حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
دیروز کلاس داشتیم و هوای اتاق گرم بود. ظهر هم همکارم قرار بود منو برسونه. سر راه رفت برای بچه‌ش پوشک خرید و تا برگرده ماشین توی آفتاب بود. ظهر رفتم خونه کمی کولر رو روشن کردم ولی برای خواب، خاموشش کردم گفتم نکنه برای مادرم خوب نباشه. ساعت پنج هم که بیدار شدیم برق رفته بود. تداوم گرما باعث سردردم شده بود. شب هم که مجبور بودم کاری رو تموم کنم و دم اذان صبح‌ خوابیدم. امروز آخرش یه استامینوفن ۳۲۵ گرفتم از همکارم. گذاشتمش رو میزم و سه چهار ساعت هی نگاش کردم. ساعت ۱۱ خوردمش آخر. با این‌حال سردرده به صورت خفیف امروزم باهام بود.


۲۶ خرداد ۱۴۰۴
3
عصر بابت یه موضوعی به مرز جنون رسیده بودم. پیام دادم به یکی از دوستام که‌ هر وقت اوکی بود بهم زنگ بزنه. ساعت ۶ زنگ زد. اولش خیلی عادی حال و‌ احوال کردیم. بعد رفتم روی تراس که تنها باشم. وقتی اون پرسید تو‌ چطوری؟ زدم زیر گریه و گفتم من خیلی ناراحتم.
هم‌زمان شوید‌های خشک شده رو چنگ می‌زدم تا ریز بشن و وسط گریه از موقعیت تلخم حرف می‌زدم. آخرش غم من تموم نشد اما اون کاری کرد بخندم و با خوشحالی خداحافظی کنیم.
شویدها رو ریختم توی شیشه. پارچه زیرش رو تکوندم و شستم. تراس رو هم. یه جوجه یاکریم افتاده بود روی زمین و مرده بود. یاد تابستون بچگیام افتادم که جوجه گنجشکای عریان تازه از تخم در اومده می‌افتادند توی کوچه و‌ حیاط و‌ ما چقدر غصهٔ مرگشون رو می‌خوردیم. هنوزم حسم همون بود.
برای من که عاشق شوید لای پلوام شوید نماد زندگی و لذته و از اون طرف این جوجهٔ مرده خودش رو جا کرد توی این خاطرهٔ زنده و روشن.


۲۶ خرداد ۱۴۰۴
8😈1
یکی از دوستان برام ساب‌می‌فرسته که با کانفیگ از طریق گوشی وصل بشم به تلگرام و اینستا. که جز روز اول دیگه کار نکردن. دیروزم یه دونه فرستاد و گفت اگه بقیه وصل نشن این می‌شه. داشتم امتحانش می‌کردم که گفت یکی از مجریای شبکه خبر رو توی پخش زنده زدن. خدا کنه سالم بمونه. همون موقع خواهر زاده‌م زنگ زد. ده دیقه به هفت بود. اونم خبر رو برام گفت. همون لحظه زدم تلوبیون. مجری که سحر امامی بود بازم اومده بود پخش زنده. حین گفتگو سریع ویدئوی لحظهٔ انفجار دراومد. دمش گرم. خیلی واکنش شجاعانه‌ای داشت.
خواهر زاده‌م گفت شب میایم به مادربزرگ سربزنیم.


۲۶ خرداد ۱۴۰۴
6
ظهر جلسه داشتیم. این مراقبت‌های اداره توی رصد و نظارت و همراهی مردم در بحث آب، سوخت، مواغذایی و … رو دوست داشتم. الان کنار هم بودنمون رو بیشتر از قبل حس می‌کنم.


۲۶ خرداد ۱۴۰۴
6👌2
ساعت ده رفتم نونوایی. پنج تا لواش خریدم برای خونه. رفتم از سوپری کناری پنیر فله‌ای بخرم نداشت. دیدم روغن داره. از هر دوش برای خونه خریدم. یه ماکارونی هم خریدم. خرید از هر کدوم توی خونه یکی داشتم. چرا دوباره خریدم؟ به خاطر شرایط جنگی؟ نه واقعا. چون مادرم گفته بود دو سه هفته پیش نتونسته بود روغن پیدا کنه، نخواستم دربه‌در پیدا کردنش بشم. اونم من که ماشین ندارم و سخته این مدل گشتن برام.
توی فروشگاه همه چی بود. فروشگاه‌ها رو که می‌بینم یاد کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم. دراکولیچ این‌قدر درخشان نوشته که بسیاری از تصاویرش در ذهن آدم جان داره. خیلی ماشین‌های غریبه هم اونجاها پارک کرده بودن برای خرید از سوپری‌های اون محدوده. مغازه‌ها پررونق بودند. تره باریه هم همه‌چی داشت. به جز افزایش تردد ماشین‌ها همه چی عادی بود. گمون نکنم ما هیچ وقت به شرایط اونا برسیم. اینو با دل قرص می‌گم. امیدوارم خدا این اعتمادهای ما رو ببینه.



۲۶ خرداد ۱۴۰۴
🥰5👌4
یه پیرمردی توی صف نونوایی اعلام کرد سی تا تخم مرغ محلی دارم دونه‌ای هفت تومن ولی همه رو یه جا می‌فروشم. گفتم شماره‌ت رو بده من هماهنگ کنم اگه خواستیم بهت زنگ می‌زنم. به خواهرم گفتم اگه می‌خوای بخریم با هم نصفش کنیم. می‌خواست. پنج شیش بار زنگ زدم جواب نداد. احتمالاً توی فاصله اون چند دقیقه فروخته بودشون. خوشحال شدم براش.


۲۶ خرداد ۱۴۰۴
6
برای همکارام پفیلا و چیپس پنیری و‌ پفک خریدم. در مواقع کسالت یا دلتنگی و‌ غم و اضطراب خوردن چیزای شور جوابه. البته روزی یه دونه‌ش رو می‌خوریم و چون زیادیم هر کدوم یه مشت هم نمی‌رسه بهمون. همه مشتاشونو که وا کردن فقط تشکر کردن. یکیشون گفت تا نگی به چه مناسبته نمی‌خورم گفتم برای کاهش استرسه. گفت آها بریز بریز. همه خندیدیم.


۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👌9🎉1
غروب داشتم آروم گریه می‌کردم. خونه خنک بود. مادرم خواب بود یا خودش رو به خواب زده بود. وی‌پی ان کروم کار می‌کرد. کمی تو اینستا و تلگرام چرخیدم. و‌ بعد رفتم سراغ ایمیلم. دوستم متنش رو فرستاده بود که ارزیابیش کنم. دلم روشن شد. روشن که می‌گم در حد ریسه زدن و نورافشانی. خوشحالیم از این بود که متوقف نشده بود و داشت پیش می‌رفت. فایلش رو باز کردم و خوندمش و شروع کردم به کامنت گذاشتن. چندبار خواستم بهش زنگ بزنم و بگم دمت گرم. اما تلفن‌ها و اون شرایط نذاشت. فردا می‌گم بهش اما.


۲۶خرداد ۱۴۰۴
6
امورمالی به خاطر اشتباهش حقوق فروردینم رو واریز نکرد. پنج‌شنبه پیامک اومد از تامین اجتماعی که بیمه فروردینت رد نشده. یکشنبه وسط کلاس رفتم پیگیری کردم. کارمنده که مثلا همکارمه می‌گفت شما جدیدا خوب پیگیر کاراتونید. کاری ندارم که هنوزم بعد ده سال استخدام بهمون می‌گه جدید، عجیبه که مسئولیت کارش رو نمی‌پذیره و اگه پیامک نمیومد من پیگیری نمی‌کردم. اونم بی خیال. می‌گفت سامانه ارور داده و دیگه رهاش کرده بودن. امروز سامانه تامین اجتماعی رو چک کردم دیدم ثبت نکرده. تا ظهر هر چی زنگ زدم به معاون و کارشناسش کسی جواب نداد. به رییس مالی زنگ زدم گفت از خانم فلانی پیگیری کن که ایشونم نبودن.
سهل انگاری معاون گرامی باعث دردرسر شده. کاش یه ذره مسئولیت پذیر بود حالا که نیست کاش زبون تلخی نداشت.


۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👌6
رییس جلسه داشت و با ما نیومد. یه بار ساعت نه اومده بود و دیده بود ترافیکه برگشته بود و انداخته بود توی یه مسیر دیگه‌. ساعت یازده رسید. اما تا رسید بستنی خرید به مناسبت ولادت امام موسی کاظم. یکی از همکارا گفت اطعام غدیرت چی شد؟ گفتم نشد دیگه ولی پایه‌م جبران کنم. امیدوارم جور بشه زودتر این کارو بکنم. اما قول دادم نقداً فردا شکلات کنجدی عسلی بیارم. راستش امروزم می‌خواستم بیارم اما به خاطر یه ماجرایی نیاوردم. یادمه همسر شهید فکوری توی خاطراتش گفته بود روز انفجار حزب جمهوری یا شهادت شهید رجایی و باهنر (دقیق یادم نیست) ما از قبل برای گرفتن جشن تولد برنامه‌ریزی کرده بودیم. بعدا توی پروندهٔ شهید درج کرده بودن که به خاطر این اتفاق‌ها جشن گرفتن و انگار از ارتقای درجه‌شون جلوگیری کرده بودن.


۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👌4💔32
امروز دومین روز تابستون چهارصد و چهاره. گمونم بعد از پنج روز تونستم با لپ‌تاپ بیام این‌جا. سلام :)
😍3
جمعه ( سی خرداد چهارصد و چهار) یادم افتاد اون موقع که تلگرام فیلتر شده بود من یه کانال توی بله زده بودم ولی توش چیزی ننوشتم. گفتم حالا که تلگرام نیست برم توی اون خونۀ تازه ادامه بدم. یکی دو تا دوستام وقتی فهمیدند گفتند بالاخره کوتاه اومدی؟ گفتم آره. تازه بله فقط با وای فای برام باز می‌شد. روی لپ‌تاپ هم که می‌زد در حال به روز رسانی. با پشتیبانی‌شون تماس گرفتم گفت کنترل شیفت ان رو بگیر و از اون‌جا وارد شو. الان این جوریه که بعد از هربار خاموش روشن کردن لپ‌تاپ، من از نو واردش می‌شم.
ا
دوم تیر۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
1
امروز یکی از دوستان پوستری از یک خانواده سه نفره که دوکوهه شهید شده‌ بودند برام فرستاده و نوشته بود: این رو به‌خاطر اسم خانمی که شهید شده برات فرستادم. حتی در این شرایط هم به اسم‌ها توجه می‌کنیم و یاد شما می‌افتیم :)
اسم خانم شهید سیده سیاه‌گیس موسوی بود.

#اسم_فامیل_بازی

۳۱ خرداد ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
💔6
پوستر دیگه‌ای هم فرستاده بود از یک دانشمند هسته‌ای ترور شده. اسمش سید ایثار بود. سید ایثار طباطبایی قمشه.

#اسم_فامیل_بازی

۳۱ خرداد ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
💔7
امروز رفته بودم بهشت زهرای تهران. اسم یکی از خانم‌های شهید، نازدار بود.

#اسم_فامیل_بازی

۳۱ خرداد ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
💔5
جیمز کری پدر علم ارتباطات در آمریکا کتابی دارد به اسم Comunicatation as culture ارتباطات به مثابهٔ فرهنگ، که متأسفانه در ایران ترجمه شده به ارتباطات و فرهنگ.
او در این کتاب می‌گوید ارتباطات دارای دو نظریه، مکتب یا الگوست.
الگوی انتقالی و الگوی آیینی. در نظریه انتقالی ارتباطات به مثابهٔ انتقال پیام و انتقال اطلاعات است و در نظریه آیینی ارتباطات به مثابهٔ آیین.
کری می‌گوید قاعده این است که الگوی انتقالی سهم کمتری در الگوهای ارتباطی داشته باشد و الگوی آیینی سهم عمدهٔ آن را. یک چیزی مثل نسبت بیست به هشتاد. در حالی‌که الان این نسبت برعکس شده.
اگر بخواهیم این دو تا را تشریح کنیم باید بگوییم اولی مثل تلویزیون است و دومی مثل مهمانی. ما وقتی می‌رویم مهمانی دنبال انتقال اطلاعات نیستیم. بلکه می‌خواهیم ارزش صمیمیت پاس داشته شود، احساسات با هم پیوند بخورد و همدلی ایجاد شود.
الگوی انتقالی فعال و شکننده است. همهٔ ما را می‌کشاند پای تلویزیون و پیام‌رسان‌ها و دومی غیرفعال است و محکم. به سادگی از بین نمی‌رود حتی با بمب و موشک.
راهبرد ما در این شرایط می‌تواند تقویت، ترویج و توسعهٔ الگوی ارتباطات آیینی باشد. یعنی بیشتر کنار هم باشیم. با مهمانی در خانه، قرار در پارک، دیدار در کافه یا هر شکلی از دیدار، قرار، زیارت و عیادت که هزینهٔ مادی کمتر و ارزش معنایی بیشتری داشته باشد.
ما نیاز داریم با قوّت کنار هم به زندگی ادامه دهیم.

۳۱ خرداد ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
👌2
یادم نمی‌آید آلارم اذان را کی خاموش کرده‌ام. چون دیشب دیر خوابیده‌ایم. وقتی بیدار می‌شوم ساعت ۴:۲۰ است. تلویزیون بی‌صدا روی شبکه خبر است. مجری دارد حرف می‌زند. از زیرنویس فقط دو کلمهٔ تایید نشدنش را می‌بینم. خواهرم با چادر نماز دراز کشیده روبه‌روی تلویزیون و گوشی را چک می‌کند. می‌پرسم خبری شده؟ دا نماز خونده؟ می‌گوید یکی از دوستام پیام داده فردو رو زدن. آره خونده.
گوشی را که از شارژ در می‌آورم‌ چشمم می‌خورد به‌ پیامک برادرزاده‌ام که ساعت ۲:۴۰ فرستاده. سلام عمه، خوبین؟ بیدارین؟ برایش می‌نویسم الان بیدارم عزیزم. کاری داشتی؟
جواب می‌دهد میگن فردو رو زدن، سلامت هستین؟
زنگ می‌زنم بهش. می‌گویم ما هیچ صدایی نشنیدیم. نگران نباش.
ساعت هفت صبح دوستم از سنندج زنگ می‌زند. از شروع جنگ این دومین باری است که احوالم را می‌گیرد. بعد از سلام می‌پرسد دنگ و بست؟ چونین؟ خاصین؟ صدایش کمی می‌لرزد. برای او هم همان جواب بالا را تکرار می‌کنم به علاوه این‌که می‌خندم و می‌گویم ایشالا همه مردم ایران در امان باشن و شر آمریکا و اسرائیل به خودشون برگرده. آهی می‌کشد و می‌گوید چی بیژم. دی ایتر جنگ قدرته. مردم بینسه قربانی. دوباره دعا می‌کنم برای همهٔ مردم کشورم. وجه مشترک نگاه ما دو نفر همین امنیتی است که برای هم می‌خواهیم. دل‌نگرانی است که با وجود کیلومترها مسافت، برای هم داریم. او سنی، من شیعه، سال‌های دوری در خوابگاه دانشگاه هم کلاس نه، هم اتاق بوده‌ایم. اما دلمان برای هم می‌تپد.

اول تیر ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
6
حرف اضافه
یادم نمی‌آید آلارم اذان را کی خاموش کرده‌ام. چون دیشب دیر خوابیده‌ایم. وقتی بیدار می‌شوم ساعت ۴:۲۰ است. تلویزیون بی‌صدا روی شبکه خبر است. مجری دارد حرف می‌زند. از زیرنویس فقط دو کلمهٔ تایید نشدنش را می‌بینم. خواهرم با چادر نماز دراز کشیده روبه‌روی تلویزیون…
فردو اسم روستایی در پنجاه کیلومتری قم است و از توابع شهر کهک. این روستا در زمان جنگ نزدیک ۱۲۰ شهید داشته و‌ حدود دوبرابر این تعداد هم جانباز. آن‌قدری که به شوخی می‌گویند مردمش برای شهادت با هم چشم و هم‌چشمی داشته‌اند. بعدها برای زنده نگه‌داشتن نام این مردم اسم روستایشان را گذاشته‌اند روی یکی از سایت‌های تأسیسات هسته‌ای که از قضا مکان آن سایت در جادهٔ تهران و دور از روستای فردو است.
امروز که اسمش سرزبان‌ها افتاده گفتم شاید بد نباشد این توضیحات را بدهم.

اول تیر ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
11
همکارم ماجرای یاکریم‌های گیر افتاده توی یک سالن ورزشی را برایمان می‌گوید که چطور سه تا بچه‌اش را نجات داده و برای سرپرستی به‌ خواهرش سپرده‌. بعد دعا می‌کند خدایا همون‌جور که از یاکریم‌ها حفاظت می‌کنی از ما هم بکن.
ما چه می‌کنیم؟ می‌گوییم آمین و می‌خندیم.


اول تیر ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
9
ما کشاورزی داریم به اسم صفر. صفر زیاد می‌آید اداره. هرباری هم بیاید زیاد می‌نشیند. جوری که برایش چای می‌ریزیم گاهی حتی خودش می‌رود چای دوم را می‌ریزد. آدم شوخ و سرزنده‌ای است. امروز تا از در آمد تو همکارم بلند گفت خدایا شر صفر و اسرائیل رو از سر ما کم کن. صفر خودش جزو آمین‌گوها بود.

اول تیر ۱۴۰۴

@HarfeHezafeH
😁8