حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
مثل کتاب مثل بهشت (١)

یک: میم مثل متل

اولین دیدارها همیشه به یادماندنی ترین‌اند. به خصوص اگر دیدار با عزیزی و عشقی و یاری باشد. دو طرف خودشان را از قبل آماده کرده باشند برای اولین مواجهه. تا این خاطره به بهترین شکل ماندگار شود. یک وقت‌هایی این دیدار ماندگار ممکن است دیدار با اشیاء هم باشد مثل اولین عروسک، اولین ماشین، اولین اسباب بازی، اولین کیف مدرسه و اولین کتاب.

نسل جدید قبل از رفتن به مدرسه آخری را تجربه کرده نسل ما کمتر. شاید هم اصلا کار به تجربه نکشیده باشد. وقتی همیشه مادر و دو سه تا خواهر بزرگتر بودند برایت قصه بگویند کتاب قصه داشتن به چه کار می‌آمد.

قصه‌هایی که وقتی مادرت روایت می‌کرد یک مزه داشت. وقتی خواهر بزرگت تعریف می‌کرد مزه دیگری. هرکس از چشم خودش قهرمان‌ها را بزرگ می‌کرد. مادرم، مادری اش گل می‌کرد برای پسر شاهزاده ای که در بند دیو می‌افتاد. خواهرم دلش می‌خواست جای آن دختری باشد که پسر پادشاه صد دله عاشقش شده بود.

این وسط اما قصه‌های خاله بزرگه‌ام طعم دیگری داشت. از آن طعم‌هایی که هیچ کس بلدش نیست. مثل یک سرآشپز ماهر نمک و فلفل و چاشنی‌ها را به قرار می‌ریخت در جان کلمات. دل‌مان تاپ تاپ می‌کرد کی می‌آید خانه‌مان، شب بشود جاها را بیندازیم، خاله هم انگار خوشمزه ترین پرتقال عمرش را می‌خورَد، با ملچ مولوچ؛ همان قصه‌های تکراری را برایمان تعریف کند. ما هم آب دهان‌مان را قورت دهیم و دعوایمان بشود سر این‌که نزدیک‌ترین جا به خاله مال کی باشد. خاله طلا متل‌هایش را از ننه عجب نوش مادر پدرم یاد گرفته بود.

هیچ وقت با یکی بود یکی نبود شروع نمی‌کرد، همیشه اول قصه می‌گفت: «برادر بد ندیده شب گار زمستان با حرف، کوتاه کن ...» ما هم این جمله را به چشم تیتراژ شروع فیلم می‌دیدیم. خیال می‌کردیم مال بچه‌ها نیست ردش می‌کردیم، هیچ وقت هم پا پی نمی‌شدیم که این «برادر بدندیده» یعنی کی؟ نمی‌دانستیم منادا خودمانیم و این یک جوردعا کردن در حق‌مان است یعنی که «الهی بد نبینید.» پیش از مدرسه ما کتاب قصه نداشتیم ولی با ملک خورشید قصه و اسب بَحَری‌اش دور دنیا را گشته بودیم.

#کتاب_بخوانیم

@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
خانه‌مان خانه خیلی بزرگی نیست. محله‌مان هم محله بالاشهری‌ای حساب نمی‌شود. پدرم پنجاه سال پیش که آمده بود زمین این‌جا را خریده بود فقط به هوای حاج حسین و حاج اسمعلی از آشناها و هم ولایتی‌ها بود. نخواسته بود توی شهر غریب مادرم تنها باشد. اول، رج انتهایی خانه…
مثل کتاب مثل بهشت (٢)

دو: ک مثل کتاب

بهار همان سالی که کلاس اولی بودم، عصرها وقتی همه نشسته بودند توی حیاط، یواشکی می‌رفتم بالا توی اتاق مهمان‌خانه. تندی آفتاب آن‌جا را نمی‌گرفت. خواهرم حصیرهای لوله شده پشت پنجره را آب پاشیده کرده بود. نم‌شان اتاق را خواستنی تر می‌کرد. می‌رفتم سر وقت گنجه زرشکی ته اتاق. توی طبقه دومش کتابهای برادر بزرگم را چیده بودند. سال آخر دبیرستان بود. کتاب‌های آبی‌اش را خیلی مرتب با نایلون و منگنه جلد کرده بود. مات شدن نایلونها و رد منگنه‌ها و شل شدنشان داشتند می‌گفتند ثلث سوم نزدیک است. تازه قدّم به این طبقه می‌رسید. دست دراز می‌کردم ببینم چه کتابی می‌آید. این هم شده بود یک بازی برایم. همیشه هم شیمی و فیزیک آن جلوها بودند. نمی‌فهمیدم شیمی و فیزیک یعنی چه فقط دلم می‌خواست بخزم لای صفحات‌شان دنبال کلمات آشنا. صد دور ورق‌شان زده بودم. جوری که کلمات غریبه هم کم کم باهام دوست شده بودند. توی آن خنکای خلوت نمناک آن‌قدر غرق کلمه بازی می‌شدم تا مهدی صدایم کند برای ادامه بازی‌مان.

یک روز که توی حیاط بودیم داداشم خواست برود بالا کتاب بیاورد. بهش گفتم: «کدومش رو می‌خوای من برات بیارم؟» برق چشمم را که دید با تعجب گفت شیمی. خنده‌ام گرفته بود. دوباره شیمی سر راهم سبز شده بود. به دو پریدم توی اتاق. دست دوستم را گرفتم آوردم توی حیاط. همه به ردیف منتظر آمدنم بودند. نفر اول داداشم بود. با گنگی پرسید «تو کی رفتی سر وقت کتابای من؟» سوال دوم را مادرم با هیجان کرد؛ «مگه درس‌تون رسیده به این‌جاها؟» باورش نمی‌شد من بازیگوش سراغ کتاب هم بروم. سومی خواهر وسطی‌ام بود. «من می‌گفتم چرا هی این کتابارو ردیف می‌کنم هی یکی نظم‌شون رو به هم می‌زنه. نگو توی ریزه میزه بودی.»

سؤالات که تمام شد انگار دعوتم کرده بودند روی سن و مجری ازم می‌خواست افتخاراتم را لیست کنم. من هم برای نشان ندادن شوقم وانمود می‌کردم آرام و خونسردم. بعد شروع کردم طرح جلد یکی یکی کتاب‌ها را توضیح دادم و از کلمات‌شان حرف زدم. ته‌ش همه مثل برنده‌ها نگاهم می‌کردند. جوری که خیال می‌کردم برده‌اندم بالای دست، برایم هورا می‌کشند. من هم قلقلکم می‌آمد و فقط با خنده تاییدشان می‌کردم. آن روز رازم برملا شد. دیگر همه می‌دانستند من کتاب بلد شده‌ام.

#کتاب_بخوانیم


@HarfeHEzafeH
مثل کتاب مثل بهشت (٣)

سه: ب مثل بهشت

پریسا همکلاسی کلاس دومم بود. بعد از آن با هم مدرسه مان را عوض کردیم و دوباره توی یک کلاس افتادیم. هم محله‌ای هم بودیم. تعطیل که می‌شدیم با هم پیاده بر می‌گشتیم خانه. باغ ملی سر راه‌مان بود. باغ بی‌ میوه‌ای که فقط یک تپه بود پر از کاج. کلاس چهارم که بودیم توی دل آن همه کاج بلند، یک ساختمان کوتوله آجری، سبز شد. از دور که روی تپه را می‌دیدی ترکیب آجرنمای ساختمان با پنجره‌های چارچوب کرمی و نرده‌های نارنجی و سبز تیره کاج‌ها مثل یک نقاشی بود. قشنگی‌اش، لذت کشف را در آدم قلقلک می‌داد.

بار اول فقط برای سرک کشیدن رفتیم. نارنجی، کرم و سبز در و دیوار، قفسه‌ها، میز صندلی‌ها محیط را صمیمی کرده بود. روی صندلی‌های کوتاه که نشستیم خیال کردیم نجار آن‌ها را سفارشی برای قد هر کدام از ما ساخته. بر خلاف نیمکت‌های لنگ دراز مدرسه که هیچ وقت نشد رویشان بنشینیم و پایمان بخورد کف زمین. همیشه پا در هوا بودیم. این دوست‌تر مان کرد با آن‌جا. قفسه‌های رنگی رنگی پر از کتاب مثل آدم‌های گشاده رویی که سر صبح بدون این‌که بشناسندت بهت سلام می‌کنند، دورتا دور سالن بهمان لبخند می‌زدند. همین گرمی و گشاده رویی جذب‌مان کرد. کشف، دریچه‌ای شد برای رسیدن به یک مقصد تازه. ما دوباره رفتیم. بار دوم، بار سوم و بارها.

خواندن کتاب‌های خواهر برادرهایم دیگر راضی‌ام نمی‌کرد. عطش نویی در من شکل گرفته بود آن هم بعد از دیدن آن‌همه کتاب قصه برای اولین بار در یک‌جا. دنیایم داشت بزرگتر می‌شد. از آن ور دریاها و کوه‌ها هم که ملک خورشید رفته بود بزرگتر. هفته‌هایی که شیفت صبح بودیم لحظه شماری می‌کردم زودتر ناهار بخورم پریسا بیاید دنبالم برویم کانون.

همان سال برادر بزرگم پیشنهاد داد خانه‌مان را بکوبند، رؤیاهایمان را؛ جایش یک دو طبقه نو بسازند. توی نقشه جدید حیاط جنوبی می‌شد. برای همین ردیف انتهایی را نگه داشتیم، تا این‌طرف را بسازیم. کوچ کردیم آن آخر. به جای در حیاط یک در نرده‌ای که مثل در باغ بود، نصب کرده بودیم. ناهار که می‌خوردم می‌نشستم پشت پنجره. زنگ نداشتیم. زل می‌زدم به کوچه که از پشت نرده‌ها معلوم بود، تا پریسا با دامن پلیسه چهارخانه طوسی و چکمه‌های قهوه‌ای پیدایش بشود. چکمه‌های پشمی‌ام را هول هولکی بپوشم. از توی گل و شل حیاط خودم را برسانم به نرده‌ها. بی کیف، بی خوراکی، بی هیاهو خودمان و شوق‌مان را برداریم، رهای رهای بدویم تا بهشت.

#کتاب_بخوانیم


@HarfeHEzafeH
خوب یا بد، نمی‌دانم. ولی من از کتاب‌هایی که می‌خوانم این‌جا نمی‌نویسم. دیروز اما تصمیمم عوض شد. دوست داشتم این کتابخوانی را با شما شریک شوم. شما فکر کنید کتاب دستتان است و دارید سطرها و حتی کلمه‌هایی از آن را هایلایت می‌کنید.
اضافه بر این اگر سوالی درباره کتاب داشتید پیغام بگذارید تا جواب بدهم.
خب بریم تا بگم👇🏼

#کتاب_بخوانیم

@HarfeHEzafeH
کدام کتاب را می‌خوانم؟


روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه
(از محرم تا شعبان ١٣٠۶ هجری قمری- ١٨٨٨ میلادی)
تصحیح، توضیحات، ویرایش و مقدمه
دکتر غلامحسین نوابی- الهام ملک زاده
انتشارات سازمان اسناد و کتابخانه‌ ملی جمهوری اسلامی ایران
چاپ اول، ١٣٨۴
این‌ها را نوشتم که از این به بعد فقط شماره صفحه را اشاره کنم.
علت انتخاب کتاب هم که معلوم است: می‌خواستم با حال و هوای محرم صد و سی و یک‌سال پیش آشنا شوم، آن‌هم در فضای سلطنتی.

#کتاب_بخوانیم

@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
کدام کتاب را می‌خوانم؟ روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه (از محرم تا شعبان ١٣٠۶ هجری قمری- ١٨٨٨ میلادی) تصحیح، توضیحات، ویرایش و مقدمه دکتر غلامحسین نوابی- الهام ملک زاده انتشارات سازمان اسناد و کتابخانه‌ ملی جمهوری اسلامی ایران چاپ اول، ١٣٨۴ این‌ها را نوشتم…
روزنامه یعنی همان خاطرات روزنگار خودمان. پس ذهنتان نرود سمت روزنامه‌های فعلی. ظاهراً ناصرالدین شاه عادت داشته روزانه خاطره بنویسد، بعد در پایان سال قمری آن‌ها را می‌سپرده برای مجلد کردن، که احتمالا برای آرشیو شخصی بوده نه مطالعه عمومی.

#کتاب_بخوانیم

@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
روزنامه یعنی همان خاطرات روزنگار خودمان. پس ذهنتان نرود سمت روزنامه‌های فعلی. ظاهراً ناصرالدین شاه عادت داشته روزانه خاطره بنویسد، بعد در پایان سال قمری آن‌ها را می‌سپرده برای مجلد کردن، که احتمالا برای آرشیو شخصی بوده نه مطالعه عمومی. #کتاب_بخوانیم @HarfeHEzafeH
چون کتابچه روزنامه سنه ١٣٠۵ و ماقبلها الحمدلله تعالی در کمال خوشی و خیریت و صحت مزاج مسوده به اتمام رسید و امروز که اول ماه محرم سنه ٣٠۶[١] است و ١۵ سنبله ١ سیچقان‌ئیل٢ است در زیر پله عمارت موزه تهران بعد از ناهار نشسته‌ام و این روزنامه جدید را به دست گرفته و می‌نویسم...
صبح ملک الشعرا را آورده چند جلد روزنامه‌های تمام شده کهنه را به او دادم ببرد، مجلد تازه نماید.

صفحه ۵


١.شهریور ماه
٢. سال موش


#کتاب_بخوانیم

@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
کدام کتاب را می‌خوانم؟ روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه (از محرم تا شعبان ١٣٠۶ هجری قمری- ١٨٨٨ میلادی) تصحیح، توضیحات، ویرایش و مقدمه دکتر غلامحسین نوابی- الهام ملک زاده انتشارات سازمان اسناد و کتابخانه‌ ملی جمهوری اسلامی ایران چاپ اول، ١٣٨۴ این‌ها را نوشتم…
روز شنبه غره شهر محرم الحرام سنه ٣٠۶[١]

صبح که رخت پوشیدیم رفتم حیاط طنبی٣ انیس الدوله روضه می‌خواند. وقتی که رسیدم آن‌جا سید ابوطالب بالای منبر بود، اما ریش بلند و لاغر و بیچاره بود...
بعد آمدم بیرون و یک راست رفتم زیر موزه وقتی که بیرون آمدم جمعیت زیادی از پیشخدمت و فراش خلوت و حکیم و سرایدار و فرّاش و غیره توی باغ بودند که مافوق آن متصور نبود. به اندازه [ای] جمعیت بود که آدم خجالت می‌کشید سرش را بلند کرده به کسی نگاه کند.


صفحه ۵


٣. متن اصلی: تنابی، به معنای ایوان


#کتاب_بخوانیم

@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
روز شنبه غره شهر محرم الحرام سنه ٣٠۶[١] صبح که رخت پوشیدیم رفتم حیاط طنبی٣ انیس الدوله روضه می‌خواند. وقتی که رسیدم آن‌جا سید ابوطالب بالای منبر بود، اما ریش بلند و لاغر و بیچاره بود... بعد آمدم بیرون و یک راست رفتم زیر موزه وقتی که بیرون آمدم جمعیت زیادی…
هوا بد نیست، وسط است. آخوندهای روضه‌خوان همه ساله بودند. آن‌هایی که امروز دیده شدند، اکبرشاه، سید محسن، سید باقر، سید هاشم، سید حبیب استرآبادی، یک نفر یهودی بیت المقدس که یک‌سال پیش به تهران آمده و به دست آقا سید محسن مسلمان شده بود، در نهایت گردن کلفتی زیر منبر نشسته بود.


صفحه ۶


#کتاب_بخوانیم
#کلمه_بازی


@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
هوا بد نیست، وسط است. آخوندهای روضه‌خوان همه ساله بودند. آن‌هایی که امروز دیده شدند، اکبرشاه، سید محسن، سید باقر، سید هاشم، سید حبیب استرآبادی، یک نفر یهودی بیت المقدس که یک‌سال پیش به تهران آمده و به دست آقا سید محسن مسلمان شده بود، در نهایت گردن کلفتی زیر…
شیخ غضیب که در لنگه یاغی شده بود و او را گرفته بودند، در بوشهر محبوس بود. این روزها که حاجی صمصام الملک از فارس به تهران می‌آمد شیخ را هم با خود آورده است. در آبدارخانه حبس محترم است. امروز آمده است در سقاخانه نشسته هر روز هم خواهد آمد. جوان عرب سیاه چرده[ای] است، سنش هم بیست و دو سال به نظر می‌آمد. بیشتر ندارد. خیلی شبیه است به شمع قهوه‌خانه.


صفحه ۶


#کتاب_بخوانیم


@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
کدام کتاب را می‌خوانم؟ روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه (از محرم تا شعبان ١٣٠۶ هجری قمری- ١٨٨٨ میلادی) تصحیح، توضیحات، ویرایش و مقدمه دکتر غلامحسین نوابی- الهام ملک زاده انتشارات سازمان اسناد و کتابخانه‌ ملی جمهوری اسلامی ایران چاپ اول، ١٣٨۴ این‌ها را نوشتم…
من از تعزیه فقط یه اسم شنیدم چیزی ازش بلد نیستم و تنها تعزیه‌ای هم که دیدم صحنه عاشورا بوده. لیست تعزیه‌های این کتاب رو که دیدم جالب بود برام و فکر نمی‌کردم این‌قدر تنوع در اجراشون باشه و اصلا به مباحث غیر عاشورایی بپردازند.
براش یک هشتگ #تعزیه بزنیم ببینیم چند تا می‌شن.
«تعزیه حاجی قاسم
با وفات پیغمبر
تعزیه وفات فاطمه»
صفحه ۷

«تعزیه حجة الوداع»
صفحه ٩

ضمنا توی کتاب توضیح نداده منظورش از حاجی قاسم کی هست و فاطمه همون حضرت زهراست یا چی؟

#کتاب_بخوانیم


@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
«تعزیه وفات موسی بن جعفر» صفحه ١٠ «تعزیه حجة الوداع» صفحه ١٠ «تعزیه مسلم» صفحه ١١ «تعزیه وفات رقیه» صفحه ١٢ «تعزیه حر» صفحه ١٣ «تعزیه درة الصدف» صفحه ١۴ «تعزیه امیر تیمور» صفحه ١۵ #تعزیه #کتاب_بخوانیم @HarfeHEzafeH
«تعزیه حضرت علی اکبر»
صفحه ١۶
«تعزیه دیر سلیمان»
صفحه ١۶
«تعزیه قاسم»
صفحه ١٨
«تعزیه سلیمان»
صفحه ١٨
«تعزیه قاسم»
صفحه ١٨
«تعزیه ورود مدینه»
صفحه ١٨
«تعزیه وفات امام زین العابدین»
صفحه ١٩
«تعزیه حوض کوثر»
صفحه ٢٠
«تعزیه غارست و رفتن شهربانو از کربلا و درآوردن گوشواره»
صفحه ٢٠
«تعزیه وفات حضرت خدیجه»
صفحه ٢١
«تعزیه عروس رفتن فاطمه»
صفحه ٢١
«تعزیه بازار شام»
صفحه ٢٢


#تعزیه
#کتاب_بخوانیم


@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
کدام کتاب را می‌خوانم؟ روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه (از محرم تا شعبان ١٣٠۶ هجری قمری- ١٨٨٨ میلادی) تصحیح، توضیحات، ویرایش و مقدمه دکتر غلامحسین نوابی- الهام ملک زاده انتشارات سازمان اسناد و کتابخانه‌ ملی جمهوری اسلامی ایران چاپ اول، ١٣٨۴ این‌ها را نوشتم…
امروز قرآن می‌خواندم رسیدم به آیه بیست سوره محمد و این کلمه «الْمَغْشِيِّ علیه» که معنی‌اش می‌شود بیهوش. یادم آمد در این کتاب هم خوانده بودمش آن‌جایی که ناصرالدین شاه گفته «معلوم نشد که چقدر از شب گذشته، مغشی علیه افتادیم روی رخت‌خواب، خوابیدیم.»

صفحه ١٧


#کلمه_بازی
#کتاب_بخوانیم


@HarfeHEzafeH
در جایی از کتاب* اومده: «وقتی به تالار برگشتم یک نفر روحانی داشتند درباره وضع بسیار بد بچه‌ها در برلن صحبت می‌کردند و بنده فورا مشغول تجدید چای و قهوه مهمان‌ها شدم. متوجه شدم که چند تا از آقایان دارند مشروب می‌خورند و یکی دو نفر هم با وجود حضور خانم‌ها داشتند سیگار می‌کشیدند.»
داستان مربوط به برگزاری یک کنفرانس در سال ١٩٢٣ هست و جالبه که به حرمت خانم‌ها سیگار نمی‌کشیدند.


*بازمانده روز/ ایشی گورو

#کتاب_بخوانیم

@HarfeHEzafeH
تصمیم گرفته‌ایم برای اسیرِ غول تشویش خبری نشدن، دیگر درباره ک... یا همان اسمش را نبر حرفی نزنیم.
به جای چک کردن لحظه‌ای رسانه‌ها، او دارد بیگانه کامو و فیل در تاریکی را می‌خواند، آخرهای اتحادیه ابلهان است و یک مجموعه داستان از سلینجر شروع کرده به نام داستان‌های پس از مرگ و فیلم و سریال می‌بیند.
من هم سگ سالی را تمام کرده‌ام، نیمه‌های اتحادیه ابلهانم، ناتور دشت را تازه دست گرفته‌ام و نوشتنم را دوباره سر انداخته‌ام.
خودمان باید خودمان را نجات دهیم وگرنه باخته‌ایم به این حجم ترس و‌ کرور کرور خبر دروغ و الکی.


#روز_از_نو
نوزده
#کتاب_بخوانیم

@HarfeHEzafeH
می‌گه کار رو شیفتی کردیم اما فروشگاه بازه.
مردم سریع میان کتاب می‌خرن و می‌رن به خصوص برای بچه‌ها.
با وجود گذاشتن ژل و دستکش بعضیا هم همون دم در لیست خرید رو می‌دن بهمون و نمیان داخل.
به یقین اثر کرونا بر کتاب‌خوانی مثبته.


#کتاب_بخوانیم


@HarfeHEzafeH
کک مثل عادت بد است وقتی به جانت‌ افتاد خلاصی از آن دشوار است.


کافکا در کرانه/ موراکامی

+این‌ جمله را گربه‌ای در قصه می‌گوید. نسخه آدم وارش می‌شود عادت بد مثل کک است وقتی به جانت‌ افتاد خلاصی از آن دشوار است.


#کتاب_بخوانیم


@HarfeHEzafeH
سه شنبه شروع کردم به خواندن کلکسیونر از جان فاولز. در مسیر رفت و برگشت به اداره و موقع صرف صبحانه و دیشب پیش از خواب و امروز بعد از ناهار و انجام کارهای مدرسه، توانستم تمامش کنم.
پیمان خاکسار مترجم کتاب درباره‌ش می‌گوید: «یکی از ترسناک‌ترین کتاب‌هایی‌ است که خوانده‌ام. هولی که کلکسیونر در دل می‌اندازد به خاطر یک امکان است. امکان این که آدمی تا چه حد می‌تواند سقوط کند، تا چه اندازه می‌تواند وجود دیگری را بی‌مقدار فرض کند.»
اولش که کتاب را دست گرفتم هدفم این بود ببینم نویسنده چطور ایده‌اش را پرورش داده و چطور می‌تواند من را تا ته دنبال آن بکشاند که خوب از پسش برآمد اما از یک جایی به بعد نگاه داستانی یادم رفت و ناخودآگاه متمرکز شدم روی بعد روانشناسی‌اش و عقوبت رفتارهای آدمی و تهی شدنش از معنا.
گرچه کلکسیونر را به شیوه‌های مختلفی می‌توان خواند و تفسیر کرد ولی در حال حاضر چنین نگاهی در من قوت دارد.

#کتاب_بخوانیم
توی «خسی در میقات» جلال یکی دوبار می‌گوید مرتب باشم. یعنی حاشیه نروم و شاید آدم باشم.

#کتاب_بخوانیم