حرف اضافه
322 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
خانم خزایی جسارتاً کجایی هستید؟
این را امشب رانندهٔ اسنپ ازم پرسید. جواب دادم اصالتاً از روستاهای نهاوند و متولد کنگاور. نه می‌دانست نهاوند مال کدام استان است و نه کنگاور. اصلاً سؤال را برای این پرسیده بود که بداند بوشهری هستم یا نه؟ چون خودش بوشهری بود و توی بوشهر فامیلی خزایی شنیده بود. بخشی از داستان فامیلی‌مان را تعریف کردم و برایم جالب شد که بدانم قصهٔ خزایی‌های بوشهر چی است؟ گرچه قصهٔ خزایی‌های زاهدان یا آن یکی شهر جنوبی که اسمش را یادم رفته، هم نمی‌دانم.
و نکته این است که کلمه‌بازها و اسم و فامیل‌بازها همدیگر را پیدا می‌کنند حتی اگر در سفر کوتاه اسنپ باشد:)



#اسم_فامیل_بازی
👌6
دیروز که از خانه زدم بیرون به سمت همدان تا برسم چندبار به هم زنگ زدیم. آخرین بار ۱۰:۵۲ دقیقه دیشب چهار دقیقه با هم حرف زدیم. هی می‌گفت خسته‌ای برو بخواب. مزاحمت نشم.
صبح منتظر بودم از خواب بیدار شود و‌ زنگ بزنم که سرم شلوغ شد. به خودم گفتم اشکالی نداره امروز زود تعطیل می‌شیم اون موقع زنگ می‌زنم.
سیزده ساعت از آخرین مکالمه‌مان گذشته بود که برادرم زنگ زد.«دا قلبش گرفته. با عمه نرگس رفته بیمارستان و اعزامش کردن کرمانشاه.»
از آن موقع راه افتاده‌ام سمت کرمانشاه. حتی به گریه‌های بی امان هم آرام نمی‌شوم.
💔7
حرف اضافه
همین که داشتم این چند خط را می‌نوشتم شماره‌اش افتاد روی گوشی‌ام. در دنیا به رویم باز شد. خودش حرف زد. آه از این همه صبر و نجابت تو.
سلام که کرد با خنده جواب سلامش را دادم ولی همین که شروع کرد از حال دیشب تا صبحش گفت گریه‌ام دوباره شروع شد. از صدایم فهمید. ناراحت غصه خوردنم بود. بعد دید آرام نمی‌شوم دور از جانش می‌گفت حالا بمیرم هم. مگه جون من از این مردم مظلوم غزه و فلسطین عزیزتره؟
نگاه او به مرگ چطور بود نگاه من چطور؟ درحالی‌که ابایی از پنهان کردن گریه‌ام نداشتم می‌گفتم تو نباید بمیری.


#دا
💔18
حرف اضافه
سلام که کرد با خنده جواب سلامش را دادم ولی همین که شروع کرد از حال دیشب تا صبحش گفت گریه‌ام دوباره شروع شد. از صدایم فهمید. ناراحت غصه خوردنم بود. بعد دید آرام نمی‌شوم دور از جانش می‌گفت حالا بمیرم هم. مگه جون من از این مردم مظلوم غزه و فلسطین عزیزتره؟ نگاه…
هفت ساعت است توی راهم و هنوز نرسیده‌ام. از هفت شهر گذشته‌ام و هنوز نرسیده‌ام. آن‌قدر گریه کرده‌ام که چشم‌هایم باز نمی‌شوند و هنوز نرسیده‌ام. گاهی یک «من»ی از درون بهم می‌گوید چرا نمی‌خواهی مثل دا صبور باشی. شاکر باشی. مگر خودش همیشه نمی‌گوید نمیر خداست. تا کجا می‌خواهی از مرگ فرار کنی؟ ولی دلم نمی‌خواهد صدایش را بشنوم. دل من خیلی کوچک است. کجا می‌تواند به پای آن دریا برسد.


#دا
💔21
دکتر امروز توضیح داد ضربان قلبش باید حدودا شصت باشد ولی به طور طبیعی بین بیست تا سی است و‌ به‌ کمک باتریِ موقت به شصت رسیده. باید برایش باتری دائم بگذاریم.
خواست تا اگر نیاز به مشورت داریم، مشورت‌هایمان‌را انجام دهیم و تشکیل پرونده دهیم تا فردا باتری را کار بگذارد.
هنوز دکتر پایش را از بخش نگذاشته بود بیرون که پرستار آمد و گفت باتری نداریم. باید سفارش دهیم و تازه اگر برسد باید صبر کنید تا شنبهٔ بعد چون دو دکتری که تخصص این کار را دارند شنبه‌ها و یکشنبه‌ها هستند. به واسطهٔ آشنایی با رییس بیمارستان تماس گرفتیم و ایشان گفتند باتری موجود است.
القصه منتظر فرداییم و لطف مدام خدا و دعای شما.
17
حرف اضافه
دکتر امروز توضیح داد ضربان قلبش باید حدودا شصت باشد ولی به طور طبیعی بین بیست تا سی است و‌ به‌ کمک باتریِ موقت به شصت رسیده. باید برایش باتری دائم بگذاریم. خواست تا اگر نیاز به مشورت داریم، مشورت‌هایمان‌را انجام دهیم و تشکیل پرونده دهیم تا فردا باتری را کار…
دکتر که گفت خیلی خوشحالم که یک مادر شهید را جراحی کرده‌ام ما با چشمان گرد شده نگاهش می‌کردیم. «از کجا می‌دونه؟»
بعد که دکتر رفت دا شروع به قصه کرد: بعد از عمل وقتی داشت چسب می‌زد بهم گفت مادر چه مریض خوبی بودی. خیلی تحملت خوب بود.
منم براش گفتم هر وقت می‌رم دکتر و درد سختی دارم یاد شهدا می‌افتم، همهٔ شهدا نه فقط پسر خودم. وقتی جنازهٔ پسرم رو هم دیدم خیلی تحمل کردم.


#دا
23😢5
صبح توی حیاط بیمارستان دنبال جای سایه بودیم. رفتیم نشستیم یک جای خلوت و لبهٔ یک پیاده‌رو طور. دو سه متر آن‌طرف‌تر دو مرد نشسته بودند. با لهجهٔ کردی سورانی حرف می‌زدند. حدس زدیم از سمت پاوه آمده باشند. دو تا زیلو پهن کرده بودند و روی هر زیلو یک پتو. پشتشان هم دو نیکمت فلزی بود. روی نیمکت‌ها پر از وسیله. قابلمه، فلاسک، برنج، قند، چای، شکر، قاشق و بشقاب، کلمن، دبه، میوه، نان، سبزی خوردن و خیلی خرد و ریزهای دیگر.

لبهٔ سیمانی که رویش نشسته بودیم سرد بود. مرد جوان‌تر گفت بفرمایید روی پتو. اون‌جا سرده. می‌گویند رنج آدم‌ها را به‌ هم نزدیک‌تر می‌کند.

همین که پرسیدم از کجا اومدید؟ مرد شروع کرد به قصه. «از طرف‌های نوسود. سی، سی و پنج روزه این‌جاییم. یه خواهر سی ساله دارم. جراحی قلب باز کرده. بعد از عمل آوردنش توی بخش و حالش خوب شده بود دیگه که یه پرستاری رفته بود بالای سرش و گفته بود این چه وضعشه؟ می‌خوای زخم بستری بگیری بمیری؟ خواهر ما هم از ترس بیهوش شده‌ بود و ده دوازده روز رفت توی کما.
حالا خدا رو شکر به هوش اومده و الان توی بخشه و شاید دکتر فردا پس فردا مرخصش کنه. از اون موقع که از کما اومده بیرون از بس می‌ترسه می‌گه خواهرم نباید ازم جدا بشه.»

قصه‌اش که تمام شد یک‌خوشه انگور سیاه گذاشت جلوبم. کمی بعد خواهرشان آمد با اسمی برازندهٔ رفتارش: صبریه. زنی لاغر با قد متوسط. پیراهن کردی حریر مشکی تنش بود با لوزی‌های کرم که زر قاطی‌شان بود.
فرز شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل اضافه که ببرند خانه. سری به غذا زد. در قابلمه را که‌ برداشت بویی مثل آش ترخینه پیچید توی هوا. هم حواسش به غذا بود هم سرو سامان دادن خانهٔ سی روزه‌شان هم من، مهمان چند دقیقه‌ای‌شان. بخور نازارَکم. بخور.
وقتی هم تلفنم زنگ خورد و قرار شد برگردم پیش مادرم اصرار پشت اصرار که ناهار بخور بعد برو.

مهمان‌نوازی توی خون مردم این دیار است حتی وقتی در شرایطی به این سختی باشند.
19
حرف اضافه
صبح توی حیاط بیمارستان دنبال جای سایه بودیم. رفتیم نشستیم یک جای خلوت و لبهٔ یک پیاده‌رو طور. دو سه متر آن‌طرف‌تر دو مرد نشسته بودند. با لهجهٔ کردی سورانی حرف می‌زدند. حدس زدیم از سمت پاوه آمده باشند. دو تا زیلو پهن کرده بودند و روی هر زیلو یک پتو. پشتشان…
یک ساعت پیش رفتم توی حیاط شام بخورم، چپ و راست در ورودی ساختمان، دو سه متر آن طرف‌تر، یک جا سه مرد جوان و جای دیگر پنج‌شش تا مرد و یک زن زیرانداز انداخته و به حالت شب‌نشینی دور هم بودند. مردان جوان حتی بالش هم گذاشته بودند پشت‌شان برای تکیه‌دادن.
گاهی یادم می‌رود این‌جا بیمارستان است:)
😢21
هر بار برایش لگن می‌ذارم چقدر ببخشید برایم ردیف می‌کند. می‌گویم‌‌‌ تو‌‌ دو سال برای من هر لحظه این کارها را کرده‌ای. بقیهٔ زحمت‌هایت بماند. حالا برای چهار بار کار کوچک من عذرخواهی می‌کنی؟ می‌گوید آخه من وظیفه‌م‌ بوده.
می‌پرسم من وظیفه‌م نیست؟
می‌گوید نه. تو باید دنبال کارات باشی.

#دا
💔12😢3😭2
لطفا اگه بیدارید دعا کنید مادرم امشب رو به خیر و سلامتی بگذرونه. برای دردش مسکن زدند ولی تنگی نفس نمی‌ذاره بخوابه.
🙏96
پرستار نیروی خدماتی رو صدا می‌زنه: خانم خسروی بچو بزان اِکوان آماده‌ست‌ باریدیان.
برو ببین اکوها آماده است بیاریشون.
علامت جمع ان برای اکو جالبه. درحالی‌که توی فارسی با ها جمع بسته می‌شه.


#کلمه_بازی
👌4💘1
سلام دوستان عزیزم
مادرم مرخص شد خدا رو شکر. ممنونم بابت دعاها و امیددادن‌ها و همدلی‌هاتون❤️.
ببخشید که دل‌نگرانتون کردم.
30
اسم مریض تخت کناری مادرم صاحب بود. که صِحو یا صاحاو (sehow or sahaow) تلفظش می‌کنند.
این اسم زنانه توی غرب کشور رایجه.


#اسم_فامیل_بازی
💘51
حرف اضافه
ما به بارون شدید می‌گیم رٍفت. بعد با همین ضرب‌المثل ساختیم. مثلاً به جای این‌که بگیم یه چیزی رو به باد دادی می‌گیم «داتَه رِفت‌ ِرا» یعنی دادیش به دست رِفت. (چون اقلیم روی ساخت ضرب‌المثل‌ها مؤثره احتمالاً توی منطقهٔ ما بارون شدید باعث از دست دادن مال و اموال…
عمه‌م روستا زندگی می‌کنه. زنگ زده احوال مادرم رو بپرسه. می‌گه دوسعلی هم باتِری گذاشته. گرگ نمی‌گیردش. بیست چار ساعت توی این زمینا در حال دوییدنه.
آره توی زیست روستایی هنوزم گرگ می‌تونه تهدید باشه و باهاش مثال زده بشه.


#کلمه_بازی
12😁6
حرف اضافه
عمه‌م روستا زندگی می‌کنه. زنگ زده احوال مادرم رو بپرسه. می‌گه دوسعلی هم باتِری گذاشته. گرگ نمی‌گیردش. بیست چار ساعت توی این زمینا در حال دوییدنه. آره توی زیست روستایی هنوزم گرگ می‌تونه تهدید باشه و باهاش مثال زده بشه. #کلمه_بازی
می‌دونید که دوس‌علی همون دوست علیه. حالا دوس‌علی کیه؟ پسرخالهٔ بچه‌های عمو بزرگه‌م. و خب این نسبت طوریه که برای من آشناست و عمه‌م وقتی اسمش رو میاره پشتش توضیحی نمی‌ده.
من اسم زنش رو هم می‌دونم. ماهی طلا که صداش می‌کنند مُیَه.
به قیافه هم می‌شناسمشون اونا هم ممکنه منو به خاطر شباهت به مادرم بشناسند. اما دیگه بچه‌هاشون رو نمی‌شناسم.
ما با دوسعلی اینا معاشرت نداریم. این سطح از شناخت من از همون نسبت فامیلی میاد که اولش گفتم یعنی حتی اگه نمی‌دیدمشون بازم در غیاب برام آشنا بودند چون اسمشون رو به فراخور موقعیت در فامیل شنیده بودم.
7
حرف اضافه
می‌دونید که دوس‌علی همون دوست علیه. حالا دوس‌علی کیه؟ پسرخالهٔ بچه‌های عمو بزرگه‌م. و خب این نسبت طوریه که برای من آشناست و عمه‌م وقتی اسمش رو میاره پشتش توضیحی نمی‌ده. من اسم زنش رو هم می‌دونم. ماهی طلا که صداش می‌کنند مُیَه. به قیافه هم می‌شناسمشون اونا…
الان برق اتاق رو خاموش کردیم بخوابیم و من برای این‌که بدونم اطلاعاتم درسته یه بار با دا چکشون می‌کنم. سؤالم می‌شه سرمنشأ رسم شجره‌نامهٔ خانوادگی دوسعلی اینا و من یادم میاد از چند سر دیگه با هم فامیلیم.
بقیه‌ش رو خوب یاد ‌نگرفتم اما می‌دونم برادر دوسعلی با خواهر یکی از عروس عمه‌هام ازدواج کرده. این بخش رو خیلی توضیح نمی‌دهم اما همین برادره دو تا از دخترهاش عروس طایفهٔ ما شدند. یکیش شده عروس همون عمو بزرگه‌م و یکی هم زن نوه عموی پدرم و نوه دایی مادرم.
نمی‌خواد این نسبت‌ها رو هجی یا رسم کنید😁
فقط خواستم بدونید اینا برای ما فامیلی محسوب می‌شه.
👍75