صبح توی توییتر میدیدم یه آقای میانسال در تهران از بالکن خونهش گلهای همسایهپایینی رو با یه آفتابهٔ سبز آب میداد چون اونا شهر رو ترک کرده بودند.
ما اینجوری زندگی کردن بلدیم. نجات رو میدونیم.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
ما اینجوری زندگی کردن بلدیم. نجات رو میدونیم.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
❤16
هیچ ماشینی برایم نگه نداشت. روال بود ساعت نه شب کسی برای یک خانم تنها توقف نکند. وقتی مسافر مردی آمد کنارم ایستاد به جای دلگرمی، ترسیدم. پیاده راه افتادم سمت میدان الف. آنجا روشنتر و شلوغتر بود. نزدیک میدان مینیبوسی جلوی پایم ترمز کرد. راننده مرد شصت و چندسالهای بود. گفتم میدان ب میروم. آنقدر سروصدای خیابان زیاد بود که جوابش را نشنیدم. از اشارهٔ سر فهمیدم میرود. وقتی افتادیم توی خلوتی گفت نرسیده به مقصدم باید بپیچد توی فلان خیابان. اشکال ندارد؟ گفتم نه. نزدیکه. اون تیکه رو پیاده میرم. اسکناسهای دهی و پنجی توی دستم حاضر بود که شروع کرد به قصه کردن. دارم میرم دنبال نوهم که ببرمش هیئت. تازه خونهشون اومده اینجا. دور افتادن از ما. تنهاست. گریه میکنه بیاد پیش بچهها. قراره هر شب این موقع بیام دنبالش و ساعت دوازده برش گردونم. چون خیلی دوسش دارم میام. نه به خاطر عروس. ولی قدر نمیدونن. گفتم مطمئن باشید نوهتون یادش میمونه این همه محبت رو. بعداً اثرش رو میبینید.
پیاده که شدم عذرخواهی کرد که نمیرساندم تا آخر مسیر. کرایه نگرفت و من در هم جواب «خدا کنه خدا کنه»هایش زیاد گفتم آمین.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
ششم تیر ۱۴۰۴
پیاده که شدم عذرخواهی کرد که نمیرساندم تا آخر مسیر. کرایه نگرفت و من در هم جواب «خدا کنه خدا کنه»هایش زیاد گفتم آمین.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
ششم تیر ۱۴۰۴
❤17
سهشنبهها یه تیکه از مسیرم اینجوریه که از کوثر رد میشم تا برسم به فراوانی و بعد بهشت. کوثر، فراوانی، بهشت. با دیدن اسامی کوچهها انگار دارم قرآن میخونم.
#از_جاها@HarfeHEzafeH
#از_جاها@HarfeHEzafeH
❤11
حرف اضافه
یک هفته را من تعطیل کردم. هفتهٔ بعد استاد نیامد. هفتهٔ سوم و چهارم را مؤسسه تعطیل کرد به خاطر جنگ. دیروز بعد از سی و پنج روز که از متروی هفت تیر پیاده شدم از دیدن پسر کُرد شلوار فروش جلوی مترو، مرد تاپفروش بغلش، کاشیهای سبز اتحادیهٔ صنف فخاران، تنها خانه…
وسط کلاس استاد گفت من برم یه نخ سیگار دود کنم تا آدم خوش اخلاقتری بشم. من هم دومین فنجان چایام را ریختم. استاد که آمد ازش پرسیدم سیگار چطوری اخلاق رو بهتر میکنه؟ گفت همونجوری که چایی میکنه و سه تایی خندیدیم. در جواب به استاد گفتم دیشب نهایتا بیست دیقه خوابیدم اونم در خلسهٔ خواب و بیداری. شاید در تلق و تولوق اتوبوسم یه چرتی زده باشم. این کافئینا برای افزایش حضورمه.
پنج نفر از بچهها غایب بودند. کلاس اختصاصی ما دونفر بود. استاد میگفت تجربهٔ کرونا و ماجراهای ۱۴۰۱ نشون داد وقتی یه گپ ایجاد میشه تعداد شرکت کنندهها کم و کمتر میشه. ضمن تأیید حرفش گفتم امروز خیلی به من گفتن نرو کلاس بگیر بخواب اما دیدم یه قدم عقب نشینی باعث میشه آروم آروم مغلوب بشم. چایی داره به کمک این مراقبت میاد.
#از_زندگی
ده تیر ۱۴۰۴
پنج نفر از بچهها غایب بودند. کلاس اختصاصی ما دونفر بود. استاد میگفت تجربهٔ کرونا و ماجراهای ۱۴۰۱ نشون داد وقتی یه گپ ایجاد میشه تعداد شرکت کنندهها کم و کمتر میشه. ضمن تأیید حرفش گفتم امروز خیلی به من گفتن نرو کلاس بگیر بخواب اما دیدم یه قدم عقب نشینی باعث میشه آروم آروم مغلوب بشم. چایی داره به کمک این مراقبت میاد.
#از_زندگی
ده تیر ۱۴۰۴
👌8
دخترک شش هفت ماههای در آغوشش بود که آمد سراغ خادم مسجد. «میخوام بچهمو سقط کنم. دو ماهمه.»انگار گیر افتاده باشد وسط دوراهی و بخواهد یکی سنگ بزرگی جلوی پایش بیندازد که نکن وگرنه معلوم است نظر خادم چی است. راه حلش هم فقط این بود: میگم یه کم زعفرون بخورم بیفته. چون چندبار تکرارش کرد. نمیتوانستم بفهمم چه حالی دارد. تجربهٔ بارداری چهارمش بود بعد از دو دختر و یک پسر. حالت تهوع داشت و نگران شیر دخترکش بود که شیشه هم نمیگرفت. نایلون کفشها که از دستش افتاد نگاهم بهشان افتاد. کفشهای اسپورت گرانی بودند. چادر و روسری و بلوز و شلوار خودش و بچه نشان میداد از نظر مالی روبهراهند. هم دلم برای شرایطی که گیر افتاده بود تویش میسوخت هم به سختی جلوی اشکهایم را گرفته بودم. زن نمیدانست موقعیت او دعاهای اجابت نشده و کور من است.
#از_زندگی
بیستم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی
بیستم تیر ۱۴۰۴
💔33
یکی از همکارانم دخترکی دارد که مثل من مردادی است. تاریخ تولدمان یکی است. امروز میگفت مادرش دارد از شیر میگیردش و به جاش بهش شربت میدهد. اسمش را گذاشتهایم فاطمه شربتی. گفتم مادرم میگوید توی تابستان نباید بچه را شیربُر کرد. کاش میگذاشتید گرمای هوا بشکند. یک آن ماندم روی کلمهٔ شیربُر. بریدن فعل درخورتری است همراه شیر تا گرفتن. گرفتن نرمی دارد و بریدن حتی اگر خشونت هم نداشته باشد پررنج است.
صحنهٔ از شیرگرفتن برادرزادهٔ دهه هشتادیام یکی از غمگینترین پردههای زندگیام است که باهاش گریستهام. چون استیصال و بی قراری را از سلول به سلول تن و روح بچه دریافت میکردم.
کودک این بریدن را یادش نمیماند اما در هر مرحلهٔ دیگری از زندگی اگر قرار باشد بریدن از چیزی را تمرین کند همینقدر بیچاره میشود و زندگی پر است از این بیچارگیها که باید ببُری، مستأصل و سرگردان شوی و عادت کنی و بگذری و ادامه دهی.
#کلمه_بازی
#زبان_لکی
#از_زندگی
صحنهٔ از شیرگرفتن برادرزادهٔ دهه هشتادیام یکی از غمگینترین پردههای زندگیام است که باهاش گریستهام. چون استیصال و بی قراری را از سلول به سلول تن و روح بچه دریافت میکردم.
کودک این بریدن را یادش نمیماند اما در هر مرحلهٔ دیگری از زندگی اگر قرار باشد بریدن از چیزی را تمرین کند همینقدر بیچاره میشود و زندگی پر است از این بیچارگیها که باید ببُری، مستأصل و سرگردان شوی و عادت کنی و بگذری و ادامه دهی.
#کلمه_بازی
#زبان_لکی
#از_زندگی
💔19
لپتاپ قدیمیام باتری ندارد. تلگرام را باز کرده و برای دوستم ویسی فرستادهام که نه دقیقه و نه ثانیه است. ساعت پنج قرار است برق برود. چشمم به چرخیدن دایره سبز دور دکمه پلی است. چهار دقیقه وقت هست. با این سرعت وی پیان حالا مگر میرود. برو. لطفاً برو. دو دقیقه مانده میرسد و آخیش.
این بخشی از روزمره ماست که به قول مادرم روزی تاریقات میشود. تاریق تاریخ است و تاریقات هر آنچه که ارزش تاریخی پیدا میکند.
+ساعت پنج برق رفت. ادامهٔ متن رو در گوشی نوشتم:)
#از_زندگی
#کلمه_بازی
بیست و دوم تیر ۱۴۰۴
این بخشی از روزمره ماست که به قول مادرم روزی تاریقات میشود. تاریق تاریخ است و تاریقات هر آنچه که ارزش تاریخی پیدا میکند.
+ساعت پنج برق رفت. ادامهٔ متن رو در گوشی نوشتم:)
#از_زندگی
#کلمه_بازی
بیست و دوم تیر ۱۴۰۴
👍1
ناخوشم. از پریشب درد داشتم. امروز درد کم شده اما ناخوشی داره روی دیگه خودش رو نشون میده. صبح چندبار خواستم به رییس پیام بدم بگم نمیام. بعد گفتم نه بابا شنبه است. خوب نیست. از اون طرف کی حال داره بره گواهی پزشک بگیر. اینا بود اما اصلش اون عادت به قوی بودنه است که نمیذاره بپذیرم نیاز به استراحت دارم.
اومدم سرکار و افتادم به غلط کردن بس که حالم بده.
روم نمیشه به یکی بگم منو برسه خونه. خودمم نمیتونم برم. هیچ کس رو هم ندارم که بگم بیاد دنبالم.
من در این شرایط بی هیچکسی چطور دارم میرم جلو حقیقتا؟
#از_زندگی
اومدم سرکار و افتادم به غلط کردن بس که حالم بده.
روم نمیشه به یکی بگم منو برسه خونه. خودمم نمیتونم برم. هیچ کس رو هم ندارم که بگم بیاد دنبالم.
من در این شرایط بی هیچکسی چطور دارم میرم جلو حقیقتا؟
#از_زندگی
💔13😢1🤨1
حرف اضافه
داریم میریم بازدید. از یه روستایی رد میشیم و چی میبینیم؟ کافهای به اسم کافه توکیو. #از_جاها
پانزده نفریم. دوازده مرد و سه زن. وسط توضیحات صاحب باغ چشمم میافتد به دست استاد. حلقه ندارد. به بقیه نگاه میکنم جز یک نفر بقیه آقایان همین هستند. آن یک نفر بررگترین فرد جمع است و در آستانهٔ بازنشستگی. از سه خانم یکی که متأهل است حلقه دارد. میانگین سن و سال جمع چهل به بالاست و احتمالاً سابقه زندگی مشترک هرکدام دست کم پنج سال و ده سال و بلکم بیشتر است.
یعنی هر چه این سابقه بیشتر میشود میل به حلقه دست کردن کاهش مییابد؟
یکی نیست بگوید حواست به شناخت پایه و پیوندهای درختان میوه باشد به جای فرضیهسازی برای نسبت بین حلقه و طول عمر زندگی مشترک.
شاید پررنگ کردن نقش حلقه، برساخته فضای مجازی و مدرنیته باشد. بی آن هم نشانههایی برای تعهد است.
#از_زندگی
یعنی هر چه این سابقه بیشتر میشود میل به حلقه دست کردن کاهش مییابد؟
یکی نیست بگوید حواست به شناخت پایه و پیوندهای درختان میوه باشد به جای فرضیهسازی برای نسبت بین حلقه و طول عمر زندگی مشترک.
شاید پررنگ کردن نقش حلقه، برساخته فضای مجازی و مدرنیته باشد. بی آن هم نشانههایی برای تعهد است.
#از_زندگی
👌3
حرف اضافه
چنین "فراغ" ام آرزوست داداشم اتاقش را تمیز کرده. مادرم آمده توی درگاهی اتاق ایستاده و با لبخندی می گوید"رضا اتاقت چه فراغ شده" و این یعنی اتاقت آسوده شده، رها شده، به راحتی و آرامش رسیده. با این تعبیرش آدم حس می کند اتاق دارد نفس می کشد حالا. درست شبیه یک…
میز مطالعهش رو جابهجا که کرد بهش گفت مالَت فِراغا بی. ازش پرسیدم فراغ یعنی چی؟ گفت باز. پس منظورش اینه خونهت فراخ شد :)
#دا
#زبان_لکی
#از_زندگی
#دا
#زبان_لکی
#از_زندگی
❤6
حرف اضافه
بعد از چهارسال و چهار ماه و چهار روز سکونت در این شهر میخواهم بروم گوشت بخرم. چون شب مهمان دارم و ازم خواسته برایش کتلت بپزم. من آدم گریزان از گوشت قرمزی هستم. خیلی تلاش کردهام با آن آشتی کنم. خیلی ها. اول گوشت چرخ کردۀ کتلت و لای پلوییها را پذیرفتهام.…
دهه هشتادیمون از نظر آداب غذا خوردن منه. من که عمهش هستم. مثلاً مامانش که کتلت میپزه نمیخوره با این که دستپخت خیلی خوبی داره اما کتلتهای منو میخوره چون نازکه، خشکه و طعمش جوریه که طعم گوشت توش غلبه نداره.
مادرم داره میگه چند روز پیش مامانش رفته انباری برنج بیاره و تا برگرده من سیب زمینیها رو سرخ کردم. شب که داشته قیمه رو میخورده گفته مامان چقدر سیبزمینیای امشب خوشمزهن.
و بعد ما خندیدیم.
انگاری باید ایمان بیاوریم به تأثیر دست در طعم.
#از_زندگی
مادرم داره میگه چند روز پیش مامانش رفته انباری برنج بیاره و تا برگرده من سیب زمینیها رو سرخ کردم. شب که داشته قیمه رو میخورده گفته مامان چقدر سیبزمینیای امشب خوشمزهن.
و بعد ما خندیدیم.
انگاری باید ایمان بیاوریم به تأثیر دست در طعم.
#از_زندگی
👌6❤2
قزوین مسجدی داره به اسم سوخته چنار. یه روایتی هست که میگه امام رضا وقتی داشتند میرفتند مرو از قزوین هم رد شدند و چون بیشتر مردم شهر اهل تسنن بودند ایشون مخفیانه در منزل یکی از مریدانشون به اسم سلیمان بن داوود بن غازی مهمون میشند. صابخونه ظاهرا از فقها و محدثین بوده و معروف به پیر داوود، که حدود صدسال بعد از دنیا میره و توی خونه خودش دفن میشه.
در گذر زمان این خونه مسجد میشه. چون یه چنار کهنسال توی حیاطش داشته که به علت حادثهای میسوزه، اسم سوخته چنار میافته سر زبونها. مثل خیلی جاهای دیگه مردم میاومدن به درخت دخیل میبستند برای برآوردهشدن حاجاتشون.
متأسفانه به خاطر تعریض خیابون، تمام یا بخشی از این چنار از بین رفته.
الان اسم مسجد شده علیبن موسیالرضا.
#از_جاها
در گذر زمان این خونه مسجد میشه. چون یه چنار کهنسال توی حیاطش داشته که به علت حادثهای میسوزه، اسم سوخته چنار میافته سر زبونها. مثل خیلی جاهای دیگه مردم میاومدن به درخت دخیل میبستند برای برآوردهشدن حاجاتشون.
متأسفانه به خاطر تعریض خیابون، تمام یا بخشی از این چنار از بین رفته.
الان اسم مسجد شده علیبن موسیالرضا.
#از_جاها
❤8
حرف اضافه
Voice message
توی فارسی شاخص درجه صمیمیت پسرخاله است. که خب کاربرد تیکه و کنایه و طنز هم داره. برای ما بِرا بووَه این نقش رو داره. یعنی برادر پدر.
قزوینیها یه خیابون دارن به اسم عبید زاکانی. توی مکالمات روزمرهشون یه جوری میگفتند بریم عبید زاکان فلانو بخریم بهمانو بخریم انگار برا بووهشون بود.
#از_جاها
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
قزوینیها یه خیابون دارن به اسم عبید زاکانی. توی مکالمات روزمرهشون یه جوری میگفتند بریم عبید زاکان فلانو بخریم بهمانو بخریم انگار برا بووهشون بود.
#از_جاها
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
😁9
در کودکی و نوجوانی ما قصه، فیلم و کارتونهای زیادی بود که توش دوئل داشت یا پیرنگش این بود که اگه میخوای زنده بمونی یا به فلان خواستهت برسی باید سرساعت مشخصی بهمان جا باشی. جا معمولاً مسیر پرهراسی بود و ساعت، ساعتی میان تاریک و روشن روز و شب. یک صحنه درخشان از غروب آفتابی که لوک خوش شانس به موقع رسید بهش نماینده این دست خاطرات است در من.
دیروز پنج و نیم صبح برگشتم خانه. بدو تراسها را بشور، شیشه پاککن، گلها را آب بده، لباسها را بنداز توی ماشین، گردگیری کن، تی بکش، دوش بگیر، پیاز سیبزمینی و لیموها را بشور و دو دقیقه مانده به ساعت نه، مثل قهرمان قصهها دست بزن به کمر و خورشید بالا آمده را تماشا کن چون تا پیش از قطعی برق همه کارهایت را کردهای.
دوئل زمانه ما دوئل بر سر منابعی مثل آب و خاک و برق و محیط زیست است و ما هر روز قهرمانانی برای غلبه بر این محدودیتها.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
دیروز پنج و نیم صبح برگشتم خانه. بدو تراسها را بشور، شیشه پاککن، گلها را آب بده، لباسها را بنداز توی ماشین، گردگیری کن، تی بکش، دوش بگیر، پیاز سیبزمینی و لیموها را بشور و دو دقیقه مانده به ساعت نه، مثل قهرمان قصهها دست بزن به کمر و خورشید بالا آمده را تماشا کن چون تا پیش از قطعی برق همه کارهایت را کردهای.
دوئل زمانه ما دوئل بر سر منابعی مثل آب و خاک و برق و محیط زیست است و ما هر روز قهرمانانی برای غلبه بر این محدودیتها.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
👌10
حرف اضافه
در کودکی و نوجوانی ما قصه، فیلم و کارتونهای زیادی بود که توش دوئل داشت یا پیرنگش این بود که اگه میخوای زنده بمونی یا به فلان خواستهت برسی باید سرساعت مشخصی بهمان جا باشی. جا معمولاً مسیر پرهراسی بود و ساعت، ساعتی میان تاریک و روشن روز و شب. یک صحنه درخشان…
از روز تولدم تا حالا هیچ شبی خانه نبودهام و روز هم جز برای برداشتن وسیلهای یا انجام کارکوتاهی به آن سرنزدهام. دیروز اما به خاطر مهمانم برگشتم. نور افتاده روی سرامیکهای تمیز، صدای جوشیدن کتری و بوی کتلت و سالاد شیرازی خانه را زنده کرد. عصر مثل اسبی که روزش را در مستی حضور دوستی گذرانده بود، شروع کردم به دویدن. غذا و سالاد و نانهای اضافه را بردار. ترشی و خیارشورها و شیرینی و نباتها را هم. ظرفها را بشور، کولر و مودم را خاموش کن، لباسهای روی بند یادت نروند.
وضو گرفته بودم که نماز مغربم را بخوانم، گفتم قبلش این کتانیهای شسته شده را بگذرام بیرون. با یک بغل لباس رفتم سمت در ورودی. وقتی به خودم آمدم پهن شده بودم کف زمین با درد شدید آرنج.
بعد از خاموش کردن داکت، آب از آن چکه کرده بود روی سرامیک و منِ بیخبر غافلگیرانه سر خوردم.
سرامیک سفید مثل صفحه نقاشی آبرنگی بود که داشتی رنگ قرمز و آب را قاطی هم میکردی و با هر چکّه خون، رنگش تیرهتر میشد.
هنوز هم در ناباوریام که چطور به آنی سلامتی به مرز بی اعتباری میرسد و هی خدا را شکر میکنی که اگر به جای شکافتگی زیر آرنج، سرت میخورد به لبهٔ سرامیک چه؟
+این پست و پست قبلی را با دست چپ نوشتهام.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
وضو گرفته بودم که نماز مغربم را بخوانم، گفتم قبلش این کتانیهای شسته شده را بگذرام بیرون. با یک بغل لباس رفتم سمت در ورودی. وقتی به خودم آمدم پهن شده بودم کف زمین با درد شدید آرنج.
بعد از خاموش کردن داکت، آب از آن چکه کرده بود روی سرامیک و منِ بیخبر غافلگیرانه سر خوردم.
سرامیک سفید مثل صفحه نقاشی آبرنگی بود که داشتی رنگ قرمز و آب را قاطی هم میکردی و با هر چکّه خون، رنگش تیرهتر میشد.
هنوز هم در ناباوریام که چطور به آنی سلامتی به مرز بی اعتباری میرسد و هی خدا را شکر میکنی که اگر به جای شکافتگی زیر آرنج، سرت میخورد به لبهٔ سرامیک چه؟
+این پست و پست قبلی را با دست چپ نوشتهام.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
😨10💔3😱1
حرف اضافه
یک ساعت مانده به غروب با دختر برادرم آمدیم پشتبام. او وضو داشت دارد نماز میخواند. من ندارم. دراز کشیدهام آسمان را تماشا میکنم. بعد صدسال این حس را تجربه کردم دوباره. من امشب مشتی ستاره دیدم. #از_زندگی
هنوز آسمان خوب است
پشتبام در غروب برای من یعنی خواهرم. تا وقتی زنده بود دوبیشتر عصرهای بهار و تابستان را با او، دا و مصطفا میرفتیم بالا. گاهی با چای، گاهی تخمه، گاهی دوتایش. یک وقتهایی هم با نان و کرهٔ محلی یا هندوانه و انگور.
خانهٔ دوطبقهمان از معدود خانههای بلند محله بود و مشرف به دشتهای کشاورزی پایین دست شهر. گندمها را از خوشههای سبز میدیدیم تا زرد و بعد درو.
پرواز دایرهوار گنجشکها یا سارها و پرندگان دیگر حافظهام را فراخوان میکنند به آن روزها و آن آدمها و آن احساسهای زنده و لطیف.
#از_زندگی
پشتبام در غروب برای من یعنی خواهرم. تا وقتی زنده بود دوبیشتر عصرهای بهار و تابستان را با او، دا و مصطفا میرفتیم بالا. گاهی با چای، گاهی تخمه، گاهی دوتایش. یک وقتهایی هم با نان و کرهٔ محلی یا هندوانه و انگور.
خانهٔ دوطبقهمان از معدود خانههای بلند محله بود و مشرف به دشتهای کشاورزی پایین دست شهر. گندمها را از خوشههای سبز میدیدیم تا زرد و بعد درو.
پرواز دایرهوار گنجشکها یا سارها و پرندگان دیگر حافظهام را فراخوان میکنند به آن روزها و آن آدمها و آن احساسهای زنده و لطیف.
#از_زندگی
❤7💔3😭1
حرف اضافه
از روز تولدم تا حالا هیچ شبی خانه نبودهام و روز هم جز برای برداشتن وسیلهای یا انجام کارکوتاهی به آن سرنزدهام. دیروز اما به خاطر مهمانم برگشتم. نور افتاده روی سرامیکهای تمیز، صدای جوشیدن کتری و بوی کتلت و سالاد شیرازی خانه را زنده کرد. عصر مثل اسبی که…
بعد از حدود سه ساعت معطلی برای انجام کاری، دست خالی به خاطر خطای سامانه برگشتم خانه. خطا چه بود؟ نمیتوانست تشخیص دهد مجردم یا متأهل. زور آفتاب چربیده بود به مغزم تا با وجود آن حجم غم، فرمان صدور اشک را صادر کند. همین که رسیدم جلوی مجتمع یادم آمد جای خونهای آن روز را آب نکشیدهام. سرشیرهای آشپزخانه و سرویس بهداشتی به شلنگ نمیخوردند پس باید از شیر تراس کمک میگرفتم. آن هم شلنگ بلندتری میخواست.
از نگهبان پرسیدم چنین ابزاری دارید؟ بلهٔ مرددی که شایسته یک کالای لوکس بود، تحویلم داد و وقتی پرسیدم میتونم چند دقیقه ازتون امانت بگیرمش؟
جواب داد باید از آقای فلان که از اعضای هیئت مدیره است اجازه بگیرم. در حالیکه از سایهٔ بوروکراسی که تا دم در خانه دنبالم کرده بود، در امان نبودم گفتم پس شما اجازهتونو بگیرید من عصر میام. سرش را تکان داد و گفت شما چرا؟ بگید آقاتون بیاد.
با لبخندی زورکی گفتم من تنهام. جوری غم آمد توی چهرهاش که همانجا میخواستم بنشینم به جبران تمام سالهای مجردی و سامانهٔ نادانی که نمیتوانست وضعیت گروتسکم را تشخیص دهد بزنم بر سینه و بر سر. اما گرسنگی نگذاشت.
آمدم خانه، دانه دانه کتلتهای بندانگشتی را که با شادی پخته بودم با غم روانهٔ اندرون کردم و در حالی پتو را کشیدم روی سرم برای خواب که یاد مادربزرگ دوستم افتادم که میگفت هیچ وقت با غم نخوابید موهاتون سفید میشه و من صدسال است دچارش شدهام.
#از_زندگی
از نگهبان پرسیدم چنین ابزاری دارید؟ بلهٔ مرددی که شایسته یک کالای لوکس بود، تحویلم داد و وقتی پرسیدم میتونم چند دقیقه ازتون امانت بگیرمش؟
جواب داد باید از آقای فلان که از اعضای هیئت مدیره است اجازه بگیرم. در حالیکه از سایهٔ بوروکراسی که تا دم در خانه دنبالم کرده بود، در امان نبودم گفتم پس شما اجازهتونو بگیرید من عصر میام. سرش را تکان داد و گفت شما چرا؟ بگید آقاتون بیاد.
با لبخندی زورکی گفتم من تنهام. جوری غم آمد توی چهرهاش که همانجا میخواستم بنشینم به جبران تمام سالهای مجردی و سامانهٔ نادانی که نمیتوانست وضعیت گروتسکم را تشخیص دهد بزنم بر سینه و بر سر. اما گرسنگی نگذاشت.
آمدم خانه، دانه دانه کتلتهای بندانگشتی را که با شادی پخته بودم با غم روانهٔ اندرون کردم و در حالی پتو را کشیدم روی سرم برای خواب که یاد مادربزرگ دوستم افتادم که میگفت هیچ وقت با غم نخوابید موهاتون سفید میشه و من صدسال است دچارش شدهام.
#از_زندگی
😢7💔4❤1🤣1