حرف اضافه
قبلاً برایتان گفتهام ما یکسری دورههای ضمن خدمت داریم که به صورت حضوری یا الکترونیکی برگزار میشود. اوایل دورههای حضوری را به صورت هفتگی و پشت سر هم برگزار میکردند ولی الان هر دوره پنج روزه شده و به صورت دو یا یک روز در هفته. خدا خدا میکردم نوبت گروهم…
دست خدا بالای تمام دستهاست
عصری داشتم فکر میکردم چرا من این را توی کانال نوشتهام؟ چون این چیزها جایشان در یک کانال شخصی است. بعد دیدم علتش این است که خدا چند جانبه بهم حال داد. جدای از این تنظیم برنامه، پشت پرده اتفاق دیگری افتاده بود. موقع برنامه ریزی برای کلاس؛ من و یکی از خانمهای همکارم را با یک آقای کرمانشاهی هم گروه کرده بودند. کلاسهایمان در مرکز آموزشی تشکیل میشود که ١٢٠ کیلومتر از ما دور است و ماشین مستقیم ندارد. رفتن دو تا خانم تنها به آنجا عملا نشدنی است. از طرفی خانم دیگر همکارم چون خودش برنامه را نوشته بود، با دو تا آقای همشهری، هم گروه شده بود و هر وقت اسم کلاس میآمد به آقایان می گفت «خوبه ما با هم میریم. من خیالم راحته.» قطعا قصدش دل سوزندان من نبود. ولی با این حرفش هرباری دلهره میانداخت به جان من. دست من هم به جایی بند نبود. کارمندی یک جاهایی حکم اسارت دارد. فقط میتوانستم بسپرم به خدا و سپردم. برای همین کیف کردم وقتی همه آن برنامهها را ریخت به هم. گروه بندی ها عوض شد. من افتادم با همگروهیهای خوبی، جوری که آن خانم هم گروهش را تغییر داد که با من بیاید.
عزیزانی که اینجا را میخوانید این داستان را ننوشتهام که بگویم قضیه برایم خیلی جدی و حیاتی بوده، اصلا و ابدا. همان روز که گروهها اعلام شد از چنین برنامه ناعادلانهای ناراحت شدم و بعد از واگذاری به خدا، همه چیز تمام شد. حتی تلخیاش کم کم از بین رفت. پس اصل حرفم چیست؟
یک: بعضی چیزها در زندگی اینقدر خرد و ناچیزند که اصلا نباید به حسابشان آورد حتی اگر آدمهای اطرافتان دقیقا نقطه مقابل شما باشند در چنین طرز تلقیای. شما راه خودتان را بروید محکم و آرام.
دو: اگر چیزی را به خدا سپردید شرطش این است که آرامش نصیبتان شود اگر نشد یعنی تمام و کمال نسپردهاید.
سه: همین چیزهای کوچک نشانههایی برای ایمان آوردن به این حرف حضرت امیر است که فرمودهاند: «من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزمها و فرو ريختن تصميمها و برهم خوردن ارادهها و خواستها شناختم.»١
#درنگ
١. الإمامُ عليٌّ عليه السلام: عَرفْتُ اللّه َسُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ، و حَلِّ العُقودِ، و نَقْضِ الهِمَمِ .[نهج البلاغة، حکمت ٢۵٠]
@HarfeHEzafeH
عصری داشتم فکر میکردم چرا من این را توی کانال نوشتهام؟ چون این چیزها جایشان در یک کانال شخصی است. بعد دیدم علتش این است که خدا چند جانبه بهم حال داد. جدای از این تنظیم برنامه، پشت پرده اتفاق دیگری افتاده بود. موقع برنامه ریزی برای کلاس؛ من و یکی از خانمهای همکارم را با یک آقای کرمانشاهی هم گروه کرده بودند. کلاسهایمان در مرکز آموزشی تشکیل میشود که ١٢٠ کیلومتر از ما دور است و ماشین مستقیم ندارد. رفتن دو تا خانم تنها به آنجا عملا نشدنی است. از طرفی خانم دیگر همکارم چون خودش برنامه را نوشته بود، با دو تا آقای همشهری، هم گروه شده بود و هر وقت اسم کلاس میآمد به آقایان می گفت «خوبه ما با هم میریم. من خیالم راحته.» قطعا قصدش دل سوزندان من نبود. ولی با این حرفش هرباری دلهره میانداخت به جان من. دست من هم به جایی بند نبود. کارمندی یک جاهایی حکم اسارت دارد. فقط میتوانستم بسپرم به خدا و سپردم. برای همین کیف کردم وقتی همه آن برنامهها را ریخت به هم. گروه بندی ها عوض شد. من افتادم با همگروهیهای خوبی، جوری که آن خانم هم گروهش را تغییر داد که با من بیاید.
عزیزانی که اینجا را میخوانید این داستان را ننوشتهام که بگویم قضیه برایم خیلی جدی و حیاتی بوده، اصلا و ابدا. همان روز که گروهها اعلام شد از چنین برنامه ناعادلانهای ناراحت شدم و بعد از واگذاری به خدا، همه چیز تمام شد. حتی تلخیاش کم کم از بین رفت. پس اصل حرفم چیست؟
یک: بعضی چیزها در زندگی اینقدر خرد و ناچیزند که اصلا نباید به حسابشان آورد حتی اگر آدمهای اطرافتان دقیقا نقطه مقابل شما باشند در چنین طرز تلقیای. شما راه خودتان را بروید محکم و آرام.
دو: اگر چیزی را به خدا سپردید شرطش این است که آرامش نصیبتان شود اگر نشد یعنی تمام و کمال نسپردهاید.
سه: همین چیزهای کوچک نشانههایی برای ایمان آوردن به این حرف حضرت امیر است که فرمودهاند: «من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزمها و فرو ريختن تصميمها و برهم خوردن ارادهها و خواستها شناختم.»١
#درنگ
١. الإمامُ عليٌّ عليه السلام: عَرفْتُ اللّه َسُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ، و حَلِّ العُقودِ، و نَقْضِ الهِمَمِ .[نهج البلاغة، حکمت ٢۵٠]
@HarfeHEzafeH
علامه طباطبایی میگفتند خلاصه قرآن این یک کلمه است «تعالوا» یعنی خود را بکشید بالا.
خدا ما را برای رشد آفریده نه راضی شدن به ماندن در این وضعیت. سخت است؟ مثل حضرت امیر نمیشویم مثل سلمان شویم. باز هم سخت است؟ مثل شهدا چه؟
شبیه بهایم شدن حق ما نیست.
+اینها را منبری دیشب میگفت
#درنگ
@HarfeHEzafeH
خدا ما را برای رشد آفریده نه راضی شدن به ماندن در این وضعیت. سخت است؟ مثل حضرت امیر نمیشویم مثل سلمان شویم. باز هم سخت است؟ مثل شهدا چه؟
شبیه بهایم شدن حق ما نیست.
+اینها را منبری دیشب میگفت
#درنگ
@HarfeHEzafeH
صبح رفتم آزمایشگاه نمونه گیر زن نداشتند، تن دادم به قانون بیمارستان! آستین مانتویم را تا آرنج زدم بالا و خونگیری و تمام.
بعدش رفتم برای انجام رادیولوژی، چهار بار در معرض اشعه بودم بدون این که لباس محافظی در برابر اشعه پوشیده باشم. دوباره تن دادم به قانون بیمارستان!
بعد از آن رفتم سونو گرافی، پزشک از من سونوهای قبلی را خواست. تا چشمش به آنها افتاد از منشی خواست اعداد و ارقام تایپ شده را تغییر دهد. انگار به کار خودش مطمئن نبود. باز هم تن دادم به قوانین بیمارستان. هر چه باشد پزشکها و کادر درمان بهتر از ما میفهمند.
بگذریم.
کارم که تمام شد خواستم با اتوبوس بروم ترمینال جنوب. اینکه تاخیر و رفتار زننده راننده کاری کردند که به غلط کردن بیفتم و مجبور شدم بعد از کلی اتلاف وقت با تاکسی بروم، بماند.
توی ترمینال سوار تاکسی زردهای تهران قم شدم. کرایه صندلی عقب ١٩ و جلو ٢٣۵٠٠ است. وقتی رسیدیم راننده میخواست از هر کداممان پنج تومان اضافه بگیرد. دیگر جای تن دادن نبود.
این جا با شخص طرف بودم نه ساختار، که بهانه بودجه و عدم قانون شفاف و چه و چه بیاورند. نه خودم اضافه کرایه دادم نه گذاشتم خانوم کناریام در چنین ظلمی شریک شود. شماره راننده را هم برداشتم و زنگ زدم به ١۴١ و شکایتم را ثبت کردم.
سکوت در برابر چنین تعدیهایی زمینه ساز خلاف و خطاهای بزرگ و غیر قابل جبران در جامعه است.
بی تفاوت نباشیم.
#درنگ
@HarfeHEzafeH
بعدش رفتم برای انجام رادیولوژی، چهار بار در معرض اشعه بودم بدون این که لباس محافظی در برابر اشعه پوشیده باشم. دوباره تن دادم به قانون بیمارستان!
بعد از آن رفتم سونو گرافی، پزشک از من سونوهای قبلی را خواست. تا چشمش به آنها افتاد از منشی خواست اعداد و ارقام تایپ شده را تغییر دهد. انگار به کار خودش مطمئن نبود. باز هم تن دادم به قوانین بیمارستان. هر چه باشد پزشکها و کادر درمان بهتر از ما میفهمند.
بگذریم.
کارم که تمام شد خواستم با اتوبوس بروم ترمینال جنوب. اینکه تاخیر و رفتار زننده راننده کاری کردند که به غلط کردن بیفتم و مجبور شدم بعد از کلی اتلاف وقت با تاکسی بروم، بماند.
توی ترمینال سوار تاکسی زردهای تهران قم شدم. کرایه صندلی عقب ١٩ و جلو ٢٣۵٠٠ است. وقتی رسیدیم راننده میخواست از هر کداممان پنج تومان اضافه بگیرد. دیگر جای تن دادن نبود.
این جا با شخص طرف بودم نه ساختار، که بهانه بودجه و عدم قانون شفاف و چه و چه بیاورند. نه خودم اضافه کرایه دادم نه گذاشتم خانوم کناریام در چنین ظلمی شریک شود. شماره راننده را هم برداشتم و زنگ زدم به ١۴١ و شکایتم را ثبت کردم.
سکوت در برابر چنین تعدیهایی زمینه ساز خلاف و خطاهای بزرگ و غیر قابل جبران در جامعه است.
بی تفاوت نباشیم.
#درنگ
@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
صبح رفتم آزمایشگاه نمونه گیر زن نداشتند، تن دادم به قانون بیمارستان! آستین مانتویم را تا آرنج زدم بالا و خونگیری و تمام. بعدش رفتم برای انجام رادیولوژی، چهار بار در معرض اشعه بودم بدون این که لباس محافظی در برابر اشعه پوشیده باشم. دوباره تن دادم به قانون…
دیشب ساعت ١٩:۵۵شماره ناشناسی افتاد روی گوشیم. گفت از دفتر شرکت مسافربری آرش هستم و در خصوص شکایتم از رانندهشان تماس گرفته. میخواست ببیند چقدر کرایه اضافه دادهام. توضیح دادم که راننده مطالبه غیر قانونی داشته و من بعد از جر و بحث زیر بار نرفتهام و بابتش با بد اخلاقی ایشان مواجه شدهام. بعد از این صحبتها آدرس دفترشان را داد و ازم خواست بروم و رضایت بدهم.
یکساعت پیش دوباره شماره ناشناسی افتاد روی گوشیام. راننده بود. یک ریز حرف میزد که گناه نکرده بابت چه از من شکایت کردهای؟ هر چه گفتم مطالبه غیرقانونی خطاست توی کتش نرفت و برای توجیه رفتارش یک جمله تاریخی گفت: «روز بارونی قانونش همینه کرایه اضافه میشه.»
حرف زدن با چنین آدمی آب در هاون کوبیدن بود برای همین ادامه صحبت را موکول کردم به حضور در دفتر. اما خدا عالم است آن روز تا شب چند نفر را با همین توجیه به دام زیادهخواهیاش انداخته.
به خاطر همین کارهایمان است که حضرت رحمة للعالمین زنهار دادهاند: «به راستی شیطان از شما به انجام گناهان کوچک و حقیر شمرده شده راضی میشود.»
#درنگ
@HarfeHEzafeH
یکساعت پیش دوباره شماره ناشناسی افتاد روی گوشیام. راننده بود. یک ریز حرف میزد که گناه نکرده بابت چه از من شکایت کردهای؟ هر چه گفتم مطالبه غیرقانونی خطاست توی کتش نرفت و برای توجیه رفتارش یک جمله تاریخی گفت: «روز بارونی قانونش همینه کرایه اضافه میشه.»
حرف زدن با چنین آدمی آب در هاون کوبیدن بود برای همین ادامه صحبت را موکول کردم به حضور در دفتر. اما خدا عالم است آن روز تا شب چند نفر را با همین توجیه به دام زیادهخواهیاش انداخته.
به خاطر همین کارهایمان است که حضرت رحمة للعالمین زنهار دادهاند: «به راستی شیطان از شما به انجام گناهان کوچک و حقیر شمرده شده راضی میشود.»
#درنگ
@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
خوبی خوابگاهی بودن دوست شدن با بچههایی بود که نه هم دانشکدهای بودیم نه هم رشتهای. حالا اگر در یک تشکل دانشجویی هم فعالیت میکردی حلقه این دوستیها تا دانشگاههای دیگری مثل آزاد و پیام نور هم گسترده میشد. ملغمهای از علوم انسانی و فنی مهندسی و علوم و کشاورزی.…
چند تا از بچههای دوره کارشناسی بعد از سالیان سال جمع شدهایم دور هم. امشب میم نوشته «زینب یاد حال و هوای خوابگاه و خلوت شبانه بچه ها افتادم دلم گرفت» و اینکه «بعد از ازدواج احساس میکنم معنویت آدم کم میشه، دیگه مال خودش نیست مال خدام نیست فقط مال شوهره و بچهها. نه خلوتی نه جون و توان عبادتی. احساس میکنم تو تنهایی آدم به خدا نزدیکتره تا تو جمع خانواده» از آن طرف سین استوری کرده «ایشالا امشب یه عیدی توپ خفن و باب میل و در شأن خودشون بهمون بدن» و خب از خدا که پنهان نیست از شما هم نباشد که مدنظرش چیزی نیست جز زوج صالح. این طرفتر صاد آرزو کرده کاش خانوادهای داشتم تا امشب همسرم از در درآید با یک جعبه رولت کاکائویی ویژه شب عید. الف هم که دارای یک همسر خفن پولدار است قهر کرده چون دیگر از پول عقش میگیرد و دلش عشق میخواهد و آرامش. لام هم در شب نامزدی خواهرش دارد روزهای پیش رو را مرور میکند و رویاهای نو میپروراند. ای هم خواسته از آرزوهایمان بنویسیم.
امشب و هر شب حکایت همین است. خیلیهایمان داریم به حال هم غبطه میخوریم. مجردها به متأهلها. بچه دارها به بی بچهها. پسر دارها به دختردارها. مریضها به سالمها و هزارتا «با و بی» دیگر که تمامی هم ندارند. و اصلا ذات زندگی، پنهان در همین دوگانههای غم و شادیِ شانه به شانه هم است که شاید کفه اولی گاهی سنگینتر هم بشود.
برای میم منبر میروم در باب «یک امشبه را به خوشحال باشیدگی طی کردن»
و در جواب ای مینویسم آرزوها زیاد است. الهی تهش هر چه هست رضایت باشه و عاقبت به خیری»
#درنگ
@HarfeHEzafeH
امشب و هر شب حکایت همین است. خیلیهایمان داریم به حال هم غبطه میخوریم. مجردها به متأهلها. بچه دارها به بی بچهها. پسر دارها به دختردارها. مریضها به سالمها و هزارتا «با و بی» دیگر که تمامی هم ندارند. و اصلا ذات زندگی، پنهان در همین دوگانههای غم و شادیِ شانه به شانه هم است که شاید کفه اولی گاهی سنگینتر هم بشود.
برای میم منبر میروم در باب «یک امشبه را به خوشحال باشیدگی طی کردن»
و در جواب ای مینویسم آرزوها زیاد است. الهی تهش هر چه هست رضایت باشه و عاقبت به خیری»
#درنگ
@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
مثل کولیها در کوچ چند ساعته یکشنبهها، کولهام را برداشتم به سوی سفر. از یک ماه پیش که سرما سوزکُش شده، یک رو انداز دو متری نخ پنبه، یک شال گرم، یک جفت دستکش، یک بطری آب، یک لقمه نان و خرما، یک دست قاشق و کارد و چنگال، دو تا سیب سرخ و دو تا پرتقال به علاوه…
من و عطیه دو بار همدیگر را دیدهایم. اگر عکس گذاشتن در کلوز فرند هم دیدار حساب شود میشود سه بار طی دو سال.
هر سه بار هم مرا با شال و روسری زرشکی رنگ دیده.
این سومی قرضی بود البته. به همین دلیلی که در بالا آوردهام.
به عطیه گفتم فکر نکنی من فقط یک شال و روسری دارم که همیشه میپوشم و به این اتفاق خندیدیم.
اما اگر واقعا چنین اتفاقی بیفتد و یک نفر طی مدت طولانیای مرا با یک لباس ثابت ببیند احساس ضعف میکنم؟
برایم مهم است دیگران چه فکری دربارهام میکنند؟ ندار است. خسیس است. بی کلاس است و یک قطار بی دیگر.
یا نه آنقدر عزت نفس دارم که لباس تکراری تحقیر کننده شخصیتم نباشد؟
#درنگ
@HarfeHEzafeH
هر سه بار هم مرا با شال و روسری زرشکی رنگ دیده.
این سومی قرضی بود البته. به همین دلیلی که در بالا آوردهام.
به عطیه گفتم فکر نکنی من فقط یک شال و روسری دارم که همیشه میپوشم و به این اتفاق خندیدیم.
اما اگر واقعا چنین اتفاقی بیفتد و یک نفر طی مدت طولانیای مرا با یک لباس ثابت ببیند احساس ضعف میکنم؟
برایم مهم است دیگران چه فکری دربارهام میکنند؟ ندار است. خسیس است. بی کلاس است و یک قطار بی دیگر.
یا نه آنقدر عزت نفس دارم که لباس تکراری تحقیر کننده شخصیتم نباشد؟
#درنگ
@HarfeHEzafeH
توی رستوران نشستهام. استاد پشت تلفن میگوید سی صفحه از داستانت را باید حذف کنی. میترسم از این عدد بزرگ. میگویم دیروز هم ویرایش کردم و این نسخه قبل از ویرایش است که آنتن میرود. با الو الو کردن آن ور خط بلند میشوم به راه رفتن توی راهرو، که آلارم گوشی از خواب میپراندم. ۷:۲۱ است. دیشب شهید شدهام. نفهمیدم چطور خوابم برده چطور صبح شده. در هوای تاریک اتاق، خوشحالم که جمعه است و میشود دوباره شهید شد. شهادت واژه من است برای لحظاتی که از شدت خستگی و کوفتگی و ماندگی میروی به خلسه خواب. جوری که بیداریِ بعدش یعنی زندگی. مرگ چنین تعبیری ندارد. رخوت آور است بیشتر.
پیغامهای نیمه شب صبا را میبینم و تلگرام را میبندم. میروم واتس. خواهرم تازه پیام داده.
به خیالم یادش آمده دیروز تولد شهید ایرج بوده.
«وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
شهادت سربازان رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی و ابو مهدی مهندس را خدمت مولا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف، رهبر انقلاب و همه مسلمین جهان تسلیت عرض می کنم.»
چیزی ته دلم فرو میریزد. یعنی چه؟ شوخی که نمیکند اول صبحی. اینستا و توییتر و تلگرام را باز میکنم. خبر راست جانگداز سختی است.
یاد توییت ترامپ میافتم: «آنها (ایران) بهای سنگینی خواهند پرداخت.» «این یک هشدار نیست، یک تهدید است. سال نو مبارک!»
نگذاشته سه روز بشود تهدیدش را عملی میکند به خیال ترساندن ما. ولی حالا نه فقط روی دیوار سفارت آمریکا که بر قلب یکایک مبارزان حق در سراسر جهان نوشته خواهد شد «سلیمانی قائدی».
او نمرده است. بیداریِ بعد از شهادت؛ زندگی است.
#قاسم_سلیمانی
#درنگ
@HarfeHEzafeH
پیغامهای نیمه شب صبا را میبینم و تلگرام را میبندم. میروم واتس. خواهرم تازه پیام داده.
به خیالم یادش آمده دیروز تولد شهید ایرج بوده.
«وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
شهادت سربازان رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی و ابو مهدی مهندس را خدمت مولا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف، رهبر انقلاب و همه مسلمین جهان تسلیت عرض می کنم.»
چیزی ته دلم فرو میریزد. یعنی چه؟ شوخی که نمیکند اول صبحی. اینستا و توییتر و تلگرام را باز میکنم. خبر راست جانگداز سختی است.
یاد توییت ترامپ میافتم: «آنها (ایران) بهای سنگینی خواهند پرداخت.» «این یک هشدار نیست، یک تهدید است. سال نو مبارک!»
نگذاشته سه روز بشود تهدیدش را عملی میکند به خیال ترساندن ما. ولی حالا نه فقط روی دیوار سفارت آمریکا که بر قلب یکایک مبارزان حق در سراسر جهان نوشته خواهد شد «سلیمانی قائدی».
او نمرده است. بیداریِ بعد از شهادت؛ زندگی است.
#قاسم_سلیمانی
#درنگ
@HarfeHEzafeH
سین
جمعه نرفتم بیرون. بیرون یعنی نماز جمعه. مادرم رفت اما. گفت قیامت بوده. گفت مردم جوری گریه میکردهاند انگار آخر دنیاست. گفت پیرزنی زار میزده ای خدا من کجا کربلا کجا؟ اگه اون نبود کی میتونست بره زیارت اربعین؟
گفت اینقدر جمعیت آمده که رفتهاند توی حیاط و حیاط مسجدجامع حتما گواهی میدهد به عمرش در میانه چله بزرگه کسی بر رویاش رکوع و سجودی به جا نیاورده.
ر
شنبه ساعت ۱۰ صبح من ادارهام. چند تا قرار بازدید گذاشتهام. بازدیدها را میروم و تا لحظه آخر میخکوب پروندهها هستم. از راهپیمایی جا میمانم و خودم را دلگرمی میدهم در عوض راه انداختن کار خلقالله.
مادرم رفته اما. صبح نمازی ناهارش را بار گذاشت تا بتواند خودش را برساند به آزادی. میدان آزادی.
دال
اولین مواجهه مردمی من با شهادت سردار ظهر یکشنبه است که میرسم ترمینال همدان.
راننده از بیرون عکسی را با چسب محکم زده روی شیشه مسافر پشت سر خودش. بالای عکس نوشته قهرمان مسلّم من.
الف
طبق معمول تمام هفتهها راه که میافتم زنگ میزنم به آقای بیلگری برای اتوبوس ۱:۳۰.
با کلی عذر و منظور میگوید جا نیست حتا برای یک نفر.
-برای چی؟
معلومه خب. فردا تهران قم مراسم سرداره.
ر
با شخصیها باید بروم. همسفرانم یک مادر دخترند. تا مینشینم زن میپرسد داری میری مراسم سردار؟
زن به زور سی و پنج را پرکرده اما مو سفید کرده و به غایت رنج کشیده.
خواهرش پشت تلفن بهش میگفت منم فردا میخوام باهاتون بیام.
زن میگفت کرایه جمع کردهای؟
خواهر صدایش میآمد. فقط ۱۰ تومان دارم. اما دلم اونجاست.
سین
میرسم جلوی مجتمع خواهرم. مرد جوانی خوش و بشش که با نگهبان تمام میشود نفس سردی میکشد و میگوید سردار رفت و ما تنها ماندیم. میانِ...
ادامه حرفش را نمیشنوم. فقط صدای آه نگهبان است که میپیچید توی سرم.
لام
من با خودم هجی میکنم لام و یا و میم و الف و نون و یا.
کلمهای که دارد میان دلهای ایرانی به سرعت نور تکثیر میشود.
من از این حجم ِ یاد در شگفتم.
#قاسم_سلیمانی
#درنگ
@HarfeHEzafeH
جمعه نرفتم بیرون. بیرون یعنی نماز جمعه. مادرم رفت اما. گفت قیامت بوده. گفت مردم جوری گریه میکردهاند انگار آخر دنیاست. گفت پیرزنی زار میزده ای خدا من کجا کربلا کجا؟ اگه اون نبود کی میتونست بره زیارت اربعین؟
گفت اینقدر جمعیت آمده که رفتهاند توی حیاط و حیاط مسجدجامع حتما گواهی میدهد به عمرش در میانه چله بزرگه کسی بر رویاش رکوع و سجودی به جا نیاورده.
ر
شنبه ساعت ۱۰ صبح من ادارهام. چند تا قرار بازدید گذاشتهام. بازدیدها را میروم و تا لحظه آخر میخکوب پروندهها هستم. از راهپیمایی جا میمانم و خودم را دلگرمی میدهم در عوض راه انداختن کار خلقالله.
مادرم رفته اما. صبح نمازی ناهارش را بار گذاشت تا بتواند خودش را برساند به آزادی. میدان آزادی.
دال
اولین مواجهه مردمی من با شهادت سردار ظهر یکشنبه است که میرسم ترمینال همدان.
راننده از بیرون عکسی را با چسب محکم زده روی شیشه مسافر پشت سر خودش. بالای عکس نوشته قهرمان مسلّم من.
الف
طبق معمول تمام هفتهها راه که میافتم زنگ میزنم به آقای بیلگری برای اتوبوس ۱:۳۰.
با کلی عذر و منظور میگوید جا نیست حتا برای یک نفر.
-برای چی؟
معلومه خب. فردا تهران قم مراسم سرداره.
ر
با شخصیها باید بروم. همسفرانم یک مادر دخترند. تا مینشینم زن میپرسد داری میری مراسم سردار؟
زن به زور سی و پنج را پرکرده اما مو سفید کرده و به غایت رنج کشیده.
خواهرش پشت تلفن بهش میگفت منم فردا میخوام باهاتون بیام.
زن میگفت کرایه جمع کردهای؟
خواهر صدایش میآمد. فقط ۱۰ تومان دارم. اما دلم اونجاست.
سین
میرسم جلوی مجتمع خواهرم. مرد جوانی خوش و بشش که با نگهبان تمام میشود نفس سردی میکشد و میگوید سردار رفت و ما تنها ماندیم. میانِ...
ادامه حرفش را نمیشنوم. فقط صدای آه نگهبان است که میپیچید توی سرم.
لام
من با خودم هجی میکنم لام و یا و میم و الف و نون و یا.
کلمهای که دارد میان دلهای ایرانی به سرعت نور تکثیر میشود.
من از این حجم ِ یاد در شگفتم.
#قاسم_سلیمانی
#درنگ
@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
مغازهش یک تک مغازه بود توی خیابان روبرویی بازارچه. روسریهایش را پنج هزار تومان ارزانتر از آنجا میداد. خودش سر حرف را باز کرد. سر برج قیمتا همه میره بالا. الانش هم رفته البته. من هنوز دست بهش نزدم. گفتم: «معلوم بود. هم از قیمتها هم از تخفیف ندادنها.…
اواخر فروردین ۹۷ بود گمانم که دلار یک دفعه کشید بالا و قیمت اجناس نجومی شد. همان موقعها رفته بودم امامزاده، خانم میانسالی آمد نشست کنارم. کیفش را باز کرد یک مسواک در آورد. گفت اینو خریدم ۱۲ تومن. ظهوره مگه؟
این روزها حکایات عجیب غریبی از اثرات بلای کرونا بر زندگی عادی میشنوم و همهش یاد جمله آن خانم میافتم ظهوره مگه؟
#درنگ
@HarfeHEzafeH
این روزها حکایات عجیب غریبی از اثرات بلای کرونا بر زندگی عادی میشنوم و همهش یاد جمله آن خانم میافتم ظهوره مگه؟
#درنگ
@HarfeHEzafeH
در اخبار نیمروزی تلاش پلیس راه برای مجاب کردن مردم به برگشت و ماندن در خانه و گزارش آقای فتحعلی زاده از دربند، مولوی و... را میدیدم. توجیه برخی افراد را که شنیدم دقیقا یاد اداره خودمان افتادم. زمان زیادی از وقت ما صرف این میشود مراجعان را مجاب کنیم به انجام ندادن کارهای اشتباهی مثل مصرف بی رویه کود، سم و بذر، زمان نامناسب کاشت، هرس، سمپاشی و هزار و یک دستورالعمل فنی دیگر. پلیس نیستیم که دست زوری داشته باشیم تنها راه همین گفتگو است گرچه بی نتیجه. گاهی دلم میخواهد مثل گداهای عراقی من هم یک واکمن با صدای از پیش ضبط شده داشتم و لازم نبود برای مخاطبی که دست آخر کار خودش را میکند اینقدر حوصله به خرج دهم. همان جملات تکراری بی دلسوزی برایش کفایت است.
نمیفهمم چطور آدمها حاضر میشوند با خودخواهیشان سلامتی میلیونها آدم دیگر را مستقیم و غیر مستقیم به خطر بیندازند؟
#درنگ
نمیفهمم چطور آدمها حاضر میشوند با خودخواهیشان سلامتی میلیونها آدم دیگر را مستقیم و غیر مستقیم به خطر بیندازند؟
#درنگ
چهارشنبه گذشته در سامانه سلامت وزارت بهداشت ثبت نام کردم و گلو درد را تیک زدم. یادم نیست لرز هم داشت یا نه. بعدش این پیامک برایم رسید: «با تشکر از مشارکت شما سرکار خانم زینب خزائی به اطلاع می رساند؛ شما نیاز به استراحت در منزل دارید. چنانچه در روزهای آتی احساس تنگی نفس داشته و یا با علایم شدیدتری از تب/لرز/سرفه خشک/ گلودرد مواجه شدید با پایگاه سلامت غیر ضمیمه شماره2( ... ) تماس بگیرید.»
شب هم دو بار پیاپی از ۴۰۳۰ تماس گرفتند. هر دو خانم دستپاچه بودند و صدایشان مضطرب. درکشان میکنم. اضافه شدن یک بیمار یعنی ساعتها خستگی. در هر دو مکالمه ۳ و ۲ دقیقهای توصیهام کردند به ماندن در خانه و مراقبت کردن و خوردن گرمی و انواع دمنوش و عسل آبلیمو و اگر حالم بدتر شد به مرکز مراقبت کنار بیمارستان مراجعه کنم. روندی که خودم داشتم میکردم ولی نه تنها بهبودی حاصل نمیشد که حالم روز به روز بدتر میشد. به چند پزشک، مجازی شرح حال دادم. کرونا نبود. اما چرا خوب نمیشدم؟ تا اینکه یکی از دوستان تشخیص داد اینها اثرات واکنش بدنم به گرمی زیاد است و باقی توصیهها.
اما چند نکته درباره ۴۰۳۰
اول: کاش کارشناسان پاسخگو خودشان تحت نظر روانشناسان آموزش میدیدند تا در حین مکالمه، نگرانی مضاعف به بیمار منتقل نکنند.
دوم: توقع من از تماس، دریافت توصیههای پزشکیتری بود تا تکرار درمانهای خانگی که فضای مجازی تا خرخره پر است از آن.
سوم: بهتر نیست از پزشکان برای پاسخگویی استفاده شود تا دست کم بتوانند یک شرح حال تلفنی بگیرند و بر اساس آن توصیه کنند؟
چهارم: اگر کسی دستش میرسد کاری کند تا مسئولین وزارت بهداشت شرایط کرونایی را به بستری برای آسیب شناسی این وزارتخانه و رفع خلأهای موجود تبدیل کنند.
هیچ ویروسی تضمین نداده دوباره برنگردد و پاندمی نشود.
زیرنویس
+آنچه نوشتهام مواجهه من است شاید در شهرهای دیگر چنین نباشد.
+همانطور که هشتگ زدهام هدفم پرکردن خلاها ست و نه تخریب.
#درنگ
@HarfeHEzafeH
شب هم دو بار پیاپی از ۴۰۳۰ تماس گرفتند. هر دو خانم دستپاچه بودند و صدایشان مضطرب. درکشان میکنم. اضافه شدن یک بیمار یعنی ساعتها خستگی. در هر دو مکالمه ۳ و ۲ دقیقهای توصیهام کردند به ماندن در خانه و مراقبت کردن و خوردن گرمی و انواع دمنوش و عسل آبلیمو و اگر حالم بدتر شد به مرکز مراقبت کنار بیمارستان مراجعه کنم. روندی که خودم داشتم میکردم ولی نه تنها بهبودی حاصل نمیشد که حالم روز به روز بدتر میشد. به چند پزشک، مجازی شرح حال دادم. کرونا نبود. اما چرا خوب نمیشدم؟ تا اینکه یکی از دوستان تشخیص داد اینها اثرات واکنش بدنم به گرمی زیاد است و باقی توصیهها.
اما چند نکته درباره ۴۰۳۰
اول: کاش کارشناسان پاسخگو خودشان تحت نظر روانشناسان آموزش میدیدند تا در حین مکالمه، نگرانی مضاعف به بیمار منتقل نکنند.
دوم: توقع من از تماس، دریافت توصیههای پزشکیتری بود تا تکرار درمانهای خانگی که فضای مجازی تا خرخره پر است از آن.
سوم: بهتر نیست از پزشکان برای پاسخگویی استفاده شود تا دست کم بتوانند یک شرح حال تلفنی بگیرند و بر اساس آن توصیه کنند؟
چهارم: اگر کسی دستش میرسد کاری کند تا مسئولین وزارت بهداشت شرایط کرونایی را به بستری برای آسیب شناسی این وزارتخانه و رفع خلأهای موجود تبدیل کنند.
هیچ ویروسی تضمین نداده دوباره برنگردد و پاندمی نشود.
زیرنویس
+آنچه نوشتهام مواجهه من است شاید در شهرهای دیگر چنین نباشد.
+همانطور که هشتگ زدهام هدفم پرکردن خلاها ست و نه تخریب.
#درنگ
@HarfeHEzafeH
یک
چند شب پیش خواب خواهرم را دیدم. عجیب بود. امروز زنگ زدم جایی برای تعبیرش. گفتند با وجود اینکه از شواهد خواب بر میآید ایشان در وضعیت خیلی خوبی هستند ولی احتمالا فلان دین بر گردن ایشان باشد. ادا کنید برایشان.
دو
پارسال نیمه شعبان به سفارش فلان مجری-تهیه کننده متنی برای ویژهنامه نیمه شعبانشان نوشتم. متن تایید شد و برنامه پخش؛ اما خبری از اجرای آن نبود. صبا سفارش کار را گرفته بود و از مجری خواسته بود حق التحریر را واریز کند. چون ما به تعهدمان عمل کرده بودیم. از این ماجرا حدود یک سال و نیم میگذرد و کلا قضیه فراموشم شده بود تا امشب که آقای مجری را دیدم. یاد دینی افتادم که بر گردن خودش گذاشته بود.
سه
یک روز همه پردهها کنار میرود. بدقولیها، خیانت در امانت، دروغ، غیبت، تهمت، دل شکستن، گمان بد و جزء به جزء حق الناس را برایمان روی دایره میریزند. امان از بی پناهی آن روز.
#درنگ
چند شب پیش خواب خواهرم را دیدم. عجیب بود. امروز زنگ زدم جایی برای تعبیرش. گفتند با وجود اینکه از شواهد خواب بر میآید ایشان در وضعیت خیلی خوبی هستند ولی احتمالا فلان دین بر گردن ایشان باشد. ادا کنید برایشان.
دو
پارسال نیمه شعبان به سفارش فلان مجری-تهیه کننده متنی برای ویژهنامه نیمه شعبانشان نوشتم. متن تایید شد و برنامه پخش؛ اما خبری از اجرای آن نبود. صبا سفارش کار را گرفته بود و از مجری خواسته بود حق التحریر را واریز کند. چون ما به تعهدمان عمل کرده بودیم. از این ماجرا حدود یک سال و نیم میگذرد و کلا قضیه فراموشم شده بود تا امشب که آقای مجری را دیدم. یاد دینی افتادم که بر گردن خودش گذاشته بود.
سه
یک روز همه پردهها کنار میرود. بدقولیها، خیانت در امانت، دروغ، غیبت، تهمت، دل شکستن، گمان بد و جزء به جزء حق الناس را برایمان روی دایره میریزند. امان از بی پناهی آن روز.
#درنگ
همه به غیر از دماوند و فیروزکوه
🔺من در شهر کوچکی زندگی میکنم که رفت و آمد در آن سخت نیست گرچه در ایام کرونا هر کس قدمی برای کاهش مراجعات اداری مردم بردارد خیر دنیا و عقبا را برده اما فرض کنید برای یک شهروند تهرانی چنین اتفاق بیفتد. چه اتفاقی؟ عرض میکنم خدمتتان.
🔺پنجشنبه رفتم بنیاد شهید برای گرفتن یک گواهی مبنی بر خواهر شهید بودن. گفتند باید بروی فلان دفتر پیشخوان دولت. موقع شنیدن این جمله حالتم درست چیزی بود مثل اصحاب کهف وقتی به بازار رفتند. یادم نمیآمد آخرین بار کی رفته بودم بنیاد و حالا بی هیچ حرف اضافهای حوالهام کردند به جای دیگری.
🔺رفتم. آنجا هم خانمی گفت این کار آقای حسنی است. خودش حتما باید باشد. شنبه دوباره مراجعه کردم. سه خانمی که آنجا بودند گفتند ما بلد نیستیم کار را فقط آقای حسنی بلد است. یکشنبه که امروز باشد برای بار سوم رفتم که به قول قدیمیها تا سه نشه بازی نشه. آقای حسنی تشریف داشتند. صبر کردم تا نوبتم شود. کارت شناساییام را تحویل دادم و خوشحال که تمام شد. اما شادی کوچکم در حد حباب ذهنی بالای سرم بیش نبود. گفتند اسمت توی سامانه نیست. برو بنیاد تا اضافهات کنند بعد دوباره بیا اینجا. کارد میزدی خونم در نمیاد.
🔺رفتم پیش همان کارمند پنج شنبه. شرح حال را توضیح دادم و گفتم بهتر نبود قبل از فرستادن من به دفتر پیشخوان، سامانه را چک میکردید؟ اگر اسمم بود که فبها. اگر نه همان روز اسمم را ثبت میکردید. با حالت طلبکارانهای گفت حالا چی شده مگه؟ گفتم هیچی فقط این پنجمین مراجعه من است. این از نظر شما هیچی نیست؟ دوباره انگار نه خانی آمده نه خانی رفته، گفت چقدر کرایه دادی تا بهت بدم. صدایم ناخودآگاه رفت بالا. قلبم تند تند میتپید از این همه گستاخی.
گفتم: «درست صحبت کنید. حرف ناحساب میزنم مگه؟»
با همان لحن حق به جانب ادامه داد «کارت ملی، شناسنامه و یه قطعه عکس بده تا ثبتت کنم.»
- مشخصات شناسنامهایم رو دارم. این هم کارت شناسایی. بقیه مدارک همراهم نیست.
یک جور پیروزمندی که بیا! باختی.دیدی حق با منه؛ گفت: «نمیشه. باید اینا رو بیاری.»
با همان صدای بلند در جوابش گفتم: «همون روز بهم میگفتید یا دست کم چیزی توی تابلو اعلانات میزدید. من چند بار دیگه بیام و برم؟ این چه طرز رفتار با ارباب رجوعه؟ گند همه چی رو در آوردید.»
ادایم را در میآورد. گند همه چی رو درآوردید. گند همه چی رو درآوردید. اعتراض داری برو پیش رییس.
🔺رفتم و همان آش و همان کاسه.
حتی از سر خوش خیالی پیشنهاد دادم «بهتر نبود از قبل به والدین شهدا اطلاع رسانی میکردید که فرزندانشون بیان توی سامانه ثبت نام کنن؟»
گفت: «ما هیچ خدماتی به خواهر و برادر شهید نمیدیم. نمیتونیم به تک تک شما اطلاع رسانی کنیم یا حتی به والدینتون.»
گفتم: «ولی فرض کنید موردی مثل مورد من پیش اومده که ساکن اینجا نیست و موقع مراجعه مدارکش تکمیل نیست. اونوقت چه باید بکنه؟»
گفت: «باید برگرده مدارک بیاره.»
گفتم: «حتی اگه فرضا چهارصد کیلومتر راه اومده باشه؟»
شانه بالا انداخت و گفت: «بله. قانون اینه.»
گفتم: «بهتر نیست دنبال راه جایگزین باشید؟ از طریق ایمیلی فکسی چیزی؟ دولت الکترونیک و اینها.»
گفت: «نه! فقط مدارک زنده.»
هر چه من میگفتم او بیشتر مقاومت میکرد. انگار چنین قوانینی قرآن خدا بودند و لایتغیر.
و هربار هم لازم میدانست تأکید کند خدمات ما فقط برای پدر، مادر، همسر و فرزندان شهداست. نهایت وظیفه ما در قبال شما همین صدور گواهی است. در اوج ناراحتی یاد تعطیلات تهران در روزهای برفی و آلودگی هوا افتادم و جمله طنز همه جا تعطیل است جز دماوند و فیروزکوه.
گفتم باشد. من هم اداریام. تغییر قانون دست ما نیست اما کارمند شما که میتواند با یک توضیح کوچک مانع این همه رفت و آمد اضافه و اتلاف وقت شود. من هم این حرفها را به عنوان خانواده شهید نمیزنم اما چنین رفتارهایی در جهت کرامت ارباب رجوع نیست و بی خداحافظی زدم بیرون.
🔺اما کاش اگر کسی دستش میرسد این را هم به گوش بنیاد شهیدیها برساند هم سایر کسانی که دستی بر آتش مسؤولیت دارند. تا کی مردم اسیر چنین بوروکراسیهای خطرناکی بشوند؟
#درنگ
🔺من در شهر کوچکی زندگی میکنم که رفت و آمد در آن سخت نیست گرچه در ایام کرونا هر کس قدمی برای کاهش مراجعات اداری مردم بردارد خیر دنیا و عقبا را برده اما فرض کنید برای یک شهروند تهرانی چنین اتفاق بیفتد. چه اتفاقی؟ عرض میکنم خدمتتان.
🔺پنجشنبه رفتم بنیاد شهید برای گرفتن یک گواهی مبنی بر خواهر شهید بودن. گفتند باید بروی فلان دفتر پیشخوان دولت. موقع شنیدن این جمله حالتم درست چیزی بود مثل اصحاب کهف وقتی به بازار رفتند. یادم نمیآمد آخرین بار کی رفته بودم بنیاد و حالا بی هیچ حرف اضافهای حوالهام کردند به جای دیگری.
🔺رفتم. آنجا هم خانمی گفت این کار آقای حسنی است. خودش حتما باید باشد. شنبه دوباره مراجعه کردم. سه خانمی که آنجا بودند گفتند ما بلد نیستیم کار را فقط آقای حسنی بلد است. یکشنبه که امروز باشد برای بار سوم رفتم که به قول قدیمیها تا سه نشه بازی نشه. آقای حسنی تشریف داشتند. صبر کردم تا نوبتم شود. کارت شناساییام را تحویل دادم و خوشحال که تمام شد. اما شادی کوچکم در حد حباب ذهنی بالای سرم بیش نبود. گفتند اسمت توی سامانه نیست. برو بنیاد تا اضافهات کنند بعد دوباره بیا اینجا. کارد میزدی خونم در نمیاد.
🔺رفتم پیش همان کارمند پنج شنبه. شرح حال را توضیح دادم و گفتم بهتر نبود قبل از فرستادن من به دفتر پیشخوان، سامانه را چک میکردید؟ اگر اسمم بود که فبها. اگر نه همان روز اسمم را ثبت میکردید. با حالت طلبکارانهای گفت حالا چی شده مگه؟ گفتم هیچی فقط این پنجمین مراجعه من است. این از نظر شما هیچی نیست؟ دوباره انگار نه خانی آمده نه خانی رفته، گفت چقدر کرایه دادی تا بهت بدم. صدایم ناخودآگاه رفت بالا. قلبم تند تند میتپید از این همه گستاخی.
گفتم: «درست صحبت کنید. حرف ناحساب میزنم مگه؟»
با همان لحن حق به جانب ادامه داد «کارت ملی، شناسنامه و یه قطعه عکس بده تا ثبتت کنم.»
- مشخصات شناسنامهایم رو دارم. این هم کارت شناسایی. بقیه مدارک همراهم نیست.
یک جور پیروزمندی که بیا! باختی.دیدی حق با منه؛ گفت: «نمیشه. باید اینا رو بیاری.»
با همان صدای بلند در جوابش گفتم: «همون روز بهم میگفتید یا دست کم چیزی توی تابلو اعلانات میزدید. من چند بار دیگه بیام و برم؟ این چه طرز رفتار با ارباب رجوعه؟ گند همه چی رو در آوردید.»
ادایم را در میآورد. گند همه چی رو درآوردید. گند همه چی رو درآوردید. اعتراض داری برو پیش رییس.
🔺رفتم و همان آش و همان کاسه.
حتی از سر خوش خیالی پیشنهاد دادم «بهتر نبود از قبل به والدین شهدا اطلاع رسانی میکردید که فرزندانشون بیان توی سامانه ثبت نام کنن؟»
گفت: «ما هیچ خدماتی به خواهر و برادر شهید نمیدیم. نمیتونیم به تک تک شما اطلاع رسانی کنیم یا حتی به والدینتون.»
گفتم: «ولی فرض کنید موردی مثل مورد من پیش اومده که ساکن اینجا نیست و موقع مراجعه مدارکش تکمیل نیست. اونوقت چه باید بکنه؟»
گفت: «باید برگرده مدارک بیاره.»
گفتم: «حتی اگه فرضا چهارصد کیلومتر راه اومده باشه؟»
شانه بالا انداخت و گفت: «بله. قانون اینه.»
گفتم: «بهتر نیست دنبال راه جایگزین باشید؟ از طریق ایمیلی فکسی چیزی؟ دولت الکترونیک و اینها.»
گفت: «نه! فقط مدارک زنده.»
هر چه من میگفتم او بیشتر مقاومت میکرد. انگار چنین قوانینی قرآن خدا بودند و لایتغیر.
و هربار هم لازم میدانست تأکید کند خدمات ما فقط برای پدر، مادر، همسر و فرزندان شهداست. نهایت وظیفه ما در قبال شما همین صدور گواهی است. در اوج ناراحتی یاد تعطیلات تهران در روزهای برفی و آلودگی هوا افتادم و جمله طنز همه جا تعطیل است جز دماوند و فیروزکوه.
گفتم باشد. من هم اداریام. تغییر قانون دست ما نیست اما کارمند شما که میتواند با یک توضیح کوچک مانع این همه رفت و آمد اضافه و اتلاف وقت شود. من هم این حرفها را به عنوان خانواده شهید نمیزنم اما چنین رفتارهایی در جهت کرامت ارباب رجوع نیست و بی خداحافظی زدم بیرون.
🔺اما کاش اگر کسی دستش میرسد این را هم به گوش بنیاد شهیدیها برساند هم سایر کسانی که دستی بر آتش مسؤولیت دارند. تا کی مردم اسیر چنین بوروکراسیهای خطرناکی بشوند؟
#درنگ
ازم پرسید: «اوستا شاهمراد رو میشناسی؟»
میشناختم.
بعد تعریف کرد: «بیست سال پیش، با هم کار میکردیم. یه روز بهم گفت دنیا تا وقتی برام تنگه که پدرم زنده است. بمیره تمام مال و اموال زیادش به من میرسه.»
زد و فردایش موقع بنایی آجر افتاد روی سر اوستا و تمام.
پدرش اما هنوز زنده است.
حکایت آدمی و دنیا حکایت همین اوستا شاهمراد است. اینهمه مرگ میبیند اما باز هم آن را دست کم برای خودش، دور میپندارد.
#درنگ
میشناختم.
بعد تعریف کرد: «بیست سال پیش، با هم کار میکردیم. یه روز بهم گفت دنیا تا وقتی برام تنگه که پدرم زنده است. بمیره تمام مال و اموال زیادش به من میرسه.»
زد و فردایش موقع بنایی آجر افتاد روی سر اوستا و تمام.
پدرش اما هنوز زنده است.
حکایت آدمی و دنیا حکایت همین اوستا شاهمراد است. اینهمه مرگ میبیند اما باز هم آن را دست کم برای خودش، دور میپندارد.
#درنگ
دیروزِ کاریمان با خبر تصادف و مرگ یکی از کشاورزان جوانمان شروع شد. به عنوان یک مراجعه کننده آنچه از او میدانم آدم پولداری است که به واسطه مسئول دفتر نماینده بودن برادرش، از رانت دریافت نهادهها در اداره برخوردار بود. مثلا همین اواخر، بدون نوبت معرفی شده بود برای دریافت تسهیلات خرید تراکتور. در حالیکه کشاورزان زیادی چند سال است در نوبتند. او که برای رانتخواری، جماعتی جاده صاف کن در پس و پیشش داشت. از همان نمایندهای که اعتبارش را با مال و مکنت و شهرت دیگران خریده تا همکار جزء ما که پروندهاش را فرستاده بانک.
شاید اگر همیاری این تسهیلگران نباشد چنین آدمهایی کمتر فرصت خطا پیدا کنند و مردگانی از چشم افتاده نباشند.
«اللّهُمَّ إنَّکَ قَبَضتَ رُوحَهُ وَ أنتَ غَنیٌّ عَن عَذابِه وَ هُوَ مُحتاجٌ إلی رَحمَتِک»
«عَفوَکَ»
«عَفوَکَ»
«عَفوَکَ».
#درنگ
شاید اگر همیاری این تسهیلگران نباشد چنین آدمهایی کمتر فرصت خطا پیدا کنند و مردگانی از چشم افتاده نباشند.
«اللّهُمَّ إنَّکَ قَبَضتَ رُوحَهُ وَ أنتَ غَنیٌّ عَن عَذابِه وَ هُوَ مُحتاجٌ إلی رَحمَتِک»
«عَفوَکَ»
«عَفوَکَ»
«عَفوَکَ».
#درنگ
«با عشق برات ساختمش. ازش خوب استفاده کن. مراقبش باش.»
دست خط به دست خط یک نوجوان دبیرستانی میماند که روی یک تکه مستطیلی از دفترهای خطدار و مرتبْ برش زده شده، نوشته بود.
دو تا بسته کوچک مربعی را با نایلونهای حبابدار پیچیده بود. دور یکیشان را یک تکه بند کنفی گره زده بود.
یک مهر دستی آبی را - که انگار سر مستطیل شده جناب شیطان( 😈)باشد- به همراه جمله بالا آویزان نخ کرده بود.
همه اینها را گذاشته بود توی یک نایلون شیک کادویی و با اسنپ فرستاده بود به مقصد.
گیرنده که بود؟
نوجوانی که با دوستانش دورهمی داشتند.
مواد مخدر به این شیکی بین بچهها دارد میچرخد. تولیدش را نمیدانم. اما این بخشی از توزیع و مصرفش است.
و واقعی هم هست.
#درد
و
#درنگ
دست خط به دست خط یک نوجوان دبیرستانی میماند که روی یک تکه مستطیلی از دفترهای خطدار و مرتبْ برش زده شده، نوشته بود.
دو تا بسته کوچک مربعی را با نایلونهای حبابدار پیچیده بود. دور یکیشان را یک تکه بند کنفی گره زده بود.
یک مهر دستی آبی را - که انگار سر مستطیل شده جناب شیطان( 😈)باشد- به همراه جمله بالا آویزان نخ کرده بود.
همه اینها را گذاشته بود توی یک نایلون شیک کادویی و با اسنپ فرستاده بود به مقصد.
گیرنده که بود؟
نوجوانی که با دوستانش دورهمی داشتند.
مواد مخدر به این شیکی بین بچهها دارد میچرخد. تولیدش را نمیدانم. اما این بخشی از توزیع و مصرفش است.
و واقعی هم هست.
#درد
و
#درنگ
زن اولش سر زای پسر دوم رفته. زن دومش سه تا دختر آورده و بعد از چهل پنجاه سال زندگی، به رحمت خدا رفته. مرد حالا در هشتاد و چند سالگی زن سومش را گرفته. دختری نصف سن و سال خودش. دختر درس خوانده است اما از یک خانواده ژار و فقیر. آنقدر ندار که میگویند پدرش هنوز نتوانسته یکبار برود پابوس امام رضا.
از ظهر که این حکایت را شنیدهام به حرفهای خودم و معصومه فکر میکنم و دخترانی که بر اثر شرایط بد جامعه، تن به چه ازدواجهایی دادهاند.
#درد
و
#درنگ
از ظهر که این حکایت را شنیدهام به حرفهای خودم و معصومه فکر میکنم و دخترانی که بر اثر شرایط بد جامعه، تن به چه ازدواجهایی دادهاند.
#درد
و
#درنگ
حرف از ماشین داشتن و نداشتن و خوب و بدش میزدیم. گفت: «من دوبار آزمون رانندگی رو رد شدم. استعداد ندارم. دیگهم دنبالش نرفتم.» چند لحظه بعد انگار چیزی یادش بیاید اضافه کرد: «البته اون موقع بعد از سقط دومم بود. تمرکز نداشتم اصلا.» چند لحظه بعدتر ادامه داد: «بین خودمون بمونه سید گفته بود اگه بچهدار نشی سرت زن میگیرم.» این حرفها مال کِی است؟ وقتی زن سه تا پسر داشته و آقایش بچه چهارم میخواسته.
چند ساعت گذشته از شنیدن حرفهایش.
و من زخمیام هنوز.
#درد
و
#درنگ
چند ساعت گذشته از شنیدن حرفهایش.
و من زخمیام هنوز.
#درد
و
#درنگ
مادرم هنوز پسردایی و پسرعموهایش را برای خودش که نه برای ما هم فامیل درجه یک میداند.
حرفش هم همیشه این است: «پُشتی بینمان نیفتاده هنوز»
نمیداند در نسل ما، خواهر برادرها هرکدام در غار خودشان خزیدهاند. نسلهای بعد از ما هم که یا یکی یک دانهاند یا تهش دو تا باشند و هر کدام سی خودشانند.
همه مینالند از تنهایی اما به خیلیهایشان هم که نزدیک شوی چنان پشت پا میگیرند برایت که با سر بخوری زمین و دیگر نای بلند شدن نداشته باشی.
این است حکایت نسل ما مادرم. اسمش است خواهر برادریم. ما خیلی وقت است بینمان پشت افتاده.
#درد
و
#درنگ
#دا
حرفش هم همیشه این است: «پُشتی بینمان نیفتاده هنوز»
نمیداند در نسل ما، خواهر برادرها هرکدام در غار خودشان خزیدهاند. نسلهای بعد از ما هم که یا یکی یک دانهاند یا تهش دو تا باشند و هر کدام سی خودشانند.
همه مینالند از تنهایی اما به خیلیهایشان هم که نزدیک شوی چنان پشت پا میگیرند برایت که با سر بخوری زمین و دیگر نای بلند شدن نداشته باشی.
این است حکایت نسل ما مادرم. اسمش است خواهر برادریم. ما خیلی وقت است بینمان پشت افتاده.
#درد
و
#درنگ
#دا