حرف اضافه
323 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
ما وقتی همدیگه رو می‌بینیم برای سلام و احوالپرسی می‌گیم سِلام. خویین؟ خَوشین؟ فِراغتین؟
فراغته دقیق دست می‌ذاره می‌ذاره روی اون نقطه‌ای که حال آدم باید داشته باشه: نقطهٔ آسایش و آسودگی.



#زبان_لکی
#کلمه_بازی
2
سه‌ روز قبل رو از صبح تا شب بیرون بودم. امروز که خونه‌م دیدم من چه لذتی می‌برم از آشپزی، از پیچیدن بوی غذا توی خونه، از سفره انداختن، از در خانه بودن.
حتماً بخش بزرگی از دلیل این خوشی، مادرمه.


بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴
7
اوایل آن فیلم سه ساعته وقتی داشتم بادام زمینی با روکش پنیری می‌خوردم، یک تکهٔ دندان شکسته شده‌ام کنده شد. تا آخر فیلم مدام بهش زبان زدم. بعد از رفتن به خانه تا قبل از خواب هم. الان که بیش از یک ساعت است بیدار شده‌ام وضع همین است. زبان می‌زنم که جای خالی را باور کنم؟
انگار تنظیمات کارخانه‌مان این‌جوری است که روزها طول می‌کشد تا بتوانی مواجهه‌ات با فقدان را بپذیری.
6
ناخوشم. از پریشب درد داشتم. امروز درد کم شده اما ناخوشی داره روی دیگه خودش رو نشون می‌ده. صبح چندبار خواستم به رییس پیام بدم بگم نمیام. بعد گفتم نه بابا شنبه است. خوب نیست. از اون طرف کی حال داره بره گواهی پزشک بگیر. اینا بود اما اصلش اون عادت به قوی بودنه است که نمی‌ذاره بپذیرم نیاز به استراحت دارم.
اومدم سرکار و افتادم به غلط کردن بس که حالم بده.
روم نمی‌شه به یکی بگم منو برسه خونه. خودمم نمی‌تونم برم. هیچ کس رو هم ندارم که بگم بیاد دنبالم.
من در این شرایط بی هیچ‌کسی چطور دارم می‌رم جلو حقیقتا؟


#از_زندگی
💔13😢1🤨1
داریم می‌ریم بازدید. از یه روستایی رد می‌شیم و چی می‌بینیم؟ کافه‌ای به اسم کافه توکیو.


#از_جاها
😁32
حرف اضافه
داریم می‌ریم بازدید. از یه روستایی رد می‌شیم و چی می‌بینیم؟ کافه‌ای به اسم کافه توکیو. #از_جاها
پانزده نفریم. دوازده مرد و سه زن. وسط توضیحات صاحب باغ چشمم می‌افتد به دست استاد. حلقه ندارد. به بقیه نگاه می‌کنم جز یک نفر بقیه آقایان همین هستند. آن یک نفر بررگترین فرد جمع است و در آستانهٔ بازنشستگی. از سه خانم یکی که متأهل است حلقه دارد. میانگین سن و سال جمع چهل به بالاست و احتمالاً سابقه زندگی مشترک هرکدام دست کم پنج سال و ده سال و بلکم بیشتر است.
یعنی هر چه این سابقه بیشتر می‌شود میل به حلقه دست کردن کاهش می‌یابد؟
یکی نیست بگوید حواست به شناخت پایه و پیوندهای درختان میوه باشد به جای فرضیه‌سازی برای نسبت بین حلقه و طول عمر زندگی مشترک.
شاید پررنگ کردن نقش حلقه، برساخته فضای مجازی و‌ مدرنیته باشد. بی آن هم نشانه‌هایی برای تعهد است.


#از_زندگی
👌3
نوشته تازه داشتم با زرد کره‌ای کنار می‌اومدم که سبز ماچا اومد. ماچا چیه؟
مردم شرق آسیا و به خصوص ژاپنی‌ها یه چای سبز دارن به این اسم که برگ‌هاش رو پودر و به عنوان چای دم می‌کنند.
چه رنگیه؟ همون پسته‌ای خودمون و کمی روشن‌تر از حنا وقتی که پودره.
کره‌ای هم که همون لیموییه.


+Matcha

#کلمه_بازی
4
ورودی شهر قزوین میدانی هست به اسم مینودره. خودشان بهش می‌گویند غریب‌کُش.


#از_جاها
🤔2
روز تولد برای من روز محاسبه مسیر آمده است تا بدانم کجا ایستاده‌ام و حواسم را بیشتر جمعِ باقیِ راهِ مانده کنم. مسیری که خرد و کلان، بد و خوب، ‌غم و شادی و درست و غلطش همه عزیزند.
پارسال درست اول مرداد کتیبه‌ای را که سفارش داده بودم رسید و زدمش به دیوار روبه‌روی محل نشستنم در هال تا هر وقت چشمم بهش افتاد سلام بدهم به امام حسین عزیزم.
دو روز بعدش رفتم خانه‌. کاری که تا پیش از بیماری دا با وجود دوری راه و درد شانه، با جان و دل به جایش می‌آوردم. مریضی مادرم مثل طوفانی زندگی‌ام را زیر و رو کرد و تا دوماه بعدش خودم درگیر بیماری شدم. اواخر آذر کم کم توانستم سرپا شوم.
بعد از چهار سال و چهار ماه سکونت در این شهر کمی با آن آشتی کردم، زیاد در آن راه رفتم، برف و بارانش را چشیدم، صدای گنجشک زیاد شنیدم و شکوفه‌های بهاری‌اش به چشمم آمدند.
به تبریز،‌ قزوین و مشهد سفر کردم. دوتای اولی را به دعوت دو دوست که ده‌دوازده سال است رفیق مجازی هستیم و سومی را همراه دوستی بیرجندی‌ که او هم چنین است و از قم به تهران و تا مشهد را همسفر بودیم.
باشگاه و تراپی رفتم. تنهایی آبگوشت، حلوا و دلمه درست کردم و بارها برای جمعی خوراک لوبیا، میرزاقاسمی، املت و دوپیازه پختم و به لقب شف نائل شدم.
بیشتر از پارسال کتاب خریدم و خواندم و متن آنالیز کردم. جوری که با وجود موانع زیاد هیچ وقت دستمان از هم جدا نشد. این وسط نقش دوست و همراهم شین را باید خیلی قدر بدانم.
نوشتنی؟ دو روایتی را که قبلا نوشته بودم در کتاب‌های یسبحون و پایی در غزه منتشر شدند. اما به طور کلی کم کار بودم چون دو پروژه اصلی‌ام که یکی‌اش پایان نامه است همچنان ناتمامند و کشان کشان ده دوازده تا جستار موضوعی و مموآر نوشتم و استمرار در یادگیری این حوزه را ادامه دادم.
درد شانه‌هایم کم شد اما رنجوری‌های دیگری اضافه شد. چه اشتباهات و خطاهایی که نکردم. چه ترس‌ها، چه دعاهای بی‌جواب،چه گریه‌ها و چه تنهایی‌ها که خفتم کردند و چه بی‌پولی‌ها که مثل کنه یقه‌ام را چسبیدند. اما هر چه بود توی مسیر و سمت روندگی زندگی ماندم.
از خدا می‌خواهم در یک‌سال پیش رو، راهم را روشن کند و آنی بی دستگیری‌اش نباشم.
18
حرف اضافه
بعد از چهارسال و چهار ماه و چهار روز سکونت در این شهر می‌خواهم بروم گوشت بخرم. چون شب مهمان دارم و ازم خواسته برایش کتلت بپزم. من آدم گریزان از گوشت قرمزی هستم. خیلی تلاش کرده‌ام با آن آشتی کنم. خیلی ها. اول گوشت چرخ کردۀ کتلت و لای پلوییها را پذیرفته‌ام.…
دهه هشتادی‌مون از نظر آداب غذا خوردن منه. من که عمه‌ش هستم. مثلاً مامانش که کتلت می‌پزه نمی‌خوره با این که دستپخت خیلی خوبی داره اما کتلت‌های منو می‌خوره چون نازکه، خشکه و طعمش جوریه که طعم گوشت توش غلبه نداره.
مادرم داره می‌گه چند روز پیش مامانش رفته انباری برنج بیاره و‌ تا برگرده من سیب زمینی‌ها رو سرخ کردم. شب که داشته قیمه رو می‌خورده گفته مامان چقدر سیب‌زمینیای امشب خوشمزه‌ن.
و بعد ما خندیدیم.
انگاری باید ایمان بیاوریم به تأثیر دست در طعم.


#از_زندگی
👌62
قزوین مسجدی داره به اسم سوخته چنار. یه روایتی هست که می‌گه امام رضا وقتی داشتند می‌رفتند مرو از قزوین هم رد شدند و چون بیشتر مردم شهر اهل تسنن بودند ایشون مخفیانه در منزل یکی از مریدانشون به اسم سلیمان بن داوود بن غازی مهمون می‌شند. صابخونه ظاهرا از فقها و‌ محدثین بوده و معروف به پیر داوود، که حدود صدسال بعد از دنیا می‌ره و توی خونه خودش دفن می‌شه.
در گذر زمان این‌ خونه مسجد می‌شه. چون یه چنار کهنسال توی حیاطش داشته که به علت حادثه‌ای می‌سوزه، اسم سوخته چنار می‌افته سر زبون‌ها. مثل خیلی جاهای دیگه مردم می‌اومدن به درخت دخیل می‌بستند برای برآورده‌شدن حاجاتشون.
متأسفانه به خاطر تعریض خیابون، تمام یا بخشی از این چنار از بین رفته.
الان اسم مسجد شده علی‌بن موسی‌الرضا.


#از_جاها
8
حرف اضافه
Voice message
توی فارسی شاخص درجه صمیمیت پسرخاله است. که خب کاربرد تیکه و کنایه و طنز هم داره. برای ما بِرا بووَه این نقش رو داره. یعنی برادر پدر.
قزوینی‌ها یه خیابون دارن به اسم عبید زاکانی. توی مکالمات روزمره‌شون یه جوری می‌گفتند بریم عبید زاکان فلانو بخریم بهمانو‌ بخریم انگار برا بووه‌شون بود.


#از_جاها
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
😁9
زیارت‌نامه می‌خوندم براش. به سلام‌ها که رسیدم گفتم بنت یعنی دِت. ترجمه مستقیم عربی به لکی:)


#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
11
نایلون توت خشک دستش را که دیدیم پرسیدیم کیلویی چند؟
بعد از گپ و گفت مختصری نشانی خانه‌اش را داد که اگر قصد خرید داشتیم آن‌جا سراغش را بگیریم. فامیلی‌اش را که پرسیدیم گفت یوسفی. تشکر کردیم و گفتیم باشه آقای یوسفی میایم خدمتتون.
با لبخندی جواب داد همون یوسفی. آقا نداره. آقا فقط یکی بود اونم امیرالمؤمنین.



۰۴/۰۵/۰۶
22
سال‌ها پیش در فضای مجازی اسم عابس قدسی رو شنیده بودم. الان یکی از دوستان استوری ایشون رو برام فرستاده که عکس تولد پسر چهارده سالشه به اسم آیین قدسی.
سلیقه پدر و مادر بیست از بیست.


#اسم_فامیل_بازی
10👌2