ما مثل بالاشهری های «خدا لاق داده»* نیستیم که برامان نمک و شن را خیلی شیک و رنگی رنگی بسته بندی کنند و بگذارند توی محفظههای دربسته که اگر برف آمد، حتی یک خش به روح لطیفمان نیفتد. شکستگی و تکّدر خاطر و حس بد که معاذالله. هر چه باشد برف مظهر رحمت الهی است و خدا لطیف است و رحیم. «رُحماءُ بینهم» باید (الفش را بکشید موقع خواندن) ترویج شود.
اینجاها اما، برف که میآید شهرداری و فرمانداری برامان میشوند میرغضب. در این سه چهار سال عمر کارمندی ام، اصلا خبری از اندک تأخیری در شروع کار ادارات دولتی نبوده، چون معتقدند کار ارباب رجوعی که حداقل یک ساعت اول شروع کار اصلا به اداره مراجعه نمیکند، نباید لنگ بماند. زنهار از این همه وظیفه شناسیشان! فقط نمیدانم چرا ما در این همه سال سرد، هیچ وقت در معابر عمومی، رنگ نمک و شن را دست کم محض خاطر همان ارباب رجوع هم که شده، به چشم ندیدهایم. همیشه خودمان باید گردن کج کنیم جلوی ابر و آفتاب تا جور این همه «اشّدا علی الکفار» برادران خدوممان را بکشند.
تازه ما شانس آوردهایم خانهمان جنوبی است. بیچاره ساکنان شمالی کوچه خیابانهای شهر که اگر برای برف روبی دست نجنبانند باید هر روز با ادوات و تجهیزات اسکی، تردد کنند.
امروز ظهر که آمدم خانه دیدم یک ردیف برف مانده سر راه رهگذران که هنوز آب نشده. پارو دم دست نبود. از مادرم خاک انداز گرفتم پخشش کردم وسط کوچه تا زیر لاستیک ماشینها آب شود.
مادرم الان دسته ترک خورده خاک انداز را دیده. میگوید: «شکستیش که!»
میگویم: «یک تیکه پلاستیک فکسنی که سهل است، سرمای این دوره زمانه کمر آدمها را هم شکسته.»
بالاخره این اوضاع هر چهاش خوب نباشد به درد توجیه کردن گندهای آدم میخورد.
* خدا لاق داده یعنی کسانی که خدا بهشان لیاقت داده، از ما بهتران.
#زمستان_است #دا
#درد
@HarfeHEzafeH
اینجاها اما، برف که میآید شهرداری و فرمانداری برامان میشوند میرغضب. در این سه چهار سال عمر کارمندی ام، اصلا خبری از اندک تأخیری در شروع کار ادارات دولتی نبوده، چون معتقدند کار ارباب رجوعی که حداقل یک ساعت اول شروع کار اصلا به اداره مراجعه نمیکند، نباید لنگ بماند. زنهار از این همه وظیفه شناسیشان! فقط نمیدانم چرا ما در این همه سال سرد، هیچ وقت در معابر عمومی، رنگ نمک و شن را دست کم محض خاطر همان ارباب رجوع هم که شده، به چشم ندیدهایم. همیشه خودمان باید گردن کج کنیم جلوی ابر و آفتاب تا جور این همه «اشّدا علی الکفار» برادران خدوممان را بکشند.
تازه ما شانس آوردهایم خانهمان جنوبی است. بیچاره ساکنان شمالی کوچه خیابانهای شهر که اگر برای برف روبی دست نجنبانند باید هر روز با ادوات و تجهیزات اسکی، تردد کنند.
امروز ظهر که آمدم خانه دیدم یک ردیف برف مانده سر راه رهگذران که هنوز آب نشده. پارو دم دست نبود. از مادرم خاک انداز گرفتم پخشش کردم وسط کوچه تا زیر لاستیک ماشینها آب شود.
مادرم الان دسته ترک خورده خاک انداز را دیده. میگوید: «شکستیش که!»
میگویم: «یک تیکه پلاستیک فکسنی که سهل است، سرمای این دوره زمانه کمر آدمها را هم شکسته.»
بالاخره این اوضاع هر چهاش خوب نباشد به درد توجیه کردن گندهای آدم میخورد.
* خدا لاق داده یعنی کسانی که خدا بهشان لیاقت داده، از ما بهتران.
#زمستان_است #دا
#درد
@HarfeHEzafeH
❤1
حرف اضافه
ما مثل بالاشهری های «خدا لاق داده»* نیستیم که برامان نمک و شن را خیلی شیک و رنگی رنگی بسته بندی کنند و بگذارند توی محفظههای دربسته که اگر برف آمد، حتی یک خش به روح لطیفمان نیفتد. شکستگی و تکّدر خاطر و حس بد که معاذالله. هر چه باشد برف مظهر رحمت الهی است…
یک:
میگویند دیشب و پریشب ما با منفی ١۶ درجه، سردترین شهر کشور بودهایم. نهایت درایت مسؤولین، تعطیلی پیش دبستانی و مدارس ابتدایی و تأخیر برای سایر مقاطع بوده. البته امروز همان تأخیر هم در کار نبود. ادارات دولتی هم که برقرار و همه چیز به ظاهر گل و بلبل.
دو:
صبح که رفتم سر کار، شوفاژ خاموش بود. با معاون اداره که در ساختمان دیگری هستند، تماس گرفتم. گفت الان کسی را میفرستند. آن کس که آمد نگهبان ساختمان بود نه شوفاژ کار. به هر حال شوفاژ روشن شد ولی کو گرما؟ دوباره به مدیر زنگ زدم و گفتم اجازه بدهند برویم خانه. چون اینجا تا ظهر گرم نمیشود. ما هم ارباب رجوع زیادی نداریم که. انگار بهش فحش ناموسی داده باشم. صدایش اول شروع کرد به لرزیدن بعد با همان ویبره، رفت بالا. «اگه برین جواب فرمانداری چی بدم؟» داشت از ترس سکته میکرد. اگر کنار دستش بودم اول دو سه بار میگفتم غلط کردم بعد یک لیوان آب قند میریختم توی حلقش تا آرام شود. تقصیر هم نداشت وقتی با سفارش مدیر شوی، کوچکترین ترست هم همین است. در جواب «هر کی خیلی سردشه مرخصی بگیره بره. نمیشه همه با هم سردتون باشه که!» باشه، چشمی؛ گفتم و قطع کردم.
سه:
دیروز هشت ساعت، آب خانهمان قطع بود. محله یکی از همکاران هم چند ساعت قطعی گاز داشتهاند. احتمالا در بقیه محلهها هم مشکلات اینچنینی بوده که طبیعی هم هست. تعجبم از این است که چرا دست کم برای مدیریت مصرف گاز، چارهای نمیاندیشند؟ هفته آینده دوباره همین موج سرما هست راه حلی برایش دارند؟
سه به علاوه یک:
نمیدانم چه گناهی به درگاه خداوند باریتعالی کردهایم که گرفتار تدبیر! این تازه به دوران رسیدهها شدهایم؟ دقیق که میشوی هدفشان هم این است «هر چه بی تدبیرتر مردم ناامیدتر» وگرنه خیلی از این مشکلات آنقدرها هم شاخ غول نیستند.
#زمستان_است
#درد
@HarfeHEzafeH
میگویند دیشب و پریشب ما با منفی ١۶ درجه، سردترین شهر کشور بودهایم. نهایت درایت مسؤولین، تعطیلی پیش دبستانی و مدارس ابتدایی و تأخیر برای سایر مقاطع بوده. البته امروز همان تأخیر هم در کار نبود. ادارات دولتی هم که برقرار و همه چیز به ظاهر گل و بلبل.
دو:
صبح که رفتم سر کار، شوفاژ خاموش بود. با معاون اداره که در ساختمان دیگری هستند، تماس گرفتم. گفت الان کسی را میفرستند. آن کس که آمد نگهبان ساختمان بود نه شوفاژ کار. به هر حال شوفاژ روشن شد ولی کو گرما؟ دوباره به مدیر زنگ زدم و گفتم اجازه بدهند برویم خانه. چون اینجا تا ظهر گرم نمیشود. ما هم ارباب رجوع زیادی نداریم که. انگار بهش فحش ناموسی داده باشم. صدایش اول شروع کرد به لرزیدن بعد با همان ویبره، رفت بالا. «اگه برین جواب فرمانداری چی بدم؟» داشت از ترس سکته میکرد. اگر کنار دستش بودم اول دو سه بار میگفتم غلط کردم بعد یک لیوان آب قند میریختم توی حلقش تا آرام شود. تقصیر هم نداشت وقتی با سفارش مدیر شوی، کوچکترین ترست هم همین است. در جواب «هر کی خیلی سردشه مرخصی بگیره بره. نمیشه همه با هم سردتون باشه که!» باشه، چشمی؛ گفتم و قطع کردم.
سه:
دیروز هشت ساعت، آب خانهمان قطع بود. محله یکی از همکاران هم چند ساعت قطعی گاز داشتهاند. احتمالا در بقیه محلهها هم مشکلات اینچنینی بوده که طبیعی هم هست. تعجبم از این است که چرا دست کم برای مدیریت مصرف گاز، چارهای نمیاندیشند؟ هفته آینده دوباره همین موج سرما هست راه حلی برایش دارند؟
سه به علاوه یک:
نمیدانم چه گناهی به درگاه خداوند باریتعالی کردهایم که گرفتار تدبیر! این تازه به دوران رسیدهها شدهایم؟ دقیق که میشوی هدفشان هم این است «هر چه بی تدبیرتر مردم ناامیدتر» وگرنه خیلی از این مشکلات آنقدرها هم شاخ غول نیستند.
#زمستان_است
#درد
@HarfeHEzafeH
دندان درد دارم. مثل زنهای قدیمی ترک، روسریام را پیچیدهام دور دهانم. درد همیشه نامحرم است.
#درد
@HarfeHEzafeH
#درد
@HarfeHEzafeH
شماره ناشناس بود. دکمه سبز را زدم. پسرعمهم پشت خط بود. کسی که هزار سال یک بار هم به من زنگ نمیزد. بعد از سلام و علیک، حال و احوالم توی هوا ول شد. بی جواب. بعد انگار مثل وقتی که میرویم مشهد گوشی را میگیریم سمت حرم تا عزیز پشت خط سلام بدهد و دل سبک کند، از پشت گوشی سر و صداهای گنگی آمد. یک دفعه در این پس زمینه شلوغ، صدایی قوت گرفت و شد موزیک اصلی متن. صدای مور آوردن* یکی از زنهای بزرگ فامیل. کسی که غم صدایش برایم آشنا بود اما آن لحظه مغزم یاری نمیکرد برای تشخیصش. تنها کسی که جلوی چشمم میآمد می می پری بود. ولی او که بیست و هشت سال پیش مرده بود. اینها را ولش کن. مور و مویه توی خانه ما چرا؟
از خواب که بیدار شدم نه گریهام میآمد نه بغض داشتم. ترس تمام هیکلم را برداشته بود. بچه اگر بودم خیس کردنم حتمی بود. رویم نمیشد به سمیرا بگویم من خیلی ترسیدهام بغلم کند. صدای آرام حرف زدن مادر و خواهرش توی اتاق برایم حکم آرام بخش داشت. وقتی دو تا مادر کنار گوشات پچ پچ میکنند یعنی همه مادرها زندهاند. جرئتش را نداشتم به خانه زنگ بزنم. به خواهر برادرهایم هم. بی خبری همیشه خوش خبری است. خودم را این طور دلداری دادم. صبحانه که خوردم زدم بیرون به سمت ترمینال. یادم آمد یک روز هدیه مکالمه رایگان تلفنم را فعال کنم. کردم. ولی به کی زنگ میزدم؟ تا من فکر کنم چند تا تلفن اداری بهم شد و پیگیری آنها، شد دشت اول مکالمه هدیه. پشت خط تماسها، دوبار آبجی بزرگهام زنگ زد. دوبار هم دختردایی کوچیکهام که صد سال یک بار هم تلفنی با هم حرف نمیزنیم. تز بی خبری خوش خبری به قدری لاغر شده بود که دیگر نمیتوانست از پس هن و هن هراس درونیام که هی داشت چاق و چلّه تر میشد و راه نفسم را تنگ میکرد، بربیاید. به دوتاییشان زنگ زدم. یکی شماره خانه را میخواست که احوال عمه را بپرسد. آن یکی هم برای تست خرابی تلفنشان زنگ زده بود و مادرم جواب نداده بود. سؤال این بود تلفن چرا خراب است؟ ور خوش خیال ذهنم هنوز قبراق بود، ور نگران با خودخوری هی چنگ میانداخت روی صورت آن ور لپ گلی سرحال. اینطوری نمیشد. برای ختم غائله این ور، خودم باید میشدم معبر خواب سر صبحم. رؤیای صادقه هم اگر بود بهتر از زور گرفتن این ترس بر جانم بود. زنگ زدم. مادرم که گوشی را برداشت تنها باری بود که اعتقاد پیدا کردم خواب زن چپ است.
شاید هیچ پدر و مادری فکر نکنند بچهها هم ممکن است از نگرانی برای آنها هزار بار بمیرند و یک روزی دیگر زنده نشوند. به قول خانم مرشد زاده «شاید یک روز بفهمیم اصلیترین قربانیان مهاجرت، برادرها و خواهرهای جاماندهاند که مجبورند حفرهی بزرگ باقیمانده را برای پدر و مادر پر کنند و حضورشان همیشه در سایهی آن غیبت کمرنگ به نظر میآید. شاید آنها کوچکتر از درهای هستند که آن وسط دهان باز میکند.»
یک آدم تنها این وسط چقدر میتواند پرت نشود به عمق این درّه؟
#درد
@HarfeHEzafeH
از خواب که بیدار شدم نه گریهام میآمد نه بغض داشتم. ترس تمام هیکلم را برداشته بود. بچه اگر بودم خیس کردنم حتمی بود. رویم نمیشد به سمیرا بگویم من خیلی ترسیدهام بغلم کند. صدای آرام حرف زدن مادر و خواهرش توی اتاق برایم حکم آرام بخش داشت. وقتی دو تا مادر کنار گوشات پچ پچ میکنند یعنی همه مادرها زندهاند. جرئتش را نداشتم به خانه زنگ بزنم. به خواهر برادرهایم هم. بی خبری همیشه خوش خبری است. خودم را این طور دلداری دادم. صبحانه که خوردم زدم بیرون به سمت ترمینال. یادم آمد یک روز هدیه مکالمه رایگان تلفنم را فعال کنم. کردم. ولی به کی زنگ میزدم؟ تا من فکر کنم چند تا تلفن اداری بهم شد و پیگیری آنها، شد دشت اول مکالمه هدیه. پشت خط تماسها، دوبار آبجی بزرگهام زنگ زد. دوبار هم دختردایی کوچیکهام که صد سال یک بار هم تلفنی با هم حرف نمیزنیم. تز بی خبری خوش خبری به قدری لاغر شده بود که دیگر نمیتوانست از پس هن و هن هراس درونیام که هی داشت چاق و چلّه تر میشد و راه نفسم را تنگ میکرد، بربیاید. به دوتاییشان زنگ زدم. یکی شماره خانه را میخواست که احوال عمه را بپرسد. آن یکی هم برای تست خرابی تلفنشان زنگ زده بود و مادرم جواب نداده بود. سؤال این بود تلفن چرا خراب است؟ ور خوش خیال ذهنم هنوز قبراق بود، ور نگران با خودخوری هی چنگ میانداخت روی صورت آن ور لپ گلی سرحال. اینطوری نمیشد. برای ختم غائله این ور، خودم باید میشدم معبر خواب سر صبحم. رؤیای صادقه هم اگر بود بهتر از زور گرفتن این ترس بر جانم بود. زنگ زدم. مادرم که گوشی را برداشت تنها باری بود که اعتقاد پیدا کردم خواب زن چپ است.
شاید هیچ پدر و مادری فکر نکنند بچهها هم ممکن است از نگرانی برای آنها هزار بار بمیرند و یک روزی دیگر زنده نشوند. به قول خانم مرشد زاده «شاید یک روز بفهمیم اصلیترین قربانیان مهاجرت، برادرها و خواهرهای جاماندهاند که مجبورند حفرهی بزرگ باقیمانده را برای پدر و مادر پر کنند و حضورشان همیشه در سایهی آن غیبت کمرنگ به نظر میآید. شاید آنها کوچکتر از درهای هستند که آن وسط دهان باز میکند.»
یک آدم تنها این وسط چقدر میتواند پرت نشود به عمق این درّه؟
#درد
@HarfeHEzafeH
دارم از اهواز برمیگردم کرمانشاه. با اتوبوس. بلیت را اینترنتی گرفتهام. صندلی ١۵. ردیف اول نیمه عقبی. بر خلاف اتوبوسهای تهران کرمانشاه که تأخیر یکساعته از آداب واجبشان است، ماشین امروزی فقط نیم ساعت دیر کرد. بابتش باید کلاه نداشتهام را شش دور بیاندازم توی هوا. اتوبوس یک اسکانیای پیر است با صندلیهای دسته چوبی رنگ و رو رفته، روکشهای نارنجی طرحدار چرک، کهنه، پاره و روی هم رفته زهوار در رفته. خانم کناریام میگوید خانه دخترم دزفول است. این مسیر را زیاد میآییم. هر چه ماشین داغان است گذاشتهاند برای این مسیر. مرجع ضمیرش هم حکومت است نه حتی دولت. هوای ماشین خیلی دم و گرفته است. شاگرد راننده دریچه سقفی جلو را باز کرده. هوای آزاد به ما نمیرسد اما. به یکی از آقایان گفتم دریچه عقب را هم باز کند. زحمتش را کشید ولی خراب بود. با دو بار تکان تکان ماشین، تق؛ بسته میشد. رفتم به راننده گفتم کولری تهویهای هر چه دارد بزند. سمت ما گرم است. پسر جوان شاگرد راننده با یک لهجه لاتی گفت: «کولرِ چِه؟ الان باید بخاری بزنیم.» حرصم درآمد ولی محلش نگذاشتم. کی بیشتر مردهای کرمانشاهی و به خصوص قشر راننده یاد میگیرند با مسافر جماعت محترمانه صحبت کنند؟ تمام خاطرات ناخوشی که از بی احترامی هایشان دارم مثل بار بوآ چنبره میزنند دور گلویم. راننده که آدم جا افتادهای است دو تا باشه شل تحویلم میدهد که یعنی برو بشین سر جات. تا برسم به صندلیام صدای قارقار یک چیزی شبیه پره تهویه در میآید. فقط صدا دارد تا هوا. آب را هم باید از آبخوری ماشین بخوری. یحتمل اگر اسم آب معدنی بیاورم حکمم تیر خلاص است. برای من سرمایی، هوای ماشین هم گرم است هم دم کرده. تعجب میکنم چرا کسی چیزی نمیگوید؟ خودم را چسباندهام به شیشه، مثل ماهی دور افتاده از آب. خنکای شیشه و اندک نسیمی که از درزهایش بهم میخورد غنیمت است. انگار گذاشته باشندم توی یک محفظه شیشهای بی روزن برای شکنجه. دو ساعت دیگر باید این اجباری را تحمل کنم.
یکی از فوبیاهای زندگیام سوار شدن به اتوبوسهای مقصد کرمانشاه است. در تمام این پنج سال اخیر و حتی قبلترش، به تعداد انگشتان دستم ماشین خوب در این مسیر دیدهام. ماشین خوب که میگویم فقط منظورم شرایط فیزیکی و مکانیکی نیست. رعایت حق و حقوق مسافر و گذاشتن احترام حداقلی بهش است. خلاصه اگر خواستید بیایید از بهار قشنگ اینجا لذت ببرید با اتوبوس نیایید. جان به لب میشوید.
#درد
@HarfeHEzafeH
یکی از فوبیاهای زندگیام سوار شدن به اتوبوسهای مقصد کرمانشاه است. در تمام این پنج سال اخیر و حتی قبلترش، به تعداد انگشتان دستم ماشین خوب در این مسیر دیدهام. ماشین خوب که میگویم فقط منظورم شرایط فیزیکی و مکانیکی نیست. رعایت حق و حقوق مسافر و گذاشتن احترام حداقلی بهش است. خلاصه اگر خواستید بیایید از بهار قشنگ اینجا لذت ببرید با اتوبوس نیایید. جان به لب میشوید.
#درد
@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
مهرماه. اسمش در لیست بهره بردارانمان تک بود. حتی بین تعداد کم زنهای کشاورزمان. هیچ وقت ندیده بودمش. به تاریخ تولدش هم دقت نکرده بودم. فکر میکردم پیر باشد. تا امروز که زیر این باران شدید آمد اداره. همکارم بهش گفت مگر مجبور بودید الان بیاین؟ - من تهرانم.…
امروز این خانوم اومده بود اداره. میگفت بارون اون روز این قدر شدید بود که حواله کودی که برام زدید خیس خورد توی کیفم. منم انداختمش دور. دوباره برام صادرش کنید.
همکارم بهش گفت چی شد در تمام این شهر فقط توی کیف شما سیل اومد؟
ظاهراً خنده داره ولی واقعا چطور میشه به جایی رسید که بدون شرم و در جمع دروغ گفت؟
مادرم میگه بعضی وقتا ما خودمون یه کارایی میکنیم که خدا سنگ هم ببارونه کمه برامون.
#درد
@HarfeHEzafeH
همکارم بهش گفت چی شد در تمام این شهر فقط توی کیف شما سیل اومد؟
ظاهراً خنده داره ولی واقعا چطور میشه به جایی رسید که بدون شرم و در جمع دروغ گفت؟
مادرم میگه بعضی وقتا ما خودمون یه کارایی میکنیم که خدا سنگ هم ببارونه کمه برامون.
#درد
@HarfeHEzafeH
بعد از تعطیلات عید با مراجعه کشاورزان سیل زده! به اداره و اعلام خسارت سیل، رفتیم بازدید. تأیید که شد، اسامیشان را فرستادیم و هنوز بعد از دو ماه و اندی درگیر تشکیل پروندهایم. هر بار یک سری فرم پر کردهایم. درصد خسارت تعیین کردهایم. و در آخرین مرحله (که خدا کند واقعا آخری باشد) به تک تک شان زنگ زدهایم که دو سری کپی شناسنامه، کارت ملی، یکی از قبوض گاز، تلفن، آب یا برق و اگر اینها به نامشان نبود کپی سند یا اجاره نامه منزل و سند، قولنامه یا اجاره نامه زمین را بیاورند تا بفرستیم فرمانداری. علاوه بر اینها در یک سامانه هم باید ثبت نام شوند. گرفتن مشخصات ۴ نقطه utm زمین هم که بماند. این همه بوروکراسی و تأخیر در پرداخت مطالبات مردم را داشته باشید، تا برویم سراغ این پرسشها «آیا این حجم از پرونده سازیها لازم است؟» «وقتی جهاد کشاورزی به عنوان متولی امر کشاورزانش را میشناسد چه نیازی به این همه هدر دادن کاغذ و وقت است؟» «آیا در فرمانداریها تک تک این اسناد بررسی میشوند یا بنا بر اعتماد به کارشناسان جهاد کشاورزی است؟» اگر اولی درست باشد که کشاورزان حالا حالا ها باید قید دریافت خسارتشان را بزنند و اگر هم به دومی عمل شود پس تشکیل پرونده از بیخ هَدَر است. انگار یک چیزهایی قرار است در این کشور در حد شعارهای ویترینی باقی بمانند مثل دولت الکترونیک.
#درد
@HarfeHEzafeH
#درد
@HarfeHEzafeH
جایی هستم که حوصله شنیدن حرفهای مجری را ندارم. تا ایشان شکر خرج میکند عرض کنم خدمتتان که من در تعاونی اعتبار اداره عضوم. قرار بود نوبت دریافت وامم از صندوق، همزمان با واریز حقوق خرداد ماه باشد که چنین اتفاقی نیفتاد. بعد از چند بار تماس، خیلی شل گفتند «تا پونزده شونزده تیر میاد به حسابتان». تا الان که خبری نبوده و رسماً میرود تا ٢٢ام که امیدوارم محقق بشود. صندوق میگوید مقصر سازمان است که اقساط را از حقوق اعضا کسر میکند ولی پول را به حساب ما واریز نمیکند. امروز زنگ زدم به امور اداری. گفتند مقصر اشکال در سیستم توکَن (درست نوشتم؟) است. دروغی که ما اداریها عادت کردهایم به مخاطب تحویل دهیم. گفتم ولی سوابق نشان میدهد هر ماه همین آش و همین کاسه است و تأخیر یکماهه شما برقرار. به حاج آقا برخورد. «گیریم که اینطور باشد. کارمند جماعت باید تابع مقررات سازمان باشید» شما جای من بودید دلتان میخواست چه جوابی به چنین آدم ...ی بدهید؟
پر کردن جای خالی هم با خودتان.
#درد
@HarfeHEzafeH
پر کردن جای خالی هم با خودتان.
#درد
@HarfeHEzafeH
امروز خانومه سر کلاس میگفت اون دختر دیروزیه که فضای سبز میخوند، باباش معاون شهرداره. عمدا رفته این رشته چون استخدامش تضمینی هست.
رانتخواری همین قدر رو شده و هی داره شدت میگیره.
#درد
@HarfeHEzafeH
رانتخواری همین قدر رو شده و هی داره شدت میگیره.
#درد
@HarfeHEzafeH
دو ساعت پیش از استوری های اینستاگرام فهمیدم طاهره کباری به رحمت خدا رفته.
هنوز هم باورم نمیشود. نمیشناختمش جز در حد فالوی اینستاگرامی. تنها چیزی که ازش فهمیده بودم این بود که غم خیلی بزرگی دارد. کاری جز دعا برای آرامشش از دستم بر نمیآمد. که گداری به بهانه جواب استوریها با هم حرف میزدیم.
یک جا گفته بود کاش هجرت میکردیم. بیابون گرد میشدیم.
یک جایی هم من برایش نوشته بودم « یه روز خوبم میاد😊» و او در جواب نوشته بود «سلام منو بهش برسونید اومد☺»
شاید امروز برای او همان روز خوب بوده که درد چندین ساله سرطان تمام شده. به قول فاطمه راحت شده. ولی وقتی به امشبِ خانهشان فکر میکنم دنیایم خراب میشود.
من میدانم آنجا چه خبر است...
#درد
@HarfeHEzafeH
هنوز هم باورم نمیشود. نمیشناختمش جز در حد فالوی اینستاگرامی. تنها چیزی که ازش فهمیده بودم این بود که غم خیلی بزرگی دارد. کاری جز دعا برای آرامشش از دستم بر نمیآمد. که گداری به بهانه جواب استوریها با هم حرف میزدیم.
یک جا گفته بود کاش هجرت میکردیم. بیابون گرد میشدیم.
یک جایی هم من برایش نوشته بودم « یه روز خوبم میاد😊» و او در جواب نوشته بود «سلام منو بهش برسونید اومد☺»
شاید امروز برای او همان روز خوب بوده که درد چندین ساله سرطان تمام شده. به قول فاطمه راحت شده. ولی وقتی به امشبِ خانهشان فکر میکنم دنیایم خراب میشود.
من میدانم آنجا چه خبر است...
#درد
@HarfeHEzafeH
چند روز پیش دوستی تعریف میکرد دهه اول محرم به عنوان مبلغه رفته است زندان زنان در یکی از استانهای محروم کشور. زنان جوانی که بیشترشان به جرم قتل یا قاچاق مواد مخدر محکوم به قصاص، حبس ابد و ... بودهاند. قصه بعضیهاشان در نهایت غم انگیزی، باور کردنی نبود. مثلاً قصه زنی که تعرض پسر صاحب کارش را پنهان میکند اما مدت کوتاهی نگذشته، قضیه بر ملا میشود و زن میفهمد باردار است. بچه به دنیا میآید ولی عذاب وجدان زن و احتمالا حرف و حدیث مردم مانع از پذیرش فرزند میشود. کودک که دو ساله میشود با همدستی مادر پسر متجاوز، دخترک را میکشند. بعد از قتل با کالبد شکافی متوجه میشوند بچه از همسر زن است و ربطی به آن تعرض ندارد.
کاری که با یکی دو آزمایش ساده پس از تولد میتوانستند به آن پی ببرند.
آدم باور نمیکند در چنین زمانهای، جهل همچنان قربانی بگیرد.
دردناک است.
#درد
@HarfeHEzafeH
کاری که با یکی دو آزمایش ساده پس از تولد میتوانستند به آن پی ببرند.
آدم باور نمیکند در چنین زمانهای، جهل همچنان قربانی بگیرد.
دردناک است.
#درد
@HarfeHEzafeH
با تعجب، میگه این نمکدونه چطور شکست؟
میگم آدمش با این یال و کوپال زمین که میخوره استخوناش ذره ذره میشند سفال میبد که جای خود داره.
با غصه میگم.
#درد
#دا
+اون شبی که خیلی منتظرت موندم بیای و...
@HarfeHEzafeH
میگم آدمش با این یال و کوپال زمین که میخوره استخوناش ذره ذره میشند سفال میبد که جای خود داره.
با غصه میگم.
#درد
#دا
+اون شبی که خیلی منتظرت موندم بیای و...
@HarfeHEzafeH
برادر بزرگم چند روز پیش جراحی کرده. همه با اجازه خودشان تصمیم گرفتهاند قضیه را از مادرم پنهان کنند. با یک سوتی نصفه نیمه برادر سومم، مادرم داشت پی میبرد که با آنفلوانزا سر و تهش را هم آوردم. حالا سه روز است مدام میگوید تماس تصویری بگیریم و صحبت کنیم با داداشت. هزار بار تا حالا پیچاندهامش. اینقدر بهم فشار وارد شده که امشب بعد از رفتن مادرم به مسجد، پناه بردم به تنها سلاحم، اشک.
تصمیم گیرندگان هیچ وقت خودشان را جای کسانی نمیگذارند که قرار است تصمیمهایشان را عملی کنند. آنها از سر دلسوزی فقط حرف زده و رفتهاند کنار. آن که تنها مانده میانه گود منم/ماییم. با یک دنیا نگرانی و تشویش و غم.
مرکز سیبل را مقایسه کنید با حاشیهاش.
#دا
#درد
@HarfeHEzafeH
تصمیم گیرندگان هیچ وقت خودشان را جای کسانی نمیگذارند که قرار است تصمیمهایشان را عملی کنند. آنها از سر دلسوزی فقط حرف زده و رفتهاند کنار. آن که تنها مانده میانه گود منم/ماییم. با یک دنیا نگرانی و تشویش و غم.
مرکز سیبل را مقایسه کنید با حاشیهاش.
#دا
#درد
@HarfeHEzafeH
امروز رفتم بانک ضامن یکی از آشناها بشوم. ضامن دوم. فرمها را که تحویل دادم آقای بانکی گفت قسمت اموال منقول را پر نکردی. گفتم چیزی ندارم.
سری تکان داد و با پوزخندی تحقیر آمیز گفت «پس نمیشه»
گفتم شما برای دیرکرد اقساط با حقوق من کار دارید تازه به عنوان ضامن دوم. حقوق ما دو نفر هم به قدری هست بانک را سیر کند و نخواهد برود سراغ نقد کردن مال و اموالمان.
خودش فهمید چه گندی زده. برای جمع کردن ماجرا گفت «آخه آدم کارمند باشه و چیزی نداشته باشه؟»
تحقیر کم بود فضولی هم اضافه شد.
کی ادبیات ما ایرانی جماعت درست میشود؟ که مجبور نباشیم بابت هر کار کرده و نکرده به هزار و یک نفر جواب پس بدهیم، حتی به کارمند بانک!
#درد
@HarfeHEzafeH
سری تکان داد و با پوزخندی تحقیر آمیز گفت «پس نمیشه»
گفتم شما برای دیرکرد اقساط با حقوق من کار دارید تازه به عنوان ضامن دوم. حقوق ما دو نفر هم به قدری هست بانک را سیر کند و نخواهد برود سراغ نقد کردن مال و اموالمان.
خودش فهمید چه گندی زده. برای جمع کردن ماجرا گفت «آخه آدم کارمند باشه و چیزی نداشته باشه؟»
تحقیر کم بود فضولی هم اضافه شد.
کی ادبیات ما ایرانی جماعت درست میشود؟ که مجبور نباشیم بابت هر کار کرده و نکرده به هزار و یک نفر جواب پس بدهیم، حتی به کارمند بانک!
#درد
@HarfeHEzafeH
خانوم لام دوره قبلی انتخابات مجلس، شده بود بوقچی یکی از نمایندهها. توجیهش هم این بود «من که دارم رای میدم به کسی رای بدم که یه کاری برام بکنه. پستی، انتقالی به وزارتخونه دیگهای، چیزی.» جلسات خصوصی برایش گذاشت و از تبلیغ چهره به چهره برایش فروگذار نکرد. دوستش خانوم میم هم برای جانماندن از این سیستم طمع ورزانه به او پیوست. همو که اولش میگفت «فلانی اهل رای خریدنه و محاله بهش رای بدم.» دقیقا به همان فرد رای داد.
چهار سال گذشته و آدمهای اداره ما، کماکان هماناند.
خانوم لام از نماینده قبلی سرخورده شده و میخواهد رای سفید بدهد اما این وسط رای به نمایندهای که فامیل دامادشان است قلقلکش میدهد. خانوم نون حامی کاندیدایی است که فامیل مادرشوهرش است. آقای میم که دوره قبل خودش را برای فلان کاندیدا تکه پاره کرد الان با وجود ثبت نام همان فرد محبوبش، خزیده توی دامن شخص دیگری چون بهش قول داده اگر رای بیاورد در این دوسه سال پایانی خدمت برایش یک پست ردیف میکند. آقایان الف و ح سینه چاک کاندیدایی از تیر و طایفهشان هستند و حتی قول دادهاند در صندوقهایی که ناظرند رای اول، همین فرد ایلیاتی باشد.
دو بیشتر افراد شهر کوچک ما شیوه انتخابشان همین است. یک دسته برای فلان نامزد گاو سر میبرند و عده دیگری دعوا و بزن و بزن و قشون کشی راه میاندازند.
تفکری پشت انتخاب افراد نیست. تمام مطالبهشان از یک نماینده خلاصه میشود در منفعت شخصی و پز دادن با اسم و رسم فامیلی.
نه برنامه میفهمند و نه تعهد و تخصص.
همین آدمها فردای شمارش آرا، میشوند منتقد و مخالف نظام. در حالی که خودشان با به گند کشیدن انتخابات سرنوشت چهار ساله همهمان را به فنا میدهند.
راست گفت حضرت روح الله که مجلس عصاره فضائل ملت است.
ملتی که برای خودش فضیلتی قائل نیست چه توقعی میرود امور مملکت را به دست اهلش بسپارد؟
#درد
@HarfeHEzafeH
چهار سال گذشته و آدمهای اداره ما، کماکان هماناند.
خانوم لام از نماینده قبلی سرخورده شده و میخواهد رای سفید بدهد اما این وسط رای به نمایندهای که فامیل دامادشان است قلقلکش میدهد. خانوم نون حامی کاندیدایی است که فامیل مادرشوهرش است. آقای میم که دوره قبل خودش را برای فلان کاندیدا تکه پاره کرد الان با وجود ثبت نام همان فرد محبوبش، خزیده توی دامن شخص دیگری چون بهش قول داده اگر رای بیاورد در این دوسه سال پایانی خدمت برایش یک پست ردیف میکند. آقایان الف و ح سینه چاک کاندیدایی از تیر و طایفهشان هستند و حتی قول دادهاند در صندوقهایی که ناظرند رای اول، همین فرد ایلیاتی باشد.
دو بیشتر افراد شهر کوچک ما شیوه انتخابشان همین است. یک دسته برای فلان نامزد گاو سر میبرند و عده دیگری دعوا و بزن و بزن و قشون کشی راه میاندازند.
تفکری پشت انتخاب افراد نیست. تمام مطالبهشان از یک نماینده خلاصه میشود در منفعت شخصی و پز دادن با اسم و رسم فامیلی.
نه برنامه میفهمند و نه تعهد و تخصص.
همین آدمها فردای شمارش آرا، میشوند منتقد و مخالف نظام. در حالی که خودشان با به گند کشیدن انتخابات سرنوشت چهار ساله همهمان را به فنا میدهند.
راست گفت حضرت روح الله که مجلس عصاره فضائل ملت است.
ملتی که برای خودش فضیلتی قائل نیست چه توقعی میرود امور مملکت را به دست اهلش بسپارد؟
#درد
@HarfeHEzafeH
❤1
خواهرم وقتی مرد عصر بود. از داد و بیداد ما هشت نه نفر، همسایهها خودشان را رساندند و کم کم فامیلهای نزدیک پیدایشان شد. زن عموم تا رسید گفت وسایل زهرا رو از جلوی چشم مادرت بردار. بلند بلند گریه میکردم و به جای جای خانه سرک میکشیدم برای پاکسازی نشانههای ناتمام. تا آخر شب خانه شلوغ بود. راه دوریها هنوز نرسیده بودند. بعضی فامیلها شب پیشمان ماندند. اما تا عمر دارم یادم نمیرود آن شب بی انتها را که تا سپیده صبح چشم روی هم نگذاشتم از فرط بی باوری.
مصطفا هم که مرد نیمه شب بود. من و مادرم تنها توی خانه بودیم با پدری روی تخت که دیگر حرف نمیزد. راه میرفتیم از طبقه پایین به بالا. خفه گریه میکردیم نکند بابا بفهمد. در سکوت میزدیم به سر و سینه. دو نفری هم را بغل میکردیم برای دلداری تا وقتی خواهرم، دخترش، زن عمو و دخترعموهایم آمدند و همه با هم گریه کردیم حتی بابا که از گوشه چشمهایش اشک میچکید.
پدرم وقتی مرد مغرب بود. برادر خواهرهایم کنار تختش بودند چون تازه از چهلم مصطفا برگشته بودیم.
همان شب فامیل آمدند و ما باز تنها نبودیم. اما بعد از این سالها هنوز که هنوز است اگر بفهمم کسی عزیزش، غروب یا شب مرده و مجبورند تا صبح خفه شوند از درد، مینشینم به گریه برایشان. غریبه و آشنا هم ندارد. من این رنج عظیم را به دوش کشیدهام.
از دیشب تا حالا که فهمیدهام مهدی پسر مرحوم آشیخ کَرَم به خاطر کرونا جوانمرگ شده و مادر و همسر و برادرش هم به خاطر مثبت بودن در خانه قرنطینهاند؛ دنیایم به آخر رسیده.
آدم در چنین وقتهایی نیاز دارد به تسلی دهندهها تا دنیا را برایش قابل تحمل کنند. چقدر توی خانه راه بروند و اشک بریزند میان آن همه نشانه؟ کی قرار بوده تلفنی خبر مرگ دردانهات را بدهند و تو توی خانه حبس باشی؟ کو خاکی که سرد میکند داغ مرده را؟
آه! لعنت به این مرض که حتی فرصتِ آغوش همدردی را ازمان دریغ کرده.
+من این بنده خدا رو ندیدم اصلا. پدرش آشنای خانوادگی ما بوده فقط. اگر دوست داشتید براش نماز شب اول قبر بخونید محمد مهدی فرزند میرزا کَرَم.
#درد
@HarfeHEzafeH
مصطفا هم که مرد نیمه شب بود. من و مادرم تنها توی خانه بودیم با پدری روی تخت که دیگر حرف نمیزد. راه میرفتیم از طبقه پایین به بالا. خفه گریه میکردیم نکند بابا بفهمد. در سکوت میزدیم به سر و سینه. دو نفری هم را بغل میکردیم برای دلداری تا وقتی خواهرم، دخترش، زن عمو و دخترعموهایم آمدند و همه با هم گریه کردیم حتی بابا که از گوشه چشمهایش اشک میچکید.
پدرم وقتی مرد مغرب بود. برادر خواهرهایم کنار تختش بودند چون تازه از چهلم مصطفا برگشته بودیم.
همان شب فامیل آمدند و ما باز تنها نبودیم. اما بعد از این سالها هنوز که هنوز است اگر بفهمم کسی عزیزش، غروب یا شب مرده و مجبورند تا صبح خفه شوند از درد، مینشینم به گریه برایشان. غریبه و آشنا هم ندارد. من این رنج عظیم را به دوش کشیدهام.
از دیشب تا حالا که فهمیدهام مهدی پسر مرحوم آشیخ کَرَم به خاطر کرونا جوانمرگ شده و مادر و همسر و برادرش هم به خاطر مثبت بودن در خانه قرنطینهاند؛ دنیایم به آخر رسیده.
آدم در چنین وقتهایی نیاز دارد به تسلی دهندهها تا دنیا را برایش قابل تحمل کنند. چقدر توی خانه راه بروند و اشک بریزند میان آن همه نشانه؟ کی قرار بوده تلفنی خبر مرگ دردانهات را بدهند و تو توی خانه حبس باشی؟ کو خاکی که سرد میکند داغ مرده را؟
آه! لعنت به این مرض که حتی فرصتِ آغوش همدردی را ازمان دریغ کرده.
+من این بنده خدا رو ندیدم اصلا. پدرش آشنای خانوادگی ما بوده فقط. اگر دوست داشتید براش نماز شب اول قبر بخونید محمد مهدی فرزند میرزا کَرَم.
#درد
@HarfeHEzafeH
«با عشق برات ساختمش. ازش خوب استفاده کن. مراقبش باش.»
دست خط به دست خط یک نوجوان دبیرستانی میماند که روی یک تکه مستطیلی از دفترهای خطدار و مرتبْ برش زده شده، نوشته بود.
دو تا بسته کوچک مربعی را با نایلونهای حبابدار پیچیده بود. دور یکیشان را یک تکه بند کنفی گره زده بود.
یک مهر دستی آبی را - که انگار سر مستطیل شده جناب شیطان( 😈)باشد- به همراه جمله بالا آویزان نخ کرده بود.
همه اینها را گذاشته بود توی یک نایلون شیک کادویی و با اسنپ فرستاده بود به مقصد.
گیرنده که بود؟
نوجوانی که با دوستانش دورهمی داشتند.
مواد مخدر به این شیکی بین بچهها دارد میچرخد. تولیدش را نمیدانم. اما این بخشی از توزیع و مصرفش است.
و واقعی هم هست.
#درد
و
#درنگ
دست خط به دست خط یک نوجوان دبیرستانی میماند که روی یک تکه مستطیلی از دفترهای خطدار و مرتبْ برش زده شده، نوشته بود.
دو تا بسته کوچک مربعی را با نایلونهای حبابدار پیچیده بود. دور یکیشان را یک تکه بند کنفی گره زده بود.
یک مهر دستی آبی را - که انگار سر مستطیل شده جناب شیطان( 😈)باشد- به همراه جمله بالا آویزان نخ کرده بود.
همه اینها را گذاشته بود توی یک نایلون شیک کادویی و با اسنپ فرستاده بود به مقصد.
گیرنده که بود؟
نوجوانی که با دوستانش دورهمی داشتند.
مواد مخدر به این شیکی بین بچهها دارد میچرخد. تولیدش را نمیدانم. اما این بخشی از توزیع و مصرفش است.
و واقعی هم هست.
#درد
و
#درنگ
زن اولش سر زای پسر دوم رفته. زن دومش سه تا دختر آورده و بعد از چهل پنجاه سال زندگی، به رحمت خدا رفته. مرد حالا در هشتاد و چند سالگی زن سومش را گرفته. دختری نصف سن و سال خودش. دختر درس خوانده است اما از یک خانواده ژار و فقیر. آنقدر ندار که میگویند پدرش هنوز نتوانسته یکبار برود پابوس امام رضا.
از ظهر که این حکایت را شنیدهام به حرفهای خودم و معصومه فکر میکنم و دخترانی که بر اثر شرایط بد جامعه، تن به چه ازدواجهایی دادهاند.
#درد
و
#درنگ
از ظهر که این حکایت را شنیدهام به حرفهای خودم و معصومه فکر میکنم و دخترانی که بر اثر شرایط بد جامعه، تن به چه ازدواجهایی دادهاند.
#درد
و
#درنگ
حرف از ماشین داشتن و نداشتن و خوب و بدش میزدیم. گفت: «من دوبار آزمون رانندگی رو رد شدم. استعداد ندارم. دیگهم دنبالش نرفتم.» چند لحظه بعد انگار چیزی یادش بیاید اضافه کرد: «البته اون موقع بعد از سقط دومم بود. تمرکز نداشتم اصلا.» چند لحظه بعدتر ادامه داد: «بین خودمون بمونه سید گفته بود اگه بچهدار نشی سرت زن میگیرم.» این حرفها مال کِی است؟ وقتی زن سه تا پسر داشته و آقایش بچه چهارم میخواسته.
چند ساعت گذشته از شنیدن حرفهایش.
و من زخمیام هنوز.
#درد
و
#درنگ
چند ساعت گذشته از شنیدن حرفهایش.
و من زخمیام هنوز.
#درد
و
#درنگ
مادرم هنوز پسردایی و پسرعموهایش را برای خودش که نه برای ما هم فامیل درجه یک میداند.
حرفش هم همیشه این است: «پُشتی بینمان نیفتاده هنوز»
نمیداند در نسل ما، خواهر برادرها هرکدام در غار خودشان خزیدهاند. نسلهای بعد از ما هم که یا یکی یک دانهاند یا تهش دو تا باشند و هر کدام سی خودشانند.
همه مینالند از تنهایی اما به خیلیهایشان هم که نزدیک شوی چنان پشت پا میگیرند برایت که با سر بخوری زمین و دیگر نای بلند شدن نداشته باشی.
این است حکایت نسل ما مادرم. اسمش است خواهر برادریم. ما خیلی وقت است بینمان پشت افتاده.
#درد
و
#درنگ
#دا
حرفش هم همیشه این است: «پُشتی بینمان نیفتاده هنوز»
نمیداند در نسل ما، خواهر برادرها هرکدام در غار خودشان خزیدهاند. نسلهای بعد از ما هم که یا یکی یک دانهاند یا تهش دو تا باشند و هر کدام سی خودشانند.
همه مینالند از تنهایی اما به خیلیهایشان هم که نزدیک شوی چنان پشت پا میگیرند برایت که با سر بخوری زمین و دیگر نای بلند شدن نداشته باشی.
این است حکایت نسل ما مادرم. اسمش است خواهر برادریم. ما خیلی وقت است بینمان پشت افتاده.
#درد
و
#درنگ
#دا