📃 مرضِ عشق
✍️ #عادل_ایرانخواه
پل والری اعتقاد داشت که اثرِ هنری گرداگردِ خودش، چرخه ای ایجاد می کند که مخاطب را بارها و بارها به سوی خود فرامی خواند. چرخه ای زیبایی شناختی، که افراد را به دام می اندازد و مجاب می کند که بازهم به آن اثر رجوع کنند. شما آثارِ باخ و یا ونگوگ را به صورتِ محو به یاد می آورید اما بازهم به آنها برمی گردید. این چرخه دربارهء معشوق نیز صادق است. شما مدام به دیدن و شنیدن او برمی گردید. مارچوپیچویی که انتهایش بر کسی معلوم نیست!
فیلمِ رشته خیال، این چرخه را بدونِ پرده پوشی و خیلی سرراست به نمایش می گذارد، حتی با اندکی بدبینی و به شکلی مرضی! ماجرایِ طراح مدی که مدلهایِ زیادی را به کار می گیرد، با آنها واردِ رابطه می شود اما با هیچکدام به درازا نمی کشد. او خودشیفته وار فقط طرحهایِ خودش را بر تنِ آنها می پوشاند. بیشتر از تنِ آنها او فقط طرحهای خود را می بیند. تعبیری مناسب از عدمِ رابطه که در آن شخص فقط خودش را تکرار می کند و هیچ مواجهه ای با "دیگری" ندارد.
در این تکرارِ ملال آورِ امرِ نو، اما، مدلی پیدا می شود که ظاهرن فقط او سلوکِ عشق را به درستی می داند. این راز را می داند که عشقِ بدون تلفات بی معنیست. باید درگیریی بیش از تن و لباس با "دیگری" داشت. مواجهه باید آنقدر شدید باشد که جراحت وارد شود. بدونِ زخم هیچ عشقی ایجاد نمی شود. باید زخمی باشد که مداوایی صورت گیرد. آلما که می داند قرار است او نیز به سرنوشتِ مدلهای دیگر دچار شود، موسیو رینولدز را مدام مسموم می کند، تا خود درمانش کند! یک چرخهء مریض و جنون آمیز اما به هرحال زیبا!
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
پل والری اعتقاد داشت که اثرِ هنری گرداگردِ خودش، چرخه ای ایجاد می کند که مخاطب را بارها و بارها به سوی خود فرامی خواند. چرخه ای زیبایی شناختی، که افراد را به دام می اندازد و مجاب می کند که بازهم به آن اثر رجوع کنند. شما آثارِ باخ و یا ونگوگ را به صورتِ محو به یاد می آورید اما بازهم به آنها برمی گردید. این چرخه دربارهء معشوق نیز صادق است. شما مدام به دیدن و شنیدن او برمی گردید. مارچوپیچویی که انتهایش بر کسی معلوم نیست!
فیلمِ رشته خیال، این چرخه را بدونِ پرده پوشی و خیلی سرراست به نمایش می گذارد، حتی با اندکی بدبینی و به شکلی مرضی! ماجرایِ طراح مدی که مدلهایِ زیادی را به کار می گیرد، با آنها واردِ رابطه می شود اما با هیچکدام به درازا نمی کشد. او خودشیفته وار فقط طرحهایِ خودش را بر تنِ آنها می پوشاند. بیشتر از تنِ آنها او فقط طرحهای خود را می بیند. تعبیری مناسب از عدمِ رابطه که در آن شخص فقط خودش را تکرار می کند و هیچ مواجهه ای با "دیگری" ندارد.
در این تکرارِ ملال آورِ امرِ نو، اما، مدلی پیدا می شود که ظاهرن فقط او سلوکِ عشق را به درستی می داند. این راز را می داند که عشقِ بدون تلفات بی معنیست. باید درگیریی بیش از تن و لباس با "دیگری" داشت. مواجهه باید آنقدر شدید باشد که جراحت وارد شود. بدونِ زخم هیچ عشقی ایجاد نمی شود. باید زخمی باشد که مداوایی صورت گیرد. آلما که می داند قرار است او نیز به سرنوشتِ مدلهای دیگر دچار شود، موسیو رینولدز را مدام مسموم می کند، تا خود درمانش کند! یک چرخهء مریض و جنون آمیز اما به هرحال زیبا!
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 آنهایی را که بی فرهنگ می خوانید یک گام از شما جلوتراند!
✍️ #عادل_ایرانخواه
عرف اینگونه است که کسانی را که نسبت به پاکیزگی شهرشان و محیط زیست بی مبالات اند، بی فرهنگ قلمداد می کنند. اما اگر بدانید که این بی فرهنگها شاید یک قدم از شما جلوتر باشند حتمن تعجب خواهید کرد. مدام به ما گوشزد می شود که "شهر ما خانه ی ما" " نسبت به حفظ محیط زیست کوشا باشیم" "در حفظ و نگهداری فلان چیز تلاش کنیم و .... و متعاقبن افرادی را که این توصیه ها را رعایت نمی کنند. ابله و بی فرهنگ می دانند. اما اجازه دهید که بیشتر به این کردار و بی مبالاتیِ آنها فکر کنیم.
چه بسا آنها به صورتی خام و ضمنی پی به ایدئولوژیک بودنِ این نصایح برده باشند. اگر که توجهیی به پاکیزگیِ شهر ندارند چون می دانند که به واقع شهرِ آنها خانهء آنها نیست. چرا باید نسبت به شهرشان احساس تعلق کنند مادامی که این شهر برای آنها نیست؟! شهری که وجب به وجبِ آن مصادره شده است.
چرا باید کسی که یک وجب زمین هم ندارد نسبت به حفظ محیط زیست کوشا باشد؟! محیطِ زیستی که به ملک طلقِ پولدارها بدل شده و خوش آب و هواترین مناطق اش با بهترین مناظرِ ممکن به تصرفِ عده ای اندک درآمده است. آنها حافظِ محیط زیست باشند تا عده ای دیگر از این تمیزی لذت ببرند؟! آیا ابلهانه نیست؟ آیا اگر کسی به شما بگوید بیایید و ملکِ من را تمیز کنید، کتکش نمی زنید؟
از قضا آنها نسبتی حقیقی تر با پیرامونشان دارند، منتهای مراتب بروز یافتنِ این آگاهیِ ضمنیشان شکلی خراشیده و نپخته دارد. قدمِ بعدی و درستترِ آنها باید احقاقِ حقِ مالکیتِ عمومی باشد. اگر قرار است که ما برای چیزی تلاش کنیم باید در آن سهیم باشیم. مادامی که تکلیفتان را با مسالهء مالکیت مشخص نکنید، توصیه های زیبایتان به تعارفی ایدئولوژیک می ماند. چرا باید ما در حفظِ املاکِ شخصیِ شما تلاش کنیم؟
خوشبختانه فرمولِ کلیِ این اعتراض را محمود درویشِ عزیز برای ما به یادگار گذاشته؛ وطن از آنِ اغنیاست و وطن پرستی، سهمِ فقرا! بر همین منوال؛ شهر از آنِ اغنیاست و نگهداریش، سهمِ فقرا. طبیعت از آن ثروتمندان و حفظ آن، سهمِ بیچارگان و قس علی هذا...
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
عرف اینگونه است که کسانی را که نسبت به پاکیزگی شهرشان و محیط زیست بی مبالات اند، بی فرهنگ قلمداد می کنند. اما اگر بدانید که این بی فرهنگها شاید یک قدم از شما جلوتر باشند حتمن تعجب خواهید کرد. مدام به ما گوشزد می شود که "شهر ما خانه ی ما" " نسبت به حفظ محیط زیست کوشا باشیم" "در حفظ و نگهداری فلان چیز تلاش کنیم و .... و متعاقبن افرادی را که این توصیه ها را رعایت نمی کنند. ابله و بی فرهنگ می دانند. اما اجازه دهید که بیشتر به این کردار و بی مبالاتیِ آنها فکر کنیم.
چه بسا آنها به صورتی خام و ضمنی پی به ایدئولوژیک بودنِ این نصایح برده باشند. اگر که توجهیی به پاکیزگیِ شهر ندارند چون می دانند که به واقع شهرِ آنها خانهء آنها نیست. چرا باید نسبت به شهرشان احساس تعلق کنند مادامی که این شهر برای آنها نیست؟! شهری که وجب به وجبِ آن مصادره شده است.
چرا باید کسی که یک وجب زمین هم ندارد نسبت به حفظ محیط زیست کوشا باشد؟! محیطِ زیستی که به ملک طلقِ پولدارها بدل شده و خوش آب و هواترین مناطق اش با بهترین مناظرِ ممکن به تصرفِ عده ای اندک درآمده است. آنها حافظِ محیط زیست باشند تا عده ای دیگر از این تمیزی لذت ببرند؟! آیا ابلهانه نیست؟ آیا اگر کسی به شما بگوید بیایید و ملکِ من را تمیز کنید، کتکش نمی زنید؟
از قضا آنها نسبتی حقیقی تر با پیرامونشان دارند، منتهای مراتب بروز یافتنِ این آگاهیِ ضمنیشان شکلی خراشیده و نپخته دارد. قدمِ بعدی و درستترِ آنها باید احقاقِ حقِ مالکیتِ عمومی باشد. اگر قرار است که ما برای چیزی تلاش کنیم باید در آن سهیم باشیم. مادامی که تکلیفتان را با مسالهء مالکیت مشخص نکنید، توصیه های زیبایتان به تعارفی ایدئولوژیک می ماند. چرا باید ما در حفظِ املاکِ شخصیِ شما تلاش کنیم؟
خوشبختانه فرمولِ کلیِ این اعتراض را محمود درویشِ عزیز برای ما به یادگار گذاشته؛ وطن از آنِ اغنیاست و وطن پرستی، سهمِ فقرا! بر همین منوال؛ شهر از آنِ اغنیاست و نگهداریش، سهمِ فقرا. طبیعت از آن ثروتمندان و حفظ آن، سهمِ بیچارگان و قس علی هذا...
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
پادشاهی در جزایر بابل زندگی می کرد که معماران و ساحران خود را گرداورد و به آنان دستور داد هزارتویی پیچیده و دقیق بسازند که هیچ کس نتواند از آن بیرون بیاید. مدتی بعد که پادشاه عربستان مهمان او بود، برای اینکه ساده لوحیش را مسخره کند، او را به درونِ هزارتویش فرستاد. پادشاهِ عرب تا شب سرگردان بود. تحقیر شده و خجلت زده از خدا کمک خواست و بیرون آمد. شکوه ای نکرد. به کشورش برگشت، سپاهی گرداورد و بابل را با خاک یکسان و پادشاهش را به اسارت گرفت. او را به پشت شتری بست و به قلب صحرا برد. سپس به او گفت؛ تو خواستی مرا در هزارتویی از مفرغ با پلکانها ،دیوارها و درهای بیشمار گم کنی. اکنون من هزارتوی خود را به تو نشان خواهم داد که نه دری دارد،نه پلکانی و نه دیواری. سپس او را در برهوت بیابان رها کرد، تا هلاک شود.
این داستان را بورخس از شخصی روایت می کند و من نیز آن را برای شما تعریف کردم. تا بگویم که به برهوتِ حقیقت خوش آمدید. به هزارتویِ صحرا که در آن خبری از ایدئولوژی نیست. اما خودِ این نداشتنِ ایدئولوژی، ایدئولوژیک ترین ایدئولوژیِ ممکن است. در جهانی که هزارتویش دیگر مانند هزارتویِ بابل نیست. بلکه بسانِ هزارتویِ پادشاهِ عربستان است. در زمانه ای که هیچ کس به هیچ چیز ایمان ندارد ازینرو در مارچوپیچویِ بیابان محکوم به هلاک شدن است. هزارتوها را بی پای پوش می توان پیمود، اما بی ستاره هرگز. و جهانِ ما شاید جهانی بی ستاره نباشد اما کسانی که به آسمان نگاه می کنند قلیل اند. لوکاچ در جایی می گوید خوشا به سعادت دورانهایی که آسمان پرستاره نقشهء تمام راههای ممکن بودند. خوشا به سعادت دورانهایی که راههایش با نور ستارگان روشن می شد. خوشا....
✍️ #عادل_ایرانخواه
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
این داستان را بورخس از شخصی روایت می کند و من نیز آن را برای شما تعریف کردم. تا بگویم که به برهوتِ حقیقت خوش آمدید. به هزارتویِ صحرا که در آن خبری از ایدئولوژی نیست. اما خودِ این نداشتنِ ایدئولوژی، ایدئولوژیک ترین ایدئولوژیِ ممکن است. در جهانی که هزارتویش دیگر مانند هزارتویِ بابل نیست. بلکه بسانِ هزارتویِ پادشاهِ عربستان است. در زمانه ای که هیچ کس به هیچ چیز ایمان ندارد ازینرو در مارچوپیچویِ بیابان محکوم به هلاک شدن است. هزارتوها را بی پای پوش می توان پیمود، اما بی ستاره هرگز. و جهانِ ما شاید جهانی بی ستاره نباشد اما کسانی که به آسمان نگاه می کنند قلیل اند. لوکاچ در جایی می گوید خوشا به سعادت دورانهایی که آسمان پرستاره نقشهء تمام راههای ممکن بودند. خوشا به سعادت دورانهایی که راههایش با نور ستارگان روشن می شد. خوشا....
✍️ #عادل_ایرانخواه
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 در باب ولنتاین...
✍️ #عادل_ایرانخواه
به رغم زیادتِ مناسبتها و مناسک گوناگون، آنچه که به واقع از دست می رود، روح هدیه دادن است. دوست داشتن و دوستی که مبادله ای غیر کالایی و قیمت گریز است، به رابطه ای هزینه/فایده آغشته می شود که هم دهنده و هم گیرنده را تبدیل به شئ می کند. فرایندِ هدیه دادن بدونِ صرف وقت انتخاب و اندیشیدن به لذتی که گیرندهء هدیه از آن می برد، بدونِ به زحمت افتادن و دیگری را به مثابهِ فردی متمایز در نظر آوردن، اتفاق می افتد. پیش فرض این است که بهترین هدیه گرانترین هدیه است. بزرگترین خرس و جدیدترین گوشی!
همانطور که آدورنو می گوید بازتاب ابتذال هدیه دادن را می توان در آن اختراع غم انگیز "اشیای هدیه ای" دید...
متن کامل را در لینک زیر بخوانید:
https://barkhatbook.com/ln/dr0g
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
به رغم زیادتِ مناسبتها و مناسک گوناگون، آنچه که به واقع از دست می رود، روح هدیه دادن است. دوست داشتن و دوستی که مبادله ای غیر کالایی و قیمت گریز است، به رابطه ای هزینه/فایده آغشته می شود که هم دهنده و هم گیرنده را تبدیل به شئ می کند. فرایندِ هدیه دادن بدونِ صرف وقت انتخاب و اندیشیدن به لذتی که گیرندهء هدیه از آن می برد، بدونِ به زحمت افتادن و دیگری را به مثابهِ فردی متمایز در نظر آوردن، اتفاق می افتد. پیش فرض این است که بهترین هدیه گرانترین هدیه است. بزرگترین خرس و جدیدترین گوشی!
همانطور که آدورنو می گوید بازتاب ابتذال هدیه دادن را می توان در آن اختراع غم انگیز "اشیای هدیه ای" دید...
متن کامل را در لینک زیر بخوانید:
https://barkhatbook.com/ln/dr0g
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
Forwarded from جامعهشناسی
آزمونهای استخدامی یکی دیگر از آن نیرنگهای پنهان است. انگار هرچه فساد بیشتر میشود، برای لاپوشانیش دست به دامان چنین تزویرهایی میشوند. قضیه فقط این نیست که پارتی بازیها و سفارشها، کذب بودنِ چنین آزمونهایی را عیان میکنند، صد البته که از ما بهترانی هستند که بدون تقبل چنین مشقاتی کت و شلوار کارمندیشان را میپوشند تا پشت میزهایشان به ارباب رجوعها دهن دره کنند. اما ماجرا از این هم متعفنتر است.
پیر بوردیو نظام آموزشی را (که داعیهء دموکراتیک بودن دارد) عمیقن نادموکراتیک میداند، چرا که افراد نابرابر را در معرض آموزشهای برابر قرار میدهد، کسانی که هریک با مقادیر متفاوتی از سرمایهء اقتصادی و فرهنگی وارد سیستم آموزشی میشوند و نهایتن این نابرابری در شرایط برابر هم ادامه خواهد یافت.
چنین آزمونهایی هم همین سازوکار را اعمال میکنند. نه عادلانه هستند و نه دموکراتیک. کارکردشان این است که ناکارامدی سیستم را روتوش کنند و مسئولیت شکست و نرخ بالای بیکاری را بر دوش خودِ افراد بگذارد.
"هیچ چیز به اندازهء امتحان، توهمِ این را ایجاد نمی کند که خود فرد مسول شکست و پیروزیش است."
✍ #عادل_ایرانخواه
🆔 @IRANSOCIOLOGY
پیر بوردیو نظام آموزشی را (که داعیهء دموکراتیک بودن دارد) عمیقن نادموکراتیک میداند، چرا که افراد نابرابر را در معرض آموزشهای برابر قرار میدهد، کسانی که هریک با مقادیر متفاوتی از سرمایهء اقتصادی و فرهنگی وارد سیستم آموزشی میشوند و نهایتن این نابرابری در شرایط برابر هم ادامه خواهد یافت.
چنین آزمونهایی هم همین سازوکار را اعمال میکنند. نه عادلانه هستند و نه دموکراتیک. کارکردشان این است که ناکارامدی سیستم را روتوش کنند و مسئولیت شکست و نرخ بالای بیکاری را بر دوش خودِ افراد بگذارد.
"هیچ چیز به اندازهء امتحان، توهمِ این را ایجاد نمی کند که خود فرد مسول شکست و پیروزیش است."
✍ #عادل_ایرانخواه
🆔 @IRANSOCIOLOGY
چطور کسی می تواند ناگهان وسط خیابان بایستد و از خود بپرسد؛
آیا این سرنوشت من است؟
آگامبن
در سالهای نه چندان دور که مزاحمتهای تلفنی از تفریحات ناسالم مردم به شمار می آمد، چند نوجوان شیطنتشان گل می کند و برای سر کار گذاشتنِ یکی از پیرمردهای دهاتشان، به او زنگ می زنند و صدایی ضبط شده را برایش پخش می کنند. صدایی زنانه که با عشوه و کرشمهء زیاد سلام می کرد و می پرسید؛ "ببخشید آغا شما تماس گرفتین با گوشیِ من؟ ... همین چن دیقه پیش ....آخه الان شمارهء شما افتاده رو گوشیم ... حتمن کاری داشتی باهام.... ببین یا کارتو بهم می گی یا اینکه دیگه خودت می دونیییی ... کثافت آشغال خب حرف بزن "
صدای ضبط شده چهار بارِ مکرر تکرار می شود و پیرمرد بیچاره بیخبر از حیلتهای تکنولوژیک، هر چهار بار تمام و کمال به آن پاسخ می دهد. صدایی خش دار، کلافه و خشن که هر چه در چنته دارد را رو می کند تا مگر آن صدا نرمشی نشان دهد و این استیضاح خاتمه یابد. او از هر دری وارد می شود تا مگر "دیالوگی" شکل بگیرد. خشونت می ورزد، مبارزه می کند، فحش می دهد تا آن صدای مکرر خجلت زده و ساکت شود. انکار می کند، نصیحت می کند، اما فقط تکرار است و تکرار. صدای زنانه به آرام ترین شکل ممکن و در نهایت خونسردی تکرار می شود. "الو ببخشید شما تماس گرفتین روو گوشیِ من؟"
در پس خندیدنهایم به این ماجرا، اما همیشه دلم برای آن پیرمرد می سوخت که گرفتار چنین ظلمی شده و در چنبرهء یک صدای نازک اسیر شده و دست و پا می زند. خشونت این "دیالوگ/منولوگ" کشنده است. اما این خشونت نه در فحشهای رکیکِ پیرمرد بلکه در آن طرف ماجراست. صدایی مخملین که زمختیِ تکرار را می پوشاند. خشونت همین تکرارِ جنون آور است. ما بارها و بارها به سفاهتِ آن پیرمرد خندیده ایم، به اینکه بازهم با صدای تکرار شونده، دست به یقه می شود. پیرمرد، تمامِ کلماتِ آن صدا را حفظ شده بود و حتی پیش بینی شان هم می کرد، اما بازهم ادامه می داد! و آیا این همان مواجههء ما با زندگی نیست؟! روزها و شب ها تکرار می شوند، آنقدر که همه چیزش را حفظیم. اما بازهم تقلا می کنیم. مایوس می شویم، عصبانی می شویم، زندگی را فحش می دهیم، امید می بندیم، کلافه می شویم و ...تا مگر روزگار به شکلی دیگر رقم بخورد و دیالوگی برقرار شود. اما زندگی همچون آن صدای اغواگر منولوگ وار مدام تکرار می شود و ما بازهم ادامه می دهیم. خشونتی ممتد و کرخ کننده که در اثر تکرار به چشم نمی آید. از این رو بود که بنیامین می گفت؛ فاجعه این نیست که همه چیز تغییر کند، فاجعه این است که هیچ چیز تغییر نکند.
✍️ #عادل_ایرانخواه
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
.
آیا این سرنوشت من است؟
آگامبن
در سالهای نه چندان دور که مزاحمتهای تلفنی از تفریحات ناسالم مردم به شمار می آمد، چند نوجوان شیطنتشان گل می کند و برای سر کار گذاشتنِ یکی از پیرمردهای دهاتشان، به او زنگ می زنند و صدایی ضبط شده را برایش پخش می کنند. صدایی زنانه که با عشوه و کرشمهء زیاد سلام می کرد و می پرسید؛ "ببخشید آغا شما تماس گرفتین با گوشیِ من؟ ... همین چن دیقه پیش ....آخه الان شمارهء شما افتاده رو گوشیم ... حتمن کاری داشتی باهام.... ببین یا کارتو بهم می گی یا اینکه دیگه خودت می دونیییی ... کثافت آشغال خب حرف بزن "
صدای ضبط شده چهار بارِ مکرر تکرار می شود و پیرمرد بیچاره بیخبر از حیلتهای تکنولوژیک، هر چهار بار تمام و کمال به آن پاسخ می دهد. صدایی خش دار، کلافه و خشن که هر چه در چنته دارد را رو می کند تا مگر آن صدا نرمشی نشان دهد و این استیضاح خاتمه یابد. او از هر دری وارد می شود تا مگر "دیالوگی" شکل بگیرد. خشونت می ورزد، مبارزه می کند، فحش می دهد تا آن صدای مکرر خجلت زده و ساکت شود. انکار می کند، نصیحت می کند، اما فقط تکرار است و تکرار. صدای زنانه به آرام ترین شکل ممکن و در نهایت خونسردی تکرار می شود. "الو ببخشید شما تماس گرفتین روو گوشیِ من؟"
در پس خندیدنهایم به این ماجرا، اما همیشه دلم برای آن پیرمرد می سوخت که گرفتار چنین ظلمی شده و در چنبرهء یک صدای نازک اسیر شده و دست و پا می زند. خشونت این "دیالوگ/منولوگ" کشنده است. اما این خشونت نه در فحشهای رکیکِ پیرمرد بلکه در آن طرف ماجراست. صدایی مخملین که زمختیِ تکرار را می پوشاند. خشونت همین تکرارِ جنون آور است. ما بارها و بارها به سفاهتِ آن پیرمرد خندیده ایم، به اینکه بازهم با صدای تکرار شونده، دست به یقه می شود. پیرمرد، تمامِ کلماتِ آن صدا را حفظ شده بود و حتی پیش بینی شان هم می کرد، اما بازهم ادامه می داد! و آیا این همان مواجههء ما با زندگی نیست؟! روزها و شب ها تکرار می شوند، آنقدر که همه چیزش را حفظیم. اما بازهم تقلا می کنیم. مایوس می شویم، عصبانی می شویم، زندگی را فحش می دهیم، امید می بندیم، کلافه می شویم و ...تا مگر روزگار به شکلی دیگر رقم بخورد و دیالوگی برقرار شود. اما زندگی همچون آن صدای اغواگر منولوگ وار مدام تکرار می شود و ما بازهم ادامه می دهیم. خشونتی ممتد و کرخ کننده که در اثر تکرار به چشم نمی آید. از این رو بود که بنیامین می گفت؛ فاجعه این نیست که همه چیز تغییر کند، فاجعه این است که هیچ چیز تغییر نکند.
✍️ #عادل_ایرانخواه
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
.
📃 سلب مالکیت عمومی از دریاچه زریبار در مریوان
✍️ #عادل_ایرانخواه
هیچ کس نیست که گذرش به مریوان بیفتد و به دریاچهء زریبار نرود. همانطور که هیچ مریوانیی هم نیست که هفته ای یک بار گذرش به زریبار و اطرافِ آن نیفتد. پس از راه افتادنِ جنبشِ مردمیِ "شکستنِ اسلحه" نیز، زریبار علاوه بر انسانها، گونه های دیگری از جانوران و پرندگان را گردِ خود آورده، تا بخشنده تر و زیباتر باشد. اما ما فرودستان عادت داریم که بپرسیم برای چه کسی؟! برای چه کسی زیباتر و بخشنده تر شده؟! روندی شوم در جریان است که به دور از حساسیتهای مردم، احزاب، نهادها و فعالینِ مدنی، سیاسی و زیست محیطی، زریبار را به سرنوشتی دچار می کند که پیشتر برای مواردِ مشابه، رخ داده و نیز رخ خواهد داد. سلبِ مالکیت از اکثریتِ مردم به نفعِ اقلیتی مرفه!
دیگر زریبار متعلق به همگان نیست. بلکه از خلالِ حصارکشی ها و ویلاسازیهایِ اطرافِ آن، بدل به ملکِ شخصیِ صاحبانِ ثروت و قدرت شده است. اکثریتِ مردم فقط می توانند چون رهگذری از آنجا عبور کنند، اما انحصارِ زریبار به دستِ اقلیتیست که ظاهرن با پولشان، توانسته اند، طبیعت و قانون را هم بخرند. و آیا طبیعت را می توان خرید و فروخت؟ طبیعتی که حتی متعلق به یک نسل نیست، چه برسد به عدهء معدودی از یک نسل!
فسادی که در تمامِ سطوح گسترده شده، به زریبار هم چوبِ حراج زده و آن را به نوکیسگان فروخته است. ثروتمندانی که فقط نفع و لذتِ شخصیشان را می شناسند. حاشیهء جاده و مرتع را مصادره کرده اند و فخرفروشانه، کاخهایشان را در طبیعتی که متعلق به ماست، برافراشته اند. قانونِ فاسد و نهادهایِ فاسدتر نه تنها چنین غصبی را موجب شده اند، بلکه تباهتر اینکه اذهانِ مردم را هم فاسد ساخته اند. مردم طبیعی می انگارند که دور تا دورِ زریبار حصارکشی شود و دسترسی آنها را نه تنها به دریاچه، بلکه به مراتع و کوههای اطراف محدود کند! اینکه همه چیز قابل خرید و فروش است، برای مردم بدل به بدیهی ترین قانون شده است و هرکس فقط می خواهد تکه ای از طبیعت را تصاحب کند. فسادی که همه کمابیش در آن سهیم اند. هرکس که بتواند تکه ای از آن را می کند، تا به شکلِ مضحکی شبیهِ کشتی نشستگانی باشند که هرکس فقط قسمتِ خودش را سوراخ می کند! هرکسی که پولش اجازه دهد حصار می کشد، چاه می کند و به طبع آلودگی ایجاد می کند و آبهای زیرزمینی را که زریبار از آن تشکیل شده، آلوده می کند و شاید بخشکاند.
دوستدارانِ محیط زیست، به درستی مردم را به مراقبت از طبیعت و علی الخصوص زریبار تشویق و تهییج می کنند. و تلخ آنکه جانهای شریفی از آنها جانشان را برای حفاظت از محیط زیست باختند. شوربختانه اما پرسشِ بنیادینی اینجا درمی گیرد؛ چرا باید ما در حفظِ طبیعتی کوشا باشیم، که ملکِ شخصیِ ثروتمندان شده است؟! مادامی که طبیعت از آنِ همگان نباشد، توصیه برایِ نگهداری آن، نصیحتی ایدئولوژیک است! چرا باید در حفظِ املاکِ شخصیِ ثروتمندان کوشا باشیم؟ آیا اگر کسی به شما بگوید بیایید و ملکِ من را تمیز کنید. کتکش نخواهید زد؟ ابلهانه نیست که از طبیعتی نگهداری کنید که ملکِ طلقِ پولدارها شده و خوش آب و هواترین و خوش منظره ترین نقاطش به تصرفِ فرادستان درآمده؟ آیا حافظانِ محیط زیست جان و تنشان را نثارِ آتش کردند تا نوکیسگان در ویلاهایشان از طبیعتِ زیبا لذت ببرند؟ طبیعت، سهمِ اغنیا و نگهداریِ آن، سهمِ فقرا؟! این دیگر چه اخلاقیاتِ مزورانه ایست؟ دوستدارانِ طبیعت و جنبشهایِ زیست محیطی نمی توانند بدونِ اینکه طبیعت از آنِ همگان باشد، همگان را به نگهداری از طبیعت توصیه کنند. اگر طبیعت متعلق به همهء مردم باشد، خودبه خود، همهء مردم در حفظِ آن کوشا خواهند بود.
پ،ن: تصویر ضمیمه نشان میدهد که سرتاسر دریاچه با ساخت و سازهای خصوصی مورد دخل و تصرف قرار گرفته است.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
هیچ کس نیست که گذرش به مریوان بیفتد و به دریاچهء زریبار نرود. همانطور که هیچ مریوانیی هم نیست که هفته ای یک بار گذرش به زریبار و اطرافِ آن نیفتد. پس از راه افتادنِ جنبشِ مردمیِ "شکستنِ اسلحه" نیز، زریبار علاوه بر انسانها، گونه های دیگری از جانوران و پرندگان را گردِ خود آورده، تا بخشنده تر و زیباتر باشد. اما ما فرودستان عادت داریم که بپرسیم برای چه کسی؟! برای چه کسی زیباتر و بخشنده تر شده؟! روندی شوم در جریان است که به دور از حساسیتهای مردم، احزاب، نهادها و فعالینِ مدنی، سیاسی و زیست محیطی، زریبار را به سرنوشتی دچار می کند که پیشتر برای مواردِ مشابه، رخ داده و نیز رخ خواهد داد. سلبِ مالکیت از اکثریتِ مردم به نفعِ اقلیتی مرفه!
دیگر زریبار متعلق به همگان نیست. بلکه از خلالِ حصارکشی ها و ویلاسازیهایِ اطرافِ آن، بدل به ملکِ شخصیِ صاحبانِ ثروت و قدرت شده است. اکثریتِ مردم فقط می توانند چون رهگذری از آنجا عبور کنند، اما انحصارِ زریبار به دستِ اقلیتیست که ظاهرن با پولشان، توانسته اند، طبیعت و قانون را هم بخرند. و آیا طبیعت را می توان خرید و فروخت؟ طبیعتی که حتی متعلق به یک نسل نیست، چه برسد به عدهء معدودی از یک نسل!
فسادی که در تمامِ سطوح گسترده شده، به زریبار هم چوبِ حراج زده و آن را به نوکیسگان فروخته است. ثروتمندانی که فقط نفع و لذتِ شخصیشان را می شناسند. حاشیهء جاده و مرتع را مصادره کرده اند و فخرفروشانه، کاخهایشان را در طبیعتی که متعلق به ماست، برافراشته اند. قانونِ فاسد و نهادهایِ فاسدتر نه تنها چنین غصبی را موجب شده اند، بلکه تباهتر اینکه اذهانِ مردم را هم فاسد ساخته اند. مردم طبیعی می انگارند که دور تا دورِ زریبار حصارکشی شود و دسترسی آنها را نه تنها به دریاچه، بلکه به مراتع و کوههای اطراف محدود کند! اینکه همه چیز قابل خرید و فروش است، برای مردم بدل به بدیهی ترین قانون شده است و هرکس فقط می خواهد تکه ای از طبیعت را تصاحب کند. فسادی که همه کمابیش در آن سهیم اند. هرکس که بتواند تکه ای از آن را می کند، تا به شکلِ مضحکی شبیهِ کشتی نشستگانی باشند که هرکس فقط قسمتِ خودش را سوراخ می کند! هرکسی که پولش اجازه دهد حصار می کشد، چاه می کند و به طبع آلودگی ایجاد می کند و آبهای زیرزمینی را که زریبار از آن تشکیل شده، آلوده می کند و شاید بخشکاند.
دوستدارانِ محیط زیست، به درستی مردم را به مراقبت از طبیعت و علی الخصوص زریبار تشویق و تهییج می کنند. و تلخ آنکه جانهای شریفی از آنها جانشان را برای حفاظت از محیط زیست باختند. شوربختانه اما پرسشِ بنیادینی اینجا درمی گیرد؛ چرا باید ما در حفظِ طبیعتی کوشا باشیم، که ملکِ شخصیِ ثروتمندان شده است؟! مادامی که طبیعت از آنِ همگان نباشد، توصیه برایِ نگهداری آن، نصیحتی ایدئولوژیک است! چرا باید در حفظِ املاکِ شخصیِ ثروتمندان کوشا باشیم؟ آیا اگر کسی به شما بگوید بیایید و ملکِ من را تمیز کنید. کتکش نخواهید زد؟ ابلهانه نیست که از طبیعتی نگهداری کنید که ملکِ طلقِ پولدارها شده و خوش آب و هواترین و خوش منظره ترین نقاطش به تصرفِ فرادستان درآمده؟ آیا حافظانِ محیط زیست جان و تنشان را نثارِ آتش کردند تا نوکیسگان در ویلاهایشان از طبیعتِ زیبا لذت ببرند؟ طبیعت، سهمِ اغنیا و نگهداریِ آن، سهمِ فقرا؟! این دیگر چه اخلاقیاتِ مزورانه ایست؟ دوستدارانِ طبیعت و جنبشهایِ زیست محیطی نمی توانند بدونِ اینکه طبیعت از آنِ همگان باشد، همگان را به نگهداری از طبیعت توصیه کنند. اگر طبیعت متعلق به همهء مردم باشد، خودبه خود، همهء مردم در حفظِ آن کوشا خواهند بود.
پ،ن: تصویر ضمیمه نشان میدهد که سرتاسر دریاچه با ساخت و سازهای خصوصی مورد دخل و تصرف قرار گرفته است.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📕 نقدی بر گفتمان روانشناسی
✍️ #عادل_ایرانخواه
از قضا آنچه که میشل فوکو در تاریخ نگاریِ درخشانش با عنوان "تاریخ جنون" گفته است اینک، بیش از هر زمانِ دیگری به کارمان می آید. در دورانی که کلینیک های مشاوره، روانشناسی، روانپزشکی و روانکاوی رونقِ چشمگیری یافته اند. صدالبته که نقدهایی به "روانشناسیِ زرد" مطرح شده است و می شود. اما سوال اینجاست که مگر رنگبندیِ دیگری هم دارند؟
آنچنان که فوکو ذکر می کند، پس از آنکه جزام پایان یافت و جزامخانه ها خالی شدند، این مراکز به مطرودین دیگری اختصاص یافت، گداها، ولگردها، جانیان و البته مجانین! کم کم نه به واسطهء بشردوستیِ انسانها بلکه به دلایلی دیگر( هم اینکه سایر زندانیان اعتراض می کردند که مگر چه گناهی کرده ایم که با دیوانگان همزندانی شده ایم و مهمتر اینکه بنا به این دلیل که زندانیان دیگر را می شد به کار گرفت، اما دیوانگان به نظمِ کار تن نمی دادند) مجانین را از سایرِ حبس شدگان جدا کردند و در زندانهای مخصوص دیوانگان جای دادند.
محبسهایی که بعدها نامِ آسایشگاه بر آنها نهاده شد. فوکو به خوبی نشان می دهد که نهادهایی چون آسایشگاه پیش و بیش از آنکه مراکزی علمی و پزشکی باشند، نهادهایی مراقبتی و قضایی هستند. و زندانها و تبعیدگاههایی تعدیل شده اند. اینکه ادارهء اسایشگاه را لزومن به دست کسی می سپردند که صاحب حرفه ی پزشکی باشد به دلیل علم او نبود بلکه شغل پزشکی را ضامنی حقوقی و اخلاقی محسوب می کردند. آنچه که وارد آسایشگاه شد نه علم پزشکی بلکه شخصیتی بود که قدرت او از علمش نشات نمی گرفت بلکه این علم تنها به قدرتش ظاهری فریبنده می داد یا در نهایت ان را توجیه می کرد. اینکه شخصیت پزشک می توانست بر جنون غلبه کند به آن دلیل نبود که جنون را می شناخت بلکه به دلیل تسلط او بر دیوانه بود. از یاد نبریم که قدرت و دانش همبستهء هم اند. از سوار کردنِ مجانین بر کشتی، تا حبس کردن و شکنجه و آزمایش بر روی آنها گرفته تا طرد و مسکوت گذاشتنِ آنها و سرانجام اعتراف گیری تحت لوای بیمار روانی، فوکو سازوکارهای سرکوب و انقیادِ جنون را شرح داده است.
سرکوبی که با نامِ عقلانیت و علم و تخصص، روپوشی سفید بر تن کرده و همان دیگری ستیزی و استاندارد سازی را به شیوه ای نرمتر پیش می برد. در زندانهایی که اینک به کلینیک و اسایشگاه تغییر نام داده اند و تحت استیلایِ زندانبانان و شکنجه گرانی که اینک مدرک روانشناسی، روانپزشکی و روانکاوی گرفته اند. شبه علمهایی که هیچگاه امکان گفتگو میانِ خود و بیمار را فراهم نکرد، بلکه فق به مراقبت و قضاوت و تعمیمِ اخلاق و استانداردها به همه پرداخت. در خوشبینانه ترین حالت خردِ جدیدی که حاکم شده است اگر جنون و بیماری روانی را نقیض خود نداند ، آن را صغر سنی تلقی می کند یعنی وجهی که حق استقلال ندارد و باید تحت قیمومت قرار گیرد.
ساموئل توک. سرپرستِ یکی از آسایشگاههای روانی، شب نشینی هایی را ترتیب می داد که در آن مجانین می بایست زندگی اجتماعی را با همه ی شئونات و آداب رسمی اش تقلید کنند و کوچکترین حرکات نامناسب، بی نظمی و ناشیگری حاکی از جنون بود.
متن کامل را در لینک زیر بخوانید:
https://barkhatbook.com/ln/cw0g
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
از قضا آنچه که میشل فوکو در تاریخ نگاریِ درخشانش با عنوان "تاریخ جنون" گفته است اینک، بیش از هر زمانِ دیگری به کارمان می آید. در دورانی که کلینیک های مشاوره، روانشناسی، روانپزشکی و روانکاوی رونقِ چشمگیری یافته اند. صدالبته که نقدهایی به "روانشناسیِ زرد" مطرح شده است و می شود. اما سوال اینجاست که مگر رنگبندیِ دیگری هم دارند؟
آنچنان که فوکو ذکر می کند، پس از آنکه جزام پایان یافت و جزامخانه ها خالی شدند، این مراکز به مطرودین دیگری اختصاص یافت، گداها، ولگردها، جانیان و البته مجانین! کم کم نه به واسطهء بشردوستیِ انسانها بلکه به دلایلی دیگر( هم اینکه سایر زندانیان اعتراض می کردند که مگر چه گناهی کرده ایم که با دیوانگان همزندانی شده ایم و مهمتر اینکه بنا به این دلیل که زندانیان دیگر را می شد به کار گرفت، اما دیوانگان به نظمِ کار تن نمی دادند) مجانین را از سایرِ حبس شدگان جدا کردند و در زندانهای مخصوص دیوانگان جای دادند.
محبسهایی که بعدها نامِ آسایشگاه بر آنها نهاده شد. فوکو به خوبی نشان می دهد که نهادهایی چون آسایشگاه پیش و بیش از آنکه مراکزی علمی و پزشکی باشند، نهادهایی مراقبتی و قضایی هستند. و زندانها و تبعیدگاههایی تعدیل شده اند. اینکه ادارهء اسایشگاه را لزومن به دست کسی می سپردند که صاحب حرفه ی پزشکی باشد به دلیل علم او نبود بلکه شغل پزشکی را ضامنی حقوقی و اخلاقی محسوب می کردند. آنچه که وارد آسایشگاه شد نه علم پزشکی بلکه شخصیتی بود که قدرت او از علمش نشات نمی گرفت بلکه این علم تنها به قدرتش ظاهری فریبنده می داد یا در نهایت ان را توجیه می کرد. اینکه شخصیت پزشک می توانست بر جنون غلبه کند به آن دلیل نبود که جنون را می شناخت بلکه به دلیل تسلط او بر دیوانه بود. از یاد نبریم که قدرت و دانش همبستهء هم اند. از سوار کردنِ مجانین بر کشتی، تا حبس کردن و شکنجه و آزمایش بر روی آنها گرفته تا طرد و مسکوت گذاشتنِ آنها و سرانجام اعتراف گیری تحت لوای بیمار روانی، فوکو سازوکارهای سرکوب و انقیادِ جنون را شرح داده است.
سرکوبی که با نامِ عقلانیت و علم و تخصص، روپوشی سفید بر تن کرده و همان دیگری ستیزی و استاندارد سازی را به شیوه ای نرمتر پیش می برد. در زندانهایی که اینک به کلینیک و اسایشگاه تغییر نام داده اند و تحت استیلایِ زندانبانان و شکنجه گرانی که اینک مدرک روانشناسی، روانپزشکی و روانکاوی گرفته اند. شبه علمهایی که هیچگاه امکان گفتگو میانِ خود و بیمار را فراهم نکرد، بلکه فق به مراقبت و قضاوت و تعمیمِ اخلاق و استانداردها به همه پرداخت. در خوشبینانه ترین حالت خردِ جدیدی که حاکم شده است اگر جنون و بیماری روانی را نقیض خود نداند ، آن را صغر سنی تلقی می کند یعنی وجهی که حق استقلال ندارد و باید تحت قیمومت قرار گیرد.
ساموئل توک. سرپرستِ یکی از آسایشگاههای روانی، شب نشینی هایی را ترتیب می داد که در آن مجانین می بایست زندگی اجتماعی را با همه ی شئونات و آداب رسمی اش تقلید کنند و کوچکترین حرکات نامناسب، بی نظمی و ناشیگری حاکی از جنون بود.
متن کامل را در لینک زیر بخوانید:
https://barkhatbook.com/ln/cw0g
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃بیشفعالهای مجازی
✍ #عادل_ایرانخواه
"متفکرینِ فوری" عنوانی بود که بوردیو برایِ آن دسته از کارشناسانِ تلویزیونی به کار بست، که هنوز ساعتی از خبر و حادثه ای نگذشته، بر صفحهء تلویزیون حاضر می شوند و شروع به تحلیل می کنند. و سوالی که نادیده گرفته می شود این است که آنها کی فرصت تحقیق و تامل داشته اند که با این سرعت تحلیل هایشان را هوا کنند؟! صدالبته که اعلام موضع کاری بجا و درست است اما همانطور که بوردیو اشاره می کند، اینها ژان پل سارترهایِ بدونِ "هستی و نیستی" اند. اگر سارتر در مورد همه چیز موضع گیری می کرد، کسی بود که هستی و نیستی را نوشته بود و در پسِ اعلامِ نظرهایش در موردِ همه چیز، خرواری از تحقیق و تامل نهفته بود.
بین سکون و تفکر ارتباطی ناگسستنی دایر است که فلاسفهء باستان به ما گوشزد کرده اند اما تحلیلگرانِ فوریِ شبکه های مجازی آن را نادیده می گیرند. قاعده این است که فی الفور و مطابقِ منطقی فست فودی باید هرچه سریعتر واکنشتان را در چند جمله ارائه کنید وگرنه بعد از چند وقت، دیگر تحلیل شما بیات شده است و ثمری نخواهد داشت! از قضا این اضطرار و تعجیل به واسطهء ضدیت اش با تفکر خصلتی ارتجاعی می یابد و در بازتولیدِ وضعِ موجود نقشی اساسی ایفا می کند! آنها هر رخدادِ نویی را که رخ دهد با همان فهم و واژگانِ موجود، بدونِ هیچ درنگ و تاملی به درونِ وضعِ موجود می کشند و آن را اخته می کنند. تکاپوی شما بیشتر برای گریز است و خواستِ از یاد بردن! گونه ای از اختلالِ کم توجهی_بیش فعالی. به تعبیر بیونگ چول هان بیش فعالی شکلِ بسیار منفعلی از عمل است که فعلِ آزادانه را ناممکن می کند.
در مقطعی که به نظر می رسید کارگران مهیای انقلاب اند و شورش کرده بودند، مارکس در نامه ای به انگلس نوشته بود که" آیا کارگران نمی توانستند مدتی صبر کنند؟!" چرا که او هنوز کتاب سرمایه اش را به پایان نرسانده بود. در مقابل فوریتِ جهانِ مجازی و اخبار متنوعش دست کم همانقدر که انفعال و بی موضعیِ بسیاری خطرناک است. به همان اندازه بیشفعالیِ فعالانش مهلک می نماید. فعالانی که مدام زباله تولید می کنند. پس آیا منظورم این است که بنشینید و هیچکاری نکنید؟ ژیژک به درستی پاسخ می دهد که: " اینجاست که باید تمامِ جسارتمان را یکجا جمع کنیم و بگوییم بله!" بسیاری اوقات هیچ کاری نکردن، سکون و درنگ نه تنها کنشی حقیقی تر، بلکه حکمِ محملی را دارد که امکانِ کنشی راستین را فراهم می کند.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #عادل_ایرانخواه
"متفکرینِ فوری" عنوانی بود که بوردیو برایِ آن دسته از کارشناسانِ تلویزیونی به کار بست، که هنوز ساعتی از خبر و حادثه ای نگذشته، بر صفحهء تلویزیون حاضر می شوند و شروع به تحلیل می کنند. و سوالی که نادیده گرفته می شود این است که آنها کی فرصت تحقیق و تامل داشته اند که با این سرعت تحلیل هایشان را هوا کنند؟! صدالبته که اعلام موضع کاری بجا و درست است اما همانطور که بوردیو اشاره می کند، اینها ژان پل سارترهایِ بدونِ "هستی و نیستی" اند. اگر سارتر در مورد همه چیز موضع گیری می کرد، کسی بود که هستی و نیستی را نوشته بود و در پسِ اعلامِ نظرهایش در موردِ همه چیز، خرواری از تحقیق و تامل نهفته بود.
بین سکون و تفکر ارتباطی ناگسستنی دایر است که فلاسفهء باستان به ما گوشزد کرده اند اما تحلیلگرانِ فوریِ شبکه های مجازی آن را نادیده می گیرند. قاعده این است که فی الفور و مطابقِ منطقی فست فودی باید هرچه سریعتر واکنشتان را در چند جمله ارائه کنید وگرنه بعد از چند وقت، دیگر تحلیل شما بیات شده است و ثمری نخواهد داشت! از قضا این اضطرار و تعجیل به واسطهء ضدیت اش با تفکر خصلتی ارتجاعی می یابد و در بازتولیدِ وضعِ موجود نقشی اساسی ایفا می کند! آنها هر رخدادِ نویی را که رخ دهد با همان فهم و واژگانِ موجود، بدونِ هیچ درنگ و تاملی به درونِ وضعِ موجود می کشند و آن را اخته می کنند. تکاپوی شما بیشتر برای گریز است و خواستِ از یاد بردن! گونه ای از اختلالِ کم توجهی_بیش فعالی. به تعبیر بیونگ چول هان بیش فعالی شکلِ بسیار منفعلی از عمل است که فعلِ آزادانه را ناممکن می کند.
در مقطعی که به نظر می رسید کارگران مهیای انقلاب اند و شورش کرده بودند، مارکس در نامه ای به انگلس نوشته بود که" آیا کارگران نمی توانستند مدتی صبر کنند؟!" چرا که او هنوز کتاب سرمایه اش را به پایان نرسانده بود. در مقابل فوریتِ جهانِ مجازی و اخبار متنوعش دست کم همانقدر که انفعال و بی موضعیِ بسیاری خطرناک است. به همان اندازه بیشفعالیِ فعالانش مهلک می نماید. فعالانی که مدام زباله تولید می کنند. پس آیا منظورم این است که بنشینید و هیچکاری نکنید؟ ژیژک به درستی پاسخ می دهد که: " اینجاست که باید تمامِ جسارتمان را یکجا جمع کنیم و بگوییم بله!" بسیاری اوقات هیچ کاری نکردن، سکون و درنگ نه تنها کنشی حقیقی تر، بلکه حکمِ محملی را دارد که امکانِ کنشی راستین را فراهم می کند.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📕 هزارویک داستانِ کثیف!
✍️ #عادل_ایرانخواه
داستایفسکی در یکی از شاهکارهای کوتاهش، ماجرای ژنرالی را تعریف می کند که یک شب، پس از بازگشت از مهمانی، صدایِ رقص و سازوآواز را از خانه ای می شنود و پس از سوال کردن از یک پاسبان، متوجه می شود که عروسیِ یکی از کارمندانِ زیردستش است. ایوان ایلیچ پرالینسکی که داعیهء انسانیت دارد، با خود می اندیشد که بهتر است، به مراسم برود و با حضور در محفلِ بیچارگان، بزرگ منشی و انسانیتش را به مردمِ عامی نشان دهد. مرتکب چنین حماقتی هم می شود و مضحکه ای به بار می آورد که فقط داستایفسکی می تواند ترسیمش کند.
در آن مجلس، جوانی روزنامه نگار، هنگامی که ایوان ایلیچ، می خواهد سخنرانی کند، از جانبِ فرودستان، حقیقت را فریاد می زند؛ تو به خاطر شهرت و محبوبیت، اینجا آمده ای! تو آمده ای که انسانیتت را به رخ ما بکشی، اما حتی نمی دانی که آن شامپاینی را که می خوری، خریدنش برایِ یک کارمندِ جزء، چقدر دشوار است. تو فقط مجلسمان را برهم زدی!
شوربختانه این داستانِ کثیف، در زمانهء ما به شیوه های گوناگون و با سویه هایی کریه تر، تکرار می شود، علی الخصوص در مقاطعی که بلایا و فجایعِ موجود، شدت می گیرند. اینجاست که بوی خون و صدایِ ضجهء بیچارگان لاشخورها را فرا می خواند تا از مصیبتِ پیش آمده انسانیتشان، شهرت و محبوبیتشان و اگر نگوییم جیبهایشان را فربه تر سازند. زالوهایِ فاجعه. شریکانِ دزد و رفیقانِ قافله. همانها که همدست وضعِ موجوداند اما یک شبه لباسِ اعتراض به آن را بر تن می کنند. دولا سوارانی که می خواهند از توبره و آخور بخورند. نمیشود در خفا و با سکوتتان از وضع موجود منتفع شوید و یک آن جیغتان بلند شود و بخواهید از فجایع هم ارتزاق کنید.
آیا تلاش و اقداماتِ شما در خدمتِ حلِ معضل است؟! و یا معضل را هم به خدمتِ خود درآورده اید؟ و از آن نام و نان ونمدی برای خود ساخته اید؟!
ایوان ایلیچ در پایانِ داستان، اعتراف می کند که؛ "نتوانستم ثابتش کنم." امیدوارم این شارلاتانهای ساده لوح هم به این نتیجه برسند که انسانیتشان هیچگاه برای ما ثابت نخواهد شد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
داستایفسکی در یکی از شاهکارهای کوتاهش، ماجرای ژنرالی را تعریف می کند که یک شب، پس از بازگشت از مهمانی، صدایِ رقص و سازوآواز را از خانه ای می شنود و پس از سوال کردن از یک پاسبان، متوجه می شود که عروسیِ یکی از کارمندانِ زیردستش است. ایوان ایلیچ پرالینسکی که داعیهء انسانیت دارد، با خود می اندیشد که بهتر است، به مراسم برود و با حضور در محفلِ بیچارگان، بزرگ منشی و انسانیتش را به مردمِ عامی نشان دهد. مرتکب چنین حماقتی هم می شود و مضحکه ای به بار می آورد که فقط داستایفسکی می تواند ترسیمش کند.
در آن مجلس، جوانی روزنامه نگار، هنگامی که ایوان ایلیچ، می خواهد سخنرانی کند، از جانبِ فرودستان، حقیقت را فریاد می زند؛ تو به خاطر شهرت و محبوبیت، اینجا آمده ای! تو آمده ای که انسانیتت را به رخ ما بکشی، اما حتی نمی دانی که آن شامپاینی را که می خوری، خریدنش برایِ یک کارمندِ جزء، چقدر دشوار است. تو فقط مجلسمان را برهم زدی!
شوربختانه این داستانِ کثیف، در زمانهء ما به شیوه های گوناگون و با سویه هایی کریه تر، تکرار می شود، علی الخصوص در مقاطعی که بلایا و فجایعِ موجود، شدت می گیرند. اینجاست که بوی خون و صدایِ ضجهء بیچارگان لاشخورها را فرا می خواند تا از مصیبتِ پیش آمده انسانیتشان، شهرت و محبوبیتشان و اگر نگوییم جیبهایشان را فربه تر سازند. زالوهایِ فاجعه. شریکانِ دزد و رفیقانِ قافله. همانها که همدست وضعِ موجوداند اما یک شبه لباسِ اعتراض به آن را بر تن می کنند. دولا سوارانی که می خواهند از توبره و آخور بخورند. نمیشود در خفا و با سکوتتان از وضع موجود منتفع شوید و یک آن جیغتان بلند شود و بخواهید از فجایع هم ارتزاق کنید.
آیا تلاش و اقداماتِ شما در خدمتِ حلِ معضل است؟! و یا معضل را هم به خدمتِ خود درآورده اید؟ و از آن نام و نان ونمدی برای خود ساخته اید؟!
ایوان ایلیچ در پایانِ داستان، اعتراف می کند که؛ "نتوانستم ثابتش کنم." امیدوارم این شارلاتانهای ساده لوح هم به این نتیجه برسند که انسانیتشان هیچگاه برای ما ثابت نخواهد شد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 هالووین در ایران
✍️ #عادل_ایرانخواه
آنچه که در ایران با عنوان هالووین میشناسیم، به اندازه ی خودِ ماسکهای هالووین گروتسک است. جشنیست که همگانیتی را در آن نمیبینیم! ....
هالووین دیگر کارناوالی غربی نیست. مناسکی جهانیست، گواهش فیلمها و تصاویری که از تمامِ گوشه کنارِ دنیا در فضای مجازی منتشر شده اند. از جمله ایرانِ خودمان.
آنچه که در ایران با عنوان هالووین میشناسیم، به اندازه ی خودِ ماسکهای هالووین گروتسک است. جشنیست که همگانیتی را در آن نمیبینیم! نتایج نظرسنجی ها در ایران نشان میدهد که چنین مراسمی نه یک کارناوال عمومی بلکه به صورت پارتی هایِ طبقه ی بورژوا برگزار می شود و البته خرده بورژوازیی که همیشه دنباله رو و در تقلایِ رسیدن به طبقات بالاتر است و لو با نمایشهایی چنین مضحک .
بنابراین در ایران ما با چیزی به اسمِ کارناوال هالووین طرف نیستیم که حتی بخواهیم از مزایایِ "کارناوال" نزدِ باختین سخنی بگوییم. هرچه هست تفریحِ مرفهینیست که در فضای خصوصیشان و بدون اینکه به زعمِ باختین به "گفتگویی بدون سلسله مراتب" و ایجاد چالشی برای وضعِ موجود منجر شود، در امتدادِ همان است. نه با عرفها تنشی دارد و نه با ساختارِ قدرتِ سیاسی در ایران کشمکشی پیدا میکند. در "خندیدن" هایِ چنین جشنی هیچ روح جمعی و مفهومِ نویی خلق نمی شود. یک "تک گویی" نارسیستیک است و بس. خودستایی ریچکیدزهایست در دیایی به وسعت کادرِ سلفیهایشان.
برایِ فهمیدن اینکه پشتِ نقابّ هالوین چه چیزی نهفته است بد نیست به مفهومِ حالا دیگر کلاسیک شده ای از مارکوزه ارجاع داد؛"نیازهایِ کاذب". اینکه سرمایه داری، فقط برایِ نیازها کالا تولید نمی کند، بلکه از طریق رسانه های جمعی برایِ کالاهایش، نیاز تولید می کند. از این منظر میتوان هالووین را مصداق نیازِ کاذبی در نظر آورد که رسانه/کمپانی ها تولید کرده اند. آمار و ارقام به خوبی نشان میدهند که چه گردش سرمایه ایی در بازار هالووین در جریان است؛ (به نقل از نشریه ی فوربس؛ 6.9 میلیارد دلار برای هالووین امسال در امریکا) سیالیت سرمایه سعی بر پر کردنِ تمام فضاهای خالی را دارد. مکانیزمی که حتی برایِ کارتن خوابها هم وسایلی تولید میکند تا از این فرصتِ کسب سود و انباشت سرمایه هم نگذرد، جشن هالووین که دیگر جایِ خود دارد! و قاعدتن هالووین هم، چنان مک دونالد باید در سراسر جهان شعبه بزند. شعبه ایی که مشتریانش فقط طبقات فرادست اند!
تورشتین وبلن در کتاب طبقه ی تن آسا میگوید: ثروت مهمترین مبنای افتخار و شهرت و منزلت است. اما مساله اینجاست که نفسِ در اختیار داشتن ثروت، برای احراز منزلت و شهرت کافی نیست و ثروت باید به شکلی نمایش داده شود. در جوامع کوچکتر چنین نمایشی با نوع خاصی از فراغت، یعنی "فراغتِ تظاهری" حاصل میشود. به این معنا که افراد طبقات فرادست، خود را از طبقات فرودست که ناگزیر به انجام کارهایی برای کسب درآمد هستند، جدا می کنند و این فراغت نشانه ی منزلت و اعتبار آنها می شود. اما در جوامع بزرگتر پدیده ی گمنامی و ناشناسی، مانع از این می شود که "فراغتِ تظاهری" کارکرد سابق را داشته باشد، در نتیجه "مصرفِ تظاهری" جایگزین آن می شود. طبقات فرادست تلاش می کنند که ثروت خود را نه نتیجه ی کار و تلاش، بلکه امری طبیعی جلوه دهند، طوری که انگار از ابتدا ثروتمند و صاحب منزلت بوده اند. هالووین در ایران حاملِ چنین کارکردیست. جالب اینکه در راستایِ هردو کردار است؛ (فراغت/مصرفِ تظاهری). در راستایِ فخرفروشی، متمایز شدن و الگو کردنِ ارزشها و هنجارهایشان.
مضحکه ی هالووین در ایران، در مقایسه با دیگر کشورها واجدِ سویه ی مازادی از پوچیست؛ به اندازه ی ماسکهایش تصنعی و به اندازه ی کدو تنبلش توخالی! اینجا هالووین به هیچ سنتی گره نمی خورد. نه از مسیحیت خبری هست و نه از ریشه های چند صد ساله ی هالووین. انتزاع ناب است.
مراد فرهادپور در کتاب عقل افسرده نکته ی مهمی را خاطرنشان می کند؛ چیزی که او سردرگمیِ تاریخی می نامد، شکافی عریض میان گذشته و حال که در غیاب سنتهای زنده و واقعی، سنت گرایی ایدئولوژیک یا ایدوئولوژیهای سنت گرا تنها به ظاهر جای خالی آنها را پر کرده اند. در واقع ما نتوانسته ایم از دل سنت هایمان، فرهنگمان را بیرون بکشیم. او با دست گذاشتن بر مفهوم ترجمه به معنای وسیع کلمه، آن را تلاشی نه تنها برای فهم دیگری، بلکه شیوه ایی از تامل در نفس و فهم گذشته میداند.( به همان اندازه که به ترجمه ی متون غربی نیازمندیم، به همان میزان ترجمه ی آثار متفکران و شاعران کلاسیکمان هم لازم است)
بنابراین ما با مغاکی هولناک در عرصه ی فرهنگمان روبه رو اییم که هر آت و آشغالی را به درون خود میکشد. تقلایی برای پر شدن، ولو با چیزهایی توخالی!
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
آنچه که در ایران با عنوان هالووین میشناسیم، به اندازه ی خودِ ماسکهای هالووین گروتسک است. جشنیست که همگانیتی را در آن نمیبینیم! ....
هالووین دیگر کارناوالی غربی نیست. مناسکی جهانیست، گواهش فیلمها و تصاویری که از تمامِ گوشه کنارِ دنیا در فضای مجازی منتشر شده اند. از جمله ایرانِ خودمان.
آنچه که در ایران با عنوان هالووین میشناسیم، به اندازه ی خودِ ماسکهای هالووین گروتسک است. جشنیست که همگانیتی را در آن نمیبینیم! نتایج نظرسنجی ها در ایران نشان میدهد که چنین مراسمی نه یک کارناوال عمومی بلکه به صورت پارتی هایِ طبقه ی بورژوا برگزار می شود و البته خرده بورژوازیی که همیشه دنباله رو و در تقلایِ رسیدن به طبقات بالاتر است و لو با نمایشهایی چنین مضحک .
بنابراین در ایران ما با چیزی به اسمِ کارناوال هالووین طرف نیستیم که حتی بخواهیم از مزایایِ "کارناوال" نزدِ باختین سخنی بگوییم. هرچه هست تفریحِ مرفهینیست که در فضای خصوصیشان و بدون اینکه به زعمِ باختین به "گفتگویی بدون سلسله مراتب" و ایجاد چالشی برای وضعِ موجود منجر شود، در امتدادِ همان است. نه با عرفها تنشی دارد و نه با ساختارِ قدرتِ سیاسی در ایران کشمکشی پیدا میکند. در "خندیدن" هایِ چنین جشنی هیچ روح جمعی و مفهومِ نویی خلق نمی شود. یک "تک گویی" نارسیستیک است و بس. خودستایی ریچکیدزهایست در دیایی به وسعت کادرِ سلفیهایشان.
برایِ فهمیدن اینکه پشتِ نقابّ هالوین چه چیزی نهفته است بد نیست به مفهومِ حالا دیگر کلاسیک شده ای از مارکوزه ارجاع داد؛"نیازهایِ کاذب". اینکه سرمایه داری، فقط برایِ نیازها کالا تولید نمی کند، بلکه از طریق رسانه های جمعی برایِ کالاهایش، نیاز تولید می کند. از این منظر میتوان هالووین را مصداق نیازِ کاذبی در نظر آورد که رسانه/کمپانی ها تولید کرده اند. آمار و ارقام به خوبی نشان میدهند که چه گردش سرمایه ایی در بازار هالووین در جریان است؛ (به نقل از نشریه ی فوربس؛ 6.9 میلیارد دلار برای هالووین امسال در امریکا) سیالیت سرمایه سعی بر پر کردنِ تمام فضاهای خالی را دارد. مکانیزمی که حتی برایِ کارتن خوابها هم وسایلی تولید میکند تا از این فرصتِ کسب سود و انباشت سرمایه هم نگذرد، جشن هالووین که دیگر جایِ خود دارد! و قاعدتن هالووین هم، چنان مک دونالد باید در سراسر جهان شعبه بزند. شعبه ایی که مشتریانش فقط طبقات فرادست اند!
تورشتین وبلن در کتاب طبقه ی تن آسا میگوید: ثروت مهمترین مبنای افتخار و شهرت و منزلت است. اما مساله اینجاست که نفسِ در اختیار داشتن ثروت، برای احراز منزلت و شهرت کافی نیست و ثروت باید به شکلی نمایش داده شود. در جوامع کوچکتر چنین نمایشی با نوع خاصی از فراغت، یعنی "فراغتِ تظاهری" حاصل میشود. به این معنا که افراد طبقات فرادست، خود را از طبقات فرودست که ناگزیر به انجام کارهایی برای کسب درآمد هستند، جدا می کنند و این فراغت نشانه ی منزلت و اعتبار آنها می شود. اما در جوامع بزرگتر پدیده ی گمنامی و ناشناسی، مانع از این می شود که "فراغتِ تظاهری" کارکرد سابق را داشته باشد، در نتیجه "مصرفِ تظاهری" جایگزین آن می شود. طبقات فرادست تلاش می کنند که ثروت خود را نه نتیجه ی کار و تلاش، بلکه امری طبیعی جلوه دهند، طوری که انگار از ابتدا ثروتمند و صاحب منزلت بوده اند. هالووین در ایران حاملِ چنین کارکردیست. جالب اینکه در راستایِ هردو کردار است؛ (فراغت/مصرفِ تظاهری). در راستایِ فخرفروشی، متمایز شدن و الگو کردنِ ارزشها و هنجارهایشان.
مضحکه ی هالووین در ایران، در مقایسه با دیگر کشورها واجدِ سویه ی مازادی از پوچیست؛ به اندازه ی ماسکهایش تصنعی و به اندازه ی کدو تنبلش توخالی! اینجا هالووین به هیچ سنتی گره نمی خورد. نه از مسیحیت خبری هست و نه از ریشه های چند صد ساله ی هالووین. انتزاع ناب است.
مراد فرهادپور در کتاب عقل افسرده نکته ی مهمی را خاطرنشان می کند؛ چیزی که او سردرگمیِ تاریخی می نامد، شکافی عریض میان گذشته و حال که در غیاب سنتهای زنده و واقعی، سنت گرایی ایدئولوژیک یا ایدوئولوژیهای سنت گرا تنها به ظاهر جای خالی آنها را پر کرده اند. در واقع ما نتوانسته ایم از دل سنت هایمان، فرهنگمان را بیرون بکشیم. او با دست گذاشتن بر مفهوم ترجمه به معنای وسیع کلمه، آن را تلاشی نه تنها برای فهم دیگری، بلکه شیوه ایی از تامل در نفس و فهم گذشته میداند.( به همان اندازه که به ترجمه ی متون غربی نیازمندیم، به همان میزان ترجمه ی آثار متفکران و شاعران کلاسیکمان هم لازم است)
بنابراین ما با مغاکی هولناک در عرصه ی فرهنگمان روبه رو اییم که هر آت و آشغالی را به درون خود میکشد. تقلایی برای پر شدن، ولو با چیزهایی توخالی!
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
تهران؛ آزادی, میلاد
از خلال معماری و سازه های شهری میتوان تاریخ شهر و چه بسا کشور را بازخوانی کرد. برج آزادی چه حکمی برای ما داشت؟! یک بنا که چندین دهه نماد پایتخت یک کشور بود, برجی که چندان مرتفع نیست, در عرض هم حرفی برای گفتن دارد, برجی نه چندان فالیک که نشانگان زنانه را هم در خود دارد. میدان آزادی بی شباهت به آگورا نیست, آنجا که هیچ کس از آن رانده نمیشود, شهرستانیها و حاشیه نشینها را گرداگردش پناه میدهد. میدانی که انقلابی را در تاریخ خود حمل میکند. برج آزادی همواره سازه ای سیاسی بوده, تمام تجمعات و اعتراضها همواره سعی کرده اند خودشان را بدانجا برسانند. مکانی برای همگان, بدون طرد هیچ کسی, مکان سیاست و مردم. اما اکنون برج میلاد نماد تهران شده است. سازه ایی مرتفع که در همه جای شهر نمایش میدهد, اما کمتر کسانی به آن دست میازند. یک بنای مردانه و فالوس محور که بر طویل بودنش میبالد. هیچ عرض و زنانگی در آن مشاهده نمیشود. برج میلاد از دسترس شهرستانیها و بیچارگان جنوب شهری دور شده, در قاب عکس کارگران نمیگنجد, و تمامی اینها روند نکبتبار چند دهه ی اخیر را به ما نشان میدهد. حذف مردم و سیاست. یک برج مرتفع و سلسله مراتبی. که کاملن جامعه ی طبقاتی را بازنمایی میکند, فقط مکنت مالی شماست که تعیین میکند که شما تا کجای برج میتوانید بالا بروید. این برج نماد سرمایه سالاری تمام عیار وضعیت ماست, برجی که هیچ اعتراض و تجمعی نه از آنجا عبور میکند و نه بدانجا میرسد. آنجا نمود سیاست زدودگیست, هرچقدر که میخواهد بلند و فالیک باشد اما چیز جز اختگی نیست. محل تجمع اغنیا, فخرفروشان,فرهنگیان خنثی, هنرمندان بی بته و آنها که نه برای دیدن فلاکت شهر, بلکه برای خودنمایی و خودستایشان به این مکان شیطانی میروند. تجسم حقارت و نوکیسگی خورده بورژاها.
زمانی گی دومپاسان در مورد برج ایفل گفته بود؛ تنها راه برای نجات از دست برج ایفل و ندیدنش, رفتن به درون آن است, تنها جایی که این برج را میشود ندید! برای خلاص شدن از برج میلاد هم تنها راه شاید...
✍️ #عادل_ایرانخواه
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
از خلال معماری و سازه های شهری میتوان تاریخ شهر و چه بسا کشور را بازخوانی کرد. برج آزادی چه حکمی برای ما داشت؟! یک بنا که چندین دهه نماد پایتخت یک کشور بود, برجی که چندان مرتفع نیست, در عرض هم حرفی برای گفتن دارد, برجی نه چندان فالیک که نشانگان زنانه را هم در خود دارد. میدان آزادی بی شباهت به آگورا نیست, آنجا که هیچ کس از آن رانده نمیشود, شهرستانیها و حاشیه نشینها را گرداگردش پناه میدهد. میدانی که انقلابی را در تاریخ خود حمل میکند. برج آزادی همواره سازه ای سیاسی بوده, تمام تجمعات و اعتراضها همواره سعی کرده اند خودشان را بدانجا برسانند. مکانی برای همگان, بدون طرد هیچ کسی, مکان سیاست و مردم. اما اکنون برج میلاد نماد تهران شده است. سازه ایی مرتفع که در همه جای شهر نمایش میدهد, اما کمتر کسانی به آن دست میازند. یک بنای مردانه و فالوس محور که بر طویل بودنش میبالد. هیچ عرض و زنانگی در آن مشاهده نمیشود. برج میلاد از دسترس شهرستانیها و بیچارگان جنوب شهری دور شده, در قاب عکس کارگران نمیگنجد, و تمامی اینها روند نکبتبار چند دهه ی اخیر را به ما نشان میدهد. حذف مردم و سیاست. یک برج مرتفع و سلسله مراتبی. که کاملن جامعه ی طبقاتی را بازنمایی میکند, فقط مکنت مالی شماست که تعیین میکند که شما تا کجای برج میتوانید بالا بروید. این برج نماد سرمایه سالاری تمام عیار وضعیت ماست, برجی که هیچ اعتراض و تجمعی نه از آنجا عبور میکند و نه بدانجا میرسد. آنجا نمود سیاست زدودگیست, هرچقدر که میخواهد بلند و فالیک باشد اما چیز جز اختگی نیست. محل تجمع اغنیا, فخرفروشان,فرهنگیان خنثی, هنرمندان بی بته و آنها که نه برای دیدن فلاکت شهر, بلکه برای خودنمایی و خودستایشان به این مکان شیطانی میروند. تجسم حقارت و نوکیسگی خورده بورژاها.
زمانی گی دومپاسان در مورد برج ایفل گفته بود؛ تنها راه برای نجات از دست برج ایفل و ندیدنش, رفتن به درون آن است, تنها جایی که این برج را میشود ندید! برای خلاص شدن از برج میلاد هم تنها راه شاید...
✍️ #عادل_ایرانخواه
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 چرا رابطهء جنسی وجود ندارد؟!
✍️ #عادل_ایرانخواه
زمانی که در فرانسه، همگان از رابطهء جنسی سخن می گفتند، لکان در حکمی خلاف آمد، این گزاره را صادر کرد؛ که "رابطهء جنسی وجود ندارد!" آلن بدیو در تفسیرِ این عبارت می گوید که عملِ جنسی امکان پذیر است اما نمی توان آن را "رابطه" خواند، چراکه نه تنها شکلی از خودارضاییست که همواره فرد، به میانجیِ بدنِ دیگری، به خودش لذت می دهد بلکه نارسیستیک است، چراکه در آن فرد همواره خودش را خودشیفته وار تکرار می کند و هیچ مواجهه ای با دیگری ندارد، بنابراین آن را نه می توان تجربه خواند و نه رابطه. از اینروست که سکس چرخه ای تکراری و مکانیکی به خود می گیرد و نمی تواند از تنهایی و احساسِ خلاء بگریزد. خلائی که به باورِ بدیو فقط با عشق پر می شود!!! اما ورای اورادِ روانکاوانه و تفسیرهایِ سانتیمانتال و ایدئالیستی/اخلاقی ، پای گزارهء فوق را باید به زمین کشاند. زمینی که از قضا روزبه روز رابطهء جنسی را ناممکنتر می کند! مساله دیگر این نیست که میانِ انسانها عملِ جنسیی وجود دارد و برای فراروی از وجوهِ حیوانیِ آن و شکل گیریِ رابطه ای انسانی باید به عشق متوصل شد! از قضا آنچه از دست رفته است همان وجوهِ حیوانیِ عملِ جنسیست. ما دیگر با آمیزشِ دو انسان ( به مانندِ آمیزشِ سایرِ گونه های حیوانات) مواجه نیستیم.
اگر بخواهیم از استعاره های مارکسی استفاده کنیم؛ در پی گشت زنیهای شبانهء آقای پول و خانومِ سرمایه جهانِ واقعی چنان مسخ و رازآلود می شود که آدمیان به شئ بدل می شوند و متعاقبِ آن، این اشیاء اند که جان می گیرند. به واقع دیگر انسانها نیستند که هم آغوش می شوند و یا باهم ازدواج می کنند، بلکه داراییها، متعلقات، مشاغل و عناوین آنهاست که به توافق می رسند. یا به تعبیری بوردیویی، میزان سرمایه و وجوه مختلفِ آنهاست (اقتصادی، نمادین، فرهنگی، اجتماعی) که با یکدیگر نزدیکی می کنند و نه تنانگیِ انسانها. به واقع کششِ جنسی و عاطفی که باید اس و اساسِ هم آغوشی باشد، به زائده و حاشیه ای ناچیز در روابط فروکاسته شده. مراوداتی شئ شده و نیهیلیستی که خطبهء عقدشان را هیچ عاقدی نمی تواند بخواند مگر بازار. نه تنها عشق، بلکه هیچ رابطهء جنسیی هم برقرار نمی شود مگر آنکه از نظرِ اقتصادی امکان بروز بیابد! و آیا این همان چیزی نیست که ما فحشا می خوانیم؟! و البته که نمی توان فاحشگی را شکلی از رابطه دانست، بلکه بیشتر تجاوزی است که قربانیان مجبوراند داوطلبانه و حتی گاه سرخوشانه به آن تن دهند. شکلی از خشونت نمادین که با همدستیِ قربانیان صورت می پذیرد. و صد البته همانگونه که از مارکس و انگلس آموخته ایم ازدواج بورژوایی نه نقطهء مقابلِ فاحشگی، بلکه امتدادِ آن، رسمیت یافته اش و معاملهء بلندمدت ترِ آن است.
از متی پرسیدند که آیا خیانت خلافِ اخلاق است؟ متی گفت در دورانی که همه چیز را باید خرید مثلن فنجانی چای و یا جای خواب و کتاب را و نیز آغوشِ زنی را، نمی شود از کسی خواست آنچه را که خریده است مالِ خود نداند! مگر وقتی خانه ای اجاره می کنیم صاحبِ خانه می تواند آن را به دیگری هم اجاره دهد؟ اگر زنی هم پول گرفت و آغوشش را اجاره داد، البته خلافِ اخلاق است که این سراچه را به دیگری هم واگذار کند. اما در وضعیتی چنین، او گرسنه می ماند و بی خانمان، اگر آغوشش را اجاره ندهد، اگر خود را لخت نفروشد، چیزی ندارد که لختی خود را با آن بپوشاند، بنابراین زنِ خائن، قرارداد فاسدی را زیرِ پا می گذارد. متی افزود؛ در چنین وضعیتی همه چیز خلافِ اخلاق است، هم ازدواج و هم خیانت در ازدواج.
نمی توان درس اخلاق داد، در حالی که شرایطِ زندگی بداخلاقی، می آموزد. ازینروست که کمتر کاری وجود دارد که برای اخلاق انسان، مضرتر از پرداختن به اخلاق باشد. و البته همواره ساده دلانی پیدا می شوند که بگویند؛"ما فرق می کنیم، رابطمون اونطوری نیست. ما تونستیم زندگیِ گوگولیِ خودمونو داشته باشیم" وقتی با مهملاتی چنین روبه رو می شویم، چاره ای نداریم جز به یاد آوردنِ آن درسِ کهنِ نظریهء انتقادی: وقتی می کوشیم حوزهء خصوصی و صمیمی اصیل را در برابرِ هجومِ دادوستد و مبادلهء همگانی حفظ کنیم که خصلتی ازخودبیگانه دارد، این خودِ زندگیِ خصوصی است که به حوزه ای سراپا کالایی شده بدل می گردد. امروزه پناه بردن به حوزهء خصوصی یعنی تطبیق یافتن با قواعدِ اصیل بودن در زندگی خصوصی که از سویِ صنعت فرهنگ سازی ترویج می شود. امرِ شخصی همواره امری سیاسیست و لاجرم اقتصادی. به تعبیر ژیژک "علیهِ این نوع زندگی خصوصی باید تاکید کرد که امروزه، تنها راه رهایی از قید و بندهای کالایی شدنِ ازخودبیگانه، ابداعِ شکلِ جدیدی از امر جمعیست.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
زمانی که در فرانسه، همگان از رابطهء جنسی سخن می گفتند، لکان در حکمی خلاف آمد، این گزاره را صادر کرد؛ که "رابطهء جنسی وجود ندارد!" آلن بدیو در تفسیرِ این عبارت می گوید که عملِ جنسی امکان پذیر است اما نمی توان آن را "رابطه" خواند، چراکه نه تنها شکلی از خودارضاییست که همواره فرد، به میانجیِ بدنِ دیگری، به خودش لذت می دهد بلکه نارسیستیک است، چراکه در آن فرد همواره خودش را خودشیفته وار تکرار می کند و هیچ مواجهه ای با دیگری ندارد، بنابراین آن را نه می توان تجربه خواند و نه رابطه. از اینروست که سکس چرخه ای تکراری و مکانیکی به خود می گیرد و نمی تواند از تنهایی و احساسِ خلاء بگریزد. خلائی که به باورِ بدیو فقط با عشق پر می شود!!! اما ورای اورادِ روانکاوانه و تفسیرهایِ سانتیمانتال و ایدئالیستی/اخلاقی ، پای گزارهء فوق را باید به زمین کشاند. زمینی که از قضا روزبه روز رابطهء جنسی را ناممکنتر می کند! مساله دیگر این نیست که میانِ انسانها عملِ جنسیی وجود دارد و برای فراروی از وجوهِ حیوانیِ آن و شکل گیریِ رابطه ای انسانی باید به عشق متوصل شد! از قضا آنچه از دست رفته است همان وجوهِ حیوانیِ عملِ جنسیست. ما دیگر با آمیزشِ دو انسان ( به مانندِ آمیزشِ سایرِ گونه های حیوانات) مواجه نیستیم.
اگر بخواهیم از استعاره های مارکسی استفاده کنیم؛ در پی گشت زنیهای شبانهء آقای پول و خانومِ سرمایه جهانِ واقعی چنان مسخ و رازآلود می شود که آدمیان به شئ بدل می شوند و متعاقبِ آن، این اشیاء اند که جان می گیرند. به واقع دیگر انسانها نیستند که هم آغوش می شوند و یا باهم ازدواج می کنند، بلکه داراییها، متعلقات، مشاغل و عناوین آنهاست که به توافق می رسند. یا به تعبیری بوردیویی، میزان سرمایه و وجوه مختلفِ آنهاست (اقتصادی، نمادین، فرهنگی، اجتماعی) که با یکدیگر نزدیکی می کنند و نه تنانگیِ انسانها. به واقع کششِ جنسی و عاطفی که باید اس و اساسِ هم آغوشی باشد، به زائده و حاشیه ای ناچیز در روابط فروکاسته شده. مراوداتی شئ شده و نیهیلیستی که خطبهء عقدشان را هیچ عاقدی نمی تواند بخواند مگر بازار. نه تنها عشق، بلکه هیچ رابطهء جنسیی هم برقرار نمی شود مگر آنکه از نظرِ اقتصادی امکان بروز بیابد! و آیا این همان چیزی نیست که ما فحشا می خوانیم؟! و البته که نمی توان فاحشگی را شکلی از رابطه دانست، بلکه بیشتر تجاوزی است که قربانیان مجبوراند داوطلبانه و حتی گاه سرخوشانه به آن تن دهند. شکلی از خشونت نمادین که با همدستیِ قربانیان صورت می پذیرد. و صد البته همانگونه که از مارکس و انگلس آموخته ایم ازدواج بورژوایی نه نقطهء مقابلِ فاحشگی، بلکه امتدادِ آن، رسمیت یافته اش و معاملهء بلندمدت ترِ آن است.
از متی پرسیدند که آیا خیانت خلافِ اخلاق است؟ متی گفت در دورانی که همه چیز را باید خرید مثلن فنجانی چای و یا جای خواب و کتاب را و نیز آغوشِ زنی را، نمی شود از کسی خواست آنچه را که خریده است مالِ خود نداند! مگر وقتی خانه ای اجاره می کنیم صاحبِ خانه می تواند آن را به دیگری هم اجاره دهد؟ اگر زنی هم پول گرفت و آغوشش را اجاره داد، البته خلافِ اخلاق است که این سراچه را به دیگری هم واگذار کند. اما در وضعیتی چنین، او گرسنه می ماند و بی خانمان، اگر آغوشش را اجاره ندهد، اگر خود را لخت نفروشد، چیزی ندارد که لختی خود را با آن بپوشاند، بنابراین زنِ خائن، قرارداد فاسدی را زیرِ پا می گذارد. متی افزود؛ در چنین وضعیتی همه چیز خلافِ اخلاق است، هم ازدواج و هم خیانت در ازدواج.
نمی توان درس اخلاق داد، در حالی که شرایطِ زندگی بداخلاقی، می آموزد. ازینروست که کمتر کاری وجود دارد که برای اخلاق انسان، مضرتر از پرداختن به اخلاق باشد. و البته همواره ساده دلانی پیدا می شوند که بگویند؛"ما فرق می کنیم، رابطمون اونطوری نیست. ما تونستیم زندگیِ گوگولیِ خودمونو داشته باشیم" وقتی با مهملاتی چنین روبه رو می شویم، چاره ای نداریم جز به یاد آوردنِ آن درسِ کهنِ نظریهء انتقادی: وقتی می کوشیم حوزهء خصوصی و صمیمی اصیل را در برابرِ هجومِ دادوستد و مبادلهء همگانی حفظ کنیم که خصلتی ازخودبیگانه دارد، این خودِ زندگیِ خصوصی است که به حوزه ای سراپا کالایی شده بدل می گردد. امروزه پناه بردن به حوزهء خصوصی یعنی تطبیق یافتن با قواعدِ اصیل بودن در زندگی خصوصی که از سویِ صنعت فرهنگ سازی ترویج می شود. امرِ شخصی همواره امری سیاسیست و لاجرم اقتصادی. به تعبیر ژیژک "علیهِ این نوع زندگی خصوصی باید تاکید کرد که امروزه، تنها راه رهایی از قید و بندهای کالایی شدنِ ازخودبیگانه، ابداعِ شکلِ جدیدی از امر جمعیست.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃اسمتان را تعریف کنید
✍️ #عادل_ایرانخواه
در رمانِ اربابِ حلقه ها موجوداتی وجود دارند که وقتی نامشان را می پرسند، قصهء زندگیشان را تعریف می کنند. به واقع اسمِ خاصِ هر موجودی، چیزی نیست جز تاریخچهء زندگیش. قصهء زندگیِ ماست که ناممان را صدا می زند. یا به عبارتی بهتر عملِ شما بهتر از خودتان می داند که چه کسی هستید و اسمتان چیست؟ همانگونه که پل ریکور معتقد است زمان و روایت بهم گره زده شده اند، بدون روایت ما امکان تجربهء زمان و در نتیجه امکانِ تجربهء نفس و جهان را نخواهیم داشت. بنابراین برای دانستنِ اسمتان بهتر است خودتان را روایت کنید و به جای گفتنِ نامتان، اسمتان را تعریف کنید! اینکه چه زمانی از زندگیتان را صرفِ چه چیز می کنید، اسمتان را روایت می کند.
اگر ساعاتِ بسیاری را صرف خوشگذرانی می کنید، پس شما بیش از هر چیز یک عیاشید.
اگر ساعات بیشتری را به فکر تجارت هستید، پس اسم شما آقای تجارت یا خانم مال اندوز است.
اگر زیادی مشروب می نوشید، شما فقط یک دائم الخمرید و بس.
اگر در کافه ها لش کرده اید، پس لاشی صدایتان خواهند کرد.
اگر مدام سفر می روید، پس شما ولگردی هستید که از خودتان فراری هستید.
اگر بیشترِ زمان و فکر و جسمتان درگیرِ منافع حقیر شخصی باشد، نمی توانید در ساعاتی از روز چشمکی بزنید و دغدغه مندِ جامعه شوید.
نمی شود شما فقط در لحظاتی و در یک آن هویت، روایت و زندگیتان را شکل دهید، عمل شما اسمتان را لو خواهد داد. در وضع موجود به تمامی غوطه ورید و یک آن و فقط در لحظاتی علیهِ آن می شوید؟! محافظه کار در کردار و رادیکال در گفتار!؟ تعارف می کنید؟!
نام شما زمانمند است و عملِ شما آن را روایت می کند. برشت هوشمندانه می گوید؛ خوب است هرکس مورخِ خود باشد، در این صورت با دقتِ بیشتر و خواسته های پر ارج تری زندگی می کند. نامتان را نگویید، آن را تعریف کنید.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
در رمانِ اربابِ حلقه ها موجوداتی وجود دارند که وقتی نامشان را می پرسند، قصهء زندگیشان را تعریف می کنند. به واقع اسمِ خاصِ هر موجودی، چیزی نیست جز تاریخچهء زندگیش. قصهء زندگیِ ماست که ناممان را صدا می زند. یا به عبارتی بهتر عملِ شما بهتر از خودتان می داند که چه کسی هستید و اسمتان چیست؟ همانگونه که پل ریکور معتقد است زمان و روایت بهم گره زده شده اند، بدون روایت ما امکان تجربهء زمان و در نتیجه امکانِ تجربهء نفس و جهان را نخواهیم داشت. بنابراین برای دانستنِ اسمتان بهتر است خودتان را روایت کنید و به جای گفتنِ نامتان، اسمتان را تعریف کنید! اینکه چه زمانی از زندگیتان را صرفِ چه چیز می کنید، اسمتان را روایت می کند.
اگر ساعاتِ بسیاری را صرف خوشگذرانی می کنید، پس شما بیش از هر چیز یک عیاشید.
اگر ساعات بیشتری را به فکر تجارت هستید، پس اسم شما آقای تجارت یا خانم مال اندوز است.
اگر زیادی مشروب می نوشید، شما فقط یک دائم الخمرید و بس.
اگر در کافه ها لش کرده اید، پس لاشی صدایتان خواهند کرد.
اگر مدام سفر می روید، پس شما ولگردی هستید که از خودتان فراری هستید.
اگر بیشترِ زمان و فکر و جسمتان درگیرِ منافع حقیر شخصی باشد، نمی توانید در ساعاتی از روز چشمکی بزنید و دغدغه مندِ جامعه شوید.
نمی شود شما فقط در لحظاتی و در یک آن هویت، روایت و زندگیتان را شکل دهید، عمل شما اسمتان را لو خواهد داد. در وضع موجود به تمامی غوطه ورید و یک آن و فقط در لحظاتی علیهِ آن می شوید؟! محافظه کار در کردار و رادیکال در گفتار!؟ تعارف می کنید؟!
نام شما زمانمند است و عملِ شما آن را روایت می کند. برشت هوشمندانه می گوید؛ خوب است هرکس مورخِ خود باشد، در این صورت با دقتِ بیشتر و خواسته های پر ارج تری زندگی می کند. نامتان را نگویید، آن را تعریف کنید.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
ImgBB
0-2 hosted at ImgBB
Image 0-2 hosted in ImgBB
📃زیباییشناسی کاذب
✍️ #عادل_ایرانخواه
در اپرای سه پولیِ برشت می خوانیم که؛ اگر زیادی تند دنبال خوشبختی بدوید ممکن است از آن جلو بزنید و خوشبختی از شما عقب بماند! زیبائیِ بورژوازی نیز دچار همین طلسم است، مدام تقلا می کند که دوست داشتنی باشد، اما هرچه تندتر می دود، کمتر می رسد. هرچقدر که نقصان ها و کژوکاستی ها را برطرف می کند، عیب ها را می پوشاند و اندازه ها را استاندارد می سازد، بی کشش تر و رقت انگیز تر می شود!
چشمها درشتتر و رنگی تر می شوند، دماغها کوچکتر، فک ها زاویه دارتر، گونه ها گودبرداری و برجسته می شوند، پیکر ها تراشیده تر و پروتزها در جاهای درست کار گذاشته می شوند، همه چیز روز به روز پرفکت تر می شود اما از یک فقدان رنج می برند، فقدانِ دوست داشته شدن! انبوهی از تن های استانداردشده که تنها ایرادشان این است که هیچ ایرادی ندارند. کالبدهایی دقیق، اندازه، عددمند و البته عاری از روح! موزون اما فاقدِ شاعرانگی. بی عیب و نقص اما اگر نگوییم زشت، دست کم خنثی و بی جذابیت.
بنیامین در یکی از قطعاتش سرنخ خوبی را برای تامل در باب این ناسازه به دست می دهد: مردی که زنی را دوست دارد، به نقصها و ضعفهای معشوق نیز وابسته است. چین های صورتش، خالهایش، لباسهای ژنده اش، او را استوارتر و بی رحمانه تر از هرگونه زیبایی، به زن وابسته می کند. این را دیریست که همه می دانند. اما چرا؟!
احساسات ما همچون فوجی پرندهء خیره شده در تلالوهای زن محبوبمان پر و بال می زنند و همانطور که پرنده ها در کنجِ پر شاخ و برگ درختی پناه می گیرند، احساسات نیز به درون چین های پر سایه و به سوی نقاط ضعفِ پنهان و حرکتهای ناشیانهء بدنی که دوستش داریم می گریزند و آنجا آرام و قرار می گیرند؛ و هیچ رهگذری حدس نمی زند که دقیقا در همین جای پر عیب و سرزنش آمیز است که برق شتابناک عشق لانه کرده. در ناقرینگی ها و خصایل غیر استاندارد و خارج از نظم اعدادش است که دوست داشتن پناهگاهی می یابد. ازینروست که انسانی که (حتی مطابق با استانداردهای یکسان ساز و حماقت بارِ بورژوایی) تمام و کمال و بی نقص است جایی برای پنهان شدنِ فوجِ احساسات ندارد.
به واقع، زیبایی شناسیِ بورژوائی در تقلا برای پر کردنِ هر شکاف و نقصانی و عیب زدایی از سوژه هایش، از منطقِ حاکم بر پورنوگرافی تبعیت می کند. منطقی که به تعبیرِ ژیژک تلاش می کند همه چیز را نشان دهد و مادامی که همه چیز نشان داده شود، هیچ چیزی برای مخاطب باقی نمی ماند که«ببیند»!....
🔗 متن کامل را اینجا بخوانید
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
در اپرای سه پولیِ برشت می خوانیم که؛ اگر زیادی تند دنبال خوشبختی بدوید ممکن است از آن جلو بزنید و خوشبختی از شما عقب بماند! زیبائیِ بورژوازی نیز دچار همین طلسم است، مدام تقلا می کند که دوست داشتنی باشد، اما هرچه تندتر می دود، کمتر می رسد. هرچقدر که نقصان ها و کژوکاستی ها را برطرف می کند، عیب ها را می پوشاند و اندازه ها را استاندارد می سازد، بی کشش تر و رقت انگیز تر می شود!
چشمها درشتتر و رنگی تر می شوند، دماغها کوچکتر، فک ها زاویه دارتر، گونه ها گودبرداری و برجسته می شوند، پیکر ها تراشیده تر و پروتزها در جاهای درست کار گذاشته می شوند، همه چیز روز به روز پرفکت تر می شود اما از یک فقدان رنج می برند، فقدانِ دوست داشته شدن! انبوهی از تن های استانداردشده که تنها ایرادشان این است که هیچ ایرادی ندارند. کالبدهایی دقیق، اندازه، عددمند و البته عاری از روح! موزون اما فاقدِ شاعرانگی. بی عیب و نقص اما اگر نگوییم زشت، دست کم خنثی و بی جذابیت.
بنیامین در یکی از قطعاتش سرنخ خوبی را برای تامل در باب این ناسازه به دست می دهد: مردی که زنی را دوست دارد، به نقصها و ضعفهای معشوق نیز وابسته است. چین های صورتش، خالهایش، لباسهای ژنده اش، او را استوارتر و بی رحمانه تر از هرگونه زیبایی، به زن وابسته می کند. این را دیریست که همه می دانند. اما چرا؟!
احساسات ما همچون فوجی پرندهء خیره شده در تلالوهای زن محبوبمان پر و بال می زنند و همانطور که پرنده ها در کنجِ پر شاخ و برگ درختی پناه می گیرند، احساسات نیز به درون چین های پر سایه و به سوی نقاط ضعفِ پنهان و حرکتهای ناشیانهء بدنی که دوستش داریم می گریزند و آنجا آرام و قرار می گیرند؛ و هیچ رهگذری حدس نمی زند که دقیقا در همین جای پر عیب و سرزنش آمیز است که برق شتابناک عشق لانه کرده. در ناقرینگی ها و خصایل غیر استاندارد و خارج از نظم اعدادش است که دوست داشتن پناهگاهی می یابد. ازینروست که انسانی که (حتی مطابق با استانداردهای یکسان ساز و حماقت بارِ بورژوایی) تمام و کمال و بی نقص است جایی برای پنهان شدنِ فوجِ احساسات ندارد.
به واقع، زیبایی شناسیِ بورژوائی در تقلا برای پر کردنِ هر شکاف و نقصانی و عیب زدایی از سوژه هایش، از منطقِ حاکم بر پورنوگرافی تبعیت می کند. منطقی که به تعبیرِ ژیژک تلاش می کند همه چیز را نشان دهد و مادامی که همه چیز نشان داده شود، هیچ چیزی برای مخاطب باقی نمی ماند که«ببیند»!....
🔗 متن کامل را اینجا بخوانید
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
Telegraph
زیبایی شناسی کاذب
در اپرای سه پولیِ برشت می خوانیم که؛ اگر زیادی تند دنبال خوشبختی بدوید ممکن است از آن جلو بزنید و خوشبختی از شما عقب بماند! زیبائیِ بورژوازی نیز دچار همین طلسم است، مدام تقلا می کند که دوست داشتنی باشد، اما هرچه تندتر می دود، کمتر می رسد. هرچقدر که نقصان…
دو جوان آرژانتینی در یک مهمانی شبانه و در جریان یک ورق بازی، کارشان بالا می گیرد و یکدیگر را به مبارزه می طلبند. در خانه ای ییلاقی که ویترینی از چاقوها قرار دارد، از دهن یکی از مهمانان در می رود که طرفین دعوا سلاحهایشان را انتخاب کنند! دو جوان به سراغ ویترین می روند و هر یک بلندترین چاقو را انتخاب می کنند. به بیرون خانه میروند و یکی از آنها دیگری را می کشد.
بورخس در توصیف درخشان این لحظه می گوید؛ پس از آنکه کارد را در دست گرفتند، دستشان شروع به لرزیدن کرد. چنانکه گویی چاقوها جان گرفتند و به آن دو جوان یاد دادند چطور بجنگند. انگار که پسرها نبودند که می جنگیدند بلکه این سلاحها بودند که باهم جنگیدند.
آیا حد اعلای این جان یافتن اشیاء را ما در این دوران نمی بینیم؟ مارکس این فرمول را به ما آموخته بود که به موازات کالایی شدن انسان، کالاها شأن و شخصیتی انسانی می یابند. اکنون بیش از انسانها این کالاها، تسلیحات نظامی، نفت، گاز،آب، مواد غذایی و هرچیزی به غیر از انسان تعیین می کند که جنگ کی و چطور اتفاق می افتد.
✍ #عادل_ایرانخواه
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
بورخس در توصیف درخشان این لحظه می گوید؛ پس از آنکه کارد را در دست گرفتند، دستشان شروع به لرزیدن کرد. چنانکه گویی چاقوها جان گرفتند و به آن دو جوان یاد دادند چطور بجنگند. انگار که پسرها نبودند که می جنگیدند بلکه این سلاحها بودند که باهم جنگیدند.
آیا حد اعلای این جان یافتن اشیاء را ما در این دوران نمی بینیم؟ مارکس این فرمول را به ما آموخته بود که به موازات کالایی شدن انسان، کالاها شأن و شخصیتی انسانی می یابند. اکنون بیش از انسانها این کالاها، تسلیحات نظامی، نفت، گاز،آب، مواد غذایی و هرچیزی به غیر از انسان تعیین می کند که جنگ کی و چطور اتفاق می افتد.
✍ #عادل_ایرانخواه
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
به مناسبت روز حیوان خانگی
✍️ #عادل_ایرانخواه
فرناندو سورنتینو در یکی از داستانهای کوتاهش خریدنِ حیوانات خانگی را به شیوه ای کمیک به سخره می گیرد. ماجرا از این قرار است که راویِ داستان، در واحدِ آپارتمانی اش علاوه بر یک سگِ گنده که فقط کمی کوچکتر از فضای خانه است یک عنکبوت را نیز نگه می دارد. فردایِ روزی که زنِ همسایه، گرترود(اسم عنکبوت) را می بیند، یک عقرب می خرد و به خانه می آورد. همسایه های دیگر نیز شروع به خریدنِ حیوانات می کنند، آفتاب پرست، مورچه خوار و ... کار به گونه ای پیش می رود که راوی نیز حیثیتش را در خطر می بیند و مجبور می شود کلیه اش را بفروشد تا یک مار آناکوندا بخرد. او در این مدت نامه های توهین آمیزی دریافت کرده بود که باید از آن آپارتمان برود به خاطر حیوانات خانگیِ مبتذل و پیش پا افتاده ای که نگهداری می کند. هرچند که سورنتینو این مساله را به گونه ای اغراقی مطرح می کند، اما حقیقت آن است که ما با چنین روالی در پوششِ ریاکارانهء "حیوان دوستی" مواجهیم. لایف استایلی که چنان سیطره ای یافته که افرادی را مجبور کرده آلونکِ چهل متری خودرا با یک حیوانِ دیگر شریک شوند.
از قضا این ذائقه هیچ ارتباطی با حیوان دوستی ندارد، بلکه بسان بسیاری چیزهای دیگر فقط بخشی از بازار، قسمی مصرف گرایی و شیوه ای از تمایز خواهیست. منطقِ سرمایه خلاء را برنمی تابد در نتیجه همه چیز باید آغشته به خرید و فروش و سود شود، من جمله حیوانات. حیوانات نیز با کالایی شدن در سبدِ مصرف قرار می گیرند و بازاری حول آنها شکل می گیرد. بازاری سرشار از سود که نه فقط انواع و گونه ها و نژادهای مختلف حیوانات را مبادله پذیر کرده است بلکه از قبلِ غذا، لباس، اسباب بازی و مراقبتهای پزشکی ارتزاق می کند. بنابراین بدیهیست که "حیوان دوستی" تبلیغ شود.
حیوان دوستانِ گوگولی، ارتجاعی ترین ابعادِ جوامعِ انسانی را به حیطهء حیوانات سرایت داده اند. یک فاشیزمِ نژادی تمام عیار که تعیین می کند حیوانشان باید از فلان نژاد باشد. همانها که جیش و پریود و کثافتِ حیواناتشان را به دیدهء منت تمیز می کنند، اما نسبت به انسانها و حیوانات بی نژاد اخ و پیفشان بلند است. حیوان دوستیِ انسانها نه حیوان دوستیِ از سر لطافتِ طبع بلکه از برکاتِ مصرف گراییِ مفرط و شیفتگیشان به کالاهاست. یک حیوان، زمانی دوست داشتنی می شود که پیشاپیش به کالا بدل شده است، به مانند سایرِ چیزها. برای انسانِ مصرفی نفسِ خرید و مصرف است که اهمیت دارد و نه هیچ چیز دیگر. آنچه که حیوان دوستی به نظر می آید چیزی نیست جز خریدن و داشتنِ یک کالای دیگر. "هوایِ زنان را داشته باشید" شعارِ صاحبان فروشگاههای پاریس در دوران امپراتوری دوم بود. بعدها شعارِ "هوایِ بچه ها را داشته باشید" بر بسیاری از تبلیغات مصرف محور غالب شد. "هوایِ حیوانات را داشته باشید، بیش از آنکه توصیه ای اخلاقی باشد، حکمی بازاریست.
ما در جهانی برون سپاری شده به سر می بریم که فهممان را به رسانه ها و تحلیلگران سه جمله صدتومنی محول کرده ایم، یعنی به سوژه هایی که آنها قرار است به جای ما بدانند. کلنجار رفتن با کژی ها و رنجهایمان را به روانشناسان واگذار کرده ایم و هویتمان را به کالاهایی که مصرف می کنیم تقلیل داده ایم. سهم حیوانات نیز از این وظایف برون سپاری شده، بی نصیب نمانده است.
حیوان دوستی هم می تواند ارتباطی تحریف شده باشد.شاید چون حرف هم را نمیفهمید به حیواناتی رو می آورید که از اساس حرف زدن بلد نباشند.شاید چون از دوستی آزار دیده اید دوستی با حیواناتی را آغاز می کنید که توان آزار رساندن نداشته باشند. شاید چون از خودتان و تنهایی به ستوه آمده اید به حیوانات روی آورده اید.شاید آنچه را در ازدواج و فرزنداوری نیافته اید در حیوان دوستی پی می گیرید.شاید چون از مخاطره می ترسید ترجیحتان سرکردن با حیوانی باشد که نتواند برایتان خطری داشته باشد.شما همه چیزی را بدون ریسک و دردسر و مسئولیت می خواهید.و در نهایت اصلن شاید حیوان دوست نباشید و فقط هرچیزی را که به کالا تبدیل شود را دوست دارید؟
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
فرناندو سورنتینو در یکی از داستانهای کوتاهش خریدنِ حیوانات خانگی را به شیوه ای کمیک به سخره می گیرد. ماجرا از این قرار است که راویِ داستان، در واحدِ آپارتمانی اش علاوه بر یک سگِ گنده که فقط کمی کوچکتر از فضای خانه است یک عنکبوت را نیز نگه می دارد. فردایِ روزی که زنِ همسایه، گرترود(اسم عنکبوت) را می بیند، یک عقرب می خرد و به خانه می آورد. همسایه های دیگر نیز شروع به خریدنِ حیوانات می کنند، آفتاب پرست، مورچه خوار و ... کار به گونه ای پیش می رود که راوی نیز حیثیتش را در خطر می بیند و مجبور می شود کلیه اش را بفروشد تا یک مار آناکوندا بخرد. او در این مدت نامه های توهین آمیزی دریافت کرده بود که باید از آن آپارتمان برود به خاطر حیوانات خانگیِ مبتذل و پیش پا افتاده ای که نگهداری می کند. هرچند که سورنتینو این مساله را به گونه ای اغراقی مطرح می کند، اما حقیقت آن است که ما با چنین روالی در پوششِ ریاکارانهء "حیوان دوستی" مواجهیم. لایف استایلی که چنان سیطره ای یافته که افرادی را مجبور کرده آلونکِ چهل متری خودرا با یک حیوانِ دیگر شریک شوند.
از قضا این ذائقه هیچ ارتباطی با حیوان دوستی ندارد، بلکه بسان بسیاری چیزهای دیگر فقط بخشی از بازار، قسمی مصرف گرایی و شیوه ای از تمایز خواهیست. منطقِ سرمایه خلاء را برنمی تابد در نتیجه همه چیز باید آغشته به خرید و فروش و سود شود، من جمله حیوانات. حیوانات نیز با کالایی شدن در سبدِ مصرف قرار می گیرند و بازاری حول آنها شکل می گیرد. بازاری سرشار از سود که نه فقط انواع و گونه ها و نژادهای مختلف حیوانات را مبادله پذیر کرده است بلکه از قبلِ غذا، لباس، اسباب بازی و مراقبتهای پزشکی ارتزاق می کند. بنابراین بدیهیست که "حیوان دوستی" تبلیغ شود.
حیوان دوستانِ گوگولی، ارتجاعی ترین ابعادِ جوامعِ انسانی را به حیطهء حیوانات سرایت داده اند. یک فاشیزمِ نژادی تمام عیار که تعیین می کند حیوانشان باید از فلان نژاد باشد. همانها که جیش و پریود و کثافتِ حیواناتشان را به دیدهء منت تمیز می کنند، اما نسبت به انسانها و حیوانات بی نژاد اخ و پیفشان بلند است. حیوان دوستیِ انسانها نه حیوان دوستیِ از سر لطافتِ طبع بلکه از برکاتِ مصرف گراییِ مفرط و شیفتگیشان به کالاهاست. یک حیوان، زمانی دوست داشتنی می شود که پیشاپیش به کالا بدل شده است، به مانند سایرِ چیزها. برای انسانِ مصرفی نفسِ خرید و مصرف است که اهمیت دارد و نه هیچ چیز دیگر. آنچه که حیوان دوستی به نظر می آید چیزی نیست جز خریدن و داشتنِ یک کالای دیگر. "هوایِ زنان را داشته باشید" شعارِ صاحبان فروشگاههای پاریس در دوران امپراتوری دوم بود. بعدها شعارِ "هوایِ بچه ها را داشته باشید" بر بسیاری از تبلیغات مصرف محور غالب شد. "هوایِ حیوانات را داشته باشید، بیش از آنکه توصیه ای اخلاقی باشد، حکمی بازاریست.
ما در جهانی برون سپاری شده به سر می بریم که فهممان را به رسانه ها و تحلیلگران سه جمله صدتومنی محول کرده ایم، یعنی به سوژه هایی که آنها قرار است به جای ما بدانند. کلنجار رفتن با کژی ها و رنجهایمان را به روانشناسان واگذار کرده ایم و هویتمان را به کالاهایی که مصرف می کنیم تقلیل داده ایم. سهم حیوانات نیز از این وظایف برون سپاری شده، بی نصیب نمانده است.
حیوان دوستی هم می تواند ارتباطی تحریف شده باشد.شاید چون حرف هم را نمیفهمید به حیواناتی رو می آورید که از اساس حرف زدن بلد نباشند.شاید چون از دوستی آزار دیده اید دوستی با حیواناتی را آغاز می کنید که توان آزار رساندن نداشته باشند. شاید چون از خودتان و تنهایی به ستوه آمده اید به حیوانات روی آورده اید.شاید آنچه را در ازدواج و فرزنداوری نیافته اید در حیوان دوستی پی می گیرید.شاید چون از مخاطره می ترسید ترجیحتان سرکردن با حیوانی باشد که نتواند برایتان خطری داشته باشد.شما همه چیزی را بدون ریسک و دردسر و مسئولیت می خواهید.و در نهایت اصلن شاید حیوان دوست نباشید و فقط هرچیزی را که به کالا تبدیل شود را دوست دارید؟
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
در باب بی شخصیتی!
✍️ #عادل_ایرانخواه
جاش کوهن در کتابِ چگونه فروید بخوانیم ( برای توضیحِ "ناخودآگاه") به رمانی از هرمن ملویل ارجاع می دهد که ماجرایش عمیقن جذاب و تاویل بردار است؛ رمانِ کلاهبردار! در روز اول آوریل همان روزی که در فرهنگ غربی به روز دروغ گویی شناخته می شود کشتیِ فیدل(به معنی اعتماد) غریبه ای را سوار می کند که هیچ کس نمی داند کیست و چه کاره است؟ در هر یک از بخشهایِ چهل و پنج گانهء رمان، ما با شخصیت جدیدی مواجه می شویم که سوءظنِ ابتداییِ مخاطبانش را پس می زند و به خوش بینی بدل می کند. یک دروغگو با جامه های مبدل که بر کشتی اعتماد سوار شده است. کلاهبرداری که تا جایی که ملویل او را روایت می کند 45 نقابِ متفاوت بر چهره می زند.
تردستی ملویل این است که او هیچگاه فاش نمی کند که در پسِ این نقابها و شخصیتها چه کسی بوده؟! نه تنها نقاب از چهرهء کلاهبردار نمی افتد، بلکه با تکثیر لاینقطعِ نقابهای کلاهبردار، رویارو می شویم. به تعبیرِ کوهن مردِ کلاهبردار هرگز ظاهر نمی شود مگر در جامه هایِ مبدلش، چراکه او ورایِ جامه هایِ مبدلش اصلن وجود ندارد. او فقط یک کلاهبردار است که هر دم سروشکلی به خود می گیرد. شاید همین مساله است که ملویل هم پس از برشمردنِ 45 شمایل از این کاراکتر او را رها می کند. چرخه ای بی پایان از بی سروشکلیِ یک انسان که ورایِ همهء تبدیل و تبدلاتش تنها خصیصهء ثابتش همین متلون المزاجی و کلاهبرداریست. یک شخصیتِ بیشخصیت!
صد البته که ما همان چیزی هستیم که وانمود میکنیم و چهرهء ما همان نقاب ماست و صد البته که فقط احمقها تغییر نمی کنند و بحث بر سرِ ذات و کنهِ وجودِ انسانها نیست یا سکون و ثابت ماندنِ آنها. بلکه مساله بر سرِ نسبتِ بین نقابهاست! اینکه این نقابها چه نسبتی با یکدیگر دارند؟! یا اینکه تغییر به چه میزان و وسعتی و بنابر چه دلایلی رخ داده است؟ به چه چیز آری گفته شده و به چه چیز نه ؟! فروید شخصیت را پدیده ای سلبی می دانست. بدونِ سرکوب، شخصیت قوام نمی یابد. ازین حیث کسانی بی شخصیت و در واقع فاقدِ کاراکتراند که در تشکیلاتِ روانیشان، این سرکوب اتفاق نمی افتد، امری که قاعدتن نمود بیرونی هم می یابد و فقط امیالِ درونی را در بر نمی گیرد، افرادی که به هیچ چیز و هیچ کس و هیچ موقعیتی نه نمی گویند، به ورطه ای از هرزگی می افتند که عملن نه خود و نه دیگران نمی توانند تعریفی ولو گل و گشاد و سیال از آنها ارائه کنند مگر شخصیتهایی که بی شخصیت اند و به صورتِ چرخه ای با نقابشان، در هر مقطعی کلاهِ عده ای را برمی دارند. آنها نه تنها بیش از هر جانورِ دیگری پوست اندازی می کنند بلکه منفعت طلبیشان ایجاب میکند که گاهن برگردند و پوست قبلیشان را به فراخور وضعیت تن کنند. همین مساله است که نه خود و نه دیگران از روایت کردنِ آنها درمی مانند، از تعریف کردنِ داستانی درباره شان که مشخص کند چه کسی هستند؟! از همین روست که این بی محتواییشان در فرم رمانِ ملویل بیان می شود و آن را مغشوش می سازد. 45 جلوهء مبدل که یکتنه، یک بالماسکه است و لاجرم نامی نمی یابد، به جز کلاهبردار.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
جاش کوهن در کتابِ چگونه فروید بخوانیم ( برای توضیحِ "ناخودآگاه") به رمانی از هرمن ملویل ارجاع می دهد که ماجرایش عمیقن جذاب و تاویل بردار است؛ رمانِ کلاهبردار! در روز اول آوریل همان روزی که در فرهنگ غربی به روز دروغ گویی شناخته می شود کشتیِ فیدل(به معنی اعتماد) غریبه ای را سوار می کند که هیچ کس نمی داند کیست و چه کاره است؟ در هر یک از بخشهایِ چهل و پنج گانهء رمان، ما با شخصیت جدیدی مواجه می شویم که سوءظنِ ابتداییِ مخاطبانش را پس می زند و به خوش بینی بدل می کند. یک دروغگو با جامه های مبدل که بر کشتی اعتماد سوار شده است. کلاهبرداری که تا جایی که ملویل او را روایت می کند 45 نقابِ متفاوت بر چهره می زند.
تردستی ملویل این است که او هیچگاه فاش نمی کند که در پسِ این نقابها و شخصیتها چه کسی بوده؟! نه تنها نقاب از چهرهء کلاهبردار نمی افتد، بلکه با تکثیر لاینقطعِ نقابهای کلاهبردار، رویارو می شویم. به تعبیرِ کوهن مردِ کلاهبردار هرگز ظاهر نمی شود مگر در جامه هایِ مبدلش، چراکه او ورایِ جامه هایِ مبدلش اصلن وجود ندارد. او فقط یک کلاهبردار است که هر دم سروشکلی به خود می گیرد. شاید همین مساله است که ملویل هم پس از برشمردنِ 45 شمایل از این کاراکتر او را رها می کند. چرخه ای بی پایان از بی سروشکلیِ یک انسان که ورایِ همهء تبدیل و تبدلاتش تنها خصیصهء ثابتش همین متلون المزاجی و کلاهبرداریست. یک شخصیتِ بیشخصیت!
صد البته که ما همان چیزی هستیم که وانمود میکنیم و چهرهء ما همان نقاب ماست و صد البته که فقط احمقها تغییر نمی کنند و بحث بر سرِ ذات و کنهِ وجودِ انسانها نیست یا سکون و ثابت ماندنِ آنها. بلکه مساله بر سرِ نسبتِ بین نقابهاست! اینکه این نقابها چه نسبتی با یکدیگر دارند؟! یا اینکه تغییر به چه میزان و وسعتی و بنابر چه دلایلی رخ داده است؟ به چه چیز آری گفته شده و به چه چیز نه ؟! فروید شخصیت را پدیده ای سلبی می دانست. بدونِ سرکوب، شخصیت قوام نمی یابد. ازین حیث کسانی بی شخصیت و در واقع فاقدِ کاراکتراند که در تشکیلاتِ روانیشان، این سرکوب اتفاق نمی افتد، امری که قاعدتن نمود بیرونی هم می یابد و فقط امیالِ درونی را در بر نمی گیرد، افرادی که به هیچ چیز و هیچ کس و هیچ موقعیتی نه نمی گویند، به ورطه ای از هرزگی می افتند که عملن نه خود و نه دیگران نمی توانند تعریفی ولو گل و گشاد و سیال از آنها ارائه کنند مگر شخصیتهایی که بی شخصیت اند و به صورتِ چرخه ای با نقابشان، در هر مقطعی کلاهِ عده ای را برمی دارند. آنها نه تنها بیش از هر جانورِ دیگری پوست اندازی می کنند بلکه منفعت طلبیشان ایجاب میکند که گاهن برگردند و پوست قبلیشان را به فراخور وضعیت تن کنند. همین مساله است که نه خود و نه دیگران از روایت کردنِ آنها درمی مانند، از تعریف کردنِ داستانی درباره شان که مشخص کند چه کسی هستند؟! از همین روست که این بی محتواییشان در فرم رمانِ ملویل بیان می شود و آن را مغشوش می سازد. 45 جلوهء مبدل که یکتنه، یک بالماسکه است و لاجرم نامی نمی یابد، به جز کلاهبردار.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 سلب مالکیت عمومی از دریاچه زریبار در مریوان
✍️ #عادل_ایرانخواه
هیچ کس نیست که گذرش به مریوان بیفتد و به دریاچهء زریبار نرود. همانطور که هیچ مریوانیی هم نیست که هفته ای یک بار گذرش به زریبار و اطرافِ آن نیفتد. پس از راه افتادنِ جنبشِ مردمیِ "شکستنِ اسلحه" نیز، زریبار علاوه بر انسانها، گونه های دیگری از جانوران و پرندگان را گردِ خود آورده، تا بخشنده تر و زیباتر باشد. اما ما فرودستان عادت داریم که بپرسیم برای چه کسی؟! برای چه کسی زیباتر و بخشنده تر شده؟! روندی شوم در جریان است که به دور از حساسیتهای مردم، احزاب، نهادها و فعالینِ مدنی، سیاسی و زیست محیطی، زریبار را به سرنوشتی دچار می کند که پیشتر برای مواردِ مشابه، رخ داده و نیز رخ خواهد داد. سلبِ مالکیت از اکثریتِ مردم به نفعِ اقلیتی مرفه!
دیگر زریبار متعلق به همگان نیست. بلکه از خلالِ حصارکشی ها و ویلاسازیهایِ اطرافِ آن، بدل به ملکِ شخصیِ صاحبانِ ثروت و قدرت شده است. اکثریتِ مردم فقط می توانند چون رهگذری از آنجا عبور کنند، اما انحصارِ زریبار به دستِ اقلیتیست که ظاهرن با پولشان، توانسته اند، طبیعت و قانون را هم بخرند. و آیا طبیعت را می توان خرید و فروخت؟ طبیعتی که حتی متعلق به یک نسل نیست، چه برسد به عدهء معدودی از یک نسل!
فسادی که در تمامِ سطوح گسترده شده، به زریبار هم چوبِ حراج زده و آن را به نوکیسگان فروخته است. ثروتمندانی که فقط نفع و لذتِ شخصیشان را می شناسند. حاشیهء جاده و مرتع را مصادره کرده اند و فخرفروشانه، کاخهایشان را در طبیعتی که متعلق به ماست، برافراشته اند. قانونِ فاسد و نهادهایِ فاسدتر نه تنها چنین غصبی را موجب شده اند، بلکه تباهتر اینکه اذهانِ مردم را هم فاسد ساخته اند. مردم طبیعی می انگارند که دور تا دورِ زریبار حصارکشی شود و دسترسی آنها را نه تنها به دریاچه، بلکه به مراتع و کوههای اطراف محدود کند! اینکه همه چیز قابل خرید و فروش است، برای مردم بدل به بدیهی ترین قانون شده است و هرکس فقط می خواهد تکه ای از طبیعت را تصاحب کند. فسادی که همه کمابیش در آن سهیم اند. هرکس که بتواند تکه ای از آن را می کند، تا به شکلِ مضحکی شبیهِ کشتی نشستگانی باشند که هرکس فقط قسمتِ خودش را سوراخ می کند! هرکسی که پولش اجازه دهد حصار می کشد، چاه می کند و به طبع آلودگی ایجاد می کند و آبهای زیرزمینی را که زریبار از آن تشکیل شده، آلوده می کند و شاید بخشکاند.
دوستدارانِ محیط زیست، به درستی مردم را به مراقبت از طبیعت و علی الخصوص زریبار تشویق و تهییج می کنند. و تلخ آنکه جانهای شریفی از آنها جانشان را برای حفاظت از محیط زیست باختند. شوربختانه اما پرسشِ بنیادینی اینجا درمی گیرد؛ چرا باید ما در حفظِ طبیعتی کوشا باشیم، که ملکِ شخصیِ ثروتمندان شده است؟! مادامی که طبیعت از آنِ همگان نباشد، توصیه برایِ نگهداری آن، نصیحتی ایدئولوژیک است! چرا باید در حفظِ املاکِ شخصیِ ثروتمندان کوشا باشیم؟ آیا اگر کسی به شما بگوید بیایید و ملکِ من را تمیز کنید. کتکش نخواهید زد؟ ابلهانه نیست که از طبیعتی نگهداری کنید که ملکِ طلقِ پولدارها شده و خوش آب و هواترین و خوش منظره ترین نقاطش به تصرفِ فرادستان درآمده؟ آیا حافظانِ محیط زیست جان و تنشان را نثارِ آتش کردند تا نوکیسگان در ویلاهایشان از طبیعتِ زیبا لذت ببرند؟ طبیعت، سهمِ اغنیا و نگهداریِ آن، سهمِ فقرا؟! این دیگر چه اخلاقیاتِ مزورانه ایست؟ دوستدارانِ طبیعت و جنبشهایِ زیست محیطی نمی توانند بدونِ اینکه طبیعت از آنِ همگان باشد، همگان را به نگهداری از طبیعت توصیه کنند. اگر طبیعت متعلق به همهء مردم باشد، خودبه خود، همهء مردم در حفظِ آن کوشا خواهند بود.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
هیچ کس نیست که گذرش به مریوان بیفتد و به دریاچهء زریبار نرود. همانطور که هیچ مریوانیی هم نیست که هفته ای یک بار گذرش به زریبار و اطرافِ آن نیفتد. پس از راه افتادنِ جنبشِ مردمیِ "شکستنِ اسلحه" نیز، زریبار علاوه بر انسانها، گونه های دیگری از جانوران و پرندگان را گردِ خود آورده، تا بخشنده تر و زیباتر باشد. اما ما فرودستان عادت داریم که بپرسیم برای چه کسی؟! برای چه کسی زیباتر و بخشنده تر شده؟! روندی شوم در جریان است که به دور از حساسیتهای مردم، احزاب، نهادها و فعالینِ مدنی، سیاسی و زیست محیطی، زریبار را به سرنوشتی دچار می کند که پیشتر برای مواردِ مشابه، رخ داده و نیز رخ خواهد داد. سلبِ مالکیت از اکثریتِ مردم به نفعِ اقلیتی مرفه!
دیگر زریبار متعلق به همگان نیست. بلکه از خلالِ حصارکشی ها و ویلاسازیهایِ اطرافِ آن، بدل به ملکِ شخصیِ صاحبانِ ثروت و قدرت شده است. اکثریتِ مردم فقط می توانند چون رهگذری از آنجا عبور کنند، اما انحصارِ زریبار به دستِ اقلیتیست که ظاهرن با پولشان، توانسته اند، طبیعت و قانون را هم بخرند. و آیا طبیعت را می توان خرید و فروخت؟ طبیعتی که حتی متعلق به یک نسل نیست، چه برسد به عدهء معدودی از یک نسل!
فسادی که در تمامِ سطوح گسترده شده، به زریبار هم چوبِ حراج زده و آن را به نوکیسگان فروخته است. ثروتمندانی که فقط نفع و لذتِ شخصیشان را می شناسند. حاشیهء جاده و مرتع را مصادره کرده اند و فخرفروشانه، کاخهایشان را در طبیعتی که متعلق به ماست، برافراشته اند. قانونِ فاسد و نهادهایِ فاسدتر نه تنها چنین غصبی را موجب شده اند، بلکه تباهتر اینکه اذهانِ مردم را هم فاسد ساخته اند. مردم طبیعی می انگارند که دور تا دورِ زریبار حصارکشی شود و دسترسی آنها را نه تنها به دریاچه، بلکه به مراتع و کوههای اطراف محدود کند! اینکه همه چیز قابل خرید و فروش است، برای مردم بدل به بدیهی ترین قانون شده است و هرکس فقط می خواهد تکه ای از طبیعت را تصاحب کند. فسادی که همه کمابیش در آن سهیم اند. هرکس که بتواند تکه ای از آن را می کند، تا به شکلِ مضحکی شبیهِ کشتی نشستگانی باشند که هرکس فقط قسمتِ خودش را سوراخ می کند! هرکسی که پولش اجازه دهد حصار می کشد، چاه می کند و به طبع آلودگی ایجاد می کند و آبهای زیرزمینی را که زریبار از آن تشکیل شده، آلوده می کند و شاید بخشکاند.
دوستدارانِ محیط زیست، به درستی مردم را به مراقبت از طبیعت و علی الخصوص زریبار تشویق و تهییج می کنند. و تلخ آنکه جانهای شریفی از آنها جانشان را برای حفاظت از محیط زیست باختند. شوربختانه اما پرسشِ بنیادینی اینجا درمی گیرد؛ چرا باید ما در حفظِ طبیعتی کوشا باشیم، که ملکِ شخصیِ ثروتمندان شده است؟! مادامی که طبیعت از آنِ همگان نباشد، توصیه برایِ نگهداری آن، نصیحتی ایدئولوژیک است! چرا باید در حفظِ املاکِ شخصیِ ثروتمندان کوشا باشیم؟ آیا اگر کسی به شما بگوید بیایید و ملکِ من را تمیز کنید. کتکش نخواهید زد؟ ابلهانه نیست که از طبیعتی نگهداری کنید که ملکِ طلقِ پولدارها شده و خوش آب و هواترین و خوش منظره ترین نقاطش به تصرفِ فرادستان درآمده؟ آیا حافظانِ محیط زیست جان و تنشان را نثارِ آتش کردند تا نوکیسگان در ویلاهایشان از طبیعتِ زیبا لذت ببرند؟ طبیعت، سهمِ اغنیا و نگهداریِ آن، سهمِ فقرا؟! این دیگر چه اخلاقیاتِ مزورانه ایست؟ دوستدارانِ طبیعت و جنبشهایِ زیست محیطی نمی توانند بدونِ اینکه طبیعت از آنِ همگان باشد، همگان را به نگهداری از طبیعت توصیه کنند. اگر طبیعت متعلق به همهء مردم باشد، خودبه خود، همهء مردم در حفظِ آن کوشا خواهند بود.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📙 تنبلی آزاد میکند!
✍️ #عادل_ایرانخواه
کتابستان برخط، چاپ اول ۱۴۰۱
🔗 لینک کتاب #معرفی_کتاب
«کار آزاد میکند» عبارتی که در دوران نازیسم بر سر در اردوگاههای کار اجباری، حک شده بود. کلامی که اینک بر تمام جهان حکم میراند و حکم آیات مقدسی را یافته که زندگی را به کارورزی مشدد، بیشفعالی، جنون مصرف و در خدمتِ سود و سرمایه بودن، فروکاسته است. در جهانی که همه چیز از شکنجهی مفید بودن رنج میبرد و هر فعل و انفعالی که چرخهی تولید-مصرف را نچرخاند، با اسمِ عامِ تنبلی، انگ میخورد تا حذف یا ادغام شود. در درون نظمی که همه چیز باید مدام تغییر کند تا به واقع هیچ چیز تغییر نکند. در چنین جهان شتاب زدهای، تنبلی کشیدنِ ترمزِ قطاریست که از ریل خارج شده است. تنبلی نه تنها مقاومتیست علیهِ منظومهی حاکم، بلکه ساحتی گشوده است برای درانداختنِ امرِ نو. این کتاب دربارهی اینها و بیشتر از اینهاست و بر خلافِ گفتارِ مسلط میخواهد نشان دهد که چگونه «تنبلی، آزاد میکند؟!»... این کتاب جایزهایست به تنبلها...
بنابر پژوهشهایِ صورت گرفته، ما نسبت به پنجاه سال پیش، دو ساعت کمتر میخوابیم. تندتر راه میرویم. نوشیدنیهای انرژیزا و کافئین دار دهها برابر بیشتر مصرف میشوند تا ما بیشتر کار کنیم و بیشتر مصرف کنیم. شرکت کولگیت خمیردندانهایی ساخته حاویِ کافئین و ارتش آمریکا آزمایشهای عصبشناختی انجام میدهد که بتواند سربازان را بیخواب، متمرکز و سرحال کند و از قرصهایی چون مودافینیل استفاده میکنند. در چین و ژاپن بر اثرِ شدت کار مردن چنان شیوع دارد که برای آن واژه ابداع شده است:"کاروشی".
شما باید مدام کار کنید، بهترینِ خودتان باشید، حتی اوقات فراغتتان هم باید مفید باشد؛ مصرف کنید و با افزودنِ مهارتهایی به خودتان، قیمتتان را بالا ببرید. شما جرأتِ هیچکاری نکردن را از دست دادهاید. جامعه اجازه نمیدهد که شما بدونِ کار کردن زنده بمانید. مدام باید کار کنید برای مصرف و مصرف کنید برای کار و آنچه از دست میرود شما و زندگیتان است. تقدیسِ کار به کارِ کودکان مشروعیت میدهد، چراکه کار کردن را بخشی از مرد شدن میداند. تقدیسِ کار زنان را تحقیر میکند چراکه ریتمِ زندگی زنانه را کاهلی قلمداد میکند و فقط فعالیتهایی «کار» به حساب میآید که پولی در ازای آن دریافت شود. اما بسیاری از فعالیتهای زنان و نیز مردان مزدی در قبالِ آن پرداخت نمیشود. ما با کار و مصرفِ مدام نه تنها جسم و ذهنمان را فرسوده میکنیم بلکه طبیعت را نیز تخریب میکنیم...
لینک کتاب
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #عادل_ایرانخواه
کتابستان برخط، چاپ اول ۱۴۰۱
🔗 لینک کتاب #معرفی_کتاب
«کار آزاد میکند» عبارتی که در دوران نازیسم بر سر در اردوگاههای کار اجباری، حک شده بود. کلامی که اینک بر تمام جهان حکم میراند و حکم آیات مقدسی را یافته که زندگی را به کارورزی مشدد، بیشفعالی، جنون مصرف و در خدمتِ سود و سرمایه بودن، فروکاسته است. در جهانی که همه چیز از شکنجهی مفید بودن رنج میبرد و هر فعل و انفعالی که چرخهی تولید-مصرف را نچرخاند، با اسمِ عامِ تنبلی، انگ میخورد تا حذف یا ادغام شود. در درون نظمی که همه چیز باید مدام تغییر کند تا به واقع هیچ چیز تغییر نکند. در چنین جهان شتاب زدهای، تنبلی کشیدنِ ترمزِ قطاریست که از ریل خارج شده است. تنبلی نه تنها مقاومتیست علیهِ منظومهی حاکم، بلکه ساحتی گشوده است برای درانداختنِ امرِ نو. این کتاب دربارهی اینها و بیشتر از اینهاست و بر خلافِ گفتارِ مسلط میخواهد نشان دهد که چگونه «تنبلی، آزاد میکند؟!»... این کتاب جایزهایست به تنبلها...
بنابر پژوهشهایِ صورت گرفته، ما نسبت به پنجاه سال پیش، دو ساعت کمتر میخوابیم. تندتر راه میرویم. نوشیدنیهای انرژیزا و کافئین دار دهها برابر بیشتر مصرف میشوند تا ما بیشتر کار کنیم و بیشتر مصرف کنیم. شرکت کولگیت خمیردندانهایی ساخته حاویِ کافئین و ارتش آمریکا آزمایشهای عصبشناختی انجام میدهد که بتواند سربازان را بیخواب، متمرکز و سرحال کند و از قرصهایی چون مودافینیل استفاده میکنند. در چین و ژاپن بر اثرِ شدت کار مردن چنان شیوع دارد که برای آن واژه ابداع شده است:"کاروشی".
شما باید مدام کار کنید، بهترینِ خودتان باشید، حتی اوقات فراغتتان هم باید مفید باشد؛ مصرف کنید و با افزودنِ مهارتهایی به خودتان، قیمتتان را بالا ببرید. شما جرأتِ هیچکاری نکردن را از دست دادهاید. جامعه اجازه نمیدهد که شما بدونِ کار کردن زنده بمانید. مدام باید کار کنید برای مصرف و مصرف کنید برای کار و آنچه از دست میرود شما و زندگیتان است. تقدیسِ کار به کارِ کودکان مشروعیت میدهد، چراکه کار کردن را بخشی از مرد شدن میداند. تقدیسِ کار زنان را تحقیر میکند چراکه ریتمِ زندگی زنانه را کاهلی قلمداد میکند و فقط فعالیتهایی «کار» به حساب میآید که پولی در ازای آن دریافت شود. اما بسیاری از فعالیتهای زنان و نیز مردان مزدی در قبالِ آن پرداخت نمیشود. ما با کار و مصرفِ مدام نه تنها جسم و ذهنمان را فرسوده میکنیم بلکه طبیعت را نیز تخریب میکنیم...
لینک کتاب
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY