ساعت ۳:۱۸ یک بعدازظهر داغ تابستانی، تنها نشستهای توی ایستگاه اتوبوس. سایهات افتاده روی کف زرد آهنیاش. سایه فقط یک حجم است، نشان نمیدهد عینک آفتابی روی صورتت است و زیرش اشک راه گرفته. توی بلوار روبهرویت اخترهای زرد و قرمز کاشتهاند و پرچمهای مشکی از بالای گلها رد شده. قرمزها میبرندت به روزهای اول جوانی و دانشکدهای که پاییزش را با آنها به یاد میآوری. یاکریمها دایرهوار دنبال هم میکنند، در پشت بام ساختمان روبهرویی سک سک میکنند و دوباره از نو بازیشان را سر میگیرند. هنوز هم نمیتوانی واژهٔ جنگ را به زبان بیاوری. این ماجرا، این شرایط اسمهایی هستند که باهاش موقعیتت را برای استاد و دوست عزیزی شرح میدهی و میگویی باید به فکر نوشتن وصیت باشی و تعیین تکلیف مال و اموال ناچیزت. کلمات وقف، خیریه، وراث، ارث، وکیل، ماترک، دیون و بیمه بین مغز و قلبت پاسکاری میشوند. دستمال خیس شده را میچپانی توی جیب کناری کوله. دستمال دیگری را از جیب تویی در میآوری. به دوستت دارمهایی فکر میکنی که نگفتی و نشنیدی. خواستی و نگذاشتند. نخواستی و اجبارت کردند. و زندگی همیشه میان این رنجها در نوسان بود.
پنجم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
پنجم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
❤8💔3
یه مشت خرت پرت از توی کمد ریخت روی فرش. توشون چندتا گل فلزی خیلی خیلی ریز بود. نشونش دادم و گفتم وای اینارو. بی هیجان گفت آره اینا برای دوزیدنه. تصورش این بود که روی لباس کار میشن.
بعد یه کاغذ لوله شده از اینایی که حاشیهش رو میسوزوندن و دورش رو روبان میبستند گرفتم جلوش و گفتم نگا کن نامه. بزرگانهطور گفت آره نامه بفرستیم. برام عجیب بود بچه در این نسل و سن بدونه نامه چیه و فعلش رو هم بلد باشه.
#از_دخترک@HarfeHEzafeH
بعد یه کاغذ لوله شده از اینایی که حاشیهش رو میسوزوندن و دورش رو روبان میبستند گرفتم جلوش و گفتم نگا کن نامه. بزرگانهطور گفت آره نامه بفرستیم. برام عجیب بود بچه در این نسل و سن بدونه نامه چیه و فعلش رو هم بلد باشه.
#از_دخترک@HarfeHEzafeH
👌2
حرف اضافه
از شبکه پویا کارتون میبیند. ازم میخواهد کنارش بنشینم. مینشینم. به خیال اینکه حواسش نیست کتاب در سوگ و عشق یاران را باز میکنم تا جستار امیرحسین جهانبگلو را بخوانم. همان لحظه سرش را برمیگرداند سمتم. کتاب را میبندد. نخون. مشغول دیدن که میشود میخواهم…
داشت وسط هال میچرخید دور خودش. یه دفعه چشماش رو باز کرد و گفت همه سرتون توی گوشیه که. پس منم گوشی بازی میکنم و همونجا توی هوا کف یه دستش رو کرد گوشی و با اون یکی دستش شروع کرد به کلیک کردن.
#از_دخترک
#از_دخترک
🤣3👀1
برای هرکاری که ازش میپرسیدم نظرت چیه؟
میگفت خوبه.
به چشم اون همهٔ موافقتها خوبند.
#از_دخترک@HarfeHEzafeH
#کلمه_بازی@HarfeHEzafeH
میگفت خوبه.
به چشم اون همهٔ موافقتها خوبند.
#از_دخترک@HarfeHEzafeH
#کلمه_بازی@HarfeHEzafeH
👌3
دوستم عکس جلد کتابی را که دارد میخواند فرستاده. نامههای ریلکه به همسرش است. در جوابش مینویسم نیاز دارم یکی برام نامه بنویسه.
هفتم تیر ۱۴۰۴
هفتم تیر ۱۴۰۴
👌3
حرف اضافه
همکارم ماجرای یاکریمهای گیر افتاده توی یک سالن ورزشی را برایمان میگوید که چطور سه تا بچهاش را نجات داده و برای سرپرستی به خواهرش سپرده. بعد دعا میکند خدایا همونجور که از یاکریمها حفاظت میکنی از ما هم بکن. ما چه میکنیم؟ میگوییم آمین و میخندیم.…
یاکریممون داره جوجه میکنه. چند روزه میبینم هی چوب میریزه رو تراس. سر صبح دیدم نشسته توی لونهش. من که سرمو بردم بالا نگامون توی هم گره خورد. آروم بود ولی یه نموره اضطراب هم داشت. زایش بی اضطراب و ترس ممکنه مگه؟
هشتم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
هشتم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
آنقدر ظریف است که با یک برش ضربدری چهار تکۀ ریز میشود. مداحی که میرسد به رفیق دل شکستهها یاد معصومه میافتم. نصف پیاله پر میشود از مربعهای کوچک خیار. شب اول دفنش با این مداحی خیلی برایش گریه کردم. از خودم میپرسم یعنی واقعا معصومه مرده؟ مرگ خاصیتی دارد که هیچ وقت تکراری نمیشود. یک سال و چند ماه است که خاله نازم زنده نیست و هنوز هم گاهی به مادرم میگویم به خاله زنگ بزنیم؟ مثل تمام آن سالهایی که میرفتم لواز التحریر و میخواستم برای مصطفا دفتر و خودکار بخرم. یا از جلوی مغازهمان رد میشدم و میخواستم به هوای بابا بروم تو. تا پنج خیار قلمی را خرد کنم با عبور از سیزده سال زمان، چند مرگ را مرور میکنم.
زندگی و مرگ پارچه و الگوی خیاطیاند. الگو را که میکشی پارچه باید مو به مو رویش بیفتد تا لباس قشنگی از آب در بیاید و به تن بنشیند.
هشتم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
زندگی و مرگ پارچه و الگوی خیاطیاند. الگو را که میکشی پارچه باید مو به مو رویش بیفتد تا لباس قشنگی از آب در بیاید و به تن بنشیند.
هشتم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
💔9❤1
از ساعت هشت سیستم سرمایشی را خاموش کردهام. در و پنجرهها هم به خاطر گرد و خاک بیرون بسته است. بعد از چهار ساعت و نیم الان میخواهم روشنش کنم. توی گرمای امسال و ناترازی مصرف برق و سوء مدیریت آن و در شرایطی جنگی کشور یکی از کارهای کوچکی که توانستهام انجام دهم کاهش مصرف برق به روشهای مختلف بوده.
هشتم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
هشتم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
❤10🙏1
از سال ۱۴۰۱ به بعد دو جا اهتمام جدی به تذکر حجاب داشتند راهآهن و فرودگاهها. هر وقت بلیت قطار میخریدی یا از محدودهٔ فرودگاهی رد میشدی سریع پیامک رعایت حجاب میآمد.
امروز که بلیت قطار خریدم این بخش از سربرگ پیامکها حذف شده بود:
حجاب مصونیت است، محدودیت نیست. از اینکه راه آهن را جهت سفر انتخاب نموده اید سپاسگزاریم. خواهشمند است ما را در رعایت حجاب و پوشش اسلامی همراهی فرمایید.
چه هزینهها که بابت چنین ضدتبلیغهایی نپرداختهایم. مگر شرایط جنگی بتواند ترمز این کج سلیقگیهای آسیبزا را بکشد.
هشتم تیر ۱۴۰۴
امروز که بلیت قطار خریدم این بخش از سربرگ پیامکها حذف شده بود:
حجاب مصونیت است، محدودیت نیست. از اینکه راه آهن را جهت سفر انتخاب نموده اید سپاسگزاریم. خواهشمند است ما را در رعایت حجاب و پوشش اسلامی همراهی فرمایید.
چه هزینهها که بابت چنین ضدتبلیغهایی نپرداختهایم. مگر شرایط جنگی بتواند ترمز این کج سلیقگیهای آسیبزا را بکشد.
هشتم تیر ۱۴۰۴
👌10
صبح توی توییتر میدیدم یه آقای میانسال در تهران از بالکن خونهش گلهای همسایهپایینی رو با یه آفتابهٔ سبز آب میداد چون اونا شهر رو ترک کرده بودند.
ما اینجوری زندگی کردن بلدیم. نجات رو میدونیم.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
ما اینجوری زندگی کردن بلدیم. نجات رو میدونیم.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
❤16
خانومه اسم دخترش چشمه و اسم پسرش الوند بود. چشمه رو به اسم دختران عزیز نداشتهام اضافه کردم.
#اسم_فامیل_بازی@HarfeHEzafeH
#اسم_فامیل_بازی@HarfeHEzafeH
❤8😁7💘1
هیچ ماشینی برایم نگه نداشت. روال بود ساعت نه شب کسی برای یک خانم تنها توقف نکند. وقتی مسافر مردی آمد کنارم ایستاد به جای دلگرمی، ترسیدم. پیاده راه افتادم سمت میدان الف. آنجا روشنتر و شلوغتر بود. نزدیک میدان مینیبوسی جلوی پایم ترمز کرد. راننده مرد شصت و چندسالهای بود. گفتم میدان ب میروم. آنقدر سروصدای خیابان زیاد بود که جوابش را نشنیدم. از اشارهٔ سر فهمیدم میرود. وقتی افتادیم توی خلوتی گفت نرسیده به مقصدم باید بپیچد توی فلان خیابان. اشکال ندارد؟ گفتم نه. نزدیکه. اون تیکه رو پیاده میرم. اسکناسهای دهی و پنجی توی دستم حاضر بود که شروع کرد به قصه کردن. دارم میرم دنبال نوهم که ببرمش هیئت. تازه خونهشون اومده اینجا. دور افتادن از ما. تنهاست. گریه میکنه بیاد پیش بچهها. قراره هر شب این موقع بیام دنبالش و ساعت دوازده برش گردونم. چون خیلی دوسش دارم میام. نه به خاطر عروس. ولی قدر نمیدونن. گفتم مطمئن باشید نوهتون یادش میمونه این همه محبت رو. بعداً اثرش رو میبینید.
پیاده که شدم عذرخواهی کرد که نمیرساندم تا آخر مسیر. کرایه نگرفت و من در هم جواب «خدا کنه خدا کنه»هایش زیاد گفتم آمین.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
ششم تیر ۱۴۰۴
پیاده که شدم عذرخواهی کرد که نمیرساندم تا آخر مسیر. کرایه نگرفت و من در هم جواب «خدا کنه خدا کنه»هایش زیاد گفتم آمین.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
ششم تیر ۱۴۰۴
❤17
اسم یکی از شهدای حملهٔ اسرائیل «تبسم پاک»ه که داشته از محل کارش برمیگشته خونه، همون نزدیکیا توی خیابون صابونچی، آوار حاصل از انفجار میریزه روی ماشینش و شهید میشه.
#اسم_فامیل_بازی
#اسم_فامیل_بازی
💔8😭1
سهشنبهها یه تیکه از مسیرم اینجوریه که از کوثر رد میشم تا برسم به فراوانی و بعد بهشت. کوثر، فراوانی، بهشت. با دیدن اسامی کوچهها انگار دارم قرآن میخونم.
#از_جاها@HarfeHEzafeH
#از_جاها@HarfeHEzafeH
❤11
یک هفته را من تعطیل کردم. هفتهٔ بعد استاد نیامد. هفتهٔ سوم و چهارم را مؤسسه تعطیل کرد به خاطر جنگ. دیروز بعد از سی و پنج روز که از متروی هفت تیر پیاده شدم از دیدن پسر کُرد شلوار فروش جلوی مترو، مرد تاپفروش بغلش، کاشیهای سبز اتحادیهٔ صنف فخاران، تنها خانه آجری قدیمی کوچهٔ صارم، دیدن فلش کوچهٔ شیمی روی دیوار خانهٔ کهنهٔ وسط کوچه، بازی با اسم کوچههای کوثر، فراوانی و بهشت، زن و مردهای نشسته روی صندلی فست فودی مسیر، دیوارهای کوتاه خانههای مقاومت کرده در برابر هجوم بالابلندانهٔ مدرنیته، خوشحال بودم. خوشحال از بودن چیزهایی که هر هفته تکراری دیده بودمشان و امروز این دیدن بهم امنیت میداد.
ده تیر ۱۴۰۴
ده تیر ۱۴۰۴
❤11
حرف اضافه
یک هفته را من تعطیل کردم. هفتهٔ بعد استاد نیامد. هفتهٔ سوم و چهارم را مؤسسه تعطیل کرد به خاطر جنگ. دیروز بعد از سی و پنج روز که از متروی هفت تیر پیاده شدم از دیدن پسر کُرد شلوار فروش جلوی مترو، مرد تاپفروش بغلش، کاشیهای سبز اتحادیهٔ صنف فخاران، تنها خانه…
وسط کلاس استاد گفت من برم یه نخ سیگار دود کنم تا آدم خوش اخلاقتری بشم. من هم دومین فنجان چایام را ریختم. استاد که آمد ازش پرسیدم سیگار چطوری اخلاق رو بهتر میکنه؟ گفت همونجوری که چایی میکنه و سه تایی خندیدیم. در جواب به استاد گفتم دیشب نهایتا بیست دیقه خوابیدم اونم در خلسهٔ خواب و بیداری. شاید در تلق و تولوق اتوبوسم یه چرتی زده باشم. این کافئینا برای افزایش حضورمه.
پنج نفر از بچهها غایب بودند. کلاس اختصاصی ما دونفر بود. استاد میگفت تجربهٔ کرونا و ماجراهای ۱۴۰۱ نشون داد وقتی یه گپ ایجاد میشه تعداد شرکت کنندهها کم و کمتر میشه. ضمن تأیید حرفش گفتم امروز خیلی به من گفتن نرو کلاس بگیر بخواب اما دیدم یه قدم عقب نشینی باعث میشه آروم آروم مغلوب بشم. چایی داره به کمک این مراقبت میاد.
#از_زندگی
ده تیر ۱۴۰۴
پنج نفر از بچهها غایب بودند. کلاس اختصاصی ما دونفر بود. استاد میگفت تجربهٔ کرونا و ماجراهای ۱۴۰۱ نشون داد وقتی یه گپ ایجاد میشه تعداد شرکت کنندهها کم و کمتر میشه. ضمن تأیید حرفش گفتم امروز خیلی به من گفتن نرو کلاس بگیر بخواب اما دیدم یه قدم عقب نشینی باعث میشه آروم آروم مغلوب بشم. چایی داره به کمک این مراقبت میاد.
#از_زندگی
ده تیر ۱۴۰۴
👌8
حرف اضافه
توی زبان لکی و کردی بعضی ب ها و تلفظ میشند. چه در اول چه وسط چه آخر کلمات.مثلا بید: وی بیشه: ویشه بهار: وهار باران: واران برف: ویَر (لکی) برف: وفر (کردی) برگ: ولگ بابا: باوه باز: واز بیختن: ویژیاین آباد: آوا وبا: واوا شربت: شروت خواب: خواو آب: آو کباب: کاواو…
ما به بیداری میگم خبر. که طبق این اصل زبانشناسی که و صورت قدیمیتر ب هست خبر میشه خَوَر. پس خواب و بیدار میشه خواو و خور. از خواب بیدار شدم هم میشه بیمَه خَوَرا.
بیدارش کردی چی؟ آره. خبرش کردی؟
#کلمه_بازی
#زبان_لکی@HarfeHEzafeH
بیدارش کردی چی؟ آره. خبرش کردی؟
#کلمه_بازی
#زبان_لکی@HarfeHEzafeH
❤5