حرف اضافه
رییس قبلیمان سودای پست و مقام داشت اما میلش در جهت رفاه حال کارکنانش هم بود. مثلاً پشت پنجرهٔ همه اتاقها را توری زد، یک سرویس بهداشتی تازه برای خانمها ساخت، مزدای کهنه را با نو تعویض کرد و بعضی کارهای دیگر. با اینکه میدانست خیلی آنجا ماندنی نیست اما…
توی حیاط اداره یک درخت انگور یاقوتی، نورَس داریم. یک سال و نیمش است اما آنقدری بالغ شده که دوبار با برگهایش دلمه درست کردهام. امروز آخر ساعت کاری همکارم با یک خوشه ازش، سوار ماشین شد. خوشهٔ کوچک را که دیدم به شوخی گفتم وسط این همه بدبختی تو هم هی دلبری کن و میوه بده.
بعد از شوخیام خوشم نیامد. این همه بدبختی حتی لفظش هم راست نبود. ما خیلی خوشبختیها داریم. ما خودمان را کنار هم داریم.
زیرنویس:
ده یازده ساعت صبر کردهام برای نوشتن این حرفها تا احساساتم از غلیان بیفتد و کلیشهای ننویسم اما همچنان دارم این کلمات را با اشک مینویسم. اشکهایم از دوست داشتن این سرزمین است و آدمهای نجیب و صبور و غیرتمندش.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
بعد از شوخیام خوشم نیامد. این همه بدبختی حتی لفظش هم راست نبود. ما خیلی خوشبختیها داریم. ما خودمان را کنار هم داریم.
زیرنویس:
ده یازده ساعت صبر کردهام برای نوشتن این حرفها تا احساساتم از غلیان بیفتد و کلیشهای ننویسم اما همچنان دارم این کلمات را با اشک مینویسم. اشکهایم از دوست داشتن این سرزمین است و آدمهای نجیب و صبور و غیرتمندش.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
❤6
یکی از اساتیدم که مدیر گروه سیاستگذاری است وقتی توی راهروها دیدم گفت اومدین برای مصاحبه دکترا؟ گفتم نه. هیچ وقت کنکور دکترا ندادم.
گفت میخواین به مدیرگروهتون بگم استعداد درخشان بیاین؟ حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم آره. جدی جدی رفت به مدیرگروهمان گفت.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
گفت میخواین به مدیرگروهتون بگم استعداد درخشان بیاین؟ حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم آره. جدی جدی رفت به مدیرگروهمان گفت.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
❤3
حرف اضافه
یکی از اساتیدم که مدیر گروه سیاستگذاری است وقتی توی راهروها دیدم گفت اومدین برای مصاحبه دکترا؟ گفتم نه. هیچ وقت کنکور دکترا ندادم. گفت میخواین به مدیرگروهتون بگم استعداد درخشان بیاین؟ حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم آره. جدی جدی رفت به مدیرگروهمان گفت. اول…
بعد از اداره این همه راه را رفتم تا دانشگاه با وجودی که ناخوشی مختصری داشتم و استادم گفته بود نهایتاً یک ربع بیست دقیقه بین مصاحبهها وقت دارد اما رفتم تا ببینم بچههایی که نمیشناختمشان آمدهاند برای مصاحبهٔ دکترا. برای دیدن این تکهٔ روشن از زندگی.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
🙏3
اولین روز تابستان را چطور تمام کردم؟ با خوشحالی و روشنی. چون توانستم تماس صوتی بگیرم با یکی از عزیزانم در خارج از کشور. نگران تنهاییاش در این ماههای آخر بارداری بودم که یک ساعت حرف زدن امشب همه را شست و برد. برای ثانیه به ثانیهٔ این مکالمه در دلم گفتم مرگ بر اسرائیل. گرچه گاهی وسط حرفهایمان بلند بلند و با هم فحشش دادیم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
❤5
دوم تیر ۱۴۰۴ رو چطور شروع میکنم؟
اینجوری :))))
چون توی کانال ایتای وزارتخونهمون یه پست گذاشتند و نوشتند: رئیس مرکز روابط عمومی و اطلاع رسانی وزارتخونه در توییتر توییت زده:
ایران؛
فدای اشک و خنده تو.
و خب لابد این یه دستاورده🤦♀️
اینجوری :))))
چون توی کانال ایتای وزارتخونهمون یه پست گذاشتند و نوشتند: رئیس مرکز روابط عمومی و اطلاع رسانی وزارتخونه در توییتر توییت زده:
ایران؛
فدای اشک و خنده تو.
و خب لابد این یه دستاورده🤦♀️
❤5😁1
از دیروز کمی ناخوش احوال شدهام. به خاطر همین دیشب نرفتم به مادرم سربزنم. امروز هم که دور کار بودم برنامهٔ رفتن به کتابخانه تعطیل شد. توی خانه هم توان کار ندارم. نه خوابم میبرَد نه تحمل سرمای کولر را دارم و نه تاب گرمای خانه را. این وسط ناراحتم چرا از صبح بچهها نیامدهاند توی حیاط مجتمع بازی کنند؟ چرا صدای بچههای طبقهبالایی نمیآید؟ چرا پایهٔ مبلهایشان را نمیکشند روی سرامیکها تا صدایش مغزمان را بسابد؟
توی این ده روزه هر وقت خانه بودهام فقدان این صداها غمگینم کرده اما بعد به خودم دلداری دادهام که لابد جای دیگری خوشند. خدا کند خوشیها مستمر باشند گرچه مکانشان تغییر کرده باشد.
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
توی این ده روزه هر وقت خانه بودهام فقدان این صداها غمگینم کرده اما بعد به خودم دلداری دادهام که لابد جای دیگری خوشند. خدا کند خوشیها مستمر باشند گرچه مکانشان تغییر کرده باشد.
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
💔5❤3
دم ظهر رفتم شارژ این ماه را پرداخت کنم. همان لحظه پسرجوانی روبهرویم از پلهها میآمد بالا. از بیرون غذا گرفته بود. یک شاخه رز سفید هم روی نایلونش بود. خوشبختی به چشمم آن تک شاخه گل سفید آمد.
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
❤9
عصر که از دانشگاه برمیگشتم همدیگر را توی لابی دیدیم. کارمند بانک است. بعد از حال و احوال گفتم شما هم دور کار شدید؟ گفت نه. ما در سنگر مقاومت موندیم. چون از برنامهٔ دورکاری بانکها اطلاع نداشتم با تعجب پرسیدم جدی؟ گفت آره. توی این شرایط خیلی از همکارامون تو پیچن اما من اتفاقا دوست دارم بیشتر برم.
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
❤6
نمونه برگ بیمار و آفت زده آورده بود. نایلونش را گره زدم، اسم و تلفنش را نوشتم و گفتم فردا تماس بگیرد برای دریافت اطلاعات مدیریت بیماری یا آفت. چون همکار گیاهپزشکم فردا هست. گفت آتش بس شد که. فردا دورکاریها لغوه. گفتم این اولین دورکاری بود که هیچکدوممون بابتش خوشحال نبودیم. کاش زودتر برگردیم به شرایط روتین اداریمون.
سوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
سوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
👍4
سه چهار روز پیش نمیدانم چه شد که یادش افتادم. چهرهاش و لبخندهایش که در ذهنم نشست من هم لبخند زدم.
قبل از استخدام توی دو پروژه هشت نه ماهه با هم همکار مستقیم بودیم. توی همان پروژهها با همسرش آشنا شد و با هم ازدواج کردند و بعد از مدت کوتاهی از هم جدا شدند. بعد دورا دور از هم خبر داشتیم. با تلفن ثابت به خانههای هم زنگ میزدیم. گاهی توی جلسات همدیگر را میدیدیم یا توی بازار. قرار بود در یک اداره استخدام شویم اما به دلیل تغییر تصمیمات وزارتخانه، ادارهٔ من تغییر کرد. همچنان اما از هم خبر داشتیم گرچه دیر و دور. میدانستم دکترا قبول شده بود و به خاطرش مرخصی تحصیلی گرفت یک مدت و در رفت و آمد بود. بعد که من کوچ کردم نه دیدمش نه دیگر خبری داشتم ازش. چرا یادم نمیآید دلیل یاد چند روز پیش چه بود؟
فرم انگشتانش، مدل خودکار دست گرفتنش، حالت لبهایش موقع خنده، تن صدایش، رنگ چشمهایش، مدل چادر سرکردنش، فرق بازکردن موهای صاف مشکیاش، انگشتری که همیشه توی انگشت وسط دست چپش بود، رک بودنش، مغرور بودنش، اعتماد به نفسش. همه را با جزییات یادم است.
یک ساعت پیش که داشتم توی ایتا یکی از کانالهای محلی شهر را چک میکردم آگهی ترحیمش را دیدم. حتی صبر نکردم آگهی را تا ته بروم ببینمش تاریخش مال کی است؟ زنگ زدم به یکی از همکارهای قدیمی. گفت سه چهار روز پیش با پای خودش رفته دکتر. بعد انگار بستری و اعزام شده به کرمانشاه. آنجا رفته توی کما و تمام. دلیل مرگ ورود عفونت باکتریایی و مننژیت مغزی.
یعنی راست است که معصومه مرده؟ کاش میشد فردا بروم خاکسپاریاش.
سوم تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
قبل از استخدام توی دو پروژه هشت نه ماهه با هم همکار مستقیم بودیم. توی همان پروژهها با همسرش آشنا شد و با هم ازدواج کردند و بعد از مدت کوتاهی از هم جدا شدند. بعد دورا دور از هم خبر داشتیم. با تلفن ثابت به خانههای هم زنگ میزدیم. گاهی توی جلسات همدیگر را میدیدیم یا توی بازار. قرار بود در یک اداره استخدام شویم اما به دلیل تغییر تصمیمات وزارتخانه، ادارهٔ من تغییر کرد. همچنان اما از هم خبر داشتیم گرچه دیر و دور. میدانستم دکترا قبول شده بود و به خاطرش مرخصی تحصیلی گرفت یک مدت و در رفت و آمد بود. بعد که من کوچ کردم نه دیدمش نه دیگر خبری داشتم ازش. چرا یادم نمیآید دلیل یاد چند روز پیش چه بود؟
فرم انگشتانش، مدل خودکار دست گرفتنش، حالت لبهایش موقع خنده، تن صدایش، رنگ چشمهایش، مدل چادر سرکردنش، فرق بازکردن موهای صاف مشکیاش، انگشتری که همیشه توی انگشت وسط دست چپش بود، رک بودنش، مغرور بودنش، اعتماد به نفسش. همه را با جزییات یادم است.
یک ساعت پیش که داشتم توی ایتا یکی از کانالهای محلی شهر را چک میکردم آگهی ترحیمش را دیدم. حتی صبر نکردم آگهی را تا ته بروم ببینمش تاریخش مال کی است؟ زنگ زدم به یکی از همکارهای قدیمی. گفت سه چهار روز پیش با پای خودش رفته دکتر. بعد انگار بستری و اعزام شده به کرمانشاه. آنجا رفته توی کما و تمام. دلیل مرگ ورود عفونت باکتریایی و مننژیت مغزی.
یعنی راست است که معصومه مرده؟ کاش میشد فردا بروم خاکسپاریاش.
سوم تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
💔7
برادرم زنگ زده به مادرم و میگوید عیدت مبارک. مادرم میگوید کدام عید و میشنود آتش بس دیگه. من از صبح که این کلمه را شنیدهام خیلی دربارهاش با همکارانم حرف زدهام. نه اینکه از پیش آمدنش استقبال نکنم اما مسئله این است کلمه وقتی در کنار اسم آمریکا و اسرائیل قرار میگیرد اعتبارش را از دست میدهد. چون هیستوری ثابت میکند آنها به ساحتش تعرض و مخدوشش کردهاند.
اگر کسی باورش کند سرزنشش نمیکنم من اما به صدق مثلث آمریکا، اسرائیل و آتشبس ذرهای اطمینان ندارم.
سوم تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
اگر کسی باورش کند سرزنشش نمیکنم من اما به صدق مثلث آمریکا، اسرائیل و آتشبس ذرهای اطمینان ندارم.
سوم تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
👌9
حرف اضافه
امروز تولد مصطفاست. دیشب قبل از اذان صبح بود یا بعدش خوابش را میدیدم. خواب در اکنون بود. میخواستیم برویم روستا. به برادر کوچکم میگفتیم شما برید منم با مصطفا میام. مصطفا برایم زنده بود. مثل تمام خوابهای این سیزده سال. دو هفته پیش که داشتم با آقای سینِ…
بعد از یک هفته بعدازظهر خوابیدم. خواب طولانیای دیدم که فقط یک تکهاش یادم مانده. دا پیش ما بود و مصطفی خانهٔ خودمان پیش آبجی بزرگم. توی خواب نگران این جدایی و فاصله بودم. با غم سنگینی از خواب بیدار شدم. در بیداری غم دیگری هم به جانم افتاد چون یادم آمد زنده نیست.
#مصطفای_ما
سوم تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
#مصطفای_ما
سوم تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
💔9
ساعت ۳:۱۸ یک بعدازظهر داغ تابستانی، تنها نشستهای توی ایستگاه اتوبوس. سایهات افتاده روی کف زرد آهنیاش. سایه فقط یک حجم است، نشان نمیدهد عینک آفتابی روی صورتت است و زیرش اشک راه گرفته. توی بلوار روبهرویت اخترهای زرد و قرمز کاشتهاند و پرچمهای مشکی از بالای گلها رد شده. قرمزها میبرندت به روزهای اول جوانی و دانشکدهای که پاییزش را با آنها به یاد میآوری. یاکریمها دایرهوار دنبال هم میکنند، در پشت بام ساختمان روبهرویی سک سک میکنند و دوباره از نو بازیشان را سر میگیرند. هنوز هم نمیتوانی واژهٔ جنگ را به زبان بیاوری. این ماجرا، این شرایط اسمهایی هستند که باهاش موقعیتت را برای استاد و دوست عزیزی شرح میدهی و میگویی باید به فکر نوشتن وصیت باشی و تعیین تکلیف مال و اموال ناچیزت. کلمات وقف، خیریه، وراث، ارث، وکیل، ماترک، دیون و بیمه بین مغز و قلبت پاسکاری میشوند. دستمال خیس شده را میچپانی توی جیب کناری کوله. دستمال دیگری را از جیب تویی در میآوری. به دوستت دارمهایی فکر میکنی که نگفتی و نشنیدی. خواستی و نگذاشتند. نخواستی و اجبارت کردند. و زندگی همیشه میان این رنجها در نوسان بود.
پنجم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
پنجم تیر ۱۴۰۴
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
❤8💔3
یه مشت خرت پرت از توی کمد ریخت روی فرش. توشون چندتا گل فلزی خیلی خیلی ریز بود. نشونش دادم و گفتم وای اینارو. بی هیجان گفت آره اینا برای دوزیدنه. تصورش این بود که روی لباس کار میشن.
بعد یه کاغذ لوله شده از اینایی که حاشیهش رو میسوزوندن و دورش رو روبان میبستند گرفتم جلوش و گفتم نگا کن نامه. بزرگانهطور گفت آره نامه بفرستیم. برام عجیب بود بچه در این نسل و سن بدونه نامه چیه و فعلش رو هم بلد باشه.
#از_دخترک@HarfeHEzafeH
بعد یه کاغذ لوله شده از اینایی که حاشیهش رو میسوزوندن و دورش رو روبان میبستند گرفتم جلوش و گفتم نگا کن نامه. بزرگانهطور گفت آره نامه بفرستیم. برام عجیب بود بچه در این نسل و سن بدونه نامه چیه و فعلش رو هم بلد باشه.
#از_دخترک@HarfeHEzafeH
👌2
حرف اضافه
از شبکه پویا کارتون میبیند. ازم میخواهد کنارش بنشینم. مینشینم. به خیال اینکه حواسش نیست کتاب در سوگ و عشق یاران را باز میکنم تا جستار امیرحسین جهانبگلو را بخوانم. همان لحظه سرش را برمیگرداند سمتم. کتاب را میبندد. نخون. مشغول دیدن که میشود میخواهم…
داشت وسط هال میچرخید دور خودش. یه دفعه چشماش رو باز کرد و گفت همه سرتون توی گوشیه که. پس منم گوشی بازی میکنم و همونجا توی هوا کف یه دستش رو کرد گوشی و با اون یکی دستش شروع کرد به کلیک کردن.
#از_دخترک
#از_دخترک
🤣3👀1
برای هرکاری که ازش میپرسیدم نظرت چیه؟
میگفت خوبه.
به چشم اون همهٔ موافقتها خوبند.
#از_دخترک@HarfeHEzafeH
#کلمه_بازی@HarfeHEzafeH
میگفت خوبه.
به چشم اون همهٔ موافقتها خوبند.
#از_دخترک@HarfeHEzafeH
#کلمه_بازی@HarfeHEzafeH
👌3