حرف اضافه
320 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
خسروا خسته‌دلان را به نگاهی بنواز



+سید جلال یاسینی
4👌2
امروز دو تا شهید دیدم که اسم کوچیکشون گرام بود. یکی در استان فارس و یکی سمنان. اولین بار بود چنین اسمی می‌شنیدم. معنیش چیه؟


#اسم_فامیل_بازی
👍1
یه اسم زرتشتی هم شنیدم دین‌یار. قشنگه.
خواهراش هم نگار و گل‌بهار.


#اسم_فامیل_بازی
9
توی مشخصات کاپشنه نوشته: پفی ضخیم. جنس مموری با لایکو سه سانت. کاملاً گرم. اصلاً نازک و لواشکی نیست.
ندیده بودم لواشک بشه معیار نازکی:)


#کلمه_بازی
3😁3💘2
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان


+حافظ

#من_شعر
11
اسم شهلا زرلکی رو که دیدم گفتم چرا اسم شهلا حذف شد از بین نام‌های زنانهٔ ایرانی. حیف.



#اسم_فامیل_بازی
4👀1
اسم دوقلوهای لیندا کیانی دیار و تباره.
دیار دختر و تبار پسر.


#اسم_فامیل_بازی
6
در زندگی لحظه‌ای هست که کرفس‌ها را خرد کرده‌ای، نعنا جعفری را پاک کرده و ریخته‌ای توی آب و باید بشوری‌‌ و سرخش کنی وگرنه‌ نعناها سیاه می‌شوند، چند روز از خریدن کدوها گذشته و باید سرخ‌شان کنی. بادمجان‌ها را شسته‌ای که کبابی کنی، باید برای سحری غذا درست کنی، شام نخورده‌ای و تازه می‌خواستی دستی به سر و‌ روی خانه هم بکشی. علی الحساب دنبال دکمهٔ غلط کردم می‌گردی. ناچاری امشب فقط کرفس‌ها و سحری را تیک بزنی و‌ به خودت بگویی دنیا که به آخر نرسیده فردا هم روز خداست.
11💘1
حرف اضافه
در زندگی لحظه‌ای هست که کرفس‌ها را خرد کرده‌ای، نعنا جعفری را پاک کرده و ریخته‌ای توی آب و باید بشوری‌‌ و سرخش کنی وگرنه‌ نعناها سیاه می‌شوند، چند روز از خریدن کدوها گذشته و باید سرخ‌شان کنی. بادمجان‌ها را شسته‌ای که کبابی کنی، باید برای سحری غذا درست کنی،…
مثل مطبخ‌های قاجاری بوی کرفس و نعنا جعفری، بادمجان کبابی، کدوی سرخ شده، شوید پلو و مرغ و سالاد شیرازی پیچیده توی خانه. گاز پاک‌کن رافونه هم علامت آروم نمی‌گیگیرم انسان عجول معاصر است و بوی اسفند دود خاتمه‌ای بر این شب شلوغ و دلتنگ.
12
صبح‌ها مسیر پیاده‌روی‌ام از دو خیابان است. یکی بلواری اصلی و دیگری کمی فرعی. چندروزی است تصمیم گرفته‌ام از کوچه پس‌کوچه‌ها بروم. قبلاً فقط صدای گنجشک‌ها را روی کاج بلند جلوی خانه‌ای در انتهای فرعی می‌شنیدم حالا توی همان کوچه‌ها بوتهٔ یاسی را پیدا کرده‌ام که پاتوق گنجشک‌ها و آوازهایشان است.
با این‌که چندتایی زیتون تلخ عریان همان حوالی هست گنجشک‌ها روی یاس می‌خوانند و می‌رقصند.
یاد این بیت شعر می‌افتم:
جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو‌ عادت کردم.
یعنی گنجشک‌ها هم مثل ما عادت می‌کنند به صاحب درخت‌هایشان؟
10
اسم پسر ابوالحسن نجفی شبلی است.
ابوالحسن نجفیِ غلط ننویسیم و خانوادهٔ تیبو.


#اسم_فامیل_بازی
توی اینستا می‌بینم زنجان و همدان و ارومیه دارد برف می‌آید. زنگ می‌زنم به دا ببینم خانه چه خبر است. می‌گوید برف و باران در هم است ولی الان قطع شده.
بعدازظهر برق قطع شده. عمه نرگس آمده بهش سر بزند. با کلید زده به در. دا رفته توی حیاط جلوی راه آب را باز کند چون باران شدید بوده. عمه‌ نرگس تلفن زده. دا نشنیده.
شرح مهجوری من و برف و باران چنین است.


#دا
💘32
حرف اضافه
توی اینستا می‌بینم زنجان و همدان و ارومیه دارد برف می‌آید. زنگ می‌زنم به دا ببینم خانه چه خبر است. می‌گوید برف و باران در هم است ولی الان قطع شده. بعدازظهر برق قطع شده. عمه نرگس آمده بهش سر بزند. با کلید زده به در. دا رفته توی حیاط جلوی راه آب را باز کند…
پنج‌شنبه‌شب‌ها شب خانه است. خانه یعنی مادر. پدر. خانواده. ولی وقتی تنهایی شب خواندن داستان است.
افطار که کردم و‌ شام را خوردم، لباس‌های نو را جاگیر کردم، خانه را تی کشیدم و چند تکه لباس را شستم.
وقتی فنجان چای را گذاشتم کنار دستم و تکیه دادم به پشتی برای خواندن بلندی‌های بادگیر، نظرم عوض شد. دلم خواست دوباره خانهٔ دوست کجاست کیارستمی را ببینم. لپ‌تاپ را روشن کردم و نمی‌دانم چرا خیال کردم ممکن است تلوبیون فیلم‌ را داشته باشد.
اسم کیارستمی را که جستجو کردم فیلمی به نام بید و باد آمد که او نویسنده‌اش بود. هیچی درباره‌اش نمی‌دانستم ولی به یهویی بودنش احترام گذاشتم و دکمهٔ پلی را زدم.
شروع فیلم این‌جوری بود که معلم ریاضی در حال درس دادن بود که ناظم شاگرد جدیدی را به کلاس آورد. رضا اردکانی. معلم پسر را توی یکی از ردیف‌ها کنار پنجره نشاند. یکی از شیشه‌ها شکسته بود و پسر محو بارانی که بر سر و صورتش می‌بارید. معلم جای آن ردیف را عوض کرد ولی پسر چشم از باران برنمی‌داشت.از اردکان یزد آمده بود رودبار منجیل. باران کم دیده بود. معلم وقتی دید پسرک حواسش به درس نیست فرستادش توی حیاط تا سیر به تماشا بنشیند.
با شوق او من هم خنده بر لبم آمده بود.
نسبت مهاجرت من و او معکوس بود و هم‌زمانی احساسمان در این فیلم لذت‌بخش.
11
چند ساعت مدام با دخترک بازی کردم. دوتایی روی جدول‌های حاشیهٔ باغچه راه رختیم و اختادیم و از ته دل به هم خندیدیم. از شنیدن خ به جای بعضی ف‌ها و ک‌ها هزار بار قند توی دلم آب شد. با ماشینش سفر کردیم به مشهد و کربلا. جاهایی که رؤیای سفرم شده‌اند و هربار پرسید چند ساعت دیگه می‌رسیم و در یک رفت و برگشت توی هال به مقصد رسیدیم. با او جهان مرز ندارد. لازمان و لامکان. حالا من هم یک کودک سه‌ساله‌ام.

#از_دخترک
16
دوستم خوشحاله که اصفهان تعطیل شده چون تازه داشت طرح درس فرداش رو آماده می‌کرد. منم خوشحالم چون امروز رو رفته بودم بازی با دخترک و فردا می‌تونم ننوشتنم رو جبران ‌کنم.
بهش می‌گم استیکر دو دستماله ندارم برات بفرستم. چون ما وقتی خیلی خوشحالیم دو دوستماله می‌کنیم.
دو دسماله نوعی رقص کردی،‌ لری و لکیه.


#کلمه_بازی
61🤩1
آخرین باری که شنیده‌اید اسم لیلا را برای دختری انتخاب کنند چه سالی بوده؟
من سال ۷۱ برای نوهٔ خاله‌ام. تا پریروز که دیدم آقای جواهری اسم دخترش را گذاشته لیلا.
لیلا برای من دو وجه دارد. یکی ادبیات است و دیگری عاشورا.
و کدام اسم است که به قدر لیلا در تاریخ این سرزمین تکرار شود و به عشق گره بخورد؟
من از آقای جواهری و همسرشان برای زدودن غبار از این نام عاشقانهٔ زیبا سپاسگزارم.
کاش خودشان از انتخاب لیلا برایمان قصه کنند.


#اسم_فامیل_بازی

@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
8👍2
کمتر عادت دارم از خودم راضی باشم اما امروز سعی کردم به این رفتارم غلبه کنم و بگویم خورش قیمه‌ام خیلی جاافتاده، خوش رنگ و لعاب و خوشمزه بود. جا داشت کسی که بیشتر از همه دوستم دارد کنارم باشد.
13👏3
از ایتا بدم می‌آید. موقعیتش مثل زن دومی است که به زور خودش را وارد خانوادهٔ اصلی کرده و کی از چنین تصرف ناعادلانه‌ای خوشش می‌آید؟
اما امشب مشتاقانه لپ‌تاپ را فقط به خاطر او باز کردم تا شاید در گروه همکاران خبری از اعلام تعطیلی فردا بشنوم.
و خب خبر خوشی در کار نیست.
با یک ضربدر قرمز برش می‌گردانم به حالت نمی‌خوام ریختش رو ببینم.
بعضی‌ها را از دور هم نباید دید.
👍4
یک چلّه تا بهار

راه نمی‌رفت. حرف نمی‌زد. کراتین و اورۀ خونش رفته بود بالا. نفس‌تنگی‌هایش شدت گرفته بود. دکتر از بیمارستان که مرخصش کرد قرار شد کپسول اکسیژن مدام کنار تختش باشد و داروهایش را سر موقع بدهیم. نمودار زندگی در پاییز و زمستان سال نَود افتاده بود روی شیبی که هر روز درصدش افت می‌کرد. حال بابا بهتر نمی‌شد. فامیل و دوست و آشنا هر روز می‌آمدند عیادت. یکیشان با واسطه به گوشمان رسانده بود «صورت حاجی رنگ مرگ گرفته». آن‌هایی که از بیرون تماشاچی‌ وضعیت رو به زوال ما بودند شاید می‌آمدند تا پیش از رسیدن نمودار به کف‌اش، آدمِ در لبۀ افتان زندگی را ببینند و حسرت ندیدنش را با خود حمل نکنند. در داخل اما «دا» بود و تلاش‌های هر روزه‌اش برای این‌که خطوط نمودار را میل بدهد به سمت بالا. عوض کردن ایزی لایف، درست کردن غذای رقیقِ مقوی برای هر وعده، گرفتن آب‌میوۀ تازه، دادن منظم داروها، جا به‌جا کردن روی تخت برای مقابله با زخم بستر و مراقبت از ریتم نفس‌ها، تقلّاهایی بودند برای وصل دوپارگی درونی و بیرونی اوضاع.
مصطفا برادرم، میان این افت و خیزها مُرد. یک. دو. سه. نمودار مرگ رشد صعودی داشت. توی فامیل تنها خانواده‌ای که سه فرزند جوانش را از دست داده بود ما بودیم. مرگش آن‌قدر ناگهانی بود که خیلی‌ها به صراحت می‌گفتند: «خبر رو که شنیدیم خیال کردیم حاجی به رحمت خدا رفته». مردم آمده بودند برای سرسلامتی مرگ بابا.
شانزدهم دی‌ماه آن سال غرق شدیم در مراسم ختم، سوم، هفتم و پنج‌شنبه‌هایی که هر هفته از ظهر خانه پر می‌شد از همسایه‌ها، همشهری‌ها و اقوامی که با ما بیایند سر خاک. بابا همچنان روی تخت بود. تنها صدایی که از او می‌شنیدیم خس‌خس نفس‌هایش زیر ماسک سبز رنگی بود که قاتی قل‌قل اکسیژن توی مخزن پلاستیکی آبی می‌شد. مواجهه با مرگی ناگهانی و گریز از مرگی قابل پیش‌بینی، پیچیده بود. مثل مواجهۀ دو جهان زیسته و ندیده. دنیا و آخرت.
چهلم مصطفا می‌افتاد سه‌شنبه. نظر خانواده این بود که پنج‌شنبۀ قبلش مراسم را بگیریم بهتر است از پنج‌شنبۀ بعد و چهل و دو روزگی. شاید دو روز زودتر نخِ نامرئی اما کلفت غم را بریدن غنیمت بود. چهلم جایش را داد به 35ام. دوباره هجوم آدم‌ها بود به خانه. انگار سر صحنۀ تمرین یک فیلم سینمایی بودیم. لوکیشن اصلی اتاق بابا بود. هر که می‌آمد اول می‌رفت آن‌جا. دیالوگ‌هایش را می‌گفت. نقشش را تمرین می‌کرد و می‌رفت بین باقی حاضران. صحنه‌های بعد مسجد بودند و سرخاک. که آن روز همه همان‌جا کات را زدند و رفتند که دیگر زحمتمان ندهند.
رسیدیم خانه مستقیم رفتم کنار تخت بابا. خواب بود. بوسیدمش. آرامش چهره و نفسهایش مجابم کرد بروم پی جمع و جور کردن استکان‌نعلبکی‌ها و قاشق بشقاب‌ها. باید می‌رفتند توی کمد اتاق روی پاگرد تا نذری 28 صفر سال بعد. از همان‌جا هم رفتم طبقۀ بالا سر درس و مشقم. شروع کرده و نکرده، زهرا صدایم زد. «عمه یه لحظه بیا پایین. بابا حاجی حالش خوب نیست».
فکر این‌که از فردا دوباره همان سکانس‌ها شروع شوند می‌ترسانَدم. از افتادن در چرخۀ غم هراس داشتم. نفس‌های قطع شدۀ بابا اما گواه افتادنِ دوباره روی سراشیبی خطوط نمودار بود. ظرف‌ها دوباره از توی کمدها آمدند بیرون. همسایه‌ها، همشهری‌ها و فامیل نرفته برگشتند. سیاه روی سیاه.
روز ختم توی مسجدجامع، برادرزاده‌هایم همراه چندتا بچۀ دیگر در فضای بزرگ مسجد لالوی گریه و شیون‌ها، سرخوشانه بازی می‌کردند. مراسم که تمام شد داشتیم می‌رفتیم سرخاک، از کنارشان که رد شدیم می‎گفتند: «امروز بهترین روز زندگیمون بود». جمله را انگار عارفی گفته باشد. یک جور شهود بود. حقیقتی معصومانه که غم را و مرگ را راند عقب و نمودار را بی‌و‌قفه رساند به قلّه‌.
بچه‌ها یادم داده‌اند بیستم بهمن هر سال که سالگرد درگذشت پدرم است به همه یادآوری می‌کنم از امروز تا بهار یک چلّه مانده. چلّه زندگی.


#مصطفای_ما
16💔1