📝نگاهی متفاوت به کافکا و شاهکارش محاکمه
▪️«شما بازداشتید! اما میتوانید زندگی عادیتان را ادامه دهید»
✍️ #مهدی_تدینی
آقای یوزف ک.، کارمند بانک، صبح روز تولد سی سالگیاش، در خانه بازداشت میشود. هر چه فکر میکند نمیداند دلیل بازداشت چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت میشود، بیآنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه میشود، بیآنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بیآنکه هیچگاه به درستی بفهمید دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما میفهمد با اینکه بازداشت است میتواند زندگی عادیاش را فعلاً ادامه دهد.
یوزف میکوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمییابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه مییابد. دادگاه هیچجا نیست و همهجا هست. او حتی نمیداند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریدهاند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را میفهمد! کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.
«قدرت»، یعنی نهادی که میتواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچکس هیچ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بیمعناست. حتی کسی نمیتواند بفهمد «حکمی» که علیهاش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوانسالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمامناشدنی است که فرد نمیداند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچگاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمیبرد. یوزف ک. وقتی میخواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی میرود که عملاً هیچ کاری برای او نمیکند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت و آمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم میکنند، اما به چیزی بیش از این نمیرسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.
دو مرد فربه، با کلاه استوانهای و کت فراک، شب تولد سیویک سالگیاش، به سراغش میروند. بازو در بازویش میاندازند و او را میبرند. یوزف لحظهای قصد میکند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمیدهند. یوزف خود را مانند مگسی حس میکند که به کاغذ مگسکُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده میشود. نه؛ تقلا بیفایده است...
دو مرد یوزف را به معدن سنگی بیرون از شهر میبرند. او را لخت میکنند و لباسهایش را با دقت تا میکنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد). یوزف را بر تختسنگی میخوابانند، یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمیآورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف میکنند... یوزف میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را میگیرد و دیگری چاقو را به قلبش میکوبد. اعدامکننده و اعدامشونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنانکه گویی همدیگر را در آغوش گرفتهاند. اما هر دو نسبت به مرگ در بیتفاوتی عمیقی فرورفتهاند. چه او که میکشد و چه او که میمیرد نفس مرگ را چندان نمیبینند؛ و این بیارزش بودن مرگ در امتداد بیارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جملهای که یوزف بر زبان میآورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!
رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاههای متفاوتی میتوان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاهها این است که «محاکمه» وجود بیقدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان میدهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد میآوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناختی، مجبور است در نهایت عجز تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظامهای توتالیتر است جدیتر میشود (البته آن زمان که کافکا این رمانها را مینوشت هنوز نظامهای توتالیتر دامن نگسترانده بودند).
قهرمانان رمانهای کافکا آدمهای بیچارهایاند و شگفتا که همه کارمندانی دونپایه و معمولیاند. گرگور سامسا یک روز صبح بیهیچ دلیل و توضیحی «مسخ» میشود و هیبتی حشرهسان مییابد، بیآنکه دیگر به زندگی گذشتهاش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو میشود که بازداشتش میکنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصلهسربر «مثل سگ» کشته میشود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسلهمراتبی و دیکتاتورانه پا مینهد و رفتهرفته به فردی بیاراده و تسلیم تبدیل میشود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمیشود؛ بیخبر، ناگهان یا به تدریج، بیتوضیح و بیبازگشت «نابود» میشود.
جهت خرید این کتاب کلیک کنید
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
.
.
▪️«شما بازداشتید! اما میتوانید زندگی عادیتان را ادامه دهید»
✍️ #مهدی_تدینی
آقای یوزف ک.، کارمند بانک، صبح روز تولد سی سالگیاش، در خانه بازداشت میشود. هر چه فکر میکند نمیداند دلیل بازداشت چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت میشود، بیآنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه میشود، بیآنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بیآنکه هیچگاه به درستی بفهمید دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما میفهمد با اینکه بازداشت است میتواند زندگی عادیاش را فعلاً ادامه دهد.
یوزف میکوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمییابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه مییابد. دادگاه هیچجا نیست و همهجا هست. او حتی نمیداند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریدهاند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را میفهمد! کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.
«قدرت»، یعنی نهادی که میتواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچکس هیچ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بیمعناست. حتی کسی نمیتواند بفهمد «حکمی» که علیهاش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوانسالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمامناشدنی است که فرد نمیداند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچگاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمیبرد. یوزف ک. وقتی میخواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی میرود که عملاً هیچ کاری برای او نمیکند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت و آمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم میکنند، اما به چیزی بیش از این نمیرسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.
دو مرد فربه، با کلاه استوانهای و کت فراک، شب تولد سیویک سالگیاش، به سراغش میروند. بازو در بازویش میاندازند و او را میبرند. یوزف لحظهای قصد میکند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمیدهند. یوزف خود را مانند مگسی حس میکند که به کاغذ مگسکُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده میشود. نه؛ تقلا بیفایده است...
دو مرد یوزف را به معدن سنگی بیرون از شهر میبرند. او را لخت میکنند و لباسهایش را با دقت تا میکنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد). یوزف را بر تختسنگی میخوابانند، یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمیآورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف میکنند... یوزف میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را میگیرد و دیگری چاقو را به قلبش میکوبد. اعدامکننده و اعدامشونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنانکه گویی همدیگر را در آغوش گرفتهاند. اما هر دو نسبت به مرگ در بیتفاوتی عمیقی فرورفتهاند. چه او که میکشد و چه او که میمیرد نفس مرگ را چندان نمیبینند؛ و این بیارزش بودن مرگ در امتداد بیارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جملهای که یوزف بر زبان میآورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!
رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاههای متفاوتی میتوان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاهها این است که «محاکمه» وجود بیقدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان میدهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد میآوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناختی، مجبور است در نهایت عجز تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظامهای توتالیتر است جدیتر میشود (البته آن زمان که کافکا این رمانها را مینوشت هنوز نظامهای توتالیتر دامن نگسترانده بودند).
قهرمانان رمانهای کافکا آدمهای بیچارهایاند و شگفتا که همه کارمندانی دونپایه و معمولیاند. گرگور سامسا یک روز صبح بیهیچ دلیل و توضیحی «مسخ» میشود و هیبتی حشرهسان مییابد، بیآنکه دیگر به زندگی گذشتهاش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو میشود که بازداشتش میکنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصلهسربر «مثل سگ» کشته میشود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسلهمراتبی و دیکتاتورانه پا مینهد و رفتهرفته به فردی بیاراده و تسلیم تبدیل میشود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمیشود؛ بیخبر، ناگهان یا به تدریج، بیتوضیح و بیبازگشت «نابود» میشود.
جهت خرید این کتاب کلیک کنید
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
.
.
📃«توالت عمومی»
✍️ #مهدی_تدینی
نگاهی به تابلوی «توالت عمومی»، اثر واسیلی شولژنکو (تابلو در پیوست)
حیف بود اگر این تابلو را نشان نمیدادم. پیش از آنکه حس انزجار پیدا کنید، یک لحظه به این فکر کنید که چرا یک هنرمند بزرگ باید روزهای طولانی وقت بگذارد و چنین تابلویی را بکشد؟ وقتی در تابلو درنگ میکنید دریافتی تکاندهنده به دست میآورید.
حالا صبورانه به تابلو نگاه کنید:
این تابلو کثیف، تهوعآور و مشمئزکننده است، اما در نوع خود بسیار تأملبرانگیز است. عنوان تابلو «توالت عمومی» است. دو مرد در حال قضای حاجتند و یک مرد در حال عرقخوری. به نظر سه مرد دائمالخمر را میبینیم. دو مردی که نشستهاند، سیگار زیر لب دارند. دیوارنگارههای توالت عمومی کریه و زشتند. به جزئیاتی که بسیار با دقت در تابلو لحاظ شدهاند دقت کنید. مجموع آنچه در این توالت میبینیم خلاصه میشود به «خوردن، نوشیدن، قضای حاجت و شهوت». همۀ اینها چه اهمیتی دارند؟
خب، همۀ جزئیات را که دیدید، بعد به پنجرۀ کوچک توالت عمومی نگاه کنید، ببینید در دوردست چه چیزی پیداست! «منارهها و قبههای کاخ یا کلیسا». کاخ نماد قدرت سیاسی و کلیسا نماد قدرت دینی است و در سنت روسی میتوان گفت «مناره» نماد تلفیق قدرت سیاسی و دینی است. ببینید نقاش ما را در چه پرسپکتیو معناییِ منحصربهفردی جای داده است. وقتی در این زاویه قرار میگیریم، تازه پرسشهای معناشناختی بر ما رخ مینماید: آیا «تداومی» میان این توالت، این آدمهای تهوعآور و آن کاخ و کلیسا وجود دارد؟ آیا ما دو روی یک سکه را میبینیم؟ آیا حقیقت نهفته در پس آن منارهها، حقیقت نهفته در پس آن شکوه، همین کثافتی نیست که پیش چشم ماست؟ چرا نقاش ما را در زاویهای قرار داده که به نظر میرسد «تداوم» یا «پیوندی» میان این دو امر زشت و زیبا وجود دارد؟
دیدید شولژنکو چه کرده! عالی نیست؟ یک هنرمند اینگونه آدمی را به تهوع میاندازد تا آدمی مجبور به فکر کردن شود.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #مهدی_تدینی
نگاهی به تابلوی «توالت عمومی»، اثر واسیلی شولژنکو (تابلو در پیوست)
حیف بود اگر این تابلو را نشان نمیدادم. پیش از آنکه حس انزجار پیدا کنید، یک لحظه به این فکر کنید که چرا یک هنرمند بزرگ باید روزهای طولانی وقت بگذارد و چنین تابلویی را بکشد؟ وقتی در تابلو درنگ میکنید دریافتی تکاندهنده به دست میآورید.
حالا صبورانه به تابلو نگاه کنید:
این تابلو کثیف، تهوعآور و مشمئزکننده است، اما در نوع خود بسیار تأملبرانگیز است. عنوان تابلو «توالت عمومی» است. دو مرد در حال قضای حاجتند و یک مرد در حال عرقخوری. به نظر سه مرد دائمالخمر را میبینیم. دو مردی که نشستهاند، سیگار زیر لب دارند. دیوارنگارههای توالت عمومی کریه و زشتند. به جزئیاتی که بسیار با دقت در تابلو لحاظ شدهاند دقت کنید. مجموع آنچه در این توالت میبینیم خلاصه میشود به «خوردن، نوشیدن، قضای حاجت و شهوت». همۀ اینها چه اهمیتی دارند؟
خب، همۀ جزئیات را که دیدید، بعد به پنجرۀ کوچک توالت عمومی نگاه کنید، ببینید در دوردست چه چیزی پیداست! «منارهها و قبههای کاخ یا کلیسا». کاخ نماد قدرت سیاسی و کلیسا نماد قدرت دینی است و در سنت روسی میتوان گفت «مناره» نماد تلفیق قدرت سیاسی و دینی است. ببینید نقاش ما را در چه پرسپکتیو معناییِ منحصربهفردی جای داده است. وقتی در این زاویه قرار میگیریم، تازه پرسشهای معناشناختی بر ما رخ مینماید: آیا «تداومی» میان این توالت، این آدمهای تهوعآور و آن کاخ و کلیسا وجود دارد؟ آیا ما دو روی یک سکه را میبینیم؟ آیا حقیقت نهفته در پس آن منارهها، حقیقت نهفته در پس آن شکوه، همین کثافتی نیست که پیش چشم ماست؟ چرا نقاش ما را در زاویهای قرار داده که به نظر میرسد «تداوم» یا «پیوندی» میان این دو امر زشت و زیبا وجود دارد؟
دیدید شولژنکو چه کرده! عالی نیست؟ یک هنرمند اینگونه آدمی را به تهوع میاندازد تا آدمی مجبور به فکر کردن شود.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
Telegram
attach 📎
ادرار پشت مجسمه...
شاید این یکی از کاملترین تابلوهای شولژنکو به لحاظ محتوا باشد... بیشتر مضمونهای مورد علاقۀ او در این تابلو آمده.
مردی که نشسته، با عصا، نماد همان گیرکردگی و رخوت و درخودفروماندگی است؛ مرد دائمالخمری که زن بازویش را گرفته تا زمین نخورد، نماد همان فراموشی دنیا و وضعیت اسفبار زیست فردی است... و از همه مهمتر، مردی که پشت مجسمۀ سنگی و عبوس لنین ادرار میکند، نشان کثافتگرفتگی جدیترین بخش حیات اجتماعی است.
شولژنکو، مهمترین و منزهترین و والاترین امور اجتماعی (مانند سیاست، دین، ثروت یا صنعت) را آغشته یا عجین با کثافت نشان میدهد. این هنر بینظیر است. و از همۀ این حرفها که بگذریم، مگر کنایهای بزرگتر از این هم میتوان آفرید که مردی مست پای مجسمۀ ابرمرد سیاسی ادرار کند؟!
از هر نظر نمرۀ این تابلو بیسته!
✍ #مهدی_تدینی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
شاید این یکی از کاملترین تابلوهای شولژنکو به لحاظ محتوا باشد... بیشتر مضمونهای مورد علاقۀ او در این تابلو آمده.
مردی که نشسته، با عصا، نماد همان گیرکردگی و رخوت و درخودفروماندگی است؛ مرد دائمالخمری که زن بازویش را گرفته تا زمین نخورد، نماد همان فراموشی دنیا و وضعیت اسفبار زیست فردی است... و از همه مهمتر، مردی که پشت مجسمۀ سنگی و عبوس لنین ادرار میکند، نشان کثافتگرفتگی جدیترین بخش حیات اجتماعی است.
شولژنکو، مهمترین و منزهترین و والاترین امور اجتماعی (مانند سیاست، دین، ثروت یا صنعت) را آغشته یا عجین با کثافت نشان میدهد. این هنر بینظیر است. و از همۀ این حرفها که بگذریم، مگر کنایهای بزرگتر از این هم میتوان آفرید که مردی مست پای مجسمۀ ابرمرد سیاسی ادرار کند؟!
از هر نظر نمرۀ این تابلو بیسته!
✍ #مهدی_تدینی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
واسیلی شولژنکو، روایتگرِ «انسان دائمالخمر و بیخانمان»
واسیلی شولژنکو (Vasily Shulzhenko) نقاش روس، متولد 1949، مسکو.
آثار شولژنکو همگی تأملبرانگیزند. هر تابلوی او کتابی گشوده است که با درنگ و مشاهدۀ عمیق و دقیق میتوان به سطرهای مبهم آن پی برد. سبک شولژنکو نوعی رئالیسم کثیف، چِرک و مضحک است که گاه ویژگیهای رئالیسم جادویی را به معنای رقتانگیز به خود میگیرد. اما بیش از همه او انسان روس را به تصویر کشیده است و گونۀ روسی انسان را به مثابه تصویر خاص از انسان پیش چشم ما مینهد.
نخستین اثری که از «شولژنکو» میبینیم: «سانتورسواری».
سانتور، با نیمتنۀ مرد و بدن اسب، در اساطیر بیش از همه نماد موجودی وحشی، رامنشدنی و شهوتران است. این انسان شولژنکوست.
عرق، سیگار، شهوت، بیجهتی. عالی! عالی!
✍ #مهدی_تدینی / هزارتو
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @iransociology
واسیلی شولژنکو (Vasily Shulzhenko) نقاش روس، متولد 1949، مسکو.
آثار شولژنکو همگی تأملبرانگیزند. هر تابلوی او کتابی گشوده است که با درنگ و مشاهدۀ عمیق و دقیق میتوان به سطرهای مبهم آن پی برد. سبک شولژنکو نوعی رئالیسم کثیف، چِرک و مضحک است که گاه ویژگیهای رئالیسم جادویی را به معنای رقتانگیز به خود میگیرد. اما بیش از همه او انسان روس را به تصویر کشیده است و گونۀ روسی انسان را به مثابه تصویر خاص از انسان پیش چشم ما مینهد.
نخستین اثری که از «شولژنکو» میبینیم: «سانتورسواری».
سانتور، با نیمتنۀ مرد و بدن اسب، در اساطیر بیش از همه نماد موجودی وحشی، رامنشدنی و شهوتران است. این انسان شولژنکوست.
عرق، سیگار، شهوت، بیجهتی. عالی! عالی!
✍ #مهدی_تدینی / هزارتو
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @iransociology
📃 «رئیسپلیس اطریشی طهران»
✍️ #مهدی_تدینی
شاید این تعبیر نامأنوس باشد، اما اولین حاکم غربگرای ایران ناصرالدینشاه بود (اگر عباس میرزا را حاکم به شمار نیاوریم). غربگرایی در اینجا به این معناست که حاضر بود به سادگی نیروی انسانی کارآزمودۀ غربی را در مناصب عالی به خدمت گیرد و تصور میکرد به جای اختراع چرخ بهتر است از چرخهای پیشساخته استفاده کند. این غربگرایی و نوگرایی او در نگاه وارونه به گذشته نادیده گرفته میشود. البته نقدها بر عملکرد و کاستیهای دورۀ او پابرجاست، فقط باید در نوع و میزان نقد بازنگری کرد.
برای اثبات این نگرش میخواهم در این نوشتار مثالی مهم اما فراموششده بیاورم. اولین «قانون نظمیه و امنیۀ بلدیه» در ایران را یک غربی نوشت یا دستکم به خواست او نوشته شد. این «قانون نظمیه و امنیه» نمونۀ اولیۀ قانون کیفری هم بود و سالهای زیادی تهران با این قانون اداره میشد. شاه در دومین سفر خود به اروپا در ۱۸۷۸ (۱۲۵۶ شمسی) یک نظامی اتریشی را به عنوان مستشار انتظامی برای تهران به خدمت گرفت: کنت آنتوان دومونت فُرت. کنت به ایران آمد و نخستین رئیسپلیس پایتخت ایران شد و دوازده سال در این مقام ماند. او قدرت و اختیارات فراوانی داشت و سررشتۀ امنیت پایتخت به دفتر کار او میرسید.
آن زمان تهران ۱۱.۹۱۷ باب خانه و ۷.۶۸۸ باب مغازه داشت و تأمین امنیت آن دشوار بود. کنت برای ادارۀ شهر کار سختی در پیش داشت. اول باید نظامنامهای را تنظیم میکرد تا بر اساس آن بتواند شهر را اداره کند. آن نظامنامه همان «قانون نظمیه و امنیۀ بلدیه» بود که به امضای شاه رسید و در آن ریز و درشت منازعات، جرایم، شیوه و میزان مجازات آنها پیشبینی شده بود: از تجاوز به دختر نابالغ تا شیوۀ مرخص کردن نوکرها. شاه در حکم تأیید خود بر این قوانین چنین نوشته بود:
«نایبالسلطنه! این کتابچۀ قانونی کنت را خواندم. تماماً بسیار به قاعده و درست است. یک دو فقره را ما کم و زیاد کردیم، ملاحظه کنید... وزرا هم این کتابچه را امضا کرده بدهند به کنت. او هم بدهد چاپ کرده منتشر نمایند و از تاریخ امضا وزرا مشغول اجرای این قوانین بوده، تخلف نشود... همین دستخط را بده کنت ملاحظه نماید، بداند ما قواعد را پسندیدهایم...»
در ادامه برای نمونه چند بند از این کتاب قانون را ذکر میکنم و پیشنهاد میکنم کل مفاد آن را در پیوست بخوانید:
ـــ کسی که تریاک میکشد، از شش ماه الی یک سال محبوس خواهد شد.
ـــ کسی که کتابی انتشار دهد که بر ضد مذهب یا دولت و ملت بوده باشد، از پنج الی پنجاه سال حبس خواهد شد.
ـــ کسی که مرتکب فعل شنیع نسبت به دختری شود که هنوز به حد رشد و بلوغ نرسیده باشد، بر حسب تقصیر او از پنج سال الی پانزده سال حبس خواهد شد و مجبور است که آن دختر غیربالغ را معاش بدهد تا به حد بلوغ برسد و اگر میل پدر و مادر باشد او را میتواند به حبالۀ نکاح خود درآورد.
ـــ از نوکرهای مردم کسی که از خانه بیرون رفته و بدون اذن آقا خانه را خالی و تنها میگذارد، از ۴۸ ساعت تا یک ماه حبس خواهد شد و از یک قران تا سه تومان جریمه خواهد شد.
ـــ کسی که نمیخواهد در پیش کسی نوکری نماید، نمیتواند فوراً بیرون برود، باید هشت روز قبل به آقای خودش خبر بدهد که آقا در این مدت نوکر دیگر پیدا نماید و همچنین آقا نیز حق ندارد به یکدفعه نوکر را بیرون نماید، باید هشت روز قبل به او اطلاع بدهد که جای دیگر برای خود پیدا کند، ولیکن در صورتی که نوکر تقصیر کرده باشد، آقا میتواند فوراً او را اخراج نماید...
کنت رئیسپلیس پایتخت بود تا اینکه در جریان ماجرای قرارداد رژی برکنار شد. گزارشهایی از بدرفتاریهای او و نیروی زیر فرمانش دادهاند، اما برخی از گزارشها هم به دلیل رقابت درباریان با اوست. کنت تا پایان عمر در ایران ماندگار شد. او در ۱۹۱۶ (۱۲۹۵ شمسی) درگذشت و در گورستان دولاب به خاک سپرده شد.
/ تاریخاندیشی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #مهدی_تدینی
شاید این تعبیر نامأنوس باشد، اما اولین حاکم غربگرای ایران ناصرالدینشاه بود (اگر عباس میرزا را حاکم به شمار نیاوریم). غربگرایی در اینجا به این معناست که حاضر بود به سادگی نیروی انسانی کارآزمودۀ غربی را در مناصب عالی به خدمت گیرد و تصور میکرد به جای اختراع چرخ بهتر است از چرخهای پیشساخته استفاده کند. این غربگرایی و نوگرایی او در نگاه وارونه به گذشته نادیده گرفته میشود. البته نقدها بر عملکرد و کاستیهای دورۀ او پابرجاست، فقط باید در نوع و میزان نقد بازنگری کرد.
برای اثبات این نگرش میخواهم در این نوشتار مثالی مهم اما فراموششده بیاورم. اولین «قانون نظمیه و امنیۀ بلدیه» در ایران را یک غربی نوشت یا دستکم به خواست او نوشته شد. این «قانون نظمیه و امنیه» نمونۀ اولیۀ قانون کیفری هم بود و سالهای زیادی تهران با این قانون اداره میشد. شاه در دومین سفر خود به اروپا در ۱۸۷۸ (۱۲۵۶ شمسی) یک نظامی اتریشی را به عنوان مستشار انتظامی برای تهران به خدمت گرفت: کنت آنتوان دومونت فُرت. کنت به ایران آمد و نخستین رئیسپلیس پایتخت ایران شد و دوازده سال در این مقام ماند. او قدرت و اختیارات فراوانی داشت و سررشتۀ امنیت پایتخت به دفتر کار او میرسید.
آن زمان تهران ۱۱.۹۱۷ باب خانه و ۷.۶۸۸ باب مغازه داشت و تأمین امنیت آن دشوار بود. کنت برای ادارۀ شهر کار سختی در پیش داشت. اول باید نظامنامهای را تنظیم میکرد تا بر اساس آن بتواند شهر را اداره کند. آن نظامنامه همان «قانون نظمیه و امنیۀ بلدیه» بود که به امضای شاه رسید و در آن ریز و درشت منازعات، جرایم، شیوه و میزان مجازات آنها پیشبینی شده بود: از تجاوز به دختر نابالغ تا شیوۀ مرخص کردن نوکرها. شاه در حکم تأیید خود بر این قوانین چنین نوشته بود:
«نایبالسلطنه! این کتابچۀ قانونی کنت را خواندم. تماماً بسیار به قاعده و درست است. یک دو فقره را ما کم و زیاد کردیم، ملاحظه کنید... وزرا هم این کتابچه را امضا کرده بدهند به کنت. او هم بدهد چاپ کرده منتشر نمایند و از تاریخ امضا وزرا مشغول اجرای این قوانین بوده، تخلف نشود... همین دستخط را بده کنت ملاحظه نماید، بداند ما قواعد را پسندیدهایم...»
در ادامه برای نمونه چند بند از این کتاب قانون را ذکر میکنم و پیشنهاد میکنم کل مفاد آن را در پیوست بخوانید:
ـــ کسی که تریاک میکشد، از شش ماه الی یک سال محبوس خواهد شد.
ـــ کسی که کتابی انتشار دهد که بر ضد مذهب یا دولت و ملت بوده باشد، از پنج الی پنجاه سال حبس خواهد شد.
ـــ کسی که مرتکب فعل شنیع نسبت به دختری شود که هنوز به حد رشد و بلوغ نرسیده باشد، بر حسب تقصیر او از پنج سال الی پانزده سال حبس خواهد شد و مجبور است که آن دختر غیربالغ را معاش بدهد تا به حد بلوغ برسد و اگر میل پدر و مادر باشد او را میتواند به حبالۀ نکاح خود درآورد.
ـــ از نوکرهای مردم کسی که از خانه بیرون رفته و بدون اذن آقا خانه را خالی و تنها میگذارد، از ۴۸ ساعت تا یک ماه حبس خواهد شد و از یک قران تا سه تومان جریمه خواهد شد.
ـــ کسی که نمیخواهد در پیش کسی نوکری نماید، نمیتواند فوراً بیرون برود، باید هشت روز قبل به آقای خودش خبر بدهد که آقا در این مدت نوکر دیگر پیدا نماید و همچنین آقا نیز حق ندارد به یکدفعه نوکر را بیرون نماید، باید هشت روز قبل به او اطلاع بدهد که جای دیگر برای خود پیدا کند، ولیکن در صورتی که نوکر تقصیر کرده باشد، آقا میتواند فوراً او را اخراج نماید...
کنت رئیسپلیس پایتخت بود تا اینکه در جریان ماجرای قرارداد رژی برکنار شد. گزارشهایی از بدرفتاریهای او و نیروی زیر فرمانش دادهاند، اما برخی از گزارشها هم به دلیل رقابت درباریان با اوست. کنت تا پایان عمر در ایران ماندگار شد. او در ۱۹۱۶ (۱۲۹۵ شمسی) درگذشت و در گورستان دولاب به خاک سپرده شد.
/ تاریخاندیشی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃«ما و موافقتنامۀ راهبردی با چین»
✍ #مهدی_تدینی
من از مفاد سند یا موافقتنامه یا قرارداد ــ اسمش را هم نفهمیدم آخر! ــ میان ایران و چین اطلاعی ندارم. اگر هم اطلاع مییافتم نه سواد حقوقی و نه تجربهای در معاهدات بینالمللی دارم که بتوانم دربارۀ آن داوری کنم. در یک کلام، من با اطلاع و بدون اطلاع از مفاد این موافقتنامه صلاحیت نظر دادن دربارۀ آن را ندارم. اما به عنوان شهروند و کسی که دغدغۀ حیات ایران و ایرانیان را دارد، طبعاً اجازه دارم از جنبهای که عقلم میرسد، دربارۀ آن نظر دهم ــ مانند عموم مردم.
نظر من همان چیزی است که سر قضیۀ تقسیم منابع خزر داشتم. راهحل و پیشنهاد من به عنوان یک شهروند برای ایران «راهحل لیبرال» است. وقتی در زمینۀ سیاست خارجی از «راهحل لیبرال» صحبت میکنیم معنایش این است که باید در اسرع وقت تابع بازار آزاد جهانی قرار گرفت؛ باید بیدرنگ همۀ همّ و غم ما ناظر به این باشد که سهم سودمند، پربازده و آیندهداری را از «نظام تقسیم کار جهانی» به خود اختصاص دهیم و از طریق ایفای نقشی اقتصادیـبازاری در جهان ثروتسازی کنیم. این راهحل کلاسیک لیبرال در سیاستگذاری خارجی است. اصول لیبرال ناظر بر این است که همۀ موانع داخلی و خارجی ممکن که میتواند به این «درهمتنیدگی در بازار جهانی و حضور در نظام تقسیم کار بینالمللی» آسیب بزند، از میان برداشته شود: جنگ و منازعات از هر نوع آن و سر هر چیز، در فرایند درهمتنیدگی در نظام تقسیم کارِ بینالمللی (یا همان بازار جهانی) اختلال ایجاد میکند. بنابراین موضعی که من از آن دفاع میکنم و به گمانم باعث بهروزی همگان است، روشن است: زدن به سینۀ اقتصاد جهانی و تبعیت از اصول بازار جهانی.
از همین منظر و با همین راهبرد کلان دربارۀ موافقتنامه با چین نظر میدهم (فارغ از مفاد آن که صحبت از آن در تخصص من نیست). در راستای برداشتن مرزهای اقتصاد ملی، هر گونه توافق بینالمللی تجاری اگر به بسط دامنۀ اقتصاد ایران کمک کند، مفید است. این دقیقاً همان چیزی است که آرزوی هر کسی است که مانند امثال من فکر میکند. و حرفم با بقیۀ هموطنانم و صاحبمنصبان این است که چرا همین «منطق توافق با چین» را به دیگر کشورها تعمیم ندهیم؟ وقتی اصرار داریم پیمان راهبردی و توسعۀ بسترهای تجاری (و حتی امنیتی) با قدرت دوم جهان ــ که در آینده هم قدرت اول است ــ کار درست و معقولی است، ناگزیر باید پرسید: پس تکلیف درگیری با سایر قدرتهای بزرگ جهان چیست؟ اگر توسعۀ تجارت با یک یا دو کشور بزرگ برای دولت و ملت مفید است، پس چرا از فواید توسعۀ تجاری با سایر قدرتها به دلایل و بهانههای مختلف محروم شویم؟ اگر بستن پیمانهای راهبردی با قدرتهای بزرگ به استقلال ما آسیبی نمیزند، پس چرا اینقدر اصرار داریم کشورهایی چون ژاپن، کرۀ جنوبی و کشورهای عربی به دلیل تن دادن به چنین پیمانهایی با قدرتهای بزرگ هیچگاه استقلال واقعی نداشتهاند؟
اگر بستن قرارداد جامع و بلندمدت با یک کشور بزرگ آسیبی به جایگاه ما نمیزند، پس همین درهمتنیدگی اقتصادی با سایر قدرتها هم آسیبی به ما نخواهد زد. شاید بگویید: «نه! خلط مبحث نکن! مسئله در اینجا سیاست قدرت است! یعنی همپیمانی با چین به این دلیل به ما آسیب نمیزند، چون در سیاست قدرت منطقهای و بینالمللی حریف ما نیست، اما ما این مناسبات همسو را با آمریکا و اروپا نداریم.» قبول! میپذیرم که نوع رابطۀ ما با چین و جنس مناسبات قدرت بین ما و چین با آنچه بین ما و غرب وجود دارد، متفاوت است. اما یک مسئلۀ ساده: توسعۀ روابط راهبردی با چین حتماً به قدرت و امنیت ما در همین آرایش سیاسیِ موجود کمک میکند. پس: «همپیمانی راهبردی با قدرتهای بزرگ روشی برای توسعۀ اقتصاد و امنیت است.» همین را هم بپذیریم کافی است! پس اگر کسی هم آمد و گفت این الگو را در مورد کشورهای دیگر هم میتوان اجرا کرد، نه مزدور است، نه خائن و نه ستون پنجم. فقط به همین اصلی باور دارد که اینک در پس قرارداد راهبردی با چین نهفته است.
در نهایت آرزوی من این است که آنچه در دوران ناصرالدینشاه میتوانست شروع شود و با مقاومت جامعه و با انگارهها و تصورات نادرست ما محقق نشد، سرانجام روزی محقق شود. به گمان من حتی قراردادهای دوران ناصرالدینشاه نیز قراردادهای بدی نبود. همان امتیازاتی که شرکتهای غربی از دولت خودشان میگرفتند، از ما هم میخواستند. همان امتیازاتی که شرکتهای راهآهنسازی خصوصی از دولت آمریکا گرفتند، طبعاً اگر به ایران میآمدند، از ما هم میگرفتند (کسی چیزی مفت برای کسی نمیسازد! مثل همین چینیها!). اینکه در به روی اقتصادها و کشورهای دیگر بگشاییم، خیانت نیست، بلکه یک الگوی کارآمد توسعه است که هیچگاه به آن تن ندادهایم و ۱۵۰ سال است با شعار ناموزون «استعمارستیزی» و «استقلال» از آن پرهیز کردهایم.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #مهدی_تدینی
من از مفاد سند یا موافقتنامه یا قرارداد ــ اسمش را هم نفهمیدم آخر! ــ میان ایران و چین اطلاعی ندارم. اگر هم اطلاع مییافتم نه سواد حقوقی و نه تجربهای در معاهدات بینالمللی دارم که بتوانم دربارۀ آن داوری کنم. در یک کلام، من با اطلاع و بدون اطلاع از مفاد این موافقتنامه صلاحیت نظر دادن دربارۀ آن را ندارم. اما به عنوان شهروند و کسی که دغدغۀ حیات ایران و ایرانیان را دارد، طبعاً اجازه دارم از جنبهای که عقلم میرسد، دربارۀ آن نظر دهم ــ مانند عموم مردم.
نظر من همان چیزی است که سر قضیۀ تقسیم منابع خزر داشتم. راهحل و پیشنهاد من به عنوان یک شهروند برای ایران «راهحل لیبرال» است. وقتی در زمینۀ سیاست خارجی از «راهحل لیبرال» صحبت میکنیم معنایش این است که باید در اسرع وقت تابع بازار آزاد جهانی قرار گرفت؛ باید بیدرنگ همۀ همّ و غم ما ناظر به این باشد که سهم سودمند، پربازده و آیندهداری را از «نظام تقسیم کار جهانی» به خود اختصاص دهیم و از طریق ایفای نقشی اقتصادیـبازاری در جهان ثروتسازی کنیم. این راهحل کلاسیک لیبرال در سیاستگذاری خارجی است. اصول لیبرال ناظر بر این است که همۀ موانع داخلی و خارجی ممکن که میتواند به این «درهمتنیدگی در بازار جهانی و حضور در نظام تقسیم کار بینالمللی» آسیب بزند، از میان برداشته شود: جنگ و منازعات از هر نوع آن و سر هر چیز، در فرایند درهمتنیدگی در نظام تقسیم کارِ بینالمللی (یا همان بازار جهانی) اختلال ایجاد میکند. بنابراین موضعی که من از آن دفاع میکنم و به گمانم باعث بهروزی همگان است، روشن است: زدن به سینۀ اقتصاد جهانی و تبعیت از اصول بازار جهانی.
از همین منظر و با همین راهبرد کلان دربارۀ موافقتنامه با چین نظر میدهم (فارغ از مفاد آن که صحبت از آن در تخصص من نیست). در راستای برداشتن مرزهای اقتصاد ملی، هر گونه توافق بینالمللی تجاری اگر به بسط دامنۀ اقتصاد ایران کمک کند، مفید است. این دقیقاً همان چیزی است که آرزوی هر کسی است که مانند امثال من فکر میکند. و حرفم با بقیۀ هموطنانم و صاحبمنصبان این است که چرا همین «منطق توافق با چین» را به دیگر کشورها تعمیم ندهیم؟ وقتی اصرار داریم پیمان راهبردی و توسعۀ بسترهای تجاری (و حتی امنیتی) با قدرت دوم جهان ــ که در آینده هم قدرت اول است ــ کار درست و معقولی است، ناگزیر باید پرسید: پس تکلیف درگیری با سایر قدرتهای بزرگ جهان چیست؟ اگر توسعۀ تجارت با یک یا دو کشور بزرگ برای دولت و ملت مفید است، پس چرا از فواید توسعۀ تجاری با سایر قدرتها به دلایل و بهانههای مختلف محروم شویم؟ اگر بستن پیمانهای راهبردی با قدرتهای بزرگ به استقلال ما آسیبی نمیزند، پس چرا اینقدر اصرار داریم کشورهایی چون ژاپن، کرۀ جنوبی و کشورهای عربی به دلیل تن دادن به چنین پیمانهایی با قدرتهای بزرگ هیچگاه استقلال واقعی نداشتهاند؟
اگر بستن قرارداد جامع و بلندمدت با یک کشور بزرگ آسیبی به جایگاه ما نمیزند، پس همین درهمتنیدگی اقتصادی با سایر قدرتها هم آسیبی به ما نخواهد زد. شاید بگویید: «نه! خلط مبحث نکن! مسئله در اینجا سیاست قدرت است! یعنی همپیمانی با چین به این دلیل به ما آسیب نمیزند، چون در سیاست قدرت منطقهای و بینالمللی حریف ما نیست، اما ما این مناسبات همسو را با آمریکا و اروپا نداریم.» قبول! میپذیرم که نوع رابطۀ ما با چین و جنس مناسبات قدرت بین ما و چین با آنچه بین ما و غرب وجود دارد، متفاوت است. اما یک مسئلۀ ساده: توسعۀ روابط راهبردی با چین حتماً به قدرت و امنیت ما در همین آرایش سیاسیِ موجود کمک میکند. پس: «همپیمانی راهبردی با قدرتهای بزرگ روشی برای توسعۀ اقتصاد و امنیت است.» همین را هم بپذیریم کافی است! پس اگر کسی هم آمد و گفت این الگو را در مورد کشورهای دیگر هم میتوان اجرا کرد، نه مزدور است، نه خائن و نه ستون پنجم. فقط به همین اصلی باور دارد که اینک در پس قرارداد راهبردی با چین نهفته است.
در نهایت آرزوی من این است که آنچه در دوران ناصرالدینشاه میتوانست شروع شود و با مقاومت جامعه و با انگارهها و تصورات نادرست ما محقق نشد، سرانجام روزی محقق شود. به گمان من حتی قراردادهای دوران ناصرالدینشاه نیز قراردادهای بدی نبود. همان امتیازاتی که شرکتهای غربی از دولت خودشان میگرفتند، از ما هم میخواستند. همان امتیازاتی که شرکتهای راهآهنسازی خصوصی از دولت آمریکا گرفتند، طبعاً اگر به ایران میآمدند، از ما هم میگرفتند (کسی چیزی مفت برای کسی نمیسازد! مثل همین چینیها!). اینکه در به روی اقتصادها و کشورهای دیگر بگشاییم، خیانت نیست، بلکه یک الگوی کارآمد توسعه است که هیچگاه به آن تن ندادهایم و ۱۵۰ سال است با شعار ناموزون «استعمارستیزی» و «استقلال» از آن پرهیز کردهایم.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 «عذر میخوام آقا!»
✍️ #مهدی_تدینی
این واپسین کلام ملکه بود. همهچیز کابوس بود و کابوس ماند. ماری آنتوانِت را از گاری پیاده کردند. تا همین چند سال پیش زندگی تجملاتی او شهرۀ آفاق بود. حالا مأموران انقلاب بازوانش را گرفتند و او را که مانند هر اعدامی دیگری با دیدن سرهای بریده پیشاپیش قبضروح میشد، پای گیوتین بردند. عجیب نیست که نمیتوانست استوار گام بردارد. پای جلاد را لگد کرد و بیدرنگ گفت: «عذر میخوام آقا!» دقایقی بعد تیغ گیوتین بر گردن او فرود آمد؛ همان تیغی که چند ماه پیش بر گردن همسرش، لویی شانزدهم، هم فرود آمده بود. اما این فقط چند قطره از خونی بود که از پنجۀ انقلاب فرانسه چکیده بود...
داستانی را بارها دربارۀ ماری آنتوانت، ملکۀ معدوم فرانسه، تعریف کردهاند: میگویند روزی به او گفتند مردم فرانسه نان ندارند بخورند و او گفته بود «اگر نان ندارند کیک بخورند!» اما بعید است چنین گفتهای متعلق به ماری آنتوانت باشد. سالها پیش از آنکه ماری آنتوانت ملکۀ فرانسه شود، ژان ژاک روسو در زندگینامهاش که در ۱۷۷۰ منتشر شد، چنین حکایتی را دربارۀ شاهدختی روایت کرده بود. گویا این داستان کیک خوردن به جای نان از آن دست حکایتهاست که به افراد متعددی منتسب شده است. البته این به آن معنا نیست که ماری آنتوانت زنی سادهزیست و آگاه از زندگی تهیدستان بود. داوری دربارۀ او آسان نیست. در اینکه او یک بانوی درباری تمامعیار و بیگانه از جامعه بود تردیدی نیست. اما تناقض هولناکی که در اینجا وجود دارد این است که در نظر عموم مردم اینکه ماری آنتوانت گفته باشد «مردمی که نان ندارند بخورند کیک بخورند» هولناک و نابخشودنی است، اما گردن زدن سنگدلانۀ همان زن مانند حیوان با نهایت تحقیر و توهین وسط میدان شهر نه هولناک است و نه به اندازۀ آن حکایت مشکوک در یادها مانده است!
برای اینکه بتوان دربارۀ اعدام ماری آنتوانت داوری درستی کرد، باید بسیاری چیزها را دانست. به ویژه باید با فصل انقلاب فرانسه از دوران زندگی او به خوبی آشنا بود و چند و چون دادگاه او را نیز باید دانست. همۀ اینها شرح و بسطی به قدر یک کتاب میطلبد و نباید در این نوشتار کوتاه درِ این جعبۀ پاندورا را گشود.
ماری آنتوانت اصلاً فرانسوی نبود. اتریشی بود و ازدواجش با ولیعهد فرانسه ــ شاه لویی شانزدهم آتی ــ از سر تدابیری بود که دودمانهای حاکم برای تقویت صلح و ایجاد پیوندهای خانوادگی انجام میدادند. ماری خیلی سخت و دیر در دربار فرانسه جا افتاد و البته همین خارجی بودنش باعث میشد بیش از حد معمولِ زندگی درباری دشمن داشته باشد، تا جایی که دشمنانش در دربار به او میگفتند «زنِ اتریشی»، اما تعبیر «زن اتریشی» در فرانسوی شبیه تعبیرِ «مادهسگ دیگر» هم هست؛ نوعی نامگذاری و ناسزاگوییِ توأمان.
ماری آنتوانت زندگی تجملاتی داشت، آرایش عجیب و قماربازی او را میان مردم بدآوازه کرده بود، اما یک بار هم که ترتیبی داد تا با لباس کتان سادهای از او تصویری بکشند، ابریشمبافان در پاریس به خیابان آمدند و گفتند این تصویر باعث کسادی کسبوکار آنها شده است. چهار سال پیش از انقلاب فرانسه، وقتی یک بار او را در سالن تئاتر هو کردند، فهمید چه نفرتی نسبت به او وجود دارد. از آن پس شیوۀ زندگی خود را عوض کرد و کوشید زندگی سادهتری داشته باشد و به فرزندانش برسد.
پس از آنکه لویی شانزدهم و ماری آنتوانت یک بار پس از انقلاب کوشیدند فرار کنند، شرایط زندگیشان سخت و سختتر شد. طبیعی بود که حس میکردند جناح تندروی انقلاب ممکن است دیر یا زود میانهروها را کنار بزند و در این صورت روزگار تیرهای در انتظارشان بود. به همین دلیل ماری آنتوانت میکوشید به هر نحو با نامهنگاری و روابطی که داشت سرنوشت را تغییر دهد. از جمله میکوشید خانوادۀ سلطنتی خود در اتریش را ترغیب کند انقلابیها را با تهدید مرعوب کند. اما تئوریهای توطئه هم دربارۀ او ساخته میشد که واقعیت نداشت.
سرانجام در اکتبر ۱۷۹۳، چهار سال پس از انقلاب، او را به اتهام خیانت و فحشا محاکمه کردند و هیئت ژوری او را متفقالقول محکوم به اعدام کردند. همۀ این اتفاقها در عرض دو روز رخ داد. به همین دلیل آینده بسیار هولناک به نظر میرسید، زیرا ممکن بود یکشبه چنین سرنوشت هولناکی رقم بخورد. پس عجیب نیست اگر فردی برای نجات خود به هر امکانی چنگ میزد، مانند تقلاهای ماری آنتوانت در حصر و زندان...
پینوشت:
یک: صحنۀ اعدام ماری آنتوانت را در ویدئوی پیوست ببینید.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #مهدی_تدینی
این واپسین کلام ملکه بود. همهچیز کابوس بود و کابوس ماند. ماری آنتوانِت را از گاری پیاده کردند. تا همین چند سال پیش زندگی تجملاتی او شهرۀ آفاق بود. حالا مأموران انقلاب بازوانش را گرفتند و او را که مانند هر اعدامی دیگری با دیدن سرهای بریده پیشاپیش قبضروح میشد، پای گیوتین بردند. عجیب نیست که نمیتوانست استوار گام بردارد. پای جلاد را لگد کرد و بیدرنگ گفت: «عذر میخوام آقا!» دقایقی بعد تیغ گیوتین بر گردن او فرود آمد؛ همان تیغی که چند ماه پیش بر گردن همسرش، لویی شانزدهم، هم فرود آمده بود. اما این فقط چند قطره از خونی بود که از پنجۀ انقلاب فرانسه چکیده بود...
داستانی را بارها دربارۀ ماری آنتوانت، ملکۀ معدوم فرانسه، تعریف کردهاند: میگویند روزی به او گفتند مردم فرانسه نان ندارند بخورند و او گفته بود «اگر نان ندارند کیک بخورند!» اما بعید است چنین گفتهای متعلق به ماری آنتوانت باشد. سالها پیش از آنکه ماری آنتوانت ملکۀ فرانسه شود، ژان ژاک روسو در زندگینامهاش که در ۱۷۷۰ منتشر شد، چنین حکایتی را دربارۀ شاهدختی روایت کرده بود. گویا این داستان کیک خوردن به جای نان از آن دست حکایتهاست که به افراد متعددی منتسب شده است. البته این به آن معنا نیست که ماری آنتوانت زنی سادهزیست و آگاه از زندگی تهیدستان بود. داوری دربارۀ او آسان نیست. در اینکه او یک بانوی درباری تمامعیار و بیگانه از جامعه بود تردیدی نیست. اما تناقض هولناکی که در اینجا وجود دارد این است که در نظر عموم مردم اینکه ماری آنتوانت گفته باشد «مردمی که نان ندارند بخورند کیک بخورند» هولناک و نابخشودنی است، اما گردن زدن سنگدلانۀ همان زن مانند حیوان با نهایت تحقیر و توهین وسط میدان شهر نه هولناک است و نه به اندازۀ آن حکایت مشکوک در یادها مانده است!
برای اینکه بتوان دربارۀ اعدام ماری آنتوانت داوری درستی کرد، باید بسیاری چیزها را دانست. به ویژه باید با فصل انقلاب فرانسه از دوران زندگی او به خوبی آشنا بود و چند و چون دادگاه او را نیز باید دانست. همۀ اینها شرح و بسطی به قدر یک کتاب میطلبد و نباید در این نوشتار کوتاه درِ این جعبۀ پاندورا را گشود.
ماری آنتوانت اصلاً فرانسوی نبود. اتریشی بود و ازدواجش با ولیعهد فرانسه ــ شاه لویی شانزدهم آتی ــ از سر تدابیری بود که دودمانهای حاکم برای تقویت صلح و ایجاد پیوندهای خانوادگی انجام میدادند. ماری خیلی سخت و دیر در دربار فرانسه جا افتاد و البته همین خارجی بودنش باعث میشد بیش از حد معمولِ زندگی درباری دشمن داشته باشد، تا جایی که دشمنانش در دربار به او میگفتند «زنِ اتریشی»، اما تعبیر «زن اتریشی» در فرانسوی شبیه تعبیرِ «مادهسگ دیگر» هم هست؛ نوعی نامگذاری و ناسزاگوییِ توأمان.
ماری آنتوانت زندگی تجملاتی داشت، آرایش عجیب و قماربازی او را میان مردم بدآوازه کرده بود، اما یک بار هم که ترتیبی داد تا با لباس کتان سادهای از او تصویری بکشند، ابریشمبافان در پاریس به خیابان آمدند و گفتند این تصویر باعث کسادی کسبوکار آنها شده است. چهار سال پیش از انقلاب فرانسه، وقتی یک بار او را در سالن تئاتر هو کردند، فهمید چه نفرتی نسبت به او وجود دارد. از آن پس شیوۀ زندگی خود را عوض کرد و کوشید زندگی سادهتری داشته باشد و به فرزندانش برسد.
پس از آنکه لویی شانزدهم و ماری آنتوانت یک بار پس از انقلاب کوشیدند فرار کنند، شرایط زندگیشان سخت و سختتر شد. طبیعی بود که حس میکردند جناح تندروی انقلاب ممکن است دیر یا زود میانهروها را کنار بزند و در این صورت روزگار تیرهای در انتظارشان بود. به همین دلیل ماری آنتوانت میکوشید به هر نحو با نامهنگاری و روابطی که داشت سرنوشت را تغییر دهد. از جمله میکوشید خانوادۀ سلطنتی خود در اتریش را ترغیب کند انقلابیها را با تهدید مرعوب کند. اما تئوریهای توطئه هم دربارۀ او ساخته میشد که واقعیت نداشت.
سرانجام در اکتبر ۱۷۹۳، چهار سال پس از انقلاب، او را به اتهام خیانت و فحشا محاکمه کردند و هیئت ژوری او را متفقالقول محکوم به اعدام کردند. همۀ این اتفاقها در عرض دو روز رخ داد. به همین دلیل آینده بسیار هولناک به نظر میرسید، زیرا ممکن بود یکشبه چنین سرنوشت هولناکی رقم بخورد. پس عجیب نیست اگر فردی برای نجات خود به هر امکانی چنگ میزد، مانند تقلاهای ماری آنتوانت در حصر و زندان...
پینوشت:
یک: صحنۀ اعدام ماری آنتوانت را در ویدئوی پیوست ببینید.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃«آیندۀ ما و طالبان»
✍️ #مهدی_تدینی
تصاویر و اخباری که از همسایۀ شرقی هر روز به چشم و گوش میرسد، دلها را به درد میآورد و نگرانیهای عمیقی در جان هر انساندوست و ایراندوستی جاری میکند. البته گویا این نگرانیها فقط برای بخشی از مردم است. بخشی بیتفاوتند و انگار خبر ندارند این درد که به جان همسایه افتاده، به سرنوشت ما هم مرتبط است. و البته عجیبتر سکوت رسانههای داخلی و بیتفاوتی آزاردهندۀ دولتمردان است. گویا این تغییر دولت هم فرصت داده تا قبلیها خود را مسئول ندانند و بعدیها عجلهای برای موضعگیری نداشته باشند. البته چشم امید من همچنان به موضعگیری علمای اعلام و حضرات روحانی است و چند هفته پیش موضعگیری آیتالله صافی گلپایگانی مایۀ دلخوشی بود که اگر اشتباه نکنم از سوی دیگران چندان دنبال نشد.
در اینجا میخواهم فقط چند سؤال از دولتمردان و بزرگان کشور بپرسم، بلکه تأمل این بندۀ ناچیز را جدی بگیرند. طالبان از زمانی که شکل گرفت در دهۀ ۱۳۷۰ فقط به پیروزی با زور اسلحه میاندیشید و هیچ رخداد و مقاومتی، هیچ قدرت و تهاجمی آنها را از این هدف باز نداشت، به ویژه به این دلیل که هدفی جز برپای «امارت» مطلوب خود ندارند، و از آنجا که حاضر نیستند در این امارتسازی هیچ قرائت و آرمانی مگر خواست خود را مبنا قرار دهند، یگانه راه تحقق آن خشاب و مسلسل است. طالبان اگر اراده میکردند میتوانستند با شرکت در انتخابات به سادگی وارد قدرت سیاسی شوند و هر آنچه میخواستند به تصویب برسانند، اگر که همدلی مردم را داشتند. اما اساساً به چنین راهی اعتقاد ندارند. پرسشهای ما هم به عنوان همسایۀ حکومت آتی طالبان از همینجا آغاز میشود...
آیا نیرویی که در سیاست داخلی فقط اسلحه را میشناسد و هموطن خود را میخواهد به زور سرنیزه مطیع کند، در سیاست خارجی اهل مصالحه خواهد بود؟ (البته باید اشاره کنم که در مورد طالبان مفهوم «سیاست داخلی» و «هموطن» را با ملاحظه باید به کار برد، زیرا برای آنها میهن چندان معنایی ندارد.) ما به عنوان شهروند از پساپردۀ سیاست خبر نداریم، دیدهایم هیئتی از طالبان به تهران آمده و احترام فراوانی از دستگاه دیپلماسی ما دیده است. چون بیخبریم باید بر اساس شناخت و عقلمان تحلیل کنیم. آیا وعدههای نیرویی سیاسی که آرمان سیاسی مطلقی دارد، قابلاتکاست؟ به فرض هم که طالبان امروز به مای ایرانی و شیعه قولهایی دارد، اگر نیرویی سر آن داشت که راهش را با مصالحه و بدهبستان باز کند، دیگر چه نیازی داشت دهها سال شبانهروز کلاشنیکف بر دوش داشته باشد؟
اگر از بد روزگار پیشرویهای طالبان به پیروزی نهایی رسد، محال است این نیرو سر سوزنی از آن «امارت اسلامی» مطلوب خود کوتاه بیاید. آیا چنین حاکمیتی دیر یا زود به همپیمان تندخوترین مخالفان ایران و ایرانی بدل نخواهد شد؟ به فرض هم که امروز ضدیت با آمریکا ما و طالبان را در یک سنگر نهاد، آیا فردا پس از پیروزی نهایی میتوانیم به حاکمیت طالبان به عنوان همسایهای قابلاعتماد نگاه کنیم؟ آیا دلارهای نفتی و پولهای هنگفتی از سوی همفکرانشان در دیگر کشورها به سوی آنها جاری نخواهد شد؟ آنگاه چگونه میتوانیم از جماعتی در امان باشیم که به زودی یاد اختلافاتشان با ما میافتند و ۸۰۰ کیلومتر مرز مشترک با ما دارند؟ آیا خریدن کل حاکمیت طالبان برای عربستان کار سختی است؟
اما نکتۀ دوم: طالبان فقط از یک منظر تغییر کردهاند... آنها یاد گرفتهاند تاکتیکورزی کنند. راهبرد همان است که بود، اما به قدرت رسانه پی برده و فهمیدهاند باید به بدهبستانهای تاکتیکی تن دهند. پس مراقبند با خشونت بیمحابا پیروزی خود را سخت نکنند. اما به سادهترین زبان: حالا گور بابای آمریکا، ما سی سال مسلسل به دوش بودن طالبان را باور کنیم یا تاکتیکهای موقتشان را؟
در پاسخ به همۀ این نگرانیها برخی خوشخیالانه و با شکستباوری میگویند: طالبان به هر حال پیروزند، پس کاری نکنیم که عصبانی شوند و در پی انتقام از ما یا شیعیان افغانستان باشند. گرامیان! طالبان تنها زمانی از شما راضی خواهند شد که همعقیدهشان شوید. طالبان از قدرت زیاد دشمنشان نمیترسند! اگر میترسیدند با آمریکا گلاویز نمیشدند. تفاوت ما با طالبان تفاوت تاجر و دورهگرد است. دورهگرد چیزی برای از دست دادن ندارد، چون دنیایی ندارد، اما تاجر هزار مال و اموال دارد که به زحمت اندوخته است. دورهگرد به سادگی میتواند آتشی به خرمن تاجر اندازد. طالبان به این دنیا کاری ندارند، میتوانند دهها سال دیگر هم بجنگند، خوشخیالی است اگر فکر کنیم با همسایۀ دگراندیش خود دوستی خواهند کرد. جنگجویانی که دهها سال اسلحه را از دست زمین نگذاشتند، فردای پیروزی هم اسلحه را کنار نمیگذارند و دنبال دشمن جدیدی میگردند.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #مهدی_تدینی
تصاویر و اخباری که از همسایۀ شرقی هر روز به چشم و گوش میرسد، دلها را به درد میآورد و نگرانیهای عمیقی در جان هر انساندوست و ایراندوستی جاری میکند. البته گویا این نگرانیها فقط برای بخشی از مردم است. بخشی بیتفاوتند و انگار خبر ندارند این درد که به جان همسایه افتاده، به سرنوشت ما هم مرتبط است. و البته عجیبتر سکوت رسانههای داخلی و بیتفاوتی آزاردهندۀ دولتمردان است. گویا این تغییر دولت هم فرصت داده تا قبلیها خود را مسئول ندانند و بعدیها عجلهای برای موضعگیری نداشته باشند. البته چشم امید من همچنان به موضعگیری علمای اعلام و حضرات روحانی است و چند هفته پیش موضعگیری آیتالله صافی گلپایگانی مایۀ دلخوشی بود که اگر اشتباه نکنم از سوی دیگران چندان دنبال نشد.
در اینجا میخواهم فقط چند سؤال از دولتمردان و بزرگان کشور بپرسم، بلکه تأمل این بندۀ ناچیز را جدی بگیرند. طالبان از زمانی که شکل گرفت در دهۀ ۱۳۷۰ فقط به پیروزی با زور اسلحه میاندیشید و هیچ رخداد و مقاومتی، هیچ قدرت و تهاجمی آنها را از این هدف باز نداشت، به ویژه به این دلیل که هدفی جز برپای «امارت» مطلوب خود ندارند، و از آنجا که حاضر نیستند در این امارتسازی هیچ قرائت و آرمانی مگر خواست خود را مبنا قرار دهند، یگانه راه تحقق آن خشاب و مسلسل است. طالبان اگر اراده میکردند میتوانستند با شرکت در انتخابات به سادگی وارد قدرت سیاسی شوند و هر آنچه میخواستند به تصویب برسانند، اگر که همدلی مردم را داشتند. اما اساساً به چنین راهی اعتقاد ندارند. پرسشهای ما هم به عنوان همسایۀ حکومت آتی طالبان از همینجا آغاز میشود...
آیا نیرویی که در سیاست داخلی فقط اسلحه را میشناسد و هموطن خود را میخواهد به زور سرنیزه مطیع کند، در سیاست خارجی اهل مصالحه خواهد بود؟ (البته باید اشاره کنم که در مورد طالبان مفهوم «سیاست داخلی» و «هموطن» را با ملاحظه باید به کار برد، زیرا برای آنها میهن چندان معنایی ندارد.) ما به عنوان شهروند از پساپردۀ سیاست خبر نداریم، دیدهایم هیئتی از طالبان به تهران آمده و احترام فراوانی از دستگاه دیپلماسی ما دیده است. چون بیخبریم باید بر اساس شناخت و عقلمان تحلیل کنیم. آیا وعدههای نیرویی سیاسی که آرمان سیاسی مطلقی دارد، قابلاتکاست؟ به فرض هم که طالبان امروز به مای ایرانی و شیعه قولهایی دارد، اگر نیرویی سر آن داشت که راهش را با مصالحه و بدهبستان باز کند، دیگر چه نیازی داشت دهها سال شبانهروز کلاشنیکف بر دوش داشته باشد؟
اگر از بد روزگار پیشرویهای طالبان به پیروزی نهایی رسد، محال است این نیرو سر سوزنی از آن «امارت اسلامی» مطلوب خود کوتاه بیاید. آیا چنین حاکمیتی دیر یا زود به همپیمان تندخوترین مخالفان ایران و ایرانی بدل نخواهد شد؟ به فرض هم که امروز ضدیت با آمریکا ما و طالبان را در یک سنگر نهاد، آیا فردا پس از پیروزی نهایی میتوانیم به حاکمیت طالبان به عنوان همسایهای قابلاعتماد نگاه کنیم؟ آیا دلارهای نفتی و پولهای هنگفتی از سوی همفکرانشان در دیگر کشورها به سوی آنها جاری نخواهد شد؟ آنگاه چگونه میتوانیم از جماعتی در امان باشیم که به زودی یاد اختلافاتشان با ما میافتند و ۸۰۰ کیلومتر مرز مشترک با ما دارند؟ آیا خریدن کل حاکمیت طالبان برای عربستان کار سختی است؟
اما نکتۀ دوم: طالبان فقط از یک منظر تغییر کردهاند... آنها یاد گرفتهاند تاکتیکورزی کنند. راهبرد همان است که بود، اما به قدرت رسانه پی برده و فهمیدهاند باید به بدهبستانهای تاکتیکی تن دهند. پس مراقبند با خشونت بیمحابا پیروزی خود را سخت نکنند. اما به سادهترین زبان: حالا گور بابای آمریکا، ما سی سال مسلسل به دوش بودن طالبان را باور کنیم یا تاکتیکهای موقتشان را؟
در پاسخ به همۀ این نگرانیها برخی خوشخیالانه و با شکستباوری میگویند: طالبان به هر حال پیروزند، پس کاری نکنیم که عصبانی شوند و در پی انتقام از ما یا شیعیان افغانستان باشند. گرامیان! طالبان تنها زمانی از شما راضی خواهند شد که همعقیدهشان شوید. طالبان از قدرت زیاد دشمنشان نمیترسند! اگر میترسیدند با آمریکا گلاویز نمیشدند. تفاوت ما با طالبان تفاوت تاجر و دورهگرد است. دورهگرد چیزی برای از دست دادن ندارد، چون دنیایی ندارد، اما تاجر هزار مال و اموال دارد که به زحمت اندوخته است. دورهگرد به سادگی میتواند آتشی به خرمن تاجر اندازد. طالبان به این دنیا کاری ندارند، میتوانند دهها سال دیگر هم بجنگند، خوشخیالی است اگر فکر کنیم با همسایۀ دگراندیش خود دوستی خواهند کرد. جنگجویانی که دهها سال اسلحه را از دست زمین نگذاشتند، فردای پیروزی هم اسلحه را کنار نمیگذارند و دنبال دشمن جدیدی میگردند.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 «لیبرالیسم و آزادی»
✍️ #مهدی_تدینی
در اینکه انواعی از «لیبرالیسمهراسی» و «لیبرالیسمبیزاری» و «لیبرالیسمستیزی» در ایران همواره وجود داشته است، تردیدی نیست. لیبرالیسم مایۀ بیم و هراس، نفرت و بیزاری و ستیز و خصومت بسیاری در ایران بوده است و همچنان هست. لیبرالیسم از منظرهای مختلف آماج ملامت و عتاب بوده است: آگاهانهتر از هر جا از دیدگاه چپگرایانه و سپس از منظر دینداری و در مرتبۀ بعد از منظر نوعی ملیگرایی تندرو و محافظهکاری سنتگرا. وجه مشترک همۀ مخالفان لیبرالیسم هم این است که گمان میکنند لیبرالیسم به یک ماهیت/موجودیت اساسی آسیبی جبرانناپذیر میزند. در اینجا قصد ندارم وارد این بحث شوم که چرا این نگرش نادرست است و صرفاً میخواهم به مسئلۀ «آزادی» در لیبرالیسم بپردازم که از قضا یکی از دلایل اصلی همۀ آن هراسها و بیزاریهاست.
تصور نادرستی که وجود دارد این است که گمان میکنند لیبرالیسم هست تا آزادیهای خاصی را برقرار کند، همۀ جوامع را یکشکل کند و با تحمیل نوعی بیقیدی و مرززدایی همۀ هویتها و ماهیتهای دیرینه را متلاشی کند. اما اتفاقاً نکتۀ مهم این است که لیبرالیسم محتوای آزادی را تعریف نمیکند. درست است که لیبرالیسم «اصولی» دارد و این اصول میتواند منجر به آزادیهای معینی شود، اما در اصل کار و هدف لیبرالیسم این نیست که «محتوای خاصی را به جامعه تحمیل کند». وجه تمایز کوچک، اما مهمی در اینجا وجود دارد که باید به آن توجه کرد، وگرنه درک نادرستی نسبت به لیبرالیسم پدید میآید.
اگر لیبرالیسم ایدئولوژی آزادی است به این دلیل نیست که محتوای آزادی را تعریف میکند، بلکه اتفاقاً به این دلیل است که معتقد است نمیتوان تعریفی مطلق از آزادی ارائه داد. توجه کنید که آن روی «آزادی» «محدودیت» است؛ ما همزمان که آزادی را تعریف میکنیم، محدودیتها و ممنوعیتها را نیز توأمان تعریف میکنیم. آنچه لیبرالیسم انجام میدهد این است که صرفاً «انحصار» تعریف آزادی ــ و در نتیجه عدمآزادی ــ را میشکند و میگوید مرجعی یگانه برای تعریف آزادی وجود ندارد. پس کسی نمیتواند بگوید آزادی این است؛ اینجا شروع میشود و اینجا تمام میشود. لیبرالیسم «خودِ» آزادی را تعریف نمیکند، بلکه انحصار را میشکند. و این یعنی، هر مرجعی حق دارد آزادی ــ و عدمآزادی یا محدودیتها ــ را به برداشت خود تعریف کند، اما در عین حال همین حق را برای دیگر مراجع هم باید قائل باشد (و همین شاخصۀ اساسی لیبرالیسم است).
بخش بزرگی از دشمنی با لیبرالیسم برای این است که گمان میکنند لیبرالیسم آزادی خاصی را تعریف میکند که این آزادی منزجرکننده است. لیبرالیسم تعریف محتوای آزادی را به جامعه واگذار میکند و این حق را به همگان میدهد که آزادی را برای خود تعریف کنند. در واقع لیبرالیسم به «تکثر مراجع» برای تعریف آزادی باور دارد و میخواهد انحصار را بشکند. بنابراین در اینجا هر گونه هراس، نفرت و ستیز با لیبرالیسم، به معنای هراس، نفرت و ستیز با این است که دیگران هم در تعریف آزادی سهیم باشند و این دو معنا دارد: معنای اول دیگرستیزانه است، زیرا حق تعیین سرنوشت و حق تعریف آزادی از دیگران سلب میشود و فقط یک مرجع برای تعریف آزادی معتبر انگاشته میشود. اما معنای دوم آن به زیان خود فرد است، زیرا لیبرالیسم هر آنچه از یک دست میگیرد، از دست دیگر به فرد برمیگرداند.
باید مثالی بزنم: اقلیتی را در نظر بگیرید (اقلیتی مذهبی، قومی یا ایدئولوژیک). وقتی لیبرالیسم این اقلیت را از این منع میکند که به تنهایی مرزهای آزادی را تعریف کند و خود را یگانه مرجع قانونگذاری بداند، امتیازی را از یک دست آن گرفته است، اما همزمان به اقلیتهای دیگر هم اجازه نمیدهد که تعریف خود از آزادی و محدودیت را به این اقلیت تحمیل کنند ــ و به این شکل مابازایی را در دست دیگرش میگذارد.
بنابراین در چنین وضعیتی ناگزیر مرجعیت آزادی میان اقشار و گروههای جامعه تقسیم میشود. تقسیمبندیهای اجتماعی نیز چندلایه و متقاطع است؛ یعنی یک فرد ممکن است همزمان جزء چند اقلیت یا چند گروه جامعه باشد که هر کدام تعریف متفاوتی از آزادی در ساحتهای مختلف داشته باشند. به این ترتیب، مرجعیت آزادی به گونهای پیچیده در جامعه پخش میشود و تازه با تضاربها و وزنکشیهای دائمی «محتوای آزادی» (و مرزهای آن) تعریف میشود و طبعاً تغییر میکند. کاری که لیبرالیسم در این میان انجام میدهد فقط این است که قواعد اصولی این تضارب و وزنکشی را مشخص میکند.
لیبرالیسم صرفاً داوری است که میدان بازی را مشخص میکند، سوت میزند، خطا را اعلام میکند و قواعدی میگذارد تا بازی تضاربهای اجتماعی به شکلی مسالمتآمیز و جوانمردانه پیش رود. تازه از این رهگذر محتوای آزادی را این بازیگران تعریف میکنند.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #مهدی_تدینی
در اینکه انواعی از «لیبرالیسمهراسی» و «لیبرالیسمبیزاری» و «لیبرالیسمستیزی» در ایران همواره وجود داشته است، تردیدی نیست. لیبرالیسم مایۀ بیم و هراس، نفرت و بیزاری و ستیز و خصومت بسیاری در ایران بوده است و همچنان هست. لیبرالیسم از منظرهای مختلف آماج ملامت و عتاب بوده است: آگاهانهتر از هر جا از دیدگاه چپگرایانه و سپس از منظر دینداری و در مرتبۀ بعد از منظر نوعی ملیگرایی تندرو و محافظهکاری سنتگرا. وجه مشترک همۀ مخالفان لیبرالیسم هم این است که گمان میکنند لیبرالیسم به یک ماهیت/موجودیت اساسی آسیبی جبرانناپذیر میزند. در اینجا قصد ندارم وارد این بحث شوم که چرا این نگرش نادرست است و صرفاً میخواهم به مسئلۀ «آزادی» در لیبرالیسم بپردازم که از قضا یکی از دلایل اصلی همۀ آن هراسها و بیزاریهاست.
تصور نادرستی که وجود دارد این است که گمان میکنند لیبرالیسم هست تا آزادیهای خاصی را برقرار کند، همۀ جوامع را یکشکل کند و با تحمیل نوعی بیقیدی و مرززدایی همۀ هویتها و ماهیتهای دیرینه را متلاشی کند. اما اتفاقاً نکتۀ مهم این است که لیبرالیسم محتوای آزادی را تعریف نمیکند. درست است که لیبرالیسم «اصولی» دارد و این اصول میتواند منجر به آزادیهای معینی شود، اما در اصل کار و هدف لیبرالیسم این نیست که «محتوای خاصی را به جامعه تحمیل کند». وجه تمایز کوچک، اما مهمی در اینجا وجود دارد که باید به آن توجه کرد، وگرنه درک نادرستی نسبت به لیبرالیسم پدید میآید.
اگر لیبرالیسم ایدئولوژی آزادی است به این دلیل نیست که محتوای آزادی را تعریف میکند، بلکه اتفاقاً به این دلیل است که معتقد است نمیتوان تعریفی مطلق از آزادی ارائه داد. توجه کنید که آن روی «آزادی» «محدودیت» است؛ ما همزمان که آزادی را تعریف میکنیم، محدودیتها و ممنوعیتها را نیز توأمان تعریف میکنیم. آنچه لیبرالیسم انجام میدهد این است که صرفاً «انحصار» تعریف آزادی ــ و در نتیجه عدمآزادی ــ را میشکند و میگوید مرجعی یگانه برای تعریف آزادی وجود ندارد. پس کسی نمیتواند بگوید آزادی این است؛ اینجا شروع میشود و اینجا تمام میشود. لیبرالیسم «خودِ» آزادی را تعریف نمیکند، بلکه انحصار را میشکند. و این یعنی، هر مرجعی حق دارد آزادی ــ و عدمآزادی یا محدودیتها ــ را به برداشت خود تعریف کند، اما در عین حال همین حق را برای دیگر مراجع هم باید قائل باشد (و همین شاخصۀ اساسی لیبرالیسم است).
بخش بزرگی از دشمنی با لیبرالیسم برای این است که گمان میکنند لیبرالیسم آزادی خاصی را تعریف میکند که این آزادی منزجرکننده است. لیبرالیسم تعریف محتوای آزادی را به جامعه واگذار میکند و این حق را به همگان میدهد که آزادی را برای خود تعریف کنند. در واقع لیبرالیسم به «تکثر مراجع» برای تعریف آزادی باور دارد و میخواهد انحصار را بشکند. بنابراین در اینجا هر گونه هراس، نفرت و ستیز با لیبرالیسم، به معنای هراس، نفرت و ستیز با این است که دیگران هم در تعریف آزادی سهیم باشند و این دو معنا دارد: معنای اول دیگرستیزانه است، زیرا حق تعیین سرنوشت و حق تعریف آزادی از دیگران سلب میشود و فقط یک مرجع برای تعریف آزادی معتبر انگاشته میشود. اما معنای دوم آن به زیان خود فرد است، زیرا لیبرالیسم هر آنچه از یک دست میگیرد، از دست دیگر به فرد برمیگرداند.
باید مثالی بزنم: اقلیتی را در نظر بگیرید (اقلیتی مذهبی، قومی یا ایدئولوژیک). وقتی لیبرالیسم این اقلیت را از این منع میکند که به تنهایی مرزهای آزادی را تعریف کند و خود را یگانه مرجع قانونگذاری بداند، امتیازی را از یک دست آن گرفته است، اما همزمان به اقلیتهای دیگر هم اجازه نمیدهد که تعریف خود از آزادی و محدودیت را به این اقلیت تحمیل کنند ــ و به این شکل مابازایی را در دست دیگرش میگذارد.
بنابراین در چنین وضعیتی ناگزیر مرجعیت آزادی میان اقشار و گروههای جامعه تقسیم میشود. تقسیمبندیهای اجتماعی نیز چندلایه و متقاطع است؛ یعنی یک فرد ممکن است همزمان جزء چند اقلیت یا چند گروه جامعه باشد که هر کدام تعریف متفاوتی از آزادی در ساحتهای مختلف داشته باشند. به این ترتیب، مرجعیت آزادی به گونهای پیچیده در جامعه پخش میشود و تازه با تضاربها و وزنکشیهای دائمی «محتوای آزادی» (و مرزهای آن) تعریف میشود و طبعاً تغییر میکند. کاری که لیبرالیسم در این میان انجام میدهد فقط این است که قواعد اصولی این تضارب و وزنکشی را مشخص میکند.
لیبرالیسم صرفاً داوری است که میدان بازی را مشخص میکند، سوت میزند، خطا را اعلام میکند و قواعدی میگذارد تا بازی تضاربهای اجتماعی به شکلی مسالمتآمیز و جوانمردانه پیش رود. تازه از این رهگذر محتوای آزادی را این بازیگران تعریف میکنند.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃«کبوتر گلوبُریده»
⚠️روسیه در نقطۀ بیبازگشت
✍️ #مهدی_تدینی
به نقطۀ بیبازگشت رسیدیم. تمام شد! دیگر بازگشتی نیست. دیگر به پیش از بیستوچهارم فوریۀ ۲۰۲۲ بازنمیگردیم و یک روز دیگر در تقویم تاریخ جهان منحوس شد. شکارچیِ پیرِ اروپا عقب کشید تا خرس سیبری به این طعمۀ بزرگ دندان بساید. اما موج تحریمها و واکنشهایی که همگی گام اول یک جنگ اقتصادی فرسایشی است، دیگر امکان عقبنشینی به روسیه نمیدهد. روسیه به اروپا چنگ و دندان نشان داد و عضلاتِ درهمتنیدهاش را که بافتۀ پیچیدهای از تسلیحات و رزمندگان چچنی است، به رخ غرب کشید. در مقابل، غرب هم با اینکه یک گام عقب کشید و خود را نبردگریز نشان داد، اما دمادم جبههاش را منسجمتر کرد تا مردمانش از خواب گران بیدار شوند.
خیابانهای اروپای مرکزی و غربی شلوغ شد و تازیانۀ روسیههراسی این خمار خمود را راستقامت کرد... اگر روسیه پیش رود، جبهۀ غرب روزبهروز جنگپذیرتر و رزمجوتر میشود (و سرنوشت تیرهتر)، و اگر روسیه از بیم فرسایش جنگ پا پس کشد، باید این ننگ را بپذیرد که اروپا بدون شلیک گلولهای ماشین جنگیاش را متوقف کرده است. این همان «آرایش شیطانیِ» جنگهای فرسایشی است که عظیمترین قدرتها را در طول تاریخ به زانو درآورده است.
جنگ سرطان است؛ خرچنگ است. چنگک دارد. چنگکهای بزرگ و زمختی که از پیکر خود جنگ بزرگتر است و وقتی در تن سرزمین و زمانهای فرو میرود، حتی تا سالها پس از مرگِ جنگ، همچنان تنِ آن سرزمین را میفشارد. اگر به خرمشهر بروید، در جاهایی آثار این چنگکها را سیوچند سال پس از آتشبس میبینید (البته این فقره بیشتر از از بیکفایتی ماست، تا از بدسگالی جنگ!). هر چه بیشتر تاریخ اروپا را خوانده باشید، بیشتر این روزها را تداعیکنندۀ شروع جنگهای جهانی مییابید. هیچیک از طرفهایی که در آن تابستان منحوس ۱۹۱۴ در غوغا و هلهلۀ مردمانشان وارد جنگ میشدند، نمیدانستند این جنگ به زودی به «جنگ بزرگ» و چند سال پس از پایانش به «جنگ جهانی اول» معروف میشود و فرسایش آن نقشۀ جهان را برای همیشه عوض میکند!
در آن جنگ، آلمانیها وقتی به سوی پاریس میتاختند، هرگز فکر نمیکردند به زودی در وِردَن زمینگیر میشوند و چند سال جنگ فرسایشی و سنگرنشینی نسلی را میسوزاند و کشورشان را نابود میکند. تزار روسیه، وقتی با نهایت اعتمادبهنفس اعلام بسیج عمومی کرد تا برای پشتیبانی از صربستان علیه اتریشـــمجارستان لشگرکشی کند، هرگز فکر نمیکرد سه سال بعد چنان بیرمق میشود که انقلاب نیمبندی او را سرنگون کند، و چه میدانست قرار است چند سال بعد، در زیرزمین خانهای دورافتاده با همسر و فرزندان نوجوان و خردسالش به دست انقلابیها به شنیعترین شکل تیرباران شود. راستی کسی میداند پیکر تزار و همسرش را کجا به دست سرد خاک سپردند؟
بدترین سرمستی، سرمستی آغاز جنگ است و بدترین خماری، خماری پایان جنگ. ما به نقطۀ بیبازگشت رسیدیم. روسیه تنها میماند. چین زیرکتر از آن است که رشد اقتصادیاش را ـــ که منجنیق پرتابش به قلۀ جهان بوده ـــ فدای ناتوستیزیِ روسیه کند. چین خوب میداند این ناتو ترس ندارد، زیرا عنان آن دست دولتمردانی است که میل به ابزار نظامی نه گزینۀ روی میز و نه حتی گزینۀ زیرمیزشان است. جهان دست دولتمردانی است که مطمئنند عصر جنگ گذشته است و تا چاقو زیر گلویشان نگذارید، نمیجنگند.
به همین دلیل، چین اقتصادپرست جز قدری حمایت زبانی و پشتیبانی ناچیز اقتصادی لطف دیگری به روسیه نخواهد کرد. وضعیت آرایش قوا بسیار بدتر از آرایش قوا در زمانی است که آلمان در جنگ جهانی اول و دوم وارد جنگ شد. آلمان در جنگ اول، دو امپراتوری را در کنار خود داشت: اتریشــمجارستان و عثمانی (گرچه عثمانی «پیرمرد فرتوت بُسفُر» بود و اتریشــمجارستان نظامی نیمهفئودالی). در جنگ جهانی دوم نیز، دو قدرت فاشیستی قلب اروپا را تسخیر کرده بودند: هیتلر و موسولینی؛ ضمن اینکه میان دشمنان اینان، یعنی شوروی و غرب، شکاف ایدئولوژیک بسیار خصمانهای وجود داشت (همین شکاف پس از جنگ تبدیل به جنگ سرد شد).
اما امروز روسیه کسی را ندارد. روسیه تنهاست. این تنهایی تا وقتی جنگ فرسایشی نشده، تلهای است که میتوان از آن جهید، اما وقتی جنگ به نقطۀ بیبازگشت رسید، از آن پس فقط خدا باید به داد رسد. وقتی هیتلر به لهستان حمله کرد، ساعاتی نگذشت که فرانسه و بریتانیا به آلمان اعلام جنگ کردند. مردان شمارۀ یک هیتلر در دفتر کار او بودند؛ همه مبهوت و نگران. یکی از آنها که به گمانم گورینگ بود، زیر لب گفته بود، حالا دیگر خدا باید به داد رسد. این را حتی فرماندهان مدهوش آلمان هم میفهمیدند. هر ساعت که از بیستوچهارم فوریه دور میشویم، بیشتر یقین مییابم که حمله به اکراین اشتباهی عجیب بود! کبوتر گلوبُریده زنده نمیماند.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
⚠️روسیه در نقطۀ بیبازگشت
✍️ #مهدی_تدینی
به نقطۀ بیبازگشت رسیدیم. تمام شد! دیگر بازگشتی نیست. دیگر به پیش از بیستوچهارم فوریۀ ۲۰۲۲ بازنمیگردیم و یک روز دیگر در تقویم تاریخ جهان منحوس شد. شکارچیِ پیرِ اروپا عقب کشید تا خرس سیبری به این طعمۀ بزرگ دندان بساید. اما موج تحریمها و واکنشهایی که همگی گام اول یک جنگ اقتصادی فرسایشی است، دیگر امکان عقبنشینی به روسیه نمیدهد. روسیه به اروپا چنگ و دندان نشان داد و عضلاتِ درهمتنیدهاش را که بافتۀ پیچیدهای از تسلیحات و رزمندگان چچنی است، به رخ غرب کشید. در مقابل، غرب هم با اینکه یک گام عقب کشید و خود را نبردگریز نشان داد، اما دمادم جبههاش را منسجمتر کرد تا مردمانش از خواب گران بیدار شوند.
خیابانهای اروپای مرکزی و غربی شلوغ شد و تازیانۀ روسیههراسی این خمار خمود را راستقامت کرد... اگر روسیه پیش رود، جبهۀ غرب روزبهروز جنگپذیرتر و رزمجوتر میشود (و سرنوشت تیرهتر)، و اگر روسیه از بیم فرسایش جنگ پا پس کشد، باید این ننگ را بپذیرد که اروپا بدون شلیک گلولهای ماشین جنگیاش را متوقف کرده است. این همان «آرایش شیطانیِ» جنگهای فرسایشی است که عظیمترین قدرتها را در طول تاریخ به زانو درآورده است.
جنگ سرطان است؛ خرچنگ است. چنگک دارد. چنگکهای بزرگ و زمختی که از پیکر خود جنگ بزرگتر است و وقتی در تن سرزمین و زمانهای فرو میرود، حتی تا سالها پس از مرگِ جنگ، همچنان تنِ آن سرزمین را میفشارد. اگر به خرمشهر بروید، در جاهایی آثار این چنگکها را سیوچند سال پس از آتشبس میبینید (البته این فقره بیشتر از از بیکفایتی ماست، تا از بدسگالی جنگ!). هر چه بیشتر تاریخ اروپا را خوانده باشید، بیشتر این روزها را تداعیکنندۀ شروع جنگهای جهانی مییابید. هیچیک از طرفهایی که در آن تابستان منحوس ۱۹۱۴ در غوغا و هلهلۀ مردمانشان وارد جنگ میشدند، نمیدانستند این جنگ به زودی به «جنگ بزرگ» و چند سال پس از پایانش به «جنگ جهانی اول» معروف میشود و فرسایش آن نقشۀ جهان را برای همیشه عوض میکند!
در آن جنگ، آلمانیها وقتی به سوی پاریس میتاختند، هرگز فکر نمیکردند به زودی در وِردَن زمینگیر میشوند و چند سال جنگ فرسایشی و سنگرنشینی نسلی را میسوزاند و کشورشان را نابود میکند. تزار روسیه، وقتی با نهایت اعتمادبهنفس اعلام بسیج عمومی کرد تا برای پشتیبانی از صربستان علیه اتریشـــمجارستان لشگرکشی کند، هرگز فکر نمیکرد سه سال بعد چنان بیرمق میشود که انقلاب نیمبندی او را سرنگون کند، و چه میدانست قرار است چند سال بعد، در زیرزمین خانهای دورافتاده با همسر و فرزندان نوجوان و خردسالش به دست انقلابیها به شنیعترین شکل تیرباران شود. راستی کسی میداند پیکر تزار و همسرش را کجا به دست سرد خاک سپردند؟
بدترین سرمستی، سرمستی آغاز جنگ است و بدترین خماری، خماری پایان جنگ. ما به نقطۀ بیبازگشت رسیدیم. روسیه تنها میماند. چین زیرکتر از آن است که رشد اقتصادیاش را ـــ که منجنیق پرتابش به قلۀ جهان بوده ـــ فدای ناتوستیزیِ روسیه کند. چین خوب میداند این ناتو ترس ندارد، زیرا عنان آن دست دولتمردانی است که میل به ابزار نظامی نه گزینۀ روی میز و نه حتی گزینۀ زیرمیزشان است. جهان دست دولتمردانی است که مطمئنند عصر جنگ گذشته است و تا چاقو زیر گلویشان نگذارید، نمیجنگند.
به همین دلیل، چین اقتصادپرست جز قدری حمایت زبانی و پشتیبانی ناچیز اقتصادی لطف دیگری به روسیه نخواهد کرد. وضعیت آرایش قوا بسیار بدتر از آرایش قوا در زمانی است که آلمان در جنگ جهانی اول و دوم وارد جنگ شد. آلمان در جنگ اول، دو امپراتوری را در کنار خود داشت: اتریشــمجارستان و عثمانی (گرچه عثمانی «پیرمرد فرتوت بُسفُر» بود و اتریشــمجارستان نظامی نیمهفئودالی). در جنگ جهانی دوم نیز، دو قدرت فاشیستی قلب اروپا را تسخیر کرده بودند: هیتلر و موسولینی؛ ضمن اینکه میان دشمنان اینان، یعنی شوروی و غرب، شکاف ایدئولوژیک بسیار خصمانهای وجود داشت (همین شکاف پس از جنگ تبدیل به جنگ سرد شد).
اما امروز روسیه کسی را ندارد. روسیه تنهاست. این تنهایی تا وقتی جنگ فرسایشی نشده، تلهای است که میتوان از آن جهید، اما وقتی جنگ به نقطۀ بیبازگشت رسید، از آن پس فقط خدا باید به داد رسد. وقتی هیتلر به لهستان حمله کرد، ساعاتی نگذشت که فرانسه و بریتانیا به آلمان اعلام جنگ کردند. مردان شمارۀ یک هیتلر در دفتر کار او بودند؛ همه مبهوت و نگران. یکی از آنها که به گمانم گورینگ بود، زیر لب گفته بود، حالا دیگر خدا باید به داد رسد. این را حتی فرماندهان مدهوش آلمان هم میفهمیدند. هر ساعت که از بیستوچهارم فوریه دور میشویم، بیشتر یقین مییابم که حمله به اکراین اشتباهی عجیب بود! کبوتر گلوبُریده زنده نمیماند.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃آلاحمد و اختراع دوبارۀ چرخ
✍️ #مهدی_تدینی
جلال آلاحمد در کتاب «غربزدگی» هزار استعاره آورده تا اثبات کند آدم غربزده بیمار است؛ وبا زده و طاعونزده است. اما واقعیت این است که آلاحمد خود به پارانویا یا روانرنجوری حاد دیگری مبتلاست که بیدرنگ به دارودرمانی و برقدرمانی نیاز دارد. از من خرده نگیرید که چرا چنین گستاخ و قدرنشناسِ بزرگانمان شدهام، بلکه از فرهنگی خرده بگیرید که مهملگویی و یاوهسرایی را هر چه غلیظتر باشد روشنفکری میپنداشته است! از فرهنگی خرده بگیرید که عظمتی پوشالی به اشخاص میبخشد و سپس مقهور عظمت خودساختهاش حنجرۀ انتقاد به آن اشخاص را گِل میگیرد! و اگر هم از تعابیری که دربارۀ آلاحمد به کار بردم ناخرسندید، بدانید و آگاه باشید که در برابر ناسزاگویی آلاحمد به کسانی که او از آنها بیزار بوده، هیچ است.
اول با مثالی شیوۀ استدلال آلاحمد را نشان دهم: او در مورد همهچیز ابتدا میگوید تخصص من نیست و بعد قاطعانهترین حکمها را در آن باره میدهد. مثل اینکه من بگویم من نمیدانم سرطان کبد چگونه پدید میآید، اما چند سطر به یقین بگویم: «دلیل سرطان کبد خوردن خیار نشسته است!» استدلالم چیست؟ استدلالم همین است که این ادعا را با یقینی اساطیری و با کوفتن مشتهای واژگانی بر میز بیان میکنم... جوری بیان میکنم که مو به تن مخاطب سیخ میشود و چنان مبهوت این یقین و مشتکُوبی من میشود که با خود میگوید: «مگر میشود غیر این باشد!»
از ادعاهای اصلی آلاحمد در کتاب «غربزدگی» این است که غربیها در جنگهای صلیبی با اقتباس از فنون و معارف اسلامی پس از «پنج شش قرن» به خداوندان فن و سرمایه و معرفت تبدیل شدند و پس از هشت قرن به خداوندان صنعت و ماشین و تکنولوژی. حتماً انتظار دارید او اثبات کند چگونه این فرایند رخ داد؟ احتمالاً منتظرید آلاحمد بگوید غربیها دقیقاً چه چیزی را آن زمان از معارف ما گرفتند و بعد این فرایند ۵۰۰سالۀ تبدیل معارف ما به نهایت صنعت و تکنولوژی چگونه طی شد؟ واقعاً منتظرید آلاحمد ادعایش را اثبات کند؟ مگر قرار است روشنفکر خودپیامبرپندارِ جهانسومی فرض بنیادین نظریههایش را اثبات کند؟ او فقط از جایگاهی جبروتی امر میکند چنین و چنان است. او فقط امر میکند آنجا که ایستاده وسط زمین است!
او بر همین مبنا مطالبۀ اصلیاش را مطرح میکند. میگوید غرب به دلیل ترس از نیستی در برابر شرق بیدار شد و تعرض کرد، حالا ما باید از ترس نیستی بیدار شویم و تعرض کنیم (ص 45). یعنی حالا ما باید به غرب حمله کنیم. اما چگونه؟ کلیدواژهی او مفهوم «ماشین» است. کلاً ماشین و هر چیز ماشینی را غربی می داند. بزرگترین مشکل او این است که ماشین را غربیها ساختهاند. میگوید ماشین طلسمی است که غربیها بر سینهی ما آویختند تا ما را بترسانند و بدوشند! چاره را چه میداند؟ میگوید خودمان باید ماشین بسازیم! در واقع خودمان باید از نو چرخ را اختراع کنیم. به صراحت میگوید ماشین مانند اسب است، باید رام شود و ما تا خودمان ماشین را نسازیم راممان نمیشود. میگوید باید اقتصاد و آموزش و روشی «مستقل» ایجاد کنیم. اما وقتی میپرسیم چگونه؟ پاسخ میدهد: «دیگر از من نخواهید وارد جزئیات بشوم که من اینکاره نیستم...» (ص97). آلاحمد یا خواب است یا خود را به خواب زده است! او میگوید باید ترس را کنار بگذاریم و این طلسم را بگشاییم، اما صدسال پیش از او کسانی به این ضرورت پی برده بودند و برای همین دارالفنون تأسیس شد، استاد و مستشار به ایران آوردند و دانشجو به غرب فرستادند، اما اتفاقاً آلاحمد دشمن متعصب همان دولتمردانی است که در پی بومیسازی ماشین و عومند! یعنی او میخواهد ماشین بومی بسازد، اما در عین حال از کسانی هم که تلاش کردهاند این کار را بکنند، بیزار است! او از هر فرنگ برگشتهای سخت بیزار است! از خودشان و علمشان! و تهوعآورترین مسئله برایش این است که ما از مستشاران غربی راه و چاه چیزی را بپرسیم. درست در زمانی که آلاحمد همهچیزدان «غربزندگی» را مینوشت، برادران خیامی ایرانخودرو را پایهگذاری میکردند و چشموچراغ صنایع ایران شدند، البته آلاحمد قطعاً به این غربزدهها به دیدهی تحقیر مینگریست، چون آنها به فکر انتقال فناوری بودند. حال از نظر آل احمد چه کسانی بر ایران حاکم بودند؟ خس و خاشاک، لومپنها، وازدهها و بیکارهها، بیارادهها، بیشخصیتها، بیریشهها و صد ناسزای دیگر به این بدگوییها بیفزایید! گویا بددهنی بخش اساسی روشنفکری اوست! البته این نیز به خودپیامبرپنداری او ربط دارد.
در نهایت توصیه میکنم «غربزدگی» را بخوانید تا ادب را از بیادب و اندیشیدن را از نااندیشمند فراگیرید! خواندنش مانند این است که دائم باید تشت زیر دهان بیماری بگیری که مدام بالا میآورد و هرچه بالا میآورد تمام نمیشود این استفراغنامه!
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #مهدی_تدینی
جلال آلاحمد در کتاب «غربزدگی» هزار استعاره آورده تا اثبات کند آدم غربزده بیمار است؛ وبا زده و طاعونزده است. اما واقعیت این است که آلاحمد خود به پارانویا یا روانرنجوری حاد دیگری مبتلاست که بیدرنگ به دارودرمانی و برقدرمانی نیاز دارد. از من خرده نگیرید که چرا چنین گستاخ و قدرنشناسِ بزرگانمان شدهام، بلکه از فرهنگی خرده بگیرید که مهملگویی و یاوهسرایی را هر چه غلیظتر باشد روشنفکری میپنداشته است! از فرهنگی خرده بگیرید که عظمتی پوشالی به اشخاص میبخشد و سپس مقهور عظمت خودساختهاش حنجرۀ انتقاد به آن اشخاص را گِل میگیرد! و اگر هم از تعابیری که دربارۀ آلاحمد به کار بردم ناخرسندید، بدانید و آگاه باشید که در برابر ناسزاگویی آلاحمد به کسانی که او از آنها بیزار بوده، هیچ است.
اول با مثالی شیوۀ استدلال آلاحمد را نشان دهم: او در مورد همهچیز ابتدا میگوید تخصص من نیست و بعد قاطعانهترین حکمها را در آن باره میدهد. مثل اینکه من بگویم من نمیدانم سرطان کبد چگونه پدید میآید، اما چند سطر به یقین بگویم: «دلیل سرطان کبد خوردن خیار نشسته است!» استدلالم چیست؟ استدلالم همین است که این ادعا را با یقینی اساطیری و با کوفتن مشتهای واژگانی بر میز بیان میکنم... جوری بیان میکنم که مو به تن مخاطب سیخ میشود و چنان مبهوت این یقین و مشتکُوبی من میشود که با خود میگوید: «مگر میشود غیر این باشد!»
از ادعاهای اصلی آلاحمد در کتاب «غربزدگی» این است که غربیها در جنگهای صلیبی با اقتباس از فنون و معارف اسلامی پس از «پنج شش قرن» به خداوندان فن و سرمایه و معرفت تبدیل شدند و پس از هشت قرن به خداوندان صنعت و ماشین و تکنولوژی. حتماً انتظار دارید او اثبات کند چگونه این فرایند رخ داد؟ احتمالاً منتظرید آلاحمد بگوید غربیها دقیقاً چه چیزی را آن زمان از معارف ما گرفتند و بعد این فرایند ۵۰۰سالۀ تبدیل معارف ما به نهایت صنعت و تکنولوژی چگونه طی شد؟ واقعاً منتظرید آلاحمد ادعایش را اثبات کند؟ مگر قرار است روشنفکر خودپیامبرپندارِ جهانسومی فرض بنیادین نظریههایش را اثبات کند؟ او فقط از جایگاهی جبروتی امر میکند چنین و چنان است. او فقط امر میکند آنجا که ایستاده وسط زمین است!
او بر همین مبنا مطالبۀ اصلیاش را مطرح میکند. میگوید غرب به دلیل ترس از نیستی در برابر شرق بیدار شد و تعرض کرد، حالا ما باید از ترس نیستی بیدار شویم و تعرض کنیم (ص 45). یعنی حالا ما باید به غرب حمله کنیم. اما چگونه؟ کلیدواژهی او مفهوم «ماشین» است. کلاً ماشین و هر چیز ماشینی را غربی می داند. بزرگترین مشکل او این است که ماشین را غربیها ساختهاند. میگوید ماشین طلسمی است که غربیها بر سینهی ما آویختند تا ما را بترسانند و بدوشند! چاره را چه میداند؟ میگوید خودمان باید ماشین بسازیم! در واقع خودمان باید از نو چرخ را اختراع کنیم. به صراحت میگوید ماشین مانند اسب است، باید رام شود و ما تا خودمان ماشین را نسازیم راممان نمیشود. میگوید باید اقتصاد و آموزش و روشی «مستقل» ایجاد کنیم. اما وقتی میپرسیم چگونه؟ پاسخ میدهد: «دیگر از من نخواهید وارد جزئیات بشوم که من اینکاره نیستم...» (ص97). آلاحمد یا خواب است یا خود را به خواب زده است! او میگوید باید ترس را کنار بگذاریم و این طلسم را بگشاییم، اما صدسال پیش از او کسانی به این ضرورت پی برده بودند و برای همین دارالفنون تأسیس شد، استاد و مستشار به ایران آوردند و دانشجو به غرب فرستادند، اما اتفاقاً آلاحمد دشمن متعصب همان دولتمردانی است که در پی بومیسازی ماشین و عومند! یعنی او میخواهد ماشین بومی بسازد، اما در عین حال از کسانی هم که تلاش کردهاند این کار را بکنند، بیزار است! او از هر فرنگ برگشتهای سخت بیزار است! از خودشان و علمشان! و تهوعآورترین مسئله برایش این است که ما از مستشاران غربی راه و چاه چیزی را بپرسیم. درست در زمانی که آلاحمد همهچیزدان «غربزندگی» را مینوشت، برادران خیامی ایرانخودرو را پایهگذاری میکردند و چشموچراغ صنایع ایران شدند، البته آلاحمد قطعاً به این غربزدهها به دیدهی تحقیر مینگریست، چون آنها به فکر انتقال فناوری بودند. حال از نظر آل احمد چه کسانی بر ایران حاکم بودند؟ خس و خاشاک، لومپنها، وازدهها و بیکارهها، بیارادهها، بیشخصیتها، بیریشهها و صد ناسزای دیگر به این بدگوییها بیفزایید! گویا بددهنی بخش اساسی روشنفکری اوست! البته این نیز به خودپیامبرپنداری او ربط دارد.
در نهایت توصیه میکنم «غربزدگی» را بخوانید تا ادب را از بیادب و اندیشیدن را از نااندیشمند فراگیرید! خواندنش مانند این است که دائم باید تشت زیر دهان بیماری بگیری که مدام بالا میآورد و هرچه بالا میآورد تمام نمیشود این استفراغنامه!
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
ImgBB
0-14-1-1 hosted at ImgBB
Image 0-14-1-1 hosted in ImgBB
📃 «کورۀ آزادی»
✍ #مهدی_تدینی
مثل کسیام که گنج پیدا کرده. هر روز به پستو میروم، صندوقچۀ گنج را باز میکنم، دست میاندازم زیر سکهها و مرواریدها، مشتم را پر و خالی میکنم تا مطمئن شوم این گنج واقعی است؛ تا مطمئن شوم خواب نیستم. یاد گرفتهام تحت تأثیر رخدادهای روز قرار نگیرم، نگاه کلان تاریخی داشته باشم و بفهمم سرنوشت ملتها را «جوامع» رقم میزنند، نه «حکومتها» ــ هر قدر هم که زور حکومتها زیاد باشد.
جامعۀ ۵۷ چیزی از آزادی نمیفهمید. «آزادی» را فریاد میزد، اما آنچه در ذهن داشت «ضد آزادی» بود. به متون کنشگران اصلی انقلاب ۵۷ اگر بنگرید، همۀ حرفشان این است که «انسان آزاد نیست». در نگاه کنشگرانِ جامعۀ ۵۷ انسان «مهرهای» ناچیز در دستگاهی آرمانگرایانه بود؛ چرخدندهای که هویتش فقط به لطف بودن در این دستگاه تعریف میشد. جان انسان، زندگی شخصی، لذت و هر امر شخصی و فردی هیچ بود؛ ضدارزش بود. این نگرش چنان رادیکال بود که حتی آزادیهای فردی را «اسارت» دریافت میکردند. مشتِ نمونۀ خروارش این بود که دختران چپگرای بیدین با کمال میل حاضر بودند باحجاب شوند، چون به صراحت آزادی فردی را مصداق «بردگی زن» میدانستند.
برای پنجاهوهفتیها نفس انسان هیچ ارزش ماهوی نداشت، بلکه ارزش انسان به این بود که چقدر حاضر است خود را فدای آرمانهای بزرگ و ارزشهای والا کند. تصور میکرد جامعهای که با این جانفشانیها وهیچانگاریِ فردیتها به دست میآید، چنان آرمانشهر خوشوخرمی است که جان ناقابل انسان در برابرش هیچ است. آن نسل عمیقاً دچار «آزادیبیزاری» بود؛ فردیت به مزاجش نمیساخت. اصلاً فردیتهراسی داشت و باید ذرهای در جمعی بزرگ میشد تا زندگیاش معنا یابد. آزادی را نه میفهمید، نه میخواست و نه پشیزی برای آن ارزش قائل بود.
لازم بود جامعۀ ایرانی چند نسل در کورهای که همین آرمانخواهان ساخته بودند حرارت ببیند تا تازه معنای «آزادی» و «زندگی» را بفهمد؛ تا بفهمد آزادیهای فردی معادل «بردگی زن» نیست. از این رهگذر، سرانجام بخش بزرگی از جامعۀ ایرانی مفهوم آزادی و زندگی را درک کرد و جسمانیت زن را به رسمیت شناخت. این آن گنجی است که برق اشرفیهایش دل و دینم را ربوده: جامعهای که بخشی از آن مفهوم آزادی را درک کرده است. انسان ایرانی بالاخره آمد روی زمین. زندگی جای آرمان را گرفت و جسم جای روح را. این یعنی چشم ما تازه به روی واقعیت بینا شد و اگر میپرسیدید بزرگترین معضل ایرانیان در عصر جدید چه بود، پاسخ میدادم «ما دسترسی به واقعیت نداریم».
میدانم؛ شنیدن این جملات برای آرمانخواهان بسیار رنجآور است، اما وقتی فرد جای آرمانشهرهای ایدئولوژیک، دنبال ساختن زندگی شخصیاش میرود، حین ساختن زندگیاش کیفیت زندگی دیگران را هم بالا میبرد. یوتوپیایی در این دنیا وجود ندارد؛ اما وقتی هر کس بر ساختن دنیایش تمرکز میکند، ناگزیر سطح زندگی دیگران را هم بالا میآورد. لازمۀ این خودسازی دنیوی، آزادی است. از دل تلاشهای این زندگیسازانِ کوچک و منفرد بهشتهای زمینی و یوتوپیایی درنمیآید، اما سطح زندگی عموم مردم روزبهروز بالاتر میآید. آرمانشهرگرایان فردیت و آزادیهای فردی را مسدود میکنند تا بهشتی برین روی زمین بسازند، اما در نهایت نه بهشت میسازند و نه اجازه میدهند همین جامعۀ خودساخته پدید آید.
بسیار از من میپرسند «حالا چی میشه؟» پاسخ روشن و آسان است: جامعهای که به گنج آزادی ــ یعنی درک آزادی ــ دست یافت، یا راهی خواهد یافت، یا راهی خواهد ساخت. از این روست که میگویم: ایران بیمه شد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #مهدی_تدینی
مثل کسیام که گنج پیدا کرده. هر روز به پستو میروم، صندوقچۀ گنج را باز میکنم، دست میاندازم زیر سکهها و مرواریدها، مشتم را پر و خالی میکنم تا مطمئن شوم این گنج واقعی است؛ تا مطمئن شوم خواب نیستم. یاد گرفتهام تحت تأثیر رخدادهای روز قرار نگیرم، نگاه کلان تاریخی داشته باشم و بفهمم سرنوشت ملتها را «جوامع» رقم میزنند، نه «حکومتها» ــ هر قدر هم که زور حکومتها زیاد باشد.
جامعۀ ۵۷ چیزی از آزادی نمیفهمید. «آزادی» را فریاد میزد، اما آنچه در ذهن داشت «ضد آزادی» بود. به متون کنشگران اصلی انقلاب ۵۷ اگر بنگرید، همۀ حرفشان این است که «انسان آزاد نیست». در نگاه کنشگرانِ جامعۀ ۵۷ انسان «مهرهای» ناچیز در دستگاهی آرمانگرایانه بود؛ چرخدندهای که هویتش فقط به لطف بودن در این دستگاه تعریف میشد. جان انسان، زندگی شخصی، لذت و هر امر شخصی و فردی هیچ بود؛ ضدارزش بود. این نگرش چنان رادیکال بود که حتی آزادیهای فردی را «اسارت» دریافت میکردند. مشتِ نمونۀ خروارش این بود که دختران چپگرای بیدین با کمال میل حاضر بودند باحجاب شوند، چون به صراحت آزادی فردی را مصداق «بردگی زن» میدانستند.
برای پنجاهوهفتیها نفس انسان هیچ ارزش ماهوی نداشت، بلکه ارزش انسان به این بود که چقدر حاضر است خود را فدای آرمانهای بزرگ و ارزشهای والا کند. تصور میکرد جامعهای که با این جانفشانیها وهیچانگاریِ فردیتها به دست میآید، چنان آرمانشهر خوشوخرمی است که جان ناقابل انسان در برابرش هیچ است. آن نسل عمیقاً دچار «آزادیبیزاری» بود؛ فردیت به مزاجش نمیساخت. اصلاً فردیتهراسی داشت و باید ذرهای در جمعی بزرگ میشد تا زندگیاش معنا یابد. آزادی را نه میفهمید، نه میخواست و نه پشیزی برای آن ارزش قائل بود.
لازم بود جامعۀ ایرانی چند نسل در کورهای که همین آرمانخواهان ساخته بودند حرارت ببیند تا تازه معنای «آزادی» و «زندگی» را بفهمد؛ تا بفهمد آزادیهای فردی معادل «بردگی زن» نیست. از این رهگذر، سرانجام بخش بزرگی از جامعۀ ایرانی مفهوم آزادی و زندگی را درک کرد و جسمانیت زن را به رسمیت شناخت. این آن گنجی است که برق اشرفیهایش دل و دینم را ربوده: جامعهای که بخشی از آن مفهوم آزادی را درک کرده است. انسان ایرانی بالاخره آمد روی زمین. زندگی جای آرمان را گرفت و جسم جای روح را. این یعنی چشم ما تازه به روی واقعیت بینا شد و اگر میپرسیدید بزرگترین معضل ایرانیان در عصر جدید چه بود، پاسخ میدادم «ما دسترسی به واقعیت نداریم».
میدانم؛ شنیدن این جملات برای آرمانخواهان بسیار رنجآور است، اما وقتی فرد جای آرمانشهرهای ایدئولوژیک، دنبال ساختن زندگی شخصیاش میرود، حین ساختن زندگیاش کیفیت زندگی دیگران را هم بالا میبرد. یوتوپیایی در این دنیا وجود ندارد؛ اما وقتی هر کس بر ساختن دنیایش تمرکز میکند، ناگزیر سطح زندگی دیگران را هم بالا میآورد. لازمۀ این خودسازی دنیوی، آزادی است. از دل تلاشهای این زندگیسازانِ کوچک و منفرد بهشتهای زمینی و یوتوپیایی درنمیآید، اما سطح زندگی عموم مردم روزبهروز بالاتر میآید. آرمانشهرگرایان فردیت و آزادیهای فردی را مسدود میکنند تا بهشتی برین روی زمین بسازند، اما در نهایت نه بهشت میسازند و نه اجازه میدهند همین جامعۀ خودساخته پدید آید.
بسیار از من میپرسند «حالا چی میشه؟» پاسخ روشن و آسان است: جامعهای که به گنج آزادی ــ یعنی درک آزادی ــ دست یافت، یا راهی خواهد یافت، یا راهی خواهد ساخت. از این روست که میگویم: ایران بیمه شد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
«رضاشاه و معضل ظهور هیتلر»
در باب اشغال کشور از سوی متفقین و برکناری رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰
✍️ #مهدی_تدینی
در شهریور ۱۳۲۰ جنگ جهانی دوم دامان ایران را گرفت: کشور اشغال شد و رضاشاه برکنار شد. بیتردید یکی از خطیرترین و دردناکترین دورانهای ایران در تاریخ معاصر، همین اشغال ایران و پیامدهای آن است. چرا ایران اشغال شد؟ چرا بالاترین مقام کشور ــ و نخستوزیر (علی منصور) و وزرای او ــ برکنار شدند؟ در این نوشتار میخواهم به یکی از باورهای رایج اما نادرست در این باره بپردازم.
میگویند: «رضاشاه طرفدار آلمان و هیتلر بود، به همین دلیل انگلیسیها ناراحت شدند و کشور را اشغال کردند». همین ادعا گاه به شیوۀ ملایمتری چنین بیان میشود: «شاه به طور پنهانی با آلمانیها همدلی داشت و همین باعث رنجش متفقین شده بود.» احتمالاً این رایجترین باور دربارۀ دلیل اشغال ایران و برکناری شاه است. بعد هم طبعاً نتیجهگیری میکنند نزدیکی به آلمان سیاست اشتباهی بود و شاه در چاهی که خود کنده بود افتاد... نباید به آلمان نزدیک میشد!
میتوان گفت همۀ این ادعاها یا کاملاً نادرست است یا دستکم دقیق نیست. مسئله اصلاً «آلماندوستی» نبود. اگر بخواهم نتیجهگیری نهایی را همان اول بگویم و بعد آن را شرح دهم، باید بگویم مسئله این بود که متفقین ــ به ویژه انگلستان ــ زیر بار بیطرفی ایران نمیرفتند و چیزی که از ایران طلب میکردند «دوری از آلمان» نبود، بلکه عملاً «قطعرابطه با آلمان» و «پیوستن ایران به جبهۀ ضدآلمانی» بود. اما در آن برهه حفظ بیطرفی واقعاً معقولترین موضعی بود که یک ایرانی میتوانست اتخاذ کند و اصلاً باید اتخاذ میکرد. مشکل بریتانیا این نبود که ایران به آلمان نزدیک است، بلکه در واقع اعتراضش این بود که چرا ایران با آلمان قطعرابطه نمیکند! آن عجله و شدتی که بریتانیا و شوروی انتظار داشتند ایران در فاصله گرفتن از آلمان از خود نشان دهد، چیزی مگر قهر ایران با آلمان و سپس ورود ایران به جبهۀ متفقین نبود و این در آن برهه یک ریسک بسیار خطرناک بود، زیرا تا آن روز و تاریخ هیچ نشانهای از شکست آلمان و نابودی محورِ هیتلر و موسولینی وجود ننداشت...
متن کامل را اینجا بخوانید
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
در باب اشغال کشور از سوی متفقین و برکناری رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰
✍️ #مهدی_تدینی
در شهریور ۱۳۲۰ جنگ جهانی دوم دامان ایران را گرفت: کشور اشغال شد و رضاشاه برکنار شد. بیتردید یکی از خطیرترین و دردناکترین دورانهای ایران در تاریخ معاصر، همین اشغال ایران و پیامدهای آن است. چرا ایران اشغال شد؟ چرا بالاترین مقام کشور ــ و نخستوزیر (علی منصور) و وزرای او ــ برکنار شدند؟ در این نوشتار میخواهم به یکی از باورهای رایج اما نادرست در این باره بپردازم.
میگویند: «رضاشاه طرفدار آلمان و هیتلر بود، به همین دلیل انگلیسیها ناراحت شدند و کشور را اشغال کردند». همین ادعا گاه به شیوۀ ملایمتری چنین بیان میشود: «شاه به طور پنهانی با آلمانیها همدلی داشت و همین باعث رنجش متفقین شده بود.» احتمالاً این رایجترین باور دربارۀ دلیل اشغال ایران و برکناری شاه است. بعد هم طبعاً نتیجهگیری میکنند نزدیکی به آلمان سیاست اشتباهی بود و شاه در چاهی که خود کنده بود افتاد... نباید به آلمان نزدیک میشد!
میتوان گفت همۀ این ادعاها یا کاملاً نادرست است یا دستکم دقیق نیست. مسئله اصلاً «آلماندوستی» نبود. اگر بخواهم نتیجهگیری نهایی را همان اول بگویم و بعد آن را شرح دهم، باید بگویم مسئله این بود که متفقین ــ به ویژه انگلستان ــ زیر بار بیطرفی ایران نمیرفتند و چیزی که از ایران طلب میکردند «دوری از آلمان» نبود، بلکه عملاً «قطعرابطه با آلمان» و «پیوستن ایران به جبهۀ ضدآلمانی» بود. اما در آن برهه حفظ بیطرفی واقعاً معقولترین موضعی بود که یک ایرانی میتوانست اتخاذ کند و اصلاً باید اتخاذ میکرد. مشکل بریتانیا این نبود که ایران به آلمان نزدیک است، بلکه در واقع اعتراضش این بود که چرا ایران با آلمان قطعرابطه نمیکند! آن عجله و شدتی که بریتانیا و شوروی انتظار داشتند ایران در فاصله گرفتن از آلمان از خود نشان دهد، چیزی مگر قهر ایران با آلمان و سپس ورود ایران به جبهۀ متفقین نبود و این در آن برهه یک ریسک بسیار خطرناک بود، زیرا تا آن روز و تاریخ هیچ نشانهای از شکست آلمان و نابودی محورِ هیتلر و موسولینی وجود ننداشت...
متن کامل را اینجا بخوانید
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
Telegraph
«رضاشاه و معضل ظهور هیتلر»
در باب اشغال کشور از سوی متفقین و برکناری رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ در شهریور ۱۳۲۰ جنگ جهانی دوم دامان ایران را گرفت: کشور اشغال شد و رضاشاه برکنار شد. بیتردید یکی از خطیرترین و دردناکترین دورانهای ایران در تاریخ معاصر، همین اشغال ایران و پیامدهای آن است.…
«ترامپ کاخ سفید را پس گرفت»
#مهدی_تدینی
ترامپ برگشت. هیچ تردیدی در این نیست که این یکی از بزرگترین کامبکهای تاریخ آمریکا بود. البته میل دارم بگویم: «ترامپ کاخ سفید را از کرونا پس گرفت.» اگر کووید در ماههای سرنوشتساز گریبان آمریکا را نمیگرفت، بعید میدانم ترامپ شکست میخورد. کووید زلزلهای بود که صندلی را از زیر هر رئیسجمهوری در آمریکا میکشید. ترامپ هر کاری میکرد شکست میخورد. قضیه به نظام انتخاباتی آمریکا ربط دارد: به دلیل رقابت نزدیک دو حزب و شیوۀ الکترال، دهم درصد اهمیت مییابد و در چنین مبارزۀ نزدیکی یک بحران بزرگ و مهارناشدنی مثل کووید دستکم بین سه تا پنج درصد آرا را به هم میریزد.
شاید بگویید ترامپ در ابتدای کووید سهلانگارانه عمل کرد، وگرنه شکست نمیخورد. اما نمیتوان چنین گفت، زیرا همان اندازه که تدابیر سهلگیرانه نارضایتی ایجاد میکرد، تدابیر سختگیرانه هم با نارضایتی روبرو میشد. اگر ترامپ قرنطینۀ شدیدی اعمال میکرد، باز هم بازندۀ انتخابات بود، زیرا نارضایتی بخش دیگری را برمیانگیخت. اینکه ترامپ آن اوایل پس از شکست در انتخابات میگفت «به ویروس چینی باخته است»، بیراه نبود؛ گرچه لازم نیست به تئوری توطئه باور داشته باشیم؛ همین بیان واقعیات عینی کافی است.
آمریکا از زمان جنگ جهانی اول بازیگر تعیینکنندۀ جهان بوده است. اگر از منظر ایدئولوژیها به جهان بنگریم، بزرگترین پرسش این است که چرا ایدئولوژیهای ضدآزادی مانند فاشیسم و کمونیسم در آمریکا ظهور نکرد؟! اینکه آمریکا ــ برخلاف اروپا ــ هیچگاه به کارخانۀ تولید توتالیتاریسم تبدیل نشد و ارتجاع فاشیستی و کمونیستی پدید نیاورد، ریشه در خاستگاه این کشور دارد و بحث گستردهای میطلبد، اما دستکم با مشاهدۀ تاریخ و عینیات آن میتوان فهمید که اگر آمریکا نبود، اروپا از فرانکنشتاینهای توتالیتری که بر میز آزمایشگاه خود ساخته بود، کمر راست نمیکرد. کمونیسم و فاشیسم هر دو شورش اروپایی بودند: شورش علیه لیبرالیسم؛ علیه آزادیهای فردی؛ علیه کاپیتالیسم و پیشرفتباوریِ انفجاری آن.
بنابراین آمریکا برای اروپا مانند لنگر عمل کرده است. بریتانیا برای نجات اروپا کافی نبود و دستتنها نه در برابر فاشیسم یارای مقاومت داشت و نه در برابر کمونیسم. لازم بود برادری از آن سوی آتلانتیک جلوی توتالیتاریسمهای اروپای مرکزی و شرقی بایستد. این معادله همچنان عوض نشده است. نسبتی که میان اروپا و آمریکا وجود داشت، همچنان کموبیش وجود دارد و در این میان آنچه خطرناک است این است که یک آمریکای منحصربهفرد کنار اروپا وجود نداشته باشد. ایرادی که بر دموکراتها وارد است این است که به دنبال «اروپائیزه کردن آمریکا» هستند. اینکه اکثریت مطلق اروپاییها هریس را به ترامپ ترجیح میدهند حکایت از همین دارد که این شکاف هویتی همچنان میان آمریکایی و اروپا وجود دارد. اروپای سوسیالدوست آمریکای کاپیتالیست را نمیفهمد و نمیخواهد. این شکاف نباید پر شود، زیرا اروپا از آزمون مدرنیته سربلند بیرون نیامده و نقاط تاریکی در کارنامه دارد. نه شخص ترامپ، بلکه کلیت جمهوریخواهان در این زمینه بهتر از دموکراتها عمل میکنند و از اروپائیزه شدن آمریکا جلوگیری میکنند. آمریکا موتورخانۀ جهان است، بهتر است سکاندار آن مدافع هویت آمریکایی باشد. نفع اروپا هم در وجود همین شکاف است؛ گرچه در برابر آمریکا ژست روشنفکری بگیرد و نفهمد چقدر آمریکا در بهروزی خود و جهان مؤثر است.
در نهایت میرسیم به ما مردم ایران. چهار سال مثل برق گذشت. اگر قرار بر احیای برجام و جبران آسیبهای تحریم بود، در طول چهار سال چهار بار میشد این کار را کرد. سیاست برجام از ابتدا پایۀ سست داشت زیرا نتیجۀ مذاکره با یک حلقۀ بسته از دموکراتها بود. آمریکا فقط دموکراتها نیست و دموکراتها هم فقط حلقۀ اوباما نیستند. اگر کسی میخواهد با آمریکا معاهدهای ببندد، باید با دو جناح آمریکا ببندد، نه دولتی که با چند ده رأی الکترال میآید و میرود. هر توافقی با آمریکا باید با دو جناح آمریکا باشد و راه آن نیز این است که کنگره پشت آن باشد. نمیتوان با کمک یک جناح و یک حلقه به جایی رسید.
سیاست جمهوری اسلامی نیز چنین چیزی نیست. هریس هم میآمد، باز فرقی نمیکرد. وزیر خارجۀ دولت پزشکیان روز اول آب پاک را ریخت بر دست همه و گفت ما با آمریکا مشکل مبنایی داریم و مسئله فقط کم کردن از هزینههای این اختلاف است. قطعاً روزهای سختی در پیش است. وقتی برای حصول توافق با بایدن همت و ارادهای وجود نداشت، با ترامپ محال اندر محال است. اما حقیقتش را بخواهید، جایی برای حسرت نیست، زیرا بر شخص من دستکم مسجل است که با هریس و سهلگیرتر از هریس هم همین وضع بود. بازیگران منطقهای مثل اسرائیل هم اصلاً بیکار ننشستهاند ــ اصلاً! و برخی کلیدها نیز در جیب روسیه است.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
#مهدی_تدینی
ترامپ برگشت. هیچ تردیدی در این نیست که این یکی از بزرگترین کامبکهای تاریخ آمریکا بود. البته میل دارم بگویم: «ترامپ کاخ سفید را از کرونا پس گرفت.» اگر کووید در ماههای سرنوشتساز گریبان آمریکا را نمیگرفت، بعید میدانم ترامپ شکست میخورد. کووید زلزلهای بود که صندلی را از زیر هر رئیسجمهوری در آمریکا میکشید. ترامپ هر کاری میکرد شکست میخورد. قضیه به نظام انتخاباتی آمریکا ربط دارد: به دلیل رقابت نزدیک دو حزب و شیوۀ الکترال، دهم درصد اهمیت مییابد و در چنین مبارزۀ نزدیکی یک بحران بزرگ و مهارناشدنی مثل کووید دستکم بین سه تا پنج درصد آرا را به هم میریزد.
شاید بگویید ترامپ در ابتدای کووید سهلانگارانه عمل کرد، وگرنه شکست نمیخورد. اما نمیتوان چنین گفت، زیرا همان اندازه که تدابیر سهلگیرانه نارضایتی ایجاد میکرد، تدابیر سختگیرانه هم با نارضایتی روبرو میشد. اگر ترامپ قرنطینۀ شدیدی اعمال میکرد، باز هم بازندۀ انتخابات بود، زیرا نارضایتی بخش دیگری را برمیانگیخت. اینکه ترامپ آن اوایل پس از شکست در انتخابات میگفت «به ویروس چینی باخته است»، بیراه نبود؛ گرچه لازم نیست به تئوری توطئه باور داشته باشیم؛ همین بیان واقعیات عینی کافی است.
آمریکا از زمان جنگ جهانی اول بازیگر تعیینکنندۀ جهان بوده است. اگر از منظر ایدئولوژیها به جهان بنگریم، بزرگترین پرسش این است که چرا ایدئولوژیهای ضدآزادی مانند فاشیسم و کمونیسم در آمریکا ظهور نکرد؟! اینکه آمریکا ــ برخلاف اروپا ــ هیچگاه به کارخانۀ تولید توتالیتاریسم تبدیل نشد و ارتجاع فاشیستی و کمونیستی پدید نیاورد، ریشه در خاستگاه این کشور دارد و بحث گستردهای میطلبد، اما دستکم با مشاهدۀ تاریخ و عینیات آن میتوان فهمید که اگر آمریکا نبود، اروپا از فرانکنشتاینهای توتالیتری که بر میز آزمایشگاه خود ساخته بود، کمر راست نمیکرد. کمونیسم و فاشیسم هر دو شورش اروپایی بودند: شورش علیه لیبرالیسم؛ علیه آزادیهای فردی؛ علیه کاپیتالیسم و پیشرفتباوریِ انفجاری آن.
بنابراین آمریکا برای اروپا مانند لنگر عمل کرده است. بریتانیا برای نجات اروپا کافی نبود و دستتنها نه در برابر فاشیسم یارای مقاومت داشت و نه در برابر کمونیسم. لازم بود برادری از آن سوی آتلانتیک جلوی توتالیتاریسمهای اروپای مرکزی و شرقی بایستد. این معادله همچنان عوض نشده است. نسبتی که میان اروپا و آمریکا وجود داشت، همچنان کموبیش وجود دارد و در این میان آنچه خطرناک است این است که یک آمریکای منحصربهفرد کنار اروپا وجود نداشته باشد. ایرادی که بر دموکراتها وارد است این است که به دنبال «اروپائیزه کردن آمریکا» هستند. اینکه اکثریت مطلق اروپاییها هریس را به ترامپ ترجیح میدهند حکایت از همین دارد که این شکاف هویتی همچنان میان آمریکایی و اروپا وجود دارد. اروپای سوسیالدوست آمریکای کاپیتالیست را نمیفهمد و نمیخواهد. این شکاف نباید پر شود، زیرا اروپا از آزمون مدرنیته سربلند بیرون نیامده و نقاط تاریکی در کارنامه دارد. نه شخص ترامپ، بلکه کلیت جمهوریخواهان در این زمینه بهتر از دموکراتها عمل میکنند و از اروپائیزه شدن آمریکا جلوگیری میکنند. آمریکا موتورخانۀ جهان است، بهتر است سکاندار آن مدافع هویت آمریکایی باشد. نفع اروپا هم در وجود همین شکاف است؛ گرچه در برابر آمریکا ژست روشنفکری بگیرد و نفهمد چقدر آمریکا در بهروزی خود و جهان مؤثر است.
در نهایت میرسیم به ما مردم ایران. چهار سال مثل برق گذشت. اگر قرار بر احیای برجام و جبران آسیبهای تحریم بود، در طول چهار سال چهار بار میشد این کار را کرد. سیاست برجام از ابتدا پایۀ سست داشت زیرا نتیجۀ مذاکره با یک حلقۀ بسته از دموکراتها بود. آمریکا فقط دموکراتها نیست و دموکراتها هم فقط حلقۀ اوباما نیستند. اگر کسی میخواهد با آمریکا معاهدهای ببندد، باید با دو جناح آمریکا ببندد، نه دولتی که با چند ده رأی الکترال میآید و میرود. هر توافقی با آمریکا باید با دو جناح آمریکا باشد و راه آن نیز این است که کنگره پشت آن باشد. نمیتوان با کمک یک جناح و یک حلقه به جایی رسید.
سیاست جمهوری اسلامی نیز چنین چیزی نیست. هریس هم میآمد، باز فرقی نمیکرد. وزیر خارجۀ دولت پزشکیان روز اول آب پاک را ریخت بر دست همه و گفت ما با آمریکا مشکل مبنایی داریم و مسئله فقط کم کردن از هزینههای این اختلاف است. قطعاً روزهای سختی در پیش است. وقتی برای حصول توافق با بایدن همت و ارادهای وجود نداشت، با ترامپ محال اندر محال است. اما حقیقتش را بخواهید، جایی برای حسرت نیست، زیرا بر شخص من دستکم مسجل است که با هریس و سهلگیرتر از هریس هم همین وضع بود. بازیگران منطقهای مثل اسرائیل هم اصلاً بیکار ننشستهاند ــ اصلاً! و برخی کلیدها نیز در جیب روسیه است.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY