هر آدم باوجدانی با سطح دانش متوسط، حتما یک بار با خود گفته که این همه موجودِ عوضی از پسِ دورِ مکرّر چرخِ تکامل، واقعا نوبر است. اگر اجداد ما نه در حدّ کمالِ خودمان؛ حتی اندکی کمتر کینهای، وقیح، درب و داغان، بزدل و دروغپرداز بودند، این گونهی آسیبپذیر چطور این همه سال دوام آورده؟ اگر قبول کنیم مشکلات زیستی، اجتماعی و اخلاقی بیشتری بین جوامع شکارچی_خوراکجوی همیشه مسلح و خسته وجود داشت، احتمال اینکه در تاریکی شبها به جان هم میافتادند، خیلی زیادتر بوده است. اگر ظرفیت ذهنی امروزمان را نیز رهآوردِ تکاملِ آنچه اجدادمان داشتند بدانیم، حتما زودتر عرصهی حوصله بر آنها تنگ میشد و به حذف یکدیگر روی میآوردند. چنین روندی با توجه به التزام اجتنابناپذیر انسان به زندگی اجتماعی باید به نوعی انقراض میانجامید نه گسترش و تنوع نژادی. فرض ساده و البته متواتری که بسیاری از انسانشناسها و متخصصین علم تکامل به آن باور دارند، خیلی دمدستی است: قاطبهی جمعیت امروز، صفات یکسانی دارند و در امتداد ژنتیکی همانهایی هستند که باسن مبارک خود را به هر فنّی که بود از گاهِ خطر رهانیدند و میانمایگی پیشه کردند. بخش عمدهای از صفات رایج در جوامع بشری از تجارب گذشتههای دور برآمده که در دی-اِن-اِی افراد تنیده شده است. لذا شباهت رفتاری اکثریت به هم به این معنی است که غیرِ بزدلها خورده شدند، پرت شدند، یخ زدند، طرد شدند یا در شبی بیمهتاب، گلویشان بریده شد؛ فرآیندی تکاملی که یحتمل گریبان ناتوانها را هم به اندازهی دلاوران گرفت و بهتدریج انجمن میانمایگان را شکل داد که بر سر اهداف و البته وسایل هر هدف مصالحه میکرد. اصولا آنها که خیلی شکل ما نبودند چندان مجال مغازله و پراکُنشِ نسل نیافتند و بدیهیست که امروز در اقلیت باشند. این وسط ما خیلی هم تغییر نکردیم؛ مشتی حرّافِ فرصتطلب که دلمان غنج میزند برای مجیز و دروغ و خیانت. خیلِ بردههای حلقه به گوشِ زَر و زور؛ قهرمانهای پوشالی و ناتوان که سنگ اخلاق را به سینه میزنیم و اگر پایش بیفتد در ازای آسودگی تبِ شهوت، چنان عبای عفّت از تنِ رنجورِ خلق بِدَریم که بیا و ببین. ما از نسل آخرینها هستیم؛ همان ترسوهای داستانپردازی که نه شکار میدانستند و نه نبرد. ما در میان انبوه نوادگان آنهایی میلولیم که تن به هر خفّتی دادند تا کمی بیشتر زنده بمانند، غذایی بلُنبانند و زاد و ولد کنند.
✍ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
استانچیک، اثر مسحورکنندهی یان ماتیکو نقاش لهستانی قرن نوزده؛ ماتیکو در این نقاشی برافروختگی، اندوه و کلافگیِ استانچیک، دلقک معروف دربار لهستان را بازگو میکند؛ نمایشی استادانه از تضادِ سوگواری دلقک با پایکوبی اشرافِ پشت سرش؛ و البته خود استانچیک که باز باید به میان جمع برود، طنز و هجو بگوید و نبردِ خاموش درد و بیخبری را ادامه دهد. نقاشی لحظاتی را به تصویر میکشد که در آنها استانچیک از اندوه شنیدن سقوط یکی از شهرهای لهستان در میانهی جنگهای اروپای قرن نوزده، نهتنها در خود که در اجزای محیط پیرامونش نیز فرو رفته است. تابلوی استانچیک را میتوان شمایلی ماندگار از رنج توامانِ دانستنِ آدمی و زیستنش در میان انبوه بیخبران دانست.
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
علم در یک دههی اخیر ارتباطِ مشخصی را بین ساز و کارِ عشق ورزیدن و نقش هورمونها و ناقلهای عصبی در بدن انسان آشکار کرده است. باید گفت بهطور حتم آنچه افراد را در کنار هم نگاه میدارد عاملی متفاوت از واکنشهای شیمیایی و بیولوژیکی در بدن آنهاست. گفته میشود این مساله مرتبط با مغز اجتماعی بشر و تلاش او برای بقاست که ویلیام فون هیپل در کتاب خود جهش اجتماعی، با جزئیات فراوان و هیجانانگیزی به آن پرداخته؛ خیلی خلاصه اینکه افراد بهنوعی برای ادامهی بقا بههم میپیوندند و در کنار هم باقی میمانند و هستههای اجتماعی را از کوچکترینشان تا مقیاس یک ملت، تشکیل میدهند. جالب است بیش از یک قرن پیش #داستایفسکی به این موضوع اشاره کرده؛ آنجا که میگوید در طبیعت قانونی نیست که آدمی را به دوست داشتن موظف کند و اگر تاکنون بر روی زمین عشقی وجود داشته، مربوط به قانونی طبیعی نبوده، بلکه به این دلیل بوده که آدمیان به بقا ایمان داشتهاند.
پینوشت: تابلوی پیرمرد در آشپزخانه از ژان باپتیست ماری پیِر، نقاش فرانسوی قرن ۱۸.
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
پینوشت: تابلوی پیرمرد در آشپزخانه از ژان باپتیست ماری پیِر، نقاش فرانسوی قرن ۱۸.
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
به اعتقاد مایکل پروست ما شخصیتها و افرادی را دوست داریم که خود آنها را آفریده باشیم و نه موجودات واقعی؛ و به محض اولین برخورد جدی با واقعیت وجودی آنها در دنیای خارج از مرزهای ذهنمان، ممکن است دچار نوعی سردرگمی و حتی سرخوردگی شویم. حال آن چیزی که بیش از همه در پس این شناخت برای فرد دردناک است، دست کشیدن از تصویر ذهنی خود و تطابق انتظارات با واقعیات است. و رقتانگیز خواهد بود اگر فرد حاضر به پذیرش این واقعیت تلخ نباشد که شاید هیچوقت محبوب ایدهآل او در عالم واقع وجود نداشته و او با تلاشی بیهوده به ارتباط بیمارگونهی خود با فرد یا افراد ادامه دهد؛ و این امر بیشک سرانجامی جز اضمحلال تن و اندیشه برای او بههمراه نخواهد داشت.
پ.ن: تابلو نقاشی با نام "Flirtation"، اثر آرتورو ریچی، نقاش ایتالیایی قرن ۱۹
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
پ.ن: تابلو نقاشی با نام "Flirtation"، اثر آرتورو ریچی، نقاش ایتالیایی قرن ۱۹
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃در آستانه ۱۲ اردیبهشت
💢سالروز ترور ناصرالدینشاه قاجار
✍️ #ساسان_گلیجانی
همان روز که وامداران الیگارشی قاجار، ناصرالدین میرزای جوان را از تبریز روانهی طهران میکردند تا بر سریر سلطنت ایران تکیه زند، طالع نحسِ عقبماندگی، جهل و دروغ بر آسمان این سرزمین نمایانتر شد. ناصرالدین میرزا، این جوانک عاشقپیشه که گویی سرچشمههای تولید تستسترون همایونی، ایشان را از التزام به عادات همخوابگی رایج میان دیگر پستانداران بینیاز کرده بود، مردی بود از جنس هر چه که گمان کنی جز فرمانروا. مردی که با معیارهای امروزی نماد بلامنازع شهوت و انقلاب جنسی بود، طرفدار هنر نو، شاید هم اکسپرسیونیسمِ بعد خودش، موسیقی فاخر و البته شیفتهی فناوریهای روز. او تعریف ملموسِ وَنیتی فِر در عصر خودش بود و چه حیف که یکصد و پنجاه سال زودتر از موعد، سرِ مبارک را از میان دو پای مادر عفیفهیشان بیرون آورد. هم این والا مقام پادشاه بود که عکاسباشیها را به دربار راه داد تا تصاویری خاطرهانگیز را از حوریوشهای نهچندان ترکهایِ پُرمو با آن سینههای برهنهی اشتها کورکن، بر صفحهی ریشریشِ بیچارگی اذهان ما ایرانیان ثبت نمایند؛ شاه قَدرقدرت قاجار حتی یک عدد رِژی با تمام مخلفات سینماتوگرافیاش را به خدمت گرفت تا گاه از اندرونی و باغ و نخجیرِ شاهانه خاطرهها ثبت نماید. او که وام میگرفت تا به مسکو و سنپترزبورگ روانه شود تا از آنجا به کشف اروپا نایل گردد و شلیته و مدال سوغات بیاورد. شاهی که روایت است سالانه یک زن میستاند و بهجدّ فرزند میساخت و همچون اژدهایی سیریناپذیر، شیر و پلنگ و ببر و کَل شکار میکرد. فراموش نکنیم که سایهی شاه قاجار، چهل و هشت سال خورشیدی بر خاک این سرزمین میلغزید و ما مردمان زاییدهی خرافات و هجو، او را سلطان صاحبقران و ظلالله میخواندیم و برای مرگش چه شیونها که سر ندادیم. ناصرالدین شاه متافوری از وضعیت ما ایرانیان بر صفحهی تاریخ است که خود را وارثان پاکی میدانیم و در چهارصد سال گذشته از هیچ تلاشی برای ریشهکن کردن اخلاق و دانش دریغ نکردهایم. ما پابرهنگان سراسر طمع و تنپروری لایق کدام پادشاه بودهایم که امروز اینچنین نالانیم، پِترِ کبیر یا ناپلیون بُناپارت!؟ همیشه ما بودهایم و پادشاهی یتیم، هنرمند، عاشقپیشه و مجنون. آه ای ناصرالدین میرزای من، بابا شاه جان؛ چه زود برچیده شدی! رویمان سیاه که ما مردم بیشتر جان ندادیم تا تو بیشتر بمانی و بخندی. بابا شاه جان، کاش همهی ما را با خود به حرمِ شاهِ عبدالعظیم میبردی تا سپر شویم مقابل رشادت آن شیرمیرزای کرمانی. فقط نمیدانم او منتظر کدام نادر پشت دروازههای این شهرِ ویران بود تا بر فقر و جهل بتازد و جنونمان را فتح کند که آنچنان بیمحابا تو را کشت!
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
💢سالروز ترور ناصرالدینشاه قاجار
✍️ #ساسان_گلیجانی
همان روز که وامداران الیگارشی قاجار، ناصرالدین میرزای جوان را از تبریز روانهی طهران میکردند تا بر سریر سلطنت ایران تکیه زند، طالع نحسِ عقبماندگی، جهل و دروغ بر آسمان این سرزمین نمایانتر شد. ناصرالدین میرزا، این جوانک عاشقپیشه که گویی سرچشمههای تولید تستسترون همایونی، ایشان را از التزام به عادات همخوابگی رایج میان دیگر پستانداران بینیاز کرده بود، مردی بود از جنس هر چه که گمان کنی جز فرمانروا. مردی که با معیارهای امروزی نماد بلامنازع شهوت و انقلاب جنسی بود، طرفدار هنر نو، شاید هم اکسپرسیونیسمِ بعد خودش، موسیقی فاخر و البته شیفتهی فناوریهای روز. او تعریف ملموسِ وَنیتی فِر در عصر خودش بود و چه حیف که یکصد و پنجاه سال زودتر از موعد، سرِ مبارک را از میان دو پای مادر عفیفهیشان بیرون آورد. هم این والا مقام پادشاه بود که عکاسباشیها را به دربار راه داد تا تصاویری خاطرهانگیز را از حوریوشهای نهچندان ترکهایِ پُرمو با آن سینههای برهنهی اشتها کورکن، بر صفحهی ریشریشِ بیچارگی اذهان ما ایرانیان ثبت نمایند؛ شاه قَدرقدرت قاجار حتی یک عدد رِژی با تمام مخلفات سینماتوگرافیاش را به خدمت گرفت تا گاه از اندرونی و باغ و نخجیرِ شاهانه خاطرهها ثبت نماید. او که وام میگرفت تا به مسکو و سنپترزبورگ روانه شود تا از آنجا به کشف اروپا نایل گردد و شلیته و مدال سوغات بیاورد. شاهی که روایت است سالانه یک زن میستاند و بهجدّ فرزند میساخت و همچون اژدهایی سیریناپذیر، شیر و پلنگ و ببر و کَل شکار میکرد. فراموش نکنیم که سایهی شاه قاجار، چهل و هشت سال خورشیدی بر خاک این سرزمین میلغزید و ما مردمان زاییدهی خرافات و هجو، او را سلطان صاحبقران و ظلالله میخواندیم و برای مرگش چه شیونها که سر ندادیم. ناصرالدین شاه متافوری از وضعیت ما ایرانیان بر صفحهی تاریخ است که خود را وارثان پاکی میدانیم و در چهارصد سال گذشته از هیچ تلاشی برای ریشهکن کردن اخلاق و دانش دریغ نکردهایم. ما پابرهنگان سراسر طمع و تنپروری لایق کدام پادشاه بودهایم که امروز اینچنین نالانیم، پِترِ کبیر یا ناپلیون بُناپارت!؟ همیشه ما بودهایم و پادشاهی یتیم، هنرمند، عاشقپیشه و مجنون. آه ای ناصرالدین میرزای من، بابا شاه جان؛ چه زود برچیده شدی! رویمان سیاه که ما مردم بیشتر جان ندادیم تا تو بیشتر بمانی و بخندی. بابا شاه جان، کاش همهی ما را با خود به حرمِ شاهِ عبدالعظیم میبردی تا سپر شویم مقابل رشادت آن شیرمیرزای کرمانی. فقط نمیدانم او منتظر کدام نادر پشت دروازههای این شهرِ ویران بود تا بر فقر و جهل بتازد و جنونمان را فتح کند که آنچنان بیمحابا تو را کشت!
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
ImgBB
0-2 hosted at ImgBB
Image 0-2 hosted in ImgBB
📃 تصویری که گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی از ماکاندو ارائه میدهد (تصویر ضمیمه متن) در عین وهمانگیز بودن، بسیار آشناست. ماکاندو، این دهکدهی خیالیِ جای گرفته در میان انبوه مردابها، جنگلها و مزارع موز که از بدو پیدایش تا پایان عجیبش، با وسواسی هنرمندانه همچون دنیایی واقعی ترسیم میشود. مارکز خوانندهی مسخ شدهاش را از میان نقبهای گاه و بیگاهی که به روابط علّی و معلولی این دنیای واقعی میزند، عبور میدهد و در نهایت او را گیج و بیدفاع در میان ازدحامِ جنونآمیزِ شخصیتهای رمان رها میسازد. آنچه در پایان تمام فراز و فرودهای رمان دلگرمکننده است، بقای خودِ ماکاندوست، و این نکته که هنوز قصهای را آبستن است. آنچه رمان را طلیعهدار سبکِ واقعگرایی جادویی میکند بیش از آنکه به اعتقادات و احساسات رازگونهی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، مرگ عجیب تمامی فرزندانش با صلیبهایی بر پیشانی، روایات جادویی ملکیادسِ کولی، قدرت رشکبرانگیز اورسلا، عروج رِمدیوسِ زیبا به آسمان، و یا طعمهی مورچهها شدنِ آئورلیانو، نوزاد بیچارهی تازه به دنیا آمدهی آمارانتا اورسولا، ارتباط داشته باشد، ماهیت زندگی در ماکاندو است. ماکاندو خودِ زندگیست که با گناه و طغیان جان میگیرد، با راستی و ناراستی، خیانتها و وفاداریها، شادیها و غمها تکامل مییابد و در آخر با انباشتِ خاطراتِ قلب شده، درد تنهایی در آن میپیچد و در جایی که انتظارش را نداریم، با حالتی غریب به پایان میرسد. مارکز گوشزد میکند زندگی با تمام ویژگیهایش امری جادویی و اجتنابناپذیر است و این را سرهنگ آئورلیانو بوئندیا خوب میدانست. او که تمام سالهای بیهودگیِ پس از شکستهای فاجعهبارش را با ساختن ماهیهای طلایی پُر زرق و برق سپری کرد. کاری که شاید همهی ما باید به وقتش بیاموزیم: در آغوش کشیدنِ واقعیت زندگی با چاشنی جادوی روزمرگی.
✍️#ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️#ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
ImgBB
0-14-1-1 hosted at ImgBB
Image 0-14-1-1 hosted in ImgBB
بهقول مارتین والزِر در کتاب ازدواجهای فیلیپس بورگ، "دروغهای نصفهنیمه پر از سوراخ و نقاط شفافاند، لورفتن از همه جایشان چشمک میزند، همراهش هم خفّت است و هم تنفر. اما دروغِ بینقصِ دور از دسترس حقیقت، اگر به مدت کافی و به طور مرتب با عشق و علاقهای که شایستهی یک موجود انسانی است به آن خوراک رسانده شود، میتواند جان بگیرد، نیرو بگیرد و آدم را در پناه خودش بگیرد". بهراستی که دروغ باید بزرگ باشد و از تمام حقایق دور؛ فقط اینگونه است که میتوان آنرا به باور دیگران قبولاند و آسودگی خاطر را در آغوش گرفت. دروغهای دم دستی، پنهانکاریهای آغشته به روزمرگی و تلاشهای ناشیانه جهت واژگونیِ حقایقِ نهچندان مهم، فقط باعث رنجش خاطر مخاطب میگردند. این دروغها همچون زخمهایی ناشیانه بر پیکر حقیقت هستند؛ نه آنقدر کاری که از پای درَش آورند و نه آنقدر سطحی که زیباییش را مخدوش نسازند. دروغ، هم برای گوینده و هم برای شنونده، باید در مقام پناه و آرامِ جان ظاهر شود، نه خراشِ ذهن و روان. دروغ هر چه از باورها و قالبهای استدلالی رایج دورتر باشد، هرچه وقیحانهتر و با ممارست و مداومتی ظریفتر و عاری از هرگونه اضطرار، التماس، عجز و لابه بیان شود، بیشتر به دل مینشیند. اما امان از مخاطبانِ کنجکاو، همان قاتلان زنجیرهای دروغهای ضعیف که در برابر ادعاهای باور نکردنی، همچون حواریون مسیح، باورمندانه لب به ستایش میگشایند. کاش دست کم دروغگوها خوب دروغ گفتن را بیاموزند و باور داشته باشند که واقعا "دروغهای نصفهنیمه بَدند. عذاب الیماند. هم برای کسی که دروغ میگوید هم برای کسی که دروغ میشنود."
✍️ #ساسان_گلیجانی
تابلوی توماس شکاک، اثر کاراواجو نقاش مشهور ایتالیایی.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #ساسان_گلیجانی
تابلوی توماس شکاک، اثر کاراواجو نقاش مشهور ایتالیایی.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
ImgBB
0-14-1-1 hosted at ImgBB
Image 0-14-1-1 hosted in ImgBB
اضطراب یک علامت خطر است مبنی بر اینکه اوضاع بر وفق مراد نیست. مشکل اینجاست که گاه ذهن انسانِ مضطرب با استیصالی بیولوژیکی، نه راه برونرفت از خطر، بلکه مخدری توهمگونه را جهت رهایی از دغدغهی تعارضات ذهنی پیشنهاد میدهد. به اعتقاد زیگموند فروید، ذهن از سازوکارهای دفاعی منسجمی بهمنظور کاهش اضطراب بهره میبرد. این سازوکارها معمولا موجب کنار زدن افکار متعارض و ناخوشایند از حیطهی هوشیاری فرد شده و اضطراب را که حاصل نبرد نیروهای متضاد ذهنی است، کاهش میدهند. بهطور معمول عملکرد سازوکارهای دفاعی بر تحریف واقعیت استوار است بهنحوی که فرد در ناخودآگاه خود نسبت به وقایع قلب شده یقین پیدا میکند. بدین ترتیب گاهی درک افراد از آنچه رخداده یا در جریان است، در اصل تفسیر تحریف شده و البته باکیفیتی است که از ناخودآگاهشان سرچشمه گرفته و در راستای کاهش اضطراب و حفظ یکپارچگی ذهنی آنها در مقابلِ تعارضها عمل میکند. شاید تعدیل خواستهها، اجتناب از آرمانگرایی، کاهش سختگیریهای اخلاقی و آموختن این نکته که از خودِ خودمان بودن (نه خودِ دیگران) لذت ببریم، به سازوکارهای ذهنی فرصت دهد تا نقش مناسبتری جز تحریف واقعیت ایفا کنند.
بهقول اریک فروم، "ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم. بگذار بگویند غیر منطقی یا غیر اجتماعی هستیم؛ اما تا زمانی که رفتارها و تصمیمهای ما به کسی آسیبی نمیزند، به این میارزد که خودمان باشیم". شاید پذیرفتن این جملات در کنار آگاهی از عملکرد سازوکارهای دفاعی ذهن، از بار سنگین انبوه دروغهایی که به خود و دیگران میگوییم بکاهد.
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
بهقول اریک فروم، "ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم. بگذار بگویند غیر منطقی یا غیر اجتماعی هستیم؛ اما تا زمانی که رفتارها و تصمیمهای ما به کسی آسیبی نمیزند، به این میارزد که خودمان باشیم". شاید پذیرفتن این جملات در کنار آگاهی از عملکرد سازوکارهای دفاعی ذهن، از بار سنگین انبوه دروغهایی که به خود و دیگران میگوییم بکاهد.
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
ImgBB
0-14-1 hosted at ImgBB
Image 0-14-1 hosted in ImgBB
ظلم بزرگ به ابنای بشر نه خرده جنایتهای افراد یک جامعه، جنگها و نسلکشیها، بلکه مدیریت تودهها با رویکردِ همسانسازی اندیشه و عملِ افراد و بهکارگیری قوای قهریه در پوشش تعابیری مانند نظم، قانون و ارزش است تا از انسانِ اجتماعی، انسانِ خردمند پدید بیاورد. تن دادن به هویتزدایی از انسان اجتماعی در حالی صورت میگیرد که عموما از این واقعیت غافلیم که اولین آموزهها و قوانین نه برای دست یازیدن به آرمانشهر و تضمینِ همنشینی با نورِ حقیقت، بلکه بهمنظور افزایش شانسِ تداوم بقا و تولید مثل برای آنان که خود را سزاوارتر از دیگران میدانستند، شکل گرفت. بهنظر میرسد انسان تنها موجودی باشد که برای بقا به مفاهیمی غیر مادی، قراردادی و انتزاعی نیازمند است که نه تنها از درکِ صحیح آنها عاجز بوده، چه بسا در طول تاریخ از همین نقطه متحمل آسیبهای فراوانی شده است. از دیرباز انسانها در چارچوب همیمن مفاهیم همچون ملت، کشور، فرهنگ و دین، اهداف متعددی را برای خود ترسیم نموده و بهمنظور رسیدن به آنها، الزامات ویژهای را بر خود فرض و در صورت امکان بر جامعهی اطرافشان نیز تحمیل میکردهاند که لزوما خوشایند همهی افراد آن جامعه نبوده و نیست. فارغ از نوع و ارزش اهدافی که جوامع مختلف دنبال میکنند، که حتی در ظاهر میتواند خارج از دایرهی هنجارهای جامعهی دیگر قرار گیرد، این اهداف دارای ماهیتی یکسانند: شادکامی. با کنکاش در تعابیر متعدد از شادکامی که در آیینها و مکاتب قراردادی حتی آنهایی که در آن سوی مفاهیم مادی پاداشی را وعده میدهند، میشود دریافت آنچه که بیشتر از همه در اغلب آنها صراحت داشته و ملموس است تاکید بر ارضای نامحدود غریضهی جنسی و فقدان تشنگی و گرسنگیست؛ یک آرزوی دیرینه و ماقبل تاریخِ برآمده از دلِ محدودیتهای بیولوژیکی و محیطیِ اجداد شکارگر-خوراکجویمان، یعنی سکس و غذای فراوان! در شرایطی که شادکامی با این ویژگیِ بدوی همچنان دغدغهای ذاتی در انسان محسوب میشود، با آگاهی از محدودیت همیشگی منابع، بسیار سادهانگارانه است اگر بپذیریم در طول تاریخ نظامها و جنبشهای مدنی برای انتفاع همه افراد شکل گرفتهاند. تردید در این امر بیشتر هم میشود وقتی هنوز بسیارند افرادی که خود را انسانتر و خردمندتر از دیگران میدانند و عمدتا با همین استدلال، به در اختیار داشتنِ حلقهی قدرت اصرار میورزند. بهنوعی میتوان گفت حاکمیتِ غیر انتفاعی از اساس با ذات انسان در تضاد است و نباید آنرا جدی گرفت؛ و اتفاقا وقتی بر آن تاکید میشود باید از عواقب چنین موجودیتی نگران هم شد. در این میان همواره نظامهایی کارآمدترند که با استفاده از منابعِ در اختیار، قادر به تامین سطوح بالاتر و باکیفیتتری از شادکامی برای افراد جامعه باشند تا در راسِ هرمِ اجتماعی، یک مجموعهی برگزیده و با دغدغههای بسیار کمتر در مقولههای تداومِ نسل و بقا، بتوانند دل مُفصّلی از عزا دربیاورند.
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
هر روز مرگی در ما میروید و ما همچون خوابزدگانی نشئه از دروغها و وعدهها، روزمرگیهایمان را با چشمانی بسته و مرگآلود زندگی میکنیم. جامعهای سرخورده و حسرتزده که نه به گذشته تعلق دارد و نه آینده. زیستن در این جامعه یادآور دردی است که هاینریش بُل برای هانس شنیر در عقاید یک دلقک به تصویر میکشد. آنجا هم زندگی برای هانس جز افتضاح و حسرت چیزی باقی نگذاشته بود و گذشته و آیندهی پیش رویش، هر آنچه را که بدان امید داشت و عشق میورزید، رذیلانه میربود. هانس به مثابهی تمثیلی از نسلی جدا افتاده در جامعهی آلمانِ بعد از جنگ، میزبان بی رقیبِ روزمرگیهای ملالتبار زندگی، نومیدی و خشم است. او به شادی افراد و عادینگاری وقایع توسط آنها به شدت مشکوک است و نقدی ماهوی به جامعهی اطرافش دارد؛ مخصوصا آنجا که به محاق رفتنِ نکتهسنجی و ظرافت در جامعه را به نقد میکشد و میگوید: "دنیا جای ژستهای تهی، لحظههای تهی، مردمان تهی و نیازهای بیپایه و امیال قلابی است". جامعهی امروز ما نیز در عین تکثّر، نه تنها از مرضی مشابه آنچه بُل توصیف میکند رنج میبرد، بلکه دچار خوابزدگی دهشتناکی نیز شده، آنچنان که هر دستی چه آنقدر بزرگ که هواپیمایی را در آسمان به آتش بکشد و چه آنقدر وقیح که لطافت دختران و زنان این سرزمین را تا پای مرگ بنوازد، نه تنها فراموش که گاه حتی تقدیس نیز میگردد. بهراستی که پس از قریبِ یکصد سال همچنان مصداقِ توصیفِ میرزا باقر، مأمور تأمیناتِ هزاردستان (ساخته مرحوم علی حاتمی) هستیم: جماعت خواب، اجتماع خوابزده، جامعهی چُرتی!
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
هر روز مرگی در ما میروید و ما همچون خوابزدگانی نشئه از دروغها و وعدهها، روزمرگیهایمان را با چشمانی بسته و مرگآلود زندگی میکنیم. جامعهای سرخورده و حسرتزده که نه به گذشته تعلق دارد و نه آینده. زیستن در این جامعه یادآور دردی است که هاینریش بُل برای هانس شنیر در عقاید یک دلقک به تصویر میکشد. آنجا هم زندگی برای هانس جز افتضاح و حسرت چیزی باقی نگذاشته بود و گذشته و آیندهی پیش رویش، هر آنچه را که بدان امید داشت و عشق میورزید، رذیلانه میربود. هانس به مثابهی تمثیلی از نسلی جدا افتاده در جامعهی آلمانِ بعد از جنگ، میزبان بی رقیبِ روزمرگیهای ملالتبار زندگی، نومیدی و خشم است. او به شادی افراد و عادینگاری وقایع توسط آنها به شدت مشکوک است و نقدی ماهوی به جامعهی اطرافش دارد؛ مخصوصا آنجا که به محاق رفتنِ نکتهسنجی و ظرافت در جامعه را به نقد میکشد و میگوید: "دنیا جای ژستهای تهی، لحظههای تهی، مردمان تهی و نیازهای بیپایه و امیال قلابی است". جامعهی امروز ما نیز در عین تکثّر، نه تنها از مرضی مشابه آنچه بُل توصیف میکند رنج میبرد، بلکه دچار خوابزدگی دهشتناکی نیز شده، آنچنان که هر دستی چه آنقدر بزرگ که هواپیمایی را در آسمان به آتش بکشد و چه آنقدر وقیح که لطافت دختران و زنان این سرزمین را تا پای مرگ بنوازد، نه تنها فراموش که گاه حتی تقدیس نیز میگردد. بهراستی که پس از قریبِ یکصد سال همچنان مصداقِ توصیفِ میرزا باقر، مأمور تأمیناتِ هزاردستان (ساخته مرحوم علی حاتمی) هستیم: جماعت خواب، اجتماع خوابزده، جامعهی چُرتی!
#ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
#ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
جامعهی امروز ما تصویر شفافی از آثارِ ثانویهی دروغ و پنهانکاری است که حریرِ نخنمای توجیه، سیلِ واژههای ادعا و جهلِ مرکّب، بر ابتذال آن میافزاید. مشخص نیست از چه دورهای دروغ و جهل در تار و پودِ اخلاق و فرهنگ این جامعه رخنه کرد و آنرا تا بدین حد فرسوده؛ درجهای رقتانگیز از صداقت و تعقل. ولی آنچه واضح است شهرتمان بهدروغگویی و پنهانکاری در نظر دیگران و لذتی عیان در ما از انعکاسِ تصویر رازآلودمان در دیدگان متحیر آنهاست. خشم، نفرت، فرصتطلبی، بیمسئولیتی و دیگر صفاتی که باید برایمان آزاردهنده باشند و شاید گاهی نیستند، بهنوعی آثار ثانویهی دروغگویی محسوب میشوند. اینجا رنج نیچه بیشتر نمایان میشود وقتی میگوید "بهراستی ناراحتیم به این دلیل نیست که به من دروغ گفتی، من بابت زوال اعتمادم به تو [و به تمام دنیا] ناراحتم". گفتمانی مختصر و مفید از آثار دروغ، بیاعتمادی و فروپاشی اخلاق در جامعه. جالب اینکه صاحبنظران اقتصادِ رفتاری، زوال اعتماد در یک جامعه را از عوامل مهم بسط فقر در آن میدانند؛ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
اگر فیلم «هتل رواندا» (۲۰۰۴) را ندیدهاید، پیشنهاد میکنم فرصت تماشای آن را از دست ندهید.
فیلم روایتگر ساعتهای پر التهابی از زندگی پُل روسِساباگینا، هتلدار رواندایی است که در جریان فجایع ۱۹۹۴ زمینهی نجات افراد زیادی را فراهم کرد. همچنین بُرشهای تاملبرانگیزی از وضعیت جامعهی رواندا در فیلم به تصویر کشیده شده است.
جمعیت رواندا در آوریل ۱۹۹۴ بیش از هفت میلیون نفر بود که از سه گروه قومی هوتو ۸۵٪، توتسی ۱۴٪ و توا ۱٪ تشکیل میشد. گروه هوتو و توتسی از نظر ظاهری بسیار بههم شبیه هستند، با زبان و آداب و رسوم مشابه. در ۷ آوریل سال ۱۹۹۴ و به بهانهی توطئهی ساقط کردن هواپیمای جووینال هابیاریمانا (رئیس جمهوری وقت از قوم هوتو)، نسلکشی توتسیها در این کشور آغاز شد و در مدت چهار ماه یک میلیون نفر از جمعیت کشور سلاخی شدند.
ارتش، پلیس و شهروندان عادی از قوم هوتو با سلاح گرم و سرد به جان توتسیها (و هوتوهایی که همکاری نمیکردند) افتادند. علاوه بر قتل عام بیش از ۱۰ درصد از جمعیت رواندا، در این مدت حدود ۵۰ هزار زن و دختر توتسی مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند. ۲۰ هزار جوان روآندایی که اکنون در دهه سوم زندگی خود قرار دارند، فرزندان آن تجاوزِ جنسی گستردهاند؛ بسیاری از قربانیان از روی عمد توسط مردان مبتلا به ایدز مورد تجاوز قرار گرفتند و اکنون بسیاری از زنان زنده مانده از نسلکشی، مبتلا به ایدز هستند. همهی اینها در پیشِ چشم جهان آن روز و تقریبا در سکوتِ خبری اتفاق افتاد؛ نه تحریمی، نه بیانیهای، نه اجماع بینالمللی و نه اجتماعِ اعتراضی قابل ملاحظهای در جوامع متمدن و دلسوزِ غربی.
در همان مقطع نیروهای حافظ صلح سازمان ملل و نیروهای بلژیکی در روآندا حضور داشتند ولی اقدامی بهمنظور توقف قتلعام صورت نگرفت. فرانسه که از متحدان دولت وقت (از قوم هوتو) بود، نیرویی را برای تشکیل یک منطقهی امن به رواندا فرستاد، اما آنها هم عملا اقدام قابل ملاحظهای در راستای توقف نسلکشی نکردند. در همان زمان امریکا و همپیمانانش درگیر جنگ یوگسلاوی بودند که علیرغم محدودیتهای رسانهای در آن دوره، جامعهی متمدن غرب از خواص گرفته تا عوام، توجه ویژهای به آن داشت.
البته شورای امنیت سازمان ملل متحد سه ماه پس از آغاز کشتار با صدور قطعنامهای امکان ورودِ نظامیان بینالمللی را به محوریت ارتش فرانسه در رواندا فراهم کرد. هدف اصلی از این عملیات که به ادعای فرانسه موفقیتآمیز هم بود، جلوگیری از ادامه کشتار و بهویژه امتناع از انتقام توتسیها از هوتوها و به راه افتادن یک نسلکشی متقابل توصیف شد.
تحلیلهای فراوانی در رابطه با ریشهی این فاجعه انجام شده و تقریبا همگی آنها بر مجموعهی مشترکی از عوامل تاکید دارند؛ اقتصاد تک محصولی، فقر گسترده، تبعیض نظاممند و عدم اتحاد ملی که همگی تحت تأثیر استعمار و دخالت دولتهای غربی طی دو قرن تشدید شده بودند.
در دورهی استعماری رواندای تحت سلطهی بلژیک، بلژیکیها بیشتر طرفدار اقلیت توتسی بودند تا هوتو؛ این مسأله تمایل افراد اقلیت برای ظلم بر اکثریت را تشدید کرد و میراثی از تنش و نفرت بر جای گذاشت که حتی پیش از استقلال روآندا به اشکال خشونتباری فوران کرده بود.
انقلاب هوتوها در سال ۱۹۵۹ حدود ۳۳۰ هزار نفر از توتسیها را مجبور به فرار از کشور و اقلیت آنها را کوچکتر از پیش کرد. حکومت «جمهوری» رواندا پس از تشکیل تحت حمایت مستقیم فرانسه بود و این کشور در تمامی ارکان حاکمیتی رواندا حضور تأثیرگذاری داشت. پیشنهاد تماشای «هتل رواندا» را از این رو مطرح کردم تا به زعم خودم بابت امیدواری به بهبود اوضاع با حمایت، تحریک و تجویزهای غرب، و بهطور کلی بیگانگان هشدار داده باشم.
غفلت از این واقعیت که عوامل سرخوردگیها و عقبافتادگیهای فعلی در بطنِ همین جامعه نهفته است، ارزیابیها و حرکات اعتراضی را بیارزش میکند. حاکمیت بهعنوان بخشی از این جامعه (نه اقوامِ مهاجم بیگانه و اشغالگر) که به سهم خودش مسئول ناکارامدیهای متعدد است، تا زمانی که افراد جامعه درگیر چرخهی خشونت باشند نه تنها قابل اصلاح نیست بلکه هرگونه حذف و جایگزینی آن خطر بروز فجایع بزرگتر اجتماعی را بههمراه خواهد داشت.
دلخوشی به عکسهای یادگاری رهبران حکومتهای غربی با نمایندگان اپوزیسیونهای خارجنشین، شوق افراد جامعه بابت تعرض به حقوق دیگران، تشویق و پایکوبی بهمنظور تحریم افراد، شرکتها و نمایندگان ایرانی در عرصههای متعدد، فقط و فقط برای گسترش بیاعتمادی و نفرت در جامعه هستند و از مصادیق بارز دمیدن بر «آتش چرخهی خشونت اجتماعی».
تاریخ نشان داده که گسترش چرخه خشونت و بروز فجایع مترتب با آن، کمترین اهمیتی برای منادیان آزادی و دموکراسی در غرب ندارد و آنچه برای آن میجنگند، صرفا ملغمهای از منافع ملی و سود بنگاههای اقتصادی خودشان است.
✍️ #ساسان_گلیجانی
🆔 @IRANSOCIOLOGY
فیلم روایتگر ساعتهای پر التهابی از زندگی پُل روسِساباگینا، هتلدار رواندایی است که در جریان فجایع ۱۹۹۴ زمینهی نجات افراد زیادی را فراهم کرد. همچنین بُرشهای تاملبرانگیزی از وضعیت جامعهی رواندا در فیلم به تصویر کشیده شده است.
جمعیت رواندا در آوریل ۱۹۹۴ بیش از هفت میلیون نفر بود که از سه گروه قومی هوتو ۸۵٪، توتسی ۱۴٪ و توا ۱٪ تشکیل میشد. گروه هوتو و توتسی از نظر ظاهری بسیار بههم شبیه هستند، با زبان و آداب و رسوم مشابه. در ۷ آوریل سال ۱۹۹۴ و به بهانهی توطئهی ساقط کردن هواپیمای جووینال هابیاریمانا (رئیس جمهوری وقت از قوم هوتو)، نسلکشی توتسیها در این کشور آغاز شد و در مدت چهار ماه یک میلیون نفر از جمعیت کشور سلاخی شدند.
ارتش، پلیس و شهروندان عادی از قوم هوتو با سلاح گرم و سرد به جان توتسیها (و هوتوهایی که همکاری نمیکردند) افتادند. علاوه بر قتل عام بیش از ۱۰ درصد از جمعیت رواندا، در این مدت حدود ۵۰ هزار زن و دختر توتسی مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند. ۲۰ هزار جوان روآندایی که اکنون در دهه سوم زندگی خود قرار دارند، فرزندان آن تجاوزِ جنسی گستردهاند؛ بسیاری از قربانیان از روی عمد توسط مردان مبتلا به ایدز مورد تجاوز قرار گرفتند و اکنون بسیاری از زنان زنده مانده از نسلکشی، مبتلا به ایدز هستند. همهی اینها در پیشِ چشم جهان آن روز و تقریبا در سکوتِ خبری اتفاق افتاد؛ نه تحریمی، نه بیانیهای، نه اجماع بینالمللی و نه اجتماعِ اعتراضی قابل ملاحظهای در جوامع متمدن و دلسوزِ غربی.
در همان مقطع نیروهای حافظ صلح سازمان ملل و نیروهای بلژیکی در روآندا حضور داشتند ولی اقدامی بهمنظور توقف قتلعام صورت نگرفت. فرانسه که از متحدان دولت وقت (از قوم هوتو) بود، نیرویی را برای تشکیل یک منطقهی امن به رواندا فرستاد، اما آنها هم عملا اقدام قابل ملاحظهای در راستای توقف نسلکشی نکردند. در همان زمان امریکا و همپیمانانش درگیر جنگ یوگسلاوی بودند که علیرغم محدودیتهای رسانهای در آن دوره، جامعهی متمدن غرب از خواص گرفته تا عوام، توجه ویژهای به آن داشت.
البته شورای امنیت سازمان ملل متحد سه ماه پس از آغاز کشتار با صدور قطعنامهای امکان ورودِ نظامیان بینالمللی را به محوریت ارتش فرانسه در رواندا فراهم کرد. هدف اصلی از این عملیات که به ادعای فرانسه موفقیتآمیز هم بود، جلوگیری از ادامه کشتار و بهویژه امتناع از انتقام توتسیها از هوتوها و به راه افتادن یک نسلکشی متقابل توصیف شد.
تحلیلهای فراوانی در رابطه با ریشهی این فاجعه انجام شده و تقریبا همگی آنها بر مجموعهی مشترکی از عوامل تاکید دارند؛ اقتصاد تک محصولی، فقر گسترده، تبعیض نظاممند و عدم اتحاد ملی که همگی تحت تأثیر استعمار و دخالت دولتهای غربی طی دو قرن تشدید شده بودند.
در دورهی استعماری رواندای تحت سلطهی بلژیک، بلژیکیها بیشتر طرفدار اقلیت توتسی بودند تا هوتو؛ این مسأله تمایل افراد اقلیت برای ظلم بر اکثریت را تشدید کرد و میراثی از تنش و نفرت بر جای گذاشت که حتی پیش از استقلال روآندا به اشکال خشونتباری فوران کرده بود.
انقلاب هوتوها در سال ۱۹۵۹ حدود ۳۳۰ هزار نفر از توتسیها را مجبور به فرار از کشور و اقلیت آنها را کوچکتر از پیش کرد. حکومت «جمهوری» رواندا پس از تشکیل تحت حمایت مستقیم فرانسه بود و این کشور در تمامی ارکان حاکمیتی رواندا حضور تأثیرگذاری داشت. پیشنهاد تماشای «هتل رواندا» را از این رو مطرح کردم تا به زعم خودم بابت امیدواری به بهبود اوضاع با حمایت، تحریک و تجویزهای غرب، و بهطور کلی بیگانگان هشدار داده باشم.
غفلت از این واقعیت که عوامل سرخوردگیها و عقبافتادگیهای فعلی در بطنِ همین جامعه نهفته است، ارزیابیها و حرکات اعتراضی را بیارزش میکند. حاکمیت بهعنوان بخشی از این جامعه (نه اقوامِ مهاجم بیگانه و اشغالگر) که به سهم خودش مسئول ناکارامدیهای متعدد است، تا زمانی که افراد جامعه درگیر چرخهی خشونت باشند نه تنها قابل اصلاح نیست بلکه هرگونه حذف و جایگزینی آن خطر بروز فجایع بزرگتر اجتماعی را بههمراه خواهد داشت.
دلخوشی به عکسهای یادگاری رهبران حکومتهای غربی با نمایندگان اپوزیسیونهای خارجنشین، شوق افراد جامعه بابت تعرض به حقوق دیگران، تشویق و پایکوبی بهمنظور تحریم افراد، شرکتها و نمایندگان ایرانی در عرصههای متعدد، فقط و فقط برای گسترش بیاعتمادی و نفرت در جامعه هستند و از مصادیق بارز دمیدن بر «آتش چرخهی خشونت اجتماعی».
تاریخ نشان داده که گسترش چرخه خشونت و بروز فجایع مترتب با آن، کمترین اهمیتی برای منادیان آزادی و دموکراسی در غرب ندارد و آنچه برای آن میجنگند، صرفا ملغمهای از منافع ملی و سود بنگاههای اقتصادی خودشان است.
✍️ #ساسان_گلیجانی
🆔 @IRANSOCIOLOGY
Forwarded from اتچ بات
"من خداوند قادر متعال را گواه میگیرم و به کلامالله مجید و به آنچه نزد خدا محترم است قسم یاد میکنم که تمام همّ خود را صرف حفظ استقلال ایران نموده، حدود مملکت و حقوق ملت را محفوظ و محروس بدارم. قانون اساسی و مشروطیت ایران را نگهبان بوده و بر طبق مقررات آن قانون سلطنت نمایم... و در تمام اعمال و افعال خود خداوند عزّ شأنه را حاضر و ناظر دانسته منظوری جز سعادت و عظمت دولت و ملت ایران نداشته باشم..."
اینها جملات آغازین سوگند سلطنتی پادشاه جدید ایران بودند که میبایست مطابق با قانون مشروطه، در آغاز سلطنت به زبان میآورد. مثلا احمدشاهِ قاجار پس از رسیدن به سن قانونی، در مقابل نمایندگان مجلس شورای ملی سوگند خورد و اتفاقا نقل شده که از شدت احساس سنگینیِ مسئولیت، دانههای عرق بر پیشانی همایونی نمایان شده بود. فقط معلوم نیست در تختگاه حکمرانی ایران چه طلسمی نهفته که از انسان موجودی درّندهخو و بیشَرف میسازد؛ در همین موردِ احمدشاه، میرزا خلیل خان ثقفی (اعلمالدوله) طبیب دربار سلطنتی در خاطرات پراکنده خود تحت عنوان «مقالات گوناگون» نقل کرده که چگونه پادشاه در میانهی قحطی ایران در جنگ جهانی اول و فوج فوج جان دادن ایرانیان از گرسنگی، گندم و جو در انبارهایش احتکار کرده بود و نخستوزیر وقتِ کشور مستوفیالممالک، مستاصل از همهجا، مجبور بود با شخص پادشاه بر سرِ قیمت مایحتاج مردم ایران چانه بزند. آخر سر هم نخستوزیر یکی از خوشنامان جامعهی زرتشتی، ارباب کیخسرو شاهرخ را مامور مذاکره با شاه کرد. البته که شاهِ دندانگِرد به کمتر از بالاترین قیمت محتکران وقت راضی نشد و شاهرخ ناچار شد موجودی انبار سلطنتی را همانطور که دلخواه احمدشاه بود، بخرد و پول آن را تا قِران آخر بپردازد.
البته تمام اخلاف احمدشاه هم در فقدان شرف و انسانیت دست کمی از او نداشته و همگی بهنوعی در ساختن و پرداختن دوزخ امروز نقش داشتهاند.
درست همانطور که دانته در کمدی الهی گفته، "در آنجا هرکس نزدیکترین کسانِ خویش را میدَرد و این آغازِ دوزخ است".
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
اینها جملات آغازین سوگند سلطنتی پادشاه جدید ایران بودند که میبایست مطابق با قانون مشروطه، در آغاز سلطنت به زبان میآورد. مثلا احمدشاهِ قاجار پس از رسیدن به سن قانونی، در مقابل نمایندگان مجلس شورای ملی سوگند خورد و اتفاقا نقل شده که از شدت احساس سنگینیِ مسئولیت، دانههای عرق بر پیشانی همایونی نمایان شده بود. فقط معلوم نیست در تختگاه حکمرانی ایران چه طلسمی نهفته که از انسان موجودی درّندهخو و بیشَرف میسازد؛ در همین موردِ احمدشاه، میرزا خلیل خان ثقفی (اعلمالدوله) طبیب دربار سلطنتی در خاطرات پراکنده خود تحت عنوان «مقالات گوناگون» نقل کرده که چگونه پادشاه در میانهی قحطی ایران در جنگ جهانی اول و فوج فوج جان دادن ایرانیان از گرسنگی، گندم و جو در انبارهایش احتکار کرده بود و نخستوزیر وقتِ کشور مستوفیالممالک، مستاصل از همهجا، مجبور بود با شخص پادشاه بر سرِ قیمت مایحتاج مردم ایران چانه بزند. آخر سر هم نخستوزیر یکی از خوشنامان جامعهی زرتشتی، ارباب کیخسرو شاهرخ را مامور مذاکره با شاه کرد. البته که شاهِ دندانگِرد به کمتر از بالاترین قیمت محتکران وقت راضی نشد و شاهرخ ناچار شد موجودی انبار سلطنتی را همانطور که دلخواه احمدشاه بود، بخرد و پول آن را تا قِران آخر بپردازد.
البته تمام اخلاف احمدشاه هم در فقدان شرف و انسانیت دست کمی از او نداشته و همگی بهنوعی در ساختن و پرداختن دوزخ امروز نقش داشتهاند.
درست همانطور که دانته در کمدی الهی گفته، "در آنجا هرکس نزدیکترین کسانِ خویش را میدَرد و این آغازِ دوزخ است".
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
این همه خشونت، دروغ و خیانت، آن هم نه فقط برای رسیدن به آسایش، که به بهانهی آرمانهایی همچون آزادی، برابری و عدل یکی از عواقب نقص در اصول ابتدایی زیستِ اجتماعی است. به بیان دیگر مبانی اخلاقی، چارچوبهای همکاری بین افراد و شاید از همه مهمتر نهادهای تربیتی و آموزشی، همگام با نیازها و شرایط جامعه توسعه نیافتهاند. تجربه نشان داده که در چنین محیطی تلاشها برای رسیدن به کامیابی، چه از نوع فردی و چه جمعی، به قیمت تباهی اخلاق و بسط رذیلت تمام میشود. این رویکردها و کنشهای اجتماعی، نوعی از روابط ملت-حکومت را شکل میدهند که نمود علنی آن یک شرِّ عریان است و هانا آرِنت در "گزارشی در باب ابتذال شر" به تفصیل به آن پرداخته. مصادیق متعددی از جوامع مسموم به شرّ و فسادِ نظاممند در طول تاریخ وجود داشته و منحصر به جغرافیا و تمدن خاصی هم نیست. ویژگی مشترک تمام آنها تلاش عدهای در راه کامیابی به بهای تباهی زندگی عدهای دیگر است، آن هم با هر ابزاری حتی خشونت و حذف فیزیکی. گویی در مقطعی، حقی بدیهی و شاید ناچیز در یک جامعه نادیده گرفته میشود و بهتدریج این رفتار عادیانگاری شده و نهایتا جنبههای تاریک و زنندهی آن فراموش میگردد. جالب اینکه در بیشتر مواقع افراد آگاهانه یا ناآگاهانه، در جاری شدن این شرّ شراکت فعال دارند و با گذشت زمان نهتنها به آن خو گرفته، بلکه در بسط و حتی دفاع از آن نیز میکوشند. بهقول امیل دورکیم، "ناپسندیدهترین اعمال اگر به کامیابی بینجامد اغلب آن چنان در نظر مردم بخشیده میشوند که گویی میان مجاز و ممنوع، درست و نادرست، مرز ثابتی وجود ندارد چون به نظر میرسد که حد و مرز میان اینها به دلخواه افراد جابجا میشود." مثالهای متعددی را از این جوامع تباه، دیالکتیکِ فسادِ تنیده شده در بطنشان و نظامِ حاکمیتی مسلط بر آنها میتوان برشمرد، از جمله تمامی جوامع تحت سیطرهی حکومتهای فاشیست و توتالیتر. رژیمهایی که تا منابع و شرایط کافی را بهمنظورِ تضمین مبانی اولیهی امنیت برای اکثریتِ جامعه دارند و همزمان پرداخت هزینههای تامینِ رفاهِ اقلیتِ مورد اعتماد برای آنها امکانپذیر است، سیطرهی خود را حفظ کرده و بقایشان دستکم از سمت افراد جامعه تهدید نمیشود؛ چون آحادِ مردم دوشادوشِ یکدیگر در بسط و تحکیمِ فساد و پایههای شرّ اهتمام میورزند.
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃در مذمت "روزمرگی"
✍ #ساسان_گلیجانی
کامو در مقالهی افسانهی سیزیف تاکید میکند که در پوچ بودن زندگی تردید چندانی ندارد و فقط این میلِ بیانتهای آدمی به دانستن، جاودانگی و غالبا مهارتش در کنار آمدن با مفهوم پوچِ زندگی، به مثابهی یک شکنجه است که به او توانایی تکرارِ تجربهی شکنجه را میدهد. از نظر کامو سیزیف از همهی آنچه که ورای تجربهی مستقیمش قرار دارد چشم پوشی میکند و به دنبالِ علت و فایدهٔ عمیقتری هم نمیگردد؛ از شکنجهی خود آگاه است، آنرا زندگی میکند، پس باز هم بر خدایان پیروز است.
البته میتوان با عینکِ استفان لاکنر به قضیه نگاه کرد، آنطور که در داستان کوتاهش به آن میپردازد. بیایید فرض کنیم خدایان فراموش کردند که تختهسنگِ زمخت و ناصاف که قرار بود شکنجهی دائمی سیزیف باشد، پس از هزاران سال درغلتیدن در دامنهی کوه، سرانجام به سنگریزهای کوچک و قابل حمل تبدیل شده و سیزیف، آنرا کنار تلفن همراه، داروهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و هر روز با خود حمل میکند. صبحها از خانه بیرون میزند، سوار مترو و اتوبوس میشود، شاید هم رانندگی میکند. به مقصد میرسد، سوار آسانسور میشود و به محل کارش میرود تا بخشی از مجازاتش را زندگی کند و بخشی دیگر را هم در راه بازگشت به خانه؛ تا زمانی که بخوابد. حالا که خبری از تختهسنگِ بزرگ نیست، اگر سیزیف هم مثل خدایان دچار نسیان شود و دیگر میلی به دانستن، حتی در حدِ آگاهی از شکنجهی روزمرهاش در او نباشد، مطابق با نظر کامو باید به زندگی خاتمه دهد؛ مگر اینکه رازی از خدایان میداند که هنوز آنرا فاش نکرده است.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #ساسان_گلیجانی
کامو در مقالهی افسانهی سیزیف تاکید میکند که در پوچ بودن زندگی تردید چندانی ندارد و فقط این میلِ بیانتهای آدمی به دانستن، جاودانگی و غالبا مهارتش در کنار آمدن با مفهوم پوچِ زندگی، به مثابهی یک شکنجه است که به او توانایی تکرارِ تجربهی شکنجه را میدهد. از نظر کامو سیزیف از همهی آنچه که ورای تجربهی مستقیمش قرار دارد چشم پوشی میکند و به دنبالِ علت و فایدهٔ عمیقتری هم نمیگردد؛ از شکنجهی خود آگاه است، آنرا زندگی میکند، پس باز هم بر خدایان پیروز است.
البته میتوان با عینکِ استفان لاکنر به قضیه نگاه کرد، آنطور که در داستان کوتاهش به آن میپردازد. بیایید فرض کنیم خدایان فراموش کردند که تختهسنگِ زمخت و ناصاف که قرار بود شکنجهی دائمی سیزیف باشد، پس از هزاران سال درغلتیدن در دامنهی کوه، سرانجام به سنگریزهای کوچک و قابل حمل تبدیل شده و سیزیف، آنرا کنار تلفن همراه، داروهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و هر روز با خود حمل میکند. صبحها از خانه بیرون میزند، سوار مترو و اتوبوس میشود، شاید هم رانندگی میکند. به مقصد میرسد، سوار آسانسور میشود و به محل کارش میرود تا بخشی از مجازاتش را زندگی کند و بخشی دیگر را هم در راه بازگشت به خانه؛ تا زمانی که بخوابد. حالا که خبری از تختهسنگِ بزرگ نیست، اگر سیزیف هم مثل خدایان دچار نسیان شود و دیگر میلی به دانستن، حتی در حدِ آگاهی از شکنجهی روزمرهاش در او نباشد، مطابق با نظر کامو باید به زندگی خاتمه دهد؛ مگر اینکه رازی از خدایان میداند که هنوز آنرا فاش نکرده است.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
کامو در مقالهی افسانهی سیزیف تاکید میکند که در پوچ بودن زندگی تردید چندانی ندارد و فقط این میلِ بیانتهای آدمی به دانستن، جاودانگی و غالبا مهارتش در کنار آمدن با مفهوم پوچِ زندگی، به مثابهی یک شکنجه است که به او توانایی تکرارِ تجربهی شکنجه را میدهد. از نظر کامو سیزیف از همهی آنچه که ورای تجربهی مستقیمش قرار دارد چشم پوشی میکند و به دنبالِ علت و فایدهٔ عمیقتری هم نمیگردد؛ از شکنجهی خود آگاه است، آنرا زندگی میکند، پس باز هم بر خدایان پیروز است.
البته میتوان با عینکِ استفان لاکنر به قضیه نگاه کرد، آنطور که در داستان کوتاهش به آن میپردازد. بیایید فرض کنیم خدایان فراموش کردند که تختهسنگِ زمخت و ناصاف که قرار بود شکنجهی دائمی سیزیف باشد، پس از هزاران سال درغلتیدن در دامنهی کوه، سرانجام به سنگریزهای کوچک و قابل حمل تبدیل شده و سیزیف، آنرا کنار تلفن همراه، داروهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و هر روز با خود حمل میکند. صبحها از خانه بیرون میزند، سوار مترو و اتوبوس میشود، شاید هم رانندگی میکند. به مقصد میرسد، سوار آسانسور میشود و به محل کارش میرود تا بخشی از مجازاتش را زندگی کند و بخشی دیگر را هم در راه بازگشت به خانه؛ تا زمانی که بخوابد. حالا که خبری از تختهسنگِ بزرگ نیست، اگر سیزیف هم مثل خدایان دچار نسیان شود و دیگر میلی به دانستن، حتی در حدِ آگاهی از شکنجهی روزمرهاش در او نباشد، مطابق با نظر کامو باید به زندگی خاتمه دهد؛ مگر اینکه رازی از خدایان میداند که هنوز آنرا فاش نکرده است.
✍ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
البته میتوان با عینکِ استفان لاکنر به قضیه نگاه کرد، آنطور که در داستان کوتاهش به آن میپردازد. بیایید فرض کنیم خدایان فراموش کردند که تختهسنگِ زمخت و ناصاف که قرار بود شکنجهی دائمی سیزیف باشد، پس از هزاران سال درغلتیدن در دامنهی کوه، سرانجام به سنگریزهای کوچک و قابل حمل تبدیل شده و سیزیف، آنرا کنار تلفن همراه، داروهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و هر روز با خود حمل میکند. صبحها از خانه بیرون میزند، سوار مترو و اتوبوس میشود، شاید هم رانندگی میکند. به مقصد میرسد، سوار آسانسور میشود و به محل کارش میرود تا بخشی از مجازاتش را زندگی کند و بخشی دیگر را هم در راه بازگشت به خانه؛ تا زمانی که بخوابد. حالا که خبری از تختهسنگِ بزرگ نیست، اگر سیزیف هم مثل خدایان دچار نسیان شود و دیگر میلی به دانستن، حتی در حدِ آگاهی از شکنجهی روزمرهاش در او نباشد، مطابق با نظر کامو باید به زندگی خاتمه دهد؛ مگر اینکه رازی از خدایان میداند که هنوز آنرا فاش نکرده است.
✍ #ساسان_گلیجانی
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY