مستندی کوتاه درباره فوکو
ترجمه سخنان فوکو در بخش اول فیلم:
من ابتدا فلسفه خواندم ، بعد به تحصیل "روانشناسی" و "آسیب شناسی روانی"پرداختم.درهردو مبحث چیزی وجود داشت که برایم جذاب و فریبنده بود.تمدن غربی از دیرباز، ازدوران یونان(باستان) با پدیده جنون آشنایی داشته، دیوانه گان در تئاتر وادبیات حضور داشتند. جنون موضوعی بود که همواره درباره اش صحبت میشد، تا قرن نوزدهم که جنون به ابژه ی علم بدل گشت.هرچند از قرن هفدهم بود که دیوانه گان را از اجتماع جدا کردند وآنها منزوی شدند.(کتاب)"تاریخ جنون" من درواقع بهترین روشنگری در این زمینه است... یکی از مشهورترین تابلوهای نقاشان هلندی به نام "هیئت امنا" متعلق به "فرانس هالس"است...دراین تابلو هیئت امنای یک بیمارستان که پنج پیرزن هستند دوریک میز جمع شده اند،کارآنها اداره ی این مکان وتبدیل آن به یک اقامتگاه اجباریست ؛ جایی که در طول قرن هفدهم وبعدها هجده ام،تمام افراد فرودست اجتماع که دردسرسازبودند، آنجا حبس میشدند.این زنان در واقع نشانه ی خرد جمعی ما در گسست از جنون هستند .ازاین به بعد بود که دانش جنون متحول گشت.دقیقا از لحظه ای که آشنایی دیرینه ی ما با پدیده جنون دچارگسست شد...براساس تحقیقات صرفا تاریخی که من انجام داده ام،برایم شگفت آور بود ما غربی ها خودمان را تا این حد فریب میدهیم.ما تصور میکنیم تمدن بسیار مدارا گری داریم،به طوری که تمام شکل های آن در گذشته را تحسین میکنیم،همان گونه که تمام شکل های فرهنگ هایی که برایمان بیگانه اند.همچنین اخلاق،زبان،انحرافات جنسی وغیره...باعث حیرت من است اگر چنین تصوری توهمی بیش نباشد. به بیانی دیگربرای اینکه جنون رابشناسیم باید ابتدا آن را طرد کرد.شایدبتوان گفت برای اینکه فرهنگی را بشناسیم _ نه فقط فرهنگ غربی را، بلکه آنچه فرهنگ بدوی مینامیم،یا فرهنگ های آمریکایی،چینی،آفریقایی و غیره_بدون تردید ما برای شناختن این فرهنگ ها نه تنهابه آنها کم توجهی میکنیم،نه تنهابه دیده تحقیر نگاهشان میکنیم،که ازشان سوءاستفاده میکنیم، برشان سلطه میابیم و از راههای گوناگون با خشونت هرچه تمام به سکوت وادارشان میکنیم.ما جنون و نتایج حاصل از شناخت آن را سرکوب میکنیم.مافرهنگ های بیگانه و نتایج حاصل از شناخت آنها را سرکوب میکنیم.ممکن است بگوییم چنین چیزی تازمان ظهور پیوریتنیسم بزرگ قرن نوزدهم که به لحاظ جنسی اولین سرکوب بود،وجود نداشت، وپس از آن در روانکاوی،روانشناسی یا آسیب شناسی روانی شناخته شد.بنابراین اگر مایل هستید بدانید،نظریه ی من چنین است: جهان شمولی دانش مابه بهای محرومیت ها،ممنوعیت ها،پرده پوشی ها و طرد کردن ها بدست آمده،به قیمت گونه ای رفتار بیرحمانه در باب واقعیت...و من تلاش کردم از راه تحقیق درباره ی سایر اشکال دانش،درک کنم آنها چطور صورت بندی شده اند؛ریشه های غیر عقلانی شان چه بوده،ریشه های مطلق انگاری شان ،ریشه ها و اشکالی که دانشمندان هنگام کار خود نسبت بدان ها آگاهی ندارند.این کاری است که من در آنچه "دیرینه شناسی دانش"نامیده میشود،کما وبیش انجام میدهم، و کاری که در(کتاب)"نظم اشیا"سعی کردم انجام دهم تا حوزه های گوناگون دانش را با هم قیاس کنم:زیست شناسی،اقتصاد و زبانشناسی،از قرن هفدهم تا نوزدهم،سعی کردم درک کنم چگونه تمام این حوزه های مختلف دانش که هریک با دیگری کاملا فرق دارد، از یک سری اصول و قواعد مشابه پیروی مبکند.این اصول به طور اجتناب ناپذیری ناخودآگاه اند،ولی در رشته های گوناگون دانش بنا شده اند، علیرغم اینکه دانشمندان هر رشته از اصول رشته های دیگر هیچ شناختی نداشته اند.
https://youtu.be/qzoOhhh4aJg
ترجمه سخنان فوکو در بخش اول فیلم:
من ابتدا فلسفه خواندم ، بعد به تحصیل "روانشناسی" و "آسیب شناسی روانی"پرداختم.درهردو مبحث چیزی وجود داشت که برایم جذاب و فریبنده بود.تمدن غربی از دیرباز، ازدوران یونان(باستان) با پدیده جنون آشنایی داشته، دیوانه گان در تئاتر وادبیات حضور داشتند. جنون موضوعی بود که همواره درباره اش صحبت میشد، تا قرن نوزدهم که جنون به ابژه ی علم بدل گشت.هرچند از قرن هفدهم بود که دیوانه گان را از اجتماع جدا کردند وآنها منزوی شدند.(کتاب)"تاریخ جنون" من درواقع بهترین روشنگری در این زمینه است... یکی از مشهورترین تابلوهای نقاشان هلندی به نام "هیئت امنا" متعلق به "فرانس هالس"است...دراین تابلو هیئت امنای یک بیمارستان که پنج پیرزن هستند دوریک میز جمع شده اند،کارآنها اداره ی این مکان وتبدیل آن به یک اقامتگاه اجباریست ؛ جایی که در طول قرن هفدهم وبعدها هجده ام،تمام افراد فرودست اجتماع که دردسرسازبودند، آنجا حبس میشدند.این زنان در واقع نشانه ی خرد جمعی ما در گسست از جنون هستند .ازاین به بعد بود که دانش جنون متحول گشت.دقیقا از لحظه ای که آشنایی دیرینه ی ما با پدیده جنون دچارگسست شد...براساس تحقیقات صرفا تاریخی که من انجام داده ام،برایم شگفت آور بود ما غربی ها خودمان را تا این حد فریب میدهیم.ما تصور میکنیم تمدن بسیار مدارا گری داریم،به طوری که تمام شکل های آن در گذشته را تحسین میکنیم،همان گونه که تمام شکل های فرهنگ هایی که برایمان بیگانه اند.همچنین اخلاق،زبان،انحرافات جنسی وغیره...باعث حیرت من است اگر چنین تصوری توهمی بیش نباشد. به بیانی دیگربرای اینکه جنون رابشناسیم باید ابتدا آن را طرد کرد.شایدبتوان گفت برای اینکه فرهنگی را بشناسیم _ نه فقط فرهنگ غربی را، بلکه آنچه فرهنگ بدوی مینامیم،یا فرهنگ های آمریکایی،چینی،آفریقایی و غیره_بدون تردید ما برای شناختن این فرهنگ ها نه تنهابه آنها کم توجهی میکنیم،نه تنهابه دیده تحقیر نگاهشان میکنیم،که ازشان سوءاستفاده میکنیم، برشان سلطه میابیم و از راههای گوناگون با خشونت هرچه تمام به سکوت وادارشان میکنیم.ما جنون و نتایج حاصل از شناخت آن را سرکوب میکنیم.مافرهنگ های بیگانه و نتایج حاصل از شناخت آنها را سرکوب میکنیم.ممکن است بگوییم چنین چیزی تازمان ظهور پیوریتنیسم بزرگ قرن نوزدهم که به لحاظ جنسی اولین سرکوب بود،وجود نداشت، وپس از آن در روانکاوی،روانشناسی یا آسیب شناسی روانی شناخته شد.بنابراین اگر مایل هستید بدانید،نظریه ی من چنین است: جهان شمولی دانش مابه بهای محرومیت ها،ممنوعیت ها،پرده پوشی ها و طرد کردن ها بدست آمده،به قیمت گونه ای رفتار بیرحمانه در باب واقعیت...و من تلاش کردم از راه تحقیق درباره ی سایر اشکال دانش،درک کنم آنها چطور صورت بندی شده اند؛ریشه های غیر عقلانی شان چه بوده،ریشه های مطلق انگاری شان ،ریشه ها و اشکالی که دانشمندان هنگام کار خود نسبت بدان ها آگاهی ندارند.این کاری است که من در آنچه "دیرینه شناسی دانش"نامیده میشود،کما وبیش انجام میدهم، و کاری که در(کتاب)"نظم اشیا"سعی کردم انجام دهم تا حوزه های گوناگون دانش را با هم قیاس کنم:زیست شناسی،اقتصاد و زبانشناسی،از قرن هفدهم تا نوزدهم،سعی کردم درک کنم چگونه تمام این حوزه های مختلف دانش که هریک با دیگری کاملا فرق دارد، از یک سری اصول و قواعد مشابه پیروی مبکند.این اصول به طور اجتناب ناپذیری ناخودآگاه اند،ولی در رشته های گوناگون دانش بنا شده اند، علیرغم اینکه دانشمندان هر رشته از اصول رشته های دیگر هیچ شناختی نداشته اند.
https://youtu.be/qzoOhhh4aJg
YouTube
Foucault—The Lost Interview
This until now rarely seen 15-minute footage is of an interview that was conducted by the Dutch philosopher Fons Elders in preparation for the debate between Noam Chomsky and Michel Foucault, which was broadcasted on Dutch television on Sunday, Nov. 28, 1971.…
فرمالیسم در ادبیات و هنر
آراء و افکار نظریه پردازان فرمالیست روسی نظیر" ویکتور شکلوفسکی" در دهه ۱۹۲۰ تحول تازه ای در عرصه ی نقد آثار هنری پدید آورد.آنها معتقد بودند شعر و ادبیات جایگاه اصول آرمانگرایانه و مطلق نیست.فرمالیست ها با واقعیت گرایی نیز به همان اندازه مخالف بودند و به استقلال زبان و واژگان و مهارت تکنیکی نویسنده در خلق اثر توجه داشتند. به پیروی از " سوسور" ، فرمالیست ها واژگان را دارای قابلیت ارجاع به ذات اشیا نمیدانستند. زبان، نظامی مستقل شناخته شد که با ایجاد تفاوت ها
(Differences)
عمل میکند . یعنی از طریق تفاوت هر واژه با واژه ی دیگر معنا شکل میگیرد، نه از طریق نماد سازی برای پدیده های طبیعی و یا صور آرمانی. برای فرمالیست ها زبان بارنمایی دنیایی آرمانی یا واقعی نیست.زبان نظامی است که طبق قواعد خود عمل میکند.تاکید فرمالیسم بر شکل و تکنیک در هنر موجب شد که ادبیات نوعی کاربرد ویژه ی زبان محسوب شود.این زبان ویژه از زبان متعارف که برای برقراری ارتباط روزمره در خدمت جنبه های عملی زندگی است، فاصله میگیرد. در نتیجه مفهوم بسیار مهم" آشنایی زدایی"
(Ostranenie)
در هنر توسط شکلوفسکی مطرح شد.از نظر او هدف نهایی همه ی هنرها این است که چیزهایی که برای ما بر اثر عادت راکد و نامرئی گشته اند،آشنایی زدایی نمایند تا به درک تازه ای از جهان برسیم. برای این منظور استفاده از تمهیدات تکنیکی میتواند اشکال و موضوعات عادی شده را نا آشنا سازد و ما را در مواجهه با این ناآشنایی به اندیشه وا دارد تا بتوانیم ژرفای واقعیتی را که پشت اشیا و امور روزمره وجود دارد بکاویم
آراء و افکار نظریه پردازان فرمالیست روسی نظیر" ویکتور شکلوفسکی" در دهه ۱۹۲۰ تحول تازه ای در عرصه ی نقد آثار هنری پدید آورد.آنها معتقد بودند شعر و ادبیات جایگاه اصول آرمانگرایانه و مطلق نیست.فرمالیست ها با واقعیت گرایی نیز به همان اندازه مخالف بودند و به استقلال زبان و واژگان و مهارت تکنیکی نویسنده در خلق اثر توجه داشتند. به پیروی از " سوسور" ، فرمالیست ها واژگان را دارای قابلیت ارجاع به ذات اشیا نمیدانستند. زبان، نظامی مستقل شناخته شد که با ایجاد تفاوت ها
(Differences)
عمل میکند . یعنی از طریق تفاوت هر واژه با واژه ی دیگر معنا شکل میگیرد، نه از طریق نماد سازی برای پدیده های طبیعی و یا صور آرمانی. برای فرمالیست ها زبان بارنمایی دنیایی آرمانی یا واقعی نیست.زبان نظامی است که طبق قواعد خود عمل میکند.تاکید فرمالیسم بر شکل و تکنیک در هنر موجب شد که ادبیات نوعی کاربرد ویژه ی زبان محسوب شود.این زبان ویژه از زبان متعارف که برای برقراری ارتباط روزمره در خدمت جنبه های عملی زندگی است، فاصله میگیرد. در نتیجه مفهوم بسیار مهم" آشنایی زدایی"
(Ostranenie)
در هنر توسط شکلوفسکی مطرح شد.از نظر او هدف نهایی همه ی هنرها این است که چیزهایی که برای ما بر اثر عادت راکد و نامرئی گشته اند،آشنایی زدایی نمایند تا به درک تازه ای از جهان برسیم. برای این منظور استفاده از تمهیدات تکنیکی میتواند اشکال و موضوعات عادی شده را نا آشنا سازد و ما را در مواجهه با این ناآشنایی به اندیشه وا دارد تا بتوانیم ژرفای واقعیتی را که پشت اشیا و امور روزمره وجود دارد بکاویم
تراژدی و کمدی از منظر فلسفی
تراژدی و کمدی به عنوان اصلی ترین گونه های هنرهای دراماتیک(تئاتر،سینما و تلویزیون) از دوهزار و پانصد سال پیش تا به امروزمخاطب داشته اند. در طول تاریخ همه ی انسان ها از اقوام و ملل متفاوت در دوره های گوناگون با فرهنگ ها و سنت های گوناگون با کمدی و تراژدی ارتباط بر قرار کرده اند و این دو گونه را فهمیده اند.
تراژدی و کمدی به ظاهر ازنظر فرم و مضمون با هم تفارت دارند.یکی به وضعیت های بغرنج میپردازد و دیگری به وضعیت های مضحک و خنده دار بشری.با این حال هرچه تاریخ به جلو می آید با توجه به رویدادهای پیش آمده ، شاهد دیدگاههایی هستیم که این دو ژانر را به هم نزدیک تر میکند.به تدریج تلقی های متفاوتی از کمدی و تراژدی مطرح میشود،هم توسط اندیشمندان و فلاسفه بزرگ و هم از سوی هنرمندان برجسته.
نقل قولی از هگل وجود دارد مبنی بر این که وقایع و شخصیت های بزرگ دوباره در تاریخ ظاهرمیشوند .مارکس میگوید او فراموش میکند بگوید بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی.
ساموئل بکت که یکی از سردمداران تئاتر ابزورد است(که در آن کمدی و تراژدی با هم تلفیق میشود)گفته تراژدی در اوج خود تبدیل به کمدی میشود.
مل بروکس سینماگر و کمدین معروف اعتقاد دارد کمدی همان تراژدی است.
پس باید دید کمدی و تراژدی چه خصوصیاتی دارند که همواره و در ادوار مختلف مورد فهم و تاویل واقع میشوند، آن هم به گونه ای که پیوندهای بین شان بیشتر از قبل شده است. چه نکته ی مشترک و عامی در فهم ما از این دوگونه وجود دارد که با آن ارتباط بر قرار میکنیم؟
وقتی سخن از فهم و تاویل به میان می آید شاید بهتر باشد موضوع را از منظری فلسفی تحلیل کنیم،بویژه هرمنوتیک فلسفی که موضوع آن توصیف نحوه ی فهم و تاویل معنا است.گادامر یکی از فیلسوفان مطرح این عرصه چنانکه خود میگوید: "هدفش پی بردن به آن چیزی است که در همه اشکال فهم مشترک است"۱ .هدف گادامر یافتن عاملی است که درهمه انواع تاویل و فهم از ادبی و فلسفی تا حقوقی، تاریخی وغیره مشترک است . حقیقتی فراگیردرارتباط با انسان که ورای اراده و خواست او قرار دارد.یعنی فهم بدون اینکه اراده کنیم برای ما روی میدهد. فهم نتیجه عمل سوژه بر روی ابژه نیست ، بلکه سوژه یا ذهن در معرض فهم قرارمیگیرد.این حقیقتی است فراگیرکه اتفاقا گادامر برای تبیین آن از تراژدی مثال میزند.چون از نظر وی این حقیقت چیزی است که در موردهمگان صدق میکند. یعنی حوادث و مقولاتی که مثل فهم در مواجهه با آن کاری نمیتوانیم انجام دهیم.در تراژدی حوادثی مصیبت بار رخ میدهد و شخصیت ها در رویارویی با این حوادث چاره ای جز پذیرش سرنوشت خود ندارند.مصیبتی عظیم که هیچ تناسبی با گناه ،تقصیر یا خطایی که قهرمان تراژدی مرتکب شده ندارد. .شاه لیر میگوید: "بیش از آن که گناه کرده باشم برمن گناه رفته."۲
در تراژدی بین تقصیر و تقدیرهیچ تناسبی وجود ندارد، بین آنچه قهرمان انجام میدهد و آنچه بر سرش میاید.در کمدی و بویژه کمدی های سیاه نیز شاهد همین وضعیت هستیم.حوادثی رخ میدهد و بلاهایی بر سر قهرمان می آید که در قبال آن کاری از دست او ساخته نیست .بلاهایی که هرچند موجب خنده میشود ،اما خنده ایست تلخ که وجهی تراژیک دارد.مثل هنگامیکه چاپلین در فیلم "عصرجدید" بین چرخ دنده های عظیم کارخانه گیر میکند ودچار جنون میشود. در ساده ترین شکل کمدی نیز زمین خوردن یک آدم بخاطرپوست موز زیر پایش باعث خنده میشود.حادثه ای که خود شخصیت هیچ نقشی در وقوع آن ندارد. بنابراین در کمدی و تراژدی ما در رویارویی با حوادث و تقدیر کاری نمیتوانیم انجام دهیم و این همان حقیقت فراگیر و مشترکی است که مورد نظر گادامر است.حقیقتی که در مورد همگان صدق میکند، اینکه از تقدیر گریزی نیست و سرنوشت بسیاری مواقع از ما قویتر است و مثل فهم ورای اراده ما قرار دارد. این حقیقتی است که برای هر تماشاگری در هر دورانی قابل فهم است.به زعم گادامر درک این نکته باعث بصیرت و آگاهی مخاطب از وضعیت خود شده و او را نسبت به محدودیت های خویش آگاه میسازد.آگاهی از محدودیت ها میتواند انسان را ازبند توهمات ایدئولوژیک برهاند.از این رو آثار برجسته در قالب کمدی و تراژدی همواره ورای ایدئولوژی های کاذب ما را با واقعیت های زندگی -هر چند تلخ - روبرو می سازند
#علی_حاتم
۱- واینسهایمر،جوئل -هرمنوتیک فلسفی و نظریه ادبی- مسعود علیا-انتشارات ققنوس، چاپ دوم ۱۳۸۹- ص۶۰
۲- پیشین،ص۵۴
تراژدی و کمدی به عنوان اصلی ترین گونه های هنرهای دراماتیک(تئاتر،سینما و تلویزیون) از دوهزار و پانصد سال پیش تا به امروزمخاطب داشته اند. در طول تاریخ همه ی انسان ها از اقوام و ملل متفاوت در دوره های گوناگون با فرهنگ ها و سنت های گوناگون با کمدی و تراژدی ارتباط بر قرار کرده اند و این دو گونه را فهمیده اند.
تراژدی و کمدی به ظاهر ازنظر فرم و مضمون با هم تفارت دارند.یکی به وضعیت های بغرنج میپردازد و دیگری به وضعیت های مضحک و خنده دار بشری.با این حال هرچه تاریخ به جلو می آید با توجه به رویدادهای پیش آمده ، شاهد دیدگاههایی هستیم که این دو ژانر را به هم نزدیک تر میکند.به تدریج تلقی های متفاوتی از کمدی و تراژدی مطرح میشود،هم توسط اندیشمندان و فلاسفه بزرگ و هم از سوی هنرمندان برجسته.
نقل قولی از هگل وجود دارد مبنی بر این که وقایع و شخصیت های بزرگ دوباره در تاریخ ظاهرمیشوند .مارکس میگوید او فراموش میکند بگوید بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی.
ساموئل بکت که یکی از سردمداران تئاتر ابزورد است(که در آن کمدی و تراژدی با هم تلفیق میشود)گفته تراژدی در اوج خود تبدیل به کمدی میشود.
مل بروکس سینماگر و کمدین معروف اعتقاد دارد کمدی همان تراژدی است.
پس باید دید کمدی و تراژدی چه خصوصیاتی دارند که همواره و در ادوار مختلف مورد فهم و تاویل واقع میشوند، آن هم به گونه ای که پیوندهای بین شان بیشتر از قبل شده است. چه نکته ی مشترک و عامی در فهم ما از این دوگونه وجود دارد که با آن ارتباط بر قرار میکنیم؟
وقتی سخن از فهم و تاویل به میان می آید شاید بهتر باشد موضوع را از منظری فلسفی تحلیل کنیم،بویژه هرمنوتیک فلسفی که موضوع آن توصیف نحوه ی فهم و تاویل معنا است.گادامر یکی از فیلسوفان مطرح این عرصه چنانکه خود میگوید: "هدفش پی بردن به آن چیزی است که در همه اشکال فهم مشترک است"۱ .هدف گادامر یافتن عاملی است که درهمه انواع تاویل و فهم از ادبی و فلسفی تا حقوقی، تاریخی وغیره مشترک است . حقیقتی فراگیردرارتباط با انسان که ورای اراده و خواست او قرار دارد.یعنی فهم بدون اینکه اراده کنیم برای ما روی میدهد. فهم نتیجه عمل سوژه بر روی ابژه نیست ، بلکه سوژه یا ذهن در معرض فهم قرارمیگیرد.این حقیقتی است فراگیرکه اتفاقا گادامر برای تبیین آن از تراژدی مثال میزند.چون از نظر وی این حقیقت چیزی است که در موردهمگان صدق میکند. یعنی حوادث و مقولاتی که مثل فهم در مواجهه با آن کاری نمیتوانیم انجام دهیم.در تراژدی حوادثی مصیبت بار رخ میدهد و شخصیت ها در رویارویی با این حوادث چاره ای جز پذیرش سرنوشت خود ندارند.مصیبتی عظیم که هیچ تناسبی با گناه ،تقصیر یا خطایی که قهرمان تراژدی مرتکب شده ندارد. .شاه لیر میگوید: "بیش از آن که گناه کرده باشم برمن گناه رفته."۲
در تراژدی بین تقصیر و تقدیرهیچ تناسبی وجود ندارد، بین آنچه قهرمان انجام میدهد و آنچه بر سرش میاید.در کمدی و بویژه کمدی های سیاه نیز شاهد همین وضعیت هستیم.حوادثی رخ میدهد و بلاهایی بر سر قهرمان می آید که در قبال آن کاری از دست او ساخته نیست .بلاهایی که هرچند موجب خنده میشود ،اما خنده ایست تلخ که وجهی تراژیک دارد.مثل هنگامیکه چاپلین در فیلم "عصرجدید" بین چرخ دنده های عظیم کارخانه گیر میکند ودچار جنون میشود. در ساده ترین شکل کمدی نیز زمین خوردن یک آدم بخاطرپوست موز زیر پایش باعث خنده میشود.حادثه ای که خود شخصیت هیچ نقشی در وقوع آن ندارد. بنابراین در کمدی و تراژدی ما در رویارویی با حوادث و تقدیر کاری نمیتوانیم انجام دهیم و این همان حقیقت فراگیر و مشترکی است که مورد نظر گادامر است.حقیقتی که در مورد همگان صدق میکند، اینکه از تقدیر گریزی نیست و سرنوشت بسیاری مواقع از ما قویتر است و مثل فهم ورای اراده ما قرار دارد. این حقیقتی است که برای هر تماشاگری در هر دورانی قابل فهم است.به زعم گادامر درک این نکته باعث بصیرت و آگاهی مخاطب از وضعیت خود شده و او را نسبت به محدودیت های خویش آگاه میسازد.آگاهی از محدودیت ها میتواند انسان را ازبند توهمات ایدئولوژیک برهاند.از این رو آثار برجسته در قالب کمدی و تراژدی همواره ورای ایدئولوژی های کاذب ما را با واقعیت های زندگی -هر چند تلخ - روبرو می سازند
#علی_حاتم
۱- واینسهایمر،جوئل -هرمنوتیک فلسفی و نظریه ادبی- مسعود علیا-انتشارات ققنوس، چاپ دوم ۱۳۸۹- ص۶۰
۲- پیشین،ص۵۴
کوتاه ترین نمایشنامه تاریخ
نمایشنامه " نفس" اثر ساموئل بکت که اجرای آن تنها ۳۵ ثانیه طول میکشد، کوتاه ترین نمایشی است که تا کنون بر صحنه رفته است؛ اثری بدون بازیگر و بدون دیالوگ :
[ پرده ]
۱ – نوری ضعیف بر صحنه ای پر از زباله های گوناگون .ادامه این وضعیت حدود پنچ ثانیه
۲ – فریادی ضعیف و کوتاه و بلافاصله صدای دم و همراه آن افزایش تدریجی نورکه هردو با هم طی حدود ده ثانیه به اوج میرسند. سکوت و ادامه این وضعیت حدود پنچ ثانیه.
۳ – بازدم و همراه آن کاهش تدریجی نورکه هردو با هم طی حدود ده ثانیه به حداقل میرسند ( نور مانند ۱ ) و بلافاصله مانند قبل صدای فریاد. سکوت و ادامه این وضعیت حدود پنج ثانیه
[ پرده ]
" نفس " سال ۱۹۶۹ نوشته شد و از ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۹ ، ۸۵ میلیون نفر فقط در برادوی اجرای آنرا روی صحنه تماشا کردند. مانند سایر آثار بکت، ناقدان تحلیل ها گوناگونی در مورد همین ۳۵ ثانیه نوشته اند . تعداد قابل توجهی فیلم و انیمیشین کوتاه نیز بر اساس این متن ساخته شده است.مطابق معمول خیلی ها بکت را به بدبینی متهم کردند و اینکه از نظر او زندگی انسان چبزی جز یک دم و بازدم بیهوده میان زباله ها(جهان) نیست. بکت زمانی گفته بود اگر بدبینی یعنی حکم دادن درباره اینکه بدی بر خوبی پیروز میشود، من با توجه به بی میلی ام به صدور حکم بدبین نیستم، فقط در زندگی بر حسب اتفاق با بدی بیشتر مواجه شدم تا خوبی. تاویل هایی فلسفی، سیاسی و حتی اروتیک از "نفس" ارائه شده است. بکت در پاسخ به یکی از منتقدانی که خواسته بود نظر او را در مورد برداشت اروتیک از این نمایش بداند، نوشت: "شاید این نمایش در زمره آشغال ها نباشد ولی بهرحال آشغال است."
کل حیات بشر با توجه به چالش های پیش رو، از تنش های سیاسی در عصر سلاح های هسته ای تا وضعیت آلودگی محیط زیست و تغییرات اقلیمی، در قیاس با عمر چند میلیارد ساله ی کائنات میتواند به کوتاهی دم و بازدم نمایش بکت باشد.
#علی_حاتم
نمایشنامه " نفس" اثر ساموئل بکت که اجرای آن تنها ۳۵ ثانیه طول میکشد، کوتاه ترین نمایشی است که تا کنون بر صحنه رفته است؛ اثری بدون بازیگر و بدون دیالوگ :
[ پرده ]
۱ – نوری ضعیف بر صحنه ای پر از زباله های گوناگون .ادامه این وضعیت حدود پنچ ثانیه
۲ – فریادی ضعیف و کوتاه و بلافاصله صدای دم و همراه آن افزایش تدریجی نورکه هردو با هم طی حدود ده ثانیه به اوج میرسند. سکوت و ادامه این وضعیت حدود پنچ ثانیه.
۳ – بازدم و همراه آن کاهش تدریجی نورکه هردو با هم طی حدود ده ثانیه به حداقل میرسند ( نور مانند ۱ ) و بلافاصله مانند قبل صدای فریاد. سکوت و ادامه این وضعیت حدود پنج ثانیه
[ پرده ]
" نفس " سال ۱۹۶۹ نوشته شد و از ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۹ ، ۸۵ میلیون نفر فقط در برادوی اجرای آنرا روی صحنه تماشا کردند. مانند سایر آثار بکت، ناقدان تحلیل ها گوناگونی در مورد همین ۳۵ ثانیه نوشته اند . تعداد قابل توجهی فیلم و انیمیشین کوتاه نیز بر اساس این متن ساخته شده است.مطابق معمول خیلی ها بکت را به بدبینی متهم کردند و اینکه از نظر او زندگی انسان چبزی جز یک دم و بازدم بیهوده میان زباله ها(جهان) نیست. بکت زمانی گفته بود اگر بدبینی یعنی حکم دادن درباره اینکه بدی بر خوبی پیروز میشود، من با توجه به بی میلی ام به صدور حکم بدبین نیستم، فقط در زندگی بر حسب اتفاق با بدی بیشتر مواجه شدم تا خوبی. تاویل هایی فلسفی، سیاسی و حتی اروتیک از "نفس" ارائه شده است. بکت در پاسخ به یکی از منتقدانی که خواسته بود نظر او را در مورد برداشت اروتیک از این نمایش بداند، نوشت: "شاید این نمایش در زمره آشغال ها نباشد ولی بهرحال آشغال است."
کل حیات بشر با توجه به چالش های پیش رو، از تنش های سیاسی در عصر سلاح های هسته ای تا وضعیت آلودگی محیط زیست و تغییرات اقلیمی، در قیاس با عمر چند میلیارد ساله ی کائنات میتواند به کوتاهی دم و بازدم نمایش بکت باشد.
#علی_حاتم
به بهانه سی و یک اکتبر سالروز درگذشت فدریکو فلینی
فلینی، فاشیسم ، آمارکورد
فیلم آمارکورد( به یاد می آورم) داستان مردم یک شهر است .شهر زادگاه فدریکو فلینی به نام ریمینی در برهه ای که فاشیسم به رهبری موسولینی در ایتالیا پیروز شده بود. فیلم حاوی بخش های مختلف و پراکنده ی خاطرات فلینی نوجوان از آن دوران است. روایت هایی متنوع توام با طنز خاص وی. گاه شاعرانه ، گاه سورئال و درپاره ای بخش ها نوستالژیک و غمبار. فلینی سنت ها، آداب و رسوم، خرافات و زندگی طبقات مختلف یک شهر را به نمایش میگذارد.اما در این کمدی سرخوشانه آنچه با ظرافت در ژرف ساخت اثر بیان میشود، رابطه ی مردم شهر با سیاست و فاشیسم است. اینکه چگونه ابتذال، سطحی نگری و عدم آگاهی مردم موجب میشود آنها با تبلیغات فاشیسم موسولینی همسو شوند. یکی از نکات مهم فیلم پرداختن به نقش مردم در شکل گیری یک حاکمیت سیاسی است.
هگل معتقد بود همه ی ما تحت سلطه ی Zeitgeist یا روح حاکم بر دوران هستیم، درون اندیشه ها و نهادهای آن زندگی می کنیم و خودمان در خلق آنها نقش داریم. علیرغم اینکه بخشی از روح دوران هستیم،اندیشه هایمان میتواند با دنیای پیرامون ناسازگار باشد و دچار احساس از خودبیگانگی نسبت به نهادهای سیاسی و اجتماعی حکومتی شویم که خودمان هم در شکل گیری آن نقش داشته ایم. نقشی که لزوماً به معنای حمایت و توافق تک تک افراد با حاکمیت نیست و میتواند غیرمستقیم و حتی ناخواسته باشد. هر حکومتی برآیند اعتقادات، آرزوها، خلقیات، تضادهای فکری و فرهنگی، و نقاط ضعف و قوت آن ملت است.
بطور مثال در روسیه ملتی برای تحقق آزادی و عدالت انقلاب کرد، اما در نهایت از مسیحیت ارتدوکس به مارکسیسم ارتدوکس رسید و از استبداد تزاری به استالینیسم. شکل حکومت تغییر کرده بود ولی استبداد و فقدان آزادی در قالبی جدید تدوام یافت. جدا از تمامی علت های دیگر، بی شک یکی از وجوه مهم قضیه عدم تغییر فرهنگ و روح جمعی مسلط بر جامعه بود. همان روح جمعی که فلینی به یاد می آورد چگونه در شهر ریمینی - و سراسر ایتالیا - با فاشیسم همراه شده بود. ظرافت کار فلینی در این است که به خصوصیات فردی آدم ها نیز توجه دارد. آدم های شهری کوچک که اکثر آنها فاشیست نیستند، ولی هریک به دلایل شخصی با آن کنار می آیند. مردمانی با مجموعه ای از صفات خوب و بد. گاه نفرت انگیز و گاه دوست داشتنی، مثل مردمان هر جای دیگر دنیا.
آخرین سکانس آمارکورد یک جشن عروسی است. گرادیسکا - زن میانسالی که نوجوان فیلم (فلینی) عاشق اوست - با یک افسر فاشیست ازدواج میکند و از شهر میرود. گرادیسکا حامی فاشیسم نیست، ولی بزرگترین آرزوی زندگی اش ازدواج با افسری بوده که شبیه گاری کوپر باشد. سکانسی غریب آمیخته به طنزی تلخ و شاعرانه.
#علی_حاتم
https://youtu.be/bobNVLRYwV4
فلینی، فاشیسم ، آمارکورد
فیلم آمارکورد( به یاد می آورم) داستان مردم یک شهر است .شهر زادگاه فدریکو فلینی به نام ریمینی در برهه ای که فاشیسم به رهبری موسولینی در ایتالیا پیروز شده بود. فیلم حاوی بخش های مختلف و پراکنده ی خاطرات فلینی نوجوان از آن دوران است. روایت هایی متنوع توام با طنز خاص وی. گاه شاعرانه ، گاه سورئال و درپاره ای بخش ها نوستالژیک و غمبار. فلینی سنت ها، آداب و رسوم، خرافات و زندگی طبقات مختلف یک شهر را به نمایش میگذارد.اما در این کمدی سرخوشانه آنچه با ظرافت در ژرف ساخت اثر بیان میشود، رابطه ی مردم شهر با سیاست و فاشیسم است. اینکه چگونه ابتذال، سطحی نگری و عدم آگاهی مردم موجب میشود آنها با تبلیغات فاشیسم موسولینی همسو شوند. یکی از نکات مهم فیلم پرداختن به نقش مردم در شکل گیری یک حاکمیت سیاسی است.
هگل معتقد بود همه ی ما تحت سلطه ی Zeitgeist یا روح حاکم بر دوران هستیم، درون اندیشه ها و نهادهای آن زندگی می کنیم و خودمان در خلق آنها نقش داریم. علیرغم اینکه بخشی از روح دوران هستیم،اندیشه هایمان میتواند با دنیای پیرامون ناسازگار باشد و دچار احساس از خودبیگانگی نسبت به نهادهای سیاسی و اجتماعی حکومتی شویم که خودمان هم در شکل گیری آن نقش داشته ایم. نقشی که لزوماً به معنای حمایت و توافق تک تک افراد با حاکمیت نیست و میتواند غیرمستقیم و حتی ناخواسته باشد. هر حکومتی برآیند اعتقادات، آرزوها، خلقیات، تضادهای فکری و فرهنگی، و نقاط ضعف و قوت آن ملت است.
بطور مثال در روسیه ملتی برای تحقق آزادی و عدالت انقلاب کرد، اما در نهایت از مسیحیت ارتدوکس به مارکسیسم ارتدوکس رسید و از استبداد تزاری به استالینیسم. شکل حکومت تغییر کرده بود ولی استبداد و فقدان آزادی در قالبی جدید تدوام یافت. جدا از تمامی علت های دیگر، بی شک یکی از وجوه مهم قضیه عدم تغییر فرهنگ و روح جمعی مسلط بر جامعه بود. همان روح جمعی که فلینی به یاد می آورد چگونه در شهر ریمینی - و سراسر ایتالیا - با فاشیسم همراه شده بود. ظرافت کار فلینی در این است که به خصوصیات فردی آدم ها نیز توجه دارد. آدم های شهری کوچک که اکثر آنها فاشیست نیستند، ولی هریک به دلایل شخصی با آن کنار می آیند. مردمانی با مجموعه ای از صفات خوب و بد. گاه نفرت انگیز و گاه دوست داشتنی، مثل مردمان هر جای دیگر دنیا.
آخرین سکانس آمارکورد یک جشن عروسی است. گرادیسکا - زن میانسالی که نوجوان فیلم (فلینی) عاشق اوست - با یک افسر فاشیست ازدواج میکند و از شهر میرود. گرادیسکا حامی فاشیسم نیست، ولی بزرگترین آرزوی زندگی اش ازدواج با افسری بوده که شبیه گاری کوپر باشد. سکانسی غریب آمیخته به طنزی تلخ و شاعرانه.
#علی_حاتم
https://youtu.be/bobNVLRYwV4
YouTube
Amarcord final
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مراسم اسکار(۱۹۹۳) اهدای اسکار افتخاری به فدریکو فلینی توسط سوفیا لورن و مارچلو ماسترویانی و تشکر او از همسرش جولیتا ماسینا بخاطر یک عمر همراهی
کرگدنِ یونسکو
یک روز صبح در شهر ناگهان صدای نعره ای شنیده میشود.کرگدنی با سرعتی سرسام آور از خیابان ها میگذرد و گربه ی خانمی خانه دار را زیر پا له میکند. بین برانژه و دوستش ژان و سایر اشخاصی که در صحنه حضور دارند از جمله یک منطق دان در مورد ماهیت کرگدن و اینکه آیا او کرگدنی آسیایی یا آفریقایی است،تک شاخ است یا دو شاخ بحث و گفتگو در میگیرد.
در پرده اول نمایش،یونسکو جامعه ای را نشان میدهد که افراد آن دارای افکاری پوچ و نامعقول هستند، برداشت هایشان از هرچیزی به شدت سطحی است و این ویژگی در نحوه ی گفتار آنها نمود پیدا میکند. برخی از دیدگاهایشان آشکارا نژاد پرستانه است:
ژان: من با تو شرط میبندم تو خودت دو تا شاخ داری مردیکه ی آسیایی
برانژه : من آسیایی نیستم و تازه آسیایی ها مثل بقیه ی انسان ها هستند
ژان (بافریاد):آنها پوستشان زرد است.
در پرده دوم و سوم دیگر کمتر نشانی از گفتگوهای هجو پرده ی اول به چشم میخورد.نمایش خط داستانی مشخصی را دنبال میکند و عبارات روشن و واضح اند. تعصب و فقدان تفکری عمیق نزد عموم مردم باعث میشود به تدریج همه ی افراد شهر تبدیل به کرگدن شوند.دوستان برانژه ، ژان و دودار و حتی دختری که عشق اوست(دیزی) به ترتیب بهگله کرگدنها ملحق میشوند. برانژه تنها کسی است که تا آخرین لحظه در مقابل این بیماری پایداری میکند و میخواهد انسان باشد. یونسکو در مقابل دنیایی که هرگونه مفهوم منطقی و قابل فهمی در آن غایب است و کرگدنها همه جا را فرا گرفته اند،در پی مفهومی است که هر چند امیدبخش نیست و جلوی استحاله ی انسان ها را نمیگیرد ،اما برای وی همچون یک ارزش مطرح است:"انسانیت" برانژه نمیتواند دلایلی مستدل و منطقی مبنی بر اینکه چرا میخواهد انسان باشد بیاورد.تنها نوعی مکاشفه درونی و احساس عاطفی که به بیان درنمی آید او را از کرگدن شدن بازمیدارد.او به دودار که از کرگدن ها طرفداری میکند،میگوید:
...احساس میکنم تو در اشتباهی ...از نظر غریزی احساس میکنم. یا نه، کرگدن است که فقط غریزه دارد .برای من معنی کشف میشود. کلمه پیدا شد.مکاشفه.
دودار: منظورت از مکاشفه چیست؟
برانژه:مکاشفه یعنی...همینطوری دیگر...
برانژه نمیتواند احساسش را در قالب کلمات بریزد. به دودار میگوید منطق دان آنچه را من نمیتوانم توضیح دهم برای تو اثبات خواهد کرد.اما بعد از پنچره میبیند که منطق دان هم کرگدن شده. در دنیایی که عقلانیت، منطق و زبان به بن بست رسیده است، برانژه تنها از راه مکاشفه و احساس درونی اش هویت انسانی خود را حفظ میکند.
یک روز صبح در شهر ناگهان صدای نعره ای شنیده میشود.کرگدنی با سرعتی سرسام آور از خیابان ها میگذرد و گربه ی خانمی خانه دار را زیر پا له میکند. بین برانژه و دوستش ژان و سایر اشخاصی که در صحنه حضور دارند از جمله یک منطق دان در مورد ماهیت کرگدن و اینکه آیا او کرگدنی آسیایی یا آفریقایی است،تک شاخ است یا دو شاخ بحث و گفتگو در میگیرد.
در پرده اول نمایش،یونسکو جامعه ای را نشان میدهد که افراد آن دارای افکاری پوچ و نامعقول هستند، برداشت هایشان از هرچیزی به شدت سطحی است و این ویژگی در نحوه ی گفتار آنها نمود پیدا میکند. برخی از دیدگاهایشان آشکارا نژاد پرستانه است:
ژان: من با تو شرط میبندم تو خودت دو تا شاخ داری مردیکه ی آسیایی
برانژه : من آسیایی نیستم و تازه آسیایی ها مثل بقیه ی انسان ها هستند
ژان (بافریاد):آنها پوستشان زرد است.
در پرده دوم و سوم دیگر کمتر نشانی از گفتگوهای هجو پرده ی اول به چشم میخورد.نمایش خط داستانی مشخصی را دنبال میکند و عبارات روشن و واضح اند. تعصب و فقدان تفکری عمیق نزد عموم مردم باعث میشود به تدریج همه ی افراد شهر تبدیل به کرگدن شوند.دوستان برانژه ، ژان و دودار و حتی دختری که عشق اوست(دیزی) به ترتیب بهگله کرگدنها ملحق میشوند. برانژه تنها کسی است که تا آخرین لحظه در مقابل این بیماری پایداری میکند و میخواهد انسان باشد. یونسکو در مقابل دنیایی که هرگونه مفهوم منطقی و قابل فهمی در آن غایب است و کرگدنها همه جا را فرا گرفته اند،در پی مفهومی است که هر چند امیدبخش نیست و جلوی استحاله ی انسان ها را نمیگیرد ،اما برای وی همچون یک ارزش مطرح است:"انسانیت" برانژه نمیتواند دلایلی مستدل و منطقی مبنی بر اینکه چرا میخواهد انسان باشد بیاورد.تنها نوعی مکاشفه درونی و احساس عاطفی که به بیان درنمی آید او را از کرگدن شدن بازمیدارد.او به دودار که از کرگدن ها طرفداری میکند،میگوید:
...احساس میکنم تو در اشتباهی ...از نظر غریزی احساس میکنم. یا نه، کرگدن است که فقط غریزه دارد .برای من معنی کشف میشود. کلمه پیدا شد.مکاشفه.
دودار: منظورت از مکاشفه چیست؟
برانژه:مکاشفه یعنی...همینطوری دیگر...
برانژه نمیتواند احساسش را در قالب کلمات بریزد. به دودار میگوید منطق دان آنچه را من نمیتوانم توضیح دهم برای تو اثبات خواهد کرد.اما بعد از پنچره میبیند که منطق دان هم کرگدن شده. در دنیایی که عقلانیت، منطق و زبان به بن بست رسیده است، برانژه تنها از راه مکاشفه و احساس درونی اش هویت انسانی خود را حفظ میکند.
۱۴نوامبر سالروز در گذشت هگل
از خود بیگانگی و روح دوران
هگل معتقد بود تنها یک واقعیت وجود دارد، واقعیتی که ذاتا مادی نیست، و وی آن را روح یا جان نامید. پدیده هایی که ما ادراک میکنیم ، حتی افکار و ذهنیت خودمان به سادگی نمودهایی از این روح هستند که مدام در طول زمان و طی روندی دیالکتیکی استنتاج میشود. بنابراین، هر مقطعی از تاریخ روح متفاوت خود را دارد، Zeitgeist یا روح زمانه که نحوه ی اندیشیدن و ذهنیت ما مرحله ای خاص از تکامل آن است.
همه ی ما تحت سلطه ی روح حاکم بر دوران هستیم، درون اندیشه ها و نهادهای آن زندگی میکنیم و خودمان در خلق آنها نقش داریم.هر چند این مسئله ما را از سوی قواعدی که با نحوه ی زیست دلخواهمان بیگانه است،تحت فشار قرار میدهد.علیرغم اینکه ما بخشی از روح دوران هستیم،اندیشه هایمان میتواند با دنیای پیرامون ناسازگار باشد و دچار احساس از خودبیگانگی نسبت به نهادهای سیاسی و اجتماعی ای شویم که خودمان آنها را پدید آورده ایم.
چنین حالتی حتی قابل تعمیم به نهادهای مذهبی ماست که برساخته ی آرزوهایمان در پیوند با خدایی است که ازجهانمان جداست.
مباحثی چون دیالکتیک، از خود بیگانگی و روح دوران در نظریات هگل تاثیر گسترده و دامنه داری بر فلسفه ی قاره ای گذاشت، از مارکس و هایدگر گرفته تا بدیو و ژیژک؛ همچنین نحله ها و مکاتب مهمی مانند هرمنوتیک مدرن ، مکتب فرانکفورت و روانشناسی لکان متاثر از عقاید وی بودند. از آغاز قرن بیستم تا به امروز از خود بیگانگی و استحاله ی انسان در دوران مدرن مضمون اصلی بسیاری از آثار برجسته ادبی و هنری بوده، مثل مسخ کافکا ، بیگانه کامو و کرگدن یونسکو ؛ در سینما نیز بزرگانی نظیر چاپلین ، برگمان، آنتونیونی و خیلی های دیگر بدان پرداختند. اندیشه های هگل پس از گذشت نزدیک به دو قرن از مرگش همچنان با روح زمانه ی ما پیوند دارد.
#علی_حاتم
منبع:
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -Quercus-2014
از خود بیگانگی و روح دوران
هگل معتقد بود تنها یک واقعیت وجود دارد، واقعیتی که ذاتا مادی نیست، و وی آن را روح یا جان نامید. پدیده هایی که ما ادراک میکنیم ، حتی افکار و ذهنیت خودمان به سادگی نمودهایی از این روح هستند که مدام در طول زمان و طی روندی دیالکتیکی استنتاج میشود. بنابراین، هر مقطعی از تاریخ روح متفاوت خود را دارد، Zeitgeist یا روح زمانه که نحوه ی اندیشیدن و ذهنیت ما مرحله ای خاص از تکامل آن است.
همه ی ما تحت سلطه ی روح حاکم بر دوران هستیم، درون اندیشه ها و نهادهای آن زندگی میکنیم و خودمان در خلق آنها نقش داریم.هر چند این مسئله ما را از سوی قواعدی که با نحوه ی زیست دلخواهمان بیگانه است،تحت فشار قرار میدهد.علیرغم اینکه ما بخشی از روح دوران هستیم،اندیشه هایمان میتواند با دنیای پیرامون ناسازگار باشد و دچار احساس از خودبیگانگی نسبت به نهادهای سیاسی و اجتماعی ای شویم که خودمان آنها را پدید آورده ایم.
چنین حالتی حتی قابل تعمیم به نهادهای مذهبی ماست که برساخته ی آرزوهایمان در پیوند با خدایی است که ازجهانمان جداست.
مباحثی چون دیالکتیک، از خود بیگانگی و روح دوران در نظریات هگل تاثیر گسترده و دامنه داری بر فلسفه ی قاره ای گذاشت، از مارکس و هایدگر گرفته تا بدیو و ژیژک؛ همچنین نحله ها و مکاتب مهمی مانند هرمنوتیک مدرن ، مکتب فرانکفورت و روانشناسی لکان متاثر از عقاید وی بودند. از آغاز قرن بیستم تا به امروز از خود بیگانگی و استحاله ی انسان در دوران مدرن مضمون اصلی بسیاری از آثار برجسته ادبی و هنری بوده، مثل مسخ کافکا ، بیگانه کامو و کرگدن یونسکو ؛ در سینما نیز بزرگانی نظیر چاپلین ، برگمان، آنتونیونی و خیلی های دیگر بدان پرداختند. اندیشه های هگل پس از گذشت نزدیک به دو قرن از مرگش همچنان با روح زمانه ی ما پیوند دارد.
#علی_حاتم
منبع:
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -Quercus-2014
متافیزیک حضور معنا در زبان
در قرن بیستم اندیشمندانی نظیر ویتگنشتاین(متاخر) فوکو و دریدا ، منکر حضور یا بازنمایی واقعیتی مطلق و قطعی در زبان شدند.در مخالفت با آنها برخی دیگر از متفکران مانند چامسکی و جان سرل، بازنمایی (Representation) را اصل اساسی زبان می انگارند. سرل میگوید:" اگر به کسی فرمان دهیم از اتاق بیرون رود یا بپرسیم که خیال دارد از اتاق بیرون رود یا صرفا ابراز تمایل کنیم که از اتاق بیرون رود، در هریک از این موارد یک وضعیت مشترک وجود دارد که عبارت است از بیرون رفتن شخص از اتاق . محتوای این گزاره ی مشترک هم در فرمان دادن ، هم در پرسش و در هر حالت دیگری تکرار میشود."۱
محتوای گزاره ای مشترک در بازی های زبانی متفاوت دلیلی است بر این نکته که محور اصلی زبان بازنمایی است. از نظر سرل زبان پیوسته بر موقعیت ها و و قایع مشترک دلالت میکند، و آنها را بازمی نماید. در نهایت واقعیت میتواند در زبان حضور یابد. اما از نگاه دریدا به محض اینکه از کلام برای بیان مقاصد خود استفاده میکنیم در واقع به چیزی اشاره داریم که غایب است، و مفهوم آن در جملاتی که بکار میبریم نقش میبندد. " استفاده از کلام بیانگر نوعی غیبت و تفاوت میان قصد و ادراک است. برای نمونه ما به کسی میگوییم : من فلان چیز را میبینم . این گزاره برای کسی که در آن محل حضور ندارد به دلیل آشنایی با قراردادهای زبانی قابل فهم است. قصد و منظور از سخن گفتن فقط با توجه به امکان تحقق این غیبت درک میشود. یعنی اگر موضوعی که از خلال یک پنچره دیده میشود برای دیگری نیز حاضر و مشهود باشد ، آنگاه بیان این گزاره که: من فلان چیز را میبینم ، بی مورد خواهد بود، زیرا دیگری نیز به این امر واقف است."۲
حضور هرگز نیاز به کلام را ایجاد نمیکند. زبان از نظر دریدا بر عدم حضور یا غیبت تاکید دارد. حتی زمانی که به خود اشاره میکنیم و می گوییم : "من" برای این است که توصیفی درباره ی خود ارائه دهیم. در واژه ی "من" واقعیتی حضود ندارد. هرچند این واژه به ظاهر بیانگر یقین ذاتی از حضور خود است، اما وقتی بودن و حضور بی واسطه خود را حس میکنیم دیگر نیازی به کلام برای اثبات آن نداریم، مگر اینکه بخواهیم توصیفی از حضور خود ارائه دهیم یا معنا و مفهومی را به وجود خود نسبت دهیم و آن را به مثابه حقیقتی غیر قابل انکار فرض کنیم. همان چیزی که دریدا به آن متافیزیک حضور معنا میگوید. از دید او واقعیتی در زبان و کلام ما حضور ندارد.زبان فقط توصیفی از واقعیت بدست میدهد که میتواند صادق یا کاذب باشد.
۱- مگی،براین. فلاسفه بزرگ. عزت الله فولاد وند. انشارات خوارزمی . چاپ اول : مهر۷۳. ص۵۶۸
۲- کورنزهوی ، دیوید. حلقه انتقادی. مراد فرهادپور. انتشارات گیل . چاپ اول ۱۳۷۱. ص ۱۹۴
در قرن بیستم اندیشمندانی نظیر ویتگنشتاین(متاخر) فوکو و دریدا ، منکر حضور یا بازنمایی واقعیتی مطلق و قطعی در زبان شدند.در مخالفت با آنها برخی دیگر از متفکران مانند چامسکی و جان سرل، بازنمایی (Representation) را اصل اساسی زبان می انگارند. سرل میگوید:" اگر به کسی فرمان دهیم از اتاق بیرون رود یا بپرسیم که خیال دارد از اتاق بیرون رود یا صرفا ابراز تمایل کنیم که از اتاق بیرون رود، در هریک از این موارد یک وضعیت مشترک وجود دارد که عبارت است از بیرون رفتن شخص از اتاق . محتوای این گزاره ی مشترک هم در فرمان دادن ، هم در پرسش و در هر حالت دیگری تکرار میشود."۱
محتوای گزاره ای مشترک در بازی های زبانی متفاوت دلیلی است بر این نکته که محور اصلی زبان بازنمایی است. از نظر سرل زبان پیوسته بر موقعیت ها و و قایع مشترک دلالت میکند، و آنها را بازمی نماید. در نهایت واقعیت میتواند در زبان حضور یابد. اما از نگاه دریدا به محض اینکه از کلام برای بیان مقاصد خود استفاده میکنیم در واقع به چیزی اشاره داریم که غایب است، و مفهوم آن در جملاتی که بکار میبریم نقش میبندد. " استفاده از کلام بیانگر نوعی غیبت و تفاوت میان قصد و ادراک است. برای نمونه ما به کسی میگوییم : من فلان چیز را میبینم . این گزاره برای کسی که در آن محل حضور ندارد به دلیل آشنایی با قراردادهای زبانی قابل فهم است. قصد و منظور از سخن گفتن فقط با توجه به امکان تحقق این غیبت درک میشود. یعنی اگر موضوعی که از خلال یک پنچره دیده میشود برای دیگری نیز حاضر و مشهود باشد ، آنگاه بیان این گزاره که: من فلان چیز را میبینم ، بی مورد خواهد بود، زیرا دیگری نیز به این امر واقف است."۲
حضور هرگز نیاز به کلام را ایجاد نمیکند. زبان از نظر دریدا بر عدم حضور یا غیبت تاکید دارد. حتی زمانی که به خود اشاره میکنیم و می گوییم : "من" برای این است که توصیفی درباره ی خود ارائه دهیم. در واژه ی "من" واقعیتی حضود ندارد. هرچند این واژه به ظاهر بیانگر یقین ذاتی از حضور خود است، اما وقتی بودن و حضور بی واسطه خود را حس میکنیم دیگر نیازی به کلام برای اثبات آن نداریم، مگر اینکه بخواهیم توصیفی از حضور خود ارائه دهیم یا معنا و مفهومی را به وجود خود نسبت دهیم و آن را به مثابه حقیقتی غیر قابل انکار فرض کنیم. همان چیزی که دریدا به آن متافیزیک حضور معنا میگوید. از دید او واقعیتی در زبان و کلام ما حضور ندارد.زبان فقط توصیفی از واقعیت بدست میدهد که میتواند صادق یا کاذب باشد.
۱- مگی،براین. فلاسفه بزرگ. عزت الله فولاد وند. انشارات خوارزمی . چاپ اول : مهر۷۳. ص۵۶۸
۲- کورنزهوی ، دیوید. حلقه انتقادی. مراد فرهادپور. انتشارات گیل . چاپ اول ۱۳۷۱. ص ۱۹۴
پرسش های نوین فلسفی
ظهور تئوری های اینشتین نقطه ی پایانی بود بر بسیاری از اندیشه های متافیزیکی، در عین حال فیزیکی که او پیشگام اش بود پرسش های فلسفی تازه ای ایجاد کرد. و بیش از آن که به ابطال نظریه های قدیمی فلسفه بیانجامد ، موجب تایید یا دستکم پذیرش ضمنی خیلی از آنان شد.به طور مثال شباهت بین" تعریف ماده به مثابه انرژی" با ایده آلیسم شوپنهاور یا حتی فلسفه ی هندو و بودیسم،خیلی بیش از تشابهی صرفا صوری است.ضمن اینکه درک خیلی از مفاهیم مکانیک کوانتوم حتی برای فیزیکدانان دشوار و تقریبا آمیخته به راز است - مانند "اصل عدم قطعیت هایزنبرگ" و " اثر مشاهده گر"(ضرورت مشاهده برای ثبت وضعیت ذرات زیر اتمی در سیستم کوانتوم) که شعور متعارف را به چالش میکشد اما شباهتی جدی با فلسفه ی برکلی دارد. همچنین تئوری بیگ بنگ در مورد منشا جهان هستی که بار دیگر باب بحث درباره ی مباحث فلسفی از قبیل سرشت واقعیت یا علیت را گشود - و امکان وجود جهان هایی به جز جهان موجود، حتی خوراک بیشتری برای اندیشه های فلسفی فراهم کرد.
با این حال همواره باید تفاوت های نگرش علمی در حوزه ی فیزیک و علوم تجربی را با دیدگاه های حوزه ی متافیزیک و الهیات در نظر داشت.تعریف خیلی از مفاهیم و واژگان در علم، تفاوتی اساسی با مفاهیم و واژگان مشابه در فلسفه و دین دارد . مثل تفاوت مفهوم " هیچ " کوانتومی با مفهوم "هیچ" در فلسفه کلاسیک و الهیات.هر چند پیشرفت های علمی سوالات تازه ای به لحاظ فلسفی ایجاد میکند، اما پاسخ به آنها لزوما به معنای تایید کامل نظرات برخی از قدما و مکاتب کلاسیک نیست.چون بسیاری از تفسیرها و توصیف هایی که این مکاتب از هستی ارائه داده اند ، علیرغم بعضی شباهت ها،اساسا با آنچه فیزیک مدرن به آن دست یافته مغایر است.
#علی_حاتم
منبع:
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -Quercus-2014
ظهور تئوری های اینشتین نقطه ی پایانی بود بر بسیاری از اندیشه های متافیزیکی، در عین حال فیزیکی که او پیشگام اش بود پرسش های فلسفی تازه ای ایجاد کرد. و بیش از آن که به ابطال نظریه های قدیمی فلسفه بیانجامد ، موجب تایید یا دستکم پذیرش ضمنی خیلی از آنان شد.به طور مثال شباهت بین" تعریف ماده به مثابه انرژی" با ایده آلیسم شوپنهاور یا حتی فلسفه ی هندو و بودیسم،خیلی بیش از تشابهی صرفا صوری است.ضمن اینکه درک خیلی از مفاهیم مکانیک کوانتوم حتی برای فیزیکدانان دشوار و تقریبا آمیخته به راز است - مانند "اصل عدم قطعیت هایزنبرگ" و " اثر مشاهده گر"(ضرورت مشاهده برای ثبت وضعیت ذرات زیر اتمی در سیستم کوانتوم) که شعور متعارف را به چالش میکشد اما شباهتی جدی با فلسفه ی برکلی دارد. همچنین تئوری بیگ بنگ در مورد منشا جهان هستی که بار دیگر باب بحث درباره ی مباحث فلسفی از قبیل سرشت واقعیت یا علیت را گشود - و امکان وجود جهان هایی به جز جهان موجود، حتی خوراک بیشتری برای اندیشه های فلسفی فراهم کرد.
با این حال همواره باید تفاوت های نگرش علمی در حوزه ی فیزیک و علوم تجربی را با دیدگاه های حوزه ی متافیزیک و الهیات در نظر داشت.تعریف خیلی از مفاهیم و واژگان در علم، تفاوتی اساسی با مفاهیم و واژگان مشابه در فلسفه و دین دارد . مثل تفاوت مفهوم " هیچ " کوانتومی با مفهوم "هیچ" در فلسفه کلاسیک و الهیات.هر چند پیشرفت های علمی سوالات تازه ای به لحاظ فلسفی ایجاد میکند، اما پاسخ به آنها لزوما به معنای تایید کامل نظرات برخی از قدما و مکاتب کلاسیک نیست.چون بسیاری از تفسیرها و توصیف هایی که این مکاتب از هستی ارائه داده اند ، علیرغم بعضی شباهت ها،اساسا با آنچه فیزیک مدرن به آن دست یافته مغایر است.
#علی_حاتم
منبع:
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -Quercus-2014
حقیقت در فیلم راشومون اثر کوروساوا
آکیرا کوروساوا با ساخت فیلم راشومون(۱۹۵۰) جایزه شیر طلایی فستیوال ونیز را به دست آورد و به شهرت جهانی رسید. راشومون بی تردید یکی از فلسفی ترین آثار تاریخ سینماست. فیلمی درباره "حقیقت" که علاوه بردانشکده های سینمایی درکلاس های فلسفه نیز تدریس می شود.
خلاصه داستان فیلم که اقتباسی است از داستان کوتاه "دربیشه" نوشته "رینوسوکه آکه تاگاوا" چنین است: یک راهزن به جرم تجاوز به همسر یک سامورایی و قتل وی دستگیر می شود. راهزن در دادگاه اعتراف می کند که سامورایی را به قتل رسانده.همسر سامورایی اما ادعا می کند او خودش شوهرش را کشته. قاضی به ناچار از طریق یک واسطه، روح مقتول را احضار می کند و روح می گوید خودکشی کرده است.تنها شاهد ماجرا یعنی هیزم شکن،روایتی کاملا متفاوت را برای یک راهب و مردی عامی بازگو می کند که همراه او از بارانی سیل آسا به دروازه ی راشومون پناه آورده اند.
شخصیت ، روحیات و انگیزه های درونی هریک از شاهدان موجب می شود یک حادثه ازچند منظر متفاوت روایت شود.درچنین شرایطی بازنمایی تصویر کاملی از حقیقت، امری است بغایت دشوار و گاه حتی ناممکن . از این رو راشومون را اثری مدرن همچون تابلوهای پیکاسو، و یا آثار فتوریست ها دانسته اند که وجوه مختلف یک واقعیت واحد را بدون دست یابی به یک تفسیر کلی و قطعی به تصویر میکشد.
راشومون اکنون جزو آثار کلاسیک سینما محسوب می شود،اثری کلاسیک که نگاه مدرن آن در فرم روایی و بصری خیره کننده اش تجلی یافته است. کوروساوا با مهارت، روایت هر یک از چهار شاهد را با میزانسن و ریتمی متفاوت که متناسب با روحیه و موضع گیری آنهاست ،به تصویر می کشد. حتی روایت پایانی هیزم شکن به عنوان یک ناطر بیرونی معلوم نمی کند مقصراصلی کیست، زیرا او از انگیزه های درونی افراد در گیر ماجرا با خبر نیست و صرفااز دریچه چشم خود قضیه را تعریف می کند.همان گونه که نیچه اعتقاد دارد:"انواع بسیار متفاوت چشم وجود دارد،درنتیجه حقیقت های بسیار متنوع وجود دارد، در نتیجه حقیقت وجود ندارد."
شاید تنها لحظه ای از فیلم که حقیقت نمایان می شود،هنگامی است که در سکانس نهایی،هیزم شکن نوزادی رها شده در پناهگاه را به فرزندی قبول می کند. حقیقت از نظر استاد بزرگ سینمای جهان،نه در دیدگاه های متنوع و متناقض آدم ها که خیلی ساده در محبت یک انسان به همنوعش تجلی می یابد؛ بی هیچ توضیح و تفسیراضافی. بسیاری از آثار کوروساوا نمایش جهنمی است که انسان ها روی زمین بر پا ساخته اند،اما وی تا پایان عمر امیدش را به انسان- با وجود همه ی نقاط ضعفی که دارد- از دست نداد.
#علی_حاتم
آکیرا کوروساوا با ساخت فیلم راشومون(۱۹۵۰) جایزه شیر طلایی فستیوال ونیز را به دست آورد و به شهرت جهانی رسید. راشومون بی تردید یکی از فلسفی ترین آثار تاریخ سینماست. فیلمی درباره "حقیقت" که علاوه بردانشکده های سینمایی درکلاس های فلسفه نیز تدریس می شود.
خلاصه داستان فیلم که اقتباسی است از داستان کوتاه "دربیشه" نوشته "رینوسوکه آکه تاگاوا" چنین است: یک راهزن به جرم تجاوز به همسر یک سامورایی و قتل وی دستگیر می شود. راهزن در دادگاه اعتراف می کند که سامورایی را به قتل رسانده.همسر سامورایی اما ادعا می کند او خودش شوهرش را کشته. قاضی به ناچار از طریق یک واسطه، روح مقتول را احضار می کند و روح می گوید خودکشی کرده است.تنها شاهد ماجرا یعنی هیزم شکن،روایتی کاملا متفاوت را برای یک راهب و مردی عامی بازگو می کند که همراه او از بارانی سیل آسا به دروازه ی راشومون پناه آورده اند.
شخصیت ، روحیات و انگیزه های درونی هریک از شاهدان موجب می شود یک حادثه ازچند منظر متفاوت روایت شود.درچنین شرایطی بازنمایی تصویر کاملی از حقیقت، امری است بغایت دشوار و گاه حتی ناممکن . از این رو راشومون را اثری مدرن همچون تابلوهای پیکاسو، و یا آثار فتوریست ها دانسته اند که وجوه مختلف یک واقعیت واحد را بدون دست یابی به یک تفسیر کلی و قطعی به تصویر میکشد.
راشومون اکنون جزو آثار کلاسیک سینما محسوب می شود،اثری کلاسیک که نگاه مدرن آن در فرم روایی و بصری خیره کننده اش تجلی یافته است. کوروساوا با مهارت، روایت هر یک از چهار شاهد را با میزانسن و ریتمی متفاوت که متناسب با روحیه و موضع گیری آنهاست ،به تصویر می کشد. حتی روایت پایانی هیزم شکن به عنوان یک ناطر بیرونی معلوم نمی کند مقصراصلی کیست، زیرا او از انگیزه های درونی افراد در گیر ماجرا با خبر نیست و صرفااز دریچه چشم خود قضیه را تعریف می کند.همان گونه که نیچه اعتقاد دارد:"انواع بسیار متفاوت چشم وجود دارد،درنتیجه حقیقت های بسیار متنوع وجود دارد، در نتیجه حقیقت وجود ندارد."
شاید تنها لحظه ای از فیلم که حقیقت نمایان می شود،هنگامی است که در سکانس نهایی،هیزم شکن نوزادی رها شده در پناهگاه را به فرزندی قبول می کند. حقیقت از نظر استاد بزرگ سینمای جهان،نه در دیدگاه های متنوع و متناقض آدم ها که خیلی ساده در محبت یک انسان به همنوعش تجلی می یابد؛ بی هیچ توضیح و تفسیراضافی. بسیاری از آثار کوروساوا نمایش جهنمی است که انسان ها روی زمین بر پا ساخته اند،اما وی تا پایان عمر امیدش را به انسان- با وجود همه ی نقاط ضعفی که دارد- از دست نداد.
#علی_حاتم
توماس هابز: انسان به مثابه ماشین
توماس هابز، فیلسوف انگلیسی در پژوهش های علمی قرن هفدهم نقشی فعالانه داشت. وی با ریاضیدانان هم عصر خویش از جمله دکارت در تعامل بود، ولی به نتایجی کاملا متفاوت دست یافت. مخالفت او با تفکیک ذهن و جسم در ثنویت دکارتی، باعث شد خود را یک ماتریالیست تمام عیار بخواند، و مفمهوم ذات یا جوهر غیر مادی را به عنوان عبارتی متناقض رد کند( ادعایی جسورانه در زمانه ای که خدا باوری همچنان حاکم بود) هر آنچه در کائنات است فیزیکی یا مادی است ، و هیچ چیز خارج از آن وجود ندارد.
هابز متاثر از نجوم کوپرنیک و گالیله، چشم اندازی مکانیکی از هستی ارائه داد، و این بحث را پیش کشید که با در نظر گرفتن قوانین فیزیکی، حتی انسان میتواند همچون یک ماشین قلمداد شود.نظریه ی حرکت و نیروی جنبشی گالیله الهامبخش هابز بود، به طوری که به باور او این نظریه نه تنها عملکرد بدن، که فعالیت های ذهنی ما را نیز تبیین میکند.از دید هابز، ذهن ما یک ماشین فیزیکی است، و ابعاد روانشناختی انسان مثل هر چیز دیگری در کائنات از قوانین فیزیکی پیروی میکند.
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -
Quercus-2014
توماس هابز، فیلسوف انگلیسی در پژوهش های علمی قرن هفدهم نقشی فعالانه داشت. وی با ریاضیدانان هم عصر خویش از جمله دکارت در تعامل بود، ولی به نتایجی کاملا متفاوت دست یافت. مخالفت او با تفکیک ذهن و جسم در ثنویت دکارتی، باعث شد خود را یک ماتریالیست تمام عیار بخواند، و مفمهوم ذات یا جوهر غیر مادی را به عنوان عبارتی متناقض رد کند( ادعایی جسورانه در زمانه ای که خدا باوری همچنان حاکم بود) هر آنچه در کائنات است فیزیکی یا مادی است ، و هیچ چیز خارج از آن وجود ندارد.
هابز متاثر از نجوم کوپرنیک و گالیله، چشم اندازی مکانیکی از هستی ارائه داد، و این بحث را پیش کشید که با در نظر گرفتن قوانین فیزیکی، حتی انسان میتواند همچون یک ماشین قلمداد شود.نظریه ی حرکت و نیروی جنبشی گالیله الهامبخش هابز بود، به طوری که به باور او این نظریه نه تنها عملکرد بدن، که فعالیت های ذهنی ما را نیز تبیین میکند.از دید هابز، ذهن ما یک ماشین فیزیکی است، و ابعاد روانشناختی انسان مثل هر چیز دیگری در کائنات از قوانین فیزیکی پیروی میکند.
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -
Quercus-2014
ابزوردیسم ( کامو و بکت)
آلبر کامو رساله ی فلسفی مشهور خود " افسانه سیزیف را سال ۱۹۴۲ منتشر کرد.اثری متاثر از فضای جنگ جهانی دوم و تمام فجایعی که از ابتدای قرن بیستم تا آن زمان رخ داده بود.
پرسش اصلی کامو این است که ما چگونه میتوانیم با وضعیت ابزورد مواجه شویم. ابزورد در نظرات کامو اصطلاحی است فنی برای نشان دادن تناقضی که بین بی معنایی هستی، و میل مفرط انسان در یافتن معنا وجود دارد. ما همواره تلاش میکنیم معنایی را به جهان هستی نسبت دهیم ، حال آن که جهان هیچ معنا و هدفی ندارد. در تقابل با بی معنایی و پوچی ناامید کننده ی زندگی از نظر کامو هفت نوع واکنش وجود دارد:
۱- خودکشی که کامو آن را مهم ترین و جدی ترین موضوع فلسفی میداند.چون حاوی این پرسش اساسی است که زندگی کردن به زحمتش میارزد یا نه؟برای که آنها که دست به خودکشی میزنند پاسخ منفی است.
۲- سرگرم ساختن خود ونادیده گرفتن پوچی از طریق غرق شدن در لذات و خوشی های زندگی.
۳- انکار کردن و عدم پذیرش پوچی و بی معنایی هستی. مثل افراد مذهبی که معتقدند جهان هستی دارای معنا و هدف است؛ چون توسط خداوند خلق شده است.اگزیستانسیالیست ها نیز گرچه مذهب را رد میکنند، اما معتقدند ما باید خودمان به هستی معنا دهیم.از نظر کامو هردو رویکرد مذهبی و اگزیستانسیالیستی، شکلی از انکار هستند و حاضر نیستند بی معنایی هستی را بپذیرند. برای همین کامو مایل نبود او را اگزیستانسیالیست بدانند.
۴- هنرپیشگی و بازی کردن در نقش های مختلف و تظاهر به اینکه هستی معنایی دارد.
۵-اشکال دیگر هنرمند بودن مانند نقاش یا رمان نویس که خلاقیت هنری برایش حاوی معنایی است که میتواند جایگزین بی معنایی زندگی شود.
۶- اعمال قدرت و پیروزی در عرصه سیاست که معنابخش زندگی سیاستمداران است.
به باور کامو با هیچیک از این اعمال نمیتوان بر پوچی هستی فائق آمد. هفتمین مورد و آنچه کامو پیشنهاد میدهد، پذیرش وضعیت ابزورد با وجود همه ی ابعاد ناامیدکننده، تلخ و پوچ آن است. پذیرشی نه از سر انفعال بلکه توام با آگاهی که در عین حال نوعی مقاومت در برابر پوچی محسوب میشود.
کامو سیزیف را مثال میزند که خدایان او را به عذابی دهشتناک محکوم کرده اند. سیزیف باید هر روز قلوه سنگی بزرگ را به قله کوه ببرد. سپس سنگ به پایین کوه سقوط میکند و این وضعیت تا ابد تکرار میشود. از نظر کامو آگاهی سیزیف از وضعیت خود و پذیرش شجاعانه آن به جای خودکشی، انکار ، تظاهر به بازی و سایر توجیهات، ارزشمند است؛ چون حقایق خرد کننده و تلخ به محض شناخته شدن معدوم میشوند.برای همین کامو سیزیف را خوشبخت میداند.وی از افسانه سیزیف به عنوان استعاره ای که نهایت پوچی را نشان میدهد بهره میبرد تا بتواند بر پوچی غلبه کند؛ مانند نیچه که از استعاره ی بازگشت جاودانه ی زمان و تکرار بی انتهای وقایع به همین منظور استفاده میکند.در چنین گفت زرتشتِ نیچه ، ماری دور گردن شبان(زرتشت) پیچیده و در حال خفه کردن اوست(ماری که دم خود را به دهان گرفته نمادی است از تکرار جاودان و بی حاصل زمان و هستی) لحظه ای که زرتشت وضعیت خود را میپذیرد و بدان آری میگوید، مار گریبان او را رها میکند. همان طور که به زعم کامو، سیزیف نیز به سرنوشت خود و درواقع به زندگی با همه مصائب اش آری میگوید.برای نیچه پاسخ های مذهبی و عقلانی برای معنا بخشی به هستی به نهیلیسم منفی می انجامد. هدف دین و دستگاه های عریض و طویل فلسفی دستیابی به حقایق و معانی قطعی است که زندگی را محدود، و در نتیجه بی معنا می سازند.نیچه معتقد است ما با پذیرش پوچی زندگی و اینکه هیچ توجیه عقلانی ای برای آن وجود ندارد، از نهیلیسم منفی به نهیلیسم مثبت میرسیم که عاملی رهایی بخش از همه ی قید و بندهای متافیزیکی است.نگرش کامو در مقابله با وضعیت ابزورد متاثر از نهیلیسم مثبت نیچه است.
دو دهه پس از انتشار افسانه سیزیف، منتقد معروف مارتین اسلین واژه ی ابزورد را از کامو وام گرفت.وی آثار نمایشنامه نویسانی چون بکت، یونسکو ، ژنه و پینتر را که دارای ساختاری بی نظم، رویدادهایی بی منطق و گفتگوهایی مبهم بودند تحت عنوان " تئاتر ابزورد" دسته بندی کرد.آثاری مدرن و سنت شکن که از دهه ی پنچاه میلادی روی صحنه رفتند و نقطه اشتراک شان نمایش معنا باختگی زندگی در دوران معاصر بود.هرچند نویسندگان اصلی این جریان- مثل بکت و یونسکو- هرگز اصطلاح ابزورد را برای معرفی و تحلیل آثار خود نپذیرفتند.
با این حال برخی منتقدان اعتقاد دارند مضامین آثار موسوم به تئاتر ابزورد و در راس آن بکت، به لحاظ فلسفی متاثر یا دستکم مشابه دیدگاه های کاموست.اما علیرغم شباهت ها تفاوت هایی اساسی بین نگرش این دو و نحوه ی برخوردشان با بی معنایی زندگی وجود دارد. درون مایه کارهای بکت مواجهه ی ذهن با آشفتگی توضیح ناپذیر هستی است و در این مواجهه تلاش طاقت فرسای شخصیت های بکت جهت یافتن مفهومی مثبت و آرامش بخش برای زندگی- نظیر نتیجه ای که کامو
آلبر کامو رساله ی فلسفی مشهور خود " افسانه سیزیف را سال ۱۹۴۲ منتشر کرد.اثری متاثر از فضای جنگ جهانی دوم و تمام فجایعی که از ابتدای قرن بیستم تا آن زمان رخ داده بود.
پرسش اصلی کامو این است که ما چگونه میتوانیم با وضعیت ابزورد مواجه شویم. ابزورد در نظرات کامو اصطلاحی است فنی برای نشان دادن تناقضی که بین بی معنایی هستی، و میل مفرط انسان در یافتن معنا وجود دارد. ما همواره تلاش میکنیم معنایی را به جهان هستی نسبت دهیم ، حال آن که جهان هیچ معنا و هدفی ندارد. در تقابل با بی معنایی و پوچی ناامید کننده ی زندگی از نظر کامو هفت نوع واکنش وجود دارد:
۱- خودکشی که کامو آن را مهم ترین و جدی ترین موضوع فلسفی میداند.چون حاوی این پرسش اساسی است که زندگی کردن به زحمتش میارزد یا نه؟برای که آنها که دست به خودکشی میزنند پاسخ منفی است.
۲- سرگرم ساختن خود ونادیده گرفتن پوچی از طریق غرق شدن در لذات و خوشی های زندگی.
۳- انکار کردن و عدم پذیرش پوچی و بی معنایی هستی. مثل افراد مذهبی که معتقدند جهان هستی دارای معنا و هدف است؛ چون توسط خداوند خلق شده است.اگزیستانسیالیست ها نیز گرچه مذهب را رد میکنند، اما معتقدند ما باید خودمان به هستی معنا دهیم.از نظر کامو هردو رویکرد مذهبی و اگزیستانسیالیستی، شکلی از انکار هستند و حاضر نیستند بی معنایی هستی را بپذیرند. برای همین کامو مایل نبود او را اگزیستانسیالیست بدانند.
۴- هنرپیشگی و بازی کردن در نقش های مختلف و تظاهر به اینکه هستی معنایی دارد.
۵-اشکال دیگر هنرمند بودن مانند نقاش یا رمان نویس که خلاقیت هنری برایش حاوی معنایی است که میتواند جایگزین بی معنایی زندگی شود.
۶- اعمال قدرت و پیروزی در عرصه سیاست که معنابخش زندگی سیاستمداران است.
به باور کامو با هیچیک از این اعمال نمیتوان بر پوچی هستی فائق آمد. هفتمین مورد و آنچه کامو پیشنهاد میدهد، پذیرش وضعیت ابزورد با وجود همه ی ابعاد ناامیدکننده، تلخ و پوچ آن است. پذیرشی نه از سر انفعال بلکه توام با آگاهی که در عین حال نوعی مقاومت در برابر پوچی محسوب میشود.
کامو سیزیف را مثال میزند که خدایان او را به عذابی دهشتناک محکوم کرده اند. سیزیف باید هر روز قلوه سنگی بزرگ را به قله کوه ببرد. سپس سنگ به پایین کوه سقوط میکند و این وضعیت تا ابد تکرار میشود. از نظر کامو آگاهی سیزیف از وضعیت خود و پذیرش شجاعانه آن به جای خودکشی، انکار ، تظاهر به بازی و سایر توجیهات، ارزشمند است؛ چون حقایق خرد کننده و تلخ به محض شناخته شدن معدوم میشوند.برای همین کامو سیزیف را خوشبخت میداند.وی از افسانه سیزیف به عنوان استعاره ای که نهایت پوچی را نشان میدهد بهره میبرد تا بتواند بر پوچی غلبه کند؛ مانند نیچه که از استعاره ی بازگشت جاودانه ی زمان و تکرار بی انتهای وقایع به همین منظور استفاده میکند.در چنین گفت زرتشتِ نیچه ، ماری دور گردن شبان(زرتشت) پیچیده و در حال خفه کردن اوست(ماری که دم خود را به دهان گرفته نمادی است از تکرار جاودان و بی حاصل زمان و هستی) لحظه ای که زرتشت وضعیت خود را میپذیرد و بدان آری میگوید، مار گریبان او را رها میکند. همان طور که به زعم کامو، سیزیف نیز به سرنوشت خود و درواقع به زندگی با همه مصائب اش آری میگوید.برای نیچه پاسخ های مذهبی و عقلانی برای معنا بخشی به هستی به نهیلیسم منفی می انجامد. هدف دین و دستگاه های عریض و طویل فلسفی دستیابی به حقایق و معانی قطعی است که زندگی را محدود، و در نتیجه بی معنا می سازند.نیچه معتقد است ما با پذیرش پوچی زندگی و اینکه هیچ توجیه عقلانی ای برای آن وجود ندارد، از نهیلیسم منفی به نهیلیسم مثبت میرسیم که عاملی رهایی بخش از همه ی قید و بندهای متافیزیکی است.نگرش کامو در مقابله با وضعیت ابزورد متاثر از نهیلیسم مثبت نیچه است.
دو دهه پس از انتشار افسانه سیزیف، منتقد معروف مارتین اسلین واژه ی ابزورد را از کامو وام گرفت.وی آثار نمایشنامه نویسانی چون بکت، یونسکو ، ژنه و پینتر را که دارای ساختاری بی نظم، رویدادهایی بی منطق و گفتگوهایی مبهم بودند تحت عنوان " تئاتر ابزورد" دسته بندی کرد.آثاری مدرن و سنت شکن که از دهه ی پنچاه میلادی روی صحنه رفتند و نقطه اشتراک شان نمایش معنا باختگی زندگی در دوران معاصر بود.هرچند نویسندگان اصلی این جریان- مثل بکت و یونسکو- هرگز اصطلاح ابزورد را برای معرفی و تحلیل آثار خود نپذیرفتند.
با این حال برخی منتقدان اعتقاد دارند مضامین آثار موسوم به تئاتر ابزورد و در راس آن بکت، به لحاظ فلسفی متاثر یا دستکم مشابه دیدگاه های کاموست.اما علیرغم شباهت ها تفاوت هایی اساسی بین نگرش این دو و نحوه ی برخوردشان با بی معنایی زندگی وجود دارد. درون مایه کارهای بکت مواجهه ی ذهن با آشفتگی توضیح ناپذیر هستی است و در این مواجهه تلاش طاقت فرسای شخصیت های بکت جهت یافتن مفهومی مثبت و آرامش بخش برای زندگی- نظیر نتیجه ای که کامو
از وضعیت سیزیف میگیرد- به شکست میانجامد.برای کامو آگاهی سیزیف حاوی معنایی فلسفی و ارزشمند است. با اینکه وی اگزیستانسیالیست ها را بخاطر نسبت دادن معنا به هستی که ماهیتا بی معناست نقد میکند اما به نظر میرسد خودش نیز در نهایت همین کار را انجام میدهد.در آثار بکت هیچ معنای ارزشمند و شفافی بازنمایی نمیشود.شخصیت های او مدام با تناقضاتی لاینحل روبرو هستند و به هیچ نتیجه ای در فهم هستی دست نمی یایند . درست برخلاف سیزیف که به زعم کامو در می یابد هستی بی صاحب و بدون خالق است، ولی بی حاصل و مهمل نیست.نکته مهم دیگری که بحث تاثیرپذیری بکت از کامو را منتفی میسازد، فرم و ساختار آثار آنهاست. کامو در نمایشنامه هایش برای نشان دادن بی معنایی جهان همچنان از اصول متعارف درام نویسی پیروی میکند تا در انتها مانند "افسانه سیزیف" به نتیجه ای مشخص دست یابد.ولی بکت تمام قواعد متعارف را زیر پا گذاشته و نمایش هایش دارای ساختاری از هم گسیخته و نامنسجم متناسب با مضمون اثر است، یعنی فقدان هرگونه معنا و ارزشی که بتوان به آن دلخوش کرد.در دنیایی که بکت ترسیم میکند هیچ چیز واقعی تر از "هیچ" نیست.پذیرش این وضعیت و آگاهی بدان برای آدم های بکت حاوی هیچ فضلیتی نیست. .کامو میخواهد از درون پارادوکسی هستی شناسانه، مفهومی انسانی و رهایی بخش بیرون بکشد. بکت اما هیچ راه گریزی از این پارادوکس نمیبیند.آری گفتن کامو به وضعیت ابزورد به نیچه نزدیک است و بدبینی مفرط بکت به شوپنهاور.اگر کامو در پایان اثر خود سیزیف را در دامنه ی کوه رها کرده، او را خوشبخت می پندارد، برای آدم های بکت که اغلب شان گویی بازماندگان جنگی اتمی هستند خوشبختی واژه ای بی معناست.
جدا از همه ی تفاوت ها و شباهت هایی که بین کامو و بکت وجود دارد، وضعیت حاکم بر جهان فعلی وضعیتی کاملاً ابزورد است. نفرین خدایان در افسانه سیزیف جای خود را به نفرین سیاستمداران تندرو و فرصت طلبی داده که برای تامین منافع خویش زندگی ما را دچار عذابی بی وقفه و بی حاصل کرده اند.وعده هایشان نیز مانند وعده ی رستگاری گودو به ولادیمیر و استراگون، هرگز عملی نخواهد شد.چون مثل گودو هیچگاه سر قرار حاضر نمیشوند. ما در دنیایی ابزورد زندگی میکنیم.
#علی_حاتم
#کامو
#بکت
منابع:
۱-کامو،آلبر: "افسانه سیزیف" علی صدوقی- م،ع،سپانلو-نشر دنیای نو.۱۳۸۲
۲-یورک تیندال،ویلیام:"ساموئل بکت" احمد گلشیری-شرکت سهامی کتابهای جیبی،۱۳۵۱
patreon.com/philosophitube-۳
جدا از همه ی تفاوت ها و شباهت هایی که بین کامو و بکت وجود دارد، وضعیت حاکم بر جهان فعلی وضعیتی کاملاً ابزورد است. نفرین خدایان در افسانه سیزیف جای خود را به نفرین سیاستمداران تندرو و فرصت طلبی داده که برای تامین منافع خویش زندگی ما را دچار عذابی بی وقفه و بی حاصل کرده اند.وعده هایشان نیز مانند وعده ی رستگاری گودو به ولادیمیر و استراگون، هرگز عملی نخواهد شد.چون مثل گودو هیچگاه سر قرار حاضر نمیشوند. ما در دنیایی ابزورد زندگی میکنیم.
#علی_حاتم
#کامو
#بکت
منابع:
۱-کامو،آلبر: "افسانه سیزیف" علی صدوقی- م،ع،سپانلو-نشر دنیای نو.۱۳۸۲
۲-یورک تیندال،ویلیام:"ساموئل بکت" احمد گلشیری-شرکت سهامی کتابهای جیبی،۱۳۵۱
patreon.com/philosophitube-۳
اسپینوزا : خدا و طبیعت
اسپینوزا مردی عمیقا مذهبی بود و نگران این که به خداوند سوای خالق بودن، در تفسیری مکانیکی از هستی جایگاهی در خور داده نشده.به باور او خداوند از جهان جدا نیست،همان گونه که جسم و روح از هم جدا نیستند. خداوند لایتناهی و فراگیر است؛ بنابراین هیچ چیز در عالم نیست که خدا نباشد.او نه بیرون از جهان است و نه درون آن، او خودِ جهان است.برای اسپینوزا جهان از یک جوهر تشکیل شده که هم روحانی و هم جسمانی است؛ پس عقاید مذهبی ، فلسفی و علمی ما درباره ی آن، صورت های متفاوتی از یک واقعیت اند. هر چیزی که وجود دارد مرکب از یک جوهر است، بنابراین خدا با جهان هستی یا طبیعت همسان است.این باور که خدا و طبیعت یکی اند- وحدت وجود- بر جنبش رومانتیک تاثیر گذاشت.هر چند عقاید اسپینوزا در زمان خود به مثابه خداناباوری انگاشته شد.وی که یهودی بود از سوی کنیسه طرد شد و کلیسا رساله ی الهی-سیاسی اش را ممنوع اعلام کرد.
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes - Quercus-2014
اسپینوزا مردی عمیقا مذهبی بود و نگران این که به خداوند سوای خالق بودن، در تفسیری مکانیکی از هستی جایگاهی در خور داده نشده.به باور او خداوند از جهان جدا نیست،همان گونه که جسم و روح از هم جدا نیستند. خداوند لایتناهی و فراگیر است؛ بنابراین هیچ چیز در عالم نیست که خدا نباشد.او نه بیرون از جهان است و نه درون آن، او خودِ جهان است.برای اسپینوزا جهان از یک جوهر تشکیل شده که هم روحانی و هم جسمانی است؛ پس عقاید مذهبی ، فلسفی و علمی ما درباره ی آن، صورت های متفاوتی از یک واقعیت اند. هر چیزی که وجود دارد مرکب از یک جوهر است، بنابراین خدا با جهان هستی یا طبیعت همسان است.این باور که خدا و طبیعت یکی اند- وحدت وجود- بر جنبش رومانتیک تاثیر گذاشت.هر چند عقاید اسپینوزا در زمان خود به مثابه خداناباوری انگاشته شد.وی که یهودی بود از سوی کنیسه طرد شد و کلیسا رساله ی الهی-سیاسی اش را ممنوع اعلام کرد.
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes - Quercus-2014
مونیسم و دوآلیسم در فلسفه
منتقدان دوآلیسم یا دوگانه انگاری ذهن - جسم، شکاف موجود در نظریه ی دکارت را هدف گرفتند.او مدعی بود ذهن و جسم ذاتا متفاوت هستند. جوهر فیزیکی، مادی است و ناتوان از ادراک،در صورتی که جوهر روح غیر مادی است و در مکان وجود ندارد. ولی ما برحسب تجربه از دو نوع تاثیر گذاری آگاه میشویم: امری ذهنی که موجب وقوع رویدادی فیزیکی میشود و بالعکس. بین این دو دنیا باید ارتباطی باشد- اما این ارتباط کجا رخ میدهد؟ و ماهیت این تاثیر متقابل چیست؟
بنا به نظر دکارت این ارتباط باید جایی در مغز باشد، ولی مشکل برطرف نشد؛ چون مغز به عنوان یک ابژه ی فیزیکی در نظریه ی دوگانه انگاری از ذهن غیر مادی کاملا مجزاست .طبق سایر نظرات این ارتباط توسط خداوند ایجاد میشود.در هر حال برای بسیاری از فیلسوفان معضلات رابطه ی ذهن-جسم موجب رد دوگانه انگاری به نفع اَشکالی از مونیسم ( یگانه انگاری)شد: همه چیز یا اساسا مادی است( فیزیکالیسم، یا ماتریالیسم) یا اساسا غیر مادی( ایده آلیسم).اسپینوزا نیز نظریه ای ارائه داد که ترکیبی از دوآلیسم و مونیسم بود.با درنظر گرفتن دیدگاه های مختلف در تاریخ فلسفه، صورت بندی کلی قضیه بدین شکل است:
دوآلیسم( دوگانه انگاری):
دوگانه انگاری یا ثنویت دکارتی. جسم و ماده هم تراز هستند و اساسا هیچیک تابع دیگری نیست.
مونیسم(یگانه انگاری):
فیزیکالیسم و ماتریالیسم: همه چیز در طبیعت ماهیتا مادی است.
ایده آلیسم:امور مادی و فیزیکی وابسته به تصورات ذهنی اند.
یگانه انگاری میانه(اسپینوزا): مفهوم سومی که خود را پیرو هم ذهن و هم ماده، میداند.
#علی_حاتم
منتقدان دوآلیسم یا دوگانه انگاری ذهن - جسم، شکاف موجود در نظریه ی دکارت را هدف گرفتند.او مدعی بود ذهن و جسم ذاتا متفاوت هستند. جوهر فیزیکی، مادی است و ناتوان از ادراک،در صورتی که جوهر روح غیر مادی است و در مکان وجود ندارد. ولی ما برحسب تجربه از دو نوع تاثیر گذاری آگاه میشویم: امری ذهنی که موجب وقوع رویدادی فیزیکی میشود و بالعکس. بین این دو دنیا باید ارتباطی باشد- اما این ارتباط کجا رخ میدهد؟ و ماهیت این تاثیر متقابل چیست؟
بنا به نظر دکارت این ارتباط باید جایی در مغز باشد، ولی مشکل برطرف نشد؛ چون مغز به عنوان یک ابژه ی فیزیکی در نظریه ی دوگانه انگاری از ذهن غیر مادی کاملا مجزاست .طبق سایر نظرات این ارتباط توسط خداوند ایجاد میشود.در هر حال برای بسیاری از فیلسوفان معضلات رابطه ی ذهن-جسم موجب رد دوگانه انگاری به نفع اَشکالی از مونیسم ( یگانه انگاری)شد: همه چیز یا اساسا مادی است( فیزیکالیسم، یا ماتریالیسم) یا اساسا غیر مادی( ایده آلیسم).اسپینوزا نیز نظریه ای ارائه داد که ترکیبی از دوآلیسم و مونیسم بود.با درنظر گرفتن دیدگاه های مختلف در تاریخ فلسفه، صورت بندی کلی قضیه بدین شکل است:
دوآلیسم( دوگانه انگاری):
دوگانه انگاری یا ثنویت دکارتی. جسم و ماده هم تراز هستند و اساسا هیچیک تابع دیگری نیست.
مونیسم(یگانه انگاری):
فیزیکالیسم و ماتریالیسم: همه چیز در طبیعت ماهیتا مادی است.
ایده آلیسم:امور مادی و فیزیکی وابسته به تصورات ذهنی اند.
یگانه انگاری میانه(اسپینوزا): مفهوم سومی که خود را پیرو هم ذهن و هم ماده، میداند.
#علی_حاتم
آزادی
فلسفه ی سیاسی ای که بر مبنای ایده ی قرار داد اجتماعی شکل گرفت به طور مستمر به مفهوم آزادی پرداخت. ولی تفاسیر از این مفهوم متفاوت بود. به طور مثال از دید هابز آزادی نامحدود در وضعیت طبیعی به مثابه شر بود، و واگذاری آزادی شرطی ضروری برای بقای جامعه ی متمدن بشمار می رفت. از سوی دیگر لاک، جامعه را پشتیبان آزادی و حقوق طبیعی می دانست و معتقد به آزادی بیان و مدارا بود. ولتر و اصحاب دایره المعارف، به آزادی تحت سلطه ی قوانین اعتقاد داشتند. و از نظر روسو انسان به معنای واقعی کلمه فقط زمانی در یک جامعه آزاد است که با احترام به قانونی که خود مقرر کرده رفتار کند.
کانت جامعه مدنی را عامل تحقق آزادی می دانست. برای هگل دولت واقعیتِ بالفعل آزادی حقیقی بود. و مارکس بحث آزادی و رهایی طبقه ی کارگر از سلطه ی استثمار را به میان آورد.
وقتی که انقلاب های آمریکا و فرانسه آزادی را به عنوان شعار خود برگزیدند، لیبرالیسم قرن نوزدهم در بریتانیا نظرات جان استیوارت میل درباره مبانی آزادی را در کانون توجه قرار داد که طبق آن آنچه ما می خواهیم انجام دهیم نباید مخل آزادی دیگران شود. مانند تعریف مفاهیمی چون عدالت و فضلیت، تعریف آزادی نیز دشوار است.
از طرفی نظریه پردازان علیرغم تمام تحلیل ها هرگز نتوانسته اند دستور العملی قطعی که پیروزیِ مبارزه در راه آزادی را تضمین کند بیابند. هیچ راه حلی که قابل تعمیم به تمام جوامع و همه دوران ها باشد وجود ندارد و همچنان بر سر دوگانه ی انقلاب یا رفرم، بین متفکران علوم سیاسی بحث و جدل ادامه دارد. تفاوت های اجتماعی، فرهنگی و جغرافیایی نیز به پیچیدگی قضیه می افزاید. با این وجود، مردم در طول تاریخ و در تمام جوامع همواره برای نیل به آزادی تلاش کرده اند. شاید چون به تعبیر هگل غایت تاریخ آگاه شدن از آزادی است.
فلسفه ی سیاسی ای که بر مبنای ایده ی قرار داد اجتماعی شکل گرفت به طور مستمر به مفهوم آزادی پرداخت. ولی تفاسیر از این مفهوم متفاوت بود. به طور مثال از دید هابز آزادی نامحدود در وضعیت طبیعی به مثابه شر بود، و واگذاری آزادی شرطی ضروری برای بقای جامعه ی متمدن بشمار می رفت. از سوی دیگر لاک، جامعه را پشتیبان آزادی و حقوق طبیعی می دانست و معتقد به آزادی بیان و مدارا بود. ولتر و اصحاب دایره المعارف، به آزادی تحت سلطه ی قوانین اعتقاد داشتند. و از نظر روسو انسان به معنای واقعی کلمه فقط زمانی در یک جامعه آزاد است که با احترام به قانونی که خود مقرر کرده رفتار کند.
کانت جامعه مدنی را عامل تحقق آزادی می دانست. برای هگل دولت واقعیتِ بالفعل آزادی حقیقی بود. و مارکس بحث آزادی و رهایی طبقه ی کارگر از سلطه ی استثمار را به میان آورد.
وقتی که انقلاب های آمریکا و فرانسه آزادی را به عنوان شعار خود برگزیدند، لیبرالیسم قرن نوزدهم در بریتانیا نظرات جان استیوارت میل درباره مبانی آزادی را در کانون توجه قرار داد که طبق آن آنچه ما می خواهیم انجام دهیم نباید مخل آزادی دیگران شود. مانند تعریف مفاهیمی چون عدالت و فضلیت، تعریف آزادی نیز دشوار است.
از طرفی نظریه پردازان علیرغم تمام تحلیل ها هرگز نتوانسته اند دستور العملی قطعی که پیروزیِ مبارزه در راه آزادی را تضمین کند بیابند. هیچ راه حلی که قابل تعمیم به تمام جوامع و همه دوران ها باشد وجود ندارد و همچنان بر سر دوگانه ی انقلاب یا رفرم، بین متفکران علوم سیاسی بحث و جدل ادامه دارد. تفاوت های اجتماعی، فرهنگی و جغرافیایی نیز به پیچیدگی قضیه می افزاید. با این وجود، مردم در طول تاریخ و در تمام جوامع همواره برای نیل به آزادی تلاش کرده اند. شاید چون به تعبیر هگل غایت تاریخ آگاه شدن از آزادی است.
تالس: اولین فیلسوف تاریخ
حوالی قرن ششم پیش از میلاد در ملطیه یکی مستعمرات یونان، برای مردی به نام تالس، تفاسیر اسطوره ای و دینی درباره ی ساز و کار جهان هستی، قانع کننده نبود و وی تلاش کرد تا پرسش های خود را از طریق تفکر عقلانی پاسخ دهد. براساس شواهد تاریخی تا آنجا که می دانیم، تالس اولین کسی بود که چنین رویه ای را در پیش گرفت و به عنوان اولین فیلسوف تاریخ شتاخته میشود. موضوعی که بیش از هر چیز برای وی اهمیت داشت و تبدیل به دلمشغولی ثابت همه ی فیلسوفان پیشا سقراطی شد، این بود که " جهان از چه ساخته شده است؟"
پاسخ تالس در نوع خود بسیار عجیب بود.او اعتقاد داشت همه چیز از یک عنصر ساخته شده: آب. بنا به استدلال او آب جوهر تمام انواع حیات است و به شکل های گوناگون ظاهر می شود، در حالت عادی :مایع. هنگامی که سرد شده:جامد. و زمانی که گرم می شود: گاز. علاوه بر این، زمینِ جامد نیز به نظر در آب شناور است؛پس احتمالا از درون آب بیرون آمده و به همین دلیل مثل هرچیز دیگری در کائنات از آب ساخته شده. ایده ی تالس شاید آنقدرها که در وهله ی اول به نظر می رسد ساده انگارانه نباشد. استدلال او مبنی بر اینکه همه چیز باید از یک چیز پدیده آمده باشد، همچنان بکار گرفته میشود و علم مدرن نشان داده همهچیز می تواند تبدیل به انرژی شود. هر چند علم مدرن بر بسیاری از تصورات فلاسفه خط بطلان کشید، اما نباید از یاد برد جسارت و خلاقیت افرادی نظیر تالس که به جای عرف و سنت از روش های عقلانی و منطق برای شناخت جهان بهره بردند، منجر به شکل گیری علوم مختلف و پیشرفت اندیشه ی بشری شد.
حوالی قرن ششم پیش از میلاد در ملطیه یکی مستعمرات یونان، برای مردی به نام تالس، تفاسیر اسطوره ای و دینی درباره ی ساز و کار جهان هستی، قانع کننده نبود و وی تلاش کرد تا پرسش های خود را از طریق تفکر عقلانی پاسخ دهد. براساس شواهد تاریخی تا آنجا که می دانیم، تالس اولین کسی بود که چنین رویه ای را در پیش گرفت و به عنوان اولین فیلسوف تاریخ شتاخته میشود. موضوعی که بیش از هر چیز برای وی اهمیت داشت و تبدیل به دلمشغولی ثابت همه ی فیلسوفان پیشا سقراطی شد، این بود که " جهان از چه ساخته شده است؟"
پاسخ تالس در نوع خود بسیار عجیب بود.او اعتقاد داشت همه چیز از یک عنصر ساخته شده: آب. بنا به استدلال او آب جوهر تمام انواع حیات است و به شکل های گوناگون ظاهر می شود، در حالت عادی :مایع. هنگامی که سرد شده:جامد. و زمانی که گرم می شود: گاز. علاوه بر این، زمینِ جامد نیز به نظر در آب شناور است؛پس احتمالا از درون آب بیرون آمده و به همین دلیل مثل هرچیز دیگری در کائنات از آب ساخته شده. ایده ی تالس شاید آنقدرها که در وهله ی اول به نظر می رسد ساده انگارانه نباشد. استدلال او مبنی بر اینکه همه چیز باید از یک چیز پدیده آمده باشد، همچنان بکار گرفته میشود و علم مدرن نشان داده همهچیز می تواند تبدیل به انرژی شود. هر چند علم مدرن بر بسیاری از تصورات فلاسفه خط بطلان کشید، اما نباید از یاد برد جسارت و خلاقیت افرادی نظیر تالس که به جای عرف و سنت از روش های عقلانی و منطق برای شناخت جهان بهره بردند، منجر به شکل گیری علوم مختلف و پیشرفت اندیشه ی بشری شد.
هیوم : عقل برده ی انفعالات است
دیوید هیوم به طور موثری زیرپای تمام معیارهای متکی به عقل را در دنیای پیرامون ما خالی کرد. بنا به نظر وی، ما برای برآورده شدن خواسته هایمان، سنت را الگوی خود قرار میدهیم تا در برابر شک گرایی خُرد کننده ای که عقل سلیم طالب آن است از ما محافظت کند.هیوم اذعان داشت اغلب تصمیم ها و قضاوت هایمان بیش از عقل، متکی به رانه های غریزی و عواطفی است که وی آن را "انفعالات" نامید.
هیوم متوجه شد اغلب اوقات عقل از سوی انفعالات کنار گذاشته میشود و ما از تفکر عقلانی تنها برای توجیه و اقناع آن استفاده میکنیم. عواطفی چون عشق ونفرت ، و رانه هایی مثل گرسنگی، لیبیدو و صیانت از نفس، حتی در شرایطی که عقل به ما میگوید هیچ منطقی برای تصمیم هایمان وجود ندارد، بسیار قدرتمند و متقاعد کننده هستند. چون به تعبیر هیوم، عقل برده ی انفعالات است؛ ما برخی مواقع تصمیم های اشتباه میگیریم - ولی با در نظر گرفتن همه ی جوانب ارضای امیال نفسانی خویش را به نادیده گرفتن انگیزش های ذاتی مان ترجیح میدهیم، به این دلیل که هیچ توجیه عقلانی برای نادیده گرفتن آنها نداریم.
دیوید هیوم به طور موثری زیرپای تمام معیارهای متکی به عقل را در دنیای پیرامون ما خالی کرد. بنا به نظر وی، ما برای برآورده شدن خواسته هایمان، سنت را الگوی خود قرار میدهیم تا در برابر شک گرایی خُرد کننده ای که عقل سلیم طالب آن است از ما محافظت کند.هیوم اذعان داشت اغلب تصمیم ها و قضاوت هایمان بیش از عقل، متکی به رانه های غریزی و عواطفی است که وی آن را "انفعالات" نامید.
هیوم متوجه شد اغلب اوقات عقل از سوی انفعالات کنار گذاشته میشود و ما از تفکر عقلانی تنها برای توجیه و اقناع آن استفاده میکنیم. عواطفی چون عشق ونفرت ، و رانه هایی مثل گرسنگی، لیبیدو و صیانت از نفس، حتی در شرایطی که عقل به ما میگوید هیچ منطقی برای تصمیم هایمان وجود ندارد، بسیار قدرتمند و متقاعد کننده هستند. چون به تعبیر هیوم، عقل برده ی انفعالات است؛ ما برخی مواقع تصمیم های اشتباه میگیریم - ولی با در نظر گرفتن همه ی جوانب ارضای امیال نفسانی خویش را به نادیده گرفتن انگیزش های ذاتی مان ترجیح میدهیم، به این دلیل که هیچ توجیه عقلانی برای نادیده گرفتن آنها نداریم.