برادرم که شهید شده دوتا امضا داشت توی نوشتههاش و کتابهاش: محسن اسدی و محسن شهیدی. اینکه اسدی پیشینهش به چی برمیگشت رو نمیدونم و از نظر زمانی مال دو سه سال قبل از شهادتش بود و شهیدی رو هم یادم نیست از کی امضاش شده بود ولی نزدیکتر بوده به زمان شهادتش. کلاً چندسال زندگی کرده مگه؟ هجده سال و هفت ماه.
دو تا کتاب داشت به اسم جهاد با نفس که مجموعه سخنرانیهای آیتالله مظاهری رییس حوزهٔ علمیهٔ اصفهان بودند. پشت جلد کتابها امضای محسن شهیدی داره.
بعدها که عقلرس شدم کتابها رو چندبار خوندم و این اصطلاح ایشون توی ذهنم مونده: خدا دیرگیره ولی شیرگیره. من اگه الان هراس دارم از ظلم کردن به دیگران و خیلی ظلمات دیگه از اثر این جمله است.
دلم نمیخواد از تغافل خدا نسبت به بندهش سوء استفاده کنم. یعنی سعی میکنم مراقب چنین نکتهای باشم و توی دام محبتش بمونم.
دو تا کتاب داشت به اسم جهاد با نفس که مجموعه سخنرانیهای آیتالله مظاهری رییس حوزهٔ علمیهٔ اصفهان بودند. پشت جلد کتابها امضای محسن شهیدی داره.
بعدها که عقلرس شدم کتابها رو چندبار خوندم و این اصطلاح ایشون توی ذهنم مونده: خدا دیرگیره ولی شیرگیره. من اگه الان هراس دارم از ظلم کردن به دیگران و خیلی ظلمات دیگه از اثر این جمله است.
دلم نمیخواد از تغافل خدا نسبت به بندهش سوء استفاده کنم. یعنی سعی میکنم مراقب چنین نکتهای باشم و توی دام محبتش بمونم.
❤6👌5👍1💔1
صدای پر از شادی «دوسِت دارم» زن پیچید توی خلوتی صبح محله.
صدا از پنجرهٔ باز طبقهٔ پنجم یک ساختمان هفت طبقه میآمد. مرد آنقدر از شنیدنش خوشحال بود که بعد از نشستن پشت فرمان و باز کردن قفل همچنان لبخند روی لبش بود.
من کی شاهد این ماجرای عاشقانه بودم؟
ساعت شش و نیم صبح وقتی گونههایم از سرما یخ زده بودند.
صدا از پنجرهٔ باز طبقهٔ پنجم یک ساختمان هفت طبقه میآمد. مرد آنقدر از شنیدنش خوشحال بود که بعد از نشستن پشت فرمان و باز کردن قفل همچنان لبخند روی لبش بود.
من کی شاهد این ماجرای عاشقانه بودم؟
ساعت شش و نیم صبح وقتی گونههایم از سرما یخ زده بودند.
❤13
حالا که دارم قاشق و چنگالها و کارد و چنگالها رو مرتب میکنم یاد یکی از همکارامون میافتم که میگفت تو خونه میریم توی کابینتا قوطیهای چارگوش سوهان رو باز میکنیم به امید سوهان و چشممون میخوره به قاشق چنگال.
دارم اینو برای مادر و خواهرم تعریف میکنم و صفتی که به همکارم میدم چیه؟ لَمِن. ما به شکم میگیم لَم و شکمو میشه لَمِن.
البته علاوه بر اون زِکِن هم میگیم.
زِک هم یعنی شکم که بیشتری توی کردی رایجه.
و جالب اینه که اگه دلمون درد بکنه نمیگیم لَمَم درد میکنه همون اصطلاح دلم درد میکنه رو به کار میبریم.
آره میدونم یه کم پیچیده شد. شما همین دو تا کلمهٔ لَمِن و زِکِن رو یاد بگیرید کافیه:)
مختصرند و خوش آوا و به گوش شما تازه.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
دارم اینو برای مادر و خواهرم تعریف میکنم و صفتی که به همکارم میدم چیه؟ لَمِن. ما به شکم میگیم لَم و شکمو میشه لَمِن.
البته علاوه بر اون زِکِن هم میگیم.
زِک هم یعنی شکم که بیشتری توی کردی رایجه.
و جالب اینه که اگه دلمون درد بکنه نمیگیم لَمَم درد میکنه همون اصطلاح دلم درد میکنه رو به کار میبریم.
آره میدونم یه کم پیچیده شد. شما همین دو تا کلمهٔ لَمِن و زِکِن رو یاد بگیرید کافیه:)
مختصرند و خوش آوا و به گوش شما تازه.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
👌5💘1
تیربرق چوبی جلوی خانه از نوستالژیهای کودکیام است. توی خانهمان روی پاگرد طبقهٔ اول و دوم، دو تا تک اتاق داریم. نور تیربرق که میافتاد توی اتاق طبقهٔ اول اتاق اتاق رؤیاهایم میشد. فعلاً رؤیاها را آکبند بگذاریم و برویم سراغ تیربرق.
دو سه سال پیش یک تیرسیمانی کنارش کاشتند ولی سیمها همچنان سوار بر تیر قدیمی بودند. امسال تابستان در اوج آن روزهای گرم سال که لهله میزدیم از گرما، یک روز برق را قطع کردند تا سیمها بروند خانهٔ جدید. بعد از انتقال سر تیرچوبی را بریدند و یکمترش ماند.
هفتهٔ قبل برادرم به اداره برق زنگ زده بود تا بیایند آن تکهٔ بازمانده را ببرند چون جلوی پارک ماشین را میگرفت. گفتهبودند اره برقیمان خراب است.
و بعد با یک وانت آمده بودند سراغش تا با طنابی که یک سرش به تیر وصل است و یک سرش به ماشین آن را بیرون بکشند و وقتی دیده بودند جواب نمیدهد آن را آتش زده بودند.
این ماجرا مال همین چندروز پیش است نه گذشتهای بی امکانات.
شما با خواندنش یاد چه میافتید؟
من، پت و مت:))
دو سه سال پیش یک تیرسیمانی کنارش کاشتند ولی سیمها همچنان سوار بر تیر قدیمی بودند. امسال تابستان در اوج آن روزهای گرم سال که لهله میزدیم از گرما، یک روز برق را قطع کردند تا سیمها بروند خانهٔ جدید. بعد از انتقال سر تیرچوبی را بریدند و یکمترش ماند.
هفتهٔ قبل برادرم به اداره برق زنگ زده بود تا بیایند آن تکهٔ بازمانده را ببرند چون جلوی پارک ماشین را میگرفت. گفتهبودند اره برقیمان خراب است.
و بعد با یک وانت آمده بودند سراغش تا با طنابی که یک سرش به تیر وصل است و یک سرش به ماشین آن را بیرون بکشند و وقتی دیده بودند جواب نمیدهد آن را آتش زده بودند.
این ماجرا مال همین چندروز پیش است نه گذشتهای بی امکانات.
شما با خواندنش یاد چه میافتید؟
من، پت و مت:))
🤣3😐2
حرف اضافه
آن موقع که این پست را گذاشتهام سوم مهر ۱۴۰۱ بوده که داشتم داستان کوتاهی مینوشتم با موضوع زن. حالا آن داستان در کتابی به نام «وقتی زنها قصه میشوند» چاپ شده. خبرش را وقتی شنیدم که بیمارستان بودم. کنار تخت چهار بخش سی سی یوی یک بیمارستان امام علی کرمانشاه.…
دارم جزوهٔ جلسهٔ قبل کلاس را که غایب بودهام مینویسم. عکسهای جزوه را که یکی از همکلاسیها فرستاده روی لپتاپ باز کردهام برای نوشتن دو صفحه صدبار بلند شده و نشستهام. هربار هم با دفترم به مثابهٔ صفحهٔ ورد رفتار میکنم. دنبال کلیدهای کنترل اس هستم تا متن ذخیره شود:)
اون گله مصنوعیه؟
این را مهمان پریشب میگفت. منظورش پوتوسی بود که در مرز آشپزخانه و هال گذاشتهام.
یک روز که از سرکار برگشتم دا همهٔ پوتوسهای توی شیشه را کاشته بود توی گلدان سفالی کرم رنگی که دورتادور لبهاش گلهای نارنجی و برگهای سبز نقاشی شده.
دماغ کج کردهٔ من را که دید گفت «چی بود این همه شیشه گذاشته بودی گُله به گُلهٔ خونه.»
از فردای جابجایی گلها مثل مهاجرینی که هر کدام از یک سرزمین کوچانده شده بودند نتوانستند با وطن جدید سازگار شوند و یکی یکی شروع کردند به زرد شدن جز یک شاخهٔ کوچک. هر بار آب دادنش همراهِ آخی طفلک گفتنم بود.
حالا بعد از یکسال گلدان پر پشت شده و شاخههایش مثل گیسوی افشان دخترکی عاشق کشیده میشوند روی زمین رو به نور پنجرهها. برگهای سبزش آنقدر یکدستند و بی سوختگی و لک که یک مهمان زن را به شک میاندازند. «اون گله مصنوعیه؟»
صبر این است. زندگی این است.
#دا
این را مهمان پریشب میگفت. منظورش پوتوسی بود که در مرز آشپزخانه و هال گذاشتهام.
یک روز که از سرکار برگشتم دا همهٔ پوتوسهای توی شیشه را کاشته بود توی گلدان سفالی کرم رنگی که دورتادور لبهاش گلهای نارنجی و برگهای سبز نقاشی شده.
دماغ کج کردهٔ من را که دید گفت «چی بود این همه شیشه گذاشته بودی گُله به گُلهٔ خونه.»
از فردای جابجایی گلها مثل مهاجرینی که هر کدام از یک سرزمین کوچانده شده بودند نتوانستند با وطن جدید سازگار شوند و یکی یکی شروع کردند به زرد شدن جز یک شاخهٔ کوچک. هر بار آب دادنش همراهِ آخی طفلک گفتنم بود.
حالا بعد از یکسال گلدان پر پشت شده و شاخههایش مثل گیسوی افشان دخترکی عاشق کشیده میشوند روی زمین رو به نور پنجرهها. برگهای سبزش آنقدر یکدستند و بی سوختگی و لک که یک مهمان زن را به شک میاندازند. «اون گله مصنوعیه؟»
صبر این است. زندگی این است.
#دا
💘4❤3👍1
وقتی کسی بچه یا بچههاش دور از خودش زندگی کنند موقع احوالپرسی ازش میپرسیم دوریهات خوبن؟
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
❤11
لرهای منطقهٔ ما به شاهدونه چی میگن؟ کیف.
کیفی که هم معنی خوشی، سرمستی و لذته.
لابد به خاطر مادهٔ مخدری که توشه و اثر نشئه کنندهش:)
ما هم بهش میگیم بنگ و آدم بنگی ربطش به مواد مخدر از اینجاست:)
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
کیفی که هم معنی خوشی، سرمستی و لذته.
لابد به خاطر مادهٔ مخدری که توشه و اثر نشئه کنندهش:)
ما هم بهش میگیم بنگ و آدم بنگی ربطش به مواد مخدر از اینجاست:)
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
🤣3
حرف اضافه
اگر در حالت عادی بود دا زودتر از من بیدار شده بود و چای دم بود. حالا اما افتاده توی جا و به جز کارهای ضروری از انجام کار دیگری ناتوان است. زنی که یک لحظه آرام نداشت و بی خستگی پابهپای جریان زندگی حرکت میکرد. #دا
دو ساعت پیش خوابیدهایم. الان تصادفی بیدار شدم و دیدم دارد از تنگی نفس آرام راه میرود. میپرسم دا خوبی؟ میگوید توی این دو ساعت چشم روی هم نگذاشته. قلبم برایش ریش ریش است.
#دا
#دا
💔12
حرف اضافه
دو ساعت پیش خوابیدهایم. الان تصادفی بیدار شدم و دیدم دارد از تنگی نفس آرام راه میرود. میپرسم دا خوبی؟ میگوید توی این دو ساعت چشم روی هم نگذاشته. قلبم برایش ریش ریش است. #دا
اگر از آن آدمهایی بود که آه و ناله میکرد شاید اینقدر قلبم تکه تکه نمیشد برایش. من فقط دوبار تصادفی بیدار شدم و دیدم بیصدا یا نشسته یا دارد راه میرود.
از طرفی به خاطر ضعف ناشی از ناخوشی و بیدار شدن صبح زود برای اداره نمیتوانستم تا صبح کنارش بیدار بمانم از طرفی دلم میخواهد همهٔ کارهایم را تعطیل کنم و فقط به او برسم و این وسط فقط زخم روی زخم قلبم مینشیند.
#دا
از طرفی به خاطر ضعف ناشی از ناخوشی و بیدار شدن صبح زود برای اداره نمیتوانستم تا صبح کنارش بیدار بمانم از طرفی دلم میخواهد همهٔ کارهایم را تعطیل کنم و فقط به او برسم و این وسط فقط زخم روی زخم قلبم مینشیند.
#دا
💔13❤1
حرف اضافه
دیروز غروب وقتی فهمیدم پرواز زهرا به خاطر شرایط کشور کنسل شده دلم میخواست نماز مغرب را بخوانم و راه بیفتم سمت تهران. یک شب پیش دا بودن هم یک شب بود. اما دلم نمیخواست بزنم زیر برنامههایی که قول انجامشان را به خودم داده بودم. با وعدهٔ دا قرار است به زودی…
پروازش که قطعی شد دوشنبه زنگ زد برای خداحافظی. کی خیالش را میکرد توی فاصلهٔ این سه چهار بار کنسلی پروازهایش، دا با این حال بیفتد توی جا. با هم که دربارهاش حرف میزدیم بهش گفتم میدونم باید خودم رو برای هر وضعیتی آماده کنم اما الان در حال جنگ با خودمم. میدونم مرگ یه حقیقت نزدیکه، میدونم مادر جاودانه نیست اما ترجیح میدم توی انکار بمونم. به قدری شرایط سختیه که گاهی احساس میکنم ممکنه قلب خودم زودتر از قلب مادر بایسته. انگار یه چیزی توی جهانم گم کردم که پیداش نمیکنم و به همین خاطر دارم دست و پا میزنم دنبال پیدا کردنش.
#دا
#دا
💔16
هر چی بیشتر میریم جلو بیشتر با ترسهامون مواجه میشیم. ترسهایی که قبلاً نمیشناختیمشون یا خیلی کم بهشون اشراف داشتیم. نمیتونم مثال بزنم اما شما هم توی خودتون میتونید پیداشون کنید.
💔7
حرف اضافه
اون گله مصنوعیه؟ این را مهمان پریشب میگفت. منظورش پوتوسی بود که در مرز آشپزخانه و هال گذاشتهام. یک روز که از سرکار برگشتم دا همهٔ پوتوسهای توی شیشه را کاشته بود توی گلدان سفالی کرم رنگی که دورتادور لبهاش گلهای نارنجی و برگهای سبز نقاشی شده. دماغ کج…
دخترک سهسالهٔ خونهمون نشست روی زمین، دست کشید روی برگهاش و گفت چقد خوشگله.
❤7
میگه این دسته گله چه خوشگله. منم مریض شدم از اینا بیارید عیادتم.
میگم چرا به خودت نُقص میزنی؟ بگو من از اینا دوست دارم برام هدیه بیارید.
نُقص زدن همون نفوس بد زدنه. همون نَقصه.
وقتی به خودت نُقص میزنی خودت رو با نَقص نسبتدار میکنی. میری به استقبالش.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
میگم چرا به خودت نُقص میزنی؟ بگو من از اینا دوست دارم برام هدیه بیارید.
نُقص زدن همون نفوس بد زدنه. همون نَقصه.
وقتی به خودت نُقص میزنی خودت رو با نَقص نسبتدار میکنی. میری به استقبالش.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
❤7👌4
حرف اضافه
🔺بیست و هفتم مرداد ماه ۱۴۰۳ من اصلاً ماشینها را نمیشناسم. یعنی به جز چندتای خیلی معمولی بقیه را با اون و رنگشان نشان میدهم. همیشه فکر میکنم اگر قرار باشد یک صحنه از خیابان را بازسازی کنم بلد نیستم فیالبداهه از مدل ماشینها بنویسم. مثل هر روز ایستاده…
🔺ششم آبان ماه ۱۴۰۳
یکی از بحثهای مطالعات فرهنگی و جامعهشناسی مقایسهٔ جایگاه اجتماعی افراد و ماشینشان است. وقتی توی این هشتگ مینویسم و مدل ماشین را ذکر میکنم عمدی برایش دارم. چون در قرائت شما از متن مؤثر است.
پریروز جلوی ایستگاه اتوبوس ایستادم منتظر تاکسی. عجله داشتم برای رسیدن به دکتر. توی شلوغی تعطیل شدن مدارس و ادارات، ماشین سفیدی جلویم پارک کرد. چه بود؟ نمیدانم. شاید کوییک. آنقدر ماشینها پشت سرش بوق زدند که بیدقت به ماشین و فکر کردن به اینکه برای من نگه داشته یا نه سوار شدم. تکهٔ اول مسیر را گفتم و راننده گفت تا فلان جا میرود. همانجا که مطب دکتر بود.
بعد ازم پرسید شما صبحها سر چهار راه الف وایمیسید؟
بله.
ظهرها هم سر خیابون ب دیدمتون. درسته؟
بله.
راننده مردی بود حدودا همسن و سال خودم. عینکی با ریش پرفسوری دانه دانه سفید شده.
آدرسهایش را که تأیید کردم گفت خدا رو شکر چشام هنوز خوب کار میکنه.
میخواستم بگویم این مسئله بیشتر به حافظهٔ بصری ربط دارد تا سوی چشم. حوصله نداشتم. با الحمدللهی به گفتگو پایان دادم.
#از_تاکسی
یکی از بحثهای مطالعات فرهنگی و جامعهشناسی مقایسهٔ جایگاه اجتماعی افراد و ماشینشان است. وقتی توی این هشتگ مینویسم و مدل ماشین را ذکر میکنم عمدی برایش دارم. چون در قرائت شما از متن مؤثر است.
پریروز جلوی ایستگاه اتوبوس ایستادم منتظر تاکسی. عجله داشتم برای رسیدن به دکتر. توی شلوغی تعطیل شدن مدارس و ادارات، ماشین سفیدی جلویم پارک کرد. چه بود؟ نمیدانم. شاید کوییک. آنقدر ماشینها پشت سرش بوق زدند که بیدقت به ماشین و فکر کردن به اینکه برای من نگه داشته یا نه سوار شدم. تکهٔ اول مسیر را گفتم و راننده گفت تا فلان جا میرود. همانجا که مطب دکتر بود.
بعد ازم پرسید شما صبحها سر چهار راه الف وایمیسید؟
بله.
ظهرها هم سر خیابون ب دیدمتون. درسته؟
بله.
راننده مردی بود حدودا همسن و سال خودم. عینکی با ریش پرفسوری دانه دانه سفید شده.
آدرسهایش را که تأیید کردم گفت خدا رو شکر چشام هنوز خوب کار میکنه.
میخواستم بگویم این مسئله بیشتر به حافظهٔ بصری ربط دارد تا سوی چشم. حوصله نداشتم. با الحمدللهی به گفتگو پایان دادم.
#از_تاکسی
👌2
حرف اضافه
🔺ششم آبان ماه ۱۴۰۳ یکی از بحثهای مطالعات فرهنگی و جامعهشناسی مقایسهٔ جایگاه اجتماعی افراد و ماشینشان است. وقتی توی این هشتگ مینویسم و مدل ماشین را ذکر میکنم عمدی برایش دارم. چون در قرائت شما از متن مؤثر است. پریروز جلوی ایستگاه اتوبوس ایستادم منتظر تاکسی.…
«زلفهای مشکی، چشمهای میشی» را به محض سوار شدن شنیدم و با خودم خندیدم. دیروز هم این آهنگ را از ضبط یک تاکسی شنیده بودم و مرا یاد یک انیمیشن میانداخت.
عروس و دامادی بعد از جشن رفته بودند خانهٔ خودشان.
داماد محو تماشای عروس شده بود و همزمان با نگاه عاشقانهاش این آهنگ پخش میشد: زلفهای مشکی، چشمهای میشی.
بعد عروس با ناز و ادا دسته گل را داد دست داماد، رفت لباسهایش را عوض و آرایشش را پاک کرد. داماد که این صحنهٔ بیفُر افتر را دید شروع به گریه کرد. آهنگ این قسمت دوم را یادم نیست که مهم هم نیست.
ولی بعد از جستجو تازه فهمیدم ماجرای زلفهای مشکی و چشمهای میشی زیر سر حامد همایون است:)
#از_تاکسی
عروس و دامادی بعد از جشن رفته بودند خانهٔ خودشان.
داماد محو تماشای عروس شده بود و همزمان با نگاه عاشقانهاش این آهنگ پخش میشد: زلفهای مشکی، چشمهای میشی.
بعد عروس با ناز و ادا دسته گل را داد دست داماد، رفت لباسهایش را عوض و آرایشش را پاک کرد. داماد که این صحنهٔ بیفُر افتر را دید شروع به گریه کرد. آهنگ این قسمت دوم را یادم نیست که مهم هم نیست.
ولی بعد از جستجو تازه فهمیدم ماجرای زلفهای مشکی و چشمهای میشی زیر سر حامد همایون است:)
#از_تاکسی
🤩2