سینما.ادبیات.فلسفه
648 subscribers
66 photos
47 videos
49 links
Download Telegram
موسیقی بلوز و یادی از بی بی کینگ

بلوز (Blues) به معنای غم افزا یا محزون کننده است.اواخر قرن نوزدهم در کشتزارها و مزارع پنبه ی جنوب آمریکا،سیاهان آوازی را می خواندند که بعدها در سیر تحول خود بلوز نام گرفت و تاثیرغیرقابل انکاری بر موسیقی سده ی بیستم گذاشت.اندوه جانکاه و عمیقی که در موسیقی بلوز نهفته است یادآور رنج ها و درد های دوران برده داری وتبعیض نژادیست. بلوز منبع اصلی الهام سبک جز بوده و بر سبک های سول،راک و حتی متال تاثیر گذاشته. موضوع ترانه های بلوز اغلب درباره ی عشق های نافرجام، خیانت معشوق و دردعشق است که با زبانی ساده وعاری از تکلف بیان میشود.گویی عشق چیزی جز فریب نیست.درست بر خلاف درک متعارف، رومانتیک و یا عارفانه از عشق.دیدگاهی بدبینانه متناسب با واقعیت های تلخ دوران مدرن که سیاهان با تمام وجود آن را لمس کرده بودند. موسیقی آنها روایتگر روح زمانه بود.

نوازندگی درسبک بلوز مانندجز، مبتنی بر بداهه نوازیست و حس آزادی را القا می کند. "تئودور آدورنو" اعتقاد داشت این بداهه نوازی ها همواره در گام های مشخصی تکرار می شود و در واقع فقط توهم آزادی را ایجاد می کند.اما در مقابل گروهی معتقدند نوازندگان هر نسل از موسیقی بلوز و جز، نو آوری های حیرت انگیزی در بداهه نوازی انجام داده و از قالب های کهنه و تکراری فراتر رفته اند.آدورنو، بلوز و جز را وابسته به "صنعت فرهنگ" و سیستم ستاره سازی می دانست.از نظر وی بت شدن ستاره هاو یکسان سازی سلیقه ی عوام توسط صنعت فرهنگ در نهایت رویکردی فاشیستی بود. با این حال موسیقی خلاقانه ی سیاهان در ایالات متحده سد عظیمی شد برای مقابله با امواج نژادپرستی که خطرناکترین سویه ی فاشیسم به شمارمی رود. از اوایل قرن بیستم به این سو با اوج گیری و رونق بلوز و جز، جوانان سفید پوست که شیفته ی این سبک ها شده بودند به محله ها، کلوپ ها و بارهای سیاهان هجوم بردند. هرچه ارتباط بین دو گروه(سیاه و سفید) بیشتر میشد، دیوار نژادپرستی بیشتر ترک بر میداشت. خانواده های محافظه کار سفیدپوست می دیدند فرزندانشان عاشق ستاره های سیاه شده اند، از "بسی اسمیت" گرفته تا"بی بی کینگ". در دهه شصت میلادی نیر هنرمندانی نظیر "نینا سایمون" با ترانه های زیبای خود علیه تبعیض نژادی،جنگ ویتنام، و سیاست های دولت موضع گرفتند و به جنبش مدنی آمریکا یاری رساندند.

بی بی کینگ(۲۰۱۵- ۱۹۲۵) آخرین بازمانده ی کینگ های معروف تاریخ بلوز بود. آلبرت، بی بی، و فردی کینگ - که هیچ نسبتی با هم نداشتند - هر سه در خواندن و نواختن بلوز نابغه بودند. بی بی تکنیکی ساده داشت چون معتقد بود بلوز را باید ساده نواخت، ولی حس بی نظیری که در پنجه هایش بود هرگز تکرارنخواهد شد .ترانه های بسیاری درباره ی عشق های ناکام و سرخوشی های عاشقانه خواند. اما عاشقانه ترین لحظه های زندگی خودش انگار هنگامی بود که احساسش را تنها را با گیتارش بیان می کرد.

https://www.youtube.com/watch?v=MpRIYi721WE
هستی و نیستی

گرچه ژان پل سارتر فعالیت خود را به عنوان آموزگار فلسفه آغاز کرد، ولی خیلی زود تبدیل به یک رمان نویس و نمایشنامه نویس مطرح شد.وی چه در آثار ادبی و چه فلسفی اش، در باب آزادی برای انتخاب نظام های ارزشی و یافتن معنا ی زندگی، پیرو نظرات کیرکه گور و نیچه بود. علاوه براین، مهم ترین کتاب فلسفی او، هستی و نیستی (۱۹۴۳) متاثر از پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر بود. در این اثر او توضیح می دهد که ما توسط خدا و برای هدف خاصی آفریده نشدیم، بنابراین خودمان باید برای زندگی هدفی خلق کنیم. با ساختن قواعد و نظام ارزشی خود می توانیم آن نوع زندگی ای را که می خواهیم در پیش بگیریم و به نحوی موثر خالق خویش باشیم. به گفته وی، وجود مقدم بر ماهیت است؛ ما ابتدا وجود داریم ، سپس با خود مواجه می شویم، و " اضطراب وجودی" را تجربه کرده، می توانیم ماهیت خود را خلق کنیم. این انتخاب ماست که چنین کاری را انجام دهیم و به بهترین نحو زندگی کرده یا اینکه بسادگی ارزش های موجود را بپذیریم. سارتر بعدها جذب سیاست های کمونیستی شد. وی عقاید اگزیستاسیالیستی اش را تعدیل و اعلام کرد ما هرگز قادر نیستیم خود را بطور کامل از ارزش های موجود در جامعه جدا بدانیم.
کانت و جبرگرایی

کانت در فلسفه اخلاق خود جبرگرایی را رد کرد.او با اسپینوزا و همچنین جبرگرایان قرن هیجدهم مخالف بود.با افرادی نظیر الوسیس ، اولباک و دانشمندانی که در عصر روشنگری مدافع جبرگرایی بودند.از نظر کانت اگر انسان صرفا شی ای درطبیعت باشد که نیروهای خارجی و غیر ارادی راهبراو هستند، پس انسان چیزی جز گاو کارگاه عصاری نیست.
جالب اینجاست کانت در نقد اول خود(سنجش خرد ناب) جهان نمودها را ازجهان بود ها یا شی فی نفسه جدا کرده بود و باور داشت ما هرگز نمیتوانیم جهان را آنطور که در" ذات خود هست" بشناسیم. شناخت ما با توجه به محدودیت های دستگاه حسی و ادراکی مان ، تنها به جهان تجربه های ممکن الحصول یا نمودها تعلق میگیرد. علوم طبیعی میتوانند کلیه حقایق را درباره این جهان(نمودها) بر ما آشکار کنند،ولی نه آنچه خارج از حیطه تجربه های ممکن الحصول قرار دارد.کانت عمیقاً باور داشت فیزیکدان ها و دانشمندانی مثل نیوتون درباره قوانین علمی مربوط به جهان نمودها درست میگویند ، بنابراین انسان نیز لاجرم باید تابع قوانین علمی مربوط به جهان نمودها باشد، و این به معنای پذیرش جبرگرایی است. اما کانت وقتی به نقد خرد عملی یا اخلاق رسید پذیرش چنین نتیجه ای برایش ممکن نبود.چه اگر انسان تابع جبر محض باشد،آنگاه همه مفاهیم اخلاقی بی معنا میشوند.از دید کانت، یک عمل وقتی واجد ارزش و معنایی اخلاقی است که اراده ما هم در انجام آن دخیل باشد. اگر همه چیز صرفاً تحت سلطه عوامل بیرونی و طبیعی باشد، اخلاق و آزادی بشر توهمی بیش نخواهد بود.تصور چنین چیزی کانت را که فیلسوفی طرفدار آزادی ، اخلاق و از بنیان گذران حقوق بشر به مفهوم مدرن آن بود به هراس می انداخت.او معتقد بود اگرهیچ اراده ای در کار نباشد و اعمال ما به طور مطلق تحت تاثیرعوامل جبری باشد، عملا بین انسان و ساعت کوکی تفاوتی وجود نخواهد داشت.
نکاتی در باب زمان و مکان در فلسفه و ادبیات


مبحث "زمان" را از دو جهت میتوان بررسی کرد. یکی از منظر شناخت شناسی (اپیستمولوژی) و دیگری از منظر هستی شناسی( آُنتولوژی). نگاه شناخت شناسانه بیشتر به ماهیت زبان و وجه عینی(ابژکتیو) قضیه توجه دارد و نگاه هستی شناسانه معطوف به معنا و مفهوم زمان در هستی ما و وجه ذهنی (سوبژکتیو) قضیه است.
امروزه تفکر در باب شناخت ماهیت زمان، به عهده علم است. و تفکر علمی جای نگرش شناخت شناسانه ی فلسفی را گرفته است ، بویژه بعد از تئوری های اینشتین(نسبیت خاص و عام).
اما نگرش هستی شناسانه به درک معنای زمان و نقش آن در زندگی شخصی و عاطفی ما میپردازد. اینکه زمان سوای ماهیت فیزیکی اش چه معنایی برای ما دارد ، چه عواطفی را در ما برمی انگیزد، و چه نگاهی به آن داریم. این ها سئوالاتی است که همچنان در حوزه فلسفه ، ادبیات و هنرمطرح است. و نمیشود این پرسش ها را صرفاً به درک فیزیکی و علمی از زمان فروکاست، چون در مواجهه با این پرسش ها با معنا و برداشت های حسی سرو کار داریم که امری مطلق و عینی نیست.

یکی از جدال های بزرگ بر سر مقوله زمان، بین برگسون( که درک او از زمان بر ادبیات داستانی تاثیر گذار بود) و اینشتین رخ داد. برگسون زمان را امری ذهنی و سوبژکتیو قلمداد کرد که وابسته به ادراک ذهنی ماست نه امری ابژکتیو و عینی‌. اینشتین سخت با این تلقی از زمان مخالف بود، چون او فضا - زمان را کمیتی فیزیکی و عینی میدانست(دیدگاه ابژکتیو) گذر زمان طبق نظریه نسبیت خاص، اگر برای اشخاص متفاوت است به دلیل نسبت آن با سرعت و جایگاه ناظر است، نه اینکه فضا- زمان امری کاملا نسبی، ذهنی و دارای عدم قطعیت باشد.
موفقیت روز افزون تئوری های اینشتین که از همه آزمایشات سر بلند بیرون آمد، در جدال با برگسون وی را محق جلوه داد. اما از سوی دیگر، فیزیک کوانتوم و بویژه اصل "اثر مشاهده گر" (observer effect) به دیدگاه برگسون نزدیک تر است . اصلی که نشان میدهد نحوه ی مشاهده ما وضعیت ذرات زیر اتمی را تعیین میکند. امری که شعور متعارف و نگاه ابژکتیو را به چالش میکشد.

در ادبیات داستانی، خصوصاً آثار مدرن، گرایش سوبژکتیو به زمان بیشتر به چشم میخورد. مثال مشهور آن پروست است که دیدگاهش در مورد زمان و مکان متاثر از برگسون بود. برگسون از مفهوم " همزمانی" صحبت به میان آورد که اشاره به تقاطع زمان و مکان داشت و اینکه در واقع ادراک ما بطور مساوی زمانمند و مکانمند است و این مفاهیم از پیش در ذهن ما موجود است. دیدگاهی مشابه با نظر کانت با این تفاوت که درک کانت از زمان و مکان بر اساس فیزیک نیوتتی امری مطلق بود. اما از نظر برگسون زمان پیوستگی و توالی عینی ندارد و کمیت فیزیکی نیست ، بلکه وابسته به سیلان ذهن ماست. ما هم در زمان و هم در مکان بسر میبریم و بر اساس خاطراتمان تصاویری را در ذهن باسازی میکنیم تا هویت خود را دریابیم. همان کاری که راوی(پروست) در رمان " در جستجوی زمان از دست رفته" انجام میدهد. اما از دید پروست چنین هویتی هرگز منسجم و یکپارچه نیست که بتوان به شناختی قطعی از آن دست یافت. چون درک ما از هویت خویش وابسته به زمان و مکان است که در ذهن حالتی سیال و گذرا دارد. بنابراین شاید هرگز هویت خود را بدرستی نشناسیم.


لوکاچ زمان را یکی از مفاهیم اصلی و چالش برانگیز رمان میدانست.انسان مدرن همواره با زمان درگیر است. مسلماً پرداخت زمان و مکان ناخودآگاه در هر اثری وجود دارد . بهرحال هر داستانی در زمانی خاص و مکانی مشخص روی میدهد. مگر اینکه نویسنده عمداً زمان و مکان متعارف را حذف کند یا این دو مفهوم مبهم باشند و راوی در برزخ کلمات بسر برد. مثل رمان "نام ناپذیر" بکت.
خیلی از نویسندگان با زمان و مکان شوخی کرده اند، مانند کورت وونه گات در رمان سلاخ خانه شماره پنچ : قهرمان داستان بیلی پیل گریم(که در جنگ دوم جهانی سرباز بوده) از مکان زندگی خود در آمریکا توسط موجودات فضایی به سیاره ای دیگر برده میشود. درک این موجودات از زمان برخلاف انسان ها خطی و معطوف به آینده نیست. برای آنها زمان ابتدا و انتهایش مشخص است( مثل یک کوه) و آنها در نقاط مختلف آن( دامنه یا کوهپایه یا قله) در حرکت اند.

در رمان های فاکنر زمان و مکان اهمیت خاصی دارد. مکان رمان های او ایالت های جنوب آمریکاست. و شخصیت هایش به شیوه ی جریان سیال ذهن می اندیشند. این شگرد روایی در آثار نویسندگانی نظیر فاکنر، جویس و وولف به دیدگاه سوبژکتیو برگسون در مورد زمان بسیار نزدیک است.

یکی از رمان هایی که مکان و زمان را از دید علمی بررسی کرده، شاهکار ادوین اَبوت یعنی "پختستان"(Flat land) است. اثری پیشرو که در قرن نوزدهم خلق شد، اما به ابعاد فراتر میپردازد. مبحثی که در قرن بیستم توسط فیزیکدانان مطرح شد و اکنون حتی صبحت از بعد یازدهم به میان آمده. ادراک حسی ما از مکان سه بعدی است(طول ، عرض، ارتفاع). ابوت سرزمینی خیالی را
خلق میکند که همه چیز در آنجا دو بعدی است و آدم ها اشکال هندسی(خط، دایره ، مثلث ، مربع و...) هستند که هر کدام طبقه سیاسی اجتماعی خود را دارند. یک مربع از طریق استدلال در میابد بعد سومی هم وجود دارد که آنها از درک اش عاجزند‌. او را به جرم دیوانگی و برهم زدن نظم اجتماعی به زندان می اندازند و البته مربع به این فکر میکند که بر اساس استدلال ریاضی و از طریق تصاعد هندسی می توان حتی به بعد چهارم ، پنچم ، ششم و... اندیشید، و اینکه شاید مکان و زمان چنان نامحدود باشد که در تصور ما نگنجد و هرگز نتوانیم به شناخت غایی از هستی دست یابیم.
ما و پیرمرد خنزرپنزری

بیست و هشتم بهمن ماه مصادف است با سالروز تولد خالق "بوف کور". اثری فلسفی و در عین حال پر رمز و راز که همچنان از نظر فرم و محتوی در تاریخ ادبیات داستانی معاصر ما بی بدیل مانده. رمانی کوتاه که هدایت از طریق ساختار چند وجهی آن دو ویژگی مهم و مسئله آفرین اندیشه ی خود و مردمان سرزمینش را بازنمایی کرد: جنبه ی مثالی، عارفانه و سنتی این اندیشه در تقابل با جنبه ی مادی، زمینی و بیگانه شده ی آن که حاصل گذار به مدرنیته بود و راوی قصه بین این دو عالم سرگشته است. یوسف اسحاق پور در کتاب "برمزار صادق هدایت" این سرگشتگی را به تفضیل بررسی کرده که یکی از درخشان ترین تحلیل هایی است که تا کنون در مورد بوف کور نوشته شده.
متنی مانند بوف کور را می توان به شیوه های گوناگون تفسیر کرد، اما دستکم از منظر یاد شده شاید هدف هدایت نشان دادن پندارهای مطلق انگارانه و دو قطبی فرهنگ ما باشد که معیار ارزش هایمان همچنان پس از سده ها بر اساس دو گانه ی خیر یا شر ، شیطان یا فرشته ، همه یا هیچ و سیاهی و سفیدی است. هنوز زن را مثل راوی بوف کور یا اثیری می بینیم یا لکاته و گویی رنگ خاکستری در افق دیدمان جایی ندارد. در چنین شرایطی و در گذر از عالم مثال به دنیای واقعی(از بخش اول داستان به بخش دوم که قرینه هم اند) زنان همه لکاته می شوند و مردان رجاله. جامعه ای که از عالم مثال جدا شده ولی چنان در استبداد، فساد و خرافات غرق است که توانایی ایجاد وضعیت بهتری را ندارد. هدایت اما قهرمان داستانش را که در واقع خود اوست تافته ی جدا بافته نمی داند و از بالا به دیگران نگاه نمی کند. راوی بوف کور هر چند از رجاله ها و لکاته هایی که او را احاطه کرده اند متنفر است، ولی خودش نیز یکی از آنهاست. در بوف کور همه ی شخصیت ها یک نفر هستند در ساحت های گوناگون. از این رو در انتهای داستان وقتی راوی خود را در آینه نگاه می کند چهره ی پیرمرد خنزرپنزری را می بیند:
"...من پیرمرد خنزپنزری شده بودم."
شخصیت پیرمرد خنزرپنزری، چه درعالم اثیری و چه در عالم مادی نماینده ی ارتجاع ، خرافات و ابتذال است.او نماد انحطاط است؛ و اینجاست که پایان اثر جلوه ای پیشگویانه می یابد. چهل سال پس از نگارش بوف کور، پیرمرد خنزرپنزری در سپهر سیاسی کشور همچون یک منجی وارد صحنه می شود. غالب مردم از طیف های مختلف در چهره ی او آمال و آرزوهای خود را نظاره می کنند، اما بر خلاف آزادی وعده داده شده موج خشونت و اعدام ها براه می افتد. خیلی از مردم و حتی روشنفکران از این روند حمایت می کنند. انگار همه شان پیرمرد خنزرپنزری شده بودند. بر مبنای همان تفکر شیطان یا فرشته. آن هم در همان ماهی که خالق بوف کور متولد شد. متولد شد تا گرفتاری ها و حرمان های مردم سرزمینش را در قالب قصه هایش بیان کند. تا درانزوا برای سایه اش که روی دیوار افتاده بنویسد. نه برای اینکه خود را روشنفکری برج عاج نشین می دید که مردم از درک او عاجزند. برای سایه اش نوشت چون فهمیده بود پیرمرد خنزرپنزری می تواند سایه ی اندیشه ی خودش و ملتش باشد. چون می دانست این سایه را با وجود همه ی تلخکامی ها، ضعف ها و اشتباهاتش باید شناخت و به جای فرافکنی های رایج، در خود تامل کرد. سایه ای که هنوز بالای سرماست.

#علی_حاتم
عشق در حادثه ی آنتونیونی

فیلم حادثه یکی از مهم ترین آثار سینمای مدرن اروپا در نیمه دوم سده بیستم است. اولین فیلم از سه گانه معروف آنتونیونی(حادثه، شب کسوف) که به بحران روابط انسانی در دوران معاصر میپردازد.
زنی ثروتمند به نام آنا همراه با نامزد خود(ساندرو) و دوستانش برای گذارندن تعطیلات به یک جزیره می روند. آنا در جزیره ناپدید میشود و تلاش دوستانش برای یافتن او ثمری ندارد. ساندرو و کلودیا(دوست صمیمی آنا) به جستجو ادامه میدهند. آنها به تدریج عاشق یکدیگر میشوند و آنا را فراموش میکنند.

ساختار روایی فیلم نامتعارف و متکی به فضاسازی است. آنتونیونی طبق روال همیشگی اش بیش از کلام و قصه گویی ، از طریق تصویر ، سکوت و معماری ایده های خود را بیان میکند. در پایان هرگز معلوم نمیشود بر سر آنا چه آمده و چرا ناپدید گشته. آیا حادثه ای برایش رخ داده؟ یا به میل خود از نظرها پنهان شده؟ همین قدر میدانیم او از رابطه اش با ساندرو راضی نبوده و پس از گم شدنش علاوه برانجیل، رمان "شب لطیف است" اثر اسکات فیتزجرالد در چمدانش پیدا میشود. اثری در مورد ناپایداری روابط عاشقانه و زناشویی. در غیاب آنا پیوند عاطفی تازه ای بین نامزد او با بهترین دوست اش شکل میگیرد. رابطه ای که معلول فقدان آنا است. عشق دیگر آن مفهوم رومانتیک، مطلق و پایدار بین دو نفر نیست که به مثابه حقیقتی جاودان بدان نگاه شود؛ بلکه امری است نسبی وابسته به غرایز، میل جنسی و متاثر از شرایط و حوادثی پیش بینی ناپذیر مثل ناپدید شدن آنا. احساسات و عواطف شخصیت ها نیز به همین میزان و به تبع حوادث متحول میگردد. کلودیا به یکی از دوستانش اعتراف میکند تا چند روز پیش میترسید آنا مرده باشد، ولی حالا از زنده بودنش واهمه دارد. سپس ساندرو در یک میهمانی شبانه با زن دیگری ارتباط برقرار میکند و کلودیا تصمیم میگیرد او را ترک کند.

فیلم را اغلب بیان سرگشتگی طبقه بورژوا در جامعه مدرن قلمداد کرده اند. "حادثه" در عین حال اثری است ورای زمان و مکان. بی ثباتی و چالش های روابط عاطفی در همه ادوار و در فرهنگ های گوناگون وجود داشته است. انسان ها علیرغم تنوع طلبی همواره به دنبال پیوندی ابدی و معهود بوده و هستند. شاید همین دوگانگی و احساس درماندگی ناشی از آن سبب میشود تا ساندور در انتهای فیلم مثل کلودیا به گریه افتد.کلودیا برای بخشیدن او مردد است، اما سرانجام دستش را به آرامی روی سر ساندرو میگذارد. او هم به نوبه خود دچار سرگشتگی است. نمیتوان مطمئن بود معنای این حرکت میل به تداوم رابطه است یا صرفاً حرکتی است برای ابراز همدردی و از سر ترحم. مشخص نیست آینده رابطه آن دو چه خواهد شد. آنتونیونی در پی نتیجه ای قطعی نیست. نمای مشهور پایانی- که پیش روی زن و مرد منظره ای زییا در یک طرف و دیواری زمخت در طرف دیگر دیده میشود- مخاطب را به تفکر درباره فراز و نشیب های روابط انسانی وامیدارد. راز ماندگاری شاهکار آنتونیونی در این نکته نهفته است.

#علی_حاتم

https://youtu.be/gjPQfw1Yaw4
موسیقی برای صلح


چقدر دنیای خشن و آشوب زده امروز به هنرمندانی نظیر "دانیل بارنبویم" نیاز دارد.

دانیل بارنبویم( متولد ۱۹۴۲) نوازنده پیانو، رهبر ارکستر و متخصص اجرای آثار بتهوون، یک یهودی متولد آرژانتین است. وی در کودکی همراه خانواده اش(که از دست نازی ها به آرژانتین گریخته بودند) به اسراییل مهاجرت می کند. بارنبویم در دهه نود به کمک ادوارد سعید متفکر و فیلسوف نامدار فلسطینی، تصمیم گرفت ارکستری متشکل از بچه های اسرائیلی و فلسطینی درست کند . ارکستری به نام " دیوان غرب - شرق" که منادی صلح باشد. بارنبویم سالها برای آموزش بچه ها و شکل گیری این ارکستر از جان مایه گذاشت. سرانجام با حمایت ادوارد سعید اولین بار در نیویورک اجرا کردند و بزرگان دنیای هنر و فلسفه همچون آرتور میلر، نوآم چامسکی ، وودی آلن و ...در این کنسرت صلح برای‌ پشتیبانی از پروژه ی آنها حضور پیدا کردند.

چند سال بعد تصمیم گرفتند دست به ریسک بزرگی بزنند و در رام الله کنسرتی اجرا کنند. با وجود همه مخاطرات، بارنبویم که از سوی تندروهای هر دو طرف( اسراییلی و فلسطینی) تهدید شده بود،این کنسرت را اجرا کرد. آن هم درشرایطی که رفیق دیرینه اش ادوارد سعید را به دلیل بیماری سرطان از دست داده بود. این دومین بار بود که وی انسان مهمی را در زندگیش از دست می داد( اولی همسرش ژاکلین دوپره نوازنده نابغه ویولنسل بود که فیلم " هیلاری و جکی" درباره زندگی او ساخته شد).
کنسرت رام الله با اجرای سمفونی ۵ بتهوون برگزار شد. بارنبویم بعد از اجرا باز هم آنجا ماند تا به کودکان فلسطینی بطور رایگان آموزش موسیقی بدهد.کاری که سالهاست انجام می دهد. او در سال ۲۰۰۸ شهروندی فلسطین را هم پذیرفت.

بچه های ارکستر دیوان حالا بزرگ شده اند و همچنان به رهبری استاد در سراسر جهان برنامه دارند. در حال حاضر یک سوم از نوازندگان اصلی این ارکستر نود نفره عرب(از فلسطین و سایر کشورهای عربی) یک سوم دیگر اسراییلی و بقیه از دیگر نقاط جهان هستند. آنها اکنون مثل یک خانواده اند؛ پیکری واحد که اعضای آن یهودی، مسلمان و مسیحی هستند و از نوجوانی کنار هم رشد کرده و به نمادی برای صلح بدل گشته اند. ارکستر دیوان غرب - شرق که نامش را از اثر جاودان گوته وام گرفته ، بیانگر این واقعیت است که انسانیت مرز و دین نمی شناسد و علیرغم همه ی تفاوت های قومی و مذهبی می توانیم کنار هم در آرامش زندگی کنیم.

در دنیایی که صلح امری محال به نظر می رسد و نژادپرستی ، تعصبات دینی و خشونت همه جا سیطره یافته و سیاستمداران تند رو و جنگ طلب هر روز بر تعدادشان افزوده می شود، ارکستر دیوان همچون روزنه ای کوچک امید به صلح و همزیستی مسالمت آمیز را زنده نگه داشته است.

#علی_حاتم


https://youtu.be/JIdkGMHCXF4?si=aQX8YHb81oGuQt6S
ریچارد رورتی و نئوپراگماتیسم

برای عملگرایان، دانش بازنمایی دقیق جهان نیست، بلکه تفسیر مناسبی از آن بدست می دهد. در اواخر دهه ی ۶۰ میلادی، "ربچارد رورتی" که علاوه بر فعالیت در حوزه ی عملگرایی، متاثر از ساختارگرایی و پساساختارگرایی بود، مفهوم "نئو پراگماتیسم" را پدیدآورد تا نشان دهد چگونه شرایط اجتماعی و تاریخی اثرگذار هستند و پیوند نزدیکی با زبان دارند.

نقطه ی آغاز دیدگاه عملگرایانه ی رورتی، رد ایده ای بود که دانش را " آینه ی طبیعت " میدانست - اینکه تجربه های ما به میانجی عقل ، بازتاب حقیقی عالم هستند- بنا به استدلال وی، ما فقط از طریق مفهوم سازیِ داده های حسی از امور آگاه شده ، به خلق مفاهیمی که در قالب زبان شکل گرفته اند می پردازیم. بنابراین، ما از طریق زبان یاد می گیریم؛ و آنچه را به عنوان دانش لحاظ می کنیم، ربطی به اینکه یک گزاره چقدر بازتاب دقیق واقعیت است ندارد، بلکه به آنچه جامعه ای که در آن زندگی می کنیم،‌ ما را وادار به بیان آن می کند،ربط دارد. معنای گزاره ها یا عبارات نه بازنمایی چیزی در جهان که محصول آشنایی با مفاهیم و کاربرد آنهاست.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تمرین بخش معروف و زیبای تدفین زیگفرید از اپرای " غروب خدایان" اثر واگنر به رهبری"سِر گئورگ سولتی" که یکی از بزرگترین رهبران ارکستر در سده بیستم بود. داستان اپرای واگنر درباره ی نبرد مخلوقات با خدایان است که جهان را به کام آتش ‌فرو می برد.

یکی از مهم ترین آثار فلسفی نیچه، یعنی کتاب "غروب بت ها" کنایه ای است به نام این اپرای واگنر( نیچه ابتدا از تحسین کنندگان واگنر بود ولی بعد به منتقد وی بدل شد) نیچه در اثر خود پایان آنچه را که تحت عنوان "حقیقت" در مذاهب ، ادیان، و همچنین متافیزیک غرب بازنمایی شده،اعلام می کند. از دید وی حقیقت توهمی است که انسان برای صیانت از نفس و بقا بدان احتیاج دارد. اما عصر خدایان دروغین، بت ها و هر گونه فلسفه ای که به حقایق ازلی ابدی باور دارد، به سر رسیده است. غروب بت ها آخرین اثری بود که توسط خود نیچه پیش از آن که دچار جنون شود، منتشر شد.
اندیشمندان بزرگ و نقد پذیری

شاید جالبترین لحظه از سری برنامه های "مردان اندیشه " که به گفتگوی "براین مگی" با اندیشمندان بزرگ درباره مکاتب فلسفی اختصاص داشت،لحظه ای بود که وی در گفتگو با متفکر سرشناس پوزیتیویست "ا.ج. اِیر"(Ayer)، ازاو میپرسد: امروز که به کتاب "زبان،صدق ومنطق"(Language,Truth and Logic)نگاه میکنید چه نقایص عمده ای در آن می بینید؟
و ایر که فیلسوفی شوخ طبع و خوش مشرب بود درباره اثری که سبب شهرت عالمگیرش شده،میگوید: " فکر میکنم مهمترین نقیصه اش این بود که تقریباً یکسره عاری از حقیقت بود."
پاسخی که مگیِ همیشه خونسرد و جدی را شگفت زده میکند و او را به خنده ای بلند وامیدارد. ایر در طول گفتگو ضمن ارائه شرح کاملی از تاریخچه ی پوزیتیویسم منطقی، بدون تعصب و بیطرفانه - چنان که رسم اندیشمندان واقعی است - نقاط ضعف و قوت پوزیتیویسم را بیان میکند.
هدف پوزیتیویست ها مقابله با احکام جزمی در حوزه متافیزیک و فلسفه بود. بنا به حکم اصلی پوزیتیویسم، تنها گزاره هایی واجد معنا و صادق هستند که یا تکرار معلوم باشند یا به تجربه قابل تحقیق. اما چنین حکمی با تناقض روبرو می شود زیرا خود این حکم نه تکرار معلوم است و نه به تجربه قابل تحقیق. از طریق مشاهده و تجربه، و در هیچ آزمایشگاهی نمی توان صحت چنین حکمی را اثبات کرد. دستاورد پوزیتیویسم در نقد احکام جزمی و خرافه گرایی ارزشمند بود، ولی همان گونه که ایر نیز به مگی میگوید، نمی شود همه قضایا را به علم و آن هم حوزه علوم تجربی فروکاست.
ایر در ادامه ی نقد اثر خود به نکات جالبی میپردازد: "...من امروز شک دارم که قضایای منطقی و ریاضی به هیچ معنا قضایای تحلیلی باشند ..." سپس به رد تمایز بین قضایای تحلیلی و ترکیبی که توسط"کواین"(منطق دان بزرگ) صورت گرفته اشاره میکند.
و اما جمله پایانی ایر که از فروتنی و پویایی وی در باز اندیشی افکار گذشته اش حکایت دارد: "حالا که پیرتر شده ام احتمالا کار هایم را کندتر انجام میدهم و یقینا نه به درخشانی قبل- البته اگر قبلا درخششی بوده-ولی شاید با شالوده ای متین تر. امیدوارم که با گذر سالها پند گرفته باشم..."
اینجاست که تفاوت منش یک متفکر بزرگ با بقیه آشکار می شود.آیا جای چنین متفکرانی در کشور ما خالی نیست؟کسی که حاضر باشد مهمترین اثر زندگی اش را با شجاعت نقد کند.

متن کامل این گفتگو تحت عنوان "پوزیتیویسم منطقی ومیراث آن"درکتاب مردان اندیشه "براین مگی"ترجمه استاد عزت الله فولادوند چاپ شده است.
#علی_حاتم

https://youtu.be/2pRFEdvHrls
تسلای فلسفه

حوالی سال ۵۲۴ میلادی، بوئیتوس فیلسوف رومی، نظرات خود را درباره ی معضل اراده ی آزاد در رساله ی " تسلای فلسفه" عرضه کرد.این اثر را بوئیتوس هنگامی که به جرم خیانت در زندان منتظر اجرای حکم اعدام بوده، نگاشته است. بوئیتوس اندیشه های خود را در قالب گفتگو با شخصیتی که در نقش فلسفه ظاهر می شود، و با حکمت خویش او را تسلا می دهد، بیان کرد. بوئیتوس فلسفه را به شکل بانویی سالخورده مجسم کرده بود. آنها در مورد فضیلت ، عدالت ، ماهیت انسان و همچنین اراده ی آزاد و تقدیر بحث می کنند - همان مباحثی که برای فیلسوفان یونان باستان نیز مهم بود.

بوئیتوس یک مسیحی بود و در رساله اش با بسیاری از جنبه های ایمان سروکار دارد ، ولی نکته ی ژرف اینجاست که او تسلا را بیش از مذهب، در فلسفه یافته است. در آن دوران مسیحیت شروع به تلفیق مفاهیم فلسفی با آموزه های خود کرده بود - فیلسوفانی نظیر آگوستین و بوئیتوس همزمان نقطه ی پایانی بر فلسفه ی کلاسیک و آغازگر این روند بودند و آن را نمایندگی می کردند. از این رو جایگاه فلسفه در مسیحیت بواسطه ی تاثیر دامنه دار آثار بوئیتوس در سراسر قرون وسطی تا دوران رنسانس، تثبیت شد.
پوپر و ابطال پذیری

در روش علمی از استقرا (استنتاج کل از جز) برای صورت بندی نظریه ها استفاده میشود. حتی پس از اینکه هیوم نشان داد از طریق استقرا منطقا نمیتوان به هیچ قطعیتی دست یافت، دانشمندان به استفاده از روش مشاهده و تجربه ادامه دادند و به موفقیت های چشمگیری دست یافتند.مشکلات استقرا اما همچنان فیلسوفان را آزار میداد تا اینکه در دهه ی ۱۹۳۰ ، کارل پوپر راهی متفاوت برای روش شناسی علمی ارائه کرد. طبق استدلال وی در حالی که تعداد فراوانی از نمونه های مثبت نمیتواند نظریه ای علمی را به طور قطع ثابت کند، تنها یک نمونه ی منفی میتواند باعث ابطال آن گردد.به عنوان مثال، این فرضیه که همه‌ ی قوها سفید هستند، با استناد به مشاهده ی تعداد بیشماری قوی سفید قابل اثبات نیست‌،ولی پیدا شدن تنها یک قوی سیاه نادرستی یا ابطال اش را اثبات میکند.معیار صحت یک نظریه ی علمی استنتاج آن از استقرا نیست،بلکه باید ابطال پذیر باشد، یعنی این قابلیت را داشته باشد که نادرستی اش از طریق مشاهده و تجربه نشان داده شود.
به بهانه ۱۳ آوریل سالروز تولد ساموئل بکت
ما همه منتظر گودو هستیم


در جاده ای دور افتاده،دو رفیق آس و پاس و به انتهای خط رسیده (ولادیمیر و استرگون) چشم به راه گودو هستند.گودو به آنها وعده ی رستگاری داده ولی هیچگاه نمی آید. کمدی/تراژدی"در انتظار گودو" از سوی صاحبنظران به عنوان برترین نمایشنامه ی سده ی بیستم برگزیده شد.بسیاری این اثر را فلسفی ترین درام تاریخ خوانده اند. باور به ظهور منجی در اسطوره ها، مذاهب و اعتقادات اقوام و ملل مختلف از دیرباز تا کنون به اشکال گوناگون بازنمایی شده.برخی باتوجه به شکل نوشتاری واژه ی گودو(God+ot=Godot ) نام او را اشاره ای مستقیم به خدا دانستند.گودو به عنوان شخصیت اصلی نمایش هرگز حضوری فیزیکی در صحنه ندارد و ما فقط درباره اش می شنویم.اما برای خالق در انتظار گودو یعنی "ساموئل بکت" گودو و مفهوم انتظار فراتر از خدا و یا مسئله ی ظهور منجی بود. هر چند نشانه های مذهبی در متن نمایش وجود دارد،ولی بکت در پاسخی زیرکانه به بازیگری که از او پرسیده بود آیا گودو همان خداست،گفته بود اگر منظورش خدا بود، حتما می گفت خدا و نه گودو.

پس گودو واقعا کیست؟سوالی که هزاران بار از بکت پرسیده شد و او همواره پاسخ می داد اگر می دانستم در نمایشنامه گفته بودم.
گودو می تواند تصور ما از وضعیت ایده آل باشد،آرزوی ما برای رسیدن به آرمانشهر یا انتظار یافتن رستگاری و آرامش. انتظار کشیدن بخش مهمی از زندگی آدم هاست، بیماران در انتظار سلامتی اند، زندانیان منتظر پایان دوران محکومیت خویش هستند،کارمندان منتظر رسیدن آخر هفته و دانش آموزان منتظر رسیدن تابستان. گودو شاید تجسم خواسته ها و آرزوهای کوچک و بزرگ و حتی مبهم ما باشد.همه ی ما به اشکال گوناگون منتظر گودوی خویش هستیم.انتظار بشر هرگز پایانی ندارد،انتظاری که به لحاظ فلسفی شاید ناشی از شکاف بین ذهن ما(سوژه)وعالم(ابژه) باشد؛خلاء وشکافی که پر نمی شود.رخدادهای جهان هیچگاه مطابق میل ما نیست و انتظارمان برای دستیابی به سعادت مطلق برآورده نمی شود،چون وحدت بین سوژه وابژه ممکن نیست.

در هر دو پرده ی نمایش به جای گودو زوج دیگری( اربابی به نام پوتزو و برده اش لاکی) به صحنه می آیند و با ولادیمیر و استراگون برخورد می کنند. رابطه این دو در نگاه اول نمایانگر سلطه جویی و سلطه پذیری بشر است.برخی از ناقدان پوتزو را به مثابه ذهن(سوژه) و لاکی را جسم(ابژه) قلمداد کرده اند که نقدی است برمفهوم سانتورهای دکارتی ۱ (وحدت ذهن با جسم)لاکی هیچ سخنی نمی گوید، فقط ابزاری است برای اجرای دستورات اربابش پوتزو؛ به جز صحنه ای که پوتزو بنا به در خواست ولادیمیر و استراگون، به او فرمان می دهد با صدای بلند فکر کند که نتیجه نطقی است چند صفحه ای و بی معنا که بکت ازطریق آن کلیشه های رایج زبان و مفاهیم متافیزیک ، فلسفه و منطق را به سخره می گیرد. مفاهیمی که هرگز بشر را به آرامش و سعادت معهود نرساندند.برای همین است که در پایان نمایش گودو نمی آید و بسیاری بکت را متهم به بدبینی کردند. بکت اما در مقابل این اتهام با فروتنی پاسخ داد:
"اگر بدبینی یعنی حکم دادن به اینکه بدی برخوبی پیروز می شود،پس من با توجه به بی میلی وعدم صلاحیتم نسبت به صدور حکم بدبین نیستم.من تنها برحسب تصادف به بدی بیشتر از خوبی برخوردم."۲

برای بکت که بر حسب تصادف در قرن فجایع بزرگ انسانی زیست و دو جنگ جهانی، انفجارهای هسته ای،جنگ کره، جنگ سرد،جنگ ویتنام و...قربانی شدن میلیون ها انسان بیگناه را به چشم دید،حکم مطلق صادر کردن یعنی آغاز راهی که به فاجعه ختم می شود، به همین دلیل مسئله اصلی برای وی، صرفا آمدن یا نیامدن گودو، و وجود داشتن یا نداشتنش نیست. بکت مشکل را شاید آنجا می بیند که آنچه به انتظارش ایستاده ایم برایمان چنان مقدس می شود که حاضریم بخاطرش دیگران را به خاک و خون بکشیم،آنگاه که در مقابل همه ی ایدئولوژی هایی که وعده سعادت دنیوی و اخروی می دهند،حقوق و آزادی خود و دیگری را فراموش می کنیم.در یکی از مهمترین فرازهای نمایش در انتظار گودو ،استرگون می پرسد:
ما حقوقمان را از دست دادیم؟ ولادیمیر جواب می دهد: ما ازآنها صرفنظر کردیم...
نطفه ی فاجعه از همین جا بسته می شود.

#علی_حاتم


۱ سانتورها در اسطوره های کهن موجوداتی هستند با سر انسان و بدن اسب . نمادی از آرزوی های بشر برای وحدت ذهن با جسم و پوشاندن ضعف های جسمانی و حرکتی خود.برای دکارت انسان سوار بر دوچرخه نماد چنین وحدتی است و امروزه ماشین،هواپیما و... از نظر بکت با وجود همه این پیشرفت ها بشرهمچنان با غرایز اولیه خود مشکل دارد و ازابزار پیشرفته برای کشتار جمعی و تخریب بهره میبرد.بنابراین وحدت مورد نظر به شکل ایده آل عملا غیرممکن و بی معنا میشود.
۲ مک دونالد،رونان-روایت ذلت(در آمدی به اندیشه ها وآثار بکت)-علی اکبر پیش دستی-ققنوس،1390-ص83
سایرمنابع:
آلوارز،آ-بکت-مراد فرهادپور-طرح نو-1374
Gussow,Mel-Conversation with and about Beckett-Grove Press1996
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکانسی هراس آور از فیلم "وصیت نامه دکتر مابوزه"َ اثر فریتز لانگ، استاد بزرگ سینما و از پیشگامان اکسپرسیونیسم در هنر هفتم. این فیلم قسمت دوم از تریلوژی دکتر مابوزه است. دکتر مابوزه نابغه ای است جنایتکار . هدف وی سلطه برجامعه از طریق ایجاد رعب و وحشت است. شخصیت او در واقع کنایه ای است به پیشوا و روش هایش برای کسب قدرت. در فیلم دوم، مابوزه دستگیر و روانه تیمارستان شده ولی از همان جا با نفوذ در شخصیت پروفسوری که رئیس تیمارستان است،عملیات تحت فرمان خود را رهبری می کند: ترور،انفجار،قتل های زنجیره ای ،آلوده کردن آب شهر و...
اما نکته کلیدی این است که مابوزه پس از مرگش از خود وصیت نامه ای به جا می گذارد. آنچه باعث تداوم راه او پس از مرگ می شود. متنی که بعدها همه خود کامه گان قرن بیستم در قالب کتاب یا وصیت نامه همچون میراثی شوم برای آیندگان به جا گذاشتند.نوشته هایی که همه آنها یک توصیه مشترک برای شیفتگان رهبر دارند: اگر آرمان شما به خطر افتاد،می توانید فراتر از قانون دست به هرعملی بزنید.هدف وسیله را توجیه می کند.
وقتی وصیت نامه ی یک رهبر یا هر متن دیگری، برای پیروانش بدل به ابژه ای مقدس می شود، فاجعه تداوم می یابد.
جدول اکتانسیل

جدول اکتانسیل( اکتانسیل از کلمه Act به معنای کنش یا عمل می آید) بعد از تحقیقات فراوان روی قصه های عامیانه و روایت های کهن و متاثر از زبانشناسی ساختگرا و نظرات کسانی چون سوسور شکل گرفت.
فرمالیست ها و ساخت گرایان به شکل و عناصر سازنده روایت توجه داشتند. با در نظر گرفتن پژوهش های کسانی چون رومن یاکوبسن، گرماس و پراپ ، جدولی تعیین شد که نشان داد همواره در تمام روایات، قصه ها و درام ها کلاسیک شش عنصریا مولفه اصلی وجود دارد:

۱ سوژه :شخصیت اصلی یا قهرمان که به سوی هدفی میرود
۲ هدف: آرمان یا مقصد شخصیت اصلی
۳ فرستنده: انگیزه هایی که سوژه را تحریک و بحرکت وامیدارد
۴ گیرنده: جایی یا شخصی که منظور فرسنتده را دریافت میکند
۵ نیروی مخالف: تمام عومل بازدارنده که سد راه قهرمان هستند
۶ نیروی یاری گر: تمام عواملی که به قهرمان کمک میکنند

این مولفه ها دردر واقع سه گروه دوتایی تقسیم میشوند(سوژه،هدف)-(فرستنده،گیرنده)-(نیروهای مخالف و یاری گر)
ساختمان طرح در تمام روایت های کلاسیک دارای این شش عنصر هستند.

مثال ها:

دن کیشوت سوژه اصلی است که هدفش غلبه بر نیروی شر و نجات معشوق است.فرستنده و عامل تحریک کننده خیالپردازی و آرمانگرایی اوست.نیروهای مخالف آسیاب بادی، واقعیت و کسانی هستند که اورا مسخره میکنند ،نیروی یاریگر پانچو سانزا است و در نهایت گیرنده خود دن کیشوت است که میفهمد در راه آرمانگرایی شکست خورده.

درداستانهای عاشقانه و رومانس ها سوژه قهرمان عاشق است و هدفش رسیدن به معشوق،نیروی تحریک گر عشق است ، نیروهای مخالف و یاری گر هم در راه رسیدن به هدف وجود دارند و در نهایت گیرنده خود قهرمان یا سوژه است که با رسیدن به وصال معشوق به نفع خود عمل میکند.

شنل قرمزی: فرستنده و نیروی تحریک گر مادر بزرگ است که از او در خواستی دارد،هدف انجام در خواست مادر بزرگ است ، نیروی مخالف گرگ است ،و نیروی یاریگر همراهان شنل قرمزی و گیرنده نیز مادر بزرگ است و خود شنل قرمزی که به بلوغ میرسد.این قصه ی عامیانه ای است که ارتباط بین نسل ها و بلوغ را نشان میدهد.

مثال جالب دیگر روایت ها و نسخه های تعزیه و در کل حکایت کربلا و روز عاشورا است که به عنوان روایتی کلاسیک در این جدول جای می گیرد:
سوژه یا قهرمان اصلی: امام حسین
هدف :ولایت
فرستنده: خدا
گیرنده: شیعیان و پیروان حسین
نیروی مخالف: یزید و سپاهیان او
نیروی یاریگر: یاران حسین

اینکه اکثر حکایات ، نمایشنامه ها و آثار کلاسیک در این جدول جای می گیرند، یادآور نظریه ی کلود لوی استراوس در مورد ساختار نهایی و مشترک ذهن انسان ها است. از دید وی ساختارگرایی امری فطری است كه ریشه در طبیعت و سرشت ذهن آدمیان دارد.
بتهوون و سمفونی بناپارت

بسیاری معتقدند در تاریخ هنر شاید هرگز گامی به سوی تعالی هنری، به بلندی گامی که بتهوون بین سمفونی دوم و سوم خود برداشت،نبوده است.
سمفونی سوم، بنای یادبودی است که از آستان آن، سمفونی به دنیایی نو راه می گشاید. برای نخستین بار بتهوون قله هایی را که تخیل برانگیخته از اندیشه های شاعرانه اش می توانست بر آن گام گذارد به نمایش در آورد.

بتهوون هنگامی که سمفونی سوم خود را در سال ۱۸۰۳ آغاز کرد، آن را سمفونی "بناپارت" نامید. در آن زمان او که آزادی خواه و طرفدار جمهوری بود، ناپلئون را فرزند راستین انقلاب فرانسه می دانست. اما هنگامی که جنگ طلبی ناپلئون را دید و دریافت که وی آنچه او می پندارد نیست، برگ اهدای سمفونی را پاره کرد و فریاد زد: " پس او هیچ چیز بیش از یک انسان فرومایه نیست که از مردم در راه خدمت به جاه طلبی هایش بهره می گیرد". و سمفونی خود را "اروئیکا"(Eroica) نام نهاد. اروئیکا واژه ای ایتالیایی* به معنای"حماسی" یا "قهرمانانه" است که ناکامی در تحقق یک آرزو هم معنا می دهد. فضای سمفونی به گونه ای است که هنگام گوش دادن به آن می توان به هر دو معنای این واژه اندیشید. در طول تاریخ نیز خیلی ها در آرزوی حماسه سازی ناکام شده اند. رهبران سیاسی که شعارهایی حماسی و انقلابی سر دادند ولی در عمل آرزوهای ملت خود را برباد داده و نسلی سوخته از اقدامات آنها برجای ماند. کسانی که به هدف خلق حماسه حتی بر طبل جنگ کوبیدند اما در نهایت شکست خوردند، درست مثل ناپلئون بناپارت. گویی مضمون سمفونی سوم همچنان به شکلی کنایه آمیز با نام بناپارت پیوند دار‌د.

سال ۲۰۱۶ سمفونی اروئیکا در یک نظر سنجی که توسط مجله موسیقی بی بی سی از ۱۵۱ رهبر ارکستر معروف در جهان انجام شد، بالاتر از سمفونی نهم خود بتهوون، به عنوان بهترین سمفونی تاریخ برگزیده شد. وقتی در سال ۱۸۱۷ شاعری به نام "کوفنر" از بتهوون پرسید که بین سمفونی هایت کدام را بیشتر دوست داری، بتهوون پاسخ داد: اروئیکا. کوفنر با تعجب پرسید: و نه سمفونی پنجم را ؟ بتهوون پاسخ داد: نه، اروئیکا را.

* معادل انگلیسی این واژه heroic است.

https://youtu.be/BgIjGSPmk7I