حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
ما از چند کشاورز درخواستی داشتیم جهت پیش‌بینی شرایط اضطراری زمان جنگ و خلل وارد نشدن در زندگی مردم روستا. همکارم چهارشنبه به هرکدامشان که زنگ زده بود بی‌درنگ گفته بودند چشم. انجامش می‌دهیم. بعد از اقدام هم تماس گرفته بودند که اگر کار دیگری هم هست در خدمتیم.
همکارم امروز که تعریف می‌کرد همچنان شگفت‌زده بود. می‌گفت همون آقای فلانی هست میاد این‌جا فحش می‌ده به نظام، یه جوری استقبال کرد که مونده بودم.
خودم باهاشان حرف نزده‌ام ببینم طبق کدام جهان‌بینی چشم گفته‌اند اما برایند رفتارشان بهم می‌فهماند تک تک این مردم یک ایرانند. یک کل منسجم.

اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
8👍1
حرف اضافه
ما از چند کشاورز درخواستی داشتیم جهت پیش‌بینی شرایط اضطراری زمان جنگ و خلل وارد نشدن در زندگی مردم روستا. همکارم چهارشنبه به هرکدامشان که زنگ زده بود بی‌درنگ گفته بودند چشم. انجامش می‌دهیم. بعد از اقدام هم تماس گرفته بودند که اگر کار دیگری هم هست در خدمتیم.…
خیال نکنید می‌خواهم برایتان بهشت بسازم از شرایط موجود. ماهیت انسان ناخالصی‌های خودش را دارد که شاید در بحران، ناخالصی‌ها بیشتر بیایند رو.
یکی از همین کشاورزهای چشم‌گو امروز زنگ زده بود در قبال همکاری‌اش از ما مجوز ساخت یک خانهٔ صدمتری در باغش را بگیرد. صدمتر ها. می‌گفت بچه‌هایم یازده‌نفرند. از شهر اومدند این‌جا بمونند، ما هم جا نداریم. همکارم گفت این‌جا که جنگی نشده هنوز ولی گیریم هم بشود تا تو اینو بسازی جنگ تموم شده که.
خانم دیگری هم مراجعه کرده بود برای دریافت مجوز ساخت و ساز در باغ. چون خانه‌شان در شهرک غرب را رها کرده و پناه آورده بودند به روستا.
صفر هم می‌گفت خیلی‌ها آمده‌اند توی روستایشان دارند خانه‌های قدیمی و کاهدان‌ها را سفید می‌کنند تا قابل سکونت شود.
نمی‌دانم قانون‌گذار قرار است چه تصمیمی دربارهٔ این درخواست‌ها بگیرد اما منطق حفظ اراضی کشاورزی می‌گوید ساختن خانهٔ صدمتری تصمیمی عاقلانه نیست. یعنی به جای این‌که یکی از اولویت‌های چنین خانواده‌ای تغییر سبک زندگی باشد می‌خواهند محیط را با خودشان هماهنگ کنند. نگاهی اومانیستی به طبیعت که خود را مالک آب ‌و خاک و هوا و زمین و درخت می‌داند پس همه چیز باید به خدمتش در آید.

اول تیر ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
👍11
یک.
من چادری‌ام. از وقتی یادم می‌آید از آن مدل چادری‌هایی بوده‌ام که به جز جلوی محارم همیشه چادر سرم کرده‌ام. حتی بعد از استخدام و در تمام بازدیدهای میدانی با وجود جو ناخوشایند محل کارم به انتخابم. تنها باری که یادم می‌آید چادر از سرم درآورده‌ام چند روز آخر کارهای آزمایشگاهی دوران ارشدم بود آن‌هم به خاطر خطر اشتعال مواد اسیدی. توی این یک سال و نیمی هم که دچار درد شانه و گردن‌ درد شده‌ام با وجود اذیتی که وزن چادر دارد باز هم ازش جدا نشده‌ام جز توی محیط اداره. خیلی‌ها بهم گفته‌اند عبا بپوش یا مانتو و شلوار مناسب، اما به دلایل عزیزی خواسته‌ام چادری بمانم.

دو.
از آن طرف به جای مقنعه روسری یا شال سر می‌کنم و دوبیشتر مانتو شلوارهایم لباس فرم نیستند. حدود یک ماه پیش که خیلی گرم بود مانتوی کوتاه خیلی گشادی پوشیدم با یک شلوار هم‌رنگ و گشاد. کوتاه که می‌گویم کمی بالای زانو. با یک روسری خاکستری و مشکی. چند روز بعد آقای رییس برادرانه و بسیار محترمانه تقاضا کرد لباس مناسب شأن اداری بپوشم چون از سازمان لباس نامناسبم را گزارش کرده بودند. گفتم چشم و دیگر آن لباس‌ها را نپوشیدم.

سه.
از پریشب خانه نبوده‌ام. امروز که رفتم اداره با همان لباس‌ها رفتم سرکار البته یک روسری‌ سرمه‌ای تک رنگ از خواهرم قرض کردم. همان اول صبح به آقای معاون گفتم لطفا به لباس‌های نامناسبم گیر ندید من خونه نبودم و خندیدیم.

چهار.
قصد پوشیدن آن لباس‌ها را در اداره نداشتم اما به خاطر شرایط مادرم ناچار به رفت و آمدم. گردن دردم هم به خاطر حمل مدام لپ‌تاپ عود کرده و‌گرنه سرکار چادر سرم می‌کردم. با وجود نقدهایی که به پوشش اداری دارم اما دلم نمی‌خواهد در این شرایط بشود اولویتم پس به قول جلال باید مرتب باشم و در چارچوب اداری حرکت ‌کنم.


اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
👍7
حرف اضافه
رییس قبلی‌مان سودای پست و مقام داشت اما میلش در جهت رفاه حال کارکنانش هم بود. مثلاً پشت پنجرهٔ همه اتاق‌ها را توری زد، یک سرویس بهداشتی تازه برای خانم‌ها ساخت، مزدای کهنه را با نو تعویض کرد و بعضی کارهای دیگر. با این‌که می‌دانست خیلی آن‌جا ماندنی نیست اما…
توی حیاط اداره یک درخت انگور یاقوتی، نورَس داریم. یک سال و نیمش است اما آن‌قدری بالغ شده که دوبار با برگ‌هایش دلمه درست کرده‌ام. امروز آخر ساعت کاری همکارم با یک خوشه ازش، سوار ماشین شد. خوشهٔ کوچک را که دیدم به شوخی گفتم وسط این همه بدبختی تو هم هی دلبری کن و میوه بده.
بعد از شوخی‌ام خوشم نیامد. این همه بدبختی حتی لفظش هم راست نبود. ما خیلی خوشبختی‌ها داریم. ما خودمان را کنار هم داریم.

زیرنویس:
ده یازده ساعت صبر کرده‌ام برای نوشتن این حرف‌ها تا احساساتم از غلیان بیفتد و کلیشه‌ای ننویسم اما همچنان دارم این کلمات را با اشک می‌نویسم. اشک‌هایم از دوست داشتن این سرزمین است و آدم‌های نجیب و صبور و غیرتمندش.

اول تیر ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
7
یکی از اساتیدم که مدیر گروه دیگری است وقتی توی راهروها دیدم گفت اومدین برای مصاحبه دکترا؟ گفتم نه. هیچ وقت کنکور دکترا ندادم.
گفت می‌خواین به مدیرگروهتون بگم استعداد درخشان بیاین؟ حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم آره. جدی جدی رفت به مدیرگروهمان گفت.


اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
4
حرف اضافه
یکی از اساتیدم که مدیر گروه دیگری است وقتی توی راهروها دیدم گفت اومدین برای مصاحبه دکترا؟ گفتم نه. هیچ وقت کنکور دکترا ندادم. گفت می‌خواین به مدیرگروهتون بگم استعداد درخشان بیاین؟ حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم آره. جدی جدی رفت به مدیرگروهمان گفت. اول تیر…
بعد از اداره این همه‌ راه را رفتم تا دانشگاه با وجودی که ناخوشی مختصری داشتم و استادم گفته بود نهایتاً یک ربع بیست دقیقه بین مصاحبه‌ها وقت دارد اما رفتم تا ببینم بچه‌هایی که نمی‌شناختم‌شان آمده‌اند برای مصاحبهٔ دکترا. برای دیدن این تکهٔ روشن از زندگی.

اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
🙏4
اولین روز تابستان را چطور تمام کردم؟ با خوشحالی‌ و روشنی. چون توانستم تماس صوتی بگیرم با یکی از عزیزانم در خارج از کشور. نگران تنهایی‌اش در این ماه‌های آخر بارداری بودم که یک ساعت حرف زدن امشب همه‌ را شست و برد. برای ثانیه به ثانیهٔ این مکالمه در دلم گفتم مرگ بر اسرائیل. گرچه گاهی وسط حرف‌هایمان بلند بلند و با هم فحشش دادیم.

اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
6
دوم تیر ۱۴۰۴ رو چطور شروع می‌کنم؟
این‌جوری :))))
چون توی کانال ایتای وزارت‌خونه‌مون یه پست گذاشتند و نوشتند: رئیس مرکز روابط عمومی و اطلاع رسانی وزارت‌خونه در توییتر توییت زده:
ایران؛
فدای اشک و خنده تو.
و خب لابد این یه دستاورده🤦‍♀️
5😁2
اگه این‌جا از دسترس خارج شد من با همین آیدی در بله‌ام.


@HarfeHezafeH
👍6
از دیروز کمی ناخوش احوال شده‌ام. به خاطر همین دیشب نرفتم به مادرم سربزنم. امروز هم که دور کار بودم برنامهٔ رفتن به کتابخانه تعطیل شد. توی خانه هم توان کار ندارم. نه خوابم می‌برَد نه تحمل سرمای کولر را دارم و نه تاب گرمای خانه را. این وسط ناراحتم چرا از صبح بچه‌ها نیامده‌اند توی حیاط مجتمع بازی کنند؟ چرا صدای بچه‌های طبقه‌بالایی نمی‌آید؟ چرا پایهٔ مبل‌هایشان را نمی‌کشند روی سرامیک‌ها تا صدایش مغزمان را بسابد؟
توی این ده روزه هر وقت خانه بوده‌ام فقدان این صداها غمگینم کرده اما بعد به خودم دلداری داده‌ام که لابد جای دیگری خوشند. خدا کند خوشی‌ها مستمر باشند گرچه مکان‌شان تغییر کرده باشد.

دوم تیرماه ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
💔63
دم ظهر رفتم شارژ این ماه را پرداخت کنم. همان لحظه پسرجوانی روبه‌رویم از پله‌ها می‌آمد بالا. از بیرون غذا گرفته بود. یک شاخه رز سفید هم روی نایلونش بود. خوشبختی به چشمم آن تک شاخه گل سفید آمد.

دوم تیرماه ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
10
عصر که از دانشگاه برمی‌گشتم همدیگر را توی لابی دیدیم. کارمند بانک است. بعد از حال و احوال گفتم شما هم دور کار شدید؟ گفت نه. ما در سنگر مقاومت موندیم. چون از برنامهٔ دورکاری بانک‌ها اطلاع نداشتم با تعجب پرسیدم جدی؟ گفت آره. توی این شرایط خیلی از همکارامون تو پیچن اما من اتفاقا‌ دوست دارم بیشتر برم.

دوم تیرماه ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
7
نمونه برگ بیمار و آفت زده آورده بود. نایلونش را گره زدم، اسم و تلفنش را نوشتم و گفتم فردا تماس بگیرد برای دریافت اطلاعات مدیریت بیماری یا آفت. چون همکار گیاهپزشکم فردا هست. گفت آتش بس شد که. فردا دورکاری‌ها لغوه. گفتم این اولین دورکاری بود که هیچ‌کدوممون بابتش خوشحال نبودیم. کاش زودتر برگردیم‌ به شرایط روتین اداری‌مون.

سوم تیرماه ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
👍5
سه چهار روز پیش نمی‌دانم چه شد که یادش افتادم. چهره‌اش و لبخندهایش که در ذهنم نشست من هم لبخند زدم.
قبل از استخدام توی دو پروژه هشت نه ماهه با هم همکار مستقیم بودیم. توی همان پروژ‌ه‌ها با همسرش آشنا شد و با هم ازدواج کردند و بعد از مدت کوتاهی از هم جدا شدند. بعد دورا دور از هم خبر داشتیم. با تلفن ثابت به خانه‌های هم زنگ می‌زدیم. گاهی توی جلسات همدیگر را می‌دیدیم یا توی بازار. قرار بود در یک اداره استخدام شویم اما به دلیل تغییر تصمیمات وزارتخانه، ادارهٔ من تغییر کرد. همچنان اما از هم خبر داشتیم گرچه دیر و دور. می‌دانستم دکترا قبول شده بود و به خاطرش مرخصی تحصیلی گرفت یک مدت و در رفت و آمد بود. بعد که من کوچ کردم نه دیدمش نه دیگر خبری داشتم ازش. چرا یادم نمی‌آید دلیل یاد چند روز پیش چه بود؟
فرم انگشتانش، مدل خودکار دست گرفتنش، حالت لب‌هایش موقع خنده‌، تن صدایش، رنگ چشم‌هایش، مدل چادر سرکردنش، فرق بازکردن موهای صاف مشکی‌اش، انگشتری که همیشه توی انگشت وسط دست چپش بود، رک بودنش، مغرور بودنش، اعتماد به نفسش. همه را با جزییات یادم است.
یک ساعت پیش که داشتم توی ایتا یکی از کانال‌های محلی شهر را چک می‌کردم آگهی ترحیمش را دیدم. حتی صبر نکردم آگهی را تا ته بروم ببینمش تاریخش مال کی است؟ زنگ زدم به یکی از همکارهای قدیمی. گفت سه چهار روز پیش با پای خودش رفته دکتر. بعد انگار بستری و اعزام شده به کرمانشاه. آن‌جا رفته توی کما و تمام. دلیل مرگ ورود عفونت باکتریایی و مننژیت مغزی.
یعنی راست است که معصومه مرده؟ کاش می‌شد فردا بروم خاکسپاری‌اش.


سوم تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
💔8
برادرم زنگ زده به مادرم و می‌گوید عیدت مبارک. مادرم می‌گوید کدام عید و می‌شنو‌د آتش بس دیگه. من از صبح که این کلمه را شنیده‌ام خیلی درباره‌اش با همکارانم حرف زده‌ام. نه این‌که از پیش آمدنش استقبال نکنم اما مسئله این است کلمه‌ وقتی در کنار اسم آمریکا و اسرائیل قرار می‌گیرد اعتبارش را از دست می‌دهد. چون هیستوری ثابت می‌کند آن‌ها به ساحتش تعرض و مخدوشش کرده‌اند.
اگر کسی باورش کند سرزنشش نمی‌کنم من اما به صدق مثلث آمریکا، اسرائیل و آتش‌بس ذره‌ای اطمینان ندارم.


سوم تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
👌10
حرف اضافه
امروز تولد مصطفاست. دیشب قبل از اذان صبح بود یا بعدش خوابش را می‌دیدم. خواب در اکنون بود. می‌خواستیم برویم روستا. به برادر کوچکم می‌گفتیم شما برید منم با مصطفا میام. مصطفا برایم زنده بود. مثل تمام خواب‌های این سیزده سال. دو‌ هفته پیش که داشتم با آقای سینِ…
بعد از یک هفته بعدازظهر خوابیدم. خواب طولانی‌ای دیدم که فقط یک تکه‌اش یادم مانده. دا پیش ما بود و مصطفی خانهٔ خودمان پیش آبجی بزرگم. توی خواب نگران این جدایی و فاصله بودم. با غم سنگینی از خواب بیدار شدم. در بیداری غم دیگری هم به جانم افتاد چون یادم آمد زنده نیست.


#مصطفای_ما

سوم تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
💔10
امشب برای اولین بار ترسیدم. هر لحظه گوش تیز می‌کنم برای صداها.


چهارم تیر ۱۴۰۴
ساعت ۳:۱۸ یک بعدازظهر داغ‌ تابستانی، تنها نشسته‌ای توی ایستگاه اتوبوس. سایه‌ات افتاده روی کف زرد آهنی‌اش. سایه فقط یک حجم است، نشان نمی‌دهد عینک آفتابی روی صورتت است و زیرش اشک راه گرفته. توی بلوار روبه‌رویت اخترهای زرد و قرمز کاشته‌اند و پرچم‌های مشکی از بالای گل‌ها رد شده. قرمزها می‌برندت به روزهای اول جوانی و دانشکده‌ای که پاییزش را با آن‌ها به یاد می‌آوری. یاکریم‌ها دایره‌وار دنبال هم می‌کنند، در پشت بام ساختمان روبه‌رویی سک سک می‌کنند و دوباره از نو بازی‌شان را سر‌ می‌گیرند. هنوز هم نمی‌توانی واژهٔ جنگ را به زبان بیاوری. این ماجرا، این شرایط اسم‌هایی هستند که باهاش موقعیتت را برای استاد و دوست عزیزی شرح می‌دهی و می‌گویی باید به فکر نوشتن وصیت باشی و تعیین تکلیف مال و اموال ناچیزت. کلمات وقف، خیریه، وراث، ارث، وکیل، ماترک، دیون و بیمه بین مغز و قلبت پاس‌کاری می‌شوند. دستمال خیس شده را می‌چپانی توی جیب کناری کوله. دستمال دیگری را از جیب تویی در می‌آوری. به دوستت دارم‌هایی فکر می‌کنی که نگفتی و نشنیدی. خواستی و نگذاشتند. نخواستی و اجبارت کردند. و زندگی همیشه میان این رنج‌ها در نوسان بود.


پنجم تیر ۱۴۰۴

#از_زندگی@HarfeHEzafeH
8💔3
می‌گه خاله زینب این اسباب‌بازی رو بهم می‌دی؟
می‌گم بله.
می‌گه بگو چرا نمی‌دم.


#از_دخترک
5
یه مشت خرت پرت از توی کمد ریخت روی فرش. توشون چندتا گل فلزی خیلی خیلی ریز بود. نشونش دادم و گفتم وای اینارو. بی هیجان گفت آره اینا برای دوزیدنه. تصورش این بود که روی لباس کار می‌شن.
بعد یه کاغذ لوله شده از اینایی که حاشیه‌ش رو می‌سوزوندن و‌ دورش رو روبان می‌بستند‌ گرفتم جلوش و گفتم نگا کن نامه. بزرگانه‌‌طور گفت آره نامه بفرستیم. برام عجیب بود بچه در این نسل و سن بدونه نامه چیه و فعلش رو هم بلد باشه.

#از_دخترک@HarfeHEzafeH
👌2