میخوام بنویسم. ازش میپرسم چه موضوعی رو بنویسم؟ میگه هر چی دوست داری. میگم تو اگه سواد داشتی دوست داشتی دربارهٔ چی بنویسی؟ میگه درباره سید حسن نصرالله بنویس. میگم دیگه چی؟ درحالی که پاهاشرو جمع کرده توی سینه و یه پتو مسافرتی کشیده روشون و قرآن روی زانوهاشه میگه دربارهٔ اقتصاد بنویس. میپرسم چیش رو؟ میگه بنویسی که دلیل این گرونیا چیه؟ ما که الحمدلله همه چی داریم به کشورهای دیگه هم کمک کنیم چرا تو مملکت خودمون گرونیه.
دوباره میپرسم اگه بخوام از زندگی خودمون بنویسم دربارهٔ چی بنویسم؟
سرش رو از قرآن برمیداره. خیره میشه به کتابخونه که روبروشه و میگه نمیدونم والا.
قرآن رو ورق میزنه و میره توی فکر.
میگم داری فکر میکنی؟
میگه آخه چیزی نداره زندگیمون.
میگم هزاران نکته داره که.
با لبخند میگه مثلا؟
میگم اگه بگم این فکر منه دوست دارم تو فکرتو بگی.
شروع میکنه ما خانوادهٔ پرجمعیتی بودیم. بچهها رو خوب بزرگ کردیم. رفتند جبهه. بابات هم تا آخر سرحال بود.
دوباره میپرسم از خودت چی دوست داری بنویسم؟ میگه خودمم سه تا بچهم رو فرستادم جبهه. سخت بود ولی توکل به خدا کردم. شبها همیشه تو فکر جنگ بودیم. هر روز شهید میآوردند کسی نمیدونست کی شهید میشه کی نمیشه.
و یه نم اشکی میاد توی چشمشش. میگم کاری به بچهها نداشته باش. یه موضوعی دربارهٔ خودت بگو. میگه با چند تا بچه زندگی کردیم. کار کردیم. کشاورزی کردیم. بچهداری و خانهداری. زحمت میکشیدیم. مرد و مهمون داشتیم. هرگز نه خسته میشدیم نه آه و ناله میکردیم. ناشکری هم نمیکردیم. چیز عجیب و غریبی بود.
حرفهاش رو تایپ میکنم همزمان اونم سرش توی قرآنه. میگم ببینم کدوم سوره است؟ سورهٔ هوده.
اسم سوره رو که میگم وسط صفحه رو میبوسه.
میگم از بچههات چرا میری سراغ اونایی که رفتن جبهه. از بقیه هم بگو. بازم میره سراغ دوتا داداش دیگهم.
نمیتونه پسردوستیش رو پنهان کنه. همیشه توی ذهنش اونا در اولویتند. میگم چرا از ما دخترا چیزی نمیگی؟ میگه شمام الحمدلله خوبید. باحجابید.
باید توکل کنید به خدا. ناشکر نباشید. اینو برای همهمون میگه البته.
اگه بخوام بر اساس کلیدواژههای پرتکرارش بنویسم باید در بارهٔ شکرگزار بودن بنویسم.
#دا
دوباره میپرسم اگه بخوام از زندگی خودمون بنویسم دربارهٔ چی بنویسم؟
سرش رو از قرآن برمیداره. خیره میشه به کتابخونه که روبروشه و میگه نمیدونم والا.
قرآن رو ورق میزنه و میره توی فکر.
میگم داری فکر میکنی؟
میگه آخه چیزی نداره زندگیمون.
میگم هزاران نکته داره که.
با لبخند میگه مثلا؟
میگم اگه بگم این فکر منه دوست دارم تو فکرتو بگی.
شروع میکنه ما خانوادهٔ پرجمعیتی بودیم. بچهها رو خوب بزرگ کردیم. رفتند جبهه. بابات هم تا آخر سرحال بود.
دوباره میپرسم از خودت چی دوست داری بنویسم؟ میگه خودمم سه تا بچهم رو فرستادم جبهه. سخت بود ولی توکل به خدا کردم. شبها همیشه تو فکر جنگ بودیم. هر روز شهید میآوردند کسی نمیدونست کی شهید میشه کی نمیشه.
و یه نم اشکی میاد توی چشمشش. میگم کاری به بچهها نداشته باش. یه موضوعی دربارهٔ خودت بگو. میگه با چند تا بچه زندگی کردیم. کار کردیم. کشاورزی کردیم. بچهداری و خانهداری. زحمت میکشیدیم. مرد و مهمون داشتیم. هرگز نه خسته میشدیم نه آه و ناله میکردیم. ناشکری هم نمیکردیم. چیز عجیب و غریبی بود.
حرفهاش رو تایپ میکنم همزمان اونم سرش توی قرآنه. میگم ببینم کدوم سوره است؟ سورهٔ هوده.
اسم سوره رو که میگم وسط صفحه رو میبوسه.
میگم از بچههات چرا میری سراغ اونایی که رفتن جبهه. از بقیه هم بگو. بازم میره سراغ دوتا داداش دیگهم.
نمیتونه پسردوستیش رو پنهان کنه. همیشه توی ذهنش اونا در اولویتند. میگم چرا از ما دخترا چیزی نمیگی؟ میگه شمام الحمدلله خوبید. باحجابید.
باید توکل کنید به خدا. ناشکر نباشید. اینو برای همهمون میگه البته.
اگه بخوام بر اساس کلیدواژههای پرتکرارش بنویسم باید در بارهٔ شکرگزار بودن بنویسم.
#دا
❤13
حرف اضافه
داریم با برادرزادهم درباره اسم بچه حرف میزنیم. اسم پسر و دختری که بهش پیشنهاد میده ماه و آفتابه. و بعد میپرسه ماه همون ماهانه دیگه؟ #دا #اسم_فامیل_بازی
میگم اگه برادرم یه دختر و پسر داشته باشه اسمشون رو چی بذاره؟
میگه نام دختر بهار. برای پسر دنبال اسمیه که به اسم برادرم بیاد و چون پیدا نمیکنه میگه نام پسر احسان.
#اسم_فامیل_بازی
میگه نام دختر بهار. برای پسر دنبال اسمیه که به اسم برادرم بیاد و چون پیدا نمیکنه میگه نام پسر احسان.
#اسم_فامیل_بازی
❤8
حرف اضافه
میگه اسم پدر اخوان ثالث، علی بوده. سه برادر بودند که بعد از انقلاب ١٩١٧ روسیه، علیشون بر میگرده ایران و شناسنامه که میگیره فامیلیشون میشه اخوان ثالث. #اسم_فامیل_بازی @HarfeHEzafeH
زمان قاجار آقایی بوده به نام سید حسن تقوی، اهل لواسان که خیلی با فتحعلی شاه رفیق بوده و با هم صیغۀ برادری خونده بودند و شاه، اخوی خطابش میکرد. به همین خاطر بعد از اون به سید حسن میگفتند اخوی و بچهها و فک و فامیلش هم بـه ساداتاخوی معروف شدند. اون تکیه معروف ساداتاخوی تهران هم مال همین جناب سید حسنه.
یه تعدادی از ساداتاخویها چه در دوران قاجار و چه دوره پهلوی جزو رجال کشور بودند. در یزد هم سادات اخوی داریم ولی نمیدونم نسبتی با این خاندان تهرانی دارند یا نه.
#اسم_فامیل_بازی
یه تعدادی از ساداتاخویها چه در دوران قاجار و چه دوره پهلوی جزو رجال کشور بودند. در یزد هم سادات اخوی داریم ولی نمیدونم نسبتی با این خاندان تهرانی دارند یا نه.
#اسم_فامیل_بازی
👍7
حرف اضافه
میگه اسم پدر اخوان ثالث، علی بوده. سه برادر بودند که بعد از انقلاب ١٩١٧ روسیه، علیشون بر میگرده ایران و شناسنامه که میگیره فامیلیشون میشه اخوان ثالث. #اسم_فامیل_بازی @HarfeHEzafeH
مهدی اخوان ثالث با دخترعموش به اسم ایران یا خدیجه ازدواج کرده. احتمالاً خدیجه توی شناسنامه بوده و ایران صداش میکردند. اونا صاحب شش فرزند میشند. سه دختر به نامهای لاله، لولی، تنسگل و سه پسر به نامهای توس، زرتشت و مزدکعلی. تَنَسگُل چهار روز بعد از تولدش از دنیا میره و لاله هم در سن بیست سالگی توی رودخونه غرق میشه.
#اسم_فامیل_بازی
#اسم_فامیل_بازی
💔5💘1
حرف اضافه
توی منطقهٔ ما دوبیشتر اسمهای مردانهٔ قدیمی ترکیبی است که یک بخش آن علی است. مثل: محمدعلی، حسنعلی، حسینعلی، جعفرعلی، رضاعلی، عباسعلی، محبعلی، امیدعلی، دوستعلی، نجاتعلی، جانعلی، مِهرعلی، نادعلی، کرمعلی، براتعلی، حمزهعلی، شمسعلی، همتعلی، خاصعلی،…
من اسمهای ترکیبی با علی رو دوست دارم و بهشون دقت دارم. اما اعتراف میکنم مزدکعلی رو امروز برای اولین بار شنیدم.
شاعر عزیزمون آقای اخوان ثالث دیگه خیلی طرحی نو درانداختند اون هم احتمالاً در دههٔ چهل:)
#اسم_فامیل_بازی
شاعر عزیزمون آقای اخوان ثالث دیگه خیلی طرحی نو درانداختند اون هم احتمالاً در دههٔ چهل:)
#اسم_فامیل_بازی
❤3👌2
حرف اضافه
مهدی اخوان ثالث با دخترعموش به اسم ایران یا خدیجه ازدواج کرده. احتمالاً خدیجه توی شناسنامه بوده و ایران صداش میکردند. اونا صاحب شش فرزند میشند. سه دختر به نامهای لاله، لولی، تنسگل و سه پسر به نامهای توس، زرتشت و مزدکعلی. تَنَسگُل چهار روز بعد از تولدش…
تَنَسگُل یه اسم دخترانه است که در اصل تنش از گل بوده و شاید زبون به زبون چرخیده تا شده تَنَسگُل. البته ظاهراً تلفظش علت زبانشناسی داره. انگار در لری بختیاری سین بر شین مقدم بوده و تنش از گل، شینش سین تلفظ میشده. (اینو دهخدا میگه.) تن و اندامش از گل است. خیلی قشنگه. پر از لطافته.
این اسم هنوزم در بخشهایی ازخراسان قدیم در تربت جام و تایباد و هرات و فراه رواج داره. مردم این مناطق دخترهایی که تنسگل نام دارند رو از سر تحبیب، «تنسک» صدا میکنند. این کاف تحبیب، توی این منطقه رایجه. مثلاً «گل محمد» رو هم «گلک» صدا میکنند.
و یه چیز جالب اینکه تَنَسگُل اسم یه رقم آلوی نوبرانه در خراسان هم هست.
ممنونم آقای اخوان ثالث که با گذاشتن این اسم برای دخترت ما رو باهاش آشنا کردی چون قبلاً که یکی دوباری شنیده بودمش برام عجیب بود که یعنی چی این اسم؟ حتی بلد نبودم تلفظش کنم. امروز شما کاری کردید یه پیشینهٔ قشنگ ازش پیدا کنم.
#اسم_فامیل_بازی
این اسم هنوزم در بخشهایی ازخراسان قدیم در تربت جام و تایباد و هرات و فراه رواج داره. مردم این مناطق دخترهایی که تنسگل نام دارند رو از سر تحبیب، «تنسک» صدا میکنند. این کاف تحبیب، توی این منطقه رایجه. مثلاً «گل محمد» رو هم «گلک» صدا میکنند.
و یه چیز جالب اینکه تَنَسگُل اسم یه رقم آلوی نوبرانه در خراسان هم هست.
ممنونم آقای اخوان ثالث که با گذاشتن این اسم برای دخترت ما رو باهاش آشنا کردی چون قبلاً که یکی دوباری شنیده بودمش برام عجیب بود که یعنی چی این اسم؟ حتی بلد نبودم تلفظش کنم. امروز شما کاری کردید یه پیشینهٔ قشنگ ازش پیدا کنم.
#اسم_فامیل_بازی
👌4❤3👍1
آخرین جلسهٔ کارگاه عزیزم است. اول کلاس یک قرص مفنامیک اسید میخورم تا دردم کمتر شود و به قول استاد توی کلاس شارپ باشم. یک ساعت که میگذرد قرص اثرش را میگذارد. اشتهایم برمیگردد. مربی باشگاه را در ذهنم بلاک میکنم و سه تکه ویفر میخورم. جایزهٔ خوردن سوپ است که پیش پیش به خودم میدهم. بعد از آن دلم میخواهد هوس شوریام را فروبنشانم. تنها خوراکی شوری که دارم تخمه است. بچهها قبل از کلاس عکس خوراکیهایشان را میگذارند. یکی چیپس و کرانچی دارد، آن یکی قهوه و مافین شکلاتی. یکی دیگر پففیل و تخمه. اگر حالندار نبودم حتما میرفتم پفک میخریدم و دوباره مربی را میفرستادم توی پوشیدگی ذهنیام. در استراحت یک ربعی وسط کلاس اول به دا زنگ میزنم، تندتند ظرفهای شام را میشورم، چای دم میکنم و کمی با بچهها توی گروه حرف میزنم.
بعد از استراحت قرار است دربارهٔ متن من حرف بزنیم.
کلمه به کلمهای که استاد دربارهٔ جستارنویستر شدنم میگوید زندهتر میکند.
آنقدری که در نقطهای از نوشتن دست میکشم، توی دفترم مینویسم دقیقه ۳۶، خیلی مهم. خیره میشوم به مانیتور و فقط گوش میکنم.
#از_نوشتن
بعد از استراحت قرار است دربارهٔ متن من حرف بزنیم.
کلمه به کلمهای که استاد دربارهٔ جستارنویستر شدنم میگوید زندهتر میکند.
آنقدری که در نقطهای از نوشتن دست میکشم، توی دفترم مینویسم دقیقه ۳۶، خیلی مهم. خیره میشوم به مانیتور و فقط گوش میکنم.
#از_نوشتن
❤5💘3
حرف اضافه
آخرین جلسهٔ کارگاه عزیزم است. اول کلاس یک قرص مفنامیک اسید میخورم تا دردم کمتر شود و به قول استاد توی کلاس شارپ باشم. یک ساعت که میگذرد قرص اثرش را میگذارد. اشتهایم برمیگردد. مربی باشگاه را در ذهنم بلاک میکنم و سه تکه ویفر میخورم. جایزهٔ خوردن سوپ است…
یازده ماه شنبهها یک در هفته در میان و هر بار پنج شش ساعت سرکلاس بودیم.من از استاد هم علم آموختم هم اخلاق و هم روش تدریس. از بچههای کلاس خیلی یاد گرفتم. اگر بخواهم بهترین دستاورد امسالم رو بگویم همین تجربۀ عزیز و منحصر به فرد را میگذارم وسط. تا باشد از این فرصتهای خوب، خیر، نیکو، وسیع، رضایتبخش، لذتمند و بسیاری صفات زیبای دیگر که الان پیدایشان نمیکنم در ذهنم.
حرف اضافه
مهدی اخوان ثالث با دخترعموش به اسم ایران یا خدیجه ازدواج کرده. احتمالاً خدیجه توی شناسنامه بوده و ایران صداش میکردند. اونا صاحب شش فرزند میشند. سه دختر به نامهای لاله، لولی، تنسگل و سه پسر به نامهای توس، زرتشت و مزدکعلی. تَنَسگُل چهار روز بعد از تولدش…
اسامی شهرها بخشی از هویت شهری هستند چون به بسترهای فرهنگی، اجتماعی، جغرافیایی و حتی سیاسی اون شهر برمیگردند. گمونم وقتی ما اسم یه شهر رو روی فرزندمون میگذاریم اون هویت رو انسانی میکنیم و با اینکار به هویتش کمال میبخشیم. مثل اسم توس (پسر اخوان ثالث)، مریوان (مریوان حلبچهای مترجم) و مدینه و نجف عزیزم.
شما به جز اینا چه اسمهای شهری رو شنیدید که اسم هم شده باشند؟
یعنی اسامیکه صرفاً برگرفته از نام شهر هستند.
#اسم_فامیل_بازی
شما به جز اینا چه اسمهای شهری رو شنیدید که اسم هم شده باشند؟
یعنی اسامیکه صرفاً برگرفته از نام شهر هستند.
#اسم_فامیل_بازی
👌5
از چهارسال پیش تا حالا تصمیم داشتم بلندیهای بادگیر را بخوانم. وقتی خانه بودم کتاب را خواهرزادهام گرفتم شروع کردم ولی ولش کردم. هربار برگشتم خانه از کتابخانه آوردمش پایین و باز هم نشد. با خودم آوردمش قم، چندبار شروعش کردم و دوباره رهاش کردم. هفتهٔ پیش که شبها زود میخوابیدم به خودم قول دادم هر شب قبل از خواب کمی ازش بخوانم. سر قولم ماندم. دو سه روز بعد از ناهار هم به ساعتهای خواندنش اضافه کردم و یک بار هم در ساعت قطعی برق و مسیر اداره.
چهل صفحهٔ باقی مانده را امشب در حالی تمام کردم که نشسته بودم پیش دا، هر دوپاهایمان را کرده بودیم زیر پتو، او به صفحات قرآن نگاه میکرد و من رو به پایان کتاب بودم.
بلندهای بادگیر را به دو دلیل میخواستم بخوانم. اول اینکه رمان خواندن برایم جزو ضرورتهاست. هم ضرورتی ادبی و هم روحی.
و دوم اینکه آنقدر نویسنده کتاب سواد روایت بهش ارجاع داده بود که وقتی میدیدم نخواندهامش احساس شرم داشتم.
خوشحالم که دو تیکش را زدم.
چهل صفحهٔ باقی مانده را امشب در حالی تمام کردم که نشسته بودم پیش دا، هر دوپاهایمان را کرده بودیم زیر پتو، او به صفحات قرآن نگاه میکرد و من رو به پایان کتاب بودم.
بلندهای بادگیر را به دو دلیل میخواستم بخوانم. اول اینکه رمان خواندن برایم جزو ضرورتهاست. هم ضرورتی ادبی و هم روحی.
و دوم اینکه آنقدر نویسنده کتاب سواد روایت بهش ارجاع داده بود که وقتی میدیدم نخواندهامش احساس شرم داشتم.
خوشحالم که دو تیکش را زدم.
❤1
حرف اضافه
از چهارسال پیش تا حالا تصمیم داشتم بلندیهای بادگیر را بخوانم. وقتی خانه بودم کتاب را خواهرزادهام گرفتم شروع کردم ولی ولش کردم. هربار برگشتم خانه از کتابخانه آوردمش پایین و باز هم نشد. با خودم آوردمش قم، چندبار شروعش کردم و دوباره رهاش کردم. هفتهٔ پیش که…
از نوشتن این کتاب بیش از صد و پنجاه سال میگذرد. نویسنده امیلی برونته یکی از خواهران برونته است که این کتاب تنها رمان اوست. به جز این شعر کلاسیک هم سروده. امیلی ۲۹ سالگی کتاب را مینویسد و با نام مستعار مردانهٔ الیس بل منتشر میکند که موفقیت چندانی ندارد. در سیسالگی به دلیل ذاتالریه میمیرد. خواهرش شارلوت رازش را برملا و با اسم خودش دوباره منتشرش میکند تا تبدیل شود به یکی از موفقترین رمانهای دنیا.
❤1
دیروز ناخوش بودم. با همانحال پیادهرویام را رفتم. اداره را هم. سعی کردم طوری رفتار کنم که همهچی آرومه. فقط یک بار در جواب سوال یکی از همکاران گفتم به خاطر اینکه نرم گواهی بگیرم اومدم سرکار. وسط روز چندبار تصمیم گرفتم مرخصی بگیرم و برگردم اما حس میکردم تنهایی به صلاح نیست. کسی هم نبود همراهیام کند. آنقدر تلاش کردم طبیعی رفتار کنم که اگر از همکارانم بپرسی فلانی دیروز حالش چطور بود میگویند خوب.
امروز صبح نصفه نیمه لباس هم تنم کردم اما یکی در من نگذاشت ادامه دهم. گفت با خودت مهربانتر باش.
به رییس و معاون پیام دادم حالم خوش نیست و نمیآیم و دوباره خزیدم توی جا.
چرا در چنین موقعیتهایی اصرار دارم ضعف مفرطم را نشان ندهم؟ و وحشتم از این حال را با خنده رفع و رجوع کنم که مبادا گزندی به دیگران برسانم یا آنها نسخهٔ ترسیدهام را ببینند. شاید چون از کودکی یادگرفتهام قوی باشم و آدم ضعیف آدم مطرودی بوده. در حالیکه بیماری ذاتی انسان است و طبیعت زنانه اقتضا میکند تو چنین ضعفها و دردهای شدیدی را تجربه کنی.
امروز صبح نصفه نیمه لباس هم تنم کردم اما یکی در من نگذاشت ادامه دهم. گفت با خودت مهربانتر باش.
به رییس و معاون پیام دادم حالم خوش نیست و نمیآیم و دوباره خزیدم توی جا.
چرا در چنین موقعیتهایی اصرار دارم ضعف مفرطم را نشان ندهم؟ و وحشتم از این حال را با خنده رفع و رجوع کنم که مبادا گزندی به دیگران برسانم یا آنها نسخهٔ ترسیدهام را ببینند. شاید چون از کودکی یادگرفتهام قوی باشم و آدم ضعیف آدم مطرودی بوده. در حالیکه بیماری ذاتی انسان است و طبیعت زنانه اقتضا میکند تو چنین ضعفها و دردهای شدیدی را تجربه کنی.
💔9❤2👌2
نوشته:
یه وکیل داف اومد با لاک صورتی جیغ + ابرو تتو … (سه نقطه اسم روستای پدریمونه) +قد ۱۸۷
وقتی رفت قاضی گفت
حیف که روزه ام ولی چه بویی داشت. 😂😂
گفت میخای لینکت کنم؟
گفتم هرگز! 😶
خندید.
یه وکیل داف اومد با لاک صورتی جیغ + ابرو تتو … (سه نقطه اسم روستای پدریمونه) +قد ۱۸۷
وقتی رفت قاضی گفت
حیف که روزه ام ولی چه بویی داشت. 😂😂
گفت میخای لینکت کنم؟
گفتم هرگز! 😶
خندید.
😐11
❤3
حرف اضافه
دیروز ناخوش بودم. با همانحال پیادهرویام را رفتم. اداره را هم. سعی کردم طوری رفتار کنم که همهچی آرومه. فقط یک بار در جواب سوال یکی از همکاران گفتم به خاطر اینکه نرم گواهی بگیرم اومدم سرکار. وسط روز چندبار تصمیم گرفتم مرخصی بگیرم و برگردم اما حس میکردم…
دکتر درمانگاه همانی بود که یکی دوبار دیگر هم مریضش بودم. در اوج ناخوشی تهش یک روز استعلاجی برایت مینویسد. امروز که گفتم برایم گواهی بنویسد پرسید برای امروز یا فردا؟ جواب دادم امروز که نتونستم برم فردا رو واقعا نمیدونم بتونم یا نه. گفت سرم بزنی میتونی. اصرار نکردم. بعد دیدم توی گواهی فردا را هم نوشته. شاید فشار شِش نظرش را برگرداند.
❤3
صدای اذان میاد از بیرون. با تمام وجود دلم میخواد روزه بودم و میرفتم مسجد.
❤3💔2
برگشتیم خونه قبل از آسانسور گفت میخوای بری خوراکی بخری؟ گفتم نه بابا. سوار آسانسور که شدیم با خودم گفتم شاید دلش میخواد. براش تعریف کردم اتفاقا پریشب بچههای کلاس چیپس و کرانچی و اینا خریده بودند و زدیم بیرون. توی فروشگاه کرانچی پنیری برای خودمون خریدم و برای دخترک مارشمالو و چی فلکس. وقتی خواست حساب کنه گفت چیس نمیخری؟ یه چیس هم گذاشتم توی نایلون.
وقتی اومدیم بالا و کرانچی رو خوردیم گفت مگه فقط بچهها باید از این چیزا بخورن؟ ما دل نداریم؟
#دا
وقتی اومدیم بالا و کرانچی رو خوردیم گفت مگه فقط بچهها باید از این چیزا بخورن؟ ما دل نداریم؟
#دا
🥰12❤2👍1😍1
دو هفته پیش که قرار بود مهمون بیاد برام شوید خریدم و ریحون. ریحون رو برای کنار کتلت خریدم و شوید رو چون دوست دارم برای سالاد و لای پلو.
برای مهمونم کتلت پختم و ریحونا فراموشم شد تا دو سه روز پیش که دیدم ای دل غافل سیاه شدن و ریختمشون دور.
شوید رو سر شب دا پاک کرد. شستمش. تا آبش بره. الان رفتم پهنش کردم روی پارچه که خشک بشه. سرانگشتام بوی شوید میدن و هی بوشون میکنم و میگم خدایا تو چطوری بو رو آفریدی آخه؟ چهجوری با اون لمس یکی دو دیقهای حین پهن کردن، بو خودش رو جاگیر کرده روی سلولهای پوست؟ میدونم که پشت همین به ظاهر زمان کوتاه هزاران فعل و انفعال توی بدنم اتفاق افتاده. ولی اونقدر پیچیده است که فقط کار چون تویی میتونه باشه خالق عظیم الشأن. من از بندگی فقط بلدم لذت کوتاه بوی خوش نعمتی مثل شوید رو درک کنم.
برای مهمونم کتلت پختم و ریحونا فراموشم شد تا دو سه روز پیش که دیدم ای دل غافل سیاه شدن و ریختمشون دور.
شوید رو سر شب دا پاک کرد. شستمش. تا آبش بره. الان رفتم پهنش کردم روی پارچه که خشک بشه. سرانگشتام بوی شوید میدن و هی بوشون میکنم و میگم خدایا تو چطوری بو رو آفریدی آخه؟ چهجوری با اون لمس یکی دو دیقهای حین پهن کردن، بو خودش رو جاگیر کرده روی سلولهای پوست؟ میدونم که پشت همین به ظاهر زمان کوتاه هزاران فعل و انفعال توی بدنم اتفاق افتاده. ولی اونقدر پیچیده است که فقط کار چون تویی میتونه باشه خالق عظیم الشأن. من از بندگی فقط بلدم لذت کوتاه بوی خوش نعمتی مثل شوید رو درک کنم.
❤21
چه عجیب. چه باورنکردنی. آدمی را که ندیده بودم و فقط چند بار تلفنی با او حرف زده بودم دقیقا همانی بود که تصورش کرده بودم. صدای آدمها چقدر میتواند متناسب با چهرهشان باشد مگر؟
+ در جلسه دفاع دکترایش
+ در جلسه دفاع دکترایش
👌3
حرف اضافه
من باد را دوست دارم. اما دیروز عصر صدای وزشش ترسناک بود. شب برای کاری سه بار رفتم بیرون و دو بارش با اسنپ بود. علاوه بر شدت وزش باد سرمای هوا هم اضافه شده بود. از پاییز تا حالا چنین شب سردی به چشم ندیده بودم. سرما چنان توی تنم رخنه کرده بود که شب با شال و…
توی این ده روزه که هوا سرد شده سیستم گرمایشی کفاف گرمای خانه را نمیداد. فقدانش را با لباس گرم جبران میکردم وقتی دا آمد به خاطرش شعلهٔ گازی را هم روشن میکردم و دیگی آب رویش میگذاشتم. شبها هم خاموشش میکردم. پریشب دا گفت روشن بماند. صبح نمازی دیده بود دیگ خالی است به جای اینکه از بطری روی کابینت آب بریزد تویش، دیگ را گذاشته بود توی سینک. باز کردن شیر آب همان و بالا زدن بخار داغ همان. حالا چهار انگشت دست راستش تاول کرده. از سوختگیاش خیلی ناراحتم و دلم ریش ریش میشود و با اینکه مقصر نیستم اما عذاب وجدان دارم. چه بسا ممکن بود همین بیاحتیاطی را خودم بکنم. این هم از آن الگوهای مانده از کودکی است.
💔5😢2