلوارش را در آورد و جلو او انداخت. مستخدم ماتش برده بود. موندک از این دست و دلبازی ها نداشت.
ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا به خانه برود. از خیابان نووی سویت گذشت. آرام و باوقار بدون شلوار توی خیابان قدم می زد. کیف به بغل، بند تنبانش را به دست گرفته بود و می رفت. قدم ها را استوار بر می داشت. آقای سیمون بدون شلوار و شلنگ انداز توی خیابان راه می رفت و زیر چشمی عابران را نگاه می کرد. اما باز هم توجهی به او نداشتند؛ آن ها ناراحت و گرفته از مشکلات خودشان، شلوار به پا داشتند و به تندی از کنار او می گذشتند و دور می شدند. گویی عمدی توی این کار بود.
سر خیابان ژرازلوسکی، موندک زیر شلواری را هم در آورد و دور انداخت. پاسبان زیر لب گفت: "به حق چیزهای ندیده و نشنیده. عجب دوره ای شده! لابد قانون تازه ای تصویب شده که مردم باید اینطوری توی خیابان بیایند. طرف هم که از مقامات است"
به میدان که رسید کفش هایش را هم درآورد. و پای برهنه و لخت خودش را به خانه رساند. کیفش را هنوز زیر بغل داشت. در را که باز کرد سر زنش داد زد "به چی نگاه میکنی؟"
زنش گفت: "من خیال کردم سرت را اصلاح کرده ای، ای وای الان غذا دارد ته میگیرد"
پیش بندش را بست و به آشپزخانه رفت تا نهار را حاضر کند.
آقای سیمون وسط اتاق ایستاد و شانه هایش را بالا انداخت. آهی کشید و کیف را پرت کرد روی مبل و گفت: "عجب!" کمی توی اتاق قدم زد. رادیو را روشن کرد و جلو آیینه ایستاد و باز گفت: "عجب!" سر میز نشست و دستمال سفره را به گردن بست.
صدای گرم و غمناک گوینده ی رادیو بلند شد. "آسپرین داروی تازه ای است که بیماری های سخت را مداوا میکند آس پی رین"
نویسنده: #استانیسلاو_دیگات
مترجم: #اسدالله_امرایی
🔹داستان کوتاه🖋☕️
🔸به جمع ما بپیوندید
@Man_az_baraye_digaran👈 ڪلیڪ
📚☕️
@Man_az_baraye_digaran👈 ڪلیڪ
شلوار پاریسی
روز باشکوهی بود. نسیم شمال همه جای اروپا را فرا گرفته بود. پاره های ابر با نسیم رو به جنوب پر می کشید. هوای آفتابی به هر چیزی رنگ تازه ای می داد. خنکای دلپذیری توی هوا موج می زد.
در چنین روزی، سیمون موندک رییس بخش بازرگانی شرکت حاضر می شد که سر کار خود برود. بر خلاف معمول به جای سوار شدن به اتوبوس پیاده راه افتاد. دلش می خواست در این هوای دلچسب، شلوار نویی را که خریده بود به رخ این و آن بکشد.
شلوار پاریسی مشکی و راه راهِ آخرین مد را از بازار بزرگ خریده بود. تمام عمر آرزوی پوشیدن چنین شلواری را در سر می پروراند. جرارد فیلیپ توی یکی از فیلم هایش عین همین شلوار را پایش کرده بود. اما بین این همه آدم فقط او توانسته بود یکی برای خودش بخرد.
آقای سیمون شلوارش را پوشید و سلانه سلانه راه افتاد. هوای دلچسب و آفتابی و سیاست های تازه و جَو دموکراتیک جامعه او را به خود مشغول کرده بود؛ اما گذشته از این ها زیر چشمی رهگذران را می پایید که تاثیر شلوار نو را توی صورت آن ها بخواند؛ اما انگار نه انگار.
همه با قیافه های عبوس و گرفته، در افکار دور و دراز خود فرو رفته بودند و توجهی به او نداشتند. همشان شلوار معمولی به پا داشتند. با عجله از کنار او می گذشتند و حتی نگاه هم نمی کردند. گویی عمدی در این کار بود. رییس موندک پکر شد، ولی به هر حال خودش را یه جوری راضی کرد: "عجب مردمی هستیم ما! همه سرشان به کار خودشان است. انگار نه انگار که ما آدمیم. اصلاً شلوارم را در بیارم چکار می کنید؟ ها؟ چکار می کنید؟ بلی، لیاقت شما همین است. بلی، باید این کار را بکنم که بفهمید دنیا دست کیه!"
دوید سوار اتوبوس شد و خودش را دلداری داد. توی اداره شلوار شیک رییس چشم خیلی ها را می گرفت. اما آنجا هم تیرش به سنگ خورد. همه سرشان به شرط بندی و مسابقه گرم بود.
رییس زیر لب گفت: "چرا این جا این قدر شلوغ است؟"
ناگهان زد به سرش و تصمیم گرفت دست به کاری غیر عادی بزند. هنوز نمی دانست چه کاری. انگار دیوانه شده بود.
ِآن روز بیشتر از همیشه توی اداره ماند و به خانه نرفت. سر میز نشست و صورتش را با دست پوشاند. یکهو از جا پرید. لبخند پیروزی روی لب هایش نشست. چشم هایش از شوق برق می زد. زنگ زد. مستخدم به دفتر او آمد. موندک گفت: "فلیکس جان! دیدم با این شلوار کهنه کار می کنی خجالت کشیدم... بیا این شلوار نو مال تو،" شلوارش را در آورد و جلو او انداخت. مستخدم ماتش برده بود. موندک از این دست و دلبازی ها نداشت.
ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا به خانه برود. از خیابان نووی سویت گذشت. آرام و باوقار بدون شلوار توی خیابان قدم می زد. کیف به بغل، بند تنبانش را به دست گرفته بود و می رفت. قدم ها را استوار بر می داشت. آقای سیمون بدون شلوار و شلنگ انداز توی خیابان راه می رفت و زیر چشمی عابران را نگاه می کرد. اما باز هم توجهی به او نداشتند؛ آن ها ناراحت و گرفته از مشکلات خودشان، شلوار به پا داشتند و به تندی از کنار او می گذشتند و دور می شدند. گویی عمدی توی این کار بود.
سر خیابان ژرازلوسکی، موندک زیر شلواری را هم در آورد و دور انداخت. پاسبان زیر لب گفت: "به حق چیزهای ندیده و نشنیده. عجب دوره ای شده! لابد قانون تازه ای تصویب شده که مردم باید اینطوری توی خیابان بیایند. طرف هم که از مقامات است"
به میدان که رسید کفش هایش را هم درآورد. و پای برهنه و لخت خودش را به خانه رساند. کیفش را هنوز زیر بغل داشت. در را که باز کرد سر زنش داد زد "به چی نگاه میکنی؟"
زنش گفت: "من خیال کردم سرت را اصلاح کرده ای، ای وای الان غذا دارد ته میگیرد"
پیش بندش را بست و به آشپزخانه رفت تا نهار را حاضر کند.
آقای سیمون وسط اتاق ایستاد و شانه هایش را بالا انداخت. آهی کشید و کیف را پرت کرد روی مبل و گفت: "عجب!" کمی توی اتاق قدم زد. رادیو را روشن کرد و جلو آیینه ایستاد و باز گفت: "عجب!" سر میز نشست و دستمال سفره را به گردن بست.
صدای گرم و غمناک گوینده ی رادیو بلند شد. "آسپرین داروی تازه ای است که بیماری های سخت را مداوا میکند آس پی رین"
نویسنده: #استانیسلاو_دیگات
مترجم: #اسدالله_امرایی
🔹داستان کوتاه🖋☕️
🔸به جمع ما بپیوندید
@Man_az_baraye_digaran👈 ڪلیڪ
#داستان_کوتاه
صادق چوبک
📚 @Man_az_baraye_digaran
قفس
لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پُر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.
کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تُک میزدند و کاکل هم را می کندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودندوهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تُکشان توی فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن ورمی چیدند. آنهائی که حتی جا نبود تُکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تُک میزدند و خیره به بیرون می نگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تُک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمی نمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون با آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.
تو هم می لولیدند و توی فضلهء خودشان تُک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس می نگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند.
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دست جمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان می پلکیدند.
بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون "رادار" آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تُک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند،گَرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تُک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد توی لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بلعید. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را می نگریستند.
#صادق_چوبك
داستان کوتاه🖋☕️
@Man_az_baraye_digaran👈 ڪلیڪ
🔹به جمع ما بپیوندید👆
صادق چوبک
📚 @Man_az_baraye_digaran
قفس
لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پُر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.
کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تُک میزدند و کاکل هم را می کندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودندوهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تُکشان توی فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن ورمی چیدند. آنهائی که حتی جا نبود تُکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تُک میزدند و خیره به بیرون می نگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تُک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمی نمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون با آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.
تو هم می لولیدند و توی فضلهء خودشان تُک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس می نگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند.
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دست جمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان می پلکیدند.
بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون "رادار" آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تُک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند،گَرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تُک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد توی لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بلعید. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را می نگریستند.
#صادق_چوبك
داستان کوتاه🖋☕️
@Man_az_baraye_digaran👈 ڪلیڪ
🔹به جمع ما بپیوندید👆
#داستان_کوتاه
📚 @Man_az_baraye_digaran
"به دنبال فلك"
روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلکزدههای روزگار. به هر دری زده بود فایدهای نکرده بود. روزی با خودش گفت: این جوری که نمیشود دست روی دست گذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟ برای خودم چارهای بیندیشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، کجا میروی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
گرگ گفت: تو را خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد میکند؛ دوایش چیست؟»
مرد گفت: باشد و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا میروی؟ مرد گفت: قربان، میروم فلک را پیدا کنم تا سرنوشتم را عوض کنم.
پادشاه گفت: حالا که تو این راه را میروی از قول من هم به او بگو برای چه من در تمام جنگها شكست میخورم تا حال یک دفعه هم دشمنم را شكست ندادهام؟ مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید نه کشتیای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهی گندهای سرش را از آب درآورد و گفت: کجا میروی، آدمیزاد؟
مرد گفت: کارم زار شده، می روم فلک را پیدا کنم. اما مثل اینکه ديگر نمیتوانم جلوتر بروم. قایق ندارم. ماهی گنده گفت: من تو را میبرم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسي که چرا همیشه دماغ من میخارد؟
مرد قبول کرد. ماهی گنده او را کول كرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جايی، دید مردی پاچههای شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب میدهد. توی باغ هزارها کرت بود، بزرگ و کوچک. خاک خيلی از کرتها از بیآبی ترک برداشته بود. اما چند تایی هم بود که آب توی آنها لب پر میزد و باغبان باز آب را توی آنها ول ميکرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا میروی؟ مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم. باغبان گفت: چه میخواهی به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش کردم میدانم به او چه بگویم: هزار تا فحش میدهم. باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این کرتها چیست؟ باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است. مرد پرسید: مال من کو؟
باغبان کرت کوچک و تشنهای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت: خب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه میخارد؟
فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده و مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل میافتد و حال ماهی جا میآید.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست میخورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟
فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمیخواهد شکست بخورد باید شوهر کند.
مرد گفت: خيلی خوب. آن گرگی كه هميشه سرش درد میكند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش ديگر درد نمیگيرد.
مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت. كنار دريا ماهی گنده منتظرش بود تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردی؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم.
ماهی گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توی دماغت يك لعل گير كرده و مانده، بايد يكی با مشت توی سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوی.
ماهی گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كردهام.
هرچه ماهی گندهی بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت.
پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستی، يا و بدون اينكه كسی بفهمد مرا بگير و بنشين به جای من پادشاهی كن.
مرد قبول نكرد و گفت: نه، من پادشاهی را میخواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كردهام. هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد به پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد، انگار سرحالي! پيدايش كردی؟
مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برايت افتاد؟
مرد از سير تا پيازش را براي گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجی به آن چيزها ندارد.
گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را درآورد و گفت: از تو احمقتر كجا می توانم گير بياورم؟
نویسنده: #صمد_بهرنگی
🔹داستان کوتاه🖋☕️
🔸به جمع ما بپیوندید👇
@Man_az_baraye_digaran
📚 @Man_az_baraye_digaran
"به دنبال فلك"
روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلکزدههای روزگار. به هر دری زده بود فایدهای نکرده بود. روزی با خودش گفت: این جوری که نمیشود دست روی دست گذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟ برای خودم چارهای بیندیشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، کجا میروی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
گرگ گفت: تو را خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد میکند؛ دوایش چیست؟»
مرد گفت: باشد و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا میروی؟ مرد گفت: قربان، میروم فلک را پیدا کنم تا سرنوشتم را عوض کنم.
پادشاه گفت: حالا که تو این راه را میروی از قول من هم به او بگو برای چه من در تمام جنگها شكست میخورم تا حال یک دفعه هم دشمنم را شكست ندادهام؟ مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید نه کشتیای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهی گندهای سرش را از آب درآورد و گفت: کجا میروی، آدمیزاد؟
مرد گفت: کارم زار شده، می روم فلک را پیدا کنم. اما مثل اینکه ديگر نمیتوانم جلوتر بروم. قایق ندارم. ماهی گنده گفت: من تو را میبرم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسي که چرا همیشه دماغ من میخارد؟
مرد قبول کرد. ماهی گنده او را کول كرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جايی، دید مردی پاچههای شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب میدهد. توی باغ هزارها کرت بود، بزرگ و کوچک. خاک خيلی از کرتها از بیآبی ترک برداشته بود. اما چند تایی هم بود که آب توی آنها لب پر میزد و باغبان باز آب را توی آنها ول ميکرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا میروی؟ مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم. باغبان گفت: چه میخواهی به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش کردم میدانم به او چه بگویم: هزار تا فحش میدهم. باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این کرتها چیست؟ باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است. مرد پرسید: مال من کو؟
باغبان کرت کوچک و تشنهای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت: خب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه میخارد؟
فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده و مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل میافتد و حال ماهی جا میآید.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست میخورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟
فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمیخواهد شکست بخورد باید شوهر کند.
مرد گفت: خيلی خوب. آن گرگی كه هميشه سرش درد میكند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش ديگر درد نمیگيرد.
مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت. كنار دريا ماهی گنده منتظرش بود تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردی؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم.
ماهی گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توی دماغت يك لعل گير كرده و مانده، بايد يكی با مشت توی سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوی.
ماهی گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كردهام.
هرچه ماهی گندهی بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت.
پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستی، يا و بدون اينكه كسی بفهمد مرا بگير و بنشين به جای من پادشاهی كن.
مرد قبول نكرد و گفت: نه، من پادشاهی را میخواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كردهام. هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد به پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد، انگار سرحالي! پيدايش كردی؟
مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برايت افتاد؟
مرد از سير تا پيازش را براي گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجی به آن چيزها ندارد.
گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را درآورد و گفت: از تو احمقتر كجا می توانم گير بياورم؟
نویسنده: #صمد_بهرنگی
🔹داستان کوتاه🖋☕️
🔸به جمع ما بپیوندید👇
@Man_az_baraye_digaran
#یک_جرعه_کتاب☕️
#داستان_کوتاه 📚
آمریکاییوار
نظر به عزم راسخی که برای اقدام به یک ازدواج کاملا قانونی دارم، و با توجه به این نکته که هیچ ازدواجی بدون مشارکت جنس مؤنث امکان پذیر نیست، خاضعانه در نهایتِ افتخار و خوش وقتی و احساسِ رضایتِ کامله از کلیهی بیوہگان و دوشیزهگانِ محترمه استدعا می شود لطف بفرمایند مراتب ذیل را مورد عنایت قرار دهند:
نخست این که این جانب یک مرد میباشم. به نظر میرسد که این امر باید برای خانمها واجدِ کمال اهمیت باشد. قَدَم دو آرشین و هشت ورشوک (۱۷۶ سانتی متر) است. جوان هستم. هنوز تا ایام کهولت زیاد فاصله دارم، درست به اندازهی فاصلهی مرغ پاچله از عید پطرس. اصل و نسب دار میباشم. زیبا نیستم، اما خیلی زشت هم نمیباشم. عدم زشتیام به حدی است که بارها در تاریکی مطلق با اشخاص بسیار زیبا عوضی گرفته شدهام. چشمهایم میشی است. روی گونههایم (افسوس!) چال نمیافتد. از دندانهای آسیابم دو تایش خراب است. از عهدهی خوش آمد گوییهای ظریف بر نمیآیم اما به تنابندهیی هم اجازه نمیدهم در استحکام عضلاتام شک کند. نمرهی دستکشام هفت و سه ربع میباشد. پدر و مادرم فقیر اما بسیار نجیباند. ضمنا آیندهام کاملا درخشان است. دوست دار پروپاقرصِ خوشگلها عموما و خدمتکارها خصوصا میباشم. به همه چیز اعتقاد دارم. توفیقام در مقولهی ادبیات به حدی است که از مطالعهی ستون صندوق پست مجلهی «استره کازا» به ندرت گریهام میگیرد. خیال دارم در آینده رمانی به رشته تحریر در آورم که قهرماناش (که زیباروی معصیت کاری خواهد بود) همسر آیندهی خود این جانب باشد. در شبانه روز دوازده ساعت میخوابم. بَربَروار پرخورام. فقط وقتی دوا مصرف میکنم که هم پیاله داشته باشم. آشنایان خوبی دارم. دو تاشان ادیباند یکی شان شاعر یکی شان مفتخور، که از طریق صفحات جریدهی شریفهی «روس کایا گازتا» به تعليم ابناء بشر مشغولاند. شاعران محبوبام عبارتاند از پوش کاریوف و گاهی هم خودم. عاشق پیشهام اما حسود نیستم. قصد دارم طبق شرایطی که خود و طلب کارانام میدانیم ازدواج کنم.
این بود مشخصات این جانب.
و اما مشخصات همسر آیندهام.
بیوه باشد یا دوشیزه (بر حسب این که کدام بیشتر مناسب حال باشد) زیر سی ساله و بالای پانزده ساله. کاتولیک نباشد، یعنی به یقین بداند که در این دنیا آدم بیگناه به هم نمیرسد. یهودی هم پذیرفته نمیشود. دخترهای یهودی همیشه از آدم می پرسند: «چرا یک خط در میان مینویسی؟ چرا نمیری دم دست بابام پول در آوردن یاد بگیری؟»، و این جور حرفها اصلا به مزاج این جانب نمیسازد. موطلايی باشد و چشم آبی و (لطفا در صورت امکان ابرو مشکی، نه رنگ پریده باشد نه سرخرو، نه چاق باشد نه لاغر، نه دراز باشد نه کوتاه. تودل برو باشد و جنی هم نباشد. سرش تراشیده نباشد، وراج نباشد و مدام کنج خانه ننشیند. ضمنا باید خوشخط باشد چون
یک نساخِ مورد کمال نیاز این جانب میباشد. البته کار نسخه برداریاش زیاد نیست. به مجلاتی که من با آنها همکاری دارم علاقه داشته باشد و رویهی آنها را در زندهگی نصبالعین خود قرار دهد.
مجلات «تفریح» و «تازه های روز» و «نانا» را نخواند و از سرمقالههای «نامههای مسکو» متأثر نشود و از خواندن سرمقالات «ساحل» هم غش و ضعف نکند.
باید بتواند آواز بخواند، برقصد، بنویسد، بپزد، بریان کند، بلبل زبانی کند، شیرمال بپزد (اما گوش مال ندهد)، برای شوهر جاناش پول قرض بگیرد. با استفاده از امکانات شخصی خوشسرولباس باشد، و (توجه!) کاملا و از هر جهت مطیع باشد.
نباید تناش را بخاراند، جیرو ویر کند، جیغ بکشد، فریاد بزند، گاز بگیرد، دندان نشان بدهد، ظرف و ظروف بشکند، یا در خانه برای دوستان پشت چشم نازک کند.
ضمنا لازم به یادآوری است که گرچه کلاه زینت مرد است، هر چه پایینتر گذاشته بشود از لحاظ کسی که در ازای دریافتِ وجوهات زیر بار این جور امور میرود خطرش کمتر است.
اسماش نباید ماترهنا یا آکولینا یا آودوتیا یا اسمهای املییِ دیگری از این قماش باشد. اصلا بهتر است اسم بااصل ونسبدار تری داشته باشد مثل اولیا یا لنوچکا یا ماروسکا یا کاتیا یا لیپا و غیره. میان او و مادرش که همانا مادر زن مکرمهی اینجانب است هفت اقلیم فاصله باشد (والا ذمهی اینجانب از هرگونه تعهدی بريی است)...
داشتن حداقل ۲۰۰۰۰۰ رويل نقره از اهمِ واجبات است.
ناگفته نماند که، در صورت موافقت طلبکاران این جانب، میتوان در مادهی اخیر اصلاحاتی به عمل آورد.
نویسنده: #آنتوان_چخوف
مترجم: #احمد_گلشیری
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@Man_az_baraye_digaran
#داستان_کوتاه 📚
آمریکاییوار
نظر به عزم راسخی که برای اقدام به یک ازدواج کاملا قانونی دارم، و با توجه به این نکته که هیچ ازدواجی بدون مشارکت جنس مؤنث امکان پذیر نیست، خاضعانه در نهایتِ افتخار و خوش وقتی و احساسِ رضایتِ کامله از کلیهی بیوہگان و دوشیزهگانِ محترمه استدعا می شود لطف بفرمایند مراتب ذیل را مورد عنایت قرار دهند:
نخست این که این جانب یک مرد میباشم. به نظر میرسد که این امر باید برای خانمها واجدِ کمال اهمیت باشد. قَدَم دو آرشین و هشت ورشوک (۱۷۶ سانتی متر) است. جوان هستم. هنوز تا ایام کهولت زیاد فاصله دارم، درست به اندازهی فاصلهی مرغ پاچله از عید پطرس. اصل و نسب دار میباشم. زیبا نیستم، اما خیلی زشت هم نمیباشم. عدم زشتیام به حدی است که بارها در تاریکی مطلق با اشخاص بسیار زیبا عوضی گرفته شدهام. چشمهایم میشی است. روی گونههایم (افسوس!) چال نمیافتد. از دندانهای آسیابم دو تایش خراب است. از عهدهی خوش آمد گوییهای ظریف بر نمیآیم اما به تنابندهیی هم اجازه نمیدهم در استحکام عضلاتام شک کند. نمرهی دستکشام هفت و سه ربع میباشد. پدر و مادرم فقیر اما بسیار نجیباند. ضمنا آیندهام کاملا درخشان است. دوست دار پروپاقرصِ خوشگلها عموما و خدمتکارها خصوصا میباشم. به همه چیز اعتقاد دارم. توفیقام در مقولهی ادبیات به حدی است که از مطالعهی ستون صندوق پست مجلهی «استره کازا» به ندرت گریهام میگیرد. خیال دارم در آینده رمانی به رشته تحریر در آورم که قهرماناش (که زیباروی معصیت کاری خواهد بود) همسر آیندهی خود این جانب باشد. در شبانه روز دوازده ساعت میخوابم. بَربَروار پرخورام. فقط وقتی دوا مصرف میکنم که هم پیاله داشته باشم. آشنایان خوبی دارم. دو تاشان ادیباند یکی شان شاعر یکی شان مفتخور، که از طریق صفحات جریدهی شریفهی «روس کایا گازتا» به تعليم ابناء بشر مشغولاند. شاعران محبوبام عبارتاند از پوش کاریوف و گاهی هم خودم. عاشق پیشهام اما حسود نیستم. قصد دارم طبق شرایطی که خود و طلب کارانام میدانیم ازدواج کنم.
این بود مشخصات این جانب.
و اما مشخصات همسر آیندهام.
بیوه باشد یا دوشیزه (بر حسب این که کدام بیشتر مناسب حال باشد) زیر سی ساله و بالای پانزده ساله. کاتولیک نباشد، یعنی به یقین بداند که در این دنیا آدم بیگناه به هم نمیرسد. یهودی هم پذیرفته نمیشود. دخترهای یهودی همیشه از آدم می پرسند: «چرا یک خط در میان مینویسی؟ چرا نمیری دم دست بابام پول در آوردن یاد بگیری؟»، و این جور حرفها اصلا به مزاج این جانب نمیسازد. موطلايی باشد و چشم آبی و (لطفا در صورت امکان ابرو مشکی، نه رنگ پریده باشد نه سرخرو، نه چاق باشد نه لاغر، نه دراز باشد نه کوتاه. تودل برو باشد و جنی هم نباشد. سرش تراشیده نباشد، وراج نباشد و مدام کنج خانه ننشیند. ضمنا باید خوشخط باشد چون
یک نساخِ مورد کمال نیاز این جانب میباشد. البته کار نسخه برداریاش زیاد نیست. به مجلاتی که من با آنها همکاری دارم علاقه داشته باشد و رویهی آنها را در زندهگی نصبالعین خود قرار دهد.
مجلات «تفریح» و «تازه های روز» و «نانا» را نخواند و از سرمقالههای «نامههای مسکو» متأثر نشود و از خواندن سرمقالات «ساحل» هم غش و ضعف نکند.
باید بتواند آواز بخواند، برقصد، بنویسد، بپزد، بریان کند، بلبل زبانی کند، شیرمال بپزد (اما گوش مال ندهد)، برای شوهر جاناش پول قرض بگیرد. با استفاده از امکانات شخصی خوشسرولباس باشد، و (توجه!) کاملا و از هر جهت مطیع باشد.
نباید تناش را بخاراند، جیرو ویر کند، جیغ بکشد، فریاد بزند، گاز بگیرد، دندان نشان بدهد، ظرف و ظروف بشکند، یا در خانه برای دوستان پشت چشم نازک کند.
ضمنا لازم به یادآوری است که گرچه کلاه زینت مرد است، هر چه پایینتر گذاشته بشود از لحاظ کسی که در ازای دریافتِ وجوهات زیر بار این جور امور میرود خطرش کمتر است.
اسماش نباید ماترهنا یا آکولینا یا آودوتیا یا اسمهای املییِ دیگری از این قماش باشد. اصلا بهتر است اسم بااصل ونسبدار تری داشته باشد مثل اولیا یا لنوچکا یا ماروسکا یا کاتیا یا لیپا و غیره. میان او و مادرش که همانا مادر زن مکرمهی اینجانب است هفت اقلیم فاصله باشد (والا ذمهی اینجانب از هرگونه تعهدی بريی است)...
داشتن حداقل ۲۰۰۰۰۰ رويل نقره از اهمِ واجبات است.
ناگفته نماند که، در صورت موافقت طلبکاران این جانب، میتوان در مادهی اخیر اصلاحاتی به عمل آورد.
نویسنده: #آنتوان_چخوف
مترجم: #احمد_گلشیری
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@Man_az_baraye_digaran