حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
دوستم پیام داده متنت رو شروع کردی؟ ولی نگو نه.
از توجیه کردن متنفرم ولی می‌خواهم برایش بنویسم صبح از ساعت هشت بیدار شده‌ام. کمد لباس‌ها را ریخته‌ام بیرون و مرتب کرده‌ام. شیشه‌های پایینی پنجره را پاک کرده‌ام. کتابخانه را تمیز کرده‌ام. کتاب‌خانه از آن‌هاست که قفسهٔ فلزی دارند و مادرم روی هر ردیف یک رو تاقچه‌ای توری انداخته. تورهاش را شسته، کتاب‌ها را دستمال کشیده و دوباره چیده‌ام. تلویزیون را از توی هال آورده‌ایم توی اتاق به خاطر سرما و‌ بعد اتاق و هال را جارو کرده و سرویس بهداشتی را شسته‌ام. ساعت دو گذشته بود که کارها تمام شد.
البته کار در خانهٔ ما تمام شدنی نیست خودم دکمهٔ استپش را زده‌ام. حدودا شش ساعتی ‌مشغول کار بودم.
بعد هم که ناهار و کمی استراحت.
عصر همسر برادرم زنگ زده بود. دا بهش می‌گفت زینب کمی تمیزی کرده امروز. راست هم می‌گفت به نسبت تمیزی همیشگی خانه این کمی بود.
اما اگر برادرم همین‌کارها را انجام می‌داد مادرم چندین بار بهش می‌گفت بسه دیگه خسته شدی و یا اگر برای کسی تعریف می‌کرد می‌گفت زومبسه خیلی خسته شد.
یا حتی اگر برادرم امروز خانه بود تا ظهر می‌خوابید. در حالی‌که او نه کارمند است و نه مثل من کار جانبی می‌کند.
برای زنان هم‌نسل مادرم چنین کارهایی بای‌دیفالت وظیفهٔ زنانهٔ من هستند پس به چشم نمی‌آیند یا کم انگاشته می‌شوند. اما در ساحت مردانه تبدیل به ارزش‌های ستودنی می‌شوند.
این‌ها را با عینک فمینیستی نخوانید اما در موقعیت مشابه من و برادرم که هر دو مجرد هستیم چه فرصت‌ها که من بابت انجام کارهای به چشم نیامده صرف کرده‌ام و بابتش تشکری دریافت نکرده‌ام. درست نقطهٔ مقابل برادرم.در حالی‌که می‌توانستم دست کم صرف نوشتنش کنم یا کتاب خواندن.
این‌جا لازم است یادی کنم از روح مرحومه ویرجینیا وولف و اتاقی از آن خودش.


#دا
💔14👍61🤝1
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

+سعدی
4
عکس تابلوی یه فیزیوتراپی رو استوری کرده توی چهارراه فرمانیه: فیزیوتراپی حلال‌خور و نوشته مگه بقیه حروم‌خورند؟
دردسر فامیلی‌های معنادار رو می‌بینید؟:)


#اسم_فامیل_بازی
😁12😇1
وقتی با دا حرف می‌زنیم بعضی کلمات رو که می‌گم انگار بار اوله به زبون میارمشون. الان دیدم دارم به جای مدنظر می‌گم وَر نظر.


#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
👌3
ازش می‌پرسم چرا داداشم که شهید شده به خوابمون نمیاد. می‌گه شاید چون وَ گو نٍمَه کیمی. یعنی به گو (گفته‌ش) عمل نمی‌کنیم.
ازش می‌پرسم گو یعنی چی؟ می‌گه قصه.
قصه برای ما یعنی حرف.


#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
💔4
توی خانهٔ من نمی‌دانم صبح‌ها ساعت چند از خواب بیدار می‌شود اما ساعت ده و یازده که برای قرص‌هایش زنگ می‌زنم خواب است. ولی این‌جا از ساعت هشت بیدار است. چای دم می‌کند. سفره می‌اندازد. شیراز و مربا و نان و چای را از آشپزخانه می‌آورد توی اتاق. چون آشپزخانه سرد و از اتاق دور است. قرص ناشتا را می‌خورد. صبحانه و قرص بعدش را. ناهار را بار می‌گذارد و کلی خش و پش دیگر تا صدای آلارم گوشی‌ام بلند شود برای ساعت ده.
آن هم توی خانه‌ای که فقط یک اتاقش گرم است و وقتی از اتاق می‌روی بیرون باید با ژاکت و جوراب و روسری بروی.
خانهٔ ما از آن مدل خانه‌های دهه‌شصتی است که یک هال مرکزی دارد ودورتادورش اتاق است با درهای جداگانه. یک ور خانه به پارکینگ می‌خورد و در حیاط و راه‌پله‌ای که به طبقهٔ بالا می‌رود و ور دیگر به حیاط. توی هال هم که یک پاسیو هست. از همهٔ این ورودی‌ها سرما مثل یک لشکر عظیم نفوذ می‌کند توی خانه. پنجره‌های زیاد آهنی یا آلومینیومی هم سپاهیان هم لشکرند.
برخلاف خانهٔ من که هوایش یک هوا است. آشپزخانه در دسترس است و پنجره‌های دوجداره سد دفاعی در مقابل حملهٔ سرما هستند.
اما نتیجه چی است؟ دا این‌جا پویاتر و‌ سرزنده‌تر است تا آن‌جا.
من این روح جاری زندگی را می‌بینم.


#دا
18👍1
مادرم نوهٔ عمه‌ای داشته به اسم گل زینب. که صدایش می‌کرده‌اند گل زُنو.*
من که ندیده‌امش اما بزرگترها بهش می‌گویند می‌می گل زنو.
اسم دو تا از خواهرشوهرهایش نرگس و قشنگ بوده و جاری‌اش نور.
نور خواهری داشته به اسم گل‌عنبر.
(معلوم است دارم با مادرم و آبجیم حرف می‌زنم؟)


+zonow


#زبان_لکی
#اسم_فامیل_بازی
3👍3
امروز سرخاک خانم سین اومد باهاش‌ روبوسی کرد. نشناختش. ازش پرسید یعنی نمی‌شناسمت؟ اونم گفت فلانی‌ام. دا عذرخواهی کرد که چشاش خوب نمی‌بینه.
من تعجب کردم که مادرم اینو گفت.
بعد که اون خانم رفت گفت خودشو عوض کرده بود؟
گفتم آره:)
ولی نگفتم که کوبونده بود از نو ساخته بود.


#دا
😁10🤝1
دارم می‌گم حقوقم برای یه یه دختری خوبه که همهٔ خرجش با مامان و باباشه. قرتی هم نیست. فقط کتاب می‌خره و گاهی لباس. شاید سالی یکی دوبارم بره سفر.
همین.
💔8👌1
حرف اضافه
دارم می‌گم حقوقم برای یه یه دختری خوبه که همهٔ خرجش با مامان و باباشه. قرتی هم نیست. فقط کتاب می‌خره و گاهی لباس. شاید سالی یکی دوبارم بره سفر. همین.
چون ساعت هفت صبح شروع کردم به پرداخت اقساط و تا ده کل حقوق تموم شد و هنوز یه قسط دیگه مونده و اوج دارکنس بودن قصه اونجاست که هنوز سی‌امه.
💔9
حرف اضافه
چون ساعت هفت صبح شروع کردم به پرداخت اقساط و تا ده کل حقوق تموم شد و هنوز یه قسط دیگه مونده و اوج دارکنس بودن قصه اونجاست که هنوز سی‌امه.
شرم ما از نوشتن دربارهٔ وضعیت مالی گاهی تعبیر به رضایت از وضع اقتصادی موجود یا مطلوب بودن آن می‌شود.
👌11
الان متنی خواندم دربارهٔ ویدئو در دههٔ شصت. نویسنده گفته بود چقدر پدر و مادرش مراقب بوده‌اند ویدئو کلوپی بهشان فیلم صحنه‌دار ندهد و هنوز هم وقتی از صحنه‌پردازی حرف می‌زند شرمی زیر پوستش می‌‌دود. این کلمه من را یاد اسم شهر «صحنه» انداخت. دربارهٔ وجه تسمیه‌اش چیزی نمی‌دانم ولی به این فکر می‌کنم بعد از ورود کلمهٔ «صحنه» به ساحت‌های پنهان و شرمگینانهٔ اجتماعی ما، مردم آن‌جا از شنیدن اسم شهرشان خجالت کشیده‌اند یا این دو کلمه را جدای از هم خوانش کرده‌اند؟


#از_جاها
👍7
پریروز به آقای ر گفتم فلان روز که تماس گرفتید کاری داشتید؟ شما زنگ زدید من متوجه نشدم و من تماس گرفتم شما جواب ندادید.
گفت وقت مصاحبه با یک خانم انقلابی داشتیم که با آقایان حرف نمی‌زد، شما هم جواب ندادید و چون کسی نبود کلاً کنسل شد.
من نپرسیدم آن خانم کی بود و موضوع مصاحبه چه بود؟
فقط با خنده نوشتم اوه اوه چه خانمی بهتر که نشد. و بعد جدی نوشتم البته من اون ساعت نمی‌تونستم.
جواب را که ارسال کردم ذهنم شروع کرد به پردازش. چرا خوشحال بودم از نرسیدن به چنین مصاحبه‌ای؟
آن ساعت کجا بودم که نمی‌توانستم؟
پشت سر سؤال اول عقبه‌ای بود که دچار خشمم می‌کرد و کی دلش می‌خواهد آتش خشمی را شعله‌ور کند؟
و‌ از جواب دوم فقط ذهنم می‌رفت به یک روز آفتابی. کم کم یادم آمد آن روز توی اداره دوره داشته‌ایم. خوش و خرم از زود تعطیل شدن و این‌که مادرم خانهٔ خواهرم بود و نگران برگشت سرموقع نبودم، رفته بودم بچرخم توی شهرکتاب. که جابه‌جا شده بود، عوضش رفتم شهرجوراب برای امیر جوراب زرد خریدم و برای دخترک جوراب تورتوری.
وقتی از فروشگاه آمدم بیرون گوشی‌ام را چک کردم که دیدم آقای ر تماس گرفته.
جواب که نداد پی رهایی و زیر آفتاب نوزدهم دی ماه و ازدحام شهر راه رفتم.
بعد چند روز که خشمم کمتر شده با خودم می‌گویم یعنی آن خانم هم پیاده‌روی می‌کند؟ کاش می‌رفتم برای مصاحبه. شناخت دنیایش برایم لازم بود/ است.
4👌1
آقای سینِ‌سین جلسهٔ قبل بهم گفت تو ذاتاً پرورنده‌ای.
آقای سینِ‌سین امشب گفت رشد فقط این نیست که برگ سبز نویی بدهی گاهی رشد در کندن برگ‌های خشکیده و زرد است.
👌13
یک.
دخترکوچولوی سه ساله می‌خواست با کارد کیک یا میوه را تکه کند. مادرش به او می‌گفت نباید دست بزند و خطرناک است. دختر بهانه می‌گرفت، مادر سرتکان می‌داد و می‌گفت نه. دختر شروع به گریه کرد، مادر همچنان می‌گفت نه.

دو.
مادرشوهر دختر را برداشت تا مشغولش کند. رفت دنبال کارد یک‌بار مصرف پیدا نکرد. شروع کرد به حرف زدن باهاش و خنداندنش. یک‌هو از دهانش پرید چاقو برو بچه دماغو. بچه خندید. خوشش آمد. در جا گفت مامان‌جون چی گفتی؟

سه.
مادر داد خیلی بلندی کشید سر بچه. بچه زد زیر گریه.
مادرشوهر حرف را عوض کرد. شعری برای بچه خواند و به عروسش گفت حواسم نبود. چند ساعته داریم بازی می‌کنیم باهاش اونا رو نمی‌بینی برای این یه لحظه ناراحت می‌شی؟

چهار.
عروس قهر کرد رفت توی اتاق در را محکم به هم کوبید و دیگر بیرون نیامد.

پنج.
بچه با مادربزرگش آن‌قدر بازی کرد که تا وقت خواب سراغ مادرش نرفت.

شش.
عروس علوم تربیتی خوانده و دارد برای کنکور ارشد روان‌شناسی آماده می‌شود.

هفت.
من که نه ته سر ماجرا بودم نه ته آن و فقط مشاهده می‌کردم، با خودم فکر می‌کردم اگر مادر همان اول با مشارکت خودش کیک یا میوه را با کودک تکه می‌کرد بهتر نبود؟ این‌جوری بچه ضمن یادگرفتن خطرچاقو، بهانه‌گیر نمی‌شد و اتفاقات تند بعدش هم رخ نمی‌داد.
بعد دیدم این‌ها را منی دارم می‌گویم که در آن‌ موقعیت نبودم.

هشت.
استاد می‌گفت آدم در مواجهه است که نسبت خودش را با آدم‌ها می‌فهمد و اصلاح می‌کند.
شاید این نکته صرفاً با روانشناسی خواندن و کسب مدرکش به دست نیاید اما با مراقبت چرا.
👌9💘2
برجرودیه. اعلامیه ترحیم پدرش رو گذاشته که عنوانش اینه: مراسم سه‌شب‌جمعه. یعنی بعد از مراسم اصلی ختم که بعد از خاکسپاریه این مراسم هم مهمه و عمومی اعلام می‌شه.


#کلمه_بازی
👍6
پلاسگْیا و چلوسگْیا کلماتی هستند که‌ ما برای پلاسیده و چلوسیده به کار می‌بریم. الان دیدم بهناز جعفری هم توی رختکن بازنده‌ها داره می‌گه چلوسگیده.



#زبان_لکی
#کلمه_بازی
👌3
امروز چه اسم و فامیل خاصی دیدم؟
حسین فداحسین.


#اسم_فامیل_بازی
👌2💯1
راننده اسنپ مرد سی و هفت هشت ساله‌ای بود با ریش پر، کمی بلند و کلاه فلت مشکی. صدای گرمی داشت. اسمش به سنش نمی‌خورد و فامیلی‌اش برایم آشنا بود. گفتم شاید مداح است. اسم و فامیلش را که سرچ کردم اسم شهیدی آمد. پرسیدم جسارتاً فامیلی‌تون برام آشناست ولی نمی‌دونم کجا شنیدمش. گفت توی مدرسه مطهری (احتمالا مدرسه عالی شهید مطهری را می‌گفت،) یک همکلاسی خزایی داشتم. با ایشان فامیل نیستید؟ توضیح دادم که خزایی‌ها مال یک منطقه‌اند نه یک خاندان و ایشان را نمی‌شناسم. در ادامه رفتند روی گزینه دوم آشنایی و گفتند برادرشان توی قم منبری هستند. تأیید کردم که شاید توی بنر و پوسترهای عمومی شهر آن را دیده‌ام و نتوانستم نگویم گوگل، شهیدی همنام ایشان بهم معرفی کرده.
شهید متولد ۴۷ بود و ۶۶ شهید شده بود. آقای راننده گفت چون بعد از شهادت برادرش به دنیا آمده اسم او را رویش گذاشته‌اند.


#اسم_فامیل_بازی
💔8💘1