حرف اضافه
جت جیپیتی میگه: رنگ قفایی یک اصطلاح سنتی فارسی برای توصیف رنگ پشت گردن پرندگان (بهویژه کبوتر) هست، که معمولاً ترکیبی از سبز براق و بنفش متالیک هست. این رنگ در نور، درخشش خاصی داره و بهش «قفایی» میگن چون پشت گردن (قفا) این رنگ رو نشون میده. من به نظرم…
قفایی خوردن و قفایی زدن در قم و خوزستان به معنای پس گردنی خوردن یا پس گردنی زدنه. پس این ایده که رنگ قفایی از رنگ پشت گردن پرندگان بیاد تقویت میشه.
وحشی بافقی میگه
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کِشتی خود باش که پایی نخوری
#کلمه_بازی
وحشی بافقی میگه
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کِشتی خود باش که پایی نخوری
#کلمه_بازی
در زندگی لحظهای هست که ساعت ۴:۱۵ خشمگین و غمگین از اداره برگشتهای. چون معاون امور مالی اشتباهی لیست حقوق فروردینت را رد نکرده و حالا از تو میخواهد صبر کنی تا ماه بعد بیکه عذرخواهی کند. بیکه تقلایی کند برای جبران. و وقتی نیازم را به حقوقم به زبان آوردم، منت گذاشت که با رییس حرف میزند شاید هفت هشت ده تومن برایم جور کنند انگار میخواهد صدقه بدهد.
توی اسنپ کمی گریه کردم اما شیشه نیمه پایین کشیدهٔ پراید چنان باد خنک را فرو برد که گریه خشک شد.
وقتی رسیدم خانه بعد از روشن کردن زیر قابلمههای پلو و قیمه، خیارهای قلمی را شستم. آنقدر درگیر حقوق از دست داده شده بودم یادم رفته بود سرکه محلی بخرم. وقتی یخچال را باز کردم و شیشهٔ خالی خیارشور را با ترخون و سیر شناور شده در آب سبزش خوشحال شدم. هنوز مانتو شلوار سرمهای تنم بود اما خیارهای تازه و چند حبه سیر جاخوش کرده بودند توی آن آکواریوم کوچک.
حالا خیالم راحت بود قبل از سفر به سرانجام رسیدهاند.
من به سرنوشت خیارها هم اهمیت میدهم.
توی اسنپ کمی گریه کردم اما شیشه نیمه پایین کشیدهٔ پراید چنان باد خنک را فرو برد که گریه خشک شد.
وقتی رسیدم خانه بعد از روشن کردن زیر قابلمههای پلو و قیمه، خیارهای قلمی را شستم. آنقدر درگیر حقوق از دست داده شده بودم یادم رفته بود سرکه محلی بخرم. وقتی یخچال را باز کردم و شیشهٔ خالی خیارشور را با ترخون و سیر شناور شده در آب سبزش خوشحال شدم. هنوز مانتو شلوار سرمهای تنم بود اما خیارهای تازه و چند حبه سیر جاخوش کرده بودند توی آن آکواریوم کوچک.
حالا خیالم راحت بود قبل از سفر به سرانجام رسیدهاند.
من به سرنوشت خیارها هم اهمیت میدهم.
❤13
🗓یکشنبه ۳۱ فروردین ۰۴
باقالی از معدود خوراکیهای محبوبم است. چه توی پلو و چه پخته در بهار و زمستان. امسال از نوبرِ کیلویی صدتومنیاش خریدهام تا حالا که بیست و پنج تومان است.
خرید از چرخیها را دوست دارم. اگر باقالی هم بفروشند روی سرم جا دارند. این دوتا ترکیب کافی بود تا بگویم یک نایلون پر برایم بکشد و وقتی وزنش بشود حدود پنج کیلو، عقلانیتم تنها کاری که میکند دستور بدهد اسنپ بگیر و تا فردا بگذارش توی اتاق خنکه و اصلاً بهش محل نده. چون باید متن بی پایانبندیات را به سرانجام برسانی.
باقالی از معدود خوراکیهای محبوبم است. چه توی پلو و چه پخته در بهار و زمستان. امسال از نوبرِ کیلویی صدتومنیاش خریدهام تا حالا که بیست و پنج تومان است.
خرید از چرخیها را دوست دارم. اگر باقالی هم بفروشند روی سرم جا دارند. این دوتا ترکیب کافی بود تا بگویم یک نایلون پر برایم بکشد و وقتی وزنش بشود حدود پنج کیلو، عقلانیتم تنها کاری که میکند دستور بدهد اسنپ بگیر و تا فردا بگذارش توی اتاق خنکه و اصلاً بهش محل نده. چون باید متن بی پایانبندیات را به سرانجام برسانی.
👌2
حرف اضافه
🗓یکشنبه ۳۱ فروردین ۰۴ باقالی از معدود خوراکیهای محبوبم است. چه توی پلو و چه پخته در بهار و زمستان. امسال از نوبرِ کیلویی صدتومنیاش خریدهام تا حالا که بیست و پنج تومان است. خرید از چرخیها را دوست دارم. اگر باقالی هم بفروشند روی سرم جا دارند. این دوتا ترکیب…
🗓دوشنبه ۱ اردیبهشت ۰۴
غروب در حالیکه به جای نوشتن دو تا مقاله خوانده بودم رفتم به دلجویی محبوبم.
زیر سفرهای را پهن کردم وسط هال و نایلون را خالی کردم روش. از اول هم قصد داشتم یکی دو وعده ازش بپزم. یکی از وعدهها مال آن شب بود. ولی دانههای سبز تَرچِکَش جان میدادند برای پلو. قرار شد نیم ساعت بنویسم یک ربع باقالی پاک کنم. این قاعدهٔ تقسیم وقت به نیم ساعتها در من جواب نمیدهد یا دست کم برای نوشتن جواب نیست. باقالی را پیاپی یک ساعته از پیله درآوردم و بعدش توانستم توی خواب ته متنم نقطه بگذارم.
ساعت یازده بود ولی انگار تا سپیدهٔ صبح بیدار مانده بودم. متن را فرستادم برای دوستم و رفتم بخوابم اما ناهار فردا چه؟
قیمه و پلو را که بار گذاشتم دیدم دوستم متن را خوانده.
تحت تاثیر آشپزی و بوی غذا بهش گفتم متنم مثل یه غذای خشکه که از گلو نمیره پایین. روغن میخواد. چاشنیش هم کمه. برای همین به جون نمیشینه.
+ما به تره و تازه میگیم تَرچِک
غروب در حالیکه به جای نوشتن دو تا مقاله خوانده بودم رفتم به دلجویی محبوبم.
زیر سفرهای را پهن کردم وسط هال و نایلون را خالی کردم روش. از اول هم قصد داشتم یکی دو وعده ازش بپزم. یکی از وعدهها مال آن شب بود. ولی دانههای سبز تَرچِکَش جان میدادند برای پلو. قرار شد نیم ساعت بنویسم یک ربع باقالی پاک کنم. این قاعدهٔ تقسیم وقت به نیم ساعتها در من جواب نمیدهد یا دست کم برای نوشتن جواب نیست. باقالی را پیاپی یک ساعته از پیله درآوردم و بعدش توانستم توی خواب ته متنم نقطه بگذارم.
ساعت یازده بود ولی انگار تا سپیدهٔ صبح بیدار مانده بودم. متن را فرستادم برای دوستم و رفتم بخوابم اما ناهار فردا چه؟
قیمه و پلو را که بار گذاشتم دیدم دوستم متن را خوانده.
تحت تاثیر آشپزی و بوی غذا بهش گفتم متنم مثل یه غذای خشکه که از گلو نمیره پایین. روغن میخواد. چاشنیش هم کمه. برای همین به جون نمیشینه.
+ما به تره و تازه میگیم تَرچِک
👌2
حرف اضافه
🗓دوشنبه ۱ اردیبهشت ۰۴ غروب در حالیکه به جای نوشتن دو تا مقاله خوانده بودم رفتم به دلجویی محبوبم. زیر سفرهای را پهن کردم وسط هال و نایلون را خالی کردم روش. از اول هم قصد داشتم یکی دو وعده ازش بپزم. یکی از وعدهها مال آن شب بود. ولی دانههای سبز تَرچِکَش…
🗓سه شنبه ۲ اردیبهشت ۰۴
خسته و دست خالی آمدم خانه. تا غذاها گرم شوند باقالی را شستم و شیشهٔ خیارشور را درست کردم. بعد از ناهار در دوساعت مانده به غروب، سفرهٔ پلاستیکی پهن شد وسط هال با سبد باقالی و کارد و تخته. نه قانون نیم ساعت کار میکرد و نه خستگی نای کار میگذاشت. محبوب چشم به راه دونیم شدن بود و متن در انتظار چاشنی. آن یکی کارش با سختی کارد بود و این یکی نرمی توصیف و فضاسازی.
زور کرشمهٔ محبوب غلبه کرد و شاید دو ساعت بعد کپهٔ تن دونیمشدهاش وسط سفره بود.
موقع کار یاد بابا افتاده بودم و مرغ خریدنهای یکهوییاش در سالهایی که مرغ پرکنده نبود. کسی جرئت اعتراض علنی نداشت اما همیشه بین خودمان میگفتیم خب چی میشه قبل از خرید سؤال کنه ببینه اگه کاری نداریم بخره و حالا خودم داشتم همان الگو را تکرار میکردم. بابا هم عاشق گوشت بود.
تازه کارم تمام شده بود که دوستم پیام داد. فلان متن را خوانده ولی غصهاش گرفته بود که دیگر متنها را با لذت نمیخواند. بهش گفتم چون مدتیه که من باهات نمیخونم لذت متن رو از دست دادی و خندیدیم. گرچه دلیل فنیاش را هم گفتم و بعد برای درآمدن از آن حال و هوا شروع کردم به تعریف از خواستگارهایی که ردم کرده بودند. جز خنده چه میتوانست سَبکمان کند؟
ساعت ده و نیم مثل یک سرباز که در خط مقدم تیر خورده، بی مسواک و آداب خواب خزیدم توی جا.
خسته و دست خالی آمدم خانه. تا غذاها گرم شوند باقالی را شستم و شیشهٔ خیارشور را درست کردم. بعد از ناهار در دوساعت مانده به غروب، سفرهٔ پلاستیکی پهن شد وسط هال با سبد باقالی و کارد و تخته. نه قانون نیم ساعت کار میکرد و نه خستگی نای کار میگذاشت. محبوب چشم به راه دونیم شدن بود و متن در انتظار چاشنی. آن یکی کارش با سختی کارد بود و این یکی نرمی توصیف و فضاسازی.
زور کرشمهٔ محبوب غلبه کرد و شاید دو ساعت بعد کپهٔ تن دونیمشدهاش وسط سفره بود.
موقع کار یاد بابا افتاده بودم و مرغ خریدنهای یکهوییاش در سالهایی که مرغ پرکنده نبود. کسی جرئت اعتراض علنی نداشت اما همیشه بین خودمان میگفتیم خب چی میشه قبل از خرید سؤال کنه ببینه اگه کاری نداریم بخره و حالا خودم داشتم همان الگو را تکرار میکردم. بابا هم عاشق گوشت بود.
تازه کارم تمام شده بود که دوستم پیام داد. فلان متن را خوانده ولی غصهاش گرفته بود که دیگر متنها را با لذت نمیخواند. بهش گفتم چون مدتیه که من باهات نمیخونم لذت متن رو از دست دادی و خندیدیم. گرچه دلیل فنیاش را هم گفتم و بعد برای درآمدن از آن حال و هوا شروع کردم به تعریف از خواستگارهایی که ردم کرده بودند. جز خنده چه میتوانست سَبکمان کند؟
ساعت ده و نیم مثل یک سرباز که در خط مقدم تیر خورده، بی مسواک و آداب خواب خزیدم توی جا.
💯2
حرف اضافه
🗓سه شنبه ۲ اردیبهشت ۰۴ خسته و دست خالی آمدم خانه. تا غذاها گرم شوند باقالی را شستم و شیشهٔ خیارشور را درست کردم. بعد از ناهار در دوساعت مانده به غروب، سفرهٔ پلاستیکی پهن شد وسط هال با سبد باقالی و کارد و تخته. نه قانون نیم ساعت کار میکرد و نه خستگی نای…
🗓چهارشنبه ۳اردیبهشت ۰۴
سر اذان صبح با اجازهٔ حافظ عزیز ماجرای من و محبوب مرا پایان نیست زمزمه میکردم و در جدال با دو انتخاب بودم. باقالی را همانطور با پوست فریز کنم یا متن را تمام کنم؟
متن را باید تماممیکردم تا با خودم لپتاپ نبرم سفر و باقالی را لپه نمیکردم حیف کردن نعمت بود شاید. تصمیمم به خرید عقلانی نبود ولی باید مسئولیتش را میپذیرفتم. بدو بدو کولهامرا آماده کردم. فایلهای لازم را فرستادم توی ایمیلم و نشستم به پوست کندن محبوب پر ادا.
تا ساعت شش تمام نشد. قید پیادهروی را زدم تا آن نیم ساعت هم کش بیاید برای پایان کار اما نشد. بند و بساط را جمع کردم. سفره را شستم. پاک شده و نشده رو گذاشتم توی فریزر که رییس پیام داد امروز نیا اداره. ساعت یازده برو سازمان سراغ کار و بارت. خدا یار محبوبهاست. پاک نشدهها را از فریزر در آوردم و رستگارشان کردم.
سکوت خانه در بینالطوعین و دو ساعتِ پس از آن و شنیدن دو قسمت از کتاب صوتی تهران؛ فصل پیادهرویهای طولانی تجربهٔ منحصربه فردی بود. دستانم روی تن محبوب و خودم تهران. توی رسالت و تجریش با شمیم و مهرپویا و میثم پرسه میزدم. با قصهٔ خوب و صدای دوستداشتنی مهام میقانی هوای نوشتن رمانبه سرم زد.
سر اذان صبح با اجازهٔ حافظ عزیز ماجرای من و محبوب مرا پایان نیست زمزمه میکردم و در جدال با دو انتخاب بودم. باقالی را همانطور با پوست فریز کنم یا متن را تمام کنم؟
متن را باید تماممیکردم تا با خودم لپتاپ نبرم سفر و باقالی را لپه نمیکردم حیف کردن نعمت بود شاید. تصمیمم به خرید عقلانی نبود ولی باید مسئولیتش را میپذیرفتم. بدو بدو کولهامرا آماده کردم. فایلهای لازم را فرستادم توی ایمیلم و نشستم به پوست کندن محبوب پر ادا.
تا ساعت شش تمام نشد. قید پیادهروی را زدم تا آن نیم ساعت هم کش بیاید برای پایان کار اما نشد. بند و بساط را جمع کردم. سفره را شستم. پاک شده و نشده رو گذاشتم توی فریزر که رییس پیام داد امروز نیا اداره. ساعت یازده برو سازمان سراغ کار و بارت. خدا یار محبوبهاست. پاک نشدهها را از فریزر در آوردم و رستگارشان کردم.
سکوت خانه در بینالطوعین و دو ساعتِ پس از آن و شنیدن دو قسمت از کتاب صوتی تهران؛ فصل پیادهرویهای طولانی تجربهٔ منحصربه فردی بود. دستانم روی تن محبوب و خودم تهران. توی رسالت و تجریش با شمیم و مهرپویا و میثم پرسه میزدم. با قصهٔ خوب و صدای دوستداشتنی مهام میقانی هوای نوشتن رمانبه سرم زد.
❤9
قالیهای دستبافت بافتشون عمق داره. وقتی نمک میپاشی روی خیار یا هر چیز دیگهای یه مقداری ازش میپاشه روی فرش. در این حالت ما میگیم نمکرفته توی چشمش. قالی چشم داره مگه؟ آره داره دیگه:)
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
❤7👌2
گوش تیز میکنم ببینم درست میشنوم. میپرسم بارونه؟ میگوید نمیدونم. بلند میشوم میروم پشت پنجره. دو دست را حایل میکنم کنار چشمهایم تا مانع نور شوم. حیاط خیس شده. میگویم آره بارونه. از توی جا سرش را رو بهم برمیگرداند. الحمدلا. خدا به این کشتای بیزبون رحم کنه. دعایش چنگ میاندازد به گلویم.
❤6
الان زدم شبکه سه ببینم سمت خدا داره که مادرم ببینه. یه برنامه گفتگو محور داره. مجری و دو مهمان به ظاهر انقلابی که نمیشناسمشون. کت شلواریه بعد از سلام گفت تسلیت عرض میکنم عروج مردم بندرعباس رو.
میگه دیروز رضا گفته تهران یه بادی میاد که همه چی رو میخواد ببره. و خودش اضافه میکنه بدترینی بوده. واژۀ بدترین رو ما کی به کار میبریم؟ وقتی یه اتفاق خیلی عجیبی افتاده که مرزهای استاندارد و روتین و معمولی رو رد میکنه. لزوماً هم مربوط به حوادث طبیعی نیست.
ممکنه به رفتار بیش از حد غیرنرمال یه نفر هم اطلاق بشه. مثلاً عروسه بدترین بود. داماده بدترین بود. یعنی در نسبت با مادرشوهر و مادر زن رفتارشون اونقدر بد بود که جای تعجب داشت. راننده بدترین بود. رئیسه بدترین بود.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
ممکنه به رفتار بیش از حد غیرنرمال یه نفر هم اطلاق بشه. مثلاً عروسه بدترین بود. داماده بدترین بود. یعنی در نسبت با مادرشوهر و مادر زن رفتارشون اونقدر بد بود که جای تعجب داشت. راننده بدترین بود. رئیسه بدترین بود.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
موقع خداحافظی من به اون میگم یاوارَتَه خیر اون میگه ایوارَتَه خیر. هر دوش به معنی عصره ولی جالبه که من و دا دو تلفظ مختلف استفاده میکنیم.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
❤5
حرف اضافه
صبح رفتم خاکسپاری این مرحوم. همزمان تشییع سه نفر بود. اولیش ظاهراً مرد جوانی بود چون یکی از خواهرهایش شین*کرده بود و مور* میآورد که بچههات کوچیکند داداش. دومی هم مادر شهیدی بود که ناخواسته به نماز میتش رسیدیم. سومی هم پدر همکارمان بود. همین حضور حدود…
از آداب سوگواری ما اینه که در مرگ عزیزانمون شین میکنیم. شین یعنی صورتهامون رو میکَنیم. به این صورت که با ناخنهای دست از گونه تا پایین صورت رو خراش میدیم و هر چه شدت شین کردن بیشتر باشه زخمها عمیقترند.
این رسم درگذشته خیلی پررنگ بوده به خصوص در داغ جوان. الان خیلی کم شده.
شین کردن جدای از اینکه واکنش طبیعی زنان به مرگ عزیزانشون بوده، کم کم آدابی هم پیدا کرده. مثلاً شین مخصوص زنان هست و مردان در سوگ به پیشانیشون میزنند. کسی که شین میکنه همزمان باهاش میگه وِی وِی. (تلفظ و همونیه که در ویس بالا گفتم). احتمالاً وی مخفف وای باشه گرچه شنیدم اسم فرشتهٔ مرگ هست.
وقتی افراد دیگه برای عرض تسلیت میان پیش خانوادهٔ داغدار، رو در روی هم که قرار میگیرند اونا هم شین میکنند تا وقتی که بشینند. گرچه الان به جاش معمولاً به سینه میزنند و حسینحسین میگن.
خیلی از خانمهای منطقهٔ ما وقتی چندتا پسر دارند و دختر ندارند میگن میخوایم یه دختر بیاریم که شین کَرمون باشه.
شینکَر یعنی شین کننده.
این اصطلاحیه برای نشون دادن محبت بیشتر دخترها به والدین.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
این رسم درگذشته خیلی پررنگ بوده به خصوص در داغ جوان. الان خیلی کم شده.
شین کردن جدای از اینکه واکنش طبیعی زنان به مرگ عزیزانشون بوده، کم کم آدابی هم پیدا کرده. مثلاً شین مخصوص زنان هست و مردان در سوگ به پیشانیشون میزنند. کسی که شین میکنه همزمان باهاش میگه وِی وِی. (تلفظ و همونیه که در ویس بالا گفتم). احتمالاً وی مخفف وای باشه گرچه شنیدم اسم فرشتهٔ مرگ هست.
وقتی افراد دیگه برای عرض تسلیت میان پیش خانوادهٔ داغدار، رو در روی هم که قرار میگیرند اونا هم شین میکنند تا وقتی که بشینند. گرچه الان به جاش معمولاً به سینه میزنند و حسینحسین میگن.
خیلی از خانمهای منطقهٔ ما وقتی چندتا پسر دارند و دختر ندارند میگن میخوایم یه دختر بیاریم که شین کَرمون باشه.
شینکَر یعنی شین کننده.
این اصطلاحیه برای نشون دادن محبت بیشتر دخترها به والدین.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
❤8👌1
❤14
خانومه شیرازیه. میگه من جورِ خیلی از دخترا تو یه سنی خواستْگار زیاد داشتم.
ما هم به جای مثل میگیم جور.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی@HarfeHEzafeH
ما هم به جای مثل میگیم جور.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی@HarfeHEzafeH
👌6
بعد صدسال دیروز توی حرم دیدمش. از فارغ التحصیلی کارشناسی ندیده بودمش. ده سال پیش وقتی رفتم اصل مدرکم را بگیرم دانشگاه نبود. اما هر سال روز معلم بهش زنگ میزدم. بعد از بازنشستگی ساکن قم شده بودند. کتابم که چاپ شد یکی از کسانی که دوست داشتم کتاب را بهش هدیه بدهم ایشان بود. اما در این دو سال جور نشد.
امسال برای اولین بار سال نو زنگ زدم و گفتم استاد هر وقت رفتید حرم زنگ بزنید بیام ببینمتون. شب تولد حضرت معصومه زنگ زد که من نبودم. دیروز عصر زنگ زد. بدو اسنپ گرفتم و رفتم. از کتابم توی خانه نداشتم. یکی از کتابهایی را که صبرا خواسته بود (سلام صبرا) برایش بردم.
کنار در حجرهٔ آرامگاه پروین اعتصامی قرار گذاشتیم.
بعد از سلام و حال و احوال پرسید چطور شناختید؟
گفتم استاد چهرهتون تغییر نکرده.
و توی دلم گفتم سفید شدن سر و ریش که چهرهٔ آدم را عوض نمیکند.
حیف یادم رفت پیشاپیش روز معلم را حضوری تبریک بگویم.
امسال برای اولین بار سال نو زنگ زدم و گفتم استاد هر وقت رفتید حرم زنگ بزنید بیام ببینمتون. شب تولد حضرت معصومه زنگ زد که من نبودم. دیروز عصر زنگ زد. بدو اسنپ گرفتم و رفتم. از کتابم توی خانه نداشتم. یکی از کتابهایی را که صبرا خواسته بود (سلام صبرا) برایش بردم.
کنار در حجرهٔ آرامگاه پروین اعتصامی قرار گذاشتیم.
بعد از سلام و حال و احوال پرسید چطور شناختید؟
گفتم استاد چهرهتون تغییر نکرده.
و توی دلم گفتم سفید شدن سر و ریش که چهرهٔ آدم را عوض نمیکند.
حیف یادم رفت پیشاپیش روز معلم را حضوری تبریک بگویم.
❤7
حرف اضافه
یکی از دعاهای ایرانیها در حق همدیگه «عاقبت به خیر باشی»ه. ما بهش میگیم آخر خیر شدن. متضادش چی میشه؟ آخر شر. #کلمه_بازی
دوستم داره از استاد دوره کارشناسیشون حرف میزنه که همیشه خودش رو با یه پرتقالفروش مقایسه میکرده و ناامید بوده از وضعیت زندگیش. میگه شاید دیگه ادامه نداده باشه به تدریس چون ما دیگه توی دانشگاه ندیدیمش.
بهش میگم به قول ما آخر نیاورده.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
بهش میگم به قول ما آخر نیاورده.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
😢2