ساعت یک و نیم ظهر تازه وقت کردم برویم غسل عید غدیر کنیم. بعدش به جای روسری همیشگی شال سفید نویی را که چندماه پیش خریده بودم سر کردم. موهایم که خشک شد شال را گذاشتم کنار دستم. همان سمتی که دا دراز کشیده بود. همان لحظه به ذهنم آمد هیچ وقت با روسری سفید ندیدهامش. ازش خواستم سرش کند. صورت معصومش مثل حاجیههای از منا و عرفات برگشته شده بود. زدم به پایۀ چوبی میزم و با خنده گفتم تو چرا سفیدتر از مایی؟ کمی تمسخر قاطی خندهاش کرد و گفت سفیـــــــد. گفتم هر چی. از من که سفیدتری. اصن من به کی رفتم؟ گفت بابا.
حیفم آمد این قشنگی را ثبت نکنم. لنز را تمیز کردم و گفتم بخند. لبخند میزد و میگفت زودتر بگیر الان میافتم. چون تکیه نداده بود به بالشهای پشتش. با هر کلیکی روی دوربین توی دلم فاضل نظری و علیرضا قربانی به نوبت خواندند مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب،در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست. خندههای تو مرا باز از این فاصله کشت قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت.
#دا
حیفم آمد این قشنگی را ثبت نکنم. لنز را تمیز کردم و گفتم بخند. لبخند میزد و میگفت زودتر بگیر الان میافتم. چون تکیه نداده بود به بالشهای پشتش. با هر کلیکی روی دوربین توی دلم فاضل نظری و علیرضا قربانی به نوبت خواندند مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب،در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست. خندههای تو مرا باز از این فاصله کشت قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت.
#دا
❤12
از مادرم میپرسم به نظرت چی میشه؟
میگه مگه خدا خودش کمک کنه از شر اینا خلاص شیم.
بعد از مکثی یکی دو دقیقهای اضافه میکنه برای خدا کاری نداره شر خودشون رو به خودشون برگردونه. تیر خودشون به خودشون برگرده.
و با فحشی به پدر بین الملل که همان سازمان ملل است برای جوابم نقطه میگذارد.
#دا
میگه مگه خدا خودش کمک کنه از شر اینا خلاص شیم.
بعد از مکثی یکی دو دقیقهای اضافه میکنه برای خدا کاری نداره شر خودشون رو به خودشون برگردونه. تیر خودشون به خودشون برگرده.
و با فحشی به پدر بین الملل که همان سازمان ملل است برای جوابم نقطه میگذارد.
#دا
👌12❤1🙏1
خودم اخبار را چک نمیکنم. دسترسیام به تلگرام و اینستا از طریق لپ تاپ است. که اینستا خیلی کند است. فقط گاهی با گوشی مادرم میروم ایتا تا یک کانال محلی را چک کنم و از وضع شهر باخبر شوم. آنجا در حد چند ثانیه گزیدۀ اخبار را میبینم. از دیروز هر چه مادرم گفته بزن اخبار یک جوری حواسش را پرت کردهام. امشب اما اصرار کرد و از تلوبیون دارد اخبار شبکه یک را میبیند. مراقبت در پیری روندش معکوس میشود.
#دا
#دا
❤9
پررنگترین حس و حال دیروز و امروزتون چی بود؟
من دیروز هی هناسه کشیدم. هناسه یعنی نفس عمیق. از عمق جان. و گفتم مرگ بر اسرائیل. چون احساس میکردم یکی تمام بدنم رو با چاقو تیکه پاره کرده و قصد دست درازی بهم رو داشته.
امروز وقتی دیدم ایران زده خوشحال شدم و هر بارخبرش رو دیدم گفتم کثافت عوضی آشغال خوردی. چون عمیقاً احساس التیام میکردم.
من دیروز هی هناسه کشیدم. هناسه یعنی نفس عمیق. از عمق جان. و گفتم مرگ بر اسرائیل. چون احساس میکردم یکی تمام بدنم رو با چاقو تیکه پاره کرده و قصد دست درازی بهم رو داشته.
امروز وقتی دیدم ایران زده خوشحال شدم و هر بارخبرش رو دیدم گفتم کثافت عوضی آشغال خوردی. چون عمیقاً احساس التیام میکردم.
❤16
من فقط وقتی تلگرام دسترسی دارم که خونه باشم و با وای فای و لپتاپ. روی گوشیم هیچی باز نمیشه. دوست دارم این لحظات رو حتی شده مختصر ثبت کنم. اگر شد اینجا اگر نه در سررسیدم. یا شاید هر دو چون همه چی رو نمیشه اینجا نوشت.
👌5
یک همکار خانمی دارم که نه سر و ظاهر محجبه و اسلامی دارد و نه دلش با سیاست نظام است. اما از دیروز ناراحت است و مدام میگوید کاش در این شرایط کاری از دستم برمیآمد. امروز حتی میگفت اگر جنگ تن به تن بودم شرکت میکردم تا بتوانم از کشورم دفاع کنم. این را مینویسم تا یادآوری کنم زنان این سرزمین چه با غیرتند.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👍20❤6
دیشب ساعت یه ربع سه فایل رو که فرستادم و خوابیدم. و بیست و پنج دقیقه بعدش برای نماز بیدار شدم. اول خیال کردم خوابم نبرده، خواستم برم نماز بخونم. بعد یادم اومد چند لحظه خواب دیدم مادرم خوب شده و رفته روی تراس و داره شویدهای خشک شده رو جمع میکنه. بعدش حدود دوساعتی خوابیدم و زدم بیرون از خونه. به خودم میگفتم توی مسیر میخوابم. ساعت شیش که افتادیم توی جاده کلی ماشین پلاک تهران جلومون بودند. یه جاهایی ترافیک بود. خواب از سرم پرید. دوست داشتم ببینم سرنشیناش کی هستند؟ دوبیشترشون مرد و تنها بودند و جوون. بعضیها زن و مرد و بعضیای دیگه با بچه کوچیک. فقط یه ماشین رو دیدم که راننده حدودا چهل ساله بود و یه پیرمرد و پیرزن همراهش بودند که انگار پدر و مادرش بودند. چون مرد شبیه پیرمرده بود. مرده یه تسبیح سی و سه تایی صورتی داشت. دستش رو از ماشین آورده بود بیرون و سیگار میکشید. بعضیا هم حاشیه جاده توقف کرده بودن و داشتند علف میکنند ولی نمیدونم چه علفی. یه ماشین هم دیدم باربند بسته بود با کلی بار و بندیل. مسیر نیم ساعته رو یه ساعته رسیدیم.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤4🍓1
دو تا از همکارامون که شلوغی جاده رو دیده بودند با هم یه بحث ریزی کرده بودند. یکیشون گفته بود اینا چه ترسواند و اون یکی گفته بود چرا بهشون میگی ترسو؟ من تا اون لحظه به ذهنم نرسیده بود اینا ترسو هستند یا نه. تنها چیزی که به ذهنم رسید اینه که این آدما تصمیم گرفتند شهر رو ترک کنند. چون خودم در این شرایط نبودم نمیتونستم خودم رو جای اونا بذارم و کارشون رو ارزشگذاری کنم. یکی دیگه از همکارامون هم گفت تهرانیهای اصیل دارن برمیگردن به شهراشون. یه تیکۀ اجتماعی داشت میپروند ولی هیچ واکنشی به اونم نداشتم.جاش الان نبود.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👌3
بین روز دوستم از بیرجند زنگ زد. هم احوال پرسید و هم گفت اینجا فعلا خبری نیست. اگه خواستین جای دیگهای باشین غیر از شهرخودتون تشریف بیارین اینجا. محبتش دلگرمم کرد.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤11
دیروز کلاس داشتیم و هوای اتاق گرم بود. ظهر هم همکارم قرار بود منو برسونه. سر راه رفت برای بچهش پوشک خرید و تا برگرده ماشین توی آفتاب بود. ظهر رفتم خونه کمی کولر رو روشن کردم ولی برای خواب، خاموشش کردم گفتم نکنه برای مادرم خوب نباشه. ساعت پنج هم که بیدار شدیم برق رفته بود. تداوم گرما باعث سردردم شده بود. شب هم که مجبور بودم کاری رو تموم کنم و دم اذان صبح خوابیدم. امروز آخرش یه استامینوفن ۳۲۵ گرفتم از همکارم. گذاشتمش رو میزم و سه چهار ساعت هی نگاش کردم. ساعت ۱۱ خوردمش آخر. با اینحال سردرده به صورت خفیف امروزم باهام بود.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤3
عصر بابت یه موضوعی به مرز جنون رسیده بودم. پیام دادم به یکی از دوستام که هر وقت اوکی بود بهم زنگ بزنه. ساعت ۶ زنگ زد. اولش خیلی عادی حال و احوال کردیم. بعد رفتم روی تراس که تنها باشم. وقتی اون پرسید تو چطوری؟ زدم زیر گریه و گفتم من خیلی ناراحتم.
همزمان شویدهای خشک شده رو چنگ میزدم تا ریز بشن و وسط گریه از موقعیت تلخم حرف میزدم. آخرش غم من تموم نشد اما اون کاری کرد بخندم و با خوشحالی خداحافظی کنیم.
شویدها رو ریختم توی شیشه. پارچه زیرش رو تکوندم و شستم. تراس رو هم. یه جوجه یاکریم افتاده بود روی زمین و مرده بود. یاد تابستون بچگیام افتادم که جوجه گنجشکای عریان تازه از تخم در اومده میافتادند توی کوچه و حیاط و ما چقدر غصهٔ مرگشون رو میخوردیم. هنوزم حسم همون بود.
برای من که عاشق شوید لای پلوام شوید نماد زندگی و لذته و از اون طرف این جوجهٔ مرده خودش رو جا کرد توی این خاطرهٔ زنده و روشن.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
همزمان شویدهای خشک شده رو چنگ میزدم تا ریز بشن و وسط گریه از موقعیت تلخم حرف میزدم. آخرش غم من تموم نشد اما اون کاری کرد بخندم و با خوشحالی خداحافظی کنیم.
شویدها رو ریختم توی شیشه. پارچه زیرش رو تکوندم و شستم. تراس رو هم. یه جوجه یاکریم افتاده بود روی زمین و مرده بود. یاد تابستون بچگیام افتادم که جوجه گنجشکای عریان تازه از تخم در اومده میافتادند توی کوچه و حیاط و ما چقدر غصهٔ مرگشون رو میخوردیم. هنوزم حسم همون بود.
برای من که عاشق شوید لای پلوام شوید نماد زندگی و لذته و از اون طرف این جوجهٔ مرده خودش رو جا کرد توی این خاطرهٔ زنده و روشن.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤8😈1
یکی از دوستان برام سابمیفرسته که با کانفیگ از طریق گوشی وصل بشم به تلگرام و اینستا. که جز روز اول دیگه کار نکردن. دیروزم یه دونه فرستاد و گفت اگه بقیه وصل نشن این میشه. داشتم امتحانش میکردم که گفت یکی از مجریای شبکه خبر رو توی پخش زنده زدن. خدا کنه سالم بمونه. همون موقع خواهر زادهم زنگ زد. ده دیقه به هفت بود. اونم خبر رو برام گفت. همون لحظه زدم تلوبیون. مجری که سحر امامی بود بازم اومده بود پخش زنده. حین گفتگو سریع ویدئوی لحظهٔ انفجار دراومد. دمش گرم. خیلی واکنش شجاعانهای داشت.
خواهر زادهم گفت شب میایم به مادربزرگ سربزنیم.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
خواهر زادهم گفت شب میایم به مادربزرگ سربزنیم.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤5
ظهر جلسه داشتیم. این مراقبتهای اداره توی رصد و نظارت و همراهی مردم در بحث آب، سوخت، مواغذایی و … رو دوست داشتم. الان کنار هم بودنمون رو بیشتر از قبل حس میکنم.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤6👌1
ساعت ده رفتم نونوایی. پنج تا لواش خریدم برای خونه. رفتم از سوپری کناری پنیر فلهای بخرم نداشت. دیدم روغن داره. از هر دوش برای خونه خریدم. یه ماکارونی هم خریدم. خرید از هر کدوم توی خونه یکی داشتم. چرا دوباره خریدم؟ به خاطر شرایط جنگی؟ نه واقعا. چون مادرم گفته بود دو سه هفته پیش نتونسته بود روغن پیدا کنه، نخواستم دربهدر پیدا کردنش بشم. اونم من که ماشین ندارم و سخته این مدل گشتن برام.
توی فروشگاه همه چی بود. فروشگاهها رو که میبینم یاد کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم. دراکولیچ اینقدر درخشان نوشته که بسیاری از تصاویرش در ذهن آدم جان داره. خیلی ماشینهای غریبه هم اونجاها پارک کرده بودن برای خرید از سوپریهای اون محدوده. مغازهها پررونق بودند. تره باریه هم همهچی داشت. به جز افزایش تردد ماشینها همه چی عادی بود. گمون نکنم ما هیچ وقت به شرایط اونا برسیم. اینو با دل قرص میگم. امیدوارم خدا این اعتمادهای ما رو ببینه.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
توی فروشگاه همه چی بود. فروشگاهها رو که میبینم یاد کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم. دراکولیچ اینقدر درخشان نوشته که بسیاری از تصاویرش در ذهن آدم جان داره. خیلی ماشینهای غریبه هم اونجاها پارک کرده بودن برای خرید از سوپریهای اون محدوده. مغازهها پررونق بودند. تره باریه هم همهچی داشت. به جز افزایش تردد ماشینها همه چی عادی بود. گمون نکنم ما هیچ وقت به شرایط اونا برسیم. اینو با دل قرص میگم. امیدوارم خدا این اعتمادهای ما رو ببینه.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
🥰5👌4
یه پیرمردی توی صف نونوایی اعلام کرد سی تا تخم مرغ محلی دارم دونهای هفت تومن ولی همه رو یه جا میفروشم. گفتم شمارهت رو بده من هماهنگ کنم اگه خواستیم بهت زنگ میزنم. به خواهرم گفتم اگه میخوای بخریم با هم نصفش کنیم. میخواست. پنج شیش بار زنگ زدم جواب نداد. احتمالاً توی فاصله اون چند دقیقه فروخته بودشون. خوشحال شدم براش.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤6
برای همکارام پفیلا و چیپس پنیری و پفک خریدم. در مواقع کسالت یا دلتنگی و غم و اضطراب خوردن چیزای شور جوابه. البته روزی یه دونهش رو میخوریم و چون زیادیم هر کدوم یه مشت هم نمیرسه بهمون. همه مشتاشونو که وا کردن فقط تشکر کردن. یکیشون گفت تا نگی به چه مناسبته نمیخورم گفتم برای کاهش استرسه. گفت آها بریز بریز. همه خندیدیم.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👌8🎉1
غروب داشتم آروم گریه میکردم. خونه خنک بود. مادرم خواب بود یا خودش رو به خواب زده بود. ویپی ان کروم کار میکرد. کمی تو اینستا و تلگرام چرخیدم. و بعد رفتم سراغ ایمیلم. دوستم متنش رو فرستاده بود که ارزیابیش کنم. دلم روشن شد. روشن که میگم در حد ریسه زدن و نورافشانی. خوشحالیم از این بود که متوقف نشده بود و داشت پیش میرفت. فایلش رو باز کردم و خوندمش و شروع کردم به کامنت گذاشتن. چندبار خواستم بهش زنگ بزنم و بگم دمت گرم. اما تلفنها و اون شرایط نذاشت. فردا میگم بهش اما.
۲۶خرداد ۱۴۰۴
۲۶خرداد ۱۴۰۴
❤6
امورمالی به خاطر اشتباهش حقوق فروردینم رو واریز نکرد. پنجشنبه پیامک اومد از تامین اجتماعی که بیمه فروردینت رد نشده. یکشنبه وسط کلاس رفتم پیگیری کردم. کارمنده که مثلا همکارمه میگفت شما جدیدا خوب پیگیر کاراتونید. کاری ندارم که هنوزم بعد ده سال استخدام بهمون میگه جدید، عجیبه که مسئولیت کارش رو نمیپذیره و اگه پیامک نمیومد من پیگیری نمیکردم. اونم بی خیال. میگفت سامانه ارور داده و دیگه رهاش کرده بودن. امروز سامانه تامین اجتماعی رو چک کردم دیدم ثبت نکرده. تا ظهر هر چی زنگ زدم به معاون و کارشناسش کسی جواب نداد. به رییس مالی زنگ زدم گفت از خانم فلانی پیگیری کن که ایشونم نبودن.
سهل انگاری معاون گرامی باعث دردرسر شده. کاش یه ذره مسئولیت پذیر بود حالا که نیست کاش زبون تلخی نداشت.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
سهل انگاری معاون گرامی باعث دردرسر شده. کاش یه ذره مسئولیت پذیر بود حالا که نیست کاش زبون تلخی نداشت.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👌6
رییس جلسه داشت و با ما نیومد. یه بار ساعت نه اومده بود و دیده بود ترافیکه برگشته بود و انداخته بود توی یه مسیر دیگه. ساعت یازده رسید. اما تا رسید بستنی خرید به مناسبت ولادت امام موسی کاظم. یکی از همکارا گفت اطعام غدیرت چی شد؟ گفتم نشد دیگه ولی پایهم جبران کنم. امیدوارم جور بشه زودتر این کارو بکنم. اما قول دادم نقداً فردا شکلات کنجدی عسلی بیارم. راستش امروزم میخواستم بیارم اما به خاطر یه ماجرایی نیاوردم. یادمه همسر شهید فکوری توی خاطراتش گفته بود روز انفجار حزب جمهوری یا شهادت شهید رجایی و باهنر (دقیق یادم نیست) ما از قبل برای گرفتن جشن تولد برنامهریزی کرده بودیم. بعدا توی پروندهٔ شهید درج کرده بودن که به خاطر این اتفاقها جشن گرفتن و انگار از ارتقای درجهشون جلوگیری کرده بودن.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👌4💔3❤2
امروز دومین روز تابستون چهارصد و چهاره. گمونم بعد از پنج روز تونستم با لپتاپ بیام اینجا. سلام :)
😍3